غزال

زیباست به مثل آهوی صحرأ. . .

 

ز. مراد

 

اهداء:

به روح پاک جوانمرگ «غزال» و تمامی زنانی که مثل او از خشونت مردان و خانواده ها مجبور به خودکُشی و خودسوزی شده و به زندگی خود خاتمه داده اند.

 

قسمت چهارم:

به قدرت رسیدن مجاهدین

 و

مهاجرت

 

زمانی که حکومت داکتر نجیب الله سقوط کرد و هفت گانه و هشت گانه مثل مور و ملخ به شهر کابل ریختند، جنگ داخلی هم به معنی واقعی کلمه بین تنظیم های جهادی آغاز گردید. صدای توپ، راکت و مرمی که سوت زنان به خانۀ غزال نزدیک می شد، او را به وحشت انداخت و با صدای بلند به چیغ زدن شروع کرد. او، طفل یک و نیم ساله اش را در آغوش گرفته بود و از یک اتاق به اتاق دیگر می دوید و بی وقفه چیغ می زد. در میان این همه چیغ زدن ها چند مرمی توپ از بالای سر بلاکش گذشت و به بلاک همجوار اصابت کرد. غزال از ترس زیاد بیهوش گردید. هنگامی که به هوش آمد و چشمانش را گشود، روی تخت خوابش قرار داشت و دید که صمد گلاس آب بدست بطرفش نگاه می کند. غزال وقتی توانست به وضعیت آگاه شود، با بدنِ لرزان به پا ایستاد و گفت:

ـــ بچیم کجاست؟

صمد برایش گفت:

ـــ آرام باش! او را مادرم به ته کاوی برده است. همه باشندگان بلاک بـــــه ته کاوی پناه برده اند.

غزال گفت:

ـــ لطفاً مرا هم به ته کاوی ببر!

صمد پوزخندی زد و گفت:

ـــ می برمت. دیدی! تمام وقت همرایم استدلال می کردی که خدا کند مجاهدین به قدرت برسند که جنگ ختم شود. از این جنگ ها دیگر خسته شده ام. این است دست آورد مجاهدینت. بعد از این هر روز و شب باید این صداهای دلخراش کشنده را تا که بمیریم، بشنویم و تحمل کنیم.

غزال گفت:

ـــ نه! من در برابر این همه توپ پرانی ها تاب آورده نمی توانم. تو بالایم تهمت می بندی، دروغ می گویی. من هر گز نگفته بودم که مجاهدین به قدرت برسند. اما، بلی! این را که خدا کند بین دولت و مجاهدین آشتی صورت گیرد که در وطن ما صلح دایمی برقرار شود، همیشه از دربار خدا می خواستم و حالا هم از دربارش صلح می خواهم. نه جنگ. مرا هرچه زودتر نزد فامیلم به قندوز برسان. در این جا از ترس این که بالای پسرم چیزی شود، خواهم مُرد.

غزال از کودکی و نوجوانی هر روز با شنیدن صدای خوش الحان پرندگان از خواب بیدار می شد. اما حالا با صدای مهیب و گوش خراش فیرهای توپ و تانک و راکت انداز و مرمی از خواب می پرید. . .

فردا یک تاکسی را دربست کرایه کردند و بطرف ولایت قندوز حرکت کردند. در راه یک دو جای گروپ های راه گیر مجاهدین موتر را توقف دادند و بعد از گرفتن یک مقدار پول، ساعت و انگشتر و چله از دست صمد به خانۀ پدری غزال رسیدند.

شب مادرش از غزال سوال کرد:

ـــ دخترم! در شهر کابل این چند روز بالایت زیاد مشکل گذشت؟ به هر صورت خوب شد به خیر گذشت.

غزال گفت:

ـــ بلی مادر! بسیار مشکل و در ترس و دلهره گذشت. در پهلوی ترس، هر روز زندگی ما جنگ و بحث و کنایه بود و صمد چنان وانمود می ساخت که گویی مجاهدین را من به کابل آورده باشم. او دایم دنبال بهانه یی بود تا سر زخم کهنه را باز کند. او در همان مدت چند روز برعکس گذشته که تنها قیودات را بالایم وضع کرده بود، برخورد زیاد توهین آمیز و در هر گپ مرا تحقیر می کرد. اگر درچند صد متری صدای فیرها می بود، او به من می گفت، این است دست آورد دعاهایت و آرزوهایت که برای آمدن اینها روز شماری می کردی.

در قندوز هم در محلۀ که فامیل غزال زندگی می کرد، چندانی وضع امنیتی اش خوب نبود و وضعیت شهر کابل هم قسماً آرام شده بود. آنها دوباره به شهر کابل برگشتند. ولی دیری نگذشت که جنگ دوباره زبانه کشید و این بار غزال تصمیم گرفت تا نزد خواهرش که در شهر پشاور منتظر ویزه بود، با کودک و شوهرش بروند.

ـــ پس از ساعت ها سفر سرانجام به شهر پشاور رسیدیم. هوای پشاور گرم، مرطوب و خفقان آور بود و مردم چنان بالای سر خود چادر انداخته بودند و از کنار هم عبور می کردند که گویی یکدیگر را نمی بینند. من مات و مبهوت به لباس، آداب و سنن شان نگاه می کردم. تاکسی کرایه کردیم و آدرس خانۀ خواهرم را به او دادیم. راننده تاکسی ساحۀ حیات آباد را خوب بلد بود و ما را بدون کدام مشکل جلوی خانۀ که خواهرم در آن زندگی می کرد، رسانید.

یک روز غزال به شهناز که جنگ های میان گروهی مجاهدین را ندیده بود و یک هفته قبل از آمدن آنها به شمال کشور همراه با فامیلش کوچیده بود، در پشاور که از تصادف روزگار در یک ساحه زندگی می کردند، گفت:

«یک روز، از منزل چهار خانه ام در مکروریون به شهر زیبای کابل نگاه کردم و دیدم که چگونه در دود و آتش و باروت می سوزد. در حالی که ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، با خود گفتم:

ـــ افسوس بر تو ای شهر زیبا که چه سان به خاک و خون کشیده شدی و چه سان در دود و آتش می سوزی. بعد از این جز وحشیان و تاریک فکران کسی دیگر بر تو حکومت نخواهد کرد!

آه که چه روز و شب های وحشتناکی بود ! همه شهریان کابل در آن شب ها از کابوس های هولناکی رنج می بردند. هر مادر و پدری که دختر جوان در خانه داشت، هر شوهری که زن جوان در خانه داشت، هر برادری که خواهر جوان در خانه داشت، در خوف و هراس وحشتناکی بسر می بردند، آرام نداشتند و ترس شرِ تفنگداران همچون هولِ اشباحِ پنهان خواب شیرین را از چشمان شان ربوده بود.

در دومین سالگرد عروسی ما که با به قدرت رسیدن جهادی ها مصادف بود، من و صمد هم بیکار شده بودیم. از ترس راکت پرانی و جنگ های میان گروهی آنها بطرف قندوز فرار کردیم. اما در آنجا زیاد تاب آورده نتوانستیم و وقتی خبر شدیم که آرامشی نسبی بوجود آمده دوباره به شهر کابل بر گشتیم. ولی با آغاز دوبارۀ جنگ های میان گروهی بطرف شرق کشور کوچیدیم و نزد خواهرم نادیه جان که در شهر پشاور زندگی می کرد و منتظر ویزه بود تا در انگلستان با شوهرش که قبلاً مهاجر شده بود، بپیوندد، خود را رساندیم. روزی که بطرف پشاور حرکت کردیم، چون شب زیاد گریه کرده بودم، شدید سردرد بودم و زیاد احساس ناراحتی می کردم. صمد از نزدم پرسید:

ـــ چرا رنگ پریده، زیاد جگرخون و متأثر معلوم می شوی؟ فکر می کنم از نام پاکستان و شهر پشاور می ترسی.

گفتم:

ـــ نه! تأثرم از این جهت است که هر باری که به آن همه وطنپرستان، تحصیل کرده ها، کاردانان و چیزفهمان که همه مجبور به ترک وطن شدند و می شوند، می اندیشم، درد و اندوهم افزون می گردد. اما چاره چه است؟ مجبوریم تا در برابر مشکلات مقاومت کنیم.

در این جا هم از تنهایی و بیکاری و از این که هر دوی ما بی هدف صبح را به شب می رسانیم، زیاد دل تنگ شده ام. اما من سعی می کنم که فضای خانواده را همراه صمد و پسرم خوش نگهدارم. می ترسم که وضع عصبی صمد از این هم بدتر شود. وقتی خواهرم بطرف انگلستان پرواز کرد، هفته ها گریه می کردم و زیاد دلتنگ بودم. خوب شد بعد از یک سال مسافری در ملک بیگانه ترا تصادفی پیدا کردم و بعضی وقت ها همرایت درد دل می کنم.

ده ماهِ ما در پشاور گذشته بود که یک روز به صمد گفتم:

ـــ صمد! از مهاجرت ما، ده ماه گذشت. در اول فکر می کردیم که برای چند ماه آمده ایم تا وضع آرام شود و دوباره به کاشیانۀ خود بر گردیم.

او برایم گفت:

ـــ بلی! ده ماه گذشت. گرچه این مدت به مقایسه با عمر ما، زمانی کوتاهی است، ولی اگر دور از وطن باشی، همین مدت کوتاه بی نهایت دراز به نظر می رسد. من یک مدت زندانی بودم. فکر می کردم که زندگی در زندان زیاد رنج آور و طاقت فرسا است. اما حالا که ما در دام بی وطنی، مهاجرت و بیکاری گرفتاریم، با تاروپود وجودم حس می کنم که رنج این همه از زندان زیاد بیشتراست.

من برایش گفتم:

ـــ تمام دربدری های که به ما رسیده است، از دست همین تاریک فکران است. چه حوادث غمناک و رویدادهای ناخوش آیند و دلخراش را از دست همین ها مردم ما متقبل شدند.

گپ های خود را ادامه دادم و گفتم:

ـــ به هر صورت. حالا بهتر است به این فکر کنیم که با این مشکلات که دامنگیر ما شده است چه قسم مبارزه کنیم! ما از دست همین ها مجبور به فرار شده ایم. برای نجات جان، آبرو و عزت خود. بخصوص پسر ما. کدام چارۀ دیگری هم نداشتیم. خدا مهربان است که امنیت و ثبات دایمی برقرار شود و ما دوباره به خانۀ خود برگردیم.

زمانی که غزال از کارروایی های مجاهدین گریبان پاره می کرد، صمد لذت می برد که پیش گویی هایش در مورد مجاهدین به غزال هم حالا برملا شده اند.

تازه اوایل دوران مجاهدین بود که میان غزال و صمد شکررنجی های عمیق ایجاد شد. در اول هر دو از غرور بی جا کار می گرفتند و نمی خواستند که یکی بخاطر دیگری از خواسته و یا انتقاد خود چشم پوشی کند. اما آهسته آهسته غزال عقب نشینی را آغاز کرد. بخصوص زمانی که کودکش دو ساله شد و مشاجرۀ غزال و صمد برایش آزار دهنده بود.

« من نمی خواستم سر و صدای ما سبب رنجش پسر دو ساله ام شود و این کار خودرا بی مهری در برابر پسرم می پنداشتم. گاهی پسرم چنان معصومانه به جنگ و جدل ما نگاه می کرد که اعتراف می کنم شاید هیچ مادری نتواند نگاه معصومانۀ پسرش را ببیند و باز هم دربلند کردن صدایش اقدام کند. شاید این کرکتر هر مادر باشد که بخاطر کودکش سکوت اختیار کند. هر عاملی که بود من توان این را در خود نمی دیدم که زیر نگاه های کودکانه و معصومانه اش تاب بیاورم و به مشاجره با صمد ادامه بدهم. . . »

روزی درپشاور که از مهاجرت شان چهار سال می گذشت و غزال صاحب یک کودک دیگر شده بود و کودکش هم یک بهار را پشت سر گذاشته بود و نامش را چون دختر بود، بهار گذاشته بودند، با صمد کمی زبان بازی کرد. در همین زمان تحریک اسلامی طالبان اکثریت مناطق افغانستان را تحت تسلط خود درآورده بودند و امارت اسلامی طالبان حکومت می کرد. صمد برایش گفت:

ـــ غزال ! متوجه باشی که بعد از این تو برایم یک زن ناشزه هستی و اگر به همچو گستاخی هایت ادامه بدهی، برایت عاقبت ناگوار خواهد داشت. تو باید تا امروز یاد گرفته باشی که با من چگونه صحبت کنی و سیلی محکمی بر رویش زد.

غزال خاموشی اختیار کرد و به آشپزخانه رفت. بغض راه گلواش را بسته بود و جای سیلی روی گونه اش می سوخت.

صمد مردی به ظاهر خنده روی تا سرحد افراط که به همین خاطر بنام صمد پخ شُهره و در ضمن بد ریخت هم بود، اما در حقیقت در آنزمان بارعقده های زیادی را بر دوش می کشید. کدام درآمدی نداشت و چشم امیدش به کمک فامیل غزال که زنی هوشیار و با حوصله بود، سیری ناپذیر بود. زندگی خود را دوزخی می دانست و همیشه در خانه می گذراند. به ندرت بیرون از خانه می رفت. زندگی خانوادگی را به جهنم مبدل گردانیده بود. زمانی که پول شان رو به خلاصی می شد، به غزال ناسزا می گفت و لت و کوبش می کرد. غزال ازترس و شرم سر به زیر می انداخت و دشنام ها و لت و کوبش را با حوصله مندی طاقت فرسا تحمل می کرد.

گاه گاهی آرزو می کرد که شوهرش طلاقش بدهد، اما صمد تنها در لفظ می گفت:

ـــ برو از خانه. دیگر کارت ندارم.

در حقیقت چنین تصمیمی را که غزال از خانه برود، نداشت.

گاه گاهی غزال آرزوی فرار از خانه را می کرد، اما شب ها کابوس سنگسار خود را می دید و در بیداری به فکر فرو می رفت و با خود می گفت:

ـــ فرار به کجا و چگونه؟

با خود می گفت:

ـــ با این کارم، من هم مانند زن های دیگر که تیرباران و سنگسار شدند، سرنوشتم را رقم خواهم زد. نه! اگر زندگی طاقت فرسا و نا ممکن شد، چاره یی جز خودکشی ندارم.

در یکی از شب ها، که روزش بیش از حد مورد لت وکوب قرار گرفته بود، غرق در عالم خیال و با این احساس اندوهگین که تمام دنیا را برای خود دوزخ فکر می کرد، به تخت بام رفت. به محض ورود نگاهش به زن های همسایه افتید که آنها هم از شدت گرمی به تخت بام آمده و گرم قصه بودند. غزال به محض پیوستن به آنها به گریه شروع کرد و گفت:

ـــ امشب می خواهم تمام رازهای زندگی خود را با شما در میان بگذارم، که بیش از این توان پنهان کردنش را ندارم. زمانی که مجاهدین به قدرت رسیدند و ما مجبور به مهاجرت شدیم، سه سال از ازدواجم می گذشت و پسرم دو بهار زندگی را پشت سر گذاشته بود. با مهاجرت تقریباً همۀ خوشبختی های ما، منجمله خوشبختی زندگی زناشوهری رنگ باخت. همیشه با خود فکر می کردم که خوشبختی ها چقدر زود می آیند و زود می روند. حس می کردم که مورد قهر خداوندی قرار گرفته ایم. اما در واقعیت ما به قهر خداوندی نه، بلکه به غضب جهادی های هفت گانه و هشت گانه گرفتار شده بودیم. اصلاً بعد از آمدن مجاهدین زندگی ام سراسر پرخاش، اختلاف، گریه، اندوه، خشونت شوهر و لت وکوبش بود و بس. شوهرم همرایم چنین برخورد می کرد و می کند که گویی سبب این همه بد بختی ها من بوده باشم. عکس العمل من همیشه در برابر خشونتش سکوت بود، اما شوهرم مثل که اعصاب خود را از دست داده باشد، نمی توانست و نمی تواند آرام باشد. او نمی خواست بپذیرد که بعضی اوقات زندگی طاقت فرسا می شود ولی باید تحملش کرد. زمانی که خواهرم اروپا نرفته بود و ما یکجا در این خانه زندگی می کردیم هم مصرف ما به دوش خواهرم بود و حالا هم تمام مصارف ما را خواهرانم از خارج به ما روان می کنند. ولی شوهرم وقتی که در فرستادن پول سکتگی بوجود بیاید و یا پول ما رو به خلاصی باشد، حق و ناحق بهانه گیری می کند، برایم ناسزا می گوید، دشنام می دهد و مرا مورد لت وکوب قرار می دهد. من از شما پنهان کرده بودم که مکتب ناخوانده هستم. من فاکولته را خلاص کرده ام. اما افسوس که از حقوق زنان دیگر به هر صورت، از حقوق خود دفاع کرده نمی توانم. اگر کدام روز دست به خودکشی زدم، لطفاً به فامیلم بگوئید که ازدست ظلم بی حد شوهرم مجبوربه این کار شدم.

زن های همسایه که روی تخت بام نشسته بودند، برای غزال زیاد نصیحت کردند و برایش دلداری دادند و او را کمی آرام ساخت.

یکبار که پول های شان در پشاور رو به خلاصی بود، عصبانیت صمد هم فزونی گرفت و غزال برایش گفت:

ـــ عجیب است! زمانی که خواهرم پول روان می کند و تو آن پول را می گیری می نوشی، می خوری و می خوابی نه عصاب خرابی می کنی و نه پرخاش جویی. ولی زمانی که پول رو به خلاصی می شود، جنگ و جدل تو هم شروع می شود و من باید همیشه صبر پیشه کنم و آه خود را بلند نکنم که زن هستم و باید بردۀ تو باشم.

صمد! حقیقت این است که من تو را زیاد بها دادم و تو را از آنچه که هستی برتر و بیشتر پنداشتم و تو همیشه از گذشت و حوصله مندی ام سوء استفاده می کنی.

راستی هم زمانی که یکی از خواهران غزال پول روان می کرد، صمد حیله گرانه لبخند می زد و به غزال می گفت:

ـــ غزال! راستش را بخواهی من اعصاب خود را از دست داده ام. خودم هم از برخوردهایم در برابرت راضی نیستم. اما چطور کنم، برخوردهایم در اراده ام نیستند.

اما واقعیت این بود که او با فشارها و اعصاب خرابی ها غزال را مجبور می ساخت که به یکی از اعضای فامیلش در خارج تماس بگیرد و پول مطالبه کند.

بعضی وقت ها غزال با آرامی برایش می گفت:

ـــ صمد! ببین. ما هردو تحصیل کرده هستیم. اگر اعصابت را نظر به مشکلات زندگی یی طاقت فرسا از دست داده یی، پس چرا زمانی که پول می رسد، اعصابت جور می شود. این خود ثبوت این است که تو حقیقت را از نزدم پنهان می کنی و برایم نمی گویی!

صمد با گردن پتی برایش یادآور می شد:

ـــ نه! به من باور کن! هر گز نخواسته ام بخاطر پول بهانه گیری کنم. شب ها که در بسترم منتظر آمدن خواب به چشمانم می باشم، به عوضش وجدانم به سراغم می آید و سرزنشم می کند و عذاب می کشم.

غزال در جواب برایش می گفت:

ـــ این همه حرف هایت بهانه است. تو بخاطر پول وجدانت را همیشه زیرپا می کنی، زندگی خانوادگی را به جهنم مبدل می سازی و همیشه مرا وادار می سازی که دست طمع به اعضای فامیلم دراز کنم.

صمد با عصبانیت برایش می گفت:

ـــ غزال! اصلاً قلب تو تا هنوز هم در مورد من اسیر اوهام و شقاوت خیالی است.

با وجودی که غزال نخستین تجربۀ زناشویی صمد نبود و او در اتحاد شوروی در پهلوی دو سه مورد دیگر چهار سال با یک دختر روسی که بارها خودش به غزال قصه می کرد، زندگی کرده بود و از نگاه سن هم به بیشتر از چهل سال رسیده بود، اما صمد همیشه بخاطر مرد بودنش پافشاری می کرد که حرفش به مقایسۀ حرف غزال بخاطر زن بودنش حرف اول باشد و همین مطلب سبب می شد که غزال ازمشاجره خودرا کنار می کشید و سکوت اختیار می کرد.

در یکی از شب ها، غزال بعد از چند روز جنگی بودن با صمد، اندیشناک در تاریکی شب به اتاق صمد رفت و بعد از سلام اجازۀ سخن خواست و گفت:

ـــ صمد! می بینی که افغان ها در این جا در چه مصیبت های گرفتار هستند. برای ما شکر خدا از خارج کمک کافی صورت می گیرد، همیشه نان و چای داریم. چرا همیشه بهانه گیری می کنی؟

صمد با تکبر برایش گفت:

ـــ چپ شو، ور نه خفک ات می کنم.

غزال با صدای که از اضطراب می لرزید، اول آهی کشید و بعد برایش گفت:

ـــ همه مردها در حق زنان خود فکر می کنم که ظالم و خدانترس اند، اما تو ظالم تر و خدانترس تر یی.

صمد بعد از به قدرت رسیدن طالبان زبانش تیزتر گردیده بود و دیگر برتری مرد بودن خود را بی پرده ابراز می کرد:

ـــانسان ناقص! چرا این همه به مردها دل پُرخون داری؟

غزال با چشمان اشکبار برایش گفت:

ـــ دود از آتش بر می خیزد. اگر آتشی نباشد، دودی هم بر نخواهد خاست. اما آمدم در مورد این که برایم «انسان ناقص» گفتی، بلی شوهر فیلسوف من! تو خو همیشه برایم در هر موضوع از فلسفه گپ می زدی. از تمام گفته های فلاسفه، تنها همین مطلب بخاطرت باقی مانده است؟ من هم در فاکولته در مضمون فلسفه خوانده ام که ارسطو بیست و سه قرن قبل، برخلاف استادش همین حرف را زده است. استادش افلاطون سخت معتقد بود، که زنان مثل مردان می توانند هر کاری را که برایشان سپرده شود به وجه خوب انجام دهند. تا رهبری حکومت و دولت. دلیلش هم این بود که انجام دادن هرکار براساس « خرد » صورت می پذیرد و زنان نیز اگر همانند مردان آموزش ببینند و پرورش بیابند، مساوی با آنان از «خرد» برخوردار خواهند بود. ولی ارسطو بر خلاف نظر استادش گفته، که چیزی در زنان کم است و زن را « انسان ناقص » دانسته است. حتی به این نظر بود که طفل خصوصیات خود را فقط از پدر به ارث می برد نه مادر. البته که این اشتباهِ یک فیلسوف بزرگ و نامدار همچون ارسطو، شگفت انگیز و متأثر کننده است. اما متأسفم که تو اینقدر زیر تاثیر نظریات طالبان قرار گرفته یی که در قرن بیست این حرف را به زبان می آوری. با آنهم که در همین مدتی که ما با مشکلات روبرو شدیم ثابت شد که در «خرد» اگر بر تو برتری نداشته باشم، کمی هم ندارم.

صمد با وحشت به چشمان غزال نگریست و پرسید:

ـــ منظورت از این گپ ها چه است؟

غزال با ترس و دلهره برایش گفت:

ـــ هیچ! فقط می خواهم بسیار دوستانه تو را متوجه برخوردهای ظالمانه ات بسازم و بس.

غزال روزی به خواهرخوانده اش شهناز چنین حکایه کرد:

ـــ چند مدتی که گذشت، تمام وجود صمد مالامالِ خشم شد. خُلقش روز به روز و ماه به ماه تنگ و تنگتر گردید. خوی و خصلتش دگرگون شد ؛ از برخورد حداقل حسنه اش هیچ نمانده بود. تحمل دیدن من واطفالم را نداشت. ازصحبتم متنفر و از افکارم منزجر بود. هر روز می خواست تمام لوازم خانه را بشکند و یک دو بار این کار را نیز انجام داد. سرانجام لحظاتی رسید که با چنان نگاه های غضبناک و کینه توزانه و پر از نفرتی به من خیره می شد که گویی مسئول تمام بدبختی ها و دربدری هایش من باشم. من زیاد تلاش می کردم که برخورد های نادرستش را تحمل کنم که اگر شود در روانش تغیر مثبت بوجود آید. اما افسوس که چنین نشد. ماه به ماه خُلقش بدتر می شد. مهار برخورد های نادرستش را بیشتر از دست می داد. یکی از روزها برایش گفتم:

ـــ تو را چه شده ؟ تو مقاومتت را در برابر مشکلات بکلی از دست داده یی و به یک دیوانه یی زنجیری مبدل شده یی. او بالایم بانگ زد:

ـــ چپ شو. زیاد گپ نزن. حوصله ام به تنگ آمده است. تاچه وقت به این زندگی لعنتی و جهنمی ادامه بدهم؟

 با دقت و نگرانی بطرفش نگاه کردم. چهره اش سرخ گشته بود و به نحو عجیب و غریبی دگرگون به نظر می آمد. برایش گفتم:

ـــ نگذار مشکلات و تنگدستی و اعصاب خرابی بی حدت زندگی ما را تباه و برباد کند.

اما چهره اش همچنان گرفته و عبوس بود و برایم گفت:

ـــ اززندگی زناشوهری خسته شده ام. دیگر تاب این قدر مشکلات را در وجودم نمی بینم. . .

او که درروزهای آرام زندگی همیشه برایم می لافید که با هر هوا و هر دمایی؛ با هر نوع مشکلات؛ با هر نوع شکست و پیروزی به خوبی می توانم، بسازم و زندگی کنم و عادت هم کرده ام چون در زندگی زیاد نشیب و فراز ها را دیده ام. اما روزی که با مشکلات مواجه شدیم، به گرمای هوای شهر پشاور نفرین می گفت. از دیدن هیچ کس خوشحال نمی شد. از شنیدن مزاح ها لبش به خنده گشوده نمی شد. از شنیدن خبرهای چه خوش و چه ناخوش بی تفاوت و غم درون می بود.

چه رخ داده بود؟

او را چه شده بود؟

همیشه وحشت زده و حیران می بودم. . .

در همین زمان، طالبان بر اکثریت مناطق افغانستان مسلط گردیده بودند. در شهر جلال آباد امنیت عام و تام برقرار گردیده بود. امکان پیداکردن کار برای صمد کم و بیش مساعد بود. حاجی جوانشیر که غزال و صمد در این زمان با دو کودکش در خانۀ آنها کرایی زندگی می کردند، برادر کوچکش در شفاخانۀ جلال آباد داکتر بود و در شهر جلال آباد همراه فامیل خود زندگی می کرد. حاجی جوانشیر همراه صمد کمک کرد و به شهر جلال آباد کوچیدند. برادر حاجی یک قسمت از خانۀ خود را که دروازۀ جداگانه داشت، به صمد به کرایه داد و صمد در شهر در یکی از موسسات برای خود وظیفه پیدا کرد. اما در عصبانیت و خورده گیری های صمد کدام تغیری به وجود نیامد. روبروی خانۀ غزال و صمد جنگل قرار داشت. خزان رسیده بود و با خود زردی برگ ها و مرگ آنها را به دنبال آورده بود. در نظر غزال زندگی اش مانند چهرۀ جنگل دگرگون می آمد. برگ های خشک و رنگارنگ صحن جنگل را پُر کرده بودند و باد با صدای حزن انگیزش خبر از رسیدن زمستان و سردی را می داد. آوای بلند زاغ ها، نغمه های خوش الحان و آرام پرندگان را زیر تاثیر برده بودند. غزال هر شبی که به بستر خود می رفت، به مردی فکر می کرد که بعد از تسلط طالبان سخت اسیر خود پسندی و موقف مرد بودن خود بود و بس.

مشکلات زندگی هم برای غزال پایانی نداشت. ولی این مشکلات دیگر چندان عذابش نمی داد. غزال همچون اُقیانوس که امواج دریاها را می بلعد و در خود مستحیل می کند، تمام مشکلات و نگرانی های زندگی را که دامنگیرش بود، به جان خریده بود و با حوصله مندی و برده باری از سر می گذراند. اما بهانه گیری های با مورد و بی مورد و لت و کوب و خشونت بی حد صمد برایش طاقت فرسا گردیده بود و از برخورد های ظالمانه اش به ستوه آمده بود.

یکی از روزها صمد به بهانۀ این که چرا برادرانت در قصۀ ما نیستند و دعوت نامه روان نمی کنند، به غزال گپ های ناخوش آیند و زنند زد. غزال در حالی که از فرط ترس رنگ به چهره نداشت، با گام های کوتاه و سریع از اتاق برآمد و با چنان شتابی خود را به صحن حویلی رسانید که گویی از گرگ می گریزد. چند لحظه بعد دوباره به اتاق برگشت. از ترس بدنش به لرزه در آمده بود، اما با تلاش بسیار زیاد ترسش را پنهان کرد ولی خشم مافوق تصور بر وجودش مستولی بود. ظاهراً خود را خونسرد نشان داد و به صمد گفت:

ـــ فردا باز برای شان نامه می نویسم و به یک شکلی برای شان روان می کنیم و بار دیگر از برادرانم تقاضا می کنم که برای ما دعوت نامه روان کنند. دیده شود که آنها چه کرده می توانند؟

در شهر جلال آباد زندگی غزال نهایت طاقت فرسا کردیده بود. صمد شکوه های عادی زیر لب را به غالمغال تبدیل می کرد. صدای انتقادش در موارد پیش پا افتاده شدید و شدیدتر، تلخ تر و خشن تر می شد. امواج دشنام هایش فضای خانواده را به جهنم مبدل گردانیده بود.

یکی از روزها صمد پشاور رفت، که نامه را به آدرس برادر غزال پُست کند و پول را که خواهر غزال فرستاده بود، تسلیم شود. زمانی که از پشاور به جلال آباد برگشت، وقتی آمدن بطرف خانه در خرید مواد زیاد اسراف کرده بود و غزال با دیدن مواد خریداری شده به صمد گفت:

ـــ ما نباید اضافه خرچی کنیم. خدا می داند باز چه وقت برای ما پول روان خواهند کرد.

این سخن عادی غزال کافی بود تا صمد دوباره به جان زنش بیفتد، مشاجره کند و با سخنان نیشدار و زهرآگینش غزال را سرزنش کند و بیازارد.

در مقابل خشونت های بی حد صمد، قلب غزال را خفقان می گرفت؛ مضطرب می گردید، اما با خود سوگند یاد کرده بود که به هیچ عضو فامیلش شکوه و شکایت نکند و با همه مشکلات و خشونت شوهرش دست و پنجه نرم کند. ولی با تمام وجود خود احساس می کرد که زمان با گام های تند در پی نابودی تمام آرزوهایش حرکت می کند و خود را در برابر این حرکت ویرانگر که کانون زندگی خانوادگی اش را درهم می کوفت، بی چاره و ناتوان می دید.

یکی از روزها که صمد بالایش زیاد چیغ زد، برایش گفت:

ـــ صمد! بس است دیگر. زیادبالایم چیغ می زنی، در هر کار مرا انتقاد می کنی و نق می زنی. کسی می تواند با تو زندگی کند که تنها چشمانش و گوش هایش کار کنند، ولی زبانش گنگه باشد و گر نه مجبور به ترک خانه می گردد. ببین! اگر من یکبار هم در مقابل انتقاد تو دلیل و یا چیزی بگویم روزها قهر می باشی و همرایم گپ نمی زنی. به همین خاطر همیشه ترجیح می دهم که فقط گوش کنم و بس.

صمد با شنیدن حرف های غزال برافروخته شد و گفت:

ـــ باید همین طور باشد. دیگر تحمل شنیدن یاوه سرایی های تو را ندارم. اگر راضی نیستی، برو هر طرف که می روی. من کارت ندارم.

غزال با تأثر برایش گفت:

ـــ خیر که چنین است، ضرورت به جنجال نیست، می توانی طلاقم بدهی!

صمد با خشونت بی حد برایش گفت:

ـــ تو خیال می کنی من عروسک خیمۀ شب بازی تو هستم؟ برو هر طرف که خواسته باشی. برو خانۀ پدرت. از این بیشتر تحمل دیدنت را ندارم. اما هر گز برایت طلاق نخواهم داد.

اواخر فصل زمستان بود. تمام وجود غزال از فرط خشم می لرزید. سر و صدا به اندازۀ بالا گرفت که خانم برادر حاجی جوانشیر به خانۀ غزال آمد.

«خانم برادر حاجی جوانشیر بعد از شنیدن غالمغال ما و گریه ونالۀ من به اتاقم آمد و بعد از کمی نصیحت و دلداری آرام ترکم کرد و به خانۀ خود برگشت. در همان هوای سرد زمستانی چنان احساس گرمی کردم که کلکین اتاقم را باز کردم. در همان روز هوا هم زیاد توفانی بود و باران شدید شاخه های درخت را به رقص آورده بودند. دلم می خواست که توفان مرا همراه خود به یک گوشۀ دور ببرد. ولی فکر کردم که حتی توفان هم ازوجودم متنفر است. »

چند روز غزال و صمد با هم جنگی بودند و بعد دوباره آشتی کردند. روزها پی هم می گذشتند.

یکی از روزها غزال خانۀ برادر حاجی جوانشیر رفته بود. زمانی که از خانۀ آنها برگشت، صمد برایش گفت:

ـــ رفت و آمداز حد بیشترت به خانۀ داکتر احمد الدین برایم سوال برانگیز شده است. نه که کدام تار عاشقانه را با شوهر خواهرخوانده ات دوانده یی؟

تاثیر این حرف ها چون زهر نیش گژدم در تار و پود وجود غزال تا اعماق قلبش نفوذ کرد و او را دچار سرگیچه ساخت و همان روز با خود عهد بست که خانۀ شوهرش را باید ترک کند.

 

ادامه دارد . . .

 

 

 

قسمت ۳:

دوران پوهنتون

(نامزدی ـــ عروسی)

 

غزال، وقتی دوران مکتب را پشت سر گذارد، بعد از سپری نمودن امتحان کانکور شامل یکی از پوهنځی های پوهنتون کابل شد.

سال اول را با خوشی و موفقیت سپری کرد. همراه چند دخترِ هم صنف خود صمیمی بود. ولی از همۀ آنها با «شهناز» هم راز و نیاز بود. زمان تفریح هر چهار هم صنف در صحن پوهنتون قدم می زدند و درد دل می کردند.

از تصادف روزگار یک هموطن غزال بنام «جاوید»، که زمانی در دوران مکتب عاشق غزال شده بود، هم بعد از سپری نمودن خدمت سربازی به پوهنتون راه یافته بود و شامل یکی از پوهنځی ها گردیده بود.

یکی از روزها، غزال با خواهر خوانده اش شهناز در صحن پوهنتون قدم می زد، که یک جوان پیش رویش سبز شد و او را به نام صدا زد.

غزال گویی صدای او را نشنید و می خواست از برابرش رد شود که لحظه یی تردید کرد و آرام سرش را به طرفی که صدا را شنیده بود برگرداند و مات و متحیر به جاوید که به فاصله یی دو متری او ایستاده بود، نگریست. جاوید به آرامی به سویش قدم برداشت و با صدای لرزان گفت:

«غزال! اشتباه نکرده ام. خودت هستی. بعد از سال ها هم در اولین نگاه شناختمیت.»

جاوید دستش را پیش کرد و غزال هم دستش را پیش آورد و در حالی که با دیدن او برق شادی در چشمانش می درخشید، سعی نمود احساسش را در پس لبخندی نهان کند. با دستپاچگی و هیجان گفت:

«بلی خودم هستم. جاوید! تو در این جا چه می کنی؟»

جاوید عاشقانه دست غزال را در دست خود گرفته بود و رهایش نمی کرد. اما غزال دست خود را کنار کشید.

جاوید گفت:

«بعد از سپری نمودن خدمت سربازی من هم شامل پوهنتون شدم.»

و ادامه داد:

«تو هیچ تغیر نکرده یی. گویی زمان برایت درنگ کرده است.»

غزال گفت:

«اما خودت زیاد تغیر کرده یی. آن نو جوان کم بروت و حالا یک جوان بروتی پُرپشت.»

جاوید با تبسم برایش گفت:

«ظاهرت چنان نشان می دهد که تا هنوز ازدواج نکرده یی. یا چطور؟ حتماً قوانین خانواده، بخصوص برادرت اجازه نداده است که ازدواج کنی.»

غزال با پیشانی ترشی برایش گفت:

«نخیر. آنطور که خودت فکر می کنی، نیست. تا فعلاً تحصیل مانع ازدواجم شده است.»

جاوید بعد از دیدن غزال در صحن پوهنتون به چیزی که در تمام زندگی خود باورمند بود که فکر می کرد قلبش به عشق راستینی گرفتار شده و محبوبۀ که قلبش را ربوده، یادش را هرگز از خاطرش محوه نخواهد شد، دست یافته بود.

قلب غزال هم به شدت می تپید. وسوسه اش شدید بود. گمشدۀ خود را دوباره یافته بود. زمانی که به خانۀ خواهرش رسید، چون بخاطر پیدا کردن گمشده اش قلبش از هیجان زیاد به درد آمده بود و رنگ چهره اش تغیر کرده بود، خواهرش دلیل این تغیر را ندانست و فکر کرد که شاید از فشار زیاد درس ها و روزهای امتحان باشد. غزال هم بعد از صرف نان تصمیم گرفت برای تمدید اعصاب و کاهش اضطراب به بهانۀ درس ها به اتاق خود برود.

بعد از چند بار سلام علیکی در صحن پوهنتون، یک روز جاوید دید که غزال تنها است. بدون تأمل نزدش رفت و برایش سلام داد. غزال سلامش را علیک گفت و به یکدیگر نگریستند و لبخند شان نشان داد که اسرار بسیار تا هنوز در قلب های شان وجود دارند.

جاوید برایش گفت:

«غزال! اگر اجازه ات باشد، می خواهم خانۀ تان خواستگار بفرستم.»

درهمین ایام شوهرخواهر غزال در یکی از ولایات توسط مجاهدین به شهادت رسیده بود. او می دانست که چنین فرصتی طلایی و بی نظیری دوباره نصیب اش نخواهد شد. قلبش از هیجان به لرزه در آمد و آتش خیال در اندیشه اش شعله ور شد. قدرت رد پیشنهاد جاوید را در وجود خود نمی دید. از آنجا که از غم و اندوه فامیل خود واقف بود، شرمگین سر به زیر انداخت و به زمین خیره شد و پاسخ داد:

«تردیدِ ندارم و دلیلی برای رد آن هم ندارم. اما چندی قبل شوهر خواهرم شهید گردیده است. فامیلم فعلاً در غم و اندوه شهادت او می سوزند. به یک کمی وقت ضرورت است. کمی صبر کن. در آیندۀ نچندان دور برایت خواهم گفت که چه وقت خواستگار بفرستی!»

جاوید پرسید:

«صبر برای چه؟»

غزال سراسیمه گفت:

«باید کمی منتظر بمانیم تا خاطره و غم کشته شدن او کمی به فراموشی سپرده شود.»

جاوید عذرآمیز ادامه داد:

«اما فامیلم خانۀ تان می آیند و تنها موضوع را مطرح می کنند.»

غزال اندوه گین برایش گپ های خود را تکرار کرد:

«تو باید وضع فامیلم را درک کنی. در این روزها تمام اعضای فامیلم زیاد داغدار هستند.»

زمانی که غزال با جاوید خداحافظی کرد، ضربان قلب خود را می شنید و از روی بالاتنه می توانست تپیدن آن را بنگرد. چند نفس عمیق کشید و به راه افتاد. در ایستگاه سرویس ها ایستاد و منتظر آمدن سرویس شد. در ایستگاه سرویس به رغم غم بزرگی که از بابت شوهر خواهرش در دل داشت، با خود با صدای آهسته خنده کرد. اما خنده اش دیری نپائید؛ کسی ازپشت سرش صدا کرد. غزال به عقب دور خورد و خواهر خوانده اش شهناز را دید ؛ فکر کرد که شهناز او را با جاوید دیده و زیاد زیر تاثیرش قرار گرفت. ولی به روی خود نیاورد و به شکل نورمال همرایش صحبت را آغاز کرد.

چند روز بعد جاوید تصمیم گرفت، که باید برای برداشتن اولین گام ها در این راه، غزال را قانع نماید تا با فرستادن خواستگار موافقه کند. روزی به هنگام رفتن غزال از پوهنتون بطرف خانه نزدش نزدیک شد و بعد ازسلام، در حالی که به چشمان خستۀ او با محبت می نگریست، گفت:

«چرا اجازه نمی دهی که خانۀ تان خواستگار بفرستم؟»

غزال دوباره مشکل فامیلی را به او یادآور شد و گفت:

«باید یک مدت دیگر هم انتظار کشید. آن روز زود فرا رسیدنی است. زیاد پافشاری نکن.»

واقعاً فامیل های غزال عزادار بودند. مجاهدین جان شوهر خواهرش را گرفته بودند و شوهر خواهرش دار فانی را وداع گفته بود.

زمانی که غزال به خانه رسید، به اتاق خود رفت و استراحت کرد. غروب که شد از خواب دیگرانه بیدار شد و به اتاق خواهر بزرگش رفت تا با او تمام داستان را شریک سازد و در این مورد همرایش مشوره کند. ولی به مجردی که داخل اتاق شد، نگاهش به خواهرش که شوهرش شهید شده بود، افتاد و هوش از سرش پرید. با خواهر خود احوال پرسی کرد و در یک گوشه جا گرفت.

خواهر بزرگش رو بسویش کرد و با نگاه نافذ به او خیره شد و گفت:

«فکر می کنم برای گفتن کدام گپی به اتاقم آمده یی. بگو خواهرجان چه می خواستی برایم بگویی؟»

رنگ از چهرۀ غزال پرید ؛ زبانش گنگه شد و به خواهرش گفت:

«خواهرم بعد از شهادت شوهرش به کلی خود را فراموش کرده است.

می بینید ! وضع اش روز به روز خراب تر می شود. . .»

خواهرش غمگین و سرخورده آهی کشید و گفت:

«این روزها هم می گذرند. من که صاحب شش طفل هستم، بعد از این، هم مادر و هم پدر اطفالم هستم. کلان کردن شش طفل آن هم در این شرایط کار آسان نیست. . . حالا بگو؛ برای چه نزد ما آمده یی؟»

غزال که خود را نا چار به پیداکردن بهانۀ می دید، لحظۀ سکوت کرد و سپس آهسته گفت:

«خواهر! صدای تو را شنیدم. تشویش در مورد سرنوشت خودت وادارم ساخت که درس را رها کنم و نزدت بیایم و چند لحظه همرایت درددل کنم.»

خواهرش غمگین سر به زیر انداخت و گفت:

«بلی خواهر جان! قلبم در آرزوی چیزهای زیاد بود، اما افسوس صد افسوس که همه اش با خاک یکسان شد.»

جاوید چندی بعد به یکی از ولایات به حیث سپاه انقلاب رفت و در آنجا جام شهادت نوشید و جوانمرگ شد و تمام آرزو های خود را با خود به گور خونینش برد.

زمانی که جاوید جوانمرگ شد، زندگی غزال هم به جهنم مبدل گردید. دیگر زندگی روزمره اش مختل گردید و مانند دیوانه ها با خود حرف می زد:

«یگانه عشقم! تو چه کردی؟ یکبار با مشت و یخن شدن با برادرم گم شدی، نزدم نیامدی و لادرک شدی و من چندین سال در آتش عشقت سوختم. حالا چه ماجرای تو را لادرک ساخت و برای همیشه از من گرفتیت. آیا آتشی را که از قلبم زبانه می کشد و وجودم را می سوزاند، رنج و عذابِ که خواب را از چشمانم ربوده است و عذابِ را که از نبودت می کشم در آن دنیا احساس می کنی؟»

ماه ها گذشت و تابستان داغ به پایان رسید. ولی غزال با وجودی که هوا برایش ملایم می نمود ولی روانش ازشهادت جاوید پُرخون بود و باقلب زخمی و خاطرغمگین برای آمرزش روحش دعا می کرد.

با وجودی که هنوز قلب غزال گرفته و پُر از غم و درد بود و صرف یک سال از شهادت جاوید می گذشت که فامیل «صمد» خواستگارش شد.

اگر قرار بود که غزال به ندای قلبش پاسخ می گفت، کسی جز جاوید را نمی خواست و او دیگر در این جهان وجود نداشت و غزال فکر می کرد، که وفا حکم می کند که خواستگاری اش را باید رد کند.

وقتی یکی از شب ها خواهر بزرگش موضوع خواستگاری صمد را همرایش در میان گذاشت، غزال با آن که تمایلی به قبولی این پیشنهاد را درهمان لحظه نداشت، بی اختیار و حیرت زده به قهقهه خندید و سپس شرمگینانه زیر لب به خواهرش گفت:

«حالا ازدواج برایم یک ضرورت اجتماعی شده است. چه کسانی را رد کردم. سرانجام شاید در تقدیرم صمد دیوانه نوشته شده باشد.»

این را هم غزال می دانست، که در زندگی یی هر دختری جوان روزی وجود دارد که منتظر آن نشسته اند. خواستگاری!

هر دختر وقتی این کلام را می شنود، سرخ می گردد، دانه های عرق از زیر تارهای موهایش راه می اُفتند، لب های خوشرنگش می لرزد و دست خود را روی قلب جوانش می گذارد که مبادا قلبش از شادمانی منفجر شود، البته در صورتی که خواستگاری دلخواه اش باشد. دخترانی هم هستند که وقتی این کلام را می شنوند، چیغ می زنند، اشک می ریزند، التماس و عذر و زاری می کنند و می گویند، من این خواستگاری را نمی خواهم. اما غزال حالی دیگری داشت. نه به خواستگاری اولی مربوط می شد و نه به خواستگاری دومی. او، در دو راهی عجیب و غریبی قرار گرفته بود.

غزال به خواهرش گفت:

«خواهر ! نمی دانم به پیشنهاد شما چه بگویم؟ من در این وضع عجیب و پُر وسوسه راه گم شده ام.»

غزال به خواهرش چیزی اضافه نگفت، از جا بلند شد و بطرف اتاقش رفت. چهرۀ جاوید جوانمرگ پیش چشمانش مجسم بود و در حالی که اشک ها ژاله ژاله بالای گونه هایش جاری بودند، به روی فرش اتاقش نگاه می کرد.

یک دو روز بعد خواهرش باز موضوع خواستگاری صمد را همرایش طرح کرد.

غزال چند لحظه سکوت کرد و آنگاه ادامه داد:

«خواهر! جاوید که در بین خواستگارانم مطابق میلم بود، تا هنوز برایم نمرده است. او در فکر و خاطره ام هنوز هم زنده است.»

صحبت های خواهر بزرگش و پافشاری اش برای پذیرفتن خواستگاری صمد، غزال را افسرده کرده بود. او، در دو راهی قرار گرفته بود و به درستی نمی دانست که کدام راه را انتخاب کند و کدام تصمیم عاقلانه خواهد بود؟

قبولی نامزدی با صمد و یا رد این خواستگاری؟

در ختم صحبت ها با صدای به سردی یخ به خواهرش پاسخ داد:

«خواهر! درست است. قبول دارم. فامیلش می توانند خواستگاری بیایند.»

سرانجام خواهر و خواهرزاده اش در همدستی با فامیل صمد حیله یی ساختند و با مکر صمد را به غزال رسانیدند. اما روزی که غزال پیشنهاد فامیل صمد را پذیرفت، نیمی از قلبش بلی گفته بود و نیم دیگرش اشکبار و خونچکان بود.

زمانی که یکی از خواهرانش اطلاع حاصل کرد که غزال به این وصلت موافقه کرده، نزد برادر ارشد شان که در ضمن شوهر خواهر صمد می شد، رفت و برایش گفت:

«برادر ! این درست است که صمد خسربره ات است، چند جانبه خویشاوند ما می شود. تحصیل کرده هم است، اما دلم به حال غزال می سوزد. غزال هم تحصیل کرده، مقبول، شاداب و دختر جذابِ است. این که موافقه کرده که با صمد حاضر به نامزدی است حیف جوانی و زیبایی اش. درست است که کاکای صمد آدم کلان است و مشکل داماد خواهر ما را حل خواهد کرد و خدمت سربازی اش در جای بی خطر سپری خواهد شد، ولی این یک ازدواج مصلحتی می باشد. ما نباید بخاطر مشکل خانوادگی خوشبختی غزال را نابود کنیم. همۀ ما خبر داریم که صمد در بین فامیل ها بنام صمد دیوانه مشهور است و علاوه بر این سنش با غزال زمین تا آسمان تفاوت دارد. حیف غزال که قربانی ازدواج مصلحتی می شود. ای کاش خودش در این مورد دقیق توجه کند و از موافقۀ خود منصرف شود. . .»

صمد، کوچک اندام و لاغر بود. پوست زرد و چشمان کوچک داشت. ظاهر جذابی نداشت، اما هنر رام ساختن دخترها را در روسیه آموخته بود و درون اش از کلمه های چاپلوسانه اکنده بود. پس از شکست ها درچند خواستگاری، دیگر مصروف کار و زندگی روزمره یی خود بود.

فامیل صمد هم به عوض این که به ولایت قندوز نزد پدرغزال خواستگاری بروند، به بهانۀ بی امنیتی، به خانۀ خواهرش خواستگاری رفتند.

اما آیا شایسته بود، که غزال زیبا و رعنا نصیب مردی می شد که صورت و سیرتش با او زمین تا آسمان تفاوت داشت؟

با همۀ این غم، اندوه و اشک و با همۀ یادها و خاطره ها، زمان بیرحمانه لحظه ها را می کشت و پیش می رفت. روز نامزدی فرا رسید. چند روز قبل از برگزاری محفل شیرینی خوری، غزال و صمد به بازار زرگری لب دریای کابل رفتند و چله های نامزدی را خریدند. در انتخاب چله ها غزال سکوت اختیار کرد و صمد را گذاشت که چله ها را خودش نظر به توان اقتصادی اش خوش کند. اما در مورد خرید پیرهن، وقتی غزال یک پیرهن را به ذوق خود انتخاب کرد، صمد بهانه گرفت و ایرادهای عجیبی تراشید. خواهرش که در این خرید غزال را همراهی می کرد، با نا باوری بطرف صمد نگاه می کرد. زمانی که غزال پیرهن را بر تن کرد و از غرفه بیرون شد، چهرۀ صمد تغیر کرد و گفت:

«غزال ! می شود یک پیرهن دیگر خوش کنی. اگرازاین قیمت تر هم باشد. چون خوشم نمی آید که نامزدم دامن پیرهنش از سر زانوهایش بالا باشد.»

غزال در جواب برایش گفت:

«حالا برای محفل روز نامزدی، همین پیرهن ها مود است و دامنش آن قسمی که تو فکر می کنی، کوتاه هم نیست.»

بلی ! غزال زیبای بیست و یک ساله با انجینر صمد سی و شش ساله، که در بین خویشاوندان بنام صمد دیوانه و دهان پخ شهرت داشت، به اساس مصلحت غرض آلود خواهر بزرگش نامزد شد.

مراسم شیرینی خوری در خانۀ خواهرش برپا شد. اکثر اعضای  هر دو خانواده در مراسم حضور داشتند. کاکای صمد که آدم کلان در ارکان دولتی بود نیز در مراسم حضور داشت. به رسم شگوم نیک از او صمیمانه دعوت شد تا چله ها را به انگشت دختر و پسر فرو برد.

پس فردای مراسم نامزدی غزال مثل همیشه و هر روز به پوهنتون رفت. اما غزالِ امروز با غزال که هم صنف هایش می شناختند، تفاوت بسیار داشت. او که به تبسم و خنده رویی و خوش رفتاری و حسن سلوک شُهره شده بود، در آن صبح بهاری گیج و منگ به نظر می رسید و با نگاه های پریشان به هم صنف هایش می نگریست. تمام هم صنف هایش، بخصوص چند دختر که همیشه از دیدن چهرۀ زیبا و خندان و قد رسااش حسادت می بردند، در حیرت بودند که غزال چرا بعد ازمراسم نامزدی چنین تغیر کرده است و چه حادثه یی او را چنین پریشان خاطر و افسرده کرده است. خانوادۀ مدیر صاحب هم در مجموع به دختر کوچک و آخری شان زیاد علاقه داشتند. به گفتۀ خود آنها نازدانه ترین فرزندش بود. غزال سال اخیر فاکولته اش بود، یک سال بعد لسانسه می شد، دختر رسا و زیبایی بود و خونگرمی اش با متانتش آمیخته هم بود.

نامزدی غزال با صمد مثل برق در بین خویشاوندان، آشنایان و دوستان منتشر شد و موجی از واکنش های از شادی و خفکان ایجاد گردید. دوستان و هواخواهان صمد شادمان بودند که بعد ازسی و شش سال بختش باز شده بود. اما واقع بین ها با تمسخر و افسوس این نامزدی را چون پیوند «شادی» با «پری» وانمود می ساختند. آنها با تأسف به این نامزدی ناجور می دیدند و انگشت زیر دندان می گزیدند و آهی می کشیدند و می گفتند:

«ببینید که تقدیر چه می کند. غزال کجا و صمد کجا؟ گاه گاهی چنین بوده و چنین خواهد بود. قلم زن بعضی وقت ها قلم زنی ناجور می کند و از بابت اش نالۀ برخی ها همیشه در رودخانۀ حسرت جریان خواهد داشت.»

اما برادر ارشد غزال که شوهر خواهر صمد می شد با خوشی و تفاخر می گفت:

«اگر در صلاحیت من می بود، از اول تمام خواهرانم را به خسربره های خود عروسی می کردم.»

صمد پس از پایان مراسم نامزدی با فامیل و دوستانش به خانۀ خود برگشت و در جمع دوستان به میگساری پرداخت و تا صبحِ سحر نغمه ها شنید و رقصید و پای کوبی کرد. اما در مقابل تنها غزال نبود که در آتش تقدیر سوخته بود؛ تنها دو خواهرش برآشفته و پریشان نبودند، بلکه اکثریت خویشاوندان و دوستانش بعداز برگزاری محفل حیران بودند و به حال غزال رعنا، زیبا وجوان دل می سوختاندند و از بی انصافی که در حقش صورت گرفته بود، در حیرت بودند.

یک هفته بعد از برگزاری محفل، غزال و صمد به یکی از  رستوران های شهر کابل رفتند. بعد از ساعت ها غزال دوباره به خانه برگشت. در برابر سوال مادرش، که از غزال پرسید:

«از نامزدت خوشت آمد؟»

او در جواب گفت:

«بلی مادر. اولین ملاقات ما برایم امید بخش معلوم شد. طی چند ساعت، بگومگوی ما : شیرین، آرام و اکنده از عشق و محبت و راز و نیاز گذشت. مادر! امروز صمد بعد از زیاد قصه ها برایم کفت:

ـــ غزال ! گپ هایت برایم اطمنان داد که تو با من همنوا هستی. حالا می دانم که با من هستی و نیرو گرفتم که با توان بیشتر کار کنم و زود برای برگزاری محفل عروسی آماده شوم. چند ماه بعد زندگی مشترکی را آغاز خواهیم کرد و من همرایت چنان زندگی خواهم کرد که همه بر آن رشک برند و بر خوشبختی ما حسد خورند. برایت قول می دهم، که با تمام توان تلاش می نمایم که تو را خوشبخت بسازم.

مادر! در فاکولته در مضمون فلسفه خوانده ام، که فیلسوف سقراط، ظاهری بد ریخت داشت. قدش کوتاه، چاق با چشمانی تنگ و بینی پهن و بزرگ. اما می گویند که او باطن بسیار پاک، دلپذیر و گیرا داشت. امروز معتقد شدم که سن و ظاهر صمد برایم مهم نیست. چیزی را که من امروز دروجودش دریافتم آن این است، که او قلب بسیار پاک و باطن دلپذیر دارد. به همین خاطر فکر می کنم که بعضی اوقات دوست داشتن برعشق برتری می کند و من هم امروز به صمد گفتم، که من از همین امروز این خوشبختی را احساس می کنم.»

یک دو هفته بعد باز هم غزال و صمد به یکی از رستوران های شهر رفتند و این بار هم وقت بالای غزال خوش گذشت، اما زمان برگشت بطرف خانه که خواستند چند لحظه در پارک شهرنو قدم بزنند، صمد برایش گفت:

«شب زیبا و دلنشینی است. فصل تابستان را دوست داری؟»

غزال هم صمیمانه یادآور شد:

«من تمام فصل های سال را دوست دارم. ولی حقیقت این است که چون من در فصل بهار بدنیا آمده ام به همین اساس فصل بهار را از سایر فصل ها زیاد دوست دارم. ولی از کودکی تا حال از فصل تابستان خاطراتِ زیاد شیرین، گاهی تلخ و فراموش ناشدنی دارم.»

صمد دوباره از غزال پرسید:

«غزال! از نامزدی با من راضی هستی؟»

غزال در برابرش خاموشی اختیار کرد و در سکوتِ که ناگهان جانشین آن همه خوشی ها شده بود، بطرف خانه قدم زده قدم زده در حرکت شدند.

صمد سکوت را شکستاند و پرسید:

«غزال! از سوالم آزرده خاطر معلوم می شوی. چرا؟»

«زمانی که نامم را بر زبان آورد، تُن صدایش زیاد صمیمانه بود. با وجودی که ترحم برانگیز هم بود، ولی من سکوت کردم و خواستم آزارش بدهم و از این برخوردم که برتری خود را نسبت به او تبارز می دادم، لذت بردم. لذتی که هر دختر می خواهد از زبان نامزد خود گپ های التماس آمیزی بشنود و لذت برد.»

یکی از روزها شهناز خواهر خواندۀ غزال در صحن پوهنتون حین قدم زدن از غزال سوال کرد:

«غزال! برایم قصه نکردی که صمد تا حالا خانۀ تان شب را هم گذشتانده است یا نه ؟»

غزال در جواب برایش گفت:

«بلی! اولین شبی را که صمد خانۀ ما گذشتاند و ما صبح از خواب برخاستیم و برای صرف چای صبحانه به جمع فامیل پیوستیم، عرق شرم مانند شبنم صبحگاهی بر پیشانی ام نشسته بود. احساس گناه می کردم، اما نمی دانستم چرا؟ من چه گناهی را مرتکب شده بودم. مگر شب با نامزد در یک اتاق بودن گناه است. ولی رنگ گونه هایم سرخ گشته بود و قلبم می لرزید. زمانی که زیر چشم به صمد نگاه کردم، او کاملاً بی تفاوت بود. سرانجام مادرم که برای محفل ما از قندوز به کابل آمده بود، از این ناراحتی نجاتم داد و گفت:

ـــ برای صمد جان در پیاله شیرچای بیانداز!

من و صمد در کوچ دو نفره پهلوی هم نشسته بودیم. خواهر زاده ام که نو داکتر طب شده بود و چند ماه قبل از من نامزد شده بود و دختر کاکای صمد می شد با محبت و تبسم گفت:

ـــ صمد جان! جهان دیده بودن بسیار خوب است. آدم را با جرئت می سازد. خاله ام غزال جان با آنهم که فاکولته اش رو به ختم است ولی می بینیم که زیاد شرمندوک است.

وقتی صمد شیرچای خود را نوشید، مادرم با اشارۀ سر وانمود ساخت که در پیاله، چای برایش بریزم. من ترموز چای را گرفتم و پیاله را از چای پُر کردم. اما آنقدر دست و پاچه شدم که مقداری چای روی میز ریخت. صمد با نگاه محبت آمیز بطرفم لبخند زد و تشکری کرد.»

در آن روزها، آرزوها و امید های دور و درازی به آینده یی خوب و درخشان در قلب های غزال و صمد می تپیدند. شروع فصل خزان بود. یکی از جمعه روزها صمد به غزال گفت:

«بیا امروز «باغ بابر» برویم و کمی هواخوری کنیم.»

غزال همرایش قبول کرد، لباسش را عوض کرد و باهم باغ بابر رفتند.

«زمانی که به آنجا رسیدیم، لحظه یی مقابل درختان خزانی ایستادم. احساس کردم که برگ های درختان خزانی قلبم را طلا پوش کرده است. رایحه های دل انگیز، عطر های هوش ربا، صدای خوش الحان پرندگان سراسر باغ بابر را فرا گرفته بود. یک مدت زیاد قدم زدیم و وقت زیاد خوش گذشت. بعد در یک گوشه روی دراز چوکی نشستیم تا کمی دم بگیریم. بین هم گپ های دلنشین تبادله می کردیم که ناگهان صمد موضوع صحبت را تغییر داد و به نصیحت پدرانه شروع کرد. حرف هایش برایم بسیار خسته کن و تحمل ناپذیر تمام شدند. با وجودی که بین ما تفاوتی سنی زیاد بود اما من این تفاوت را بعد از نامزدی به روح و روانم راه نداده بودم و این اولین بار بود که احساس کردم که زبانی که با آن با او حرف می زنم متعلق به فضای باغ می باشد ولی قلبی که در سینه دارم و دُب دُب اش را می شنوم متعلق به تشویش و اضطرابی در برابر آینده ام با این پیرپسر فیلسوف نما است. فکر کردم که طرز دید ما قطعاً با هم همخوانی ندارد. عصبی شدم. هر گپ با مورد و بی موردش را رد می کردم و برایش چنین وانمود می ساختم که من دختری هستم که علاوه بر بلوغ جسمی به بلوغ عقلی هم رسیده ام و به نصیحت های بی مورد ضرورت ندارم. فضا بین ما نا خوش آیند شد. هر دو سکوت اختیار کردیم. تازه گرمای روز را که لحظه به لحظه شدیدتر می شد، احساس می کردیم.

از جا برخاستم و از نزدش خواهش کردم:

«صمد ! زیاد خسته شده ام، بهتر است خانه برویم.»

صمد هم متوجه شد که از گرمای روز، گرمای آتشی که از گپ هایش از چشمانم زبانه کشیده بود، شدید تر است. گفت:

«درست است. می رویم.»

او، مرا تا خانه رساند و جلوی بلاک تا دیدار بعدی با هم خداحافظی کردیم و خودش بطرف خانۀ خود رفت.

زمانی که داخل خانه شدم به اتاقم رفتم و دروازه را پشت سرم بستم و خود را بالای بسترم انداختم و با صدای بلند گریه سردادم. فکر می کردم غم های تمام دنیا بالای قلبم لنگر انداخته است. نفس های عمیقی می کشیدم و بی اختیار اشک از چشمانم بالای گونه هایم جاری بود و بالشتم را مرطوب ساخته بود. از این همه تغیراتی که ناگهان در خوشی ها، امیدها و آرزوهای رویأیی ام رخنه کرده بود و تغیراتی را که در روح و روانم بوجود آورده بود، ترسیدم، وحشت کردم و تعجب برانگیز این که در ضمن گریه و نا رضایتی از برخورد اش، چهره یی پرالتماس که حین آمدن بطرف خانه داشت، یک لحظه از چشمانم دور نمی شد.

با خود می گفتم:

ـــ چرا از تحمل کار نگرفتی؟

ـــ چرا حتی گپ های با موردش را رد می کردی؟

ـــ چرا با حوصله مندی گپ هایش را منطقی جوابندادی؟

با خود می اندیشیدم که اگر از حوصله کار می گرفتی، به مرور زمان همه گپ ها حل می شد. اما در هر صورت گپ هایش مرا گرفتار احساس دوگانه یی گردانیده بود که برایم نا شناخته می نمود.

از خود می پرسیدم:

ـــ آیا در نامزد شدنم با او اشتباه نکرده ام؟. . .»

یکی از شب های مهتابی غزال و صمد در ساحۀ مکروریون به قدم زدن رفتند. صمد برخلاف وعده اش که به غزال سپرده بود، باز به پُرگویی و فلسفه بافی آغاز کرد. با وجودی که غزال سراپا گوش بود، ولی وقتی گپ های صمد را می شنید، در وضع اش تغیر آمد، به یکباره رخسار گلگونش رنگ باخت و در قلبش یک دلهرۀ عجیبی به وجود آمد. نورِماه بر روی درختان می تابید و شاخه هایش در مجلس نسیم ملایم می رقصیدند. بوی عطر گل ها و شب بوها، تمام ساحه را آکنده کرده بود. غزال بدون توجه به آن همه زیبایی ها به گپ های صمد گوش فرا داده بود و در ضمن در مورد هر جملۀ که از دهن صمد بیرون می شد، می اندیشید. او در مورد حرف های مردی می اندیشید که از خود راضی و غرور بی حد کورش کرده بود. غزال از خودش و از تصمیمش که حاضر به نامزدی با صمد شده بود، بدش آمد و از این که به مفکورۀ خواهر بزرگش تسلیم شده بود، به نادانی خود اقرار می کرد.

ناگهان صمد برایش گفت:

«غزال ! فکر می کنم که روز به روز در مقابلم بی تفاوت می شوی.»

غزال سخت نا امیدانه و شگفت زده از نزدش پرسید:

«چه گفتی؟»

صمد، صدای خود را بلند کرد و گفت:

«چیزی را که برایت گفتم، یک حقیقتی است که من مدتی می شود که آن را احساس می کنم.»

صدای بلندش رعشه یی بر وجود غزال انداخت، اما عکس العمل جدی نشان نداد. با قلب متأثر برایش گفت:

«صمد! به آنچه وجدانم حکم می کند، سخت پابند هستم و به آن عمل می کنم. این که خودت در مورد من چه فکر می کنی مربوط به خودت است.»

تاریکی شب در دل غزال هراس انداخت و با صدای لرزان برایش گفت:

«زیاد خسته شده ام. می خواهم خانه برگردم. لطفاً مرا به خانه برسان! از تاریکی می ترسم.»

ولی صمد توانست در هفته های بعدی در برخوردهای خود گام های مثبت بردارد و قلب غزال را دوباره آرام سازد، اما از ایجاد تغیر در چهره و اندام نا موزون خود عاجز و ناتوان بود و چیزی کرده نمی توانست.

یکی از روزها غزال فاکولته نرفت. طرف های ظهر هم صنفی و خواهر خوانده اش شهناز به دیدنش آمد و پرسید:

«فاکولته نیامدی. تشویش کردم که مریض نه شده باشی!»

غزال با خونسردی جواب داد:

ـــ دیشب مهمان داشتیم.

ـــ مهمان؟ کی بود مهمان تان؟

ـــ نامزدم. صمد.

ـــ بخیالم دیر دیر مهمان تان می شود ؟

ـــ نه خیر. خیلی زود زود. هنوز خستگی مهمانی از تنش زدوده نشده که باز پیدایش می شود. هر هفته یکبار این جا است.

شهناز حیرت زده تکرار کرد:

ـــ هفتۀ یکبار ؟

ـــ بلی هفتۀ یکبار. او چون انجینر برق است و درکارهای خود زیاد مصروف است، به همین خاطر هفتۀ یکبار به دیدنم می آید و شب مهمانم می شود.

شهناز با تمسخر گفت:

ـــ پس این آقای انجینر، می بخشی نامزدت باید بسیار بی قرار باشد که این طور زود زود نزدت می آید. هر هفتۀ یکبار؟

غزال با خونسردی گفت:

ـــ بلی ! همین بی قراری و نا طاقتی اش بود که مرا اینطور به دامش انداخت. البته پشیمان نیستم. اما برخی ازدواج ها همیشه همینطور هستند. آغازش با گول خوردن شروع می شود. گول خوردن یک طرف.

ـــ از کجا معلوم که آخرش هم همینطور نباشد ؟

ـــ آخرش دیگر فریب خوردن هر دو طرف است. با این همه، گول خوردن در عشق و عاشقی می بخشی در زندگی زناشویی، شیرین است. پشیمانی ندارد یا این که پشیمانی بی فایده است.

شهناز می دانی !

«در نوجوانی ام زیاد لحظاتی پیش آمده که به گذشته فکر می کردم و برای جدایی از خواهرانم و تنهایی دلتنگ می شدم. ولی امکانات رفتن نزد آنها را نداشتم و معمولاً با تبادله و مراسلۀ نامه ها اکتفا می کردیم.

یکی از روزها اتفاق تازه یی در زندگی ام بوقوع پیوست. اتفاقی که در آن زمان مسیر زندگی مرا موقتاً به کلی عوض کرد. درست زمانی که زندگی در نظرم جز یک شوخی چیزی دیگری نبود، حادثه یی واقع شد. عشق مانند یک نسیم ملایم به سراغم آمد و در پرتو روزها تعقیب و سرانجام سپردن نامۀ عاشقانۀ یک نوجوان، من هم عاشقش شدم و حس کردم که گمشدۀ خود را یافته ام.

بلی ! اولین باری که به دام عشق اُفتادم، بسیار جوان بودم. عشق همیشه به موقع نمی رسد. غالباً در نوجوانی که انسان هنوز برای تحملش آماده نمی باشد، زود درگیرش می شود. برای شگفتن گل عشق روی قلب یک دختر جوان، زمان هم چندانی مطرح نیست. در آن زمان من فکر می کردم که از جزیرۀ کوچک تنهایی سوار قایق طلایی عشق به راه افتاده ام و امواج احساسات به سرعت مرا در هم آمیخته و به ساحل مقصود می رساند.

من متعلم صنف نُه مکتب بودم. در خانۀ ما گل بته های گلاب زیاد بودند. وقتی بطرف مکتب حرکت می کردم از گل بته یک گل را می کندم و در موهایم می گذاشتم. من همیشه تا یک قسمت راه به عقب برادرانم راه می رفتم تا که با خواهرخوانده ام یکجا می شدم. تا رسیدن به خواهرخوانده ام بدون آن که کلامی بر زبان آرم درعمق خیالات غرق می بودم. پسرهای نوجوانی بودند که در راه مکتب برای چشم چرانی، نثارکردن پرزه ها و تیم دادن پیش روی ما سبز می شدند. من به آنها چندانی توجه نمی کردم و پرزه های آنها را هم از یک گوش می شنیدم و از گوش دیگر بیرونش می کردم. با وجود این که بیشتر از پانزده سال نداشتم، اما قد و اندامم به دخترهای هفده ساله می ماند. کسی که توانسته بود قلب چون سنگ مرا نرم کند، از جمله یی همچون پسرها، یک نوجوان که یک سال در مکتب بر من قدامت داشت و «جاوید» نام داشت، بود. او، هر روز در راه مکتب بطرفم دقیق نگاه می کرد و برایم تیم می داد. زمانی که متوجه شدم که او روزهاست که در تعقیبم است، احساس کردم که نگاه هایش تصادفی و بیهوده نبوده است و او در انتظار نگاه های متقابل است. در چشمان پرجذبه اش التماس های نهفته بود، که واضح خوانده می شد. از تصادف روزگار دو برادرم که یکی آن چهار سال و دیگرش دوسال از من بزرگتر بودند، بادی گاردی مرا می کردند و یا شاید آنها هم چشم چرانی می کردند. دقیق گفته نمی توانم. به هر صورت. برادرم که دو سال از من بزرگتر بود زیاد بدخوی بود، از نزدش زیاد می ترسیدم. او در خانه هم مرا زیاد آزار می داد.

وقتی احساس کردم که جاوید هر روز مرا تعقیب می کند و برایم تیم می دهد، با وجود موجودیت برادرانم، من هم گاه گاهی پنهانی بطرفش نگاه می کردم و چهره اش را سر تا پا در حافظه ام می سپردم. او نوجوانی بود بلند بالا با چشمان نافذ خرمایی رنگ. در ضمن بینی و دهان زیاد خوش ترکیب هم داشت. خلاصه که در جملۀ جوانان خوش تیپ حساب می شد.

اولین باری که جاوید جرئت کرد و نزدیکم آمد من مصروف خرید یک کتابچه در قرطاسیه فروشی بودم. وقتی به من نزدیک شد و به چهرۀ رنگ پریده اش نگاه کردم، دیدم لبهایش می لرزند و حس کردم که کلامی به داغی آتش فشان روی لبهایش شعله ور است. او تب و تاب زیادی داشت و رنگ پریده مثل یک پرندۀ توفان زده می لرزید. او بعد از سلام سطحی پُتکی یک نامه را برایم داد و زود خود را دور ساخت. روزی که روبرویم قرار گرفت و نامه را برایم پیش کرد و من نامه اش راگرفتم، قلبم فروریخت و دُب دُب اش را واضح می شنیدم و دستانم شروع به لرزیدن کردند. نامه اش را درلای کتابچۀ که خریده بودم، گذاشتم. او در یک چشم به هم خوردن گم شد. خانه آمدم. غذا را با بی علاقگی و نیمه تمام خوردم. قلبم می تپید و عجله داشت که زود به اتاق خود بروم و هر چه زودتر نامه را بخوانم. وقتی به نامۀ جاوید نگاه کردم تپیدن قلبم در سینه ام بیشتر شد. فکر کردم که نسیم ملایم صبحگاهی از روی چهره ام می گذرد. رطوبت زندگی را بر لب های خاموشم که از تنهایی خشکیده بودند، احساس کردم. نامه را باز کردم. زمانی که چشمانم به اولین جمله افتاد، در قلبم مانند پیک شراب مستی آفرید.

«غزال نازنینم!. . .»

آه خدایا ! او نام مرا از کجا می داند؟

نامه را چند بار خواندم و بعد آن را بستم و در سینه بند خود پنهانش کردم. بعد چشمانم را روی هم گذاشتم و خواستم بعد از باز خوانی جمله هایش در ذهنم بخوابم. اما همۀ اهل خانه به خواب نیمروزی فرو رفته بودند، تنها من بودم که خوابم نبرده بود و در دنیای خیال خود غرق بودم. . .

بعد از خوانش بار بار نامه دلم به حالش سوخت. چون دانستم که تپیدن قلبش برای من است. برای عشق. عشق به من. شب هم بعد از صرف غذا به بهانۀ درس، مادرم را بوسیدم و به اتاق خود رفتم. برق را روشن کردم. شاخه های نازک مجنون بید را نسیم ملایم شب به اهتزاز آورده بود و آن را به شیشه های کلکین اتاقم می جنگانید. لباسم را عوض کردم و خود را روی بسترم انداختم. حرارت دلپسند در رگهایم می چرخید، قلبم از این که جاوید برایم نامۀ عاشقانه نوشته و در بین زیاد دخترها عاشق من شده به شدت می تپید. نامه را چند شب بارها خواندم. یکی از شب ها چشمانم را که از خواندن بار بار نامه می سوخت، به هم گذاشتم تا به سرزمین مرموز رویأها سر بکشم، به آن تیم دادن هایش، به آن تعقیب کردن هایش، به آن رنگ پریدگی و لرزش وجود و لبهایش زمانی که نامه را برایم تسلیم می داد، به آن لحظه هایی که قلبم بی قرار می تپید، به آن بی قراری ام که نان را نا تمام گذاشتم و زود به اتاقم رفتم که هر چه زودتر نامه را بخوانم، سیر و سفر کردم. بعد در حالی که اشک های خوشی به گونه هایم لغزیدند با خود گفتم:

ـــ خدایا! به من کمک کن که در عشق پاک خود موفق شوم و احساس پاک او را که عاشقم شده برای همیشه حفظ کنم و برایش با وفاترین معشوق باشم.

نامۀ جاوید را یکبار دیگر خواندم و بعد آن را بار بار بوسیدم و در لای کتاب هایم پنهانش کردم و بخواب شیرین فرو رفتم.

صبحگاهان آواز خوش الحان پرندگان که در شاخه های درخت حویلی ما نغمه سرایی می کردند و «شرارۀ عشق» از خواب بیدارم کرد. برخاستم، به آیینه نگاه کردم، متوجه شدم که لبخند عشق همچون شبنم روی لبهایم موج می زند. به کلکین اتاقم رفتم به صحن حویلی و گل ها نگاه کردم، فکر کردم که گل های رنگارنگ حویلی چشمان شان را مانند خورشید تابان برویم می تابانند. بعد به حویلی رفتم، در مقابل بوتۀ گل سرخی قرار گرفتم، آن را به یاد روزی که جاوید در راه مکتب بطرفم گل سرخ را پرتاب کرده بود، بوئیدم و شمیم دلکش آن را با نفس عمیق به جان کشیدم و آرزو کردم که بتوانم به امید های خود برسم و در عشق خود پیروز شوم. از تصویر چنان روزی که درذهنم آنرا مجسم کردم، گونه هایم هم به رنگی گل سرخی درآمدند.

چند لحظه در فکر فرو رفتم که:

ـــ آیا جاوید هم بیدار شده باشد؟

اگر بیدار شده باشد:

ـــ آیا او هم همچون من در احساس عشق خود فرو رفته و آیا امروز باز هم مرا تعقیب خواهد کرد؟

بعد چند لحظه بر لبۀ برنده نشستم. نسیم ملایم صبحگاهی چهره ام را نوازش می کرد و عطر گل ها را با نسیم ملایم عمیق استنشاق کردم.

بعد از صرف صبحانه با برادرانم بطرف مکتب حرکت کردم. وقتی به خانۀ خواهرخوانده ام رسیدیم از شر بادیگاردهایم نجات یافتم. من و خواهر خوانده ام چند قدم نگذاشته بودیم که متوجه شدم جاوید انتظار آمدن مرا می کشد. تصور من هم چنین بود که او امروز منتظر اولین عکس العمل من بعد از نامه اش می باشد. وقتی چشم به چشم شدیم و نگاهش را با یک نگاه سطحی و تبسم جواب دادم، برایش چنان احساس پیدا شد که ازهیجان زیاد خون در تمام وجودش دمید و دست خود را روی قلبش گذاشت و همچون پرندۀ توفان زده ازساحه پرواز کرد و به سرعت از ما فاصله گرفت و بطرف مکتب خود رفت.

وقتی مکتب ما رخصت شد و جاوید را دوباره جلوی مکتب دیدم، از شرم سرم را پائین انداختم و فکر می کردم که تمام دخترهای دور و برم از راز دلدادگی ما خبر دارند.

او، چند روز دیگر هم به دیدنم آمد و مرا تعقیب کرد. عاقبت شب ها چهره اش را در ذهنم نزد خود مجسم می کردم و دانستم که عشق اش در قلبم لنگر انداخته است. سرانجام علاقه مندیی بی حدش و میلی مهارناشدنی وسوسه ام کرد و مرا وادار به تسلیم کرد و من هم عاشقش شدم. پنداشتم که جواب نامه را برایش می نویسم، همرایش نامزد می شوم، خود را در آغوشش می اندازم و آرزو های خود را درزیر نوازش بوسه هایش بدست می آورم. از آن جایی که عاشق قادر به مقاومت در برابر خواست قلبی اش نمی باشد، شبی در جواب نامۀ عاشقانه، نامۀعاشقانه نوشتم. اما از برادرانم زیاد می ترسیدم. ولی با وجود ترس تصمیم گرفتم که به هر قسمی که می شود نامه را برایش خواهم داد. اگر چند شب فقط عشقش را در قلبم احساس کردم و خواستم حس کنجکاوی ام را ارضأ کنم، اما فردا باید نامه را برایش تسلیم دهم که او هم بداند که من هم عاشقش شده ام. با خود می پنداشتم که او حالا دیگر امید و آرزوی خوشبختی زندگی من است. واقعیت این که آتشی که در قلبم شعله ور شده بود، شهامت و بی باکی را در وجودم قوت بخشید و ترس از برادران از فکرم رخت بربست. فردا در راه مکتب برای تسلیمی نامه شتاب داشتم و در حرکاتم خوشی و خوشحالی محسوسی نمایان بود. حالتی عاشقی را داشتم که برای دیدن معشوقش به وعده گاه می شتابد. همراه خواهرخوانده ام با گام های تند راه می رفتم و گل سرخی را که از بوته های خانه کنده بودم، به وقفه ها می بوئیدم. گونه هایم از خوشی و طراوت نسیم ملایم صبحگاهی گلگون گشته بودند و هیجانی که برای ابراز عشق در وجودم به میان آمده بود، از من یک دختر نترس ساخته بود. اما جاوید از ترس برادرانم از فاصلۀ دور نگاهم می کرد و بطرف مکتب راه می رفت. وقتی نتوانستم خود را به جاوید برسانم و نامه را برایش تسلیم دهم، اندوهی بر قلبم چنگ انداخت و با خود گفتم:

ـــ نشود که جاوید یک انسان فریبکار باشد!

دوباره به خودم جواب می دادم:

ـــ نه! نباید مأیوس گردم. او حتماً از ترس برادرانم که در نزدیکی ما راه می روند، خود را دور گرفته است.

با خود اندیشیدم:

ـــ باید من هم حین رخصتی مکتب ها نامه را جلوی غرفۀ قرطاسیه فروشی برایش تسلیم دهم. بهترین موقع و بهترین جای همانجا است. در آن جا زیاد بیروبار است و برادرانم متوجه نمی شوند.

زمانی که بعد از رخصتی مکتب ها بطرف خانه می آمدیم، به بهانۀ خرید کتابچه به قرطاسیه فروشی برگشتم و اوهم نزدیکم آمد. لحظه یی که جاوید را کنار خود دیدم، به خود لرزیدم، قلبم دیوانه وار تپیدن گرفت و زیر تأثیر نگاه نافذ و عجیب جاوید قرار گرفتم. از ترس برادرانم سینه ام خفقان گرفت و نفسم بند آمد. با وجود این همه جرئت کردم و نامه را برایش دادم. اما برادر بد قهرم که هر دقیقه متوجه حرکاتم می بود، این عمل مرا دید و به سرعت به جان جاوید خود را رساند. اما جاوید هوشیارتر از برادرم بود. او پیش از این که برادرم به جانش برسد متوجه شد و نامه را توسط گوگرد آتش زد و از بین برد. من تنها یک، دو مشت و لگد برادرم را دیدم. دیگر توان دیدن لت وکوب جاوید را نداشتم. چونهر ضربۀ برادرم مثلی که به قلبم اصابت کند، حس کردم. بعد بدون این که به عقب نگاه کنم به عجله خود را به خانه رساندم.

در خانه مادرم سوال کرد:

ـــ چرا رنگت پریده است. خیرت باشد؟

گفتم:

ـــ مادر! یک بچه در راه مکتب مزاحمم شد. برادرم همراه اش مشت به یخن شد. من به عجله خانه آمدم.

من در زندگی هیچ چیزی و هیچ رازی را از مادرم پنهان نکرده بودم و این اولین رازی بود که یک جوان مرا در راه مکتب تعقیب می کرد ، از مادرم پنهان کرده بودم.

آه ! که این نوع پنهان کاری چقدر زود روح و روان و قلب یک دختر نوجوان را زیر تاثیر می آورد و چقدر قلب ها را زود بهم نزدیک می کند. در آنزمان فکر می کردم که همین «پنهان کاری» مقدمۀ بزرگترین عشق و وصلت دو قلب مشتاق در دیباچۀ مکتب و کتاب عشق است.

وقتی برادرانم خانه رسیدند، ترس و دلهرۀ عجیب و غریب تمام وجودم را فرا گرفت و به دنبال راه گریز و بهانه می گشتم تا بتوانم به یک شکلی به فامیل و برادرانم قناعت بدهم. آنها تمام جریان را به مادرم قصه کردند. زمانی که مورد بازپرس مادر و برادرانم قرار گرفتم، زیاد سعی کردم و بالای خود فشار آوردم تا ترس و دلهرۀ خود را پنهان سازم. من راه دیگری به جز از انکار نداشتم.

با صدای لرزان گفتم:

ـــ برادرم ناحق با او بچه مشت و یخن شد.

من تا آخر بالای گپ خود که برادرم اشتباهی است، پافشاری کردم. گفتم برادرم همیشه بالایم اشتباه می کند. حتی اگر من یک شعر عادی را زمزمه کنم، عاجل محکمم می گیرد، که این شعر را برای کی خواندی؟ تا اخیر بالای گپ خود ایستادم و تکرار که تکرار می گفتم، برادرم اشتباهی است. او خودش چنین فکر می کند و نا حق با او پسر بیچاره مشت و یخن شد.

مادرم مثل همیشه به پشتیبانی ام قرار گرفت و با لحن عذرآمیز گفت:

ـــ همۀ تان بالای دختر چیغ می زنید. شاید اشتباه کرده باشد و یا این که راستی هم بچیم تو نا حق با او جوان مشت به یخن شده باشی. برای غزال فرصت بدهید. او هنوز زیاد چیزها را نمی فهمد. او تازه به نوجوانی رسیده است. من بالای دخترم ایمان کامل دارم که او حتماً راه معقول و درست را پیدا می کند و به راه غلط نمی رود.

بعد از پرخاش با برادرانم به اتاقم رفتم، دروازه را پشت سرم بستم، پیش از آن که لباس مکتبم را عوض کنم، لحظه یی در مقابل کلکین ایستادم و به شکوفه های درخت و گل های حویلی نگاه کردم. بوی  گل ها و شکوفه ها فضای اتاقم را اکنده کرده بودند. بعد کلکین اتاقم را نیز بستم و خود را روی بسترم انداختم. در حالی که از هیجان زیاد تمام وجودم گرم آمده بود و می سوخت، بالشتم نیز ازاشک چشمانم خیس شده بود و شکم گرسنه با عطر گل ها به خواب رفته بودم. وقتی از خواب بیدار شدم، خورشید خدا حافظی کرده بود و تاریکی تلاش می کرد تا سپیدۀ شامگاهان را پس زند و جایش را بگیرد. احساس گرسنگی شدید کردم. به آشپزخانه رفتم دیدم که مادرم مصروف پختن غذای شبانه است. بشقاب را گرفتم و در آن غذا برای خود از دیگ کشیدم و آن را با اشتها صرف کردم. سپس به مادرم گفتم:

ـــ مادر ! به اتاقم می روم، درس های خود را می خوانم.

در چرت و خیالات خود بودم که صدای مادرم را شنیدم که گفت:

ـــغزال ! دخترم! این جا بیا که کارت دارم.

نزدش رفتم و اورا درآغوش گرفتم و سرم را در میان موهای ماش و برنجش فرو بردم و با چشمان اشک آلود برایش گفتم:

ـــ مادر جان! دروغنمی گویم. مناو جوان راهیچ نمی شناسم. برادرم اشتباهی است.

آه که بوی سینۀ مادر و رطوبت عرقش چقدر برایم آرامبخش بود. مادرم همیشه برایم پناهگاهی خوبی بود. او با دستان پُرمحبت خود سرم را محکم گرفت و بار بار رویم را بوسید و بعد یک طرف رویم را به سینۀ خود فشرد. شب مهتابی بود. زمانی که چراغ اتاقم را خاموش کردم و به قصد خوابیدن در بسترم دراز کشیدم، دیدم دوباره مادرم داخل اتاقم آمد. از بستر بلند شدم و گفتم:

ـــ مادر؟

مادرم به آرامی گفت:

ـــ دخترم! بلی من هستم.

خواستم برق را روشن کنم اما او ممانعت کرد وگفت:

ـــ برق را روشن نکو. همین طور خوب است.

نور مهتاب از کلکین به اتاقم قدم رنجه کرده و آن را روشن ساخته بود، ولی ما به وضوح قادر به دیدن صورت یکدیگر نبودیم. معلوم می شد که مادرم آگاهانه خواست اتاق نیمه روشن باشد تا راحت تر با هم صحبت کنیم و او گپ های خود را برایم بگوید.

مادرم برایم گفت:

ـــ بنشین، دخترم.

خودش نیز بر لبۀ بسترم نشست و با محبت مادرانه اما مانند دو خواهرخوانده برایم گفت:

ـــ دخترم! تو حالا زیاد جوان و کم تجربه هستی. می ترسم که راستی هم کدام اشتباه از نزدت سر زده باشد. متوجه باشی که برادرانت را در کدام جنجال کلان نیاندازی.

اما من بازهم اصل موضوع را از مادرم پنهان کردم و گفتم که برادرم اشتباهی است، او تحمل یک خندۀ عادی ام را زمان رفت و آمد به مکتبم ندارد و مادرم هم به گپ هایم باور کرد. رویم را بوسید و شب به خیر برایم گفت و به اتاق پدرم رفت.

فصل خزان بود و هوای شهر ما هم ملایم و دلپذیر شده بود. روزهای زیبایی بودند و ابرهای سفید خزانی در آسمان جلوه نمایی می کردند. نقش و نگار ابر در آسمان دیدنی و خوش آیند بود. هوا معتدل و بوی زمین که از اثر باران نمناک شده بود و بوی عطر گل ها به مشام می رسید، اما افسوس که قلبم شکسته و عشقم در زیر چرخ فشارهای فامیلم بخصوص برادر سختگیرم نابود شده بود.

سرانجام توانستم بعد از چند روز محاکمه بازی، با حیله و گریه قسماً خود را از گیر فامیلم نجات بدهم.

اما جاوید فردایش از فاصلۀ دور نگاهی موشکافانه بطرفم که فکر می کرد شاید مورد لت و کوب برادرم قرار گرفته باشم، انداخت. زمانی که مطمین شد که کدام حادثۀ قابل تشویش رخ نداده است، لبخندی کمرنگی بر لبش نقش بست و راه خود را گرفت و از ساحه دور شد و از ترس برادرم بالای عشق خود پا گذاشت.

روزها وقتی مکتب ها رخصت می شدند، چشمانم از جستجوی بی نتیجه یی که جاوید را در بین جوانان می جست، خسته و ملتهب و قلبم از زیاد اندوه به درد می آمد.

شب را به امید این که فردا حتماً او را در بین پسرها خواهم دید، به سحر می رسانیدم، اما فردا باز هم پیدایش نمی بود. دیگر هر گز او را به تعقیب خود ندیدم.

چندی بعد خواهر بزرگم از کابل خانۀ ما مهمانی آمد. مادرم تمام جریان نامه و جنگ برادرم را برایش قصه کرد. وقتی خواهرم به چهره ام نگریست، چون زن جهان دیده و پُرمطالعه بود، فهمید که در دام عشق نوجوانی گیرآمده ام. او با چشمان بهت زده بطرفم نگریست و گفت:

ـــ غزال جان! عشق در نوجوانی مثل حباب روی آب است و زود فراموش می شود. نباید خود را بدست احساسات کاذب تسلیم نمایی. تو حالا نو در پانزده سالگی قدم گذاشته یی. صنف 9 مکتب هستی. از دهنت بوی شیر می آید. این چنین عشق و عاشقی تو را خوشبخت ساخته نمی تواند.

من مثل گنگه ها بطرفش نگاه می کردم و یک کلمه هم به زبان نمی آوردم. اما در دل خود می گفتم، چگونه خواهم توانست خواهرم را از آتشی که درونم را می سوزاند و خاکستر می کند، بفهمانم و برایش بگویم:

ـــ خواهر! چرا احساسم را طغیان دوران نو جوانی می دانید؟

او همرایم ساعت ها گپ زد و نصیحت کرد و تلاش کرد که قسماً برایم قناعت دهد که از این چنین عشق و عاشقی احساساتی و زود گذر در نوجوانی باید با احتیاط گذشت و متوجه عواقب این چنین عشق ها باشم. دلایلی را که او برای خاموش ساختن عشقم می آورد، نه تنها از سوز درونی ام نمی کاست، بلکه با قلب یکجا چشمانم نیز از شراره یی آن می سوختند و می خواستند که اشک ها از آن فروچکند. اما من لازم دیدم که سکوت و تسلیم به ارادۀ فامیل بهترین مرحمی است بر سوز و گداز قلبی ام. ولی در تنهایی آه هایی را که از سینه می کشیدم، برایم سخت جانسوز بودند.

در اخیر جرئت کردم و شرمگین سر به زیر انداختم و برایش گفتم:

ـــ خواهر جان! راستش رابگویم، قلبم به دام عشقش گرفتار شده است.

خواهرم چین به ابرو انداخت ؛ با عصبانیت نگاهم کرد و حیران ماند، چون یافتن پاسخی برای این جملۀ من آسان نبود. ولی دوباره تلاش کرد که مرا متوجه عشق های زودگذر نوجوانی بسازد. من هم شرمگین پوزش خواستم و برایش گفتم:

ـــ خواهر! قول می دهم که از این پس هرگز چنین اشتباهِ را مرتکب نشوم. اما عذر می کنم که این راز مرا نزد خود نگهدارید، چون من به مادرم اعتراف نکرده ام.

بعد از صحبت های خواهرم با خود عهد بستم که تمام رویأها و آرزوهای دور و درازم را به گور فراموشی بسپارم و به وعدۀ که به خواهرم داده بودم تا اخیر وفا کردم و هرگز در راه انحراف قدم نگذاشتم. اما هرگز عشق جاوید که در قلبم لانه کرده بود، فراموش نکردم و همیشه بعضی جمله های نامه اش را همچون:

ـــ غزال نازنینم!

ـــ نام، چهره و زیبایی ات چون گل خوشبویی است که بلبلان از دوردست ها به آن می شتابند!

ـــ در ظلماتِ شب جای ماه تابان همیشه خالی می باشد!

ـــ یک شعر کوتاه زیر نام ( تو باور کن! )

تا امروز همرایم سیر و سفر می کند.

دو ماه بعد که امتحان های سال درسی سپری گردید، چون وضع امنیتی ولایت ما زیاد خراب بود، به کابل سه پارچه آوردم.

ـــ شهناز! می دانی جاوید کی بود؟

همو کسی که یک سال قبل در صحن پوهنتون بعد از چندین سال با هم روبرو شدیم. او موضوع خواستگاری را همرایم درمیان گذاشت. چون شوهرخواهرم در همان روزها شهید گردیده بود، من برایش گفتم، باید کمی منتظر ماند. او هم قبول کرد. ولی چندی بعد که تو هم خبر داری، خودش به یکی از ولایات به حیث سپاه انقلاب رفت و در آن جا جام شهادت نوشید و داغ اش برای تمام عمر در قلبم ماند.»

غزال از یادآوری گذشته به خواهرخوانده اش و این که چه آرزوها و خوابها را بعد از این که جاوید را در پوهنتون دید، برای آیندۀ خود در ذهنش کشیده بود، آرزوهای که در آغاز از دست برادرش و بعد هم شهادت جاوید همه اش نقش برآب گشته بودند، غمی بزرگی بر روی قلب خود احساس می کرد و حین قصه تمام اندوهش را با کشیدن آهی سوزناک از سینه بیرون می ریخت.

روزی نامزدش صمد از غزال پرسید:

ـــاین قدر کلمات عاشقانه و دوبیتی های سوزدار را از کی آموخته یی؟

غزال در جواب برایش گفت:

ـــ اگر رمز جادویی کلمه های عاشقانه و راز بیان سوزها و درد های قلبی را از نغمه های هنرمندان کشورم آموخته ام، اما جنبۀ عملی آن رمزها و رازها را سال ها در زندگی خود جستم و نیافتم، امروز از صفای قلب پاک و بی آلایش تو این همه رمز ها و راز ها را دریافتم.

صمد، تحصیل کردۀ اتحاد شوروی تا سطح ماستری بود. او گذشتۀ خود را بدون کم و کاست به غزال قصه می کرد و متوجه این مطلب که زن شرقی با زن اروپایی تفاوت های جدی دارد، نمی شد.

او یکی از روزها به غزال گفت:

ـــ غزال! من دروازۀ قلبم را به روی تو گشودم و چیزهای که مربوط زندگی گذشته ام می شد برایت بدون کم وکاست صادقانه قصه کردم. اما تو تا هنوز درهای قلبت را به روی من بسته یی و تا امروز یک کلمه از گذشته ات برایم قصه نکردی.

غزال با تبسم برایش گفت:

ـــ من از گذشته ام کدام قصۀ جالب که مورد توجه تو قرار گیرد، ندارم. آمدیم در مورد زندگی نورمالم، چون خودت و من چند جانبه خویشاوند هستیم، به نظرم گفتنش، قصه های تکراری خواهد بود.

اما صمد دست بر نداشت و گفت:

ـــ یقین دارم که در زندگی ات رازی نهفته است. تو یک دختر عادی نیستی. تو یک دختر تحصیل کرده تا سطح لسانس هستی. این هم امکان دارد که در زندگی ات هیچ داستانی وجود نداشته باشد!

غزال که از گپ هایش عصبی شده بود، برایش گفت:

ـــ صمد! در زندگی ام داستانی که حقیقت دارد این است که به اساس صحبت های خواهر بزرگم که زن کاکایت می شود اول حاضر شدم جسمم را به تو بدهم و قلبم از این وصلت منزجر بود. اما بعداً قلبم را نیز به تو سپردم. خو افسوس که تو با طرح این قسم حرف های بی معنی نه قدر جسمم را و نه قدر قلبم را که هر دو را به تو سپرده ام، ندانستی!

صمد با تبسم ملیحانه برایش گفت:

ـــ اگر زیاد هوشیار نیستم، آن قسمی که تو فکر می کنی احمق هم نیستم. آیا تو چنین تصور می کنی که من بعضی وقت ها برخورد های احساساتی ات را در مقابلم احساس و درک کرده نمی توانم؟

غزال برایش گفت:

ـــ صمد! این که تو در مورد بعضی برخوردهایم که آنهم مثل امروز ناشی از گپ های خودت می باشد، چه فکر می کنی، زیاد برایم مهم نیست. من همین قدر برایت می گویم که تنها خدا بر همه چیز آگاه است. او می داند زمانی که چلۀ نامزدی را به انگشتم کردم و چند مدتی گذشت، جسم و قلبم را به تو سپردم.

در دوران نامزدی هم بین فامیل های غزال و صمد کم و بیش شکررنجی های بوجود آمد. بعضی اوقات رابطه ها قطع می گردید و یک دو بار جنگ های لفظی هم صورت گرفت. با وجود این همه دورۀ نامزدی با تفاوت سنی و صورتی و سیرتی تقریباً بخوبی سپری گردید و آنها خود را نامزدهای خوشبخت تلقی می کردند.

شب عروسی فرا رسید. هردو فامیل، خویشاوندان، دوستان بخصوص خواهر خوانده های غزال در مراسم شرکت کرده بودند.

وحید صابری که در آنزمان یکی از جمله هنرمندانی بود که از موهبت صدای خوش بهرۀ بسیار داشت، با سر دادن نغمه های زیبا، شکوه محفل را دو چندان ساخته بود. در حالی که حاضرین به آهنگ های مست و موزونش کف می زدند، با صدای شیرینش «آهسته برو. . .» را خواند و غزال و صمد با قدم های آرام و آهسته داخل تالار شدند. کسانی که در محفل حضور داشتند و غزال و صمد را قبلاً ندیده بودند، با حیرت متوجه شدند که چهرۀ خندان، چشمان آهویی و قد رسای غزال با ساخت بد ریخت صمد همخوانی ندارد. به همین خاطر محفل هم یک کمی بطرف بی مزه گی رفت و تمام خواهرخوانده های غزال و کسانی که صمد را ندیده بودند، فکر می کردند که معجزه رخ داده است.

قبل از شروع قیود شبگردی مراسم ختم گردید. هر دو به عجله رفتند. شب به سحر رسید. فروغ بامدادی از پس پردۀ کلکین به درون اتاق تابید. غزال هم چشم گشود و غرق در افکار خود، خاطرات و پرزه های خواهر خوانده ها را که شب زمزمه کرده بودند، بیاد آورد.

او دیگر با لب های مرطوب، اندام عرق آلود. . . در بستر قرار داشت.

بلی ! بامدادِ غزال این چنین بود. اما کنایه ها و پرزه های با مورد و بی موردِ را که شب از زبان خواهر خوانده های خود شنیده بود، همچون پتکی گران بالای روانش اثر گذاشته بود.

ـــ چه دامادی!

ـــ داماد شهزاده مانند!

ـــ چه قد و اندامی!

ـــ چه خندۀ مردانه!

. . .

غزال، در حالی که در پهلوی صمد در بستر قرار داشت و دست صمد زیر سرش بود، با خود گفت:

ـــ خدایا! فکر می کنم همه چیز خیال است؛ نه! خیال نیست. شب عروسی ام سپری شد. این رویأ نیست. رویأ قابل لمس نیست. من دیگر خانم شدم. . .

وقتی مادر صمد با پتنوس صبحانه به اتاق غزال و صمد آمد، غزال شرمگین چشم به زمین دوخت و زندگی اش که بایک نامزدی مصلحتی آغاز گردیده بود و با برگزاری محفل عروسی به پایان رسیده بود، او را عروس خانۀ گردانیده بود. . .

صمد، در مکروریون یک اپارتمان چهاراتاقه به کرایه یی امتیازی دولت در اختیار داشت. یکی از اتاق ها به غزال اختصاص داده شده بود. در دو اتاق دیگر مادرش، برادر جوانش و بیوۀ برادرش با یک کودکش، که شهید گردیده بود مستقر بودند. غزال و صمد علی رغم تفاوت سنی و زیبایی از لذتی خوبی بهره مند بودند. صمد هم از زیر دل آرزو داشت که غزال خوش و خوشبخت باشد و زندگی پُرسعادت و خندان را در پهلوی خانواده اش سپری کند.

یک روز شهناز که بعد از فراغت از پوهنتون با غزال در یک اداره کار می کرد، او را کمی مشوش دید، از نزدش پرسید:

ـــ غزال! یک کمی مشوش معلوم می شوی. خیریت باشد؟ با صمد جان خو جنجال نداری؟

غزال برایش گفت:

«چه بگویم ! بعد از عروسی دو سه ماه ما بخوشی و خوبی سپری گردید. همه چیز مثل یک خواب کوتاه و شیرین به سرعت گذشت. زمانی که باردار شدم، در برخوردهای صمد کمی تغیر آمد و رویه اش با من کمی عوض شد. اما من این چنین تغیر را جدی نگرفتم. فکر کردم شاید فشار کار و زندگی بالایش سنگینی کند. حالا حتی زمانی که من به کلنیک برای مراقبت و کنترول می روم مادرش شانه به شانه همرایم می رود و یکبار صمد هم برایم گفت که هر جای می روی باید مادرم همرایت باشد. قبلاً، همه برخورد هایش برایم تحمل پذیر بود و با هم کنار آمده بودیم، به مهمانی ها می رفتیم، با هم درد دل می کردیم و درحقیقت روزگارما به خوشی سپری می گردید. حالا یک دو روز می شود که پافشاری بی حد دارد تا من ترک وظیفه کنم و شش ماه رخصتی بدون معاش بگیرم و این برخوردش مرا کمی مشوش ساخته است. دیده شود که در آینده چه می شود؟»

صمد دربرنامۀ خود موفق گردید و غزال شش ماه رخصتی بدون معاش گرفت و در خانه منتظر به دنیا آمدن نوزادش شد. فرزند اولی غزال که پسر بود، یک روز ساعت سه عصر از بطن مادرش زاده شد و در دست های پُرمحبت نرس قابلۀ زایشگاه قرار گرفت، نرس قابلۀ که دراین کار تجربۀ فراوان داشت و دها بار کار زایمان را انجام داده بود. نرس قابله به محض این که بند ناف را برید و نوزاد را در تکۀ پاک پیچید و به مادرکلانش نشان داد گفت:

ـــفقط مثل مادرش زیبا و جذاب است. نامش را چه می گذارید!

مادرش گفت:

ـــ غزال در ماه حمل به دنیا آمده و او همیشه دعوا داشت که چرا نام مرا بهار نگذاشته اید و تصمیم گرفته که اگر نوزادش پسر باشد نامش را پسرلی و اگر دختر باشد نامش را «بهار» می ماند. چون پسر است نامش را «پسرلی» می مانیم.

چند ماه بعد که پسرش غان وغون را شروع کرد، غزال آن را با عکس العمل مبالغه آمیزی تحسین کرد و حتی برایش جشن گرفت. زمانی که پسرش با قدم های لرزان راه رفتن را آغاز کرد، او در حینی که دست ها و حواسش مشغول کار می بود، بطورغریزی گام های پسرش را دنبال می کرد تا باخطری روبرو نشود.

 

ادامه دارد . . .

 

 

قسمت ۲:

 

سه پارچه

به

لیسۀ ملالی شهر کابل

 

وقتی غزال به پانزده سالگی می رسد، وضع امنیتی ولایت و شهر شان خیلـی ناامن می گردد. پدر و مادرش که خیلی نگران و مشوش از ناحیه دختر شان می باشند، تصمیم می گیرند که او را بعد از ختم امتحان سالانه به کابل نــــزد خواهر کلانش بفرستند.

غزال از سفرش بطرف شهر کابل به خواهرخوانده اش «مژده» چنین حکایـه کرد:

«مردم ولایت ما، توسط سرویس های ۳۰۲ به کابل سفر می کردند. من تا آن زمان در همچو سرویس ها سفر نکرده بودم.

من هم مثل هر دختر از هر چیزی یک رویأ برای خودم می ساختم و همیشــــه هم رویأهایم از واقعیت یا قشنگتر می بودند و یا هم زشتتر. ضربان قلبم بــــه شدت می زد و من مجبور بودم با کشیدن نفس های عمیق هیجان خود را فـرو نشانم. زمانی که در سرویس جا گرفتم، از خوشی قطره های اشــــــــــک در چشمانم حلقه زدند و من بخاطر پنهان ساختن اشک های خود آن را با احتیـاط زیر چادری از گونه های خود زدودم و بطرف راست از شیشه به جاده نــــگاه خود را دوختم.

سرویس ما، در آن سپیده دم خزانی، که هوا تازه روشن شده بود، بسرعـت سینۀ خنک هوا را شکافت و بطرف شهر کابل در حرکت شد. من خیـــــــــــال می کردم که سرویس ۳۰۲ هم مثل سرویس های لینی داخل شهر ما پر از نقش و نگار، که با هر بریکش یک متر به جلو می پریدم، می باشد و شاید یـک سفر دور و دراز و زیاد خسته کننده باشد. اما خلاف تصورم سفرم چنان آرام و آسوده بود، که تقریباً بیشر از نصف وقتم در خواب گذشته بود.

سرویس ما، ساعت شش صبح، که من و مادرم از ترس این که مجاهدین در راه سرویس ما را توقف دهند، چادری پوشیده بودیم و در سیت دوم جـــــای گرفته بودیم، بطرف کابل حرکت کرد. پیش رویم خورشید از قلۀ کوه سر بلند کرد و به برگ های درختان دو طرف جاده تابید و لبخند زد. از بین مسافریـن صدایی به گوش ما رسید، که در نزدیک شهر پلخمری جنگ شدید بین قــوای دولتی و مجاهدین جریان دارد و راه به روی ترافیک بسته شده است.

از ترس و نگرانی به لرزه افتادم.

مادرم که وضع مرا متوجه شد، با همان لحن آرام و محبت آمیز گفت:

ـــ دخترم! مواظب باش که اگر در راه موتر ما را مجاهدین توقف داد، گـــــپ نزنی. من برایشان می گویم که خواهرم است؛ مریض است؛ غرض تـــداوی کابل می برمش. فهمیدی جان مادر!

آه که مادرها چقدر مهربان هستند؛ همیشه و در همه حالت متوجه اولاد خـود می باشند و در مورد شان تشویش می کنند و می ترسند. همیشه از حـــوادث ناشناخته و خیالی در قلب های خود به شدت دلهره می داشته باشند. حتـی در بدترین موقع به سرنوشت خود فکر نمی کنند و در فکر مصئونیت فرزنـــــدان شان می باشند.

رویم را طرفش برگرداندم و گفتم:

ـــ مادرجان! نترسید! من حالا کلان دختر هستم. به گپ های مهم فکــــــــرم می رسد.

صدای مادرم بعد از شنیدن کلمۀ «جنگ» کاملاً تغییر کرده بود. در صدایــش یک تشویش و لرزه احساس می شد و من می دانستم، که تشویشش در مورد دخترش است، که دچار کدام حادثۀ ناگوار نشود.

در راه با کدام حادثۀ قابل تشویش مواجه نشدیم. ساعت ۴ عصر به شهـــر زیبای کابل رسیدیم. تاکسی کرایه کردیم و به خانۀ خواهرم رفتیم. وقتی بــــه خانۀ خواهرم رسیدیم، گریه کنان خود را در آغوشش انداختم. بغض چنــــان راه گلویم را بسته بود، که نمی توانستم حرف بزنم. اشک می ریختم و دست هایش را می بوسیدم.

با خود می گفتم:

ـــ خدایا! سرانجام از تنهایی نجات یافتم. از شر برادر بد قهرم و تاریــــــــک فکران که زندگی را بر مردم ولایت ما به جهنم مبدل گردانیده است، نجــــــات یافتم، باز خورشید از پس لکه های ابر چهره نشان داد، باز نسیم زندگــی ام به وزیدن شروع کرد و گل احساس خوشی بر لب هایم شکوفه زد و باز بــــــا خواهرانم یکجا شدم و باز تا نیمه های شب قصه و خنده خواهیم کرد.»

غزال در پانزده سالگی از ولایت خود به صنف ده لیسۀ ملالی شهر کابل سه پارچه می برد و شامل مکتب می گردد.

او، چند ماه بعد با یکی از دخترهای شوخ طبع بنام «مژده» خواهر خواند می شود.

مژده، یکی از روز ها از نزدش می پرسد:

«غزال! برایم راستش را بگو که در بین هنرمندان، هنرمند دلخواه ات کیست و آهنگ های کدام یکی را زیاد دوست داری؟»

غزال جواب می دهد:

«آه! از دست هنرمندان و آهنگ های را که آنها می سرایند، نزدیک است دیوانه شوم.

به خدا قسم که من هم درست نمی دانم که نغمه های آنها برای ما چه می دهند و چه ارمغانی دارند؟

یک لحظه امید، خوشی و شادی و لحظه یی دیگر غم، اندوه، ناله، فریاد و سوز و گداز.

یک بار از چنان عشق و عاشقی، شیفتگی و دلدادگی، دوستی و جوانی و شور و مستی ستایش میکنند، که آدم هوس می کند ابلیس را برعرش کبریا بنشاند و بر پیشگاه او سجده برد و بار دیگر چنان از توبه و طاعت و زهد و عزلت حرف میزنند که انسان بی اختیار به این فکر می افتد که پاهایش را به سوی قبله دراز کند و از زندگی دنیا و تمام لذت ها و نعمت های عالم دست بشوید و به پای خود به گور برود.

مژده جان! من هم گاهی از خود می پرسم، که کدام بخش این سروده ها که هنرمندان ما می سرایند درست است. آن بخشی که برای ما خوشی و روشنی به ارمغان می آورد و یا آن بخشی که در غم و اندوه ما را فرو می برد؟»

مژده برایش می گوید:

«غزال! با این طبع شاعرانه ات حتماً خاطره های فراموش ناشدنی از ولایت خود داری؟ لطفاً برایم قصه کو.»

و غزال هم برخی از خاطره های خود را برایش قصه می کند:

«کدام خاطره! خاطره های من یک قصۀ ساده است. من شش بهار زندگی را پشت سر گذاشته بودم، که صنف اول مکتب شامل شدم. دورۀ ابتدایی را قسمی سپری کردم که اول نمره، کفتان صنف و هم سرگروپ تیم ترانۀ مکتب خود بودم. بعد شامل لیسه شدم و تا صنف نُه مکتب در آنجا زیاد علاقه به درس ها داشتم. اما حالا که به این جا سه پارچه آورده ام، نمی دانم مرا چه بلا زده که علاقه ام به درس ها کم شده و نتوانسته ام که حتی دوم سوم نمرۀ صنف خود شوم.

آه که در آنجا در دوران لیسه، از دست قیودات برادر بد قهرم به نظرم دیگر زندگی برایم مثل یک حصار بود. هر روزی که به سنم افزوده می شد به تنگی این حصار نیز افزوده می شد. احساس بی نهایت تنهایی و دلتنگی می کردم. دلم می خواست پرواز کنم و به دنیای دیگر بروم و بدانم آنسوی سرحد کشور ما میان مردم چه می گذرد و آسمانش چه رنگی دارد. ولایت ما قندوز یک ولایت سرحدی است. بخصوص می خواستم بدانم که جوانان آنجا در چه حال و هوا و در کدام وضع زندگی می کنند.

خواهربزرگم که اولاد کلان فامیل نیز بود، چندین سال را همراه با شوهر و دو کودکش در مسکو و دوشنبه زندگی کرده بود و از آنجا ها قصه های شیرین برایم می کرد. من تا آنوقت هر گز از سرحدات کشورم حتی ولایتم خارج نشده بودم. حالا هم به جز از چند ولایت درسر راه ولایت قندوز و شهر کابل قسمت های دیگر کشورم را ندیده ام.

زادگاهم برایم آخر دنیا بود. چه روزها که در خیال خود از پشت کلکین اتاقم به آنطرف سرحد به اساس قصه های خواهرم نگاه کرده بودم و از این که نمی توانستم از سرحد کشورم بگذرم و به آن «مدینۀ فاضله» خود را برسانم، رنج می بردم. آنطرف سرحد برایم دنیای دیگری بود، دنیای که می گفتند در آنجا مردمش آرام، آسوده، شکم سیر و در صلح و صفا زندگی می کنند. اما با اینهمه شنیدنی ها، نمی توانستم تصور کنم، که در آنجا چه خبرها هست. خواهرم برایم قصه ها کرده بود، که آنها همه چیز دارند و همه چیز را برای مردم خود آفریده اند. ولی من که می دیدم در کشورم، در میان دود و آتش و در همهمۀ باروت و انفجارها، درون خانه محکوم به زندگی شده ام، نمی توانستم خود را مثل آنهایی بدانم که آنطرف سرحد زندگی می کردند.

خواهرم چه پاک قلب و مهربان بود! همیشه نزدش این تصور وجود داشت که روزی کشور ما نیز چنان می شود.

در این جنگ و کشتن کشتن، که مثل اژدهائی دمان زندگی ما را در کام خود کشیده بود، کدام آرامش خاطر به آینده می توانست در وجود ما باشد؟

در سن و سالی بودم که از شوهر چیزی زیادی نمی دانستم. هرچند چیزهایی از این و آن شنیده بودم، اما نمی دانستم که شوهر می تواند زندگی را برای زنش به بهشت و یا هم به جهنم مبدل بگرداند. هر وقت نام شوهر در میان می آمد، خواهرم خاموش می شد و اشک می ریخت. گاهی تنها رطوبت اشک را در چشمانش می دیدم که او را زیبا تر جلوه می داد. شوهرش چند سال بود که او را با دو طفل اش در جنگ و آتش تنها گذاشته و خودش در کشور صلح و صفا زندگی می کرد. در آن هنگام بیش از این چیزی نمی فهمیدم. اما حالا می دانم که خواهرم چه دردی در سینه داشت و پنهانش می کرد.

شب ها در بسترم در چرت و فکر فرو می رفتم و با خود می گفتم این ستاره ها که شب تا سحر با زمین راز و نیاز عاشقانه می کنند، هر گز کسی معشوقه هایش را شناخته اند.

پدرم، روشنفکر روحانی، مریض و کمی عصبی مزاج بود. بعد از تقاعد همیشه روز و شب در خانه بسر می برد و یک دم از زندگی روزمرۀ ما جدا نمی شد. اما بعضی وقت ها قهر می شد، مثل دریای طوفانی خروش بر می داشت و همه جا را بهم می آشفت. خیلی دلم می خواست روزی برسد که یک بورس بگیرم و خود را از شر برادر بد قهرم که حق و نا حق خشمناک و با بهانه جویی بر من چیغ می زد و تنهایی جانسوز برهانم و آنطرف سرحد، بدنیای صلح و صفا راه ببرم. اما از آن دنیا هم وحشت داشتم. آیا مردم آنجا که هر گز آنها را ندیده ام، با من به مقایسۀ فامیلم برخورد مهربان تر خواهند کردند؟

باری! در چنین تنهایی و خاموشی، با خیالات خود در قلبم اُنس عجیب یافته بودم. درخواب ها، رویأها و خیالات من، آن «مدینۀ فاضله» جلوه های دلگرم کننده داشت.

مادرم، گاه و بیگاه مرا به آغوشش می فشرد و در مقابل پرخاش های برادر بد قهرم از من دفاع می کرد و از بوسه های نوازشگرش آرامش درونی می یافتم. هم چنان با پدرم که بعضی وقت ها خشمگین تند مزاج پُرهیبت می شد، اُنسی عجیب و غریبی داشتم. روزانه ساعتی را در آغوشش دراز می کشیدم و وظیفۀ سه وقتۀ ادویه توصیه شده داکتر را به سر وقت همراه با گلاس آب برایش می دادم و از دعا هایش برخوردار می شدم.

روزها که در خانه می بودم، کلکین اتاقم را می گشودم و گل های رنگارنگ که در صحن حویلی ما بطرفم لبخند می زدند، تماشا می کردم.

شب های تابستانی چون مادرم تا نا وقت ها در جذبۀ عبادت غرقه می شد و با روح نا پیدای آن جهان ابدی و آن جوهر بی پایان نیایش اتصال می یافت، من در جلوی کلکین می ایستادم و به صدای پرندگان که ترانه های خوش الحانِ خواب آور زمزمه می کردند، گوش می دادم. اما زمانی که برادر بد قهرم در خانه می بود، برای من موجب هیبت و سکوت می شد.

در آن خاموشی و تنهایی، که زمانی در همان خانه با خواهرانم تا نیمه های شب خنده و شوخی می کردم و حالا هرکدام آنها به بخت خود رفته بودند و در شهر کابل و دیگر ولایات زندگی می کردند، مادرم چنان در عبادت خود مستغرق می بود، که ساعت ها مرا فراموش می کرد.

اما اگر مادرم مرا شبانه ساعت ها فراموش می کرد، طبع شاعرانه ام یکسره مرا تسلیم تنهایی و خاموشی نمی کرد.

شب های مهتابی، ماه با محبت برایم سلام می گفت و دزدکی از دریچۀ کلکین بدرون اتاقم می تافت.

من احساس می کردم که ماه جزئی از اجزای آسمان و شب است. آمدن ماه به بسترم آن قدر شاعرانه و دلنشین می بود، که سینه اش را هچو مادری برایم می گشاد و سرم را روی سینه یی خود می گذاشت و برایم لَلولَلو می خواند.

ماه، در آن خاموشی و تنهایی خورنده که جانم را آزار می داد، خود را در آغوشم می انداخت. سر تا پایم را بوسه می زد، باز لب های خود را بر لبم می نهاد، هردو ازهوش می رفتیم، در بسترم می غنود و تا سحر دریچۀ دنیای محبت را بر رویم می گشود.

بعضی وقت ها دیدن خواب های خوش و ناخوش، نیمه های شب از خواب شیرین بیدارم می کرد، می دیدم که هنوز ماه در بسترم آرام در کنارم آرامیده است.

لبخند محبت آمیز ماه را فکر می کردم، که این بخاطری است، که می خواهد آرامشم را پاسداری کند و این لبخندش برایم تسلی بخش می نمود.

وقتی فکر می کردم که دیگر ماه از بسترم می رود، به دامنش می آویختم و از درد تنهایی برایش قصه ها می کردم. دلش بحالم می سوخت، نازم می داد و دوباره با لَلولَلو اش بخواب می رفتم.

صبحگاهان آواز خوش الحان پرندگان فضای حویلی ما را شاد می ساخت. در آواز شور انگیز پرندگان و انوار محبت آمیز ماه غرق و محو می بودم و دلم نمی شد از خواب شیرین بیدار شوم.

وقتی دیده می گشودم، می دیدم که خورشید زرومند از قلۀ کوه سر به فلک کشیده سربلند کرده و به من با نگاه خشمگین می نگرد و بیرحمانه بر بسترم آتش می بارد. نور تندش چشمانم را آزار می داد و خیره اش می کرد. من حتی در خواب از خجلت سرخ شده می بودم و تاب نگاه های سوزنده اش را نمی آوردم.

ماه هم در مقابل اشعه های قدرتمندش تاب آورده نتوانسته و با عجله از بسترم فرار کرده می بود. احساس شدید تشنگی می کردم و از آب جک خود را سراب می کردم.

بعد، از بسترم بر می خاستم و می رفتم و دست و روی خودرا تازه می کردم. وقتی در سطح صیقلی آیینه چهرۀ خود را نگاه می کردم، از گلابی شدن کومه های خود لذت می بردم. موهای خود را با چین شکنی چشم نواز بر شانه هایم می انباشتم و بطرف مکتب می رفتم.

شب های تاریک، که ماه با من خدا حافظی کرده می بود و به آنطرف دور دست ها سفر می کرد، من هم از کلکین اتاقم به ستاره گانی که در پیکر بیکران آسمان صاف چشمک می زدند، نگاه می کردم.

در حالی شمارش ستارگان، نسیم ملایم و آرامبخش از راه دروازۀ اتاقم می رسید. انگشتان نوازشگر خود را بدرم می کوفت و بی آنکه منتظر اجازۀ من باشد، خود را درون جالی کلکین اتاقم می نهفت، با حیله و نیرنگ از شکاف هایش بداخل می آمد. لب هایش می لرزید و سرود عاشقانه می خواند. میان بسترم خود را می انداخت. دست های سردش بازوان برهنه و سینۀ نیمه لخت مرا نوازش می داد. لب های سرد ملایمش را بر گونه های داغم می نهاد و تا سحر درآغوشم می خفت. سر تا پا وجودم را که از گرمی تابستان عرق آلود می بود، زیر نوازش لب های روح پرور خود می گرفت. در بین پاهایم می خزید. میان لای لای موهایم، بر رخسارم، بر گردنم، میان سینه ام دست می مالید و سپس مرا آرام و با محبت در آغوش می فشرد و از هوش می رفت و مرا هم از هوش می برد. هنوز هوا تاریک می بود که می خواست از کنارم برود، ولی با التماس هایم تا شفق دم در بسترم می ماند.

بعد، دست گرم خورشید تکانم می داد و از خواب بیدارم می کرد. نسیم ملایم با دلنوازی مرا با خود به حویلی می برد. با چشمان خواب آلود بر لبۀ برنده می نشستم و با گل ها راز و نیاز می کردم.

بعضی وقت ها از ورای خیالات، چیغ برادر بد قهرم بگوشم می آمد. می پنداشم که برادر بهانه جویم سر بر آورده و مرا بخاطر راز و نیاز با گل ها سرزنش می کند. از ترسش به اتاق خود بر می گشتم و آمادگی برای مکتب رفتن می گرفتم.

روزهای که بطرف مکتب می رفتم، صورت مادرم را می بوسیدم و بخاطر محبتش و دفاعی که در برابر برادرم از من می نمود، تشکر می کردم.

با رفتن بهار، تابستان و خزان که روزهایش از پی هم می گذشتند، زمستان فرا می رسید.

زندگی من هم در سرما و تاریکی زمستان و تنهایی دلتنگتر می شد. پرده یی ضخیم کلکین اتاقم با باد های تند و توفانی زمستانی که می خواست سردی سوزنده را به جانم بفرستد، در نبرد می شد و از آمدنش به بسترم جلوگیری می کرد.

دیگر نه ماه از کلکین به اتاقم سرمی کشید و نه نسیم ملایم به دیدارم می آمد.

بلی! در روزهای زمستانی، گاهی عقب شیشه یی یخ زدۀ کلکین اتاقم می ایستادم و به درختان خشکیده که لباس سپید همچون شب عروسی دوشیزه ها به تن داشتند، نگاه می کردم. زمین مستور از برف می بود و صحن حویلی ما را نیز لحاف سپید پوشانیده می بود.

با خود می اندیشیدم:

ـــ خدایا! فصل خزان گذشت. برگ های درختان زرد و زردتر شدند و سرانجام ریختند. لانه ها برای کبوتران از اثر سرمای زنند زمستان طاقت فرسا شدند. من از پشت کلکین کاغ کاغ زاغ ها را می شنوم و تماشا می کنم. اکثر پرنده ها به جاهای گرم کوچیده اند. آیا این زمستان هم خواهد گذشت؟

با شروع زمستان قلبم بیش از هر زمانی دیگر گرفته می بود و شوق دیدار خواهران همچون آرزوی محال به جانم آتش می زد.

یکی از شب ها از تصویر تلویزیون شاهد اصابت چند راکت بر شهر کابل بودیم. از جمله راکت ها، دو راکت در ساحۀ مکروریون ها که خواهر بزرگم در آنجا زندگی می کرد، اصابت کرده بودند. من و خانواده ام زیاد در تشویش بودیم و در آنزمان آرزو داشتم که کاش می توانستم هر چه زودتر از خواهرم احوال بگیرم. اما می دانستم که انجام این کار در آن شرایط برای یک دختر غیر ممکن است.

شب ها هوای سوزنده و گزنده، ظالمانه در و دریچه را به رخم می بست. همهمۀ باران و توفان از پشت کلکین اتاقم با تافتن و جنگاندن قطره های خود به شیشه ها، خواب را از چشمانم می ربود.

گاه گاهی، این همهمه با فریاد و غرش جنگ کتله های بزرگ ابرها با قله های کوه ها که از بابتش برق می درخشید و رعد می غرید و صداهای ترسناک بهم در می آمیختند و مرا به بیم و اندیشه می انداخت که مبادا صاعقه به خانۀ ما اصابت کند.

اما با وجود این همه دلهره، کست های بعضی هنرمندان که صدای گیرایشان از مونسی و همدلی به دل ها چنگ می زد، برایم تسلی بخش بودند.

غروب یک روز، صدای برخورد قطره های باران به شیشه های کلکین اتاقم در ابتدأ چون لغزیدن حریر، نرم و آرام بود اما چیزی نگذشت که اوضاع دگرگون و چه وحشتناک شد.

ناگهان برق درخشیدن گرفت و صدای مدهشی رعد به گوشم رسید. از پشت کلکین به تماشای صحن حویلی و آسمان ایستادم. روشنی برق و غرش رعد به ریزش باران، وزش توفانی باد و خم و چم شدن شاخه های درخت منظرۀ وحشتناکی داده بود. باران به اندازۀ شدت گرفته بود که جوی آب از ناوه ها سرازیر گشت. خواب بکلی از چشمانم رخت بربست و هر چه تلاش می کردم به چشمانم راه نمی یافت.

در آن شب توفانی من در اتاقم تنها بودم و صداهای مهیب و سهمگین غرش رعد و روشنی برق که نعره زنان بر محلۀ ما تازیانه می زدند، در ذهنم سرود نا امیدی حتی مرگ را زرق کرده بود.

صداهای مهیب رعد و برق بر تمام محلۀ ما همچون انفجارها مرا به وحشت انداخت. قلبم از ترس لرزه گرفت. قلبم همچون لرزه ها را از دست انفجار های راکت پرانی مجاهدین زیاد دیده بود. اما این بار لرزه اش ترسناکتر بود.

ترس، تپیدن قلبم را سریع ساخته بود و با هر روشنی برق و بعد غرش مهیب رعد ضربانش چند برابر می شد.

با خود گفتم:

ـــ خدایا ! مگر محلۀ ما نابود می شود ؟

در این شب، باران تندی، توفان سختی، درخشش برق و غرش رعد تمام شب بدون وقفه ادامه یافت و تمام محلۀ ما را به وحشت انداخت. آتشی که از رعد و برق شدید به وجود می آمد به هر طرف حمله ور بود. این صاعقه های خشم آلود و مهیب تمام شب درخشید و غرید .

آسمان هم بصورت مه غلیظی اندک اندک خود را به پائین می کشید. تو گویی می خواست تمام زمین را در کام خود فرو می برد.

تند باد وحشی که توفانی شده بود، در صحن حویلی ما به دور خود می چرخید و خود را به دیوارهای حویلی ما و کلکین اتاقم چنان می کوبید که تو گویی دیوارها، کلکین ها و دروازه ها را با خود می برد.

تند باد توفانی مثل غولی از بند رسته با خشم و هیجان به هر سو راه فرار را که آسمان بر وی بسته بود، می جست. او، تمام شب آشوبگر، خشمگین و پُرهیجان خود را به در و دیوار می زد و در جستجوی یک روزنه برای خروج بود.

یک ستاره هم در تمام آسمان محلۀ ما دیده نمی شد. تمام شب تیرگی بود و آشفتگی.

توفان خدا نترس، قطره های باران را با تمام شدت و قوتش به کلکین اتاقم می تافت. حتی من را به یک وهم باطل انداخته بود، که فکر می کردم آسمان دارد در تبانی با توفان در سایۀ تیرگی پنهانی زمین را بکلی درهم می ریزد. شب، به نیمۀ خود رسیده بود. باران، تند و توفانی بود. برق بدون وقفه می درخشید و رعد هم بدون وقفه می غرید و با هم یکجا صداهای وحشتناکی را بوجود آورده بودند. ترس بود و تاریکی. توفان بود و من تک و تنها در اتاقم. من تمام شب در برابر این وحشت و تهدید، در برابر این توفان و صاعقه و تیرگی با قلب تپنده تاب آوردم و به اتاق پدر و مادر و یا دو برادرم نرفتم. آخر شب توفان از این آشوبگری دست برداشت و من هم بعد بخواب رفتم. در واقعیت قوای توفان تمام و خاموش شده بود.

صبح که چشمانم را باز کردم، دیدم مادرم بالای سرم ایستاده است. آسمان صاف و زمین غرق در آفتاب بود. خمیازۀ کشیدم و هوای پاک و صاف را عمیق استنشاق کردم.

مادرم با محبت برایم گفت:

ـــ صبح بخیر دلبندم ! با وجود توفان شدید دیشب خوابت برد ؟

گفتم:

ـــ مادر! خوابیدن خیلی سخت بود. با آن وحشت و توفان کی می توانست بخوابد و خوابش ببرد؟ توفان در هر فصل سال ترس می آفریند و خوشی را می پراکند. راستی مادر تحملش هم خیلی دشوار بود. خدا آدم را از آفات آسمانی نجات دهد. از یک مهمان ناخواندۀ مزاحم که بالای دل آدم بار می باشد هم مشکل تر تمام شد. به هر صورت مادر جان! هر چه بود گذشت و طرف های صبح عمیق خوابم برد.

اما زمانی که بطرف مکتب روانه شدم، دیدم که جاده ها به باتلاق تبدیل شده، تا چشم کار می کرد همه جا پُر از گل و لای بود. آب گل آلود طغیان کرده بود، کوچه ها را پوشانده بود و نظم ترافیک و رفت و آمد مردم را هم برهم زده بود.

مادرم شبانه بفکر من نمی شد. او در جستجوی کسب اجر اُخروی جهان دیگر و روز رستاخیز می بود. می خواست با آن سر چشمۀ فیاض راه پیدا کند. می خواست عطش هستی را در دل خود به وجود آورد. می پنداشت که جز بدین گونه نمی تواند از چنبرۀ مرگ که دنبالۀ زندگی است، آزاد شود و به وصال تعالی که خالق واقعی جهان ابدی است، نائل آید. با چنین پندارها مادرم را البته شبانه پروای من نبود.

تنهایی که وجود مرا می خورد، اگر ماه و نسیم ملایم دلسوزی و کست های هنرمندان دلنوازی نمی کردند، خدا می داند که روزگارم چه می شد؟

در آن تنهایی خورنده، من در برابر چشم کشیدن های زنند برادر بد قهرم هر روز از روز پیش ملول تر می شدم. من حق نداشتم خانۀ کدام خواهر خواندۀ خود بروم و یا خواهرخوانده ام خانۀ ما بیاید.

برادر بد قهرم می گفت:

ـــ از خواهر خوانده بازی زیاد شرها بوجود آمده، خواهر خوانده بازی خوشم نمی آید.

حتی روزهای که با برادر دیگرم در حویلی برف جنگی می کرد و من هم می خواستم همراه شان برف جنگی کنم، از موهایم کش می کرد و مرا نمی گذاشت و می گفت:

ـــ این کار به دخترها نمی زیبد.

مادرم صرف مرا از پرخاش هایش نجات می داد. ولی به معنی واقعی هیچ وقت از من دفاع کرده نمی توانست.

اما چاره یی نبود. می بایست که با این تنهایی گران می ساختم و در پیش نگاه های برادر بد قهرم دُب دُب توفانی قلبم را می شنیدم و تحمل می کردم.

زمستان هم خداحافظی می کرد. برف های سپید که بالای زمین حویلی یی ما لنگر انداخته می بودند، آهسته آهسته آب می شدند، از ارتفاع شان کاسته می شد و سرانجام همه آب و جذب زمین می گردیدند.

بعد دوباره هر روز دها جوانه در شاخه های درختان خود را ظاهر می ساختند و تلاش برای برگ شدن می کردند.

من هم، زندگی را با همۀ تنهایی که پانزده سال را زیر پا داشتم، استقبال می کردم. روشنی هوا، برگ های سبز درختان، گاهی قطره های باران بهاری، وزش نسیم ملایم، رقص دلپذیر شاخه ها و صدای خوش الحان پرنده گان دوباره فضای حویلی را از امید انباشته می ساخت. اما من در انتظار پایان بهار و شروع تابستان بخاطر مهمان شدن ماه مهربان و نسیم نوازشگر، روز شماری می کردم.»

ادامه دارد . . .

 

 02. 12. 2013

 

انواع و اقسام قصه ها و داستان ها وجود دارند:

ـــ بعضی قصه ها ضمن نوشتن زاده می شوند، که درون مایه یی آنهــــــــــــا تراوش مغز داستان نویسان چیره دست اند؛ نتیجۀ یک احساس درونــــــــی؛ نوعی بکار انداختن مغز و فکر؛

ـــ بعضی از جهان افسانه ها، که از گذشته های دور نسل به نسل رسیده؛

ـــ بعضی زادۀ یک خاطره یی می باشند و

ـــ بعضی هم شمۀ از «واقعیت» را که در جامعه به وقوع می پیوندد در خود می داشته باشند، که برای رهایی از این هیولایی که در ذهن نویسنده لانــــــه کرده، لازم می بیند، آنها را به صورت داستانی بازگو کند و بروی صفحـــــۀ کاغذ بیاورد.

این نوشتۀ ناچیز هم از جملۀ شمۀ از واقعیت جامعۀ ما است، که به وقــــــوع پیوسته است.

راوی قصۀ غزال، خواهر خوانده اش «شهناز» است، که در پوهنتــــون، شهر پشاور و ماه های اخیر در قندوز شاهد رازهای خصوصی خشونت هــا و خود سوزی اش بوده است و دیگری خانواده یی است که مدتی در مکروریون همسایه یی «صمد» بودند و حالا هم یک قطعه عکس یادگاری شب عروسی «غزال و صمد» را در البوم فامیلی یی خود دارند.

 

فهرست مطالب:

ـــ کودکی

ـــ دوران مکتب

ـــ سه پارچه به لیسۀ ملالی شهر کابل

ـــ پوهنتون، نامزدی، عروسی

ـــ آمدن مجاهدین و مهاجرت

ـــ فرار از خانه در دوران طالبان

ـــ انتظار (چشم به راهِ فرزندان)

ـــ خود سوزی

ـــ سخن آخر

دوران کودکی

 

ترکیب و تنیدگی برخی از خویشاوندی گاهی چنان پرآشوب می شود، کـــــــــه داستان ها باید برای آن نوشت.

خانواده های هم وجود دارند، که بافت خویشاوندی آنها معجونی از دوستـی، دشمنی، جنگی بودن، آشتی کردن، ازدواج ها، آلشکان و در بــــــــــد دادن می باشند.

در یکی از ولسوالی ها یک خانواده با همچون بافت خویشاوندی زندگـــــــــــی می کرد.

شامگاهان، پسر بچۀ دوان دوان نزد خویشاوندان، که در مهمانخانه منتظـــر بدنیا آمدن نوزاد نشسته بودند، آمد و خوش خبری داد که بچه بدنیا آمــــــد و تکلیف بخیر رفع گردید.

مامای نوزاد حاجی سلام جان، که آدم احساساتی و هیجانی بود با شنیدن واژۀ «بچه» فکر کرد که نوزاد «پسر» است؛ به اساس رواجهای خرافی که برای پسر شادیانه می گرفتند، از کمرش تفنگچه را برداشت و هفت فیر شادیانــه را به گوش مردم محل رسانید. زنان که دور و بر مادر نوزاد نشسته بودند؛ بـه همدیگر نگاه کردند و از اشتباهی که صورت گرفته بود، دوباره نـــــــوزاد را دیدند و احوال فرستادند، که نوزاد دختر است. حاجی از شنیدن این خبــــــــر حیرت انگیز احساس شرمندگی کرد.

مدیر صاحب و همسرش، صاحب سیزده فرزند شده بودند، که تنها یک پسرش در سن شانزده سالگی در اثر سکتۀ قلبی، فامیل خود را درغم و اندوه نشانـده و جهان عوض کرده بود و دوازده فرزند آنها از بیماریهای اپیدمیک و بلایـای دوران کودکی جان بدر برده بودند. این سیزدهمین فرزند مدیر صاحب بـــود، که در هفتۀ اخیر ماه حمل ۱۳۴۸ خورشیدی چشم به جهان گشود. چنـــد روز بعد ملای مسجد را خواستند، مراسم مذهبی را انجام دادند و نامـــــــــــــش را «غزال» گذاشتند. پدرش نوزاد را در آغوش گرفت، بطرفش محبت آمیــــز نگاه کرد، بوسیدیش و با خود زمزمه کرد:

«زیباست به مثل آهوی صحرأ . . .»

مادرش، پس از چهل روز در بستر، که از سوپ مرغ های خانگی تغذیـــــــه می کرده و روزی چند لیتر شیر تازۀ گاوی می خورده، سرانجام قوی تر، بـا انرژی تر و روشن تر از بستر برمی خیزد و مطمین می شود که پندیدگی پاهـا و درد مفاصل که از اثر حمل به آن مبتلا گردیده بود، درمان شده اند و چنــان شوق برایش پیدا می شود، که به هیچ کاری دخترها و پسرها را نماند و تمام کارها را به تنهایی انجام دهد. ولی این فرصت را فرزندانش برایش نمی دهند و در تمامی کارها همرایش کمک و همکاری می کنند.

فرزندان اول باری و آخرباری مادرغزال دختر بودند. بعدها خویشاوندان بــــه مزاح به مادر غزال می گفتند:

«با دختر آغاز کردی و با دختر ختم.»

غزال، در ماهی به دنیا آمده بود، که ماه رشد و نمو بود. او تا یک سالگــی با دهن کوچک مکندۀ خود، شیر را از پستان مادر می مکید. دهن مکنــدۀ او همراه با پنجه های قوی اش همیشه درون وجود مادر را می کاوید. وجـودش دائم در حال رشد و نمو بود. جلد نازک، لطیف و نرمش که خون سرشـار در زیر آن جریان داشت، زیر شعاع آفتاب مثل مخلوطی از سیـــــــــــــــــــم و زر می درخشید. هر هفتۀ که از رشدش می گذشت، وجودش از نیرو و قــــــوت لبریز و تحرکش بیشتر می شد.

مادرغزال، صاحب دختری شده بود، که به محض درست و چـــــــــــــــــالاک راه افتادن، همراه مادرش به شیر دوشیدن می رفت و همرایش به جمع کردن تخم ها بطرف مرغانچه می دوید؛ یکدانۀ آن را در دست های خود محکـــــــم می گرفت و می گفت:

«این از من است. برایم جوش بده. همین حالا جوش بده که بخورمش. . .»

مادرش، سپاسگذار از سینه های خود بود، که شیر فراوان را از آن طریـــق به دهن غزال عرضه کرده بود و او چنان قوی، هوشیار، تیزهوش و زیبـــــا بار آمده بود.

غزال، تا هر بهاری دیگر که سالکردش می بود، خوش داشت کمی قد بکشد تا دستش به میوه های باغ شان برسد، آنها را خودش بچیند و بخورد.

شیرگاو، تخم مرغ، میوه و ترکاری باغ شان در وجودش تاثیری داشـــــــــت رشد دهنده و مست کننده. وجودش زمینۀ جذب خوب داشت، به او نشـــــو و نما می داد و او را می پرورانید. خانه و باغ خود را با اقسام درخت هـــــــای میوه دارش زیاد دوست داشت و در آن جست و خیز می زد و هوا را در فصـل های بهار، تابستان و خزان فراوان استنشاق می کرد. بعد از سه سالگــــی، شیرگاو شان در رشد و نمواش رول داشت بسزا و قسمتی زیاد انــــرژی را از این شیر می گرفت.

غزال، زمانی که صبحگاهان و در طول روز می دید که پرنده ها، مرغ هـا و چند تا کبوترخانگی دور و برش پر می زنند، خوشحال می شد و حرکــــــــــت هر کدام آنها را با دقت نظاره می کرد.

در سپیده دم قشنگ خزانی پرنده ها در درختان حویلی شان خوش الحانــــــــی می کردند، از یک شاخه به شاخۀ دیگر می پریدند و معاشقه می کردند . . .

غزالِ کوچک، بامدادِ یک روز درختم فصل خزان، که از دشت ها بادی سرد و سوزدار هم به وزیدن شروع کرده بود، در یک پیرهن به صحن حویلـــــــی رفته بود. در همین روز رشتۀ باریک آبی که بین جوی باغ خانۀ آنها جریان داشت، هم از اثر سردی شب یخبندان کرده بود. در دقایق کوتاه سردش شــد و دوان دوان نزد مادرش رفت و در آغوش گرم و پُر محبتش خود را انداخــت و هی که می گفت:

«خُنک خُنک خُنک . . .»

و از سردی دندانکهای سفید بلورین موش مانندش به هم میخوردند.

مادرش کمی چای گرم نوشاندیش و گرمش کرد.

بعد محجوبانه به مادرش گفت:

«مادر! من خود را کمی تر کرده ام.»

وقتی مادرش برایش توضیح کرد که حالا نام خدا بزرگ شده یی، دخترک های در سن خودت خود را تر نمی کنند، رنجیده وار و حیرت زده ماند و از این کـه هنوز خیلی چیزها هست که نمی داند احساس شرم کرد.

یکی از روزها مادرش به غزال کوچک گفت:

«فاخته گکیم! بیا در آغوشم.»

غزال پرسید:

«مادر! فاخته گک چیست؟»

مادرش گفت:

«فاخته که مردم برایش کوکو و قُمری هم میگویند، پرنده یی است مثل کبوتر اما کوچکتر از کبوتر. در دور گردنش طوق سیاه دارد. اما از همه مهم تر این که فاخته هم مثل تو صدای شیرین و دلنشین دارد.»

دیگر چیزی به آخرین روزهای خزان و اولین روزهای زمستان نمانده بـــود، که باد تند و سوزدار زمستانی از آمدنش خبر داد و زاغ ها با کاغ کاغ خـــــود شروع برف باری را اخطار کردند.

یک روزغزال چند زاغ را در در و دیوار و درخت های خانه دید. هوای صبح هم گرفته و غبارآلود بود. زاغ ها سر و صدا را به راه انداخته بودند. ایــــــن اولین بار بود که او در زندگی خود چنین صحنه را می دید.

غزال از مادرش پرسید:

«مادر! این پرنده های کلان کلان سیاه چه نام دارند و چه میگویند ؟»

مادرش جواب داد:

«دختر قندم! آنها زاغ نام دارند. مردم برایشان کلاغ هم می گویند. چـــــون زیاد کاغ کاغ می کنند، کراکر هم می گویند. آنها اخطار می دهند که برفباری زود شروع می شود. به غزال جان بگو که بعد از این لباس های گرم بپوشــد و به من می گویند که خانه را گرم کو که غزالک خنک نخورد.»

غزال از خوشی خنده کرد و گفت:

«خیر باز برف باری شروع می شود و من در برف لوتک می زنم.

نی مادر !»

مادرش گفت:

«بلی دخترک قندولم! اما با لباس های گرم، که خدای نا خواسته مثل سال قبل باز سینه و بغل نشوی.»

وقتی خزان خدا حافظی کرد، در دنبالش سرما، یخبندان و برف باری شـروع شد.

شروع بهار، آسمان درهای رحمت خود را بر زمین گشود و سال ها بود کـــه کسی بهاری چنان پُرباران را ندیده بود. پرستوها در لای شاخه های درخـــت های خانۀ شان که برگ های آنها نو شگفته بودند، نغمه سرایی می کردنــــد؛ مصروف لانه گذاری در سقف خانۀ شان بودند و در هوا حشرات را شــــــکار می کردند. پرزدن پرستوها، غزال را چنان مجذوب خود ساخته بود، کـــــــه لحظه ها رفت و آمد آنها را تماشا می کرد. خوش الحانی آنها برایــــــــــــــش سرچشمۀ بود از لذت ها. لذت هایی ناشناخته، که تمام وجودش از ایــــــــــن لذت ها در تب و تاب بود. او زیاد متوجه این بود، که پرستوها چگونه بــــــا پشت کار با نوک های ظریفی خود علف ها را می آورند و در یک قسمــــــــت سقف خانه، آنها را جا بجا می سازند. او، حیرت زده از مادرش پرسید:

«مادر! پرستوها در خانۀ ما چه کار دارند و با این علف ها چه می کنند؟»

مادرش برایش تشریح کرد:

«آنها هم به یک خانه گک ضرورت دارند. برای خود آشیانه می سازنــــــد. بعد در آنجا تخم می گذارند و بعد چوچه گک های بدنیا می آیند.»

غزال بعد از تماشای پرستوها که شور و هیجان آنها در درون جانش ناله یــی خاموش و آرزوی برآورده نا شدنی بوجود آورده بود، به مادرش گفت:

«مادر! کاش من هم مثل پرستوها پرواز کرده می توانستم تا برای خود یـــک خانه گک خُرد می ساختم.»

مادرش گفت:

«دخترک نازنینم! این امکان ندارد. ما مثل پرنده ها پرواز کرده نمی توانیم.»

بلی! یک اشتیاق به پرواز بر وجود غزالِ کوچک غلبه کرده بود، اشتیاقی که هرگز نمی توانست، تحقق بیابد.

یکی از روزها چند گنجشک برای خوردن دانه ها که مادر غزال برای کبوترها در حویلی انداخته بود، جمع شده بودند که غزال به حویلی آمد. بـــا ورودش به صحن حویلی گنجشک ها پر کشیدند و روی شاخه های درخت توت خانــــۀ شان نشستند. غزال به فرار گنجشک ها نگریست و در دل آرزو کرد، کــــــه ای کاش می توانست همچون آنها پرواز می کرد و روی شاخه ها می نشست.

غزال اندک اندک بزرگ می شد؛ با دنیای اطراف خود آشنایی پیدا می کــرد و هرچیزی نو را که متوجه می شد مادر خود را سوال پیچ می کرد. مـــــادرش ازاین حس کنجکاوی اش لذت می برد.

غزال، زندگی را درآن گوشۀ خلوت، در نزدیکی درخت های میوه دار دوست داشت. مرغ ها، کبوترها، پروانه ها و حلزونک ها همنشینش بودنــــــــــد. کنارجوی تفریح گاهش بود و هوای صاف و ملایم دوست مهربانش بــــــــود. بهترین و زیباترین لحظه های زندگی اش زمانی می بود، که هوا ملایـــــــم و آفتابی می بود و در خلوت با زبان شیرین خود با پرنده، مرغ، پروانــــــــه، کبوتر، بخصوص حلزون، که بدنک خود را در صدف مارپیچی خود قــــــرار داده می بود و کنارجوی باغ خرامان خرامان حرکت می کرد، گپ مـــــی زد و راز و نیاز می کرد.

غزال یکی از روزها دید که دارکوب با پنجه های خود از تنه و شاخه هــــــای درخت بالا می رود و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد و با نوک محکم و کوبنده اش به تنۀ درخت حویلی شان می زند، چیغ زد و با وارخطایی به مادرش صدا کرد:

«مادر ! مادر !زود بیا که پرنده درخت ما را می خورد.»

مادرش از تیزهوشی دخترش لذت برد.

غزال صحن حویلی را زیاد دوست داشت. او، حتی در آفتاب داغ نیمـــــــروز تابستان که همه به سایه پناه می بردند، مصروف سرگرمی های خــــــــود در کنارجوی داخل باغ می بود. وقتی احساس تشنگی می کرد دوان دوان نــــــزد مادرش میرفت، آب می نوشید و دوباره به حویلی بر می گشت. وقتی آفتــاب غروب می کرد او هم از خستگی زیاد به خواب عمیق می رفت و سحرگاهـــان از خواب بیدار می شد.

زمانی که غزال پنج ساله شد، توصیف های بی مانند از جلد صدف گونـــه با رخسار گلابی، چشمان آهومانند، موهای طلایی اش در دور و پیش محلــــــه دهان به دهان در گردش درآمد و هرکس هم بر حسب قدرت تخیلش چیـــــــزی برآن افزود. او به راستی که زیبایی بی مانندی داشت. در فصل تابستــــــــان پیرهنی نخی میده گل شیرچایی دو تسمه یی می پوشید که به زیبایــــــــــی اش می افزود. خویشاوندان هم در بارۀ ماهرویی و زیبارویی اش به سخنسرایــــی می پرداختند و غزال هم آرام آرام ازاین گونه توصیف ها احساس غــــــــــرور می کرد.

درواقعیت پیام نسیم و خندۀ گل و نغمۀ آبشار و ترانۀ مهتاب این همه بازیبایـی اش سازگار بودند.

غزال کودکی بود، که چشمان تیزبین و گوش های شنوا و عقل رسا و هــوش درخور توجه داشت.

 

دوران مکتب

 

در ولسوالی که غزال به دنیا آمده بود، هنوز برق نداشت. ولی زمانی کــــــه پنج ساله شد، به مرکز ولایت کوچ کشی کردند، که علاوه بر برق چند ســـال بعد از طریق تلویزیون می توانست برنامه های گوناگون را تماشا کند. خانــۀ شان در سرک فرعی یکی از جاده های عمومی شهر موقعیت داشت. مستطیل شکل و وسیع بود. دروازۀ ورودی اش به سمت شمال گشوده می شـــــــــد و اُرسی هایی رو به برندۀ حویلی بطرف جنوب داشت و تمام اتاق هایـــــــــــــش آفتاب رُخ بودند.

هنگامی که، ششمین سال تولد غزال نزدیک می شد؛ برادر ارشدش به پـــدر پیشنهاد کرد:

«آغا! غزال زیاد با استعداد است؛ همین حالا کتاب های صنف اول را مکمـل یاد دارد؛ قد و اندامش نیز به دخترهای هشت ساله می ماند؛ بهتر اســـــــت شامل مکتب شود.»

پدر هم با پیشنهاد پسرش موافقه کرد و غزال را در مکتب شامل کرد.

در شش سالگی یی غزال، مادرش درسن پنجاه و پنج سالگی هنوزهم سرحال و تندرست می نمود و کارهای خانه جسم و روحش را خسته نکرده بـــــــود و سرزنده و سرحال جلوه می کرد، که به زن نیرومندی می ماند و با وجـــــــود سیزده زایمان پشت در پشت به تمام کارها و فرزندانش به وجه خوب رسیدگی می کرد.

در شهری که فامیل غزال زندگی می کردند، زمستان ها برف زیاد می بارید و بچه ها بر روی آن یخمالک می زدند و ازآن آدم های برفی کلان درســـــــــــت می کردند و بین شان برف جنگی یک سرگرمی دوست داشتنی می بود.

غزال، در سن دوازده سالگی، به رشد و بلوغ همچون دخترهای چهارده ــــ پانزده ساله رسید.

مادرش می گفت:

«این ازبرکت شیر و پرورش من است، که تو بین دختران هم سن و سال ات قد بلند و زیبا بار آمده یی. هیچکس باور نمی کند که غزال دختــرم از دوازده سال بیش ندارد.»

زمانی که غزال سیزده ساله شد، دختری بود لاغر و در ضمن تنومنــــــــــد و خوش سیما. چهره اش چون مروارید می درخشید. اندامش لطیــــــــف تر از لطیف ترین اندام ها، نگاهش پُر از خنده و آرام بود و بر روی یکی از گونــه هایش خال خدایی نمکینی داشت. آزرمگین و عفیف به سن بلوغ پا نهـــــــاده بود. او که آخرین فرزند خانواده بود و از کودکی یگانه مدافع و پشتیبـــان را مادر خود می پنداشت، شاد، خنده رو و بی پروا بود و بی پرده حرفـــــش را می زد.

مادرش همیشه دعایی می خواند و زیر لب می گفت:

«از خداوند میخواهم که دخترم را همیشه از حوادث محافظت کند.»

غزال، در آن زمان با پدر، مادر و دو برادر خود زندگی می کرد و دیــــــــگر اعضای فامیلش بعد از ازدواج و یا شمولیت در کار و پوهنتون به کابــــــــل و ولایات دیگر کوچ کشی کرده بودند.

در واقعیت او از خواهران خود جدا شده و تنها مانده بود. مادرش از سیـمای غزال بخوبی می توانست روانش را بخواند و بفهمد، که دختـــــرش از دوری خواهرانش و نداشتن خواهرخوانده ها، که همرایش رفت و آمد کنند، رنـــــج می کشد.

این تنهایی برای غزال سرنوشت عجیب و غریبی بود. پیش خود می اندیشیـد که با سرنوشت باید ساخت. او بعضی شبها که زیاد دلتنگ می شد به حویــلی می رفت و بر لبۀ برنده می نشست و گل ها را در صحن حویلی تماشا می کرد و شمیم گل ها را استنشاق می کرد. وقتی یک دو بهار، تابستان، خــــزان و زمستان را پی هم سپری کرد، گویی می پنداشت، که معنی زندگی را اکنـــون کشف کرده است. زندگی برایش مفهوم تکرار روز و شب، تکرار چهارفصل سال و بازخوانی گذشته ها بود. او، طبع و کرکتر شاعرانه داشت. بــــــــــــا پرنده ها، پروانه ها و حتی با مگس ها راز و نیاز می کرد.

به پروانه می گفت:

«. . . تو واقعاً عاشق بی بدیلی هستی، که بی ترس و دلهره به دور شمـــــــع میچرخی و بخاطر عشق خود را میسوزانی. . .»

به مگس می گفت:

«. . . تو با همه بدچشمی ات، راستی هم عارفبیبدیلی هستی، کــــــــــــــه میتوانی ساعت ها در خویشتن فرو رَوی و غرق جذبه و مکاشفه شَوی. . .»

غزال، تپیدن قلب و حرکت نبض خود را، که شور و هیجان سرشار داشـت، بخوبی احساس می کرد.

با خود زمزمه می کرد:

«کاش پرنده میبودم تا خود را از شاخ درخت می آویزیدم و از یک شاخـــه به شاخۀ دیکر میپریدم، کاش پروانه میبودم که در میان گل های رنگارنگ یک دم قرار نمیداشتم، کاش نسیم می بودم و در بیابان ها با گرد وغبـــار و در باغ ها با رایحۀ گل ها و سبزه ها همسفر میشدم، کاش مهتاب میبــودم که تن را در امواج اقیانوس ها میشستم. . .»

روزها، که هوا صاف و روشن می بود و شب ها، که ستاره ها در آن بـــــالا در آسمان می درخشیدند، بخصوص شب های که آن دایرۀ سپید چهارده روزه بالای سرش در آسمان نمایان می گردید، جهان غزال هم مملو از خوشی هـــا و مستی ها می شد. در نسیم ملایم پُرطراوت و پُرشبنم سحرگاهی بر لبــــــــۀ برنده می نشست و بطرف گل های که در صحن حویلی موج می زدند، نـــگاه می کرد. اما زمانی که روز ها هوا گرفته و ابرآلود می بود و وقتی شب هــــا ستاره ها در آسمان دیده نمی شدند، گویی چیزی را گم کرده باشد.

صبح ها که افق یک پارچه آتش می شد و صدای خوش الحان پرنده هــــــا در گل بته های حویلی طنین می انداخت، غزال هم ازخواب بیدار می شد، اُرسی اتاق را مکمل می گشود و به نغمه های آنها گوش فرا می داد.

غزال، یکی از شب ها شوق کرد به چشم خود ببیند، که سپیدۀ سحر چگونـه تاریکی شب را پس می زند. اخیر یک شب که تاریکی همه جا را فرا گرفتـــه بود از بسترخود برخاست و به حویلی رفت و بر لبۀ برنده نشست. گل بته ها که رایحۀ خوشبو شان فضا را پُر کرده بود، در صحن حویلی خود نمایــــــــی می کردند.

با خود آهسته گفت:

«امروز می خواهم سرزدن روشنایی را نظاره کنم. می خواهم ببینم، کــــــه روشنی چگونه بر تاریکی غلبه می کند.»

لحظاتی نگذشته بود، که آواز پرندگان برخاست. او به آسمان نگریســــــت و نور سپیده دم را دید که با صبر و حوصله مندی افق را سرخ فام می کند.

غزال همیشه با کبوترها راز و نیاز می کرد. در خانۀ شان دو سه جفت کبوتر وجود داشتند. برادرش برای آنها لانه ساخته بود.

این کبوترها، با چشمان گرد و طلایی و پرهای سپید و سیاه و پولادی شبانــه در لانه های خود می خوابیدند. روزانه زمانی که مادرش در صحن حویلـــــی برایشان دانه می انداخت، آنها آهسته با پرواز کوتاه به جان دانه می رسیدند. بعد از خوردن دانه صدای نرم بُغ بُغ آنها همیشه قلب غزال را به وجـــــــــــــد می آورد. وقتی تشنه می شدند، کنار چاه می رفتند و رفع تشنگی می کردند. غزال بعضی وقت ها عقب شان می دوید و آزار شان می داد.

مادرش برایش نصیحت کرده می گفت:

«کبوترهای بی زبان را نباید آزار داد.»

وقتی بهار از راه فرا می رسید. درخت های توت و مجنون بید خشکیدۀ خانـه شان دوباره جان می گرفتند و شروع به شکوفه می کردند. باران هـــــــــــای زودگذر بهاری با زیباترین و پاکترین اشک های آسمانی سرک ها و جاده های شهر را شستشو می کردند. شب که هوا تاریک می شد و ستارگان در آسمـان چشمک می زدند، هوای ملایم بهاری در حویلی شان اکنده از عطر گل هـــــــا می شد و غزال سینه را ازاین هوای که اکنده از شمیم گل ها می بود، پُــــــــر می کرد و به مادرش می گفت:

«مادر! از فصل بهار زیاد خوشم می آید. در فصل بهار به دنیا آمــــــده ام. کاش همیشه بهار می بود.»

صبح یک روز بهار، وقتی هوا تازه داشت روشن می شد، غزال صـــــــــدای کبوترها، که غمبر می زدند، شنید. بلا فاصله از جای خود برخاست و بـــــه حویلی رفت، بر لبۀ برنده نشست، برای شان دانه انداخت و با علاقمنـــــــدی خاص مستی کبوترها را تماشا کرد. کبوترها بعد از خوردن دانه ها ساعتـــــی در لانه های شان آسوده و سپس پر می کشیدند و در فضای خانۀ شان ناپدیــد می شدند و چند لحظه بعد دوباره پیدا می شدند.

 

توجه:

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org