غزال
زیباست به مثل آهوی صحرأ. . .
ز. مراد
اهداء:
به روح پاک جوانمرگ «غزال» و تمامی زنانی که مثل او از خشونت مردان و خانواده ها مجبور به خودکُشی و خودسوزی شده و به زندگی خود خاتمه داده اند.
قسمت ۲:
سه پارچه
به
لیسۀ ملالی شهر کابل
وقتی غزال به پانزده سالگی می رسد، وضع امنیتی ولایت و شهر شان خیلـی ناامن می گردد. پدر و مادرش که خیلی نگران و مشوش از ناحیه دختر شان می باشند، تصمیم می گیرند که او را بعد از ختم امتحان سالانه به کابل نــــزد خواهر کلانش بفرستند.
غزال از سفرش بطرف شهر کابل به خواهرخوانده اش «مژده» چنین حکایـه کرد:
«مردم ولایت ما، توسط سرویس های ۳۰۲ به کابل سفر می کردند. من تا آن زمان در همچو سرویس ها سفر نکرده بودم.
من هم مثل هر دختر از هر چیزی یک رویأ برای خودم می ساختم و همیشــــه هم رویأهایم از واقعیت یا قشنگتر می بودند و یا هم زشتتر. ضربان قلبم بــــه شدت می زد و من مجبور بودم با کشیدن نفس های عمیق هیجان خود را فـرو نشانم. زمانی که در سرویس جا گرفتم، از خوشی قطره های اشــــــــــک در چشمانم حلقه زدند و من بخاطر پنهان ساختن اشک های خود آن را با احتیـاط زیر چادری از گونه های خود زدودم و بطرف راست از شیشه به جاده نــــگاه خود را دوختم.
سرویس ما، در آن سپیده دم خزانی، که هوا تازه روشن شده بود، بسرعـت سینۀ خنک هوا را شکافت و بطرف شهر کابل در حرکت شد. من خیـــــــــــال می کردم که سرویس ۳۰۲ هم مثل سرویس های لینی داخل شهر ما پر از نقش و نگار، که با هر بریکش یک متر به جلو می پریدم، می باشد و شاید یـک سفر دور و دراز و زیاد خسته کننده باشد. اما خلاف تصورم سفرم چنان آرام و آسوده بود، که تقریباً بیشر از نصف وقتم در خواب گذشته بود.
سرویس ما، ساعت شش صبح، که من و مادرم از ترس این که مجاهدین در راه سرویس ما را توقف دهند، چادری پوشیده بودیم و در سیت دوم جـــــای گرفته بودیم، بطرف کابل حرکت کرد. پیش رویم خورشید از قلۀ کوه سر بلند کرد و به برگ های درختان دو طرف جاده تابید و لبخند زد. از بین مسافریـن صدایی به گوش ما رسید، که در نزدیک شهر پلخمری جنگ شدید بین قــوای دولتی و مجاهدین جریان دارد و راه به روی ترافیک بسته شده است.
از ترس و نگرانی به لرزه افتادم.
مادرم که وضع مرا متوجه شد، با همان لحن آرام و محبت آمیز گفت:
ـــ دخترم! مواظب باش که اگر در راه موتر ما را مجاهدین توقف داد، گـــــپ نزنی. من برایشان می گویم که خواهرم است؛ مریض است؛ غرض تـــداوی کابل می برمش. فهمیدی جان مادر!
آه که مادرها چقدر مهربان هستند؛ همیشه و در همه حالت متوجه اولاد خـود می باشند و در مورد شان تشویش می کنند و می ترسند. همیشه از حـــوادث ناشناخته و خیالی در قلب های خود به شدت دلهره می داشته باشند. حتـی در بدترین موقع به سرنوشت خود فکر نمی کنند و در فکر مصئونیت فرزنـــــدان شان می باشند.
رویم را طرفش برگرداندم و گفتم:
ـــ مادرجان! نترسید! من حالا کلان دختر هستم. به گپ های مهم فکــــــــرم می رسد.
صدای مادرم بعد از شنیدن کلمۀ «جنگ» کاملاً تغییر کرده بود. در صدایــش یک تشویش و لرزه احساس می شد و من می دانستم، که تشویشش در مورد دخترش است، که دچار کدام حادثۀ ناگوار نشود.
در راه با کدام حادثۀ قابل تشویش مواجه نشدیم. ساعت ۴ عصر به شهـــر زیبای کابل رسیدیم. تاکسی کرایه کردیم و به خانۀ خواهرم رفتیم. وقتی بــــه خانۀ خواهرم رسیدیم، گریه کنان خود را در آغوشش انداختم. بغض چنــــان راه گلویم را بسته بود، که نمی توانستم حرف بزنم. اشک می ریختم و دست هایش را می بوسیدم.
با خود می گفتم:
ـــ خدایا! سرانجام از تنهایی نجات یافتم. از شر برادر بد قهرم و تاریــــــــک فکران که زندگی را بر مردم ولایت ما به جهنم مبدل گردانیده است، نجــــــات یافتم، باز خورشید از پس لکه های ابر چهره نشان داد، باز نسیم زندگــی ام به وزیدن شروع کرد و گل احساس خوشی بر لب هایم شکوفه زد و باز بــــــا خواهرانم یکجا شدم و باز تا نیمه های شب قصه و خنده خواهیم کرد.»
غزال در پانزده سالگی از ولایت خود به صنف ده لیسۀ ملالی شهر کابل سه پارچه می برد و شامل مکتب می گردد.
او، چند ماه بعد با یکی از دخترهای شوخ طبع بنام «مژده» خواهر خواند می شود.
مژده، یکی از روز ها از نزدش می پرسد:
«غزال! برایم راستش را بگو که در بین هنرمندان، هنرمند دلخواه ات کیست و آهنگ های کدام یکی را زیاد دوست داری؟»
غزال جواب می دهد:
«آه! از دست هنرمندان و آهنگ های را که آنها می سرایند، نزدیک است دیوانه شوم.
به خدا قسم که من هم درست نمی دانم که نغمه های آنها برای ما چه می دهند و چه ارمغانی دارند؟
یک لحظه امید، خوشی و شادی و لحظه یی دیگر غم، اندوه، ناله، فریاد و سوز و گداز.
یک بار از چنان عشق و عاشقی، شیفتگی و دلدادگی، دوستی و جوانی و شور و مستی ستایش میکنند، که آدم هوس می کند ابلیس را برعرش کبریا بنشاند و بر پیشگاه او سجده برد و بار دیگر چنان از توبه و طاعت و زهد و عزلت حرف میزنند که انسان بی اختیار به این فکر می افتد که پاهایش را به سوی قبله دراز کند و از زندگی دنیا و تمام لذت ها و نعمت های عالم دست بشوید و به پای خود به گور برود.
مژده جان! من هم گاهی از خود می پرسم، که کدام بخش این سروده ها که هنرمندان ما می سرایند درست است. آن بخشی که برای ما خوشی و روشنی به ارمغان می آورد و یا آن بخشی که در غم و اندوه ما را فرو می برد؟»
مژده برایش می گوید:
«غزال! با این طبع شاعرانه ات حتماً خاطره های فراموش ناشدنی از ولایت خود داری؟ لطفاً برایم قصه کو.»
و غزال هم برخی از خاطره های خود را برایش قصه می کند:
«کدام خاطره! خاطره های من یک قصۀ ساده است. من شش بهار زندگی را پشت سر گذاشته بودم، که صنف اول مکتب شامل شدم. دورۀ ابتدایی را قسمی سپری کردم که اول نمره، کفتان صنف و هم سرگروپ تیم ترانۀ مکتب خود بودم. بعد شامل لیسه شدم و تا صنف نُه مکتب در آنجا زیاد علاقه به درس ها داشتم. اما حالا که به این جا سه پارچه آورده ام، نمی دانم مرا چه بلا زده که علاقه ام به درس ها کم شده و نتوانسته ام که حتی دوم سوم نمرۀ صنف خود شوم.
آه که در آنجا در دوران لیسه، از دست قیودات برادر بد قهرم به نظرم دیگر زندگی برایم مثل یک حصار بود. هر روزی که به سنم افزوده می شد به تنگی این حصار نیز افزوده می شد. احساس بی نهایت تنهایی و دلتنگی می کردم. دلم می خواست پرواز کنم و به دنیای دیگر بروم و بدانم آنسوی سرحد کشور ما میان مردم چه می گذرد و آسمانش چه رنگی دارد. ولایت ما قندوز یک ولایت سرحدی است. بخصوص می خواستم بدانم که جوانان آنجا در چه حال و هوا و در کدام وضع زندگی می کنند.
خواهربزرگم که اولاد کلان فامیل نیز بود، چندین سال را همراه با شوهر و دو کودکش در مسکو و دوشنبه زندگی کرده بود و از آنجا ها قصه های شیرین برایم می کرد. من تا آنوقت هر گز از سرحدات کشورم حتی ولایتم خارج نشده بودم. حالا هم به جز از چند ولایت درسر راه ولایت قندوز و شهر کابل قسمت های دیگر کشورم را ندیده ام.
زادگاهم برایم آخر دنیا بود. چه روزها که در خیال خود از پشت کلکین اتاقم به آنطرف سرحد به اساس قصه های خواهرم نگاه کرده بودم و از این که نمی توانستم از سرحد کشورم بگذرم و به آن «مدینۀ فاضله» خود را برسانم، رنج می بردم. آنطرف سرحد برایم دنیای دیگری بود، دنیای که می گفتند در آنجا مردمش آرام، آسوده، شکم سیر و در صلح و صفا زندگی می کنند. اما با اینهمه شنیدنی ها، نمی توانستم تصور کنم، که در آنجا چه خبرها هست. خواهرم برایم قصه ها کرده بود، که آنها همه چیز دارند و همه چیز را برای مردم خود آفریده اند. ولی من که می دیدم در کشورم، در میان دود و آتش و در همهمۀ باروت و انفجارها، درون خانه محکوم به زندگی شده ام، نمی توانستم خود را مثل آنهایی بدانم که آنطرف سرحد زندگی می کردند.
خواهرم چه پاک قلب و مهربان بود! همیشه نزدش این تصور وجود داشت که روزی کشور ما نیز چنان می شود.
در این جنگ و کشتن کشتن، که مثل اژدهائی دمان زندگی ما را در کام خود کشیده بود، کدام آرامش خاطر به آینده می توانست در وجود ما باشد؟
در سن و سالی بودم که از شوهر چیزی زیادی نمی دانستم. هرچند چیزهایی از این و آن شنیده بودم، اما نمی دانستم که شوهر می تواند زندگی را برای زنش به بهشت و یا هم به جهنم مبدل بگرداند. هر وقت نام شوهر در میان می آمد، خواهرم خاموش می شد و اشک می ریخت. گاهی تنها رطوبت اشک را در چشمانش می دیدم که او را زیبا تر جلوه می داد. شوهرش چند سال بود که او را با دو طفل اش در جنگ و آتش تنها گذاشته و خودش در کشور صلح و صفا زندگی می کرد. در آن هنگام بیش از این چیزی نمی فهمیدم. اما حالا می دانم که خواهرم چه دردی در سینه داشت و پنهانش می کرد.
شب ها در بسترم در چرت و فکر فرو می رفتم و با خود می گفتم این ستاره ها که شب تا سحر با زمین راز و نیاز عاشقانه می کنند، هر گز کسی معشوقه هایش را شناخته اند.
پدرم، روشنفکر روحانی، مریض و کمی عصبی مزاج بود. بعد از تقاعد همیشه روز و شب در خانه بسر می برد و یک دم از زندگی روزمرۀ ما جدا نمی شد. اما بعضی وقت ها قهر می شد، مثل دریای طوفانی خروش بر می داشت و همه جا را بهم می آشفت. خیلی دلم می خواست روزی برسد که یک بورس بگیرم و خود را از شر برادر بد قهرم که حق و نا حق خشمناک و با بهانه جویی بر من چیغ می زد و تنهایی جانسوز برهانم و آنطرف سرحد، بدنیای صلح و صفا راه ببرم. اما از آن دنیا هم وحشت داشتم. آیا مردم آنجا که هر گز آنها را ندیده ام، با من به مقایسۀ فامیلم برخورد مهربان تر خواهند کردند؟
باری! در چنین تنهایی و خاموشی، با خیالات خود در قلبم اُنس عجیب یافته بودم. درخواب ها، رویأها و خیالات من، آن «مدینۀ فاضله» جلوه های دلگرم کننده داشت.
مادرم، گاه و بیگاه مرا به آغوشش می فشرد و در مقابل پرخاش های برادر بد قهرم از من دفاع می کرد و از بوسه های نوازشگرش آرامش درونی می یافتم. هم چنان با پدرم که بعضی وقت ها خشمگین تند مزاج پُرهیبت می شد، اُنسی عجیب و غریبی داشتم. روزانه ساعتی را در آغوشش دراز می کشیدم و وظیفۀ سه وقتۀ ادویه توصیه شده داکتر را به سر وقت همراه با گلاس آب برایش می دادم و از دعا هایش برخوردار می شدم.
روزها که در خانه می بودم، کلکین اتاقم را می گشودم و گل های رنگارنگ که در صحن حویلی ما بطرفم لبخند می زدند، تماشا می کردم.
شب های تابستانی چون مادرم تا نا وقت ها در جذبۀ عبادت غرقه می شد و با روح نا پیدای آن جهان ابدی و آن جوهر بی پایان نیایش اتصال می یافت، من در جلوی کلکین می ایستادم و به صدای پرندگان که ترانه های خوش الحانِ خواب آور زمزمه می کردند، گوش می دادم. اما زمانی که برادر بد قهرم در خانه می بود، برای من موجب هیبت و سکوت می شد.
در آن خاموشی و تنهایی، که زمانی در همان خانه با خواهرانم تا نیمه های شب خنده و شوخی می کردم و حالا هرکدام آنها به بخت خود رفته بودند و در شهر کابل و دیگر ولایات زندگی می کردند، مادرم چنان در عبادت خود مستغرق می بود، که ساعت ها مرا فراموش می کرد.
اما اگر مادرم مرا شبانه ساعت ها فراموش می کرد، طبع شاعرانه ام یکسره مرا تسلیم تنهایی و خاموشی نمی کرد.
شب های مهتابی، ماه با محبت برایم سلام می گفت و دزدکی از دریچۀ کلکین بدرون اتاقم می تافت.
من احساس می کردم که ماه جزئی از اجزای آسمان و شب است. آمدن ماه به بسترم آن قدر شاعرانه و دلنشین می بود، که سینه اش را هچو مادری برایم می گشاد و سرم را روی سینه یی خود می گذاشت و برایم لَلولَلو می خواند.
ماه، در آن خاموشی و تنهایی خورنده که جانم را آزار می داد، خود را در آغوشم می انداخت. سر تا پایم را بوسه می زد، باز لب های خود را بر لبم می نهاد، هردو ازهوش می رفتیم، در بسترم می غنود و تا سحر دریچۀ دنیای محبت را بر رویم می گشود.
بعضی وقت ها دیدن خواب های خوش و ناخوش، نیمه های شب از خواب شیرین بیدارم می کرد، می دیدم که هنوز ماه در بسترم آرام در کنارم آرامیده است.
لبخند محبت آمیز ماه را فکر می کردم، که این بخاطری است، که می خواهد آرامشم را پاسداری کند و این لبخندش برایم تسلی بخش می نمود.
وقتی فکر می کردم که دیگر ماه از بسترم می رود، به دامنش می آویختم و از درد تنهایی برایش قصه ها می کردم. دلش بحالم می سوخت، نازم می داد و دوباره با لَلولَلو اش بخواب می رفتم.
صبحگاهان آواز خوش الحان پرندگان فضای حویلی ما را شاد می ساخت. در آواز شور انگیز پرندگان و انوار محبت آمیز ماه غرق و محو می بودم و دلم نمی شد از خواب شیرین بیدار شوم.
وقتی دیده می گشودم، می دیدم که خورشید زرومند از قلۀ کوه سر به فلک کشیده سربلند کرده و به من با نگاه خشمگین می نگرد و بیرحمانه بر بسترم آتش می بارد. نور تندش چشمانم را آزار می داد و خیره اش می کرد. من حتی در خواب از خجلت سرخ شده می بودم و تاب نگاه های سوزنده اش را نمی آوردم.
ماه هم در مقابل اشعه های قدرتمندش تاب آورده نتوانسته و با عجله از بسترم فرار کرده می بود. احساس شدید تشنگی می کردم و از آب جک خود را سراب می کردم.
بعد، از بسترم بر می خاستم و می رفتم و دست و روی خودرا تازه می کردم. وقتی در سطح صیقلی آیینه چهرۀ خود را نگاه می کردم، از گلابی شدن کومه های خود لذت می بردم. موهای خود را با چین شکنی چشم نواز بر شانه هایم می انباشتم و بطرف مکتب می رفتم.
شب های تاریک، که ماه با من خدا حافظی کرده می بود و به آنطرف دور دست ها سفر می کرد، من هم از کلکین اتاقم به ستاره گانی که در پیکر بیکران آسمان صاف چشمک می زدند، نگاه می کردم.
در حالی شمارش ستارگان، نسیم ملایم و آرامبخش از راه دروازۀ اتاقم می رسید. انگشتان نوازشگر خود را بدرم می کوفت و بی آنکه منتظر اجازۀ من باشد، خود را درون جالی کلکین اتاقم می نهفت، با حیله و نیرنگ از شکاف هایش بداخل می آمد. لب هایش می لرزید و سرود عاشقانه می خواند. میان بسترم خود را می انداخت. دست های سردش بازوان برهنه و سینۀ نیمه لخت مرا نوازش می داد. لب های سرد ملایمش را بر گونه های داغم می نهاد و تا سحر درآغوشم می خفت. سر تا پا وجودم را که از گرمی تابستان عرق آلود می بود، زیر نوازش لب های روح پرور خود می گرفت. در بین پاهایم می خزید. میان لای لای موهایم، بر رخسارم، بر گردنم، میان سینه ام دست می مالید و سپس مرا آرام و با محبت در آغوش می فشرد و از هوش می رفت و مرا هم از هوش می برد. هنوز هوا تاریک می بود که می خواست از کنارم برود، ولی با التماس هایم تا شفق دم در بسترم می ماند.
بعد، دست گرم خورشید تکانم می داد و از خواب بیدارم می کرد. نسیم ملایم با دلنوازی مرا با خود به حویلی می برد. با چشمان خواب آلود بر لبۀ برنده می نشستم و با گل ها راز و نیاز می کردم.
بعضی وقت ها از ورای خیالات، چیغ برادر بد قهرم بگوشم می آمد. می پنداشم که برادر بهانه جویم سر بر آورده و مرا بخاطر راز و نیاز با گل ها سرزنش می کند. از ترسش به اتاق خود بر می گشتم و آمادگی برای مکتب رفتن می گرفتم.
روزهای که بطرف مکتب می رفتم، صورت مادرم را می بوسیدم و بخاطر محبتش و دفاعی که در برابر برادرم از من می نمود، تشکر می کردم.
با رفتن بهار، تابستان و خزان که روزهایش از پی هم می گذشتند، زمستان فرا می رسید.
زندگی من هم در سرما و تاریکی زمستان و تنهایی دلتنگتر می شد. پرده یی ضخیم کلکین اتاقم با باد های تند و توفانی زمستانی که می خواست سردی سوزنده را به جانم بفرستد، در نبرد می شد و از آمدنش به بسترم جلوگیری می کرد.
دیگر نه ماه از کلکین به اتاقم سرمی کشید و نه نسیم ملایم به دیدارم می آمد.
بلی! در روزهای زمستانی، گاهی عقب شیشه یی یخ زدۀ کلکین اتاقم می ایستادم و به درختان خشکیده که لباس سپید همچون شب عروسی دوشیزه ها به تن داشتند، نگاه می کردم. زمین مستور از برف می بود و صحن حویلی ما را نیز لحاف سپید پوشانیده می بود.
با خود می اندیشیدم:
ـــ خدایا! فصل خزان گذشت. برگ های درختان زرد و زردتر شدند و سرانجام ریختند. لانه ها برای کبوتران از اثر سرمای زنند زمستان طاقت فرسا شدند. من از پشت کلکین کاغ کاغ زاغ ها را می شنوم و تماشا می کنم. اکثر پرنده ها به جاهای گرم کوچیده اند. آیا این زمستان هم خواهد گذشت؟
با شروع زمستان قلبم بیش از هر زمانی دیگر گرفته می بود و شوق دیدار خواهران همچون آرزوی محال به جانم آتش می زد.
یکی از شب ها از تصویر تلویزیون شاهد اصابت چند راکت بر شهر کابل بودیم. از جمله راکت ها، دو راکت در ساحۀ مکروریون ها که خواهر بزرگم در آنجا زندگی می کرد، اصابت کرده بودند. من و خانواده ام زیاد در تشویش بودیم و در آنزمان آرزو داشتم که کاش می توانستم هر چه زودتر از خواهرم احوال بگیرم. اما می دانستم که انجام این کار در آن شرایط برای یک دختر غیر ممکن است.
شب ها هوای سوزنده و گزنده، ظالمانه در و دریچه را به رخم می بست. همهمۀ باران و توفان از پشت کلکین اتاقم با تافتن و جنگاندن قطره های خود به شیشه ها، خواب را از چشمانم می ربود.
گاه گاهی، این همهمه با فریاد و غرش جنگ کتله های بزرگ ابرها با قله های کوه ها که از بابتش برق می درخشید و رعد می غرید و صداهای ترسناک بهم در می آمیختند و مرا به بیم و اندیشه می انداخت که مبادا صاعقه به خانۀ ما اصابت کند.
اما با وجود این همه دلهره، کست های بعضی هنرمندان که صدای گیرایشان از مونسی و همدلی به دل ها چنگ می زد، برایم تسلی بخش بودند.
غروب یک روز، صدای برخورد قطره های باران به شیشه های کلکین اتاقم در ابتدأ چون لغزیدن حریر، نرم و آرام بود اما چیزی نگذشت که اوضاع دگرگون و چه وحشتناک شد.
ناگهان برق درخشیدن گرفت و صدای مدهشی رعد به گوشم رسید. از پشت کلکین به تماشای صحن حویلی و آسمان ایستادم. روشنی برق و غرش رعد به ریزش باران، وزش توفانی باد و خم و چم شدن شاخه های درخت منظرۀ وحشتناکی داده بود. باران به اندازۀ شدت گرفته بود که جوی آب از ناوه ها سرازیر گشت. خواب بکلی از چشمانم رخت بربست و هر چه تلاش می کردم به چشمانم راه نمی یافت.
در آن شب توفانی من در اتاقم تنها بودم و صداهای مهیب و سهمگین غرش رعد و روشنی برق که نعره زنان بر محلۀ ما تازیانه می زدند، در ذهنم سرود نا امیدی حتی مرگ را زرق کرده بود.
صداهای مهیب رعد و برق بر تمام محلۀ ما همچون انفجارها مرا به وحشت انداخت. قلبم از ترس لرزه گرفت. قلبم همچون لرزه ها را از دست انفجار های راکت پرانی مجاهدین زیاد دیده بود. اما این بار لرزه اش ترسناکتر بود.
ترس، تپیدن قلبم را سریع ساخته بود و با هر روشنی برق و بعد غرش مهیب رعد ضربانش چند برابر می شد.
با خود گفتم:
ـــ خدایا ! مگر محلۀ ما نابود می شود ؟
در این شب، باران تندی، توفان سختی، درخشش برق و غرش رعد تمام شب بدون وقفه ادامه یافت و تمام محلۀ ما را به وحشت انداخت. آتشی که از رعد و برق شدید به وجود می آمد به هر طرف حمله ور بود. این صاعقه های خشم آلود و مهیب تمام شب درخشید و غرید .
آسمان هم بصورت مه غلیظی اندک اندک خود را به پائین می کشید. تو گویی می خواست تمام زمین را در کام خود فرو می برد.
تند باد وحشی که توفانی شده بود، در صحن حویلی ما به دور خود می چرخید و خود را به دیوارهای حویلی ما و کلکین اتاقم چنان می کوبید که تو گویی دیوارها، کلکین ها و دروازه ها را با خود می برد.
تند باد توفانی مثل غولی از بند رسته با خشم و هیجان به هر سو راه فرار را که آسمان بر وی بسته بود، می جست. او، تمام شب آشوبگر، خشمگین و پُرهیجان خود را به در و دیوار می زد و در جستجوی یک روزنه برای خروج بود.
یک ستاره هم در تمام آسمان محلۀ ما دیده نمی شد. تمام شب تیرگی بود و آشفتگی.
توفان خدا نترس، قطره های باران را با تمام شدت و قوتش به کلکین اتاقم می تافت. حتی من را به یک وهم باطل انداخته بود، که فکر می کردم آسمان دارد در تبانی با توفان در سایۀ تیرگی پنهانی زمین را بکلی درهم می ریزد. شب، به نیمۀ خود رسیده بود. باران، تند و توفانی بود. برق بدون وقفه می درخشید و رعد هم بدون وقفه می غرید و با هم یکجا صداهای وحشتناکی را بوجود آورده بودند. ترس بود و تاریکی. توفان بود و من تک و تنها در اتاقم. من تمام شب در برابر این وحشت و تهدید، در برابر این توفان و صاعقه و تیرگی با قلب تپنده تاب آوردم و به اتاق پدر و مادر و یا دو برادرم نرفتم. آخر شب توفان از این آشوبگری دست برداشت و من هم بعد بخواب رفتم. در واقعیت قوای توفان تمام و خاموش شده بود.
صبح که چشمانم را باز کردم، دیدم مادرم بالای سرم ایستاده است. آسمان صاف و زمین غرق در آفتاب بود. خمیازۀ کشیدم و هوای پاک و صاف را عمیق استنشاق کردم.
مادرم با محبت برایم گفت:
ـــ صبح بخیر دلبندم ! با وجود توفان شدید دیشب خوابت برد ؟
گفتم:
ـــ مادر! خوابیدن خیلی سخت بود. با آن وحشت و توفان کی می توانست بخوابد و خوابش ببرد؟ توفان در هر فصل سال ترس می آفریند و خوشی را می پراکند. راستی مادر تحملش هم خیلی دشوار بود. خدا آدم را از آفات آسمانی نجات دهد. از یک مهمان ناخواندۀ مزاحم که بالای دل آدم بار می باشد هم مشکل تر تمام شد. به هر صورت مادر جان! هر چه بود گذشت و طرف های صبح عمیق خوابم برد.
اما زمانی که بطرف مکتب روانه شدم، دیدم که جاده ها به باتلاق تبدیل شده، تا چشم کار می کرد همه جا پُر از گل و لای بود. آب گل آلود طغیان کرده بود، کوچه ها را پوشانده بود و نظم ترافیک و رفت و آمد مردم را هم برهم زده بود.
مادرم شبانه بفکر من نمی شد. او در جستجوی کسب اجر اُخروی جهان دیگر و روز رستاخیز می بود. می خواست با آن سر چشمۀ فیاض راه پیدا کند. می خواست عطش هستی را در دل خود به وجود آورد. می پنداشت که جز بدین گونه نمی تواند از چنبرۀ مرگ که دنبالۀ زندگی است، آزاد شود و به وصال تعالی که خالق واقعی جهان ابدی است، نائل آید. با چنین پندارها مادرم را البته شبانه پروای من نبود.
تنهایی که وجود مرا می خورد، اگر ماه و نسیم ملایم دلسوزی و کست های هنرمندان دلنوازی نمی کردند، خدا می داند که روزگارم چه می شد؟
در آن تنهایی خورنده، من در برابر چشم کشیدن های زنند برادر بد قهرم هر روز از روز پیش ملول تر می شدم. من حق نداشتم خانۀ کدام خواهر خواندۀ خود بروم و یا خواهرخوانده ام خانۀ ما بیاید.
برادر بد قهرم می گفت:
ـــ از خواهر خوانده بازی زیاد شرها بوجود آمده، خواهر خوانده بازی خوشم نمی آید.
حتی روزهای که با برادر دیگرم در حویلی برف جنگی می کرد و من هم می خواستم همراه شان برف جنگی کنم، از موهایم کش می کرد و مرا نمی گذاشت و می گفت:
ـــ این کار به دخترها نمی زیبد.
مادرم صرف مرا از پرخاش هایش نجات می داد. ولی به معنی واقعی هیچ وقت از من دفاع کرده نمی توانست.
اما چاره یی نبود. می بایست که با این تنهایی گران می ساختم و در پیش نگاه های برادر بد قهرم دُب دُب توفانی قلبم را می شنیدم و تحمل می کردم.
زمستان هم خداحافظی می کرد. برف های سپید که بالای زمین حویلی یی ما لنگر انداخته می بودند، آهسته آهسته آب می شدند، از ارتفاع شان کاسته می شد و سرانجام همه آب و جذب زمین می گردیدند.
بعد دوباره هر روز دها جوانه در شاخه های درختان خود را ظاهر می ساختند و تلاش برای برگ شدن می کردند.
من هم، زندگی را با همۀ تنهایی که پانزده سال را زیر پا داشتم، استقبال می کردم. روشنی هوا، برگ های سبز درختان، گاهی قطره های باران بهاری، وزش نسیم ملایم، رقص دلپذیر شاخه ها و صدای خوش الحان پرنده گان دوباره فضای حویلی را از امید انباشته می ساخت. اما من در انتظار پایان بهار و شروع تابستان بخاطر مهمان شدن ماه مهربان و نسیم نوازشگر، روز شماری می کردم. »
ادامه دارد . . .
02. 12. 2013
انواع و اقسام قصه ها و داستان ها وجود دارند:
ـــ بعضی قصه ها ضمن نوشتن زاده می شوند، که درون مایه یی آنهــــــــــــا تراوش مغز داستان نویسان چیره دست اند؛ نتیجۀ یک احساس درونــــــــی؛ نوعی بکار انداختن مغز و فکر؛
ـــ بعضی از جهان افسانه ها، که از گذشته های دور نسل به نسل رسیده؛
ـــ بعضی زادۀ یک خاطره یی می باشند و
ـــ بعضی هم شمۀ از «واقعیت» را که در جامعه به وقوع می پیوندد در خود می داشته باشند، که برای رهایی از این هیولایی که در ذهن نویسنده لانــــــه کرده، لازم می بیند، آنها را به صورت داستانی بازگو کند و بروی صفحـــــۀ کاغذ بیاورد.
این نوشتۀ ناچیز هم از جملۀ شمۀ از واقعیت جامعۀ ما است، که به وقــــــوع پیوسته است.
راوی قصۀ غزال، خواهر خوانده اش «شهناز» است، که در پوهنتــــون، شهر پشاور و ماه های اخیر در قندوز شاهد رازهای خصوصی خشونت هــا و خود سوزی اش بوده است و دیگری خانواده یی است که مدتی در مکروریون همسایه یی «صمد» بودند و حالا هم یک قطعه عکس یادگاری شب عروسی «غزال و صمد» را در البوم فامیلی یی خود دارند.
فهرست مطالب:
ـــ کودکی
ـــ دوران مکتب
ـــ سه پارچه به لیسۀ ملالی شهر کابل
ـــ پوهنتون، نامزدی، عروسی
ـــ آمدن مجاهدین و مهاجرت
ـــ فرار از خانه در دوران طالبان
ـــ انتظار (چشم به راهِ فرزندان)
ـــ خود سوزی
ـــ سخن آخر
دوران کودکی
ترکیب و تنیدگی برخی از خویشاوندی گاهی چنان پرآشوب می شود، کـــــــــه داستان ها باید برای آن نوشت.
خانواده های هم وجود دارند، که بافت خویشاوندی آنها معجونی از دوستـی، دشمنی، جنگی بودن، آشتی کردن، ازدواج ها، آلشکان و در بــــــــــد دادن می باشند.
در یکی از ولسوالی ها یک خانواده با همچون بافت خویشاوندی زندگـــــــــــی می کرد.
شامگاهان، پسر بچۀ دوان دوان نزد خویشاوندان، که در مهمانخانه منتظـــر بدنیا آمدن نوزاد نشسته بودند، آمد و خوش خبری داد که بچه بدنیا آمــــــد و تکلیف بخیر رفع گردید.
مامای نوزاد حاجی سلام جان، که آدم احساساتی و هیجانی بود با شنیدن واژۀ «بچه» فکر کرد که نوزاد «پسر» است؛ به اساس رواجهای خرافی که برای پسر شادیانه می گرفتند، از کمرش تفنگچه را برداشت و هفت فیر شادیانــه را به گوش مردم محل رسانید. زنان که دور و بر مادر نوزاد نشسته بودند؛ بـه همدیگر نگاه کردند و از اشتباهی که صورت گرفته بود، دوباره نـــــــوزاد را دیدند و احوال فرستادند، که نوزاد دختر است. حاجی از شنیدن این خبــــــــر حیرت انگیز احساس شرمندگی کرد.
مدیر صاحب و همسرش، صاحب سیزده فرزند شده بودند، که تنها یک پسرش در سن شانزده سالگی در اثر سکتۀ قلبی، فامیل خود را درغم و اندوه نشانـده و جهان عوض کرده بود و دوازده فرزند آنها از بیماریهای اپیدمیک و بلایـای دوران کودکی جان بدر برده بودند. این سیزدهمین فرزند مدیر صاحب بـــود، که در هفتۀ اخیر ماه حمل ۱۳۴۸ خورشیدی چشم به جهان گشود. چنـــد روز بعد ملای مسجد را خواستند، مراسم مذهبی را انجام دادند و نامـــــــــــــش را «غزال» گذاشتند. پدرش نوزاد را در آغوش گرفت، بطرفش محبت آمیــــز نگاه کرد، بوسیدیش و با خود زمزمه کرد:
«زیباست به مثل آهوی صحرأ . . .»
مادرش، پس از چهل روز در بستر، که از سوپ مرغ های خانگی تغذیـــــــه می کرده و روزی چند لیتر شیر تازۀ گاوی می خورده، سرانجام قوی تر، بـا انرژی تر و روشن تر از بستر برمی خیزد و مطمین می شود که پندیدگی پاهـا و درد مفاصل که از اثر حمل به آن مبتلا گردیده بود، درمان شده اند و چنــان شوق برایش پیدا می شود، که به هیچ کاری دخترها و پسرها را نماند و تمام کارها را به تنهایی انجام دهد. ولی این فرصت را فرزندانش برایش نمی دهند و در تمامی کارها همرایش کمک و همکاری می کنند.
فرزندان اول باری و آخرباری مادرغزال دختر بودند. بعدها خویشاوندان بــــه مزاح به مادر غزال می گفتند:
«با دختر آغاز کردی و با دختر ختم.»
غزال، در ماهی به دنیا آمده بود، که ماه رشد و نمو بود. او تا یک سالگــی با دهن کوچک مکندۀ خود، شیر را از پستان مادر می مکید. دهن مکنــدۀ او همراه با پنجه های قوی اش همیشه درون وجود مادر را می کاوید. وجـودش دائم در حال رشد و نمو بود. جلد نازک، لطیف و نرمش که خون سرشـار در زیر آن جریان داشت، زیر شعاع آفتاب مثل مخلوطی از سیـــــــــــــــــــم و زر می درخشید. هر هفتۀ که از رشدش می گذشت، وجودش از نیرو و قــــــوت لبریز و تحرکش بیشتر می شد.
مادرغزال، صاحب دختری شده بود، که به محض درست و چـــــــــــــــــالاک راه افتادن، همراه مادرش به شیر دوشیدن می رفت و همرایش به جمع کردن تخم ها بطرف مرغانچه می دوید؛ یکدانۀ آن را در دست های خود محکـــــــم می گرفت و می گفت:
«این از من است. برایم جوش بده. همین حالا جوش بده که بخورمش. . .»
مادرش، سپاسگذار از سینه های خود بود، که شیر فراوان را از آن طریـــق به دهن غزال عرضه کرده بود و او چنان قوی، هوشیار، تیزهوش و زیبـــــا بار آمده بود.
غزال، تا هر بهاری دیگر که سالکردش می بود، خوش داشت کمی قد بکشد تا دستش به میوه های باغ شان برسد، آنها را خودش بچیند و بخورد.
شیرگاو، تخم مرغ، میوه و ترکاری باغ شان در وجودش تاثیری داشـــــــــت رشد دهنده و مست کننده. وجودش زمینۀ جذب خوب داشت، به او نشـــــو و نما می داد و او را می پرورانید. خانه و باغ خود را با اقسام درخت هـــــــای میوه دارش زیاد دوست داشت و در آن جست و خیز می زد و هوا را در فصـل های بهار، تابستان و خزان فراوان استنشاق می کرد. بعد از سه سالگــــی، شیرگاو شان در رشد و نمواش رول داشت بسزا و قسمتی زیاد انــــرژی را از این شیر می گرفت.
غزال، زمانی که صبحگاهان و در طول روز می دید که پرنده ها، مرغ هـا و چند تا کبوترخانگی دور و برش پر می زنند، خوشحال می شد و حرکــــــــــت هر کدام آنها را با دقت نظاره می کرد.
در سپیده دم قشنگ خزانی پرنده ها در درختان حویلی شان خوش الحانــــــــی می کردند، از یک شاخه به شاخۀ دیگر می پریدند و معاشقه می کردند . . .
غزالِ کوچک، بامدادِ یک روز درختم فصل خزان، که از دشت ها بادی سرد و سوزدار هم به وزیدن شروع کرده بود، در یک پیرهن به صحن حویلـــــــی رفته بود. در همین روز رشتۀ باریک آبی که بین جوی باغ خانۀ آنها جریان داشت، هم از اثر سردی شب یخبندان کرده بود. در دقایق کوتاه سردش شــد و دوان دوان نزد مادرش رفت و در آغوش گرم و پُر محبتش خود را انداخــت و هی که می گفت:
«خُنک خُنک خُنک . . .»
و از سردی دندانکهای سفید بلورین موش مانندش به هم میخوردند.
مادرش کمی چای گرم نوشاندیش و گرمش کرد.
بعد محجوبانه به مادرش گفت:
«مادر! من خود را کمی تر کرده ام.»
وقتی مادرش برایش توضیح کرد که حالا نام خدا بزرگ شده یی، دخترک های در سن خودت خود را تر نمی کنند، رنجیده وار و حیرت زده ماند و از این کـه هنوز خیلی چیزها هست که نمی داند احساس شرم کرد.
یکی از روزها مادرش به غزال کوچک گفت:
«فاخته گکیم! بیا در آغوشم.»
غزال پرسید:
«مادر! فاخته گک چیست؟»
مادرش گفت:
«فاخته که مردم برایش کوکو و قُمری هم میگویند، پرنده یی است مثل کبوتر اما کوچکتر از کبوتر. در دور گردنش طوق سیاه دارد. اما از همه مهم تر این که فاخته هم مثل تو صدای شیرین و دلنشین دارد.»
دیگر چیزی به آخرین روزهای خزان و اولین روزهای زمستان نمانده بـــود، که باد تند و سوزدار زمستانی از آمدنش خبر داد و زاغ ها با کاغ کاغ خـــــود شروع برف باری را اخطار کردند.
یک روزغزال چند زاغ را در در و دیوار و درخت های خانه دید. هوای صبح هم گرفته و غبارآلود بود. زاغ ها سر و صدا را به راه انداخته بودند. ایــــــن اولین بار بود که او در زندگی خود چنین صحنه را می دید.
غزال از مادرش پرسید:
«مادر! این پرنده های کلان کلان سیاه چه نام دارند و چه میگویند ؟»
مادرش جواب داد:
«دختر قندم! آنها زاغ نام دارند. مردم برایشان کلاغ هم می گویند. چـــــون زیاد کاغ کاغ می کنند، کراکر هم می گویند. آنها اخطار می دهند که برفباری زود شروع می شود. به غزال جان بگو که بعد از این لباس های گرم بپوشــد و به من می گویند که خانه را گرم کو که غزالک خنک نخورد.»
غزال از خوشی خنده کرد و گفت:
«خیر باز برف باری شروع می شود و من در برف لوتک می زنم.
نی مادر !»
مادرش گفت:
«بلی دخترک قندولم! اما با لباس های گرم، که خدای نا خواسته مثل سال قبل باز سینه و بغل نشوی.»
وقتی خزان خدا حافظی کرد، در دنبالش سرما، یخبندان و برف باری شـروع شد.
شروع بهار، آسمان درهای رحمت خود را بر زمین گشود و سال ها بود کـــه کسی بهاری چنان پُرباران را ندیده بود. پرستوها در لای شاخه های درخـــت های خانۀ شان که برگ های آنها نو شگفته بودند، نغمه سرایی می کردنــــد؛ مصروف لانه گذاری در سقف خانۀ شان بودند و در هوا حشرات را شــــــکار می کردند. پرزدن پرستوها، غزال را چنان مجذوب خود ساخته بود، کـــــــه لحظه ها رفت و آمد آنها را تماشا می کرد. خوش الحانی آنها برایــــــــــــــش سرچشمۀ بود از لذت ها. لذت هایی ناشناخته، که تمام وجودش از ایــــــــــن لذت ها در تب و تاب بود. او زیاد متوجه این بود، که پرستوها چگونه بــــــا پشت کار با نوک های ظریفی خود علف ها را می آورند و در یک قسمــــــــت سقف خانه، آنها را جا بجا می سازند. او، حیرت زده از مادرش پرسید:
« مادر! پرستوها در خانۀ ما چه کار دارند و با این علف ها چه می کنند؟»
مادرش برایش تشریح کرد:
«آنها هم به یک خانه گک ضرورت دارند. برای خود آشیانه می سازنــــــد. بعد در آنجا تخم می گذارند و بعد چوچه گک های بدنیا می آیند.»
غزال بعد از تماشای پرستوها که شور و هیجان آنها در درون جانش ناله یــی خاموش و آرزوی برآورده نا شدنی بوجود آورده بود، به مادرش گفت:
«مادر! کاش من هم مثل پرستوها پرواز کرده می توانستم تا برای خود یـــک خانه گک خُرد می ساختم.»
مادرش گفت:
«دخترک نازنینم! این امکان ندارد. ما مثل پرنده ها پرواز کرده نمی توانیم.»
بلی! یک اشتیاق به پرواز بر وجود غزالِ کوچک غلبه کرده بود، اشتیاقی که هرگز نمی توانست، تحقق بیابد.
یکی از روزها چند گنجشک برای خوردن دانه ها که مادر غزال برای کبوترها در حویلی انداخته بود، جمع شده بودند که غزال به حویلی آمد. بـــا ورودش به صحن حویلی گنجشک ها پر کشیدند و روی شاخه های درخت توت خانــــۀ شان نشستند. غزال به فرار گنجشک ها نگریست و در دل آرزو کرد، کــــــه ای کاش می توانست همچون آنها پرواز می کرد و روی شاخه ها می نشست.
غزال اندک اندک بزرگ می شد؛ با دنیای اطراف خود آشنایی پیدا می کــرد و هرچیزی نو را که متوجه می شد مادر خود را سوال پیچ می کرد. مـــــادرش ازاین حس کنجکاوی اش لذت می برد.
غزال، زندگی را درآن گوشۀ خلوت، در نزدیکی درخت های میوه دار دوست داشت. مرغ ها، کبوترها، پروانه ها و حلزونک ها همنشینش بودنــــــــــد. کنارجوی تفریح گاهش بود و هوای صاف و ملایم دوست مهربانش بــــــــود. بهترین و زیباترین لحظه های زندگی اش زمانی می بود، که هوا ملایـــــــم و آفتابی می بود و در خلوت با زبان شیرین خود با پرنده، مرغ، پروانــــــــه، کبوتر، بخصوص حلزون، که بدنک خود را در صدف مارپیچی خود قــــــرار داده می بود و کنارجوی باغ خرامان خرامان حرکت می کرد، گپ مـــــی زد و راز و نیاز می کرد.
غزال یکی از روزها دید که دارکوب با پنجه های خود از تنه و شاخه هــــــای درخت بالا می رود و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد و با نوک محکم و کوبنده اش به تنۀ درخت حویلی شان می زند، چیغ زد و با وارخطایی به مادرش صدا کرد:
«مادر ! مادر !زود بیا که پرنده درخت ما را می خورد.»
مادرش از تیزهوشی دخترش لذت برد.
غزال صحن حویلی را زیاد دوست داشت. او، حتی در آفتاب داغ نیمـــــــروز تابستان که همه به سایه پناه می بردند، مصروف سرگرمی های خــــــــود در کنارجوی داخل باغ می بود. وقتی احساس تشنگی می کرد دوان دوان نــــــزد مادرش میرفت، آب می نوشید و دوباره به حویلی بر می گشت. وقتی آفتــاب غروب می کرد او هم از خستگی زیاد به خواب عمیق می رفت و سحرگاهـــان از خواب بیدار می شد.
زمانی که غزال پنج ساله شد، توصیف های بی مانند از جلد صدف گونـــه با رخسار گلابی، چشمان آهومانند، موهای طلایی اش در دور و پیش محلــــــه دهان به دهان در گردش درآمد و هرکس هم بر حسب قدرت تخیلش چیـــــــزی برآن افزود. او به راستی که زیبایی بی مانندی داشت. در فصل تابستــــــــان پیرهنی نخی میده گل شیرچایی دو تسمه یی می پوشید که به زیبایــــــــــی اش می افزود. خویشاوندان هم در بارۀ ماهرویی و زیبارویی اش به سخنسرایــــی می پرداختند و غزال هم آرام آرام ازاین گونه توصیف ها احساس غــــــــــرور می کرد.
درواقعیت پیام نسیم و خندۀ گل و نغمۀ آبشار و ترانۀ مهتاب این همه بازیبایـی اش سازگار بودند.
غزال کودکی بود، که چشمان تیزبین و گوش های شنوا و عقل رسا و هــوش درخور توجه داشت.
دوران مکتب
در ولسوالی که غزال به دنیا آمده بود، هنوز برق نداشت. ولی زمانی کــــــه پنج ساله شد، به مرکز ولایت کوچ کشی کردند، که علاوه بر برق چند ســـال بعد از طریق تلویزیون می توانست برنامه های گوناگون را تماشا کند. خانــۀ شان در سرک فرعی یکی از جاده های عمومی شهر موقعیت داشت. مستطیل شکل و وسیع بود. دروازۀ ورودی اش به سمت شمال گشوده می شـــــــــد و اُرسی هایی رو به برندۀ حویلی بطرف جنوب داشت و تمام اتاق هایـــــــــــــش آفتاب رُخ بودند.
هنگامی که، ششمین سال تولد غزال نزدیک می شد؛ برادر ارشدش به پـــدر پیشنهاد کرد:
«آغا! غزال زیاد با استعداد است؛ همین حالا کتاب های صنف اول را مکمـل یاد دارد؛ قد و اندامش نیز به دخترهای هشت ساله می ماند؛ بهتر اســـــــت شامل مکتب شود.»
پدر هم با پیشنهاد پسرش موافقه کرد و غزال را در مکتب شامل کرد.
در شش سالگی یی غزال، مادرش درسن پنجاه و پنج سالگی هنوزهم سرحال و تندرست می نمود و کارهای خانه جسم و روحش را خسته نکرده بـــــــود و سرزنده و سرحال جلوه می کرد، که به زن نیرومندی می ماند و با وجـــــــود سیزده زایمان پشت در پشت به تمام کارها و فرزندانش به وجه خوب رسیدگی می کرد.
در شهری که فامیل غزال زندگی می کردند، زمستان ها برف زیاد می بارید و بچه ها بر روی آن یخمالک می زدند و ازآن آدم های برفی کلان درســـــــــــت می کردند و بین شان برف جنگی یک سرگرمی دوست داشتنی می بود.
غزال، در سن دوازده سالگی، به رشد و بلوغ همچون دخترهای چهارده ــــ پانزده ساله رسید.
مادرش می گفت:
«این ازبرکت شیر و پرورش من است، که تو بین دختران هم سن و سال ات قد بلند و زیبا بار آمده یی. هیچکس باور نمی کند که غزال دختــرم از دوازده سال بیش ندارد.»
زمانی که غزال سیزده ساله شد، دختری بود لاغر و در ضمن تنومنــــــــــد و خوش سیما. چهره اش چون مروارید می درخشید. اندامش لطیــــــــف تر از لطیف ترین اندام ها، نگاهش پُر از خنده و آرام بود و بر روی یکی از گونــه هایش خال خدایی نمکینی داشت. آزرمگین و عفیف به سن بلوغ پا نهـــــــاده بود. او که آخرین فرزند خانواده بود و از کودکی یگانه مدافع و پشتیبـــان را مادر خود می پنداشت، شاد، خنده رو و بی پروا بود و بی پرده حرفـــــش را می زد.
مادرش همیشه دعایی می خواند و زیر لب می گفت:
«از خداوند میخواهم که دخترم را همیشه از حوادث محافظت کند.»
غزال، در آن زمان با پدر، مادر و دو برادر خود زندگی می کرد و دیــــــــگر اعضای فامیلش بعد از ازدواج و یا شمولیت در کار و پوهنتون به کابــــــــل و ولایات دیگر کوچ کشی کرده بودند.
در واقعیت او از خواهران خود جدا شده و تنها مانده بود. مادرش از سیـمای غزال بخوبی می توانست روانش را بخواند و بفهمد، که دختـــــرش از دوری خواهرانش و نداشتن خواهرخوانده ها، که همرایش رفت و آمد کنند، رنـــــج می کشد.
این تنهایی برای غزال سرنوشت عجیب و غریبی بود. پیش خود می اندیشیـد که با سرنوشت باید ساخت. او بعضی شبها که زیاد دلتنگ می شد به حویــلی می رفت و بر لبۀ برنده می نشست و گل ها را در صحن حویلی تماشا می کرد و شمیم گل ها را استنشاق می کرد. وقتی یک دو بهار، تابستان، خــــزان و زمستان را پی هم سپری کرد، گویی می پنداشت، که معنی زندگی را اکنـــون کشف کرده است. زندگی برایش مفهوم تکرار روز و شب، تکرار چهارفصل سال و بازخوانی گذشته ها بود. او، طبع و کرکتر شاعرانه داشت. بــــــــــــا پرنده ها، پروانه ها و حتی با مگس ها راز و نیاز می کرد.
به پروانه می گفت:
« . . . تو واقعاً عاشق بی بدیلی هستی، که بی ترس و دلهره به دور شمـــــــع میچرخی و بخاطر عشق خود را میسوزانی. . . »
به مگس می گفت:
«. . . تو با همه بدچشمی ات، راستی هم عارفبیبدیلی هستی، کــــــــــــــه میتوانی ساعت ها در خویشتن فرو رَوی و غرق جذبه و مکاشفه شَوی. . .»
غزال، تپیدن قلب و حرکت نبض خود را، که شور و هیجان سرشار داشـت، بخوبی احساس می کرد.
با خود زمزمه می کرد:
«کاش پرنده میبودم تا خود را از شاخ درخت می آویزیدم و از یک شاخـــه به شاخۀ دیکر میپریدم، کاش پروانه میبودم که در میان گل های رنگارنگ یک دم قرار نمیداشتم، کاش نسیم می بودم و در بیابان ها با گرد وغبـــار و در باغ ها با رایحۀ گل ها و سبزه ها همسفر میشدم، کاش مهتاب میبــودم که تن را در امواج اقیانوس ها میشستم. . .»
روزها، که هوا صاف و روشن می بود و شب ها، که ستاره ها در آن بـــــالا در آسمان می درخشیدند، بخصوص شب های که آن دایرۀ سپید چهارده روزه بالای سرش در آسمان نمایان می گردید، جهان غزال هم مملو از خوشی هـــا و مستی ها می شد. در نسیم ملایم پُرطراوت و پُرشبنم سحرگاهی بر لبــــــــۀ برنده می نشست و بطرف گل های که در صحن حویلی موج می زدند، نـــگاه می کرد. اما زمانی که روز ها هوا گرفته و ابرآلود می بود و وقتی شب هــــا ستاره ها در آسمان دیده نمی شدند، گویی چیزی را گم کرده باشد.
صبح ها که افق یک پارچه آتش می شد و صدای خوش الحان پرنده هــــــا در گل بته های حویلی طنین می انداخت، غزال هم ازخواب بیدار می شد، اُرسی اتاق را مکمل می گشود و به نغمه های آنها گوش فرا می داد.
غزال، یکی از شب ها شوق کرد به چشم خود ببیند، که سپیدۀ سحر چگونـه تاریکی شب را پس می زند. اخیر یک شب که تاریکی همه جا را فرا گرفتـــه بود از بسترخود برخاست و به حویلی رفت و بر لبۀ برنده نشست. گل بته ها که رایحۀ خوشبو شان فضا را پُر کرده بود، در صحن حویلی خود نمایــــــــی می کردند.
با خود آهسته گفت:
«امروز می خواهم سرزدن روشنایی را نظاره کنم. می خواهم ببینم، کــــــه روشنی چگونه بر تاریکی غلبه می کند.»
لحظاتی نگذشته بود، که آواز پرندگان برخاست. او به آسمان نگریســــــت و نور سپیده دم را دید که با صبر و حوصله مندی افق را سرخ فام می کند.
غزال همیشه با کبوترها راز و نیاز می کرد. در خانۀ شان دو سه جفت کبوتر وجود داشتند. برادرش برای آنها لانه ساخته بود.
این کبوترها، با چشمان گرد و طلایی و پرهای سپید و سیاه و پولادی شبانــه در لانه های خود می خوابیدند. روزانه زمانی که مادرش در صحن حویلـــــی برایشان دانه می انداخت، آنها آهسته با پرواز کوتاه به جان دانه می رسیدند. بعد از خوردن دانه صدای نرم بُغ بُغ آنها همیشه قلب غزال را به وجـــــــــــــد می آورد. وقتی تشنه می شدند، کنار چاه می رفتند و رفع تشنگی می کردند. غزال بعضی وقت ها عقب شان می دوید و آزار شان می داد.
مادرش برایش نصیحت کرده می گفت:
«کبوترهای بی زبان را نباید آزار داد.»
وقتی بهار از راه فرا می رسید. درخت های توت و مجنون بید خشکیدۀ خانـه شان دوباره جان می گرفتند و شروع به شکوفه می کردند. باران هـــــــــــای زودگذر بهاری با زیباترین و پاکترین اشک های آسمانی سرک ها و جاده های شهر را شستشو می کردند. شب که هوا تاریک می شد و ستارگان در آسمـان چشمک می زدند، هوای ملایم بهاری در حویلی شان اکنده از عطر گل هـــــــا می شد و غزال سینه را ازاین هوای که اکنده از شمیم گل ها می بود، پُــــــــر می کرد و به مادرش می گفت:
«مادر! از فصل بهار زیاد خوشم می آید. در فصل بهار به دنیا آمــــــده ام. کاش همیشه بهار می بود.»
صبح یک روز بهار، وقتی هوا تازه داشت روشن می شد، غزال صـــــــــدای کبوترها، که غمبر می زدند، شنید. بلا فاصله از جای خود برخاست و بـــــه حویلی رفت، بر لبۀ برنده نشست، برای شان دانه انداخت و با علاقمنـــــــدی خاص مستی کبوترها را تماشا کرد. کبوترها بعد از خوردن دانه ها ساعتـــــی در لانه های شان آسوده و سپس پر می کشیدند و در فضای خانۀ شان ناپدیــد می شدند و چند لحظه بعد دوباره پیدا می شدند.
توجه:
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat