غزال
زیباست به مثل آهوی صحرأ. . .
ز. مراد
اهداء:
به روح پاک جوانمرگ «غزال» و تمامی زنانی که مثل او از خشونت مردان و خانواده ها مجبور به خودکُشی و خودسوزی شده و به زندگی خود خاتمه داده اند.
قسمت هشتم:
سخن آخر
افسوس که چه آرزوها برباد می روند و چه امیدها که ناامید می شوند. شهناز وقتی خاطرات خود را بازخوانی میکند، قصه های غزال برایش تداعی کنندۀ سرگذشتی است که مملو از آبستن عشق ها و نفرت ها، اشک ها و لبخندها، کینه ها و دوست داشتن ها، پیروزی ها و ناکامی ها. . . می باشد. اما در این میان عشق حکایت دیگری دارد. عشق کلمۀ است که قلب ها را به هیجان می آورد، خروشان می کند و پیوند می دهد. اما همین عشق است که گاهی مرهم می شود برای مداوای زخم قلب ها و گاهی هم سبب زخم قلب ها.
غزال جوانمرگ که زمانی عشق به اطفالش مرهمی بود برای مداوای زخم های که از اثر خشونت های طاقت فرسای شوهرش بر قلب خود داشت، اما در اخیرهمین عشق به اطفالش بود که قلبش را چنان زخمی کرد که دیگر تاب تحمل این زخم را بر قلب خود آورده نتوانست و به زندگی خود خاتمه داد.
غزال در اول امیدوار بود و آرزو داشت که روزی بر مشکلاتش غلبه کند و از حق خود در برابر شوهر ظالمش از خود دفاع کند.
غزال مطمین بود که در این مبارزه پیروز می شود. اما تصور این که روزی چنان ناتوان شود که به خود سوزی دست زند، هرگز به مخیله اش راه نیافته بود. ولی بدست نیاوردن اطفالش و طعنه ها و کنایه های زن برادرش او را چنان ناتوان ساخت که دیگر در برابر مشکلات تاب آورده نتوانست، به خود سوزی دست زد و به زندگی خود خاتمه داد.
غزال از خانۀ شوهر با رها کردن دو طفلش فرار کرده بود و با یک دو جوره لباس بعد از بیست روز به خانۀ پدری رسید. مادرش روز و شب از او مراقبت کرد و با رفت و آمد برادر و خواهرش نزد صمد بخاطر بدست آوردن نواسه هایش به دخترش روحیه و قوت قلب می داد. اما هیچ یکی از تلاش هایش مانع تصمیم به خودسوزی غزال نشد.
غزال تنومند و بشاش به دنیا آمده و با روح شاعرانه بزرگ شده بود. زمانی که غزال به خودسوزی دست زد، زخم های ناشی از خودسوزی زیاد عمیق بودند و در درجۀ بالا قرار داشتند. چهرۀ غزال در روز اول خودسوزی زرد و زار گشت، در روز دوم تب شدید کرد، در روز سوم هذیان می گفت و در روز چهارم به کوما رفت. مادرش در روز اول خودسوزی می خواست به صمد خبر دهد، که اطفال غزال را بر بالین مادرش بیاورد تا غزال آنها را ببیند و کمی روحیه بگیرد، اما دیگر اعضای فامیل غزال در عالم ناامیدی می فهمیدند که غزال رفتنی است.
مادرش بعد از خودسوزی دخترش به تمام نمازهای حاجت و دعاها رجوع کرد، عکس های اطفالش را به سینۀ دخترش فشرد تا غزال را به مبارزه برای زنده ماندن وا دارد، اما غزال در وضع نبود که عکس ها را بشناسد و احساس کند.
مادرش روز چهارم روی خود را بر چهرۀ غزال گذاشت، سعی کرد غزال با چشمانش بطرف مادر نگاه کند، التماس کرد تا غزال چشمانش را باز کند، به سوالش که می گفت: غزال غزال غزال دخترم. . . پاسخ گوید، اما غزال ساعت یازدۀ روز در حالی که مادرش می خواست او را با دعاها پاس کند، متوجه حرکت لبان خشک و چشمان اشک آلودش شد که به مشکل برایش گفت:
مادر!
و بدون این که جمله را تکمیل کرده بتواند تمام وجودش را لرزه گرفت، بی درنگ آهی کشید و برای ابد خاموش شد. روحش آرام، مثل قشرنازک می، از کلکین باز به بیرون پرواز کرد و به آسمان ها رفت.
مادرش چنان جگرپاره شد که چندین بار بی هوش گردید. لزومی به توضیح نبود. مادران خود این رنج را می شناسند، چون تنها اندکی، یعنی بدبخت ترین ها، بخت همراه شان یاری نمی کند تا از اطفال خود نگهداری کنند و دنیای فانی را پدرود می گویند و به دنیای ابدی می روند.
وقتی مادرش دید که دخترش به ابدیت پیوست، در حالی که موهای خود را میکند و در سر و روی خود میزد، با فریادهای بلند می گفت:
«نه! نه! غزال دخترم نمرده است. او منتظر آمدن اطفالش است. او می خواهد اطفال خود را دوباره ببیند، ببوسد و در آغوش بگیرد. . .»
مادرغزال، با همۀ توان با مشت ها به روی و سر خود می کوبید و موهای خود را می کند. خون از بینی اش روان بود و پی در پی چیغ می زد:
«خدایا! خدایا! این چه ظلم است. چرا دخترم را از نزدم گرفتی. . .»
برادرغزال، که به جمع پیوسته بود و گریه و ناله سر داده بود، دیگر فهمیده بود که غزال به ابدیت پیوسته است و ناله و گریه سودی ندارد. او دانسته بود که از روبرو شدن با واقعیت گریزی نیست. یأس، غم و اندوه وجودش را فرا گرفت. کمرش دوتا گردید و کوهی ازغم ها را بر وجودش احساس کرد. مادرش بی هوش می شد و مجردی که به هوش می آمد فریادها می کشید.
غزال جوانمرگ را، که به جز از چهره دیگر تمام وجودش سوخته بود، در تابوت خواباندند. بدون شک او دیگر در این دنیا وجود نداشت و به ابدیت پیوسته بود. ولی در عین حال فکر می کردی که به خواب ناز فرو رفته است.
پدرغزال، پیر مردی نورانی و لاغر اندامی بود، که روزانه پنج وقت نماز خود را در مسجد و خانه می خواند. در همین ایام زمانی که در خانه می بود، در بسترش دراز می کشید و مصروف مطالعه و عبادت می بود. چهرۀ باز و پُرابهت و نگاهی جذاب و مسحور کننده داشت. زمانی که خبر وفات دخترش برایش رسید، وجودش به لرزه درآمد، مقاومت همیشگی اش را از دست داد، اشک ها از چشمانش سرا زیر گردید و با صدای بلند هق هق گریه کرد و گفت:
«آهوی صحرای من! چرا این کار را کردی ؟ چرا مشکلت را با من در میان نگذاشتی ؟»
وقتی جسد غزال را به خانه آوردند، پدرش تکۀ سفید را از روی دخترش پس زد و با چهره یی که از غم و درد دگرگون شده بود، به دختر خود خم شد، به رویش نگریست و بعد از بوسیدنش گفت:
«دخترم! مال خدا بودی و به خدا باز گشتی. من تو را بخشیده ام. خدا کند زمان جان دادن مرا نیز بخشیده باشی.»
بعد از جوانمرگ شدن غزال، مادرش از همه کس و همه چیز متنفر گشت و برای اولین بار در زندگی درمقابل عروسش قرار گرفت و همیشه باخود سخن می زد و می پرسید که چراعروسم بالای دخترم این قدر فشار آورد که آخر او مجبور به خود سوزی شد. . .
باد خزانی خبر خود سوزی و بعد درگذشت غزال را در بین تمام خویشاوندان تا آنطرف ابحار منتشر کرد و آن را به موضوع جانسوز و دلخراش فامیل ها تبدیل کرد.
شگفتی لحظۀ اول از شنیدن این خبر باور نکردنی و دلخراش به سیل از پرسش های بی پاسخ تبدیل شد.
دوستان غزال در خانواده در تعجب بودند که چطور آن زن دلیر و با مقاومت در برابر ناملایمات زندگی به چنین کاری غلط دست زد، که سرانجام به قیمت جانش تمام شد. دشمنانش احمقانه ترین و دور از حقیقت شایعات را به او می بستند. بعضی دوستان ساده لوح ملا نماها حتی دعوا داشتند که جنازه و فاتحه اش جایز نیست.
اما واقعیت آن بود که غزال از غم و اندوه فراق اطفالش چنان ضعیف و ناتوان شده بود که دیگر تاب و توان مقاومت را در برابر این فراق آورده نتوانست و طعنه های زن برادرش این غم های غزال را چند برابر پکه زد و سرانجام او را مجبور به خود سوزی کرد.
روزها یکی پی دیگری در گریه ها، فاتحه خوانی، ختم قران و سکوت سپری گردید. با آن که فصل خزان در برابر علایم سرمای زمستان پس نشسته بود، فامیل غزال بخصوص مادرش در اتاق که آخرین روزها را غزال در آن سپری کرده بود، نشسته بودند و به سایۀ تیرۀ درختان حویلی می نگرستند که در تاریکی شب سر در بناگوش هم نهاده بودند و زمزمه می کردند. درختانی که غزال دردوران کودکی و نوجوانی با پرندگان که درشاخه های آن نغمه سرایی می کردند، راز و نیاز می کرد. برای فامیلش سردی که در آن زمستان، سوزنده شده بود، از تحمل توفان غم و اندوهِ از دادن عزیز شان آسانتر بود.
پدر غزال غم و اندوه جوانمرگی دخترش را تحمل کرده نتوانست و یک سال بعد از اثر مریضی شش ( ریه) به حق پیوست.
سه سال از جوانمرگی غزال گذشت و مادر و برادرش در سالدوهزار و دو بودند. ترس از تاریک فکران از وجود شان پریده بود و هرچند دیگر ازآمدن عساکر قوای چند ملیتی نیز نمی ترسیدند، اما مادرش بخاطر جوانمرگی دخترش می گریست و همیشه سیاه پوش و غمگین بود.
مادر غزال در هشت مارچ همان سال، زمانی که در جمع خانواده با پسر، عروس و نواسه هایش دور سفرۀ رنگین غذا نشسته بود، پسرش با بوسیدن بار بار دستانش، برایش گفت: مادر جان! امروز، روز جشن زن ها است. برای شما تبریک می گویم.
مادرش بعد از بوسیدن روی پسرش به فکر فرو رفت و گفت: خوب! امروز روزی است که غزال در این روز بسیار خوش وخندان می بود و این روز را زیاد دوست داشت.
در یک لحظه اشک ها از چشمانش سرا زیر گردید و قبل از این که گریه بلند سر دهد، فشارش بالا رفت، بی هوش شد و سکتۀ قلبی کرد و به ابدیت پیوست. روحش شاد باشد.
راوی دیگر، که در مکروریون همسایه یی «صمد» بود و اکنون در ناروی بسر می برد، برایم قصه کرد که انجینر صمد از سویدن برایم تیلفونی اطلاع داد، که عنقریب عروسی دخترم بهارجان با پسر خاله اش است. آدرس تان را برایم بدهید تا کارت دعوت را برایتان بفرستم. از نزدش پرسیدم:
ـــ چطور، آن همه شکررنجی ها حل گردید؟ بسیار خوش شدم. برایت تبریک می گویم و برای هردو جوان خوشبختی و عمر طولانی را خواهانم.
صمد برایم گفت:
ـــ یکی از خویشاوندان مشترک ما، در دنمارک داعی اجل را لبیک گفته بود و ما همه در تشیع جنازه و مراسم فاتحه گیری شرکت کرده بودیم. در آنجا با هم مقابل شدیم و به اساس فشار فامیل ها با هم سلام علیکی کردیم. چندی بعد خواهر بزرگ غزال تیلفونی تقاضا کرد، که به خواهرزاده هایش اجازه بدهم که همرایش تیلفونی رابطه داشته باشند. بعد هم رفت و آمد بین شان شروع شد و سرانجام به این نتیجه رسیدیم، که بخاطر از بین رفتن این شکررنجی ها خوب خواهدشد، که دخترم و پسر خاله اش نوید جان (پسر نادیه جان) که در انگلستان زندگی می کند، نامزد شوند. خواستگاری آمدند، نامزد شدند و بخیر هفتۀ آینده محفل عروسی شان می باشد.
بلی! بافت و تنیدگی همین خانواده بعد از شانزده سال یکبار دیگر اتومسفیر دوستی پیدا می کند و ازدواج دخترغزال جوانمرگ، بهارجان با پسرخاله اش بنام نوید جان صورت می گیرد. . .
به بارگاه خداوند متعال دعا می نماییم که زندگی پرسعادت زناشویی را نصیب «بهارجان» و «نوید جان» گرداند.
ختم ـــ 12. 10. 2014 ـــ با محبت ـــ زمان مراد
قسمت هفتم:
خود سوزی
بار تحقیر، طعنه، کنایه و اهانت از طرف برخی اعضای فامیل، بخصوص زن برادرش به اندازۀ سنگین بود که غزال را به چنان ناامیدی گرفتار کرد که گرایش به خودکشی در او بالا گرفت و مقاومتش را در برابر مشکلات ضعیف نمود. میل به ادامۀ زندگی و تلاش برای بدست آوردن اطفالش از وجودش رخت بربست و سرانجام در اعماق قلبش گم شد. زنی که با تلاش های پیگیر میخواست اطفالش را دوباره تصاحب کند و زیر مهر مادری آنها را بزرگ نماید و حاضر به هر نوع عذر و استفاده از هر وسیله یی بود، به یکباره شکست را در این راه پذیرفت. گرایش به خودکشی بر وجودش مستولی شد و از او موجودی دیگری ساخت. پندهای دلسوزانه و مملو از محبت مادرانه یی را که در مدت زمان فرار از خانه از مادرش، شنیده بود و همیشه فکر میکرد که همین حرفهای مادر است که برایش قوت قلب میدهد، از یاد بُرد.
غزال در روزهای اخیر چنان حرکاتی از خود نشان میداد که گویی دنیا برایش به آخر رسیده است. مادرش زیاد متوجه حرکاتش بود و تشویش داشت که مبادا او به زندگی خود خاتمه دهد. چنانچه یکی از روزها زمانی که خانم برادرش برایش کنایه ها گفت و از جانب دیگر روز قبل ماما و خاله اش از طرف صمد بازهم جواب رد آورده بودند، به آشپزخانه رفت و کارد را برداشت که در قلب خود فرو برد. ولی مادرش به جانش رسید و کارد را از دستش گرفت و برایش گفت:
ـــ دخترم! این کارد باید در قلب صمد دیوانه فرو رود. ما باید قبل از مردن تو مرگ او را ببینیم. او باید به جزای اعمال خود برسد. او سبب این همه دردها، بدبختی ها و رنجهای تو گردیده است. آخر تو این چنین ناتوان شده یی؟
غزال با سکوت کارد را بر جایش گذاشت و آرام از آشپزخانه به اتاق خود رفت و در چرت و فکر فرو رفت. او فکر می کرد که در آتش سوزان جهنمی میسوزد. باز خوانی فرار از خانۀ شوهر، گذاشتن دو طفل نزد شوهرش، آبروریزی خانواده اش، بخصوص پدرش که صاحب نام نیک، آدم شریف و پرهیزگار بود، مانند سوزن به قلبش فرو می رفت.
در روزهای اخیر، چهرۀ غزال رنگ پریده، زیاد لاغر و مریض به نظر می آمد. یکی از روزها که موهای بلند و مواجش روی بالش رها گشته بود و دست ضعیف خود را روی پیشانی اش گذاشته و چشمانش اشکبار بود، وقتی مادرش بطرفش نگاه کرد با خود گفت:
«دخترم زیاد دلتنگ و ناامید شده است. غم و اندوه دوری ازاطفال بی حوصله اش ساخته است. او، خود را در این روزها کاملاً از جگرگوشه هایش جدا میبیند و امید خود را از دست داده است.»
در همین خیالات مادرش، غزال آهسته گفت:
ـــ مادر! من بدون آنها دیگر قادر به زندگی نخواهم شد.
یکی از شبها زن برادرش برایش زیاد طعنه و کنایه گفت. او آرام و ساکت از جا برخاست و به اتاق خود رفت. در بستر دراز کشید و با خود اندیشید:
«یا تا اخیر عمرم باید نیش زبان و نگاه های تحقیرآمیز و کنایه ها و طعنه های زن برادرم را تحمل کنم و دم برنیاورم، یا باید به زندگی خود خاتمه بدهم. شاید همین در تقدیر و سرنوشتم نوشته شده باشد.»
صبح زمانی که غزال از ادای نماز فارغ شد و مادرش به اتاقش رفت، بخوبی درک کرد که او شب سختی را به صبح رسانده است. پلک های متورم و چشمان سرخش حکایت از یک شب زنده داری می داد و خمیازه های پی در پی واضح نشان می داد، که او شب نخوابیده است. رنگش زرد و پریده می نمود و چشمانش بگودی نشسته بود.
یک روز خانم برادرش چند بار برایش گپ های کنایه آمیز زد. غزال هم بعد از زیاد وقت ها جرئت کرد، که همرایش زبان بازی کند. خانم برادرش با پُررویی برایش گفت:
ـــواه واه! زنی که حاضر شده از خانۀ شوهر فرار کند و دو جگرگوشه یی خود را رها کند، کاری که حتی تا امروز جانوران در دنیای وحش هم نکرده اند و نمیکنند، چطور برای خود حق می دهد که همرایم زبان بدل کند.
این گپها را خانم برادرش چندین بار به رُخش کشیده بود.
در حقیقت زن برادرش از موی طلایی رنگ، جلد سفید شیری، قد رسا و اندام لاغر مناسب غزال چون خودش زیتونی رنگ، قد کوتاه و گوشتالو بود، همیشه رنج می برد که با این همه مشکلات غزال چرا این قدر زیبا و نمکی مانده است.
آن شب، غزال نتوانست چشم برهم بگذارد و با ضعف شدیدی که بر او چیره شده بود، بی خوابی پلک های سوزانش را فرا گرفته بود.
در بستر با قلبش می گفت:
«از دیدگاه فامیلم، خویشاوندانم، بخصوص خانم برادرم من کسی هستم که اطفال خود را رها کرده از خانه فرار کرده ام، اما تنها خدا این را می داند که من تا چه حد در مقابل ظلم و خشونت شوهرم مقاومت کردم، تا که توان مقاومت بیشر را دروجودم ندیدم و از لت و کوب و خشونت بی حدش با فرارم خود را نجات دادم . . .»
او، تمامی شب را در بستر خود با خواب و بیداری و باز خوانیِ گپ های طعنه آمیز خانم برادرش، که در مدت چند ماه شنیده بود و تحمل کرده بود، بسر رسانید. از جانب دیگر دوری از جگر گوشه هایش جانش را به لب رسانده و زیاد غمگین و بی چاره اش کرده بود. فراق از اطفالش، رنج اش را چند چندان کرده بود. همه جا چهرۀ آنها را احساس می کرد و با هر نفسی گپ های آنها را به یاد می آورد. تمامی وقت در فکر فرو می رفت و خاطره های از دوران کودکی، نو جوانی، دوران مکتب، دوران پوهنتون، نامزدی، فراغت از پوهنتون، ازدواج، به دنیا آوردن پسرلی، مهاجرت، به دنیا آوردن بهار، فرار از خانه . . . به یادش می آمدند.
شب بعد، اعضای خانواده مثل همیشه در کنار هم نشسته بودند. برادرش که در فامیل به خونسردی و ادب شناخته شده بود، در آن شب برافروخته و هیجان زده به نظر می رسید. برادرش که هرگز بدون اجازۀ پدر سخن نمی گفت، رشتۀ کلام را بدست گرفت و با صدای هیجانی به غزال گفت:
ـــ غزال! امروز چرا همراه خانمم بدون هیچ دلیل زبان بازی کرده یی؟
احمق دختر! چه می خواهی ؟ می خواهی از کار روایی هایت همسایه ها خبر شوند؟
غزال هم مثل همیشه سکوت اختیار نکرد، آهی کشید به برادرش گفت:
ـــ برادر! زخم زبان زنت، بیشتر از زخم شمشیرزهری زهرآگین است. من همیشه در برابر طعنه ها و کنایه های بیجا و بجا اش سکوت کردم. اما او از سکوت همیشگی من سؤ استفاده کرد و طعنه گفتن هایش ازحد بیشتر شد که کاسۀ صبر مرا لبریز ساخت. من صرف دوستانه برایش گفتم:
ـــ زن برادر! از من چه میخواهی؟
ولی او در مقابلم با پُررویی گفت، که اوه اوه تو زن فراری حالا این قدر شدی که همراه من زبان بازی میکنی. . .
سرانجام در یکی از روزها نیروی مقاومتش به آخر رسید و به ندای پنهان تسلیم شد. در لحظۀ مناسب آغازین سپیدۀ سحر، که هیچ عضو فامیلش از خواب برنخاسته بود، اما چیزی به برخاستن آنها هم نمانده بود، علیرغم بیخوابی، کسالت و ضعف شدید از خواب بیدار شد. نفس در سینه اش حبس شده بود. در همین وضع که تصمیم به وداع با زندگی گرفته بود، به فکر عکس های دختر و پسرش افتاد و بر آن شد که پیش از مرگ عکس های اطفالش را زیر و رو کند و همراه شان درد دل نماید. صبحی را به یاد آورد که آنها در خواب عمیق و شیرین بسر می بردند و او گونه های آنها را بوسید و سوگند یاد کرد که شما را دوباره بدست می آورم و خانه را ترک کرد. یاد اطفالش چون آتش جانسوز جهنم در نسیم ملایم، قلبش را ناآرام و پُر درد کرد. یاد آنها چون خنجر زهرآگین بر زخم هایش و غم هایش تاثیر نهاد و امیدهایی برای دیدار با آنها برای همیشه در قلبش کشته شد. بکس لباس را گشود و با دستان لرزان و پریشان اش دو عکس را از بکس بر داشت. در حالی که به عکس های آنها نگاه می کرد با خود گفت:
«اکنون وقتش رسیده که خود را مجازات کنم.»
در یک عکس دخترش پیرهن سرخ بر تن داشت. رنگ سرخ پیرهن دخترش زیر انگشتان سپیدش چون خون معلوم می شد و چنین می نمود که این خونِ رگ های اوست که قطره قطره به پایان می ریزد.
تصمیم اش قطعی بود و دراین تصمیم نابخردانه هیچ تردیدی به خود راه نداد. قاطع تصمیم گرفته بود که به خطرناک ترین کاری دست بزند و به زندگی خود خاتمه دهد.
هردوعکس را بار بار بوسید و با اشک های خود آنها را خیس کرد و باخود گرفت و با خود زمزمه کرد:
«سوگندی را که شب با قلبم بستم، انجامش میدهم. دیگر ازاین زندگی ننگین و خورنده خود را نجات میدهم. از اینبیشتر توان و قدرت شنیدن گپ های کنایه آمیز و طعنه گونۀخانم برادرم را تحمل کردهنمیتوانم. فامیلم، حتی برادرم هم در برابر حرف های نیشدار خانمش از من دفاع نمیکنند.»
نا امیدی، تأثر، غم و اندوه که تمام وجودش را فرا گرفته بود، از اعماق قلب مرگ را می طلبید. چند لحظه یاد خاطرات گذشته با آنها را چون رویأیی زود گذر مرور کرد. بعد، از بستر خود برخاست ؛ دروازۀ اتاقش را گشود و با قلب مضطرب و با سینه یی مالامال از نا امیدی پا به حویلی نهاد. طهارت کرد و نماز خودرا به دربار خدا ادأ کرد. پس ازبجا آوردن نماز صبح، هنگامی که تاریکی شب در برابر حملۀ سپیده دم مقاومت خود را از دست داده بود؛ مثل همیشه دعا خواند اما نه مدت طولانی بلکه کوتاه. گیسوانش را شانه زد و بعد راساً به آشپزخانه، که در یک گوشۀ حویلی قرار داشت، رفت. آرامش اش بکلی برهم خورده بود و قلب اش دیوانه وار می تپید . دروازۀ آشپزخانه را سراسر گشوده ماند. هوا، خزانی و شبنمی بود و رطوبتِ مطبوع داشت.
غزال زمانی که به پیشواز خود سوزی بالای دراز چوکی در آشپزخانه جا گرفت و دید که مرگ در کنارش ایستاده است، با خونسردی هول انگیزی به او لبخند زد، با این همه در آخرین لحظه ها عکس های دختر و پسر خود را دوباره بوسید، در کنارش گذاشت و پنداشت که قلبش وجودش را با آنها پیوند می دهد. گیلنۀ تیل دیزل را برداشت و بالای تمام لباس خود تیل را پاشاند و لحظاتی که چوبک گوگرد را آتش می زد، بطرف عکس ها نگاه کرد و گفت:
«جگرگوشه هایم! با تمام تلاش ها موفق نشدم تا شما را نزد خود برگردانم. مرا ببخشید. دیگرتوانزنده ماندن را در وجودخود نمی بینم. من در نه ده سالگی بحال پروانه که بخاطرعشق حاضر به خود سوزی می شد می گریستم. اما امروز من خود حاضرم که بخاطر عشق که به شما دارم و وصلت با شما برایم محال شده، خودسوزی کنم. خدا حافظ تان باشد جگرگوشه هایم. در آن دنیا با هم خواهیم دید. در پناه خدا باشید.»
او به آرامی به عملی کردن تصمیم خود پیش می رفت. عذاب وجدان به او شجاعتی کاذب داده بود. او فکر می کرد که خانم برادرش راست می گوید کاری را در حق اطفالش کرده حتی حیوان وحشی و جنگلی این کار را نمی کند. یک احساس کاذب بر وجودش مستولی شده بود و فکر می کرد که قابل مجازات است و باید از مرگ به هر شکلی و هر صورتی نه هراسد. با خود گفت:
«به راستی که یگان مادر از آنچه من تصور می کردم، بعضی وقت ها جبون است، آن بی غیرتی که من در حق اطفالم مرتکبشده ام، شایستۀ یک مادر نیست. من باید در برابر تمام خشونت های شوهرم تاب می آوردم، در غیر آن میباید با اطفالم یکجا فرار می کردم. گناهی که من مرتکب شده ام شرم آور است و من زمانی شکست خوردم و سرنگون شدم که وظیفۀ مادری ام را فراموش کردم. امروز می خواهم با خودسوزی خود محبت مادری خود را به اطفالم و زن برادرم ثابت بسازم و طعنه و کنایه هایش را که دراین مدت زمان شنیده ام، از تنم بزدایم.»
بعد، خود را آتش زد. لحظۀ بعد صدای دلخراشش بگوش اعضای فامیل و همسایه ها رسید.
«الله سوختم، الله درگرفتم. . .»
فصل خزان بود. مادر غزال در سپیده دم بامدادی بالای جای نماز نشسته بود و زیر لب دعایی زمزمه می کرد. ناگهان از حویلی صدایی غزال برخاست که می گفت:
«الله سوختم . . .»
مادرش به شتاب به حویلی دوید و فریاد زد:
«دخترم! زود شوید! زود شوید. . .»
الله الله گفتن غزال و سر و صدای مادرش تمام اعضای فامیل را شگفت زده کرد و همه با عجله به طرف حویلی دویدند. فامیل اش غزال را همچو تخته چوبِ آتش گرفته در صحن حویلی دیدند، که هر طرف می دود و چیغ می زند، که سوختم، درگرفتم . . .
اشک از چشمان پدرش سرازیر شد. پدرش فریاد زد:
«عجله کنید و او را زود شفاخانه برسانید.»
غزال را عاجل به شفاخانه رساندند. برادرش در جلوی شفاخانه با گریه و زاری فریاد می زد:
«لطفاً عاجل داکتر صاحب را بیاورید، وگرنه فرصت زنده ماندن خواهرم از دست می رود. لطفاً عجله کنید.»
طبق معمول، فامیل غزال غذای شبانه را ساعت هفت شب یکجا می خوردند. تنها کسی که در بین آنها کم حرف می زد، غزال بود. او، فقط به سوال های که متوجه اش می بود، جواب های کوتاه می داد و در خنده ها، مزاح ها و گپ های از این دنیا و آن دنیا سهم نمی گرفت. او زیاد وقت می شد، که با بی اشتهایی غذا می خورد و غرق خیالات خود، بی توجه قاشق در دستش در هوا معلق می ماند. در خانواده تنها مادرش نا خودآگاه تکوین و تسلسل افکار اورا از ورای پیشانی وی، همچون درآیینۀ قد نما به روشنی می خواند و در غیابش برای اعضای فامیل می گفت:
ـــاز طرف غزال زیاد تشویش دارم. میترسم بالای دخترم کدام چیزی نشود. از گپهای زن برادر خود به ستوه آمده است. میترسم به کدام کار غلط دست زند.
بعضی شب ها که از کنایه ها و زهرخندهای خانم برادرش، به ستوه می آمد، غذا را نا تمام می گذاشت و از جای خود بلند می شد. مادرش می پرسید:
ـــدخترم! چرا این قدر کم نان خوردی؟ کجا می روی؟
غزال را این چنین سوال های مادرش چنان غافلگیر می کرد، که تو گویی خودش هم نمی دانست که چرا از جای خود بلند شده است.
ـــمادر!به اتاقم می روم. زیاد خسته هستم. کمی احساس سر دردی هم میکنم.
مادرش در این بهانه آوردن های همیشگی اش، به مقصد اصلی او که نیازش به تنهایی و درد دل کردن با خود را در وجودش می دید، سخت نگران می شد. آخرین شبی که غزال از جای خود برخاست و به سوال مادرش جواب داد:
ـــبه اتاق خود می روم . . .
مادرش با محبت برایش گفت:
ـــخیر بیا دخترک نازنینم که ببوسمیت و استراحت آرام را برایت آرزو برم.
همین که غزال را در آغوش گرفت و به سینۀ خود فشرد، احساس کرد که او میلرزد و دُب دُب قلبش شنیده می شود. با تعجب و نگرانی به او چشم های خود را دوخت و در چشمانش اشک یأس گونه را مشاهده کرد و برایش گفت:
ـــ با حوصلهباش دخترم! دربار خداوند بسیار بزرگ است. همه چیز خوب خواهد شد. کوشش کن خوب بخوابی. شب بخیر. . .
غزال شتابان، با گفتن شب بخیر خود را از آغوش مادر پس کشید و به اتاق خود رفت ؛ در را به روی خود بست ؛ چراغ اتاقش را روشن کرد و خود را بالای بستر انداخت. اشکها ژاله ژاله بالای رخسارش جاری شد. او سخت رنگ پریده و آرام، زیر نور چراغ در اتاقی خود که از سکوت و خاموشی به گور می ماند، آرامیده بود ؛ نور چراغ، بستر و پرده های کلکین را بیرنگ نشان می داد. او، به دیوارهای ماتمزدۀ اتاق نگاه های معصومانه دوخته بود. دقایق به دنبال هم سپری می شدند و او بسیار آرام، رنگ باخته و مغموم درخیال و فکر خود غرق بود. ترسش ازاین بود، که اگر مادرش لحظۀ بیشتر او را به سینه فشرده بود، شاید همه راز نهفته در قلبش افشأ می شد. نور چراغ چشمانش را آزرد و آن را دوباره خاموش کرد.
ماه که از پشت کوه ها آرام آرام بالا می آمد، تاریکی شب را پس می زد. چند لحظه بعد برخاست و مقابل کلکین گشوده روبروی گل بته ها که رایحه اش را نسیم ملایم به مشامش می رساند، ایستاد شد. دقایق پشت سر هم می گذشتند و او همچنان در بند یک فکر بود ؛ این که پس از این در مقابل حرف های نیشدار و طعنه آمیز چند ماهه یی خانم برادرش که تا فعلاً با حوصله مندی تحمل کرده بود، بیشتر تاب آورده می تواند ؟ یا این که حوصله اش بسر رسیده است و باید هم از این جهنم خود را برهاند. این مفکوره که به زندگی خود خاتمه دهد قدم به قدم برایش نزدیک می شد و در مغزش جا می گرفت. اما او در مقابل خود مشکل بسیار بزرگ دیگری هم داشت. آن سرنوشت دو کودکش بود؛یک پسر و یک دختر، که او دراین مدتِ که از ظلم و خشونت شوهرش از خانه فرار کرده بود و برای بدست آوردن دوباره آنها تمام توان و امکانات خود را بکار انداخته بود، ولی نتیجۀ مثبت به دست نیاورده بود. با وجودی که هوا در این موسم بسیار ملایم بود، اما برای او بسیار خفقان آور و دلتنگ کننده به نظر می آمد. غزال بعد از دقایق زیاد دوباره در بستر خود دراز کشید. در همین لحظه حس کرد که قدم هایی تا در اتاق او پیش آمد، گویی کسی بخواهد لحظه یی آنجا گوش کند که او خوابیده است یا نه ؟ سپس تمام اعضای فامیلش در خواب عمیق فرو رفتند و تنها او با خیال هایش تنها ماند. او تا نا وقت های شب حرف های خانواده، بخصوص خانم برادرش را که مدت چند ماهی که از خانۀ شوهر فرار کرده بود، شنیده بود، باز خوانی کرد و سرانجام به این نتیجه رسید، که تصمیم خود را عملی میکند. بعد کمی خواب به سراغش آمد و خوابش برد .
مادرش از تشویش زیاد نیمه شب بیدار شد و برق دستی را گرفت و با قدم های آرام به اتاق غزال رفت. همینکه او را چنان زیبا و نزار و رقت بار و رنگ پریده دربسترش به خواب رفته دید، درد شدیدی قلبش را فشرد. پهلویش نشست و با حالت حزن انگیز به حالش اشک ریخت.
غزال، تقریباً یکسال را بین خوف و رجا، بین مرگ و زندگی، بین امید و ناامیدی سپری کرده بود. به رغم بودنش با والدین، غم دوری از کودکانش و هر روز با شنیدن خبرها در مورد کارروایی های مردان مسلح طالب که زندگی شان با خشونت، شقاوت، لت وکوب و ریختن خون زنان بی گناه و با گناه گره خورده بود، دچار وحشت، ترس و دلهره می بود.
طالبان می گفتند:
«بخاطر تأمین عدالت می توان از وسایل گوناگون سود برد. این وسیله گاه مرمی، گاه شمشیر، گاه سنگ، گاه دُره . . . است. ولی در دین ما بخاطر برقراری عدالت بخشش وجود ندارد.»
شنیدن این گونه خبرها، او را به وحشت می انداخت و هرآن سنگسارش را از جانب آنها نزد خود مجسم می ساخت.
فردا صبح، غزال قول و قراری را که شب با قلب درماندۀ خود بسته بود، عملی ساخت و به خود سوزی دست زد.
کسانی که با غزال از نزدیک شناخت داشتند، شهادت می دهند، که درعقل، هوشیاری، سرشاری و شعور اوهیچ کمبودی ندیده اند. اما تنها خانم برادرش می گفت که او یکبار دیگر هم با خوردن تابلیت ها دست به خود کشی زده بود، ولی نجات یافت .
خانم برادرش، ازروزهای آخرعمرغزال گپ های شگفت انگیزی قصه میکرد، گپ هایش هرچند آشفته می نماید، اما مضمون سوال برانگیزی داشت. ولی کیست که این حرف های خیال انگیزی را که او سرهم بندی کرده بود، بشنود و او را گرفتار اوهام های شیطانی نداند ؟
داکتران با دیدن سوختگی غزال آهی کشیدند و به فامیل غزال گفتند:
ـــ سوختگی به درجۀ بسیار بالا است. خطری بسیار زیادمریض را تهدید می کند. ما تلاش و بنده علاجی خود را می کنیم. پناه به خدا.
بعد از شنیدن گپ های داکتران، رنگ از چهرۀ برادر غزال پرید و گونه هایش سفید گشت.
در واقعیت در وجود غزال زخم های کنایه ها و طعنه های خانم برادرش، پشیمانی و ندامت از کرده اش و غم دوری از کودکانش جای گیر شده بود، به گونه یی که پس از مدتی سراسر وجودش را فرا گرفت و روزی رسید که طاقت اش طاق شد و تصمیم به خود سوزی گرفت. سرانجام غزال تصمیمی را که گرفته بود، که دیگر این دنیای فانی را باتمام غم و اندوه اش و دردهای جانسوز جدایی از کودکانش را ترک کند. آنگاه بود که با همان پنهان کاری و خاموشی که مدت چند ماه مشخصه یی تمام رفتارش شده بود، گیلنۀ تیل را در آشپزخانه برداشت، بالای تمام لباس خود پاش داد و چوبک گوگرد را روشن کرد و به خود سوزی دست زد.
دقایق در سکوت و اضطراب به کندی گذشت. سرانجام عملیات و پانسمان به انجام رسید. غزال بی هوش بود و چشمان خود را گشوده نمی توانست. داکتر برادر غزال را خواست و برایش گفت:
ـــ ما تمام تلاش خود را به خرچ دادیم و در آینده هم آخرین تلاش خود را برای نجاتش ادامه می دهیم. ولی متأسفانه امیدواری کم است. شما آمادگی خود را بگیرید.
گونه های برادر غزال دیگر هم سفید تر و زرد تر گشت و دست و پای خود را گم کرد.
دقایق باز هم در سکوت، اندوه، غم و اضطراب به کندی می گذشت. سرانجام غزال به هوش آمد و چشم گشود. مادر غزال را نیز به شفاخانه آورده بودند. نرس به فامیلش اطلاع داد و گفت که می توانید مریض تانرا ببینید.
زمانی که فامیلش به داخل اتاق رفتند، چشمان غزال قبل از همه به مادرش افتاد. چشم در چشم مادر دوخت و دست خود را که در ململ پیچیده بود، بسویش دراز کرد. مادرش با چشمان اشک ریز با بوسیدن بار بار رویش با مهربانی برایش گفت:
ـــ دخترم! از هیچ چیز نترس. دختر دلبندم! خطر به خیر گذشت. گل واری جور و صحتمند می شوی.
غزال با تأثر گفت:
ـــ اما من نمی خواهم نجات پیدا کنم. ازاین زندگی بسر آمده ام. چرا مرا نجات دادید؟
مادرش با محبت برایش گفت:
ـــ دخترم! تو را ملایکه ها نجات دادند. دخترم! باید خوشحال باشی و شکرگذار خداوند باشی.
غزال به چهار طرف خود نگریست و به محض دیدن خانم برادرش، وحشت زده فریاد زد:
ـــ کار این زن ظالم است. من از دست طعنه های این زن، به خودسوزی مجبور شدم.
نفس در سینۀ برادرش حبس شد. ترس سراپای وجودش را فرا گرفت. به اطراف خود نگاه کرد. دید که به جز از اعضای فامیلش کسی دیگری نیست. به خواهرش عذرآمیز گفت:
ـــ خواهر عزیزیم! من جزای زنم را می دهم. اما عذر می کنم که این گپ ها را به داکتر و نرسها نگویی. اگر تو این چنین حرف ها را از دهنت بیرون آوری، زنم را زندانی می سازند و آبرو و حیثیتخانوادۀ ما به زمین میریزد. برایت قول می دهم که من او را به جزای اعمالش می رسانم. برایت قول می دهم.
دومین روز، زمانی که مادرش پای به شفاخانه گذاشت، غزال را به اتاق عملیات می بردند. مادرش هراسان خود را به دخترش رساند و صدایش کرد. پلک های غزال بهم خوردند و دیده باز کرد و به چهرۀ اشکبار مادر نگاه کرد و می خواست به مادرش چیزی بگوید. ولی موقع مساعد نشد و او را داخل اتاق عملیات بُردند.
تمام بدن مادرش از ترس به رعشه درآمده بود. از فرط ترس که دخترش را از دست ندهد، گنگه شده بود. هنوز قدرت سخن نیافته بود که نرس نزدیکش آمد و برایش گفت:
ـــ شما مادر غزال هستید. تشویش نکنید. او جور می شود. حتماً جور می شود.
روزی که غزال به خودسوزی دست زد و سوختگی اش به درجۀ بسیار بالا بود، برای مادرش چاره چه بود ؟ غزال به جز از روی، دیگر تمام وجودش در ململ پیچیده بود. مادرش در برابر این همه دیوانگی دخترش چاره یی جز تسلیم به خدا چیزی دیگری نداشت. وقتی از شفاخانه به خانه آمد، رو از عروسش برگرداند و غرق فکرهای خود بود. لبهایش ارتعاش پیدا کرد و تمام وقت در بیداری زیر لب دعوا می خواند. وقتی فردا به شفاخانه رفت و غزال را از اتاق عملیات به اتاقش آوردند، دید که چهرۀ دخترش زرد و کرخ است. اشکهای مادرش جاری بود. زیبایی از چهرۀ غزال رخت بر بسته بود و لحظه به لحظه وضع اش بدتر می گردید. چشمان غزال را حلقه های سیاه احاطه کرده بودند، گونه هایش به تحلیل رفته بود و کاملاً رنگ باخته بود، لب هایش خشکیده بود و آن اندام موزون و لاغرش که حالا در ململ پیچیده بود، معوج به نظر می آمد.
عروسش هم خسته و نگران، با احتیاط تمام در حویلی گشت و گذر می کرد. از شدت شرم و ترس صدا از گلویش بر نمی آمد. ساعت ها بی رحمانه و به سرعت می گذشت. در همین روز نزدیک بود رسوایی بزرگی تهدیدش کند. مسؤل پستۀ طالبان آمد و جویای خود سوزی غزال شد. فامیل غزال به همسایه ها گفته بودند که از اثر انفلاق اشتوپ غزال دچار حادثه شده است. اما مادر غزال چیغ می زد و می گفت که دخترم از دست ظلم زن برادرش به این کار دست زده است. ولی فامیلش زود موضوع را خاموش و مادرش را آرام ساختند و به همسایه ها گفتند که مادر ما از عصبانیت این گپ ها را می زند. در تحقیق مادرش نیز حرف های دیگران را تأیید کرد و گفت که دخترم در انفلاق اشتوپ سوخته است و از شر طالبان عروسش را نجات داد.
سومین روز خودسوزی وضع غزال نهایت خراب گردید و نرس ها عاجل او را به اتاق عملیات بردند. در همین لحظه مادرش به شفاخانه رسید و زیاد داد و فغان کرد که اجازه دهند تا دخترش را یکبار ببیند. او عذر کرد که فقط برای یک لحظه که او بداند که من به شفاخانه رسیده ام و در کنارش هستم.
نرس برایش گفت:
ـــبه یک شرط می توانی داخل شوی که قول بدهی که آرام می باشی و سکوت را حفظ می کنی.
مادرش قبول کرد و نرس به آرامی دروازه را باز کرد و مادرش را تا نزدیک تخت غزال همراهی کرد. مادرش به چهرۀ رنگ باختۀ غزال نگریست و به آرامی دهن خود را نزدیک گوشش برد و برایش گفت:
ـــ دخترم! غزال جان! من این جا هستم. مادرت هستم. صدای مرا می شنوی؟ دخترم چشمانت را باز کن و به من نگاه کن!
نرس به مادرش گفت:
ـــ آرام باش.
مادرش میان هق هق گریه، نا امید غزال را صدا زد و این بار چشمان غزال یک کمی گشوده شد و کوشش کرد تا به مادرش چیزی بگوید. مادرش با دست خود رویش را نوازش داد و گفت:
ـــ غزال جان! مادرت هستم. صدایم را می شنوی؟
لب های غزال کمی گشوده شد، اشک ها از چشمانش سرازیر شدند و با صدای بسیار ضعیف کلمۀ «مادر» را بر زبان آورد ولی نتوانست کلمه های بعدی را بگوید و جمله را تکمیل کند. نرس مادرش را از اتاق عملیات بیرون کرد و عملیات دوباره صورت گرفت و بعد از ساعتی او را بیرون کردند.
چهارمین روز خودسوزی، برادرغزال مادر را به شفاخانه رساند و خودش برای خرید روانۀ بازار شد. بعد ازخریداری بطرف شفاخانه راه افتاد. نزدیکی شفاخانه صدای غریبی به گوشش رسید که به گریه های بلند می ماندند. بر جای میخکوب شد ؛ متوجه شد که صدای گریه از گلوی یک نفر برنمی خیزد، بلکه صدای گریه یی چند نفر زن و مرد هستند. بی اختیار افتان و خیزان به سوی فامیل و خویشاوندان رفت. وقتی نزدیک شد شگفتی زده با خود گفت:
«چه می بینم!»
مادرش و خانمش در سر و روی خود می زدند و چند نفر خویشاوندانش نیز گریه می کردند.
در همین روز، وقتی برادرش مادر را به شفاخانه رساند، او روبروی دخترش در چوکی نشست.
مادرغزال پیر زنی بود که همیشه زیر لب دعا برای صحت یابی دخترش می خواند. در چهرۀ استخوانی و چروکیده اش هنوز آثار زیبایی دوران جوانی هویدا بود.
او با صدای آرام به غزال صدا زد:
ـــ دخترم! غزال جان. گپ مرا می شنوی؟
غزال پلک های چشمان خود را کمی حرکت داد و با تمام نیرو تلاش کرد به مادرش چیزی بگوید. بعد به بسیار مشکل «مادر» گفت و دیگر بدنش چنان به لرزه در آمد که گویی با قدرتی ناشناس دست و پنجه نرم می کند. چهره اش سپید و دگرگون و چشمانش مثل از خود رفته گان مات و خیره شد. دست وپایی زد ؛ گویی می خواست آخرین حرف ها را هم از سینۀ خود بیرون کشد، اما دیگر دیر شده بود و نیرویش یاری نداد. در نگاه معصومش جملۀ بود که نا گفته ماند و به گوش مادرش که فریاد سر داده بود:
«دخترم! دخترم! بگو! برایم چه می گویی؟»
به گوش نرسید و آنگاه نگاهش برای همیشه خاموش شد. در همین لحظه که داکتر و نرس ها رسیدند، مادرش را به دهلیز بردند و با حرکت ملایم دست چشمانش را بستند و غزال جوانمرگ به خواب ابدی فرو رفت و برای همیشه چشم از جهان پوشید. کلمۀ «مادر» که در آخرین دقایق زندگی از دهن غزال برآمد، در واقعیت خداحافظی غزال با مادر و فامیلش بود. روانش شاد باد.
ادامه دارد . . .
قسمت ۶:
انتظار
(چشم به راهِ فرزندان)
غزال وقتی به گذشته ها نگاه می کرد، فکر می کرد که زندگی یک رویأ است. اما زندگی خودش در واقعیت یک رویأ بود. رویایی پریده رنگ و تهی از شور و شوق. در حالی که ضربۀ مهلکِ را در زندگی متقبل گردیده بود، ولی این ضربه که غم، اندوه، دردِ دوری و جدایی از کودکانش را درخود جمع داشت، بالای شانه هایش چنان لنگر انداخته بود که زیاد سنگینی می کرد.
روزی به مادرش گفت:
ـــ مادر! آیا از این مشکل بزرگ که دامنگیرم شده، نجات خواهم یافت و حل خواهد شد. می دانم که تعداد آرزوهای انسان زیاد است، اما در حال حاضر یگانه آرزویم بدست آوردن اطفالم است و بس.
در حالی که مادرش دعای سپاس و شکرگزاری را به درگاه خداوند زیر لب زمزمه می کرد، با محبت مادرانه برایش گفت:
ـــ دخترم! همه در پی دستیابی به آرزوهای شان می باشند، ولی بعضی وقت ها بدست آوردن آرزو مثل ماه که در زمستان پشت ابر پنهان می باشد، از نظر انسان پنهان می شود. ولی انسان نباید از تلاش برای بدست آوردنش دست بردار شود. دربار خداوند بسیار زیاد بزرگ است. دنیا هم به امید سپری گردیده است. آرزومندم هرچه زودتر اطفالت را بدست بیاوری. تو در طول زندگی ات دختر با مقاومت در برابر مشکلات بودی. حالا زیاد کوشش کن که صبور باشی و صبر پیشه کنی، چون راه در برابرت هنوز پُر از خار است.
غزال در حالی که به نصیحت و دلداری مادرش گوش فرا داده بود، حلقه های اشکی را که دردیدگانش جمع شده بودند بادستان خود پاک کرد و باآهِ جانسوز به مادر خود گفت:
ـــ اما چه بدبختم مادر! آیا زنی به بدبختی من در زندگی تان دیده اید ؟ من مادری هستم که فرسنگ ها راه از اطفالم دور هستم. در سن که آنها قرار دارند نه تنها به محبت مادری ضرورت دارند، بلکه به مراقبت جدی نیز ضرورت دارند. چند شب قبل که آنها را در خواب دیدم، هردوی شان در آغوشم بودند و سرهای خود را روی سینه ام گذاشته بودند و ضربان قلب آنها را می شنیدم. شما خو می دانید که خداوند تنها به حق مردها ترحم دارد و بس.
مادرش با چشمان اشک آلود برایش گفت:
ـــ دخترم! توبه کن. از همچون گپ ها حذر کن. افکار شیطانی را از ذهنت دور بساز و همیشه به دربار خداوند عذر کن تا تقاضایت استجواب شود. در زندگی برای توبه و جبران اشتباه همیشه فرصت باقی است. نمی دانم چرا چنین اتفاقی رخ داد. صمد تو را زیاد دوست داشت. به هر صورت. او در بین فامیل ها از اول بنام صمد دیوانه مشهور بود. شاید روزهای بد و مشکلات زندگی دیوانگی اش را بیشتر ساخته باشد.
غزال با تأثر به مادرش گفت:
ـــ مادر! دوست داشتن و ظلم در هیچ قلبی همزمان وجود نمی داشته باشند. سرانجام برایم ثابت شد که او تنها خود را دوست داشت و بس. هر باری که مرا لت وکوب می کرد و برایم ناسزایی به سویه یی کوچه و بازار می گفت، عذرآمیز برایش می گفتم، چرا چنین ظلمی را در حقم لازم می بینی؟ در جوابم می کفت، اگر تو در زندگی ام نمی بودی، می رفتم روسیه و از این جهنم خود را نجات می دادم.
مادرش با تلاش بسیار، بهت و نگرانی اش را در پشت لبخندی پنهان کرد و پاسخ داد:
ـــ مرگ به او دیوانه! اطفالت را برایت تسلیم بدهد و خودش از این جهنم برود به بهشتش.
مادرِغزال از بازگشت دخترش به خانۀ پدری احساس آرامش می کرد، اما پدر غزال از فرار دخترش از خانۀ شوهر به هر دلیلی که بود در وحشت، رنج و درد بسر می برد. عصبانی، اندوهگین و غضبناک دخترش را سرزنش می کرد:
ـــ دختر نادانم! چه اشتباه بزرگی را مرتکب شده یی. کاری را که تو کرده یی، یک فاکولته یی چه که یک زن بی سوادی که در کوه بزرگ شده باشد، نمی کند.
غزال اشک ریزان برای پدر می گفت:
ـــ دیگر نتوانستم در برابر لت و کوب و خشونت بی حد شوهرم تاب بیاورم و تحملش کنم. خود را به خدایی که از همه چیز آگاه است می سپارم.
پدرش همیشه به مادر غزال می گفت:
ـــاگر طالبان از این کارش خبر شوند، پایان بسیار غم انگیزی دارد و به مرگش تمام خواهد شد.
وقتی مادرش گپ های پدرش را که در موردش زیاد تشویش می کند، برایش قصه می کرد، غزال با قلب پُرخون به مادرش می گفت:
ـــ مادر! از دست نق زدن هایش و سرزنش کردن هایش و لت وکوب کردن هایش خوابم به کابوس و روز روشنم به شب تاریک مبدل گردیده بود. از خوردن و نوشیدن نتنها لذتی نمی بردم، بلکه از آن افتاده بودم. آه ام را تنها خدا می شنید و بس. در چهار طرف ما چنین کسی نبود که حد اقل همرایش درد دل می کردم و غم های خود را خالی می کردم.
یک روز که غزال در اتاق خود با صدای بلند زار زار می گریست، برادرش داخل اتاق شد و برایش زیاد دلداری داد. اما بعد از آن روز، دیگر هر گز جرئت نکرد پا به اتاق خواهر غمگینش بگذارد و فکر می کرد که از اتاق خواهرش همیشه صدای گریه و بوی اشک بلند است. . .
غزال، چندین ماه را با جهان از غم ها بخصوص غم جدایی و دوری از کودکانش با فامیلش زندگی کرد. او همه روزه بعد از هر عبادت، مدت طولانی دعا می خواند و به دو کودکش فکر می کرد و چشم براه آنها می بود. درد دوری از کودکانش شب ها خواب را از او گرفته بود و روزها فکر و ذکرش را مشغول می داشت و هر گز نتوانست خنده ها و خوش خلقی ها و فکاهی گفتن هایش را دوباره بدست آرد. او، در مقابل گپ های طعنه گونۀ فامیل بخصوص زن برادرش از حوصله مندی زیاد کار می گرفت.
غزال وقتی کنایه و طعنه می شنید، با خود می گفت:
«خداوندا! برایم همت عنایت کن تا بتوانم در برابر کنایه ها بخصوص طعنه های زن برادرم تاب بیاورم و حرف های نیشدارش را ناشنیده بگیرم. تو می دانی که من در این ماجرا بی گناهم. برایم توان و قدرت بده تا برای بدست آوردن اطفالم تلاش خستگی ناپذیر کنم.»
اما به تنها چیزی که غزال نمی توانست در وجود خود تحملش را برایش پیدا کند، درد جگرسوزی بود، که هر وقت به کودکانش فکر می کرد به اعماق روح اش چنگ میزد. به همین خاطر برای تسلی خود هر عضو خانواده اش که همرایش صحبت را آغاز می کرد، او سخن را بالای کودکان خود می آورد.
غزال یکی از روزها که خوش آوازی قناری را به دقت می شنید، به مادرش گفت:
ـــ مادر!کاش قناری می بودم، که تمام زندگی نغمه سرایی می کردم و از غم های دنیا بی خبر می بودم.
مادرش گفت:
ـــ دخترم! در زندگی همیشه انسان خوشی ها را نصیب نمی شود. در این دنیا چیزهای خوب و بد، تاریکی و روشنی، غم ها که خداوند دور داشته باشد و خوشی ها، کامیابی ها و ناکامی ها وجود دارند. اما یقین داشته باش که در عقب هر شب، روز آمدنی است و در عقب هر تاریکی، روشنی می آید. انسان باید صبر و حوصله داشته باشد.
غزال با تأثر گفت:
ـــمادر! به گمانم زن از ازل محکوم به ملامتی زاده شده است. مرد ها هر کاری را هوس کنند، انجام می دهند، هرکاری را دل شان بخواهند انجام دهند، حق دارند، هر چه بالای زن های خود ظلم و ناروا کنند، می توانند و هیچ کس برای شان چیزی گفته نمی تواند. آموخته بودم که حق داده نمی شود، حق را باید گرفت و نیز آموخته بودم که باید با شجاعت خود را به دریای تضادهای نا شناخته انداخت و حل و فصلش کرد. حالا هر باری که من در مورد زنان کشورم فکر می کنم و به چهره های آنها می بینم، درمی یابم که در جامعۀ ما اکثرآنها جز انسان های زجردیده بیش نیستند و از هیچ نوع حقوقی برخوردار نمی باشند.
بلی مادر! در تقدیر ما زن ها همین قسم نوشته شده است. کاش مرا دختر به دنیا نمی آوردی!
غزال را برادر و بخصوص مادر همیشه دلداری می دادند، که به هر شکلی که شود دوکودکش را برایش برمی گردانند. تنها پدر همرایش حرف نمی زد و خانم برادرش همیشه گپ های کنایه آمیزرا به رخش می کشید. با وجوداین، نه دلداری مادر، برادر و نه دعاهای روزمره اش می توانست آلام او را تسلی بخشد. او، اکثر وقت ها در گوشۀ حویلی تنها می نشست و دستانش را بر روی خود در زیر گیسوانش که بالای رخسارش افتاده بودند، می گذاشت و زار زار می گریست.
مادرش همیشه برایش می گفت:
ـــ دخترم! صبر و حوصله به دربار خداوند و عشق و محبت مادری به اطفال حتماً کودکانت را برایت می رسانند.
غزال آهی می کشید و با نا امیدی برایش می گفت:
ـــمادر! باورم نمی شود که این آرزویم برآورده شود. دو سه باری که ماما و خاله ام نزد شان مراجعه کردند و تقاضا کردند تا اطفالم را برایم تسلیم نمایند. آنها نی گفتند و دوباره بالای گپ های خود پافشاری کردند. زمانی که در پشاور و جلال آباد مورد خشونت صمد قرار می گرفتم، من اکثر وقت ها گریه یی خود را از اطفالم پنهان می کردم. اما بعضی وقت ها نمی توانستم جلوی خود را بگیرم و در پیش روی اطفالم با صدای بلند می گریستم. میان اشک، اطفالم را می دیدم که آنها هم گریه می کنند، البته برای من و بخاطر گریه های من. من آنها را سخت به خود می فشردم و با ناز و محبت دوباره آنها را آرام می ساختم. ولی اگر آنها حالا گریه کنند، کی آنها را در آغوش بگیرند و آرامش بسازند.
راستی هم ماما و خالۀ غزال چند بار نزد فامیل شوهرش رفته بودند تا به آنها قناعت دهند که اولادهایش را به او تسلیم دهند و آنها پیام رد را از آنها آورده بودند. وقتی غزال حرف های آنها را شنید و چند بار نام های دختر و پسرش گرفته شد، شنیدن نام های آنها تمام درد، غم، اندوه و ناامیدی را در وجودش رسوب داد. برای غزال مادرش تنها کسی بود که همرایش درد دل می کرد. مادرش ازحوادثی درمورد زن ها که در زندگی خود دیده یا شنیده بود، برایش قصه ها می کرد. برای غزال با وجودی این که این قصه ها تسلی بخش بود، ولی او را به وحشت می انداخت، که همین وحشت دردی داشت برایش جانسوز. این قصه ها سرگذشت زندگی زنانی بود که مورد خشونت خانواده ها و بخصوص شوهرها قرار گرفته بودند. سرگذشت زندگی زنانی بود که آنها آن را به آخر رسانیده بود و غزال تازه آن را آغاز کرده بود.
مادرش از سرگذشت دختر همسایه یی در به دیوار که موهای ماش و برنج داشت ولی بدون شوهر با فامیلش زندگی می کرد، برایش بارها قصه کرد:
ـــ دخترم! همین دخترحاجی همسایۀ ما را یک جوان دوست داشت و عاشق اش شده بود. پدر او جوان به این وصلت موافقه نداشت. پسرش چند بار به فامیل خود هُشدار داده بود که اگر این دختر را برایش خواستگاری نکنند، خودکشی می کند. ولی پدرش تا آخر لجاجت کرد و سر انجام پسرش توسط تفنگ چره یی به زندگی خود خاتمه داد و این دختر تا امروز حاضر به ازدواج نشد. پس زندگی ایستادگی و مقاومت است در برابر مشکلات و جستجوی راه های برای غلبه برمشکلات. نه آنچنان که اوجوان تاب مشکلات را آورده نتوانست و خود کشی کرد.
خالۀ غزال که یک زن نهایت دلسوز بود، یکی از روز ها به غزال گفت:
ـــ دخترم! انتظار انسان را نابود می کند. من اگر به جای تو می بودم، منتظر نمی ماندم که صمد راضی شود و اطفالت را نزدت روان کند. خودم پیش قدم می شدم و به اطفال خود می پیوستم.
غزال آهی کشید و گفت:
ـــ خاله جان! قلبم هر ثانیه می خواهد بطرف اطفالم پرواز کند و هر چه زودتر نزد شان خود را برسانم. اما می ترسم صمد مرا به طالبان تسلیم دهد.
اما زمانی که شب به اتاق خود رفت و در بستر خود دراز کشید، در مورد حرف های خاله اش زیاد چرت زد. او فکر می کرد که اطفالش با اقتصاد درماندۀ شوهرش که داشت، حتماً در وضع بسیار بد بسر می برند. از خلال صحبت های خاله اش نیز چنین برداشت کرده بود. این چنین وسوسه ها بیشتر آرامش روحش را بهم ریخت و قلبش را به درد آورد. با خود تصمیم گرفت که خاله اش راست می گوید، باید خود میدان نبرد شود ولو به قیمت حیاتش تمام شود. او نمی خواست برود و با شوهرش تصفیۀ حساب کند. می خواست قدم پیش نهادت تا خود را بخاطر اطفالش دوباره فدای خشونت و ظلم شوهرش کند و عزیزان و جگرگوشه هایش را از بی مادری نجات دهد. وقتی صبح از خواب بیدار شد، نه اضطرابی داشت و نه به دل کدام هراسی. مادرش را به اتاق خود خواست و برایش گفت:
ـــ مادر! دیروز خاله ام همرایم زیاد گپ زد. گپ هایش برایم زیاد منطقی معلوم شد. اعتراف می کنم که از این بیشتر توان و قدرت دوری از اطفالم را دروجود خود نمی بینم و دیگر تحملش هم کرده نمی توانم. تصمیم گرفته ام که فردا بطرف جلال آباد حرکت کنم. لطفا به مامایم بگویید که مرا تا آنجا همراهی کند.
مادرش از تغیری که در روان دخترش بوجود آمده بود، شگفت زده برایش گفت:
ـــ دخترم! تو عقلت را از دست داده یی! شوهرت عارض شده که زنم از خانه فرار کرده است. اگر تو به شهر جلال آباد برگردی، او صمد دیوانه تو را به آنها تسلیم می دهد و آنها تو را راساً به زندان می برند.
سرانجام مادرش موفق شد که غزال را از تصمیمش منصرف سازد.
در فصل تابستان چون در ولایت قندوز هوا گرم می باشد، خانواده ها بعد از غروب در برندۀ حویلی می نشینند و می خوابند. درختان حویلی فامیل غزال در روز مهتاب چهارده روزه غرق روشنی ماه بودند. گل های رنگارنگ صحن حویلی در نور ماهِ دلپذیر می درخشیدند. غزال و مادرش ناوقت های شب در یک گوشۀ برنده زیر نور مهتاب آرامیده بودند و درد دل می کردند. در آن لحظات نسیم ملایم نیمه شبی از آمدن خواب به چشمان شان خبر می داد. غزال به مادرش گفت:
ـــ مادر! هنگامی که زندگی در آرامش و صفا بگذرد، همه چیز چه زیبا می باشند. هنگامی که زندگی نورمال باشد و مثل امشب سکوت برقرار باشد، ماه هم با پرتو انوار خود جلوه نمایی کند، زمزمۀ گل ها خدا را نیایش کند و نسیم ملایم نیمه شبی هم به وزیدن آغاز کند، راستی همه چیز دلپسند می باشند. نمی دانم شوهرم چه کم داشت. زن، اولاد، کمک مالی خواهران و برادرانم از خارج همه را داشت، اما نمی توانست از نعمت های زمان و مکان لذت ببرد و در مقابل مشکلاتِ که دامنگیر اکثریت مردم ما گردیده است، تاب بیآورد.
مادرش در جواب برایش گفت:
ـــ دخترم! من هم از کارروایی هایش که کرد در شگفت ام. اصلاً موهبت عقل به او ارزانی نشده است. همو قسمی که در بین خویشاوندان بنام صمد دیوانه شُهره بود، ثابت ساخت که راستی هم دیوانه است.
ـــ مادر! من تا فرارم از خانه همه چیزها را از شما، خواهرانم و برادرانم پنهان کردم. در هیچ یکی از نامه هایم که به شما روان می کردم، از زندگی ام که در دوزخ می گذشت، شکوه و شکایت ننوشتم. اما واقعیت این بود که در اوایل زیاد تلاش کردم که به صمد روحیه بدهم. ولی دیری نگذشت که دانستم نمی توانم بر تشویش های او غلبه کنم. به همین خاطر او را به حال خودش گذاشتم. راستش از مشاجره و کشمکش ها خسته شده بودم و می خواستم که همیشه یک زندگی آرام و بدون جنگ و جدل داشته باشیم. من مشکلات را با پیشانی باز پذیرفته بودم و کوشش می کردم با شوهرم با محبت زندگی کنم. صمد وقتی چند سال بیکار بود و مصرف سگرتش بالا گرفت، زیاد عصبی مزاج و ازهمه بدتر که به همه چیز به نظر شکاکیت می نگریست و این چیزی بود که مرا از درون همچون موریانه می خورد. با وجود این هر گز نمی خواستم باعث عذاب بیشترش شوم و زیاد علاقمند بودم با آرامی و صمیمیت زندگی کنیم. همیشه با خود می گفتم:
ـــ خدایا! برایم همت بده تا با شوهرم گفت و گو نکنم، آنهم بالای چیزهای پیش پا اُفتاده. آخر ما زن و شوهر هستیم! چرا جنگی باشیم و جدا از هم غذا بخوریم؟
برای خود تسلی می دادم، که به اساس عنعنات کشور ما، زن فرمان بردار شوهر می باشد. وظیفه اش نگهداری از اطفال و همسرش است و باید به تمام کارها برسد و صدای خود را بیرون نکند. با همین دلایلی که نزد خود از زندگی شما و خواهرانم مجسم می کردم، خود را قناعت می دادم و زمانی که همرایم جنگی می بود نزدش می رفتم و همرایش آشتی می کردم.
من همیشه بخاطر پسرم پسرلی که دو بهار را پشت سر گذاشته بود و من بار دیگر حامله شده بودم، بالای آزاردادن ها، تهدیدها و توهین های صمد چشم می بستم. نمی خواستم محیط خانوادگی، جای که پسرم در آن محیط پرورش می یافت و بزرگ می شد، یک محیط پُرجنجال، مشاجره و دعوا باشد. پسرلی به مقایسۀ صمد بیشتر مرا دوست داشت و به من وابسته بود. زیرا صمد بیشترین وقت خود را در عصبانیت و جنگی بودن سپری می کرد. زمانی که با من حرف نمی زد، با پسرلی هم حرف نمی زد. . .
ـــ دخترم! کسی بطرف ما می آید.
غزال با نفرت آهی کشید و گفت:
ـــ خانم برادر! تو هستی؟
زن برادرش گفت:
ـــ از دست پشه ها از خواب بیدار شدم. پُس پُس شما را شنیدم و فهمیدم که بیدار هستید. با خود گفتم، بیا بروم نزد شما و همراه تان قصه کنم. . .
روزها پی هم که هر کدام آن بر غزال همچون یک ماه سپری می گردید، چون امواج دریا بر روی هم می گذشتند و او در آن تنهایی مصیبت بار، در انتظار پیامی از صمد در خانۀ پدری اش بود و با رویأهای اندوه بار خود درد دل می کرد و مادرش زمانی که غزال در اتاق خود می بود، با تشویش و دلهره از پشت کلکین و گاهی سرزدن به اتاقش او را زیر نظر خود داشت. غزال نمی توانست برای یک لحظه چهرۀ اطفالش را از ذهنش دور کند و از خاطره های آنها بگریزد. یک لحظه هم ذهنش از آنها دوری نمی جست. چون هر لحظه صداهای شیرین آنها را گوشهایش می شنیدند. گاهی ناخودآگاه وحشت زده می شد که مبادا بمیرد و هر گز اطفال خود را ببیند. این چنین افکارِ تیره و تار برایش هلاکت بار، کشنده، غم انگیز، اندوه بار و خورنده بود، اما چه می توانست بکند. حالا ماما و خاله اش هم از او می گریختند. از این که هیچ کمکی به غزال کرده نمی توانستند، رنج می بردند و جواب های قانع کننده به سوالات دایمی او پیدا کرده نمی توانستند.
یک روز مادرش با خوشحالی دروازۀ اتاقش را کوبید و داخل اتاقش شد. غزال خواب بود و از صدای دروازه از خواب پرید. دید مادرش به داخل اتاقش آمده است. مادرش با صدای بلند برایش گفت:
ـــ غزال، دخترم! برخیز. ماما و خاله ات آمده اند. خدا کند پیام خوبی برایت آورده باشند.
غزال از بسترش برخاست، دویده دویده خود را به اتاقی که ماما و خاله اش نشسته بودند، رسانید و خود را در آغوش آنها انداخت و فریاد زد:
ـــ ماما جان! خاله جان! صمد چه گفت ؟ او موافقه کرد؟
بعد از شنیدن پیام صمد که اگر غزال برای بدست آوردن اطفالش تلاش های خود را ادامه بدهد، من مجبور خواهم شد به مقامات طالبان قندوز عارض شوم که زنم از خانه فرار کرده است، خوف و یأس بر غزال چنان غلبه کرد که زندگی برایش جهنم گشت. او بعد از شنیدن تهدید های شوهر که بوسیلۀ ماما وخاله اش فرستاده بود، مضطرب و سراسیمه عقب نشست و فریاد زد:
ـــ چرا! چرا! من به جز از فرار کدام چاره یی دیگری داشتم. بارها خودش برایم می گفت. برو از خانه کارت ندارم. این او بود که مرا مجبور به فرار از خانه کرد.
مامایش برایش گفت:
ـــ دخترم! عاقل باش! تو با این کارت سرت را بر کندۀ جلاد گذاشته یی. اگر طالبان از این کار تو خبر شوند، بدون معطلی حکم اعدامت را صادر می کنند. متوجه باشی که هوشیاری ات را از دست ندهی. . .
غزال بعد از شنیدن تمام گپ های ماما و خاله اش، در قلب خود گفت:
ـــ ای کاش مادرم از خواب بیدارم نمی کرد تا خوابی را که با اطفالم در خانۀ غریبانۀ ام در پشاور که آنها همرایم سرگرم قصه، شوخی و خنده بودند، می دیدم، کمی دیگر هم دوامدار می شد.
غزال، چون از گپ های ماما و خاله اش چیزی بدست نیاورد و از هیچ سو انتظار امید در حرف های آنها دیده نمی شد، پس همه درها را برای برآورده شدن آرزویش بسته دید.
غزال همه بارقه های امید را در آسمان خزانی اش خاموش پنداشت و صدای آرزوی غلبه بر مشکلش که در عالم خیال در گوش های خود احساس می کرد، از ذهنش محوه گردید. از گپ های ماما و خاله اش چنین برداشت کرد، که شاید برای مدت زیاد ماما و خاله اش حاضر به سفر نشوند. پس زندگی اش در میان طعنه و کنایه ادامه می یابد.
سفر ماما و خاله اش نزد صمد، همیشه دلخوشی پنهانی را در قلبش بوجود می آورد. چهره های اطفالش چون بارقه یی از امید در آسمان رؤیا هایش می درخشید.
غزال روزی به خواهرخوانده اش شهناز گفت:
ـــ تمام مدتی را که به انتظار پاسخ صمد، روزشماری می کردم، هرچند طی چند ماه با نتایج رفت و آمد ماما و خاله ام آشنا بودم و عادت کرده بودم که هر لحظه باید نگران باشم، نگران این که اتفاقی در شرف وقوع باشد. اما انتظارم روز به روز تأثرکننده تر می شد.
غزال، در پسین یکی از روزها، کمی بعد از غروب آفتاب، که هوا هوس تاریک شدن را داشت و خورشید خداحافظی کرده بود تا به آغوش شب فرو رود، برای غم غلطی بر پلۀ برنده نشسته بود. کسی دروازۀ خانه را تق تق کرد. او منتظر ماند که مادر یا خانم برادرش دروازه را باز کند، چون خودش کمتر برای باز کردن دروازه می رفت. ولی کسی که پشت دروازه بود دوباره دروازه را تق تق کرد. غزال با بی حوصله گی از جا برخاست و بطرف دروازه رفت و آنرا گشود. با دیدن ماما و خاله اش دستپاچه شد و بدون سلام علیکی و خوش آمدید، از آنها پرسید:
ـــ از جلال آباد بخیر برگشتید. صمد باز هم اطفالم را برایتان تسلیم نداد؟
مامایش برایش گفت:
ـــ غزال جان دخترم! متأسفم که باز دست خالی برگشتیم. ولی این بار یک امید را با خود آورده ایم. برویم خانه، من تمام قصه را برایت می کنم!
با هم یکجا به داخل خانه رفتند و ماما یش برایش گفت:
ـــ دخترم! در اخیر زیاد جر و بحث صمد برای ما گفت، اگر غزال می تواند که دعوت نامه ها از خواهرانش مطالبه کند و برای من و اطفالم و خودش ویزه بگیرد، حاضرم همرایش به خارج بروم و تمام کرده هایش را ببخشم.
با شنیدن حرفهای مامایش، قلب غزال از شادی به تپیدن درآمد. خبری بهتر از این ممکن نبود. تو گویی تمام نگرانی ها و غم هایش به یکباره از میان رفته باشد. بعد از ماه ها بر لبانش تبسم دیده شد، رنگ گونه هایش در چند لحظه گلگون گشت. فکر کرد راه نجاتی پیدا شده و در دسترسش قرار گرفته است، که همه مشکلاتش را برطرف می کند و هم او را به آرزویش که بدست آوردن اطفالش بود، می رساند. به مامای خود گفت:
ـــ فردا به خواهرانم نامه می فرستم و دعوت نامه ها را تقاضا می کنم. آنها برایم دعوت نامه ها حتماً زود می فرستند. حتماً.
گفته های ماما و خاله اش امید تازه در قلب غزال بوجود آورد و سایه های ناامیدی از چهرۀ محزونش رخت بربست. او دستان مامایش را در دستان خود گرفت و بار بار بوسید و گفت:
ـــ ماما جان! گپ های شما امروز برایم زیاد امیدوارکننده اند. شما باعث شدید تا من از یأس یک کمی بیرون شوم. گپ های امیدوارکنندۀ شما سرانجام مرا به آرزویم می رساند و کمی دلگرم شدم. تشکر از زحماتی شما که بخاطر من تا حالا چندین بار متقبل شدید و به جلال آباد سفر کردید و امروز به من قوت قلب دادید.
غزال به خواهران خود نامۀ مفصل نوشت و تقاضای دعوت نامه ها کرد و نامه را برایشان پُست کرد.
فردا شب، به صحن حویلی رفت و در زیر درخت توت بر لبۀ برنده نشست و به فکر فرورفت. تاریکی فرارسیده بود و ستارگان در آسمان پدیدار گردیده بودند. ماه دیده نمی شد و گرمی هم خدا حافظی کرده بود و جای خود را به هوای ملایم که نسیم سرد آرامبخش را با خود آورده بود، داده بود. غزال با خود در جنگ و ستیز بود:
«آیا به درستی و با فکر و تدبیر عمل کرده ام یا با شتابزدگی، احساساتی و عجولانه تصمیم گرفته ام و کل کارها را بدست خودم خراب کرده ام و تمام نقشه ها را نقش بر آب کرده ام ؟
آیا می توانستم راه دیگری را برای نجاتم انتخاب می کردم ؟
چگونه می توانستم راه دیگری را دریابم، چگونه ؟»
ناگهان در سکوت سنگینی شب و از دل تاریکی صدای خفیفی را شنید:
ـــ غزال!
با وارخطایی به سویی که صدا از آن برخاست نگریست و گفت:
ـــ بلی.
غزال در دو راهی قرار گرفته بود. دقیق نشنیده بود و نشناخته بود، که صدای مادرش است یا صدای خانم برادرش و یا هم صدای خاله اش. اما تنها فهمید که صدای زن است.
صاحب صدا، که صدایش اکنده از آرامش بود، آهسته بطرفش نزیک شد. غزال، در پرتو نور کم رنگ ستارگان خالۀ خود را شناخت و نگاهش بطرفش خیره ماند. خاله اش در کنارش نشست و غزال را در آغوش گرفت، بوسیدیش و برایش گفت:
ـــ می دانم که سخت نیاز به کمک داری. من و مامایت زیاد تلاش کردیم که اگر شوهرت را قناعت دهیم تا اطفالت را با ما نزدت بفرستد، اما نشد. ولی چیزی را که ما از خلال گپ ها و تقاضای واضح اش درک کردیم، این است که او سخت علاقمند رفتن به خارج است. در گپ های خود تکرار می گفت، که من در چاره جویی این بودم که با غزال و اطفالم روسیه بروم و از آنجا امکانات رفتن به اروپا را تدارک کنم، اما او در مقابلم جفا کرد و از خانه فرار کرد. خدا کند هر چه زودتر خواهران و برادرانت دعوت نامه ها و مصارف رفتن تانرا برایتان روان کنند تا از این مشکل برای دایم نجات پیدا کنی.
غزال برایش گفت:
ـــ خاله جان! من خو نامه را بسیار زود روان کردم. حالا منتظر می باشم. اما می دانم که انتظار هم برایم کار آسان نیست.
روزها به کندی سپری می گردیدند و غزال بی صبرانه منتظر دعوت نامه ها بود.
یک روز مادرش برایش گفت:
ـــ فردا ماما و خاله ات دوباره نزد صمد دیوانه می روند. امید به خدا که این بار دلش به اولادهایش بسوزد و آنها را نزدت روان کنند.
غزال با وارخطایی گفت:
ـــ مگر آنها خو گفته بودند که مدتی باید صبر کنیم.
مادرش با احتیاط برایش گفت:
ـــ نه، عقیدۀ شان عوض شده است. دیروز که وضع تو را دیدند، صبح برایم گفتند که فردا حرکت می کنیم.
غزال به فکر فرو رفت و تشویش تمام وجودش را فرا گرفت که نشود بالای اطفالش کدام حادثه آمده باشد.
فردا ماما و خالۀ غزال به شهر جلال آباد رفتند و به صمد خبر دادند که غزال تقاضا اش را قبول کرد و به خواهران خود عاجل نامه فرستاد که هر چه زودتر دعوت نامه ها ارسال کنند و حالا منتظر رسیدن دعوت نامه ها میباشد. پس بهتر خواهد بود که اطفال را تا رسیدن دعوت نامه ها به قندوز ببریم و همراه مادرش باشند.
صمد با شنیدن گپ های ماما و خالۀ غزال یکصد و هشتاد درجه تغیر کرد و گفت:
ـــ اعتراف می کنم که در حقیقت من سبب فرار غزال از خانه شدم. هر روز خود را نفرین می کنم که چرا سبب فرار زنم از خانه شدم؟ با وجودی که او از برخوردهایم بندرت شکایت می کرد، ولی با چشمانش ملامتم می کرد. من هم وجدان دارم، وجدانی که بعد از فرار غزال هر لحظه ملامت و سرزنشم می کند. او شریک روزهای دشوار و تحمل ناپذیرم، که کمتر زنان این چنین روزها را تحمل کرده می توانند، بود. او نتنها تحمل می کرد، بلکه شکایتی هم نداشت. او تنها برخوردهای مرا بعضاً انتقاد می کرد. همین مسأله زیاد عذابم می دهد. من مدت زیاد بیکار بودم و اگر خواهران و برادرانش کمک مالی نمی کردند، ما گرسنگی را هم تجربه می کردیم. من خوشحال می شدم که فامیلش از خارج به ما پول روان می کرد ولی غزال از این موضوع رنج می برد. او همیشه برایم می گفت:
ـــ صمد! ببین. تو یک انجنیر هستی و من یک لسانسه. ولی از دست این تاریک فکران به چه روز رسیده ایم.
او، از خُرد شدن غرورش رنج می بُرد، چرا که ما عملاً با صدقۀ فامیلش زندگی می کردیم. ولی من به خود قبولانده بودم که آنها خیاشنه ها و خسربره هایم هستند و ما به کمک ضرورت داریم، حتی ضرورتی برای تشکری از آنها نمی دیدم.
غزال فقط در مورد مصرف سگرتم که روزی سی تا سی و پنج عدد را دود می کردم ، از دو جهت شروع به انتقاد کرد. یکی از جهت مالی و دیگرش از جهت صحی که زیاد لاغر، پژمرده و ضعیف شده بودم. ولی گوشهایم به حرف هایش توجه نداشت و همیشه با بی اعتنایی به حرفهایش گوش می کردم. بین ما چنین فضا بوجود آمده بود که گویی خودش گپ می زند و خودش می شنود و مخاطبی ندارد. من دوستش داشتم، ولی جزیی ترین انتقادش را با شدت رد می کردم و بالایش داد می زدم و برایش می گفتم که من حوصلۀ نق زدنهایت را ندارم. حالانکه او نتنها نق نمی زد، بلکه بدخُلقی های طاقت فرسای مرا تحمل می کرد.
بلی! این من بودم که زمینۀ مشاجره را با غزال فراهم می کردم. گرچه او همیشه از مشاجره دوری می جست، ولی من بخاطر بدست آوردن پول او را مجبور می ساختم که با خواهران خود تماس بگیرد و پول مطالبه کند. در حقیقت من سبب شدم که او از خانه فرار کند. در اول من فکر کردم که او با داکتر همسایه یی ما فرار کرده است، اما حالا می دانم که او همراه خانم داکتر به خانۀ برادرش حاجی جوانشیر فرار کرده بود تا از آنجا به کمک آنها به خانۀ پدرش برود. من با دستان خودم زندگی خانوادگی خود را ویران کردم. اما یک چیز را حالا هم می گویم که از غزال چنین توقع را نداشتم. او حق داشت قهر کرده، اطفال خود را می گرفت و به خانۀ پدر خود می رفت. ولی نه به خانۀ کسی که ما یک مدتی در پشاور کرایه نشین آنها بودیم. این را هم می دانم که من نباید همرایش زیاد دعوا، جنجال و زدن و کندن می کردم. اما قسم می خورم که در دست خودم نبود. من بکلی اعصابم را از دست داده بودم و زیاد اندک رنج شده بودم. ولی با این پیشنهاد شما متأسفانه توافق کرده نمی توانم، که به دنبالش بروم و بدوم. من یک مرد هستم. باید از آبرو، عزت و حیثت ام دفاع کنم. تا حالا هم دقیق نمی دانم من از چه عصبانی بودم. از کارروایی های مجاهدین و یا از دست روزگار؟ ولی شدت عصبانیتم آنقدر جدی بود که نمی توانستم جلواش را بگیرم. حالا که غزال به پاهای خود از خانه فرار کرده یا تا رسیدن دعوت نامه منتظر بماند و یا هم به پاهای خود به خانۀ خود برگردد. من در این مورد کدام ممانعت ندارم. تمام گناه هایش را می بخشم. همین حالا هم این سوال که غزال با داکتر رابطۀ عاشقانه داشته، از ذهنم زدوده نشده است. شاید مطلق اشتباه کنم و یا هم حقیقت داشته باشد! آمدیم در مورد اطفال. متأسفانه این کار را که آنها را به شما تسلیم دهم تا به قندوز ببرید، نمی توانم. در این مورد بالای غزال هیچ باور ندارم که آیا او صادقانه موضوع دعوت نامه ها را گفته یا همرایم چال بازی می کند. مرا ببخشید که این پیشنهاد شما را رد می کنم.
بعد از چندین بار رفتن و آمدن ماما و خاله اش نزد صمد، یکی از شب های که به نیمه اش نزدیک می شد، غزال از اتاقش به حویلی رفت. او فکر می کرد که همه خوابیده اند. ولی به محض این که دروازۀ اتاق خود را باز کرد و به برنده رسید، دید که مادرش عقبش آمد. مادرش می دانست که بعد از این که صمد اطفالش را روان نکرد، بالای دخترش تاثیر غم انگیزی گذاشته است. مادرش غزال را در آغوش گرفت، رویش را بوسید و با نگرانی از نزدش پرسید.
ـــ دخترم! بخیالم خوابت نبرد؟ زیاد تشویش می کنی! خدا مهربان است. من باور دارم که خواهرانت دعوت نامه ها را زودتر روان می کنند و کارهای ویزه را برادرت خلاص می کند. پس نباید زیاد جگرخونی کنی.
غزال وحشت زده به مادرش گفت:
ـــ مادر! نمی دانم، دست غیب برایم چه سرنوشتی را رقم زده است؟ خواستم با تنهایی شب شریک شوم. صدای خنده ها، شوخی ها و گریه های اطفالم در گوشم زنگ می زنند. خواستم در تنهایی کمی با خود خلوت کنم. اگر اطفالم را بدست آورده نتوانم، خواهی نخواهی از غم و اندوه آنها می میرم.
مادرش نصیحت کرده برایش گفت:
ـــ دخترم! غم و خوشی مثل شب و روز باهمند. عقب هر تاریکی، روشنی آمدنی است. صبر داشته باش. در هر قلبی آرزو نهفته است؛ ناامیدی خود شکست است. مادران برای برآورده شدن آرزوهای شان به زیارت می روندو تقاضا می کنند. بهتر است تو هم چند بار زیارت بروی و عذر حاجت کنی. شاید خواستت استجواب شود. امید است اطفالت را دوباره بدست بیآوری.
غزال به مادرش گفت:
ـــ مادر! در پیشاور یکی از روزها، یک زن چوری فروش و فال بین دروازۀ خانۀ ما را تق تق کرد. زمانی که دروازه را باز کردم، دیدم که چند زن همسایه نیز دور و بر زن فال بین حلقه زده اند.
زن فال بین برایم گفت:
ـــ مقبولک! بیا که فالت را ببینم.
من از نزدش معذرت خواستم. یک زن همسایه برایم گفت:
ـــ چرا؟ زود شو. آنشب در تخت بام از دست شوهرت زیاد گریبان پاره کردی. دستت را بده که فالت را ببیند. این ها آینده را خوب پیشبینی می کنند.
من در جواب برایش گفتم:
ـــ من که به خدای خود ایمان دارم، این را «اعتقاد» می نامم. ولی هرگز به فال بینی و نحسی معتقد نیستم و این چیزها را «خرافات» می گویم و نمی خواهم زن خرافاتی باشم.
او درجواب برایم گفت:
ـــ بلی! زن های مکتبی همۀ شان همین قسم فکر می کنند.
اما او، چند بار به زیارت هم رفت و کنار مزار ایستاد، آن را مسح نمود و عذر حاجت کرد. یک روز ناگهان نجوایش به بغض تبدیل شد و با حسرتی آهی از سینه برکشید و گفت:
ـــ آمده ام که اطفالم به من برسند. امیدوارم خواستم استجواب شود.
مادرغزال همیشه با مهربانی او را در آغوش می گرفت و می فشرد و اشک هایش را با اشک های خود در می آمیخت.
یکی از شب ها غزال دختر و پسر خود را در خواب دید، که مریض شده اند. برای او بیشتر اتفاق می افتاد که آنها را در خواب ببیند. فرزندانش که دستان خود را بسوی او گشوده بودند، غزال حین گریه با صدای بلند برایشان می گوید:
«جگرگوشه هایم! همین که خبر شدم مریض شده اید، فوراً خود را نزد تان رساندم. اینه آمدم. شما را زیاد دوست دارم. از جان خود بیشتر. جگرگوشه هایم.»
غزال، حین گریه بیدار می شود، می لرزد و چشمان خود را می مالد و می فهمد که خواب دیده است و این خواب ها پس از بیداری بر شدت رنج و عذاب اش روز تا روز می افزود. او، برق اتاق را روشن می کند. عکس های اطفال خود را می گیرد، غمگین، مأیوس و افسرده زیر لب می گوید:
«جگر گوشه هایم! می دانم که از فراق تان خواهی نخواهی می میرم.»
وقتی به گوش مادرش چیزی می رسد و متوجه می شود که برق اتاق غزال روشن است، به اتاقش می رود، می بیند غزال در بسترش دراز کشیده و عکس های اطفال خود را پیش روی خود گرفته و آنها را می بوسد و همراه شان گپ می زند و اشک می ریزد. مادرش او را در آغوش گرفت و بوسیدیش و در مورد اطفالش زیاد همرایش درد دل کرد و برایش گفت:
ـــ دخترم! گریه هیچ دردت را دوا کرده نمی تواند. تو باور داشته باش که ماما و خاله ات یک راه حل برای بدست آوردن اطفالت پیدا می کنند.
غزال به مادرش عکس ها را نشان داد و گفت:
ـــ مادر! می بینید، چهرۀ پسرم زیاد به برادر بد قهرم شباهت دارد. اما دخترم مطلق شبه خودم است. هردوی شان مال من هستند. هردوی شان مالک قلب من هستند.
و بعد با گلوی بغض آلود به مادرش گفت:
ــ درست است مادر! می دانم که گریه دردم را دوا کرده نمی تواند، ولی غمی که بالای قلبم لنگر انداخته یک کمی آن را سبک می سازد. خیر اجازه بدهید که بخوابم. شما هم بروید به اتاق خود و بخوابید. قول می دهم که دیگر گریه نمی کنم.
اما وقتی مادرش به اتاق خود رفت، دوباره عکس های اطفالش را گرفت و لحظاتی طولانی با اشک های داغ خود مرطوب شان ساخت.
غزال در یک شب مهتابی پس از آنکه خوابش نبُرد، به حویلی رفت و بر لبۀ برنده نشست. می خواست در تنهایی در زیر نور مهتاب با نسیم آرامبخش و ملایم آتشی را که از قلبش بخاطر فراق اطفالش زبانه کشیده بود، فرونشاند. نسیم روحبخش بوی عشق به اطفالش را به او می رساند، مهتاب با پرتو انوار خود یاد اطفالش را زنده تر می گردانید، درد فراق آتش جانسوز به جانش فکنده بود. در خلوت تنهایی دست ها را بر گونه های خود نهاده بود و زیر لب می گفت:
«خداوندا! تو خو با بندگانت مهربان یی، از عذابم بکاه و اطفالم را برایم دوباره برگردان. خدایا! به دربارت عذر می کنم، عذر!»
مادرش آمد، پهلویش نشست و همرایش زیاد درد دل کرد.
غزال به مادرش گفت:
ـــ مادر! به گفتۀ زن برادرم، کاری را که من در حق اطفالم کرده ام، یک حیوان وحشی و جنگلی هم نمی کند. نام کارم را هیچ چیز نمی توانم بگذارم، غیر از یک تصمیم احساساتی، عجولانه، احمقانه و ظالمانه!
از زبان شما از طفولیت شنیده ام که بزرگترین نعمت صحت و سلامتی است. حالا با خود فکر می کنم که ای کاش یک عضو بدنم فلج می بود، نابینا می بودم، ناشنوا می بودم، گنگه می بودم، اما با درد جانسوز که حالا مبتلأ ام، دچار نمی گردیدم.
شما همیشه برایم می گفتید، که من به مقایسۀ تمام اعضای فامیلم از تولد تا جوانی هم نیرومند بودم و هم بشاش. ولی حالا که من وقتی در آیینه به خودم نگاه می کنم، از چهرۀ رنگ پریده، پریشان و غم زده ام می ترسم و فکر می کنم که عذاب و رنج همۀ عالم بالای شانه هایم لنگر انداخته اند. زمانی که به پانزده سال قبل، وقتی که در همین خانه به نوجوانی رسیدم و من آخرین فرزند خانواده ام بودم، می اندیشم، به آن مستی و سرشاری ام، به آن شادابی ام، به آن طبعیت شاعرانه ام، حالا خود را یک زن بازنده، شکست خورده و ناتوانی ناتوان می بینم.
مادر! دیشب پسرلی و بهار را خواب دیدم. آنها در آغوشم بودند.
آنها برایم می کفتند:
ـــ مادر! مادر!
من برایشان ناز می دادم، همراه شان شوخی و محبت می کردم. وقتی از خواب بیدار شدم، ساعت ها حس می کردم که آنها را در بیداری دیده ام و به یاد آخرین باری که آنها را بوسیدم و ترک خانه کردم، اُفتادم. بلی! آنها در آن شب شوم و لعنتی غرق خواب شیرین و عمیق بودند و فرار من را از خانه احساس نکردند.
مادر! یاد آنها زیاد آزارم می دهد. درد دوری از آنها مثل موریانه از درون مرا می خورد. واقعیت این است که من درد، غم و اندوه بی وفایی که در مقابل دو طفل معصوم و پاکم مرتکب شده ام، می کشم. من در مقابل شان بسیار ظالمانه برخورد کرده ام و این را هر لحظه احساس می کنم.
هر دو، اشک می ریختند و مادرش تلاش می کرد تا به دخترش کمی دلداری بدهد و او را کمی آرام سازد. زمانی که مادرش دید که غزال کمی آرام شده است، او را به اتاقش بُرد، غزال خود را روی بسترش انداخت و دوباره اشک های سوزان بی اختیار از چشمانش سرازیر گردید. دو ماه می شد که از اطفال خود هیچ خبری نداشت. قلبش زیر بار سنگین غم و اندوه خُرد شده بود. در هر گوشۀ قلبش زخم دوری از اطفالش لانه کرده بود. می خواست بداند و کسی را دریابد که از او بپرسد:
«از اطفالم احوال داری؟
حال شان خوب بود؟
مریض نشده بودند؟»
اما از کی می پرسید! رابطۀ ولایت آنها با شهر جلال آباد تقریباً قطع بود. از خویشاوندانش کمتر کسی به آن جا سفر می کرد. . .
غزال رازی را که اگر اطفالش را بدست آورده نتواند، خود را نابود می کند، دایم در سینۀ خود پنهان نگه داشت. حتی مادرش هم تا اخیر از تصمیمش بویی نبرد. رازِ بزرگی بود که بر قلبش سنگینی می کرد، اما چه کاری از دستش ساخته بود ؟ اگر زیاد بالای صمد فشار می آورد، شاید ماجرأ برملا می شد. نام نیک پدرش و خانواده اش بر باد می رفت و مورد باز جویی ملاهای طالب قرار می گرفت. در آن شب که پیام رد صمد برایش رسید، تا صبح خواب به چشمانش راه نیافت، تمام شب به عواقب مشکلش اندیشید و تصمیم گرفت بخاطر مطلع نشدن طالب ها نهایت احتیاط را رعایت کند. از گذشته اش چنین بر می آمد که او زن با مقاومت است، همیشه با مشکلات دست و پنجه نرم کرده است. با آن که فرارش از خانه نا خواسته و از ظلم و خشونت بی حد شوهرش بود، ولی دوری از اطفالش طاقتش را طاق ساخته بود. سرانجام پس از ادای نماز صبح، ساعتی به خواب رفت و هنگامی که بیدار شد، حالش کمی بهبود یافته بود. غزال وجود قوی و با مقاومت داشت. به آسانی در برابر مشکلات و وسوسه ها به زانو درنمی آمد. در طول زندگی اش توانسته بود با تنهایی کنار آید، با سخت گیریی بی حد برادرش بسازد، عشق خود را بخاطر فامیل زیر پا کند، با ازدواج مصلحتی و بعد با یک پیرپسر و سپس با مهاجرت و خشونت با مورد و بی مورد شوهر این سو و آن سو کنار بیاید و به نظرش صبرکردن در برابر این مشکل از تاب آوردن در برابر مشکلات گذشته برایش دشوارتر معلوم نمی شد.
یکی از شب ها، خانم برادرش حین غذا خوردن گپ های طعنه و کنایه آمیز به زبان آورد. غزال تاب آورده نتوانست. از جا برخاست و به اتاق خود رفت. مادرش رفت و او را دوباره به سر سفره برگردانید. قلب مادرش از فرط تشویش خفقان گرفت. در سینه اش توفان ناامیدی برپا شد. می ترسید که کاسۀ صبرغزال لبریز خواهد شد و با عروسش به پرخاش آغاز خواهد کرد. از بیم این که عروسش به همسایه ها دهان باز کند و از بیم رسوایی آرام نداشت. جان دخترش در خطر بود و بی قرار در پی چاره بود. چاره یی هم سنجیده بود. اگر شوهرش حاضر می شد که اطفالش را برایش بفرستد، غزال را با اطفالش به ولسوالی یی که ماما و خاله اش در آن زندگی می کردند، می فرستاد و از شر عروسش نجاتش می داد.
یکی از روزها برسر سفرۀ صبحانه، هنگامی که چای بامدادی را می نوشیدند و غزال چای را ناتمام گذاشت و به اتاق خود رفت، مادرش به برادرش گفت:
ـــ بچیم! دیروز زن همسایه به دیدنم آمده بود.
برادرِغزال با نگرانی به مادرش خیره شد. سپس با تردید مکثی کرد و بعد افزود:
ـــ مادر! آمدن او به خانۀ ما زیاد خطرناک است. مردم کوچه می گویند که او به قوماندان پوستۀ طالبان جاسوسی می کند. نشود که در کدام بلا گرفتار ما کند.
مادرش با آهی برایش گفت:
ـــ بچیم! او خود در غم هایش غرق است. شش ماه قبل پسر جوانش در جنگ کشته شد. حال و روزش دل آدمی را می شکند و اشک به چشم می راند.
پسرش عذرآمیز به مادرش گفت:
ـــ مادر! کار این دنیا همین قسم است. بعضی ها غم های خود را فراموش می کنند و از مواجه ساختن دیگران به غم ها که خدا ما را از غم دور نگه دارد، لذت می برند. ما باید احتیاط و هوشیاری خود را از یاد نبریم.
چند لحظه مادر و پسر در چرت و فکر فرو رفتند و بعد پسرش دوباره با صدای آهسته و عذرآمیز به مادرش چنین هشدار داد:
ـــ مادر! حالا وضع چنین آمده است که مشکل با یک دوستی معصومانه و ساده آغاز می شود و اگر توجه لازم صورت نگیرد و دهن خود را نبندیم، آنگاه به تباهی منتهی می گردد. آنان دیوانه اند. آنها از اسلام واقعی بوی نمی برند. آنها همه را تکفیر می کنند، زنان را در راه دُره می زنند، چوب کاری شان می کنند و با همه چیز و همه کس سرستیز دارند، گویی تنها برگزیدگان خداوند اند و احکام اسلام را در اخیر قرن بیست کشف کرده اند.
مادر جان! متوجه باشی که خواهرم به سرنوشت دخترحاجی گرفتار نشود. راپور دختر معصوم و بی گناهش را نیز همسایه اش داده بود.
مادرش با صدای لرزان و گرفته گفت:
ـــ بچیم! مطمین باش که از دهنم کوچکترین حرف را گرفته نمی تواند. اما در مورد خانم ات که دهن لقی نکند، بعد از این من هم تشویش می کنم.
غزال بعد از شنیدن قصه ها در مورد کارروایی های طالبان در برابر زنانی که همچو او عملی را مرتکب گردیده بودند، سخت می ترسید. احساس امنیت و آرامش از جهان فکر و خاطرش رخت بربسته بود. شعلۀ امیدش خاموش گردیده بود. با وجودی که مادر دو طفلش بود، اما دستش به آنها نمی رسید و فکر می کرد که تا آخرعمر فاصله اش تا اطفالش از زمین تا آسمان هم بیشتر است.
هنگامی که یکی از روزها فامیلش برخی نشانه های مشکوک طالبان را در کوچه احساس کردند، منتظر رویداد شومی بودند. سر و صدا شد که افراد طالبان در کوچه پرس و پال می کنند. وحشت سر تا پای فامیل و بخصوص غزال را فرا گرفت. غزال هر گز در زندگی اش در چنین موقعیت خطرناکی گرفتار نشده بود. با خود فکر می کرد که دست غدار سرنوشتی را گریبان گیرش کرده که شاید او را بطرف سنگسار ببرند. زود به اتاق خود رفت و آغاز به نماز خواندن کرد. در واقعیت از نماز صبح گذشته بود و به نماز چاشت وقت باقی مانده بود. حین نماز خواندن هم در قلبش غوغایی برپا بود؛ وحشتناکترین سرنوشت را پیش چشمان خود تصور می کرد. فکر می کرد افراد طالبان راپور فرار از خانه را بدست آورده اند و عنقریب دستگیرش می کنند و مطابق قوانین خود شان مجازاتش می کنند. بعد از نماز تصمیم گرفت خود را پنهان کند. مادرش در انجام پنهان کردنش در پسخانه یاری رساند، اما از نگرانی اش کاسته نشد. با غم، اندوه و تشویش زیاد به غزال گفت:
ـــ دختر! با این کار نابخردانه ات با چه بلای خود را گرفتار کردی!
غزال گریه کنان گفت:
ـــ خود را به خدا می سپارم.
اما زمانی که خطر رفع گردید و غزال در اتاقش تنها می بود، خطر و تهدیدها را فراموش نمی کرد و برای سرنوشت نامعلومش ساعت ها می اندیشید و می گریست. در چنین لحظاتی هم از رسوایی بیم داشت و هم از مرگ بدست افراد طالب می ترسید.
افکار پریشان و ترس از خبرشدن افراد طالب، خواب از دیدگان غزال ربوده بود. همیشه وقتی که شب به خداحافظی نزدیک می شد، تا جای خود را به سپیدۀ سحر دهد، خوابش می برد، خواب پُر از کابوس و وحشت. او اکثر شب ها خواب های پریشان می دید. یکی از شب ها خواب دید که شوهرش لت و کوبش می دهد، حرکت زمان با یک ضربه وجودش را تکان داد ؛ به یکباره بیدار شد. از بستر برخاست، به چهارطرف خود نگاه کرد و بعد بطرف کلکین رفت. پرده را کمی گشود و به صحن حویلی نگاه کرد. دید که همه جا غرق در تاریکی است. خواب، حرکت را از همه جنبنده ها گرفته بود و سکوت سنگینی بر همه جا مستولی بود. اما او بیدار و شب و روز چشم به راه و منتظر آمدن اطفالش بود.
بهار خدا حافظی کرد، تابستان هم گذشت و در نیمۀ خزانِ برگریز، یازده ماه می شد که غزال اطفال خود را ندیده بود. برای غزال همه جا خاموشی و غم بود. خزان برگ های زرد رنگش را بر گور خاطراتش می ریخت و او در آن روز های اندوهگین از خود می پرسید:
«چرا چنین شد؟ چرا من اطفالم را گذاشتم و خود را نجات دادم؟ آیا این گناهم بخشودنی است؟»
او بر لبۀ برنده می نشست و از مادرش بارها می پرسید:
ـــ مادر! پسرلی و بهار حالا مصروف چه می باشند؟ آیا چای صبح را خورده باشند ؟ آیا برای خوردن چیزی در خانه داشته باشند؟. . .
یکی از شب ها غزال دختر و پسرش را در خواب دید و سحرگاهان بعد از ادای نماز و دعا خوانی به حویلی رفت و بر لبۀ برنده نشست و زار زار می گریست. مادرش نزدش رفت و برایش زیاد دلداری داد و گپ های امیدوار کننده برای برگشت فرزندانش بر زبان آورد.
غزال با تأثر برای مادر خود گفت:
ـــمادر! کاش میتوانستم. کاش میتوانستم برای یک لحظه آنها را از یاد ببرم و ذهن و خاطرم را به کارهایدیگر مشغول بسازم. کاش میتوانستم یک لحظه از شنیدن صدای شوخی های آنها که همهمه اش شب و روز در گوشهایم موج میزند و موج طنین آن هرلحظه درگوشهایم زنگ میزند، خود را خلاص کنم. نمیتوانم. مادر، قسم میخورم نمیتوانم.
مادر! حتی من فکر می کنم که شدید مریض شده ام. من هیچگاه از تنهایی نمی ترسیدم. حالا از تنهایی می ترسم. حتی نمی توانم با خودم خلوت کنم. چهره های معصوم اطفالم مرا در تنهایی بی وقفه سرزنش و ملامت می کنند. در ذهنم چنین سوال خطور کرده که گویی مسبب این همه بدبختی ها خودم هستم. می دانم احمقانه است که کسی با دست های خودش کانون زندگی خانواده را ویران کند. این خشونت بی حد شوهرم بود که من مجبور به ترک خانه شدم. ولی من آن قدر نادان بودم که بدون تعقل اطفالم را رها کردم و خود را از شر شوهرم نجات دادم. همیشه این سوال در ذهنم پیدا می شود که چرا این کار را کردم ؟ چرا اطفالم را با خود به پشاور نبردم ؟ در غیر آن باید تمام زجر و شکنجۀ صمد را تحمل می کردم. چنانچه چندین سال تحمل کرده بودم.
روزها از پی هم می گذشتند و غزال هر روزی که می گذشت زرد و زارتر می شد. قصۀ فرار او از خانۀ شوهر بین دوستان و خویشاوندان دهان به دهان می گشت و به قصۀ روز مبدل گردیده بود. او شبانه با کوله باری از غم و اندوه به بستر می رفت و روزانه در صحن حویلی و اتاق ها سرگردان به جستجوی گم شدگانش می گشت. در روزهای اخیر، غزال از غم و اندوه فراق اطفالش آن قدر تکیده و لاغر شده بود، به مثل که برگهای خشکیده آمادۀ ریزش از شاخه های درخت می باشند. . .
غزال همیشه خاموش می بود و با حوصله مندی فحش و طعن خانم برادرش را با خونسردی و آرامی تحمل می کرد و همیشه هر لحظه چشم به راه آمدن پسر و دخترش می بود. او، تا که توان داشت بخاطر اطفالش در مقابل دردها و مشکلات و طعنه ها استادگی می کرد. کنایه های زهرآگین خانم برادرش در قلبش نفوذ می کرد و می لرزاندیش. گر چه تا زیاد وقت دلداری نوازشگر و پُرمحبت مادرش برایش قوت قلب و امید می داد، اما در روزهای اخیر، در چشمان سردِ خمارآلود و غمگینش نقش مرگ و بیم و ناامیدی تجلی داشت و نگاه های سرد و تیره و آکنده از یأس و پشیمانی بر تمام چهره اش نمایان بود.
ادامه دارد . . .
قسمت ۵:
فرار از خانه
صمد دیگر هر روز در مقابل غزال، بسیار بی ادبانه حرف می زد و غزال فقط خشمگین بطرفش نگاه می کرد و خود را مصروف کارهای خانه می ساخت. یکی از روزها بار دیگر با هم در گیر شدند.
«حس کردم که قدرت یک دیوانۀ وحشی در بازوهایش بوجود آمده است. دیگر چیزی نمی فهمیدم. فقط صدای گریه و فریاد اطفالم را می شنیدم. از سر و صدای ما باز زن همسایه خبر شد و به حویلی ما آمد. با تلاش و عذر و زاری مرا از گیر صمد نجات داد.»
در همین روزها زن برادر حاجی جوانشیر تصمیم داشت برای چند روز به شهر پشاور برود. غزال هم به بهانۀ این که خواهرش از انگلستان یک مقدار پول را بنامش حواله کرده و او باید برای گرفتن آن به پشاور برود، همراه زن برادر حاجی صحبت کرد و او هم قبول کرد و برایش گفت:
ـــ ما موتر را دربست کرایه کرده ایم. تو هم می توانی همراه ما به پشاور بروی.
غزال با خانم داکتر احمدالدین در یک موتری که دربست کرایه کرده بودند، در صبحِ که هنوز هوا کمی تاریک بود به راه افتاد و در زیر آسمان پُرستارۀ آن سحر بهاری سفر خود را بطرف آیندۀ نامعلوم آغاز کرد.
«در آن شب حتی یک ساعت هم به خواب نرفتم. به محض سرزدن سپیدۀ صبح از جا برخاستم و آمادۀ رفتن شدم. زیاد محتاط بودم تا به خواسته ام بدون افشأ گری دست یابم. تصمیم گرفته بودم با جرئت عمل کنم و شرم و حیا را به کنار بگذارم، شرم و حیایی را که تمام عمر با آن زندگی کرده بودم. در حالی که صمد و اطفالم در خواب شیرین و عمیق غرق بودند، سجده کردم روی و پاهای اطفالم را بار بار بوسیدم و با چشمان اشکبار از خانه برامدم و همراه زن برادر حاجی جوانشیر و سه کودکش بطرف پشاور حرکت کردم.»
زمانی که غزال به پشاور رسید، فامیل حاجی جوانشیر سفرۀ رنگینی پُر از انواع غذاها گسترده بودند. تمام اعضای فامیل آنها یکجا با غزال دور سفره نشستند و سیر خوردند. یک ساعت بعد خبر دستگیری داکتر احمدالدین به جرم فراردادن غزال به خانواده رسید و همه حیران ماندند. رنگ از چهرۀ حاجی جوانشیر پرید، اما ساکت ماند و لب از لب نگشود و به اتاق خود رفت و غرق افکار گوناگون گشت.
بلی! زمانی که صمد از خواب بیدار می شود و متوجه می شود که غزال خانه نیست، با دست و پاچگی نزد همسایه مراجعه می کند و می گوید:
ـــ غزال خانه نیست. گویی زمین دهان باز کرده و او را بلعیده است.
وقتی داکتر احمدالدین برایش گفت که غزال صبح وقت همراه خانم و اطفالش بطرف پشاور حرکت کرد. غزال به خانمش گفته که حواله برایش رسیده است. این بار خودش می رود و تسلیم می شود. چون حواله را بنام من روان کرده اند.
صمد برایش می گوید:
ـــ نه. او از خانه فرار کرده است و در این کار خودت دست داری. من از مدتی به این طرف متوجه این گپ بودم.
و بعد به ارگان های امنیتی مراجعه میکند و بالای داکتر بخاطر فرار دادن خانمش عارض می شود و افراد امنیتی داکتر احمدالدین را زندانی می سازند.
غزال از ظلم و خشونت روزمره یی شوهرش همه چیز حتی کودکانش را رها کرده بود و بطرف سرنوشت نامعلوم رفته بود. مقهورِ احساساتِ تندی که در قلبش آشوب برپا کرده بود، تصمیم به فرار از خانۀ شوهر گرفته بود و اینک بخاطر ترس از عاقبت کارش در دنیای اوهام غرق بود.
او، در دلِ خداحافظی تاریکی شب، اندکی پیش از سر زدن سپیدۀ صبح از بستر برخاست و خود را آماده ساخت. بعد خود را در چادری پیچید و از خانه با یک بستۀ کوچکِ از لباس خارج شد و همراه زن همسایه سوار موتری که دربست کرایه کرده بودند، روانۀ پشاور گردید.
بلی! او به راه افتاد و خود را به دست سرنوشت سپرد.
اما این تصمیم او را به کجا می بُرد؟
یک تصمیمی پُرماجرایی بود و سرنوشت پُرخطری در انتظارش بود و یا شاید هم او فکر می کرد که این تصمیم او را سرانجام به هدفش می رساند.
غزال، زمانی که به خانۀ حاجی جوانشیر رسید و از موضوع زندانی شدن برادر حاجی باخبر شد، فردایش بدون معطلی با خواهران خود تماس تیلفونی گرفت و از ماجرا آنها را با خبر ساخت. یکی از شوهران خواهرش که قاضی بود در تیلفون برایش گفت:
ـــ غزال! تصمیم بسیار خطرناکی گرفته یی. اگر طالبان دستگیرت کنند، به حکم سنگسار محکومت می کنند. تو عاقبت کارت را نزد خود فکر کرده یی؟
روزی دروازۀ حویلی تق تق شد. مادر غزال رفت و دروازه را باز کرد. دید عقب دروازه یک کسی ناآشنا ایستاده است. ترسان و لرزان پرسید:
ـــ تو کیستی؟ کی را کار داری؟
مرد نا آشنا بعد از سلام گفت:
ـــ از انجینر صاحب صمد جان برای شما یک نامه آورده ام.
مادرش نامه را تسلیم شد، او را به نوشیدن چای به خانه دعوت کرد، ولی آورندۀ نامه معذرت خواست و گفت زیاد کار دارم، خدا حافظی کرد و به راه خود رفت.
نامه را نزد پسرش آورد. رنگ پسرش حین خواندن نامه پرید و زمانی که مادرش پرسید:
ـــ خیریت باشد. چه نوشته کرده؟
پسرش در حالی که صدایش گرفته و گلواش خشک شده بود گفت:
ـــ مادر! صمد نوشته کرده، که غزال را یک داکتر که ما در خانه اش کرایی زندگی می کنیم، فرار داده است.
مادرش از فرط وحشت چیزی نمانده بود که سکته کند. زبانش گنگه شد و فشارش به حدی بالا رفت که توان سوال دیگررا ازپسرش نداشت و بی هوش شد.
صمد در نامۀ خود گپ های زیاد ته و بالا نوشته بود. رسوایی فرارغزال از خانۀ شوهر، چون زلزله تمام خانواده را لرزاند. در بین خویشاوندان تهمت های که شوهرش به او بسته بود، زبان به زبان می گشت. یک عدۀ محدودِ خویشاوندانش بی تفاوت بودند. اما قلب اکثریت شان دلهره داشت و می گفتند که اگر این چنین حرف های شوهرش به گوش های افراد طالب برسند، غزال را به زودی به پای محکمه و کندۀ جلاد خواهند برد تا مانند دیگر زنانی که از خانۀ شوهر فرار کرده اند و سنگسارش کردند، اورا نیز سنگسار خواهد کرد. اعضای فامیل غزال به جز از زن برادرش از شدت خشم و ترسِ آیندۀ تاریک و مبهم غزال به خود می پیچیدند.
بیست روز را در بر گرفت، تا غزال با برادر داکتراحمد الدین، حاجی جوانشیر شصت ساله به خانۀ پدری خود برگردد. داکتر احمد الدین از زبان خانمش، از داستان زندگی غزال اطلاعات دقیق در دست داشت، او را به جرم فرار غزال دستگیر و زندانی کردند. حاجی جوانشیر بعد از یک فلم برداری چند دقیقه یی برگشت و با نشان دادن فلم به ارگانهای امنیتی، که غزال با والدینش زندگی می کند، ادعای شوهرش را دروغ و تهمت گفته و برادرش از زندان رها گردید.
زمانی که غزال به شهر خود رسید و پایش به دروازۀ خانۀ پدری نزدیک شد، تپش قلبش بالا گرفت. احساس شرم وجودش را احاطه کرد و احساس کرد که حتماً در نظر اعضای خانواده یک زن نفرین شده می باشم. غروب گرفته و غم آلود بود. چهرۀ غزال هم مانند غروب غم آلود بود. به مجردِ رسیدن به اتاق پدرش باچشمان اشک ریز سر پائین کرد، به پاهای پدر خم شد و پاهایش را بوسید. بعد دست های پدر را بوسید و هنگامی که سر بلند کرد و با چشمان اشک آلود به پدر نگریست، پدرش روی خود را بطرف دیگر گشتانده بود و بطرف غزال نگاه نمی کرد. سیل از اشک ها از چشمان غزال سرازیر بود و با اندوه جانسوز گفت:
ـــ قسم می خورم که بی گناهم. ظلم بی حد شوهر مرا به فرار مجبور ساخت. خداوند شاهد من است.
پدرش با عصبانیت برایش گفت:
ـــ تو در حق اطفال و شوهرت جفای نا بخشودنی را مرتکب شده یی.
غزال که از ترس می لرزید، با التماس گفت:
ـــ پدر! این منم که مظلوم واقع شده ام. من به نیت خودکشی از خانه فرار کردم. اما بعد بخاطر اطفالم از این کار منصرف شدم.
او در محکمۀ فامیلی مورد بازپرس قرار گرفت، خاموش نشسته بود و اشک ها بالای رخسارش سرازیر می شدند. او با چشمان حیران و سرخ مانند کاسۀ خون، که سایه یی نا امیدی پردۀ از درد و ترس بر آن افکنده بود، به طرف تمام اعضای فامیل مات و مبهوت نگاه می کرد. نگاه اش سرد و اکنده از شرمندگی بود و ازآنها بخوبی معلوم می شد که احساس می کرد همه با چشم تحقیر و ملامت به او می نگرند. بعد از زیاد گپ های تحقیرآمیز، او ساکت و خاموش نشسته بود وهمه اعضای فامیل خود را با نگاه های سرد و حیرت زده ورانداز می کرد. اما نگاه های خاموش و مرگ آلودش بی پرده خشونت و ظلم و بی اعتنایی شوهرش را در مقابلش بیان می نمود. ولی او، همچنان خاموش بود و این همه فحش و طعن و دشنام فامیل بخصوص پدر را با خونسردی و آرامی تحمل می کرد.
زمانی که با سوال پدر مقابل شد، که چرا به این کار دست زدی؟
با سر افکندگی در جواب گفت:
ـــ تاب و توانم در برابر لت و کوب و خشونت بی حدش ضعیف شد و سرانجام تصمیم به فرار گرفتم. .
یکی از روزها پدر، مادر و برادر غزال در اتاق نشیمن گرم قصه بودند که غزال داخل اتاق شد و به همه سلام داد. ولی پدر و برادر به سردی علیک گفتند و رو از او برگرداندند. غزال هر چه بیشتر برای بخشش به پدر تلاش می کرد، با واکنش سرد تری روبرو می شد.
پدر و برادر غزال از قهر و غضب هر روزه کف به دهان می آوردند و دندان ها به هم می ساییدند. زمانی که با غزال روبرو می شدند با شتابی خشم آلود روی بر می گردانیدند و رد می شدند. از چشمان شان نفرین می بارید. غزال با تأسف و آه زیر لب می گفت:
ـــ زن چه موجود بدبخت است. زن چه رنجی که نمی کشد، چه زجری که متقبل نمی شود و چه دردی که نمی برد. با آنهم در نظر پدر و برادرم در این همه ماجرا من ملامت و محکوم هستم و بس.
یکی از روزها برادرزادۀ غزال نزدش رفت و برایش گفت:
ـــ پدرکلانم شما را خواسته است.
غزال، با اضطراب بسیار و تپش قلب و با ترس و دلهره به اتاق پدرش رفت و به پاهایش خود را انداخت و به بوسیدن پاهایش شروع کرد و گفت:
ـــ پدر! مجبورم کرد، ورنه هرگز چنین اشتباه را مرتکب نمی شدم.
پدرش با چشمان سرخ و خواب زده و نگاه نافذ و خشن به غزال خیره شد و به تندی پرسید:
ـــ چرا اطفالت را همرایت یکجا نیاوردی؟
غزال در جواب گفت:
ـــ امکان نداشت. من اول باید پشاور می رفتم و بعد از پشاور به این جا می آمدم. راه دور و دراز و خطرناک بود. جرئت این کاری خطرناک را در وجودم ندیدم.
پدرش گفت:
ـــ ماما و خاله ات را خواسته ام. آدرس دقیق صمد را در جلال آباد برایش بده که به تکلیف نشوند. اطفال باید زیر نظر مادر بزرگ شوند. درمورد مصارف شان تشویش نکن. هرچه داریم، باهم یکجا می خوریم.
ماما و خالۀ غزال به شهر جلال آباد سفر کردند و پس برگشتند و آغاز به صحبت کردند. غزال هم سراپا گوش شد و گونه هایش گلگون گشت.
مامایش گفت:
ـــ یک امیدواری وجود دارد. آخرین گپ صمد این بود که اگر غزال دوباره به خانه برگردد، من از تمام اشتباهاتش می گذرم و چشم پوشی می کنم. بهتر است آمادگی بگیری و به خانه ات برگردی. من و خاله ات تو را همراهی می کنیم.
با شنیدن حرف های مامایش در یک لحظه خوشی از چهرۀ غزال محو گردید، رنگ از گونه هایش پرید و به زحمت گفت:
ـــ من بالای صمد اعتماد ندارم. او برای شما دروغ گفته است. منهیچ گناه نکرده هر روز مورد لت و کوب قرار می گرفتم و مرا تهدید به مرگ می کرد. نخیر من به خانه اش برنمی گردم. برنمی گردم. . .
در خانۀ پدرغزال، در واقعیت هر شب محکمۀ فامیلی جریان داشت و هر کدام به جز مادر، او را سرزنش می کرد. اما به مقایسۀ همه، خانم برادرش در این سرزنش کردن ها زیاده روی می کرد. او، علاوه بر سرزنش، گپ های زهرآگین طعنه و کنایه به زبان می آورد. یکی از شب ها کاسۀ صبر غزال لبریز گردید. از جا بلند شد و با صدای بلند فریاد زد:
ـــ به این محاکمه یی هر شبه خاتمه دهید! دیگر توان شنیدن گپ های بامورد و بی مورد شما را ندارم. مرا مجبور به خودکشی نسازید.
او که وضع خیلی خراب داشت، مدتی شبانه با مادرش دریک اتاق می خوابید. یکی از شب ها مادرش صدایی شنید و چشم گشود. غزال را تکان داد و از نزدش سوال کرد:
ـــ تا هنوز خواب می بینی؟
غزال بیدار شد و سراسیمه به اطراف نگریست.
او خواب دیده بود که شوهرش قصد کشتنش را داشت.
به مادرش گفت:
ـــ مادر! نفس کشیده نمی توانم. اگر این خواب منحوس یک کابوس بود، پس چرا بار آن بیشتر از تمام رویدادهای ساعات بیداری که در زندگی زنا شوهری ام رخ داده است، سنگینی می کند؟ ولی به هر حال زنده هستم. خدا کند بالای اطفالم کدام حادثۀ بد نیامده باشد.
مادر! من دیگر در مقابل خشونت های بی حد صمد تاب آورده نتوانستم. برایم دو راه وجود داشت:
ـــ یا باید خود کشی می کردم، که این کار را بخاطر فرزندانم نکردم و یا هم باید خانه را ترک می کردم. چون بارها صمد برایم می گفت، که برو. کارت ندارم. . .
یکی از شب ها که صمد تکرار برایم گفت:
ـــ چرا از خانه نمی روی! برو هر طرف که می روی. کارت ندارم. در حین گریه، لبخندی تمسخرآمیزی بر لبم نشست و برایش گفتم:
ـــ فردا سپیدۀ سحر مرا نخواهی دید. فردا حتماً خود را گم می کنم. شوهر با غیرتم!
اما من فردا چه که زیاد فرداها خشونت هایش را تحمل کردم و ترک خانه و کاشیانه ام نکردم.
آه مادر! ما زن ها چقدر سنگینی بار اندوهی را که از طرف شوهران و خانواده ها بر ما روا دانسته می شود، بر شانه های ناتوان خود حمل می کنیم و در خاموشی جانسوز به زندگی زناشویی خود ادامه می دهیم. زمانی که من مجبور به ترک خانه شدم، آرزوهای امیدبخش زندگی من سَیرش به درجۀ آخر ناامیدی رسیده بود. مدتی هم که تاب آورده توانستم، خنده ها و شوخی های پسرلی و بهار بودند، که در آن زندگی پرمشقت و طاقت فرسا و مهاجرت برایم قوت قلب می دادند. . .
فردای همین شب، غزال با خاله اش چنین درد دل کرد:
ـــ خاله! وقتی من به خانۀ پدرم رسیدم، تقریباً هیچ چیزی تغیر نکرده بود. پدر و مادرم با برادرم، عروسش و نواسه های شان زندگی نورمال را سپری می کردند. اما تنها من که حوادثی در اطرافم گذشته بودند و شیرۀ تلخ غم های زیادِ را چشیده بودم، در آتش جهنمی اندوه می سوختم. این منم که در اندوه وغم جدایی و دوری از اطفالم می سوزم و در سکوت جانگداز ذوب می شوم. خواهران و برادرانم که در اروپا و روسیه زندگی می کنند، درهاله یی از نگرانی و تشویش و پریشانی حوادثی که دامنگیرم شده، می تپند و مادرم و یگانه برادرم با من درغم هایم می سوزند. گاه گاهی نگاه های مادر و برادرم را چنین تفسیر می کردم، که گویی آنها فکر می کنند که من از غم اطفالم خودکشی خواهم کرد. فکر می کردم که نگاه های آنها حکایت از یک وداع با من دارند. ولی من تا هنوز هم آرزوهای زیاد با خود دارم. آرزوی دیدار دوباره با اطفالم، تصاحب دوبارۀ آنها، شنیدن صداهای شیرین آنها. هنوز در انتظار روزی هستم، که دستانم در دستان اطفالم باشد و با هم راه برویم و شوخیهای آنها را ببینم. هنوز در انتظار روزی می سوزم که اطفالم سرهای خود را برسینه ام بگذارند و من برای شان للو للو بگویم و آنها به خواب شیرین فرو روند.
وقتی افکار و خیالات وصلت دوبارۀ آنها در این تنهایی در اتاقم به من هجوم می آورند، عکس های آنها را در آغوش می گیرم، به سینه و قلبم می مالم، بار بار می بوسم و با اشک های خود خیس شان می نمایم و فریاد می زنم که آنها را حتماً نزد خود بر می گردانم. . .
در همان شب شوم، که صمد بعد از دشنام ها و لت و کوب و پرخاش جویی چندین بار برایم گفت:
ـــ برو نزد پدر و مادرت! دیگر کارت ندارم.
خود را کشان کشان به اتاقم رساندم. لحظه یی در برابر بسترم ایستادم. در برابر بستری که دو طفلم در آن به خواب شیرین فرو رفته بودند، بستری که شاهد محبت همیشگی مادر و اطفالش بود. بعد در بین هر دوی آنها دراز کشیدم. شب، تاریکی و سکوت را بر دل محلۀ ما گذاشته بود. خاموشی و سکوت من با خاموشی شب همسانی داشت. در همان شب تصمیم گرفتم که باید خانه را ترک کنم و از این جهنم خود را نجات دهم. فردایش با خانم داکتر که همسایه یی در به دیوار ما بود و مدتی در پشاور در خانه یی برادر شوهرش کرایی زندگی کرده بودیم، تماس گرفتم و برایش گفتم هر وقت طرف پشاور می رفتی من هم همرایت می روم، چون این بار خواهرم حواله را بنام من ارسال کرده است. . .
ادامه دارد . . .
قسمت چهارم:
به قدرت رسیدن مجاهدین
و
مهاجرت
زمانی که حکومت داکتر نجیب الله سقوط کرد و هفت گانه و هشت گانه مثل مور و ملخ به شهر کابل ریختند، جنگ داخلی هم به معنی واقعی کلمه بین تنظیم های جهادی آغاز گردید. صدای توپ، راکت و مرمی که سوت زنان به خانۀ غزال نزدیک می شد، او را به وحشت انداخت و با صدای بلند به چیغ زدن شروع کرد. او، طفل یک و نیم ساله اش را در آغوش گرفته بود و از یک اتاق به اتاق دیگر می دوید و بی وقفه چیغ می زد. در میان این همه چیغ زدن ها چند مرمی توپ از بالای سر بلاکش گذشت و به بلاک همجوار اصابت کرد. غزال از ترس زیاد بیهوش گردید. هنگامی که به هوش آمد و چشمانش را گشود، روی تخت خوابش قرار داشت و دید که صمد گلاس آب بدست بطرفش نگاه می کند. غزال وقتی توانست به وضعیت آگاه شود، با بدنِ لرزان به پا ایستاد و گفت:
ـــ بچیم کجاست؟
صمد برایش گفت:
ـــ آرام باش! او را مادرم به ته کاوی برده است. همه باشندگان بلاک بـــــه ته کاوی پناه برده اند.
غزال گفت:
ـــ لطفاً مرا هم به ته کاوی ببر!
صمد پوزخندی زد و گفت:
ـــ می برمت. دیدی! تمام وقت همرایم استدلال می کردی که خدا کند مجاهدین به قدرت برسند که جنگ ختم شود. از این جنگ ها دیگر خسته شده ام. این است دست آورد مجاهدینت. بعد از این هر روز و شب باید این صداهای دلخراش کشنده را تا که بمیریم، بشنویم و تحمل کنیم.
غزال گفت:
ـــ نه! من در برابر این همه توپ پرانی ها تاب آورده نمی توانم. تو بالایم تهمت می بندی، دروغ می گویی. من هر گز نگفته بودم که مجاهدین به قدرت برسند. اما، بلی! این را که خدا کند بین دولت و مجاهدین آشتی صورت گیرد که در وطن ما صلح دایمی برقرار شود، همیشه از دربار خدا می خواستم و حالا هم از دربارش صلح می خواهم. نه جنگ. مرا هرچه زودتر نزد فامیلم به قندوز برسان. در این جا از ترس این که بالای پسرم چیزی شود، خواهم مُرد.
غزال از کودکی و نوجوانی هر روز با شنیدن صدای خوش الحان پرندگان از خواب بیدار می شد. اما حالا با صدای مهیب و گوش خراش فیرهای توپ و تانک و راکت انداز و مرمی از خواب می پرید. . .
فردا یک تاکسی را دربست کرایه کردند و بطرف ولایت قندوز حرکت کردند. در راه یک دو جای گروپ های راه گیر مجاهدین موتر را توقف دادند و بعد از گرفتن یک مقدار پول، ساعت و انگشتر و چله از دست صمد به خانۀ پدری غزال رسیدند.
شب مادرش از غزال سوال کرد:
ـــ دخترم! در شهر کابل این چند روز بالایت زیاد مشکل گذشت؟ به هر صورت خوب شد به خیر گذشت.
غزال گفت:
ـــ بلی مادر! بسیار مشکل و در ترس و دلهره گذشت. در پهلوی ترس، هر روز زندگی ما جنگ و بحث و کنایه بود و صمد چنان وانمود می ساخت که گویی مجاهدین را من به کابل آورده باشم. او دایم دنبال بهانه یی بود تا سر زخم کهنه را باز کند. او در همان مدت چند روز برعکس گذشته که تنها قیودات را بالایم وضع کرده بود، برخورد زیاد توهین آمیز و در هر گپ مرا تحقیر می کرد. اگر درچند صد متری صدای فیرها می بود، او به من می گفت، این است دست آورد دعاهایت و آرزوهایت که برای آمدن اینها روز شماری می کردی.
در قندوز هم در محلۀ که فامیل غزال زندگی می کرد، چندانی وضع امنیتی اش خوب نبود و وضعیت شهر کابل هم قسماً آرام شده بود. آنها دوباره به شهر کابل برگشتند. ولی دیری نگذشت که جنگ دوباره زبانه کشید و این بار غزال تصمیم گرفت تا نزد خواهرش که در شهر پشاور منتظر ویزه بود، با کودک و شوهرش بروند.
ـــ پس از ساعت ها سفر سرانجام به شهر پشاور رسیدیم. هوای پشاور گرم، مرطوب و خفقان آور بود و مردم چنان بالای سر خود چادر انداخته بودند و از کنار هم عبور می کردند که گویی یکدیگر را نمی بینند. من مات و مبهوت به لباس، آداب و سنن شان نگاه می کردم. تاکسی کرایه کردیم و آدرس خانۀ خواهرم را به او دادیم. راننده تاکسی ساحۀ حیات آباد را خوب بلد بود و ما را بدون کدام مشکل جلوی خانۀ که خواهرم در آن زندگی می کرد، رسانید.
یک روز غزال به شهناز که جنگ های میان گروهی مجاهدین را ندیده بود و یک هفته قبل از آمدن آنها به شمال کشور همراه با فامیلش کوچیده بود، در پشاور که از تصادف روزگار در یک ساحه زندگی می کردند، گفت:
«یک روز، از منزل چهار خانه ام در مکروریون به شهر زیبای کابل نگاه کردم و دیدم که چگونه در دود و آتش و باروت می سوزد. در حالی که ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود، با خود گفتم:
ـــ افسوس بر تو ای شهر زیبا که چه سان به خاک و خون کشیده شدی و چه سان در دود و آتش می سوزی. بعد از این جز وحشیان و تاریک فکران کسی دیگر بر تو حکومت نخواهد کرد!
آه که چه روز و شب های وحشتناکی بود! همه شهریان کابل در آن شب ها از کابوس های هولناکی رنج می بردند. هر مادر و پدری که دختر جوان در خانه داشت، هر شوهری که زن جوان در خانه داشت، هر برادری که خواهر جوان در خانه داشت، در خوف و هراس وحشتناکی بسر می بردند، آرام نداشتند و ترس شرِ تفنگداران همچون هولِ اشباحِ پنهان خواب شیرین را از چشمان شان ربوده بود.
در دومین سالگرد عروسی ما که با به قدرت رسیدن جهادی ها مصادف بود، من و صمد هم بیکار شده بودیم. از ترس راکت پرانی و جنگ های میان گروهی آنها بطرف قندوز فرار کردیم. اما در آنجا زیاد تاب آورده نتوانستیم و وقتی خبر شدیم که آرامشی نسبی بوجود آمده دوباره به شهر کابل بر گشتیم. ولی با آغاز دوبارۀ جنگ های میان گروهی بطرف شرق کشور کوچیدیم و نزد خواهرم نادیه جان که در شهر پشاور زندگی می کرد و منتظر ویزه بود تا در انگلستان با شوهرش که قبلاً مهاجر شده بود، بپیوندد، خود را رساندیم. روزی که بطرف پشاور حرکت کردیم، چون شب زیاد گریه کرده بودم، شدید سردرد بودم و زیاد احساس ناراحتی می کردم. صمد از نزدم پرسید:
ـــ چرا رنگ پریده، زیاد جگرخون و متأثر معلوم می شوی؟ فکر می کنم از نام پاکستان و شهر پشاور می ترسی.
گفتم:
ـــ نه! تأثرم از این جهت است که هر باری که به آن همه وطنپرستان، تحصیل کرده ها، کاردانان و چیزفهمان که همه مجبور به ترک وطن شدند و می شوند، می اندیشم، درد و اندوهم افزون می گردد. اما چاره چه است؟ مجبوریم تا در برابر مشکلات مقاومت کنیم.
در این جا هم از تنهایی و بیکاری و از این که هر دوی ما بی هدف صبح را به شب می رسانیم، زیاد دل تنگ شده ام. اما من سعی می کنم که فضای خانواده را همراه صمد و پسرم خوش نگهدارم. می ترسم که وضع عصبی صمد از این هم بدتر شود. وقتی خواهرم بطرف انگلستان پرواز کرد، هفته ها گریه می کردم و زیاد دلتنگ بودم. خوب شد بعد از یک سال مسافری در ملک بیگانه ترا تصادفی پیدا کردم و بعضی وقت ها همرایت درد دل می کنم.
ده ماهِ ما در پشاور گذشته بود که یک روز به صمد گفتم:
ـــ صمد! از مهاجرت ما، ده ماه گذشت. در اول فکر می کردیم که برای چند ماه آمده ایم تا وضع آرام شود و دوباره به کاشیانۀ خود بر گردیم.
او برایم گفت:
ـــ بلی! ده ماه گذشت. گرچه این مدت به مقایسه با عمر ما، زمانی کوتاهی است، ولی اگر دور از وطن باشی، همین مدت کوتاه بی نهایت دراز به نظر می رسد. من یک مدت زندانی بودم. فکر می کردم که زندگی در زندان زیاد رنج آور و طاقت فرسا است. اما حالا که ما در دام بی وطنی، مهاجرت و بیکاری گرفتاریم، با تاروپود وجودم حس می کنم که رنج این همه از زندان زیاد بیشتراست.
من برایش گفتم:
ـــ تمام دربدری های که به ما رسیده است، از دست همین تاریک فکران است. چه حوادث غمناک و رویدادهای ناخوش آیند و دلخراش را از دست همین ها مردم ما متقبل شدند.
گپ های خود را ادامه دادم و گفتم:
ـــ به هر صورت. حالا بهتر است به این فکر کنیم که با این مشکلات که دامنگیر ما شده است چه قسم مبارزه کنیم! ما از دست همین ها مجبور به فرار شده ایم. برای نجات جان، آبرو و عزت خود. بخصوص پسر ما. کدام چارۀ دیگری هم نداشتیم. خدا مهربان است که امنیت و ثبات دایمی برقرار شود و ما دوباره به خانۀ خود برگردیم.
زمانی که غزال از کارروایی های مجاهدین گریبان پاره می کرد، صمد لذت می برد که پیش گویی هایش در مورد مجاهدین به غزال هم حالا برملا شده اند.
تازه اوایل دوران مجاهدین بود که میان غزال و صمد شکررنجی های عمیق ایجاد شد. در اول هر دو از غرور بی جا کار می گرفتند و نمی خواستند که یکی بخاطر دیگری از خواسته و یا انتقاد خود چشم پوشی کند. اما آهسته آهسته غزال عقب نشینی را آغاز کرد. بخصوص زمانی که کودکش دو ساله شد و مشاجرۀ غزال و صمد برایش آزار دهنده بود.
«من نمی خواستم سر و صدای ما سبب رنجش پسر دو ساله ام شود و این کار خودرا بی مهری در برابر پسرم می پنداشتم. گاهی پسرم چنان معصومانه به جنگ و جدل ما نگاه می کرد که اعتراف می کنم شاید هیچ مادری نتواند نگاه معصومانۀ پسرش را ببیند و باز هم دربلند کردن صدایش اقدام کند. شاید این کرکتر هر مادر باشد که بخاطر کودکش سکوت اختیار کند. هر عاملی که بود من توان این را در خود نمی دیدم که زیر نگاه های کودکانه و معصومانه اش تاب بیاورم و به مشاجره با صمد ادامه بدهم. . .»
روزی درپشاور که از مهاجرت شان چهار سال می گذشت و غزال صاحب یک کودک دیگر شده بود و کودکش هم یک بهار را پشت سر گذاشته بود و نامش را چون دختر بود، بهار گذاشته بودند، با صمد کمی زبان بازی کرد. در همین زمان تحریک اسلامی طالبان اکثریت مناطق افغانستان را تحت تسلط خود درآورده بودند و امارت اسلامی طالبان حکومت می کرد. صمد برایش گفت:
ـــ غزال! متوجه باشی که بعد از این تو برایم یک زن ناشزه هستی و اگر به همچو گستاخی هایت ادامه بدهی، برایت عاقبت ناگوار خواهد داشت. تو باید تا امروز یاد گرفته باشی که با من چگونه صحبت کنی و سیلی محکمی بر رویش زد.
غزال خاموشی اختیار کرد و به آشپزخانه رفت. بغض راه گلواش را بسته بود و جای سیلی روی گونه اش می سوخت.
صمد مردی به ظاهر خنده روی تا سرحد افراط که به همین خاطر بنام صمد پخ شُهره و در ضمن بد ریخت هم بود، اما در حقیقت در آنزمان بارعقده های زیادی را بر دوش می کشید. کدام درآمدی نداشت و چشم امیدش به کمک فامیل غزال که زنی هوشیار و با حوصله بود، سیری ناپذیر بود. زندگی خود را دوزخی می دانست و همیشه در خانه می گذراند. به ندرت بیرون از خانه می رفت. زندگی خانوادگی را به جهنم مبدل گردانیده بود. زمانی که پول شان رو به خلاصی می شد، به غزال ناسزا می گفت و لت و کوبش می کرد. غزال ازترس و شرم سر به زیر می انداخت و دشنام ها و لت و کوبش را با حوصله مندی طاقت فرسا تحمل می کرد.
گاه گاهی آرزو می کرد که شوهرش طلاقش بدهد، اما صمد تنها در لفظ می گفت:
ـــ برو از خانه. دیگر کارت ندارم.
در حقیقت چنین تصمیمی را که غزال از خانه برود، نداشت.
گاه گاهی غزال آرزوی فرار از خانه را می کرد، اما شب ها کابوس سنگسار خود را می دید و در بیداری به فکر فرو می رفت و با خود می گفت:
ـــ فرار به کجا و چگونه؟
با خود می گفت:
ـــ با این کارم، من هم مانند زن های دیگر که تیرباران و سنگسار شدند، سرنوشتم را رقم خواهم زد. نه! اگر زندگی طاقت فرسا و نا ممکن شد، چاره یی جز خودکشی ندارم.
در یکی از شب ها، که روزش بیش از حد مورد لت وکوب قرار گرفته بود، غرق در عالم خیال و با این احساس اندوهگین که تمام دنیا را برای خود دوزخ فکر می کرد، به تخت بام رفت. به محض ورود نگاهش به زن های همسایه افتید که آنها هم از شدت گرمی به تخت بام آمده و گرم قصه بودند. غزال به محض پیوستن به آنها به گریه شروع کرد و گفت:
ـــ امشب می خواهم تمام رازهای زندگی خود را با شما در میان بگذارم، که بیش از این توان پنهان کردنش را ندارم. زمانی که مجاهدین به قدرت رسیدند و ما مجبور به مهاجرت شدیم، سه سال از ازدواجم می گذشت و پسرم دو بهار زندگی را پشت سر گذاشته بود. با مهاجرت تقریباً همۀ خوشبختی های ما، منجمله خوشبختی زندگی زناشوهری رنگ باخت. همیشه با خود فکر می کردم که خوشبختی ها چقدر زود می آیند و زود می روند. حس می کردم که مورد قهر خداوندی قرار گرفته ایم. اما در واقعیت ما به قهر خداوندی نه، بلکه به غضب جهادی های هفت گانه و هشت گانه گرفتار شده بودیم. اصلاً بعد از آمدن مجاهدین زندگی ام سراسر پرخاش، اختلاف، گریه، اندوه، خشونت شوهر و لت وکوبش بود و بس. شوهرم همرایم چنین برخورد می کرد و می کند که گویی سبب این همه بد بختی ها من بوده باشم. عکس العمل من همیشه در برابر خشونتش سکوت بود، اما شوهرم مثل که اعصاب خود را از دست داده باشد، نمی توانست و نمی تواند آرام باشد. او نمی خواست بپذیرد که بعضی اوقات زندگی طاقت فرسا می شود ولی باید تحملش کرد. زمانی که خواهرم اروپا نرفته بود و ما یکجا در این خانه زندگی می کردیم هم مصرف ما به دوش خواهرم بود و حالا هم تمام مصارف ما را خواهرانم از خارج به ما روان می کنند. ولی شوهرم وقتی که در فرستادن پول سکتگی بوجود بیاید و یا پول ما رو به خلاصی باشد، حق و ناحق بهانه گیری می کند، برایم ناسزا می گوید، دشنام می دهد و مرا مورد لت وکوب قرار می دهد. من از شما پنهان کرده بودم که مکتب ناخوانده هستم. من فاکولته را خلاص کرده ام. اما افسوس که از حقوق زنان دیگر به هر صورت، از حقوق خود دفاع کرده نمی توانم. اگر کدام روز دست به خودکشی زدم، لطفاً به فامیلم بگوئید که ازدست ظلم بی حد شوهرم مجبوربه این کار شدم.
زن های همسایه که روی تخت بام نشسته بودند، برای غزال زیاد نصیحت کردند و برایش دلداری دادند و او را کمی آرام ساخت.
یکبار که پول های شان در پشاور رو به خلاصی بود، عصبانیت صمد هم فزونی گرفت و غزال برایش گفت:
ـــ عجیب است! زمانی که خواهرم پول روان می کند و تو آن پول را می گیری می نوشی، می خوری و می خوابی نه عصاب خرابی می کنی و نه پرخاش جویی. ولی زمانی که پول رو به خلاصی می شود، جنگ و جدل تو هم شروع می شود و من باید همیشه صبر پیشه کنم و آه خود را بلند نکنم که زن هستم و باید بردۀ تو باشم.
صمد! حقیقت این است که من تو را زیاد بها دادم و تو را از آنچه که هستی برتر و بیشتر پنداشتم و تو همیشه از گذشت و حوصله مندی ام سوء استفاده می کنی.
راستی هم زمانی که یکی از خواهران غزال پول روان می کرد، صمد حیله گرانه لبخند می زد و به غزال می گفت:
ـــ غزال! راستش را بخواهی من اعصاب خود را از دست داده ام. خودم هم از برخوردهایم در برابرت راضی نیستم. اما چطور کنم، برخوردهایم در اراده ام نیستند.
اما واقعیت این بود که او با فشارها و اعصاب خرابی ها غزال را مجبور می ساخت که به یکی از اعضای فامیلش در خارج تماس بگیرد و پول مطالبه کند.
بعضی وقت ها غزال با آرامی برایش می گفت:
ـــ صمد! ببین. ما هردو تحصیل کرده هستیم. اگر اعصابت را نظر به مشکلات زندگی یی طاقت فرسا از دست داده یی، پس چرا زمانی که پول می رسد، اعصابت جور می شود. این خود ثبوت این است که تو حقیقت را از نزدم پنهان می کنی و برایم نمی گویی!
صمد با گردن پتی برایش یادآور می شد:
ـــ نه! به من باور کن! هر گز نخواسته ام بخاطر پول بهانه گیری کنم. شب ها که در بسترم منتظر آمدن خواب به چشمانم می باشم، به عوضش وجدانم به سراغم می آید و سرزنشم می کند و عذاب می کشم.
غزال در جواب برایش می گفت:
ـــ این همه حرف هایت بهانه است. تو بخاطر پول وجدانت را همیشه زیرپا می کنی، زندگی خانوادگی را به جهنم مبدل می سازی و همیشه مرا وادار می سازی که دست طمع به اعضای فامیلم دراز کنم.
صمد با عصبانیت برایش می گفت:
ـــ غزال! اصلاً قلب تو تا هنوز هم در مورد من اسیر اوهام و شقاوت خیالی است.
با وجودی که غزال نخستین تجربۀ زناشویی صمد نبود و او در اتحاد شوروی در پهلوی دو سه مورد دیگر چهار سال با یک دختر روسی که بارها خودش به غزال قصه می کرد، زندگی کرده بود و از نگاه سن هم به بیشتر از چهل سال رسیده بود، اما صمد همیشه بخاطر مرد بودنش پافشاری می کرد که حرفش به مقایسۀ حرف غزال بخاطر زن بودنش حرف اول باشد و همین مطلب سبب می شد که غزال ازمشاجره خودرا کنار می کشید و سکوت اختیار می کرد.
در یکی از شب ها، غزال بعد از چند روز جنگی بودن با صمد، اندیشناک در تاریکی شب به اتاق صمد رفت و بعد از سلام اجازۀ سخن خواست و گفت:
ـــ صمد! می بینی که افغان ها در این جا در چه مصیبت های گرفتار هستند. برای ما شکر خدا از خارج کمک کافی صورت می گیرد، همیشه نان و چای داریم. چرا همیشه بهانه گیری می کنی؟
صمد با تکبر برایش گفت:
ـــ چپ شو، ور نه خفک ات می کنم.
غزال با صدای که از اضطراب می لرزید، اول آهی کشید و بعد برایش گفت:
ـــ همه مردها در حق زنان خود فکر می کنم که ظالم و خدانترس اند، اما تو ظالم تر و خدانترس تر یی.
صمد بعد از به قدرت رسیدن طالبان زبانش تیزتر گردیده بود و دیگر برتری مرد بودن خود را بی پرده ابراز می کرد:
ـــانسان ناقص! چرا این همه به مردها دل پُرخون داری؟
غزال با چشمان اشکبار برایش گفت:
ـــ دود از آتش بر می خیزد. اگر آتشی نباشد، دودی هم بر نخواهد خاست. اما آمدم در مورد این که برایم «انسان ناقص» گفتی، بلی شوهر فیلسوف من! تو خو همیشه برایم در هر موضوع از فلسفه گپ می زدی. از تمام گفته های فلاسفه، تنها همین مطلب بخاطرت باقی مانده است؟ من هم در فاکولته در مضمون فلسفه خوانده ام که ارسطو بیست و سه قرن قبل، برخلاف استادش همین حرف را زده است. استادش افلاطون سخت معتقد بود، که زنان مثل مردان می توانند هر کاری را که برایشان سپرده شود به وجه خوب انجام دهند. تا رهبری حکومت و دولت. دلیلش هم این بود که انجام دادن هرکار براساس «خرد» صورت می پذیرد و زنان نیز اگر همانند مردان آموزش ببینند و پرورش بیابند، مساوی با آنان از «خرد» برخوردار خواهند بود. ولی ارسطو بر خلاف نظر استادش گفته، که چیزی در زنان کم است و زن را «انسان ناقص» دانسته است. حتی به این نظر بود که طفل خصوصیات خود را فقط از پدر به ارث می برد نه مادر. البته که این اشتباهِ یک فیلسوف بزرگ و نامدار همچون ارسطو، شگفت انگیز و متأثر کننده است. اما متأسفم که تو اینقدر زیر تاثیر نظریات طالبان قرار گرفته یی که در قرن بیست این حرف را به زبان می آوری. با آنهم که در همین مدتی که ما با مشکلات روبرو شدیم ثابت شد که در «خرد» اگر بر تو برتری نداشته باشم، کمی هم ندارم.
صمد با وحشت به چشمان غزال نگریست و پرسید:
ـــ منظورت از این گپ ها چه است؟
غزال با ترس و دلهره برایش گفت:
ـــ هیچ! فقط می خواهم بسیار دوستانه تو را متوجه برخوردهای ظالمانه ات بسازم و بس.
غزال روزی به خواهرخوانده اش شهناز چنین حکایه کرد:
ـــ چند مدتی که گذشت، تمام وجود صمد مالامالِ خشم شد. خُلقش روز به روز و ماه به ماه تنگ و تنگتر گردید. خوی و خصلتش دگرگون شد ؛ از برخورد حداقل حسنه اش هیچ نمانده بود. تحمل دیدن من واطفالم را نداشت. ازصحبتم متنفر و از افکارم منزجر بود. هر روز می خواست تمام لوازم خانه را بشکند و یک دو بار این کار را نیز انجام داد. سرانجام لحظاتی رسید که با چنان نگاه های غضبناک و کینه توزانه و پر از نفرتی به من خیره می شد که گویی مسئول تمام بدبختی ها و دربدری هایش من باشم. من زیاد تلاش می کردم که برخورد های نادرستش را تحمل کنم که اگر شود در روانش تغیر مثبت بوجود آید. اما افسوس که چنین نشد. ماه به ماه خُلقش بدتر می شد. مهار برخورد های نادرستش را بیشتر از دست می داد. یکی از روزها برایش گفتم:
ـــ تو را چه شده ؟ تو مقاومتت را در برابر مشکلات بکلی از دست داده یی و به یک دیوانه یی زنجیری مبدل شده یی. او بالایم بانگ زد:
ـــ چپ شو. زیاد گپ نزن. حوصله ام به تنگ آمده است. تاچه وقت به این زندگی لعنتی و جهنمی ادامه بدهم؟
با دقت و نگرانی بطرفش نگاه کردم. چهره اش سرخ گشته بود و به نحو عجیب و غریبی دگرگون به نظر می آمد. برایش گفتم:
ـــ نگذار مشکلات و تنگدستی و اعصاب خرابی بی حدت زندگی ما را تباه و برباد کند.
اما چهره اش همچنان گرفته و عبوس بود و برایم گفت:
ـــ اززندگی زناشوهری خسته شده ام. دیگر تاب این قدر مشکلات را در وجودم نمی بینم. . .
او که درروزهای آرام زندگی همیشه برایم می لافید که با هر هوا و هر دمایی؛ با هر نوع مشکلات؛ با هر نوع شکست و پیروزی به خوبی می توانم، بسازم و زندگی کنم و عادت هم کرده ام چون در زندگی زیاد نشیب و فراز ها را دیده ام. اما روزی که با مشکلات مواجه شدیم، به گرمای هوای شهر پشاور نفرین می گفت. از دیدن هیچ کس خوشحال نمی شد. از شنیدن مزاح ها لبش به خنده گشوده نمی شد. از شنیدن خبرهای چه خوش و چه ناخوش بی تفاوت و غم درون می بود.
چه رخ داده بود؟
او را چه شده بود؟
همیشه وحشت زده و حیران می بودم. . .
در همین زمان، طالبان بر اکثریت مناطق افغانستان مسلط گردیده بودند. در شهر جلال آباد امنیت عام و تام برقرار گردیده بود. امکان پیداکردن کار برای صمد کم و بیش مساعد بود. حاجی جوانشیر که غزال و صمد در این زمان با دو کودکش در خانۀ آنها کرایی زندگی می کردند، برادر کوچکش در شفاخانۀ جلال آباد داکتر بود و در شهر جلال آباد همراه فامیل خود زندگی می کرد. حاجی جوانشیر همراه صمد کمک کرد و به شهر جلال آباد کوچیدند. برادر حاجی یک قسمت از خانۀ خود را که دروازۀ جداگانه داشت، به صمد به کرایه داد و صمد در شهر در یکی از موسسات برای خود وظیفه پیدا کرد. اما در عصبانیت و خورده گیری های صمد کدام تغیری به وجود نیامد. روبروی خانۀ غزال و صمد جنگل قرار داشت. خزان رسیده بود و با خود زردی برگ ها و مرگ آنها را به دنبال آورده بود. در نظر غزال زندگی اش مانند چهرۀ جنگل دگرگون می آمد. برگ های خشک و رنگارنگ صحن جنگل را پُر کرده بودند و باد با صدای حزن انگیزش خبر از رسیدن زمستان و سردی را می داد. آوای بلند زاغ ها، نغمه های خوش الحان و آرام پرندگان را زیر تاثیر برده بودند. غزال هر شبی که به بستر خود می رفت، به مردی فکر می کرد که بعد از تسلط طالبان سخت اسیر خود پسندی و موقف مرد بودن خود بود و بس.
مشکلات زندگی هم برای غزال پایانی نداشت. ولی این مشکلات دیگر چندان عذابش نمی داد. غزال همچون اُقیانوس که امواج دریاها را می بلعد و در خود مستحیل می کند، تمام مشکلات و نگرانی های زندگی را که دامنگیرش بود، به جان خریده بود و با حوصله مندی و برده باری از سر می گذراند. اما بهانه گیری های با مورد و بی مورد و لت و کوب و خشونت بی حد صمد برایش طاقت فرسا گردیده بود و از برخورد های ظالمانه اش به ستوه آمده بود.
یکی از روزها صمد به بهانۀ این که چرا برادرانت در قصۀ ما نیستند و دعوت نامه روان نمی کنند، به غزال گپ های ناخوش آیند و زنند زد. غزال در حالی که از فرط ترس رنگ به چهره نداشت، با گام های کوتاه و سریع از اتاق برآمد و با چنان شتابی خود را به صحن حویلی رسانید که گویی از گرگ می گریزد. چند لحظه بعد دوباره به اتاق برگشت. از ترس بدنش به لرزه در آمده بود، اما با تلاش بسیار زیاد ترسش را پنهان کرد ولی خشم مافوق تصور بر وجودش مستولی بود. ظاهراً خود را خونسرد نشان داد و به صمد گفت:
ـــ فردا باز برای شان نامه می نویسم و به یک شکلی برای شان روان می کنیم و بار دیگر از برادرانم تقاضا می کنم که برای ما دعوت نامه روان کنند. دیده شود که آنها چه کرده می توانند؟
در شهر جلال آباد زندگی غزال نهایت طاقت فرسا کردیده بود. صمد شکوه های عادی زیر لب را به غالمغال تبدیل می کرد. صدای انتقادش در موارد پیش پا افتاده شدید و شدیدتر، تلخ تر و خشن تر می شد. امواج دشنام هایش فضای خانواده را به جهنم مبدل گردانیده بود.
یکی از روزها صمد پشاور رفت، که نامه را به آدرس برادر غزال پُست کند و پول را که خواهر غزال فرستاده بود، تسلیم شود. زمانی که از پشاور به جلال آباد برگشت، وقتی آمدن بطرف خانه در خرید مواد زیاد اسراف کرده بود و غزال با دیدن مواد خریداری شده به صمد گفت:
ـــ ما نباید اضافه خرچی کنیم. خدا می داند باز چه وقت برای ما پول روان خواهند کرد.
این سخن عادی غزال کافی بود تا صمد دوباره به جان زنش بیفتد، مشاجره کند و با سخنان نیشدار و زهرآگینش غزال را سرزنش کند و بیازارد.
در مقابل خشونت های بی حد صمد، قلب غزال را خفقان می گرفت؛ مضطرب می گردید، اما با خود سوگند یاد کرده بود که به هیچ عضو فامیلش شکوه و شکایت نکند و با همه مشکلات و خشونت شوهرش دست و پنجه نرم کند. ولی با تمام وجود خود احساس می کرد که زمان با گام های تند در پی نابودی تمام آرزوهایش حرکت می کند و خود را در برابر این حرکت ویرانگر که کانون زندگی خانوادگی اش را درهم می کوفت، بی چاره و ناتوان می دید.
یکی از روزها که صمد بالایش زیاد چیغ زد، برایش گفت:
ـــ صمد! بس است دیگر. زیادبالایم چیغ می زنی، در هر کار مرا انتقاد می کنی و نق می زنی. کسی می تواند با تو زندگی کند که تنها چشمانش و گوش هایش کار کنند، ولی زبانش گنگه باشد و گر نه مجبور به ترک خانه می گردد. ببین! اگر من یکبار هم در مقابل انتقاد تو دلیل و یا چیزی بگویم روزها قهر می باشی و همرایم گپ نمی زنی. به همین خاطر همیشه ترجیح می دهم که فقط گوش کنم و بس.
صمد با شنیدن حرف های غزال برافروخته شد و گفت:
ـــ باید همین طور باشد. دیگر تحمل شنیدن یاوه سرایی های تو را ندارم. اگر راضی نیستی، برو هر طرف که می روی. من کارت ندارم.
غزال با تأثر برایش گفت:
ـــ خیر که چنین است، ضرورت به جنجال نیست، می توانی طلاقم بدهی!
صمد با خشونت بی حد برایش گفت:
ـــ تو خیال می کنی من عروسک خیمۀ شب بازی تو هستم؟ برو هر طرف که خواسته باشی. برو خانۀ پدرت. از این بیشتر تحمل دیدنت را ندارم. اما هر گز برایت طلاق نخواهم داد.
اواخر فصل زمستان بود. تمام وجود غزال از فرط خشم می لرزید. سر و صدا به اندازۀ بالا گرفت که خانم برادر حاجی جوانشیر به خانۀ غزال آمد.
«خانم برادر حاجی جوانشیر بعد از شنیدن غالمغال ما و گریه ونالۀ من به اتاقم آمد و بعد از کمی نصیحت و دلداری آرام ترکم کرد و به خانۀ خود برگشت. در همان هوای سرد زمستانی چنان احساس گرمی کردم که کلکین اتاقم را باز کردم. در همان روز هوا هم زیاد توفانی بود و باران شدید شاخه های درخت را به رقص آورده بودند. دلم می خواست که توفان مرا همراه خود به یک گوشۀ دور ببرد. ولی فکر کردم که حتی توفان هم ازوجودم متنفر است.»
چند روز غزال و صمد با هم جنگی بودند و بعد دوباره آشتی کردند. روزها پی هم می گذشتند.
یکی از روزها غزال خانۀ برادر حاجی جوانشیر رفته بود. زمانی که از خانۀ آنها برگشت، صمد برایش گفت:
ـــ رفت و آمداز حد بیشترت به خانۀ داکتر احمد الدین برایم سوال برانگیز شده است. نه که کدام تار عاشقانه را با شوهر خواهرخوانده ات دوانده یی؟
تاثیر این حرف ها چون زهر نیش گژدم در تار و پود وجود غزال تا اعماق قلبش نفوذ کرد و او را دچار سرگیچه ساخت و همان روز با خود عهد بست که خانۀ شوهرش را باید ترک کند.
ادامه دارد . . .
قسمت ۳:
دوران پوهنتون
(نامزدی ـــ عروسی)
غزال، وقتی دوران مکتب را پشت سر گذارد، بعد از سپری نمودن امتحان کانکور شامل یکی از پوهنځی های پوهنتون کابل شد.
سال اول را با خوشی و موفقیت سپری کرد. همراه چند دخترِ هم صنف خود صمیمی بود. ولی از همۀ آنها با «شهناز» هم راز و نیاز بود. زمان تفریح هر چهار هم صنف در صحن پوهنتون قدم می زدند و درد دل می کردند.
از تصادف روزگار یک هموطن غزال بنام «جاوید»، که زمانی در دوران مکتب عاشق غزال شده بود، هم بعد از سپری نمودن خدمت سربازی به پوهنتون راه یافته بود و شامل یکی از پوهنځی ها گردیده بود.
یکی از روزها، غزال با خواهر خوانده اش شهناز در صحن پوهنتون قدم می زد، که یک جوان پیش رویش سبز شد و او را به نام صدا زد.
غزال گویی صدای او را نشنید و می خواست از برابرش رد شود که لحظه یی تردید کرد و آرام سرش را به طرفی که صدا را شنیده بود برگرداند و مات و متحیر به جاوید که به فاصله یی دو متری او ایستاده بود، نگریست. جاوید به آرامی به سویش قدم برداشت و با صدای لرزان گفت:
«غزال! اشتباه نکرده ام. خودت هستی. بعد از سال ها هم در اولین نگاه شناختمیت.»
جاوید دستش را پیش کرد و غزال هم دستش را پیش آورد و در حالی که با دیدن او برق شادی در چشمانش می درخشید، سعی نمود احساسش را در پس لبخندی نهان کند. با دستپاچگی و هیجان گفت:
«بلی خودم هستم. جاوید! تو در این جا چه می کنی؟»
جاوید عاشقانه دست غزال را در دست خود گرفته بود و رهایش نمی کرد. اما غزال دست خود را کنار کشید.
جاوید گفت:
«بعد از سپری نمودن خدمت سربازی من هم شامل پوهنتون شدم.»
و ادامه داد:
«تو هیچ تغیر نکرده یی. گویی زمان برایت درنگ کرده است.»
غزال گفت:
«اما خودت زیاد تغیر کرده یی. آن نو جوان کم بروت و حالا یک جوان بروتی پُرپشت.»
جاوید با تبسم برایش گفت:
«ظاهرت چنان نشان می دهد که تا هنوز ازدواج نکرده یی. یا چطور؟ حتماً قوانین خانواده، بخصوص برادرت اجازه نداده است که ازدواج کنی.»
غزال با پیشانی ترشی برایش گفت:
«نخیر. آنطور که خودت فکر می کنی، نیست. تا فعلاً تحصیل مانع ازدواجم شده است.»
جاوید بعد از دیدن غزال در صحن پوهنتون به چیزی که در تمام زندگی خود باورمند بود که فکر می کرد قلبش به عشق راستینی گرفتار شده و محبوبۀ که قلبش را ربوده، یادش را هرگز از خاطرش محوه نخواهد شد، دست یافته بود.
قلب غزال هم به شدت می تپید. وسوسه اش شدید بود. گمشدۀ خود را دوباره یافته بود. زمانی که به خانۀ خواهرش رسید، چون بخاطر پیدا کردن گمشده اش قلبش از هیجان زیاد به درد آمده بود و رنگ چهره اش تغیر کرده بود، خواهرش دلیل این تغیر را ندانست و فکر کرد که شاید از فشار زیاد درس ها و روزهای امتحان باشد. غزال هم بعد از صرف نان تصمیم گرفت برای تمدید اعصاب و کاهش اضطراب به بهانۀ درس ها به اتاق خود برود.
بعد از چند بار سلام علیکی در صحن پوهنتون، یک روز جاوید دید که غزال تنها است. بدون تأمل نزدش رفت و برایش سلام داد. غزال سلامش را علیک گفت و به یکدیگر نگریستند و لبخند شان نشان داد که اسرار بسیار تا هنوز در قلب های شان وجود دارند.
جاوید برایش گفت:
«غزال! اگر اجازه ات باشد، می خواهم خانۀ تان خواستگار بفرستم.»
درهمین ایام شوهرخواهر غزال در یکی از ولایات توسط مجاهدین به شهادت رسیده بود. او می دانست که چنین فرصتی طلایی و بی نظیری دوباره نصیب اش نخواهد شد. قلبش از هیجان به لرزه در آمد و آتش خیال در اندیشه اش شعله ور شد. قدرت رد پیشنهاد جاوید را در وجود خود نمی دید. از آنجا که از غم و اندوه فامیل خود واقف بود، شرمگین سر به زیر انداخت و به زمین خیره شد و پاسخ داد:
«تردیدِ ندارم و دلیلی برای رد آن هم ندارم. اما چندی قبل شوهر خواهرم شهید گردیده است. فامیلم فعلاً در غم و اندوه شهادت او می سوزند. به یک کمی وقت ضرورت است. کمی صبر کن. در آیندۀ نچندان دور برایت خواهم گفت که چه وقت خواستگار بفرستی!»
جاوید پرسید:
«صبر برای چه؟»
غزال سراسیمه گفت:
«باید کمی منتظر بمانیم تا خاطره و غم کشته شدن او کمی به فراموشی سپرده شود.»
جاوید عذرآمیز ادامه داد:
«اما فامیلم خانۀ تان می آیند و تنها موضوع را مطرح می کنند.»
غزال اندوه گین برایش گپ های خود را تکرار کرد:
«تو باید وضع فامیلم را درک کنی. در این روزها تمام اعضای فامیلم زیاد داغدار هستند.»
زمانی که غزال با جاوید خداحافظی کرد، ضربان قلب خود را می شنید و از روی بالاتنه می توانست تپیدن آن را بنگرد. چند نفس عمیق کشید و به راه افتاد. در ایستگاه سرویس ها ایستاد و منتظر آمدن سرویس شد. در ایستگاه سرویس به رغم غم بزرگی که از بابت شوهر خواهرش در دل داشت، با خود با صدای آهسته خنده کرد. اما خنده اش دیری نپائید؛ کسی ازپشت سرش صدا کرد. غزال به عقب دور خورد و خواهر خوانده اش شهناز را دید ؛ فکر کرد که شهناز او را با جاوید دیده و زیاد زیر تاثیرش قرار گرفت. ولی به روی خود نیاورد و به شکل نورمال همرایش صحبت را آغاز کرد.
چند روز بعد جاوید تصمیم گرفت، که باید برای برداشتن اولین گام ها در این راه، غزال را قانع نماید تا با فرستادن خواستگار موافقه کند. روزی به هنگام رفتن غزال از پوهنتون بطرف خانه نزدش نزدیک شد و بعد ازسلام، در حالی که به چشمان خستۀ او با محبت می نگریست، گفت:
«چرا اجازه نمی دهی که خانۀ تان خواستگار بفرستم؟»
غزال دوباره مشکل فامیلی را به او یادآور شد و گفت:
«باید یک مدت دیگر هم انتظار کشید. آن روز زود فرا رسیدنی است. زیاد پافشاری نکن.»
واقعاً فامیل های غزال عزادار بودند. مجاهدین جان شوهر خواهرش را گرفته بودند و شوهر خواهرش دار فانی را وداع گفته بود.
زمانی که غزال به خانه رسید، به اتاق خود رفت و استراحت کرد. غروب که شد از خواب دیگرانه بیدار شد و به اتاق خواهر بزرگش رفت تا با او تمام داستان را شریک سازد و در این مورد همرایش مشوره کند. ولی به مجردی که داخل اتاق شد، نگاهش به خواهرش که شوهرش شهید شده بود، افتاد و هوش از سرش پرید. با خواهر خود احوال پرسی کرد و در یک گوشه جا گرفت.
خواهر بزرگش رو بسویش کرد و با نگاه نافذ به او خیره شد و گفت:
«فکر می کنم برای گفتن کدام گپی به اتاقم آمده یی. بگو خواهرجان چه می خواستی برایم بگویی؟»
رنگ از چهرۀ غزال پرید ؛ زبانش گنگه شد و به خواهرش گفت:
«خواهرم بعد از شهادت شوهرش به کلی خود را فراموش کرده است.
می بینید! وضع اش روز به روز خراب تر می شود. . .»
خواهرش غمگین و سرخورده آهی کشید و گفت:
«این روزها هم می گذرند. من که صاحب شش طفل هستم، بعد از این، هم مادر و هم پدر اطفالم هستم. کلان کردن شش طفل آن هم در این شرایط کار آسان نیست. . . حالا بگو؛ برای چه نزد ما آمده یی؟»
غزال که خود را نا چار به پیداکردن بهانۀ می دید، لحظۀ سکوت کرد و سپس آهسته گفت:
«خواهر! صدای تو را شنیدم. تشویش در مورد سرنوشت خودت وادارم ساخت که درس را رها کنم و نزدت بیایم و چند لحظه همرایت درددل کنم.»
خواهرش غمگین سر به زیر انداخت و گفت:
«بلی خواهر جان! قلبم در آرزوی چیزهای زیاد بود، اما افسوس صد افسوس که همه اش با خاک یکسان شد.»
جاوید چندی بعد به یکی از ولایات به حیث سپاه انقلاب رفت و در آنجا جام شهادت نوشید و جوانمرگ شد و تمام آرزو های خود را با خود به گور خونینش برد.
زمانی که جاوید جوانمرگ شد، زندگی غزال هم به جهنم مبدل گردید. دیگر زندگی روزمره اش مختل گردید و مانند دیوانه ها با خود حرف می زد:
«یگانه عشقم! تو چه کردی؟ یکبار با مشت و یخن شدن با برادرم گم شدی، نزدم نیامدی و لادرک شدی و من چندین سال در آتش عشقت سوختم. حالا چه ماجرای تو را لادرک ساخت و برای همیشه از من گرفتیت. آیا آتشی را که از قلبم زبانه می کشد و وجودم را می سوزاند، رنج و عذابِ که خواب را از چشمانم ربوده است و عذابِ را که از نبودت می کشم در آن دنیا احساس می کنی؟»
ماه ها گذشت و تابستان داغ به پایان رسید. ولی غزال با وجودی که هوا برایش ملایم می نمود ولی روانش ازشهادت جاوید پُرخون بود و باقلب زخمی و خاطرغمگین برای آمرزش روحش دعا می کرد.
با وجودی که هنوز قلب غزال گرفته و پُر از غم و درد بود و صرف یک سال از شهادت جاوید می گذشت که فامیل «صمد» خواستگارش شد.
اگر قرار بود که غزال به ندای قلبش پاسخ می گفت، کسی جز جاوید را نمی خواست و او دیگر در این جهان وجود نداشت و غزال فکر می کرد، که وفا حکم می کند که خواستگاری اش را باید رد کند.
وقتی یکی از شب ها خواهر بزرگش موضوع خواستگاری صمد را همرایش در میان گذاشت، غزال با آن که تمایلی به قبولی این پیشنهاد را درهمان لحظه نداشت، بی اختیار و حیرت زده به قهقهه خندید و سپس شرمگینانه زیر لب به خواهرش گفت:
«حالا ازدواج برایم یک ضرورت اجتماعی شده است. چه کسانی را رد کردم. سرانجام شاید در تقدیرم صمد دیوانه نوشته شده باشد.»
این را هم غزال می دانست، که در زندگی یی هر دختری جوان روزی وجود دارد که منتظر آن نشسته اند. خواستگاری!
هر دختر وقتی این کلام را می شنود، سرخ می گردد، دانه های عرق از زیر تارهای موهایش راه می اُفتند، لب های خوشرنگش می لرزد و دست خود را روی قلب جوانش می گذارد که مبادا قلبش از شادمانی منفجر شود، البته در صورتی که خواستگاری دلخواه اش باشد. دخترانی هم هستند که وقتی این کلام را می شنوند، چیغ می زنند، اشک می ریزند، التماس و عذر و زاری می کنند و می گویند، من این خواستگاری را نمی خواهم. اما غزال حالی دیگری داشت. نه به خواستگاری اولی مربوط می شد و نه به خواستگاری دومی. او، در دو راهی عجیب و غریبی قرار گرفته بود.
غزال به خواهرش گفت:
«خواهر! نمی دانم به پیشنهاد شما چه بگویم؟ من در این وضع عجیب و پُر وسوسه راه گم شده ام.»
غزال به خواهرش چیزی اضافه نگفت، از جا بلند شد و بطرف اتاقش رفت. چهرۀ جاوید جوانمرگ پیش چشمانش مجسم بود و در حالی که اشک ها ژاله ژاله بالای گونه هایش جاری بودند، به روی فرش اتاقش نگاه می کرد.
یک دو روز بعد خواهرش باز موضوع خواستگاری صمد را همرایش طرح کرد.
غزال چند لحظه سکوت کرد و آنگاه ادامه داد:
«خواهر! جاوید که در بین خواستگارانم مطابق میلم بود، تا هنوز برایم نمرده است. او در فکر و خاطره ام هنوز هم زنده است.»
صحبت های خواهر بزرگش و پافشاری اش برای پذیرفتن خواستگاری صمد، غزال را افسرده کرده بود. او، در دو راهی قرار گرفته بود و به درستی نمی دانست که کدام راه را انتخاب کند و کدام تصمیم عاقلانه خواهد بود؟
قبولی نامزدی با صمد و یا رد این خواستگاری؟
در ختم صحبت ها با صدای به سردی یخ به خواهرش پاسخ داد:
«خواهر! درست است. قبول دارم. فامیلش می توانند خواستگاری بیایند.»
سرانجام خواهر و خواهرزاده اش در همدستی با فامیل صمد حیله یی ساختند و با مکر صمد را به غزال رسانیدند. اما روزی که غزال پیشنهاد فامیل صمد را پذیرفت، نیمی از قلبش بلی گفته بود و نیم دیگرش اشکبار و خونچکان بود.
زمانی که یکی از خواهرانش اطلاع حاصل کرد که غزال به این وصلت موافقه کرده، نزد برادر ارشد شان که در ضمن شوهر خواهر صمد می شد، رفت و برایش گفت:
«برادر! این درست است که صمد خسربره ات است، چند جانبه خویشاوند ما می شود. تحصیل کرده هم است، اما دلم به حال غزال می سوزد. غزال هم تحصیل کرده، مقبول، شاداب و دختر جذابِ است. این که موافقه کرده که با صمد حاضر به نامزدی است حیف جوانی و زیبایی اش. درست است که کاکای صمد آدم کلان است و مشکل داماد خواهر ما را حل خواهد کرد و خدمت سربازی اش در جای بی خطر سپری خواهد شد، ولی این یک ازدواج مصلحتی می باشد. ما نباید بخاطر مشکل خانوادگی خوشبختی غزال را نابود کنیم. همۀ ما خبر داریم که صمد در بین فامیل ها بنام صمد دیوانه مشهور است و علاوه بر این سنش با غزال زمین تا آسمان تفاوت دارد. حیف غزال که قربانی ازدواج مصلحتی می شود. ای کاش خودش در این مورد دقیق توجه کند و از موافقۀ خود منصرف شود. . .»
صمد، کوچک اندام و لاغر بود. پوست زرد و چشمان کوچک داشت. ظاهر جذابی نداشت، اما هنر رام ساختن دخترها را در روسیه آموخته بود و درون اش از کلمه های چاپلوسانه اکنده بود. پس از شکست ها درچند خواستگاری، دیگر مصروف کار و زندگی روزمره یی خود بود.
فامیل صمد هم به عوض این که به ولایت قندوز نزد پدرغزال خواستگاری بروند، به بهانۀ بی امنیتی، به خانۀ خواهرش خواستگاری رفتند.
اما آیا شایسته بود، که غزال زیبا و رعنا نصیب مردی می شد که صورت و سیرتش با او زمین تا آسمان تفاوت داشت؟
با همۀ این غم، اندوه و اشک و با همۀ یادها و خاطره ها، زمان بیرحمانه لحظه ها را می کشت و پیش می رفت. روز نامزدی فرا رسید. چند روز قبل از برگزاری محفل شیرینی خوری، غزال و صمد به بازار زرگری لب دریای کابل رفتند و چله های نامزدی را خریدند. در انتخاب چله ها غزال سکوت اختیار کرد و صمد را گذاشت که چله ها را خودش نظر به توان اقتصادی اش خوش کند. اما در مورد خرید پیرهن، وقتی غزال یک پیرهن را به ذوق خود انتخاب کرد، صمد بهانه گرفت و ایرادهای عجیبی تراشید. خواهرش که در این خرید غزال را همراهی می کرد، با نا باوری بطرف صمد نگاه می کرد. زمانی که غزال پیرهن را بر تن کرد و از غرفه بیرون شد، چهرۀ صمد تغیر کرد و گفت:
«غزال! می شود یک پیرهن دیگر خوش کنی. اگرازاین قیمت تر هم باشد. چون خوشم نمی آید که نامزدم دامن پیرهنش از سر زانوهایش بالا باشد.»
غزال در جواب برایش گفت:
«حالا برای محفل روز نامزدی، همین پیرهن ها مود است و دامنش آن قسمی که تو فکر می کنی، کوتاه هم نیست.»
بلی! غزال زیبای بیست و یک ساله با انجینر صمد سی و شش ساله، که در بین خویشاوندان بنام صمد دیوانه و دهان پخ شهرت داشت، به اساس مصلحت غرض آلود خواهر بزرگش نامزد شد.
مراسم شیرینی خوری در خانۀ خواهرش برپا شد. اکثر اعضای هر دو خانواده در مراسم حضور داشتند. کاکای صمد که آدم کلان در ارکان دولتی بود نیز در مراسم حضور داشت. به رسم شگوم نیک از او صمیمانه دعوت شد تا چله ها را به انگشت دختر و پسر فرو برد.
پس فردای مراسم نامزدی غزال مثل همیشه و هر روز به پوهنتون رفت. اما غزالِ امروز با غزال که هم صنف هایش می شناختند، تفاوت بسیار داشت. او که به تبسم و خنده رویی و خوش رفتاری و حسن سلوک شُهره شده بود، در آن صبح بهاری گیج و منگ به نظر می رسید و با نگاه های پریشان به هم صنف هایش می نگریست. تمام هم صنف هایش، بخصوص چند دختر که همیشه از دیدن چهرۀ زیبا و خندان و قد رسااش حسادت می بردند، در حیرت بودند که غزال چرا بعد ازمراسم نامزدی چنین تغیر کرده است و چه حادثه یی او را چنین پریشان خاطر و افسرده کرده است. خانوادۀ مدیر صاحب هم در مجموع به دختر کوچک و آخری شان زیاد علاقه داشتند. به گفتۀ خود آنها نازدانه ترین فرزندش بود. غزال سال اخیر فاکولته اش بود، یک سال بعد لسانسه می شد، دختر رسا و زیبایی بود و خونگرمی اش با متانتش آمیخته هم بود.
نامزدی غزال با صمد مثل برق در بین خویشاوندان، آشنایان و دوستان منتشر شد و موجی از واکنش های از شادی و خفکان ایجاد گردید. دوستان و هواخواهان صمد شادمان بودند که بعد ازسی و شش سال بختش باز شده بود. اما واقع بین ها با تمسخر و افسوس این نامزدی را چون پیوند «شادی» با «پری» وانمود می ساختند. آنها با تأسف به این نامزدی ناجور می دیدند و انگشت زیر دندان می گزیدند و آهی می کشیدند و می گفتند:
«ببینید که تقدیر چه می کند. غزال کجا و صمد کجا؟ گاه گاهی چنین بوده و چنین خواهد بود. قلم زن بعضی وقت ها قلم زنی ناجور می کند و از بابت اش نالۀ برخی ها همیشه در رودخانۀ حسرت جریان خواهد داشت.»
اما برادر ارشد غزال که شوهر خواهر صمد می شد با خوشی و تفاخر می گفت:
«اگر در صلاحیت من می بود، از اول تمام خواهرانم را به خسربره های خود عروسی می کردم.»
صمد پس از پایان مراسم نامزدی با فامیل و دوستانش به خانۀ خود برگشت و در جمع دوستان به میگساری پرداخت و تا صبحِ سحر نغمه ها شنید و رقصید و پای کوبی کرد. اما در مقابل تنها غزال نبود که در آتش تقدیر سوخته بود؛ تنها دو خواهرش برآشفته و پریشان نبودند، بلکه اکثریت خویشاوندان و دوستانش بعداز برگزاری محفل حیران بودند و به حال غزال رعنا، زیبا وجوان دل می سوختاندند و از بی انصافی که در حقش صورت گرفته بود، در حیرت بودند.
یک هفته بعد از برگزاری محفل، غزال و صمد به یکی از رستوران های شهر کابل رفتند. بعد از ساعت ها غزال دوباره به خانه برگشت. در برابر سوال مادرش، که از غزال پرسید:
«از نامزدت خوشت آمد؟»
او در جواب گفت:
«بلی مادر. اولین ملاقات ما برایم امید بخش معلوم شد. طی چند ساعت، بگومگوی ما : شیرین، آرام و اکنده از عشق و محبت و راز و نیاز گذشت. مادر! امروز صمد بعد از زیاد قصه ها برایم کفت:
ـــ غزال! گپ هایت برایم اطمنان داد که تو با من همنوا هستی. حالا می دانم که با من هستی و نیرو گرفتم که با توان بیشتر کار کنم و زود برای برگزاری محفل عروسی آماده شوم. چند ماه بعد زندگی مشترکی را آغاز خواهیم کرد و من همرایت چنان زندگی خواهم کرد که همه بر آن رشک برند و بر خوشبختی ما حسد خورند. برایت قول می دهم، که با تمام توان تلاش می نمایم که تو را خوشبخت بسازم.
مادر! در فاکولته در مضمون فلسفه خوانده ام، که فیلسوف سقراط، ظاهری بد ریخت داشت. قدش کوتاه، چاق با چشمانی تنگ و بینی پهن و بزرگ. اما می گویند که او باطن بسیار پاک، دلپذیر و گیرا داشت. امروز معتقد شدم که سن و ظاهر صمد برایم مهم نیست. چیزی را که من امروز دروجودش دریافتم آن این است، که او قلب بسیار پاک و باطن دلپذیر دارد. به همین خاطر فکر می کنم که بعضی اوقات دوست داشتن برعشق برتری می کند و من هم امروز به صمد گفتم، که من از همین امروز این خوشبختی را احساس می کنم.»
یک دو هفته بعد باز هم غزال و صمد به یکی از رستوران های شهر رفتند و این بار هم وقت بالای غزال خوش گذشت، اما زمان برگشت بطرف خانه که خواستند چند لحظه در پارک شهرنو قدم بزنند، صمد برایش گفت:
«شب زیبا و دلنشینی است. فصل تابستان را دوست داری؟»
غزال هم صمیمانه یادآور شد:
«من تمام فصل های سال را دوست دارم. ولی حقیقت این است که چون من در فصل بهار بدنیا آمده ام به همین اساس فصل بهار را از سایر فصل ها زیاد دوست دارم. ولی از کودکی تا حال از فصل تابستان خاطراتِ زیاد شیرین، گاهی تلخ و فراموش ناشدنی دارم.»
صمد دوباره از غزال پرسید:
«غزال! از نامزدی با من راضی هستی؟»
غزال در برابرش خاموشی اختیار کرد و در سکوتِ که ناگهان جانشین آن همه خوشی ها شده بود، بطرف خانه قدم زده قدم زده در حرکت شدند.
صمد سکوت را شکستاند و پرسید:
«غزال! از سوالم آزرده خاطر معلوم می شوی. چرا؟»
«زمانی که نامم را بر زبان آورد، تُن صدایش زیاد صمیمانه بود. با وجودی که ترحم برانگیز هم بود، ولی من سکوت کردم و خواستم آزارش بدهم و از این برخوردم که برتری خود را نسبت به او تبارز می دادم، لذت بردم. لذتی که هر دختر می خواهد از زبان نامزد خود گپ های التماس آمیزی بشنود و لذت برد.»
یکی از روزها شهناز خواهر خواندۀ غزال در صحن پوهنتون حین قدم زدن از غزال سوال کرد:
«غزال! برایم قصه نکردی که صمد تا حالا خانۀ تان شب را هم گذشتانده است یا نه ؟»
غزال در جواب برایش گفت:
«بلی! اولین شبی را که صمد خانۀ ما گذشتاند و ما صبح از خواب برخاستیم و برای صرف چای صبحانه به جمع فامیل پیوستیم، عرق شرم مانند شبنم صبحگاهی بر پیشانی ام نشسته بود. احساس گناه می کردم، اما نمی دانستم چرا؟ من چه گناهی را مرتکب شده بودم. مگر شب با نامزد در یک اتاق بودن گناه است. ولی رنگ گونه هایم سرخ گشته بود و قلبم می لرزید. زمانی که زیر چشم به صمد نگاه کردم، او کاملاً بی تفاوت بود. سرانجام مادرم که برای محفل ما از قندوز به کابل آمده بود، از این ناراحتی نجاتم داد و گفت:
ـــ برای صمد جان در پیاله شیرچای بیانداز!
من و صمد در کوچ دو نفره پهلوی هم نشسته بودیم. خواهر زاده ام که نو داکتر طب شده بود و چند ماه قبل از من نامزد شده بود و دختر کاکای صمد می شد با محبت و تبسم گفت:
ـــ صمد جان! جهان دیده بودن بسیار خوب است. آدم را با جرئت می سازد. خاله ام غزال جان با آنهم که فاکولته اش رو به ختم است ولی می بینیم که زیاد شرمندوک است.
وقتی صمد شیرچای خود را نوشید، مادرم با اشارۀ سر وانمود ساخت که در پیاله، چای برایش بریزم. من ترموز چای را گرفتم و پیاله را از چای پُر کردم. اما آنقدر دست و پاچه شدم که مقداری چای روی میز ریخت. صمد با نگاه محبت آمیز بطرفم لبخند زد و تشکری کرد.»
در آن روزها، آرزوها و امید های دور و درازی به آینده یی خوب و درخشان در قلب های غزال و صمد می تپیدند. شروع فصل خزان بود. یکی از جمعه روزها صمد به غزال گفت:
«بیا امروز «باغ بابر» برویم و کمی هواخوری کنیم.»
غزال همرایش قبول کرد، لباسش را عوض کرد و باهم باغ بابر رفتند.
«زمانی که به آنجا رسیدیم، لحظه یی مقابل درختان خزانی ایستادم. احساس کردم که برگ های درختان خزانی قلبم را طلا پوش کرده است. رایحه های دل انگیز، عطر های هوش ربا، صدای خوش الحان پرندگان سراسر باغ بابر را فرا گرفته بود. یک مدت زیاد قدم زدیم و وقت زیاد خوش گذشت. بعد در یک گوشه روی دراز چوکی نشستیم تا کمی دم بگیریم. بین هم گپ های دلنشین تبادله می کردیم که ناگهان صمد موضوع صحبت را تغییر داد و به نصیحت پدرانه شروع کرد. حرف هایش برایم بسیار خسته کن و تحمل ناپذیر تمام شدند. با وجودی که بین ما تفاوتی سنی زیاد بود اما من این تفاوت را بعد از نامزدی به روح و روانم راه نداده بودم و این اولین بار بود که احساس کردم که زبانی که با آن با او حرف می زنم متعلق به فضای باغ می باشد ولی قلبی که در سینه دارم و دُب دُب اش را می شنوم متعلق به تشویش و اضطرابی در برابر آینده ام با این پیرپسر فیلسوف نما است. فکر کردم که طرز دید ما قطعاً با هم همخوانی ندارد. عصبی شدم. هر گپ با مورد و بی موردش را رد می کردم و برایش چنین وانمود می ساختم که من دختری هستم که علاوه بر بلوغ جسمی به بلوغ عقلی هم رسیده ام و به نصیحت های بی مورد ضرورت ندارم. فضا بین ما نا خوش آیند شد. هر دو سکوت اختیار کردیم. تازه گرمای روز را که لحظه به لحظه شدیدتر می شد، احساس می کردیم.
از جا برخاستم و از نزدش خواهش کردم:
«صمد! زیاد خسته شده ام، بهتر است خانه برویم.»
صمد هم متوجه شد که از گرمای روز، گرمای آتشی که از گپ هایش از چشمانم زبانه کشیده بود، شدید تر است. گفت:
«درست است. می رویم.»
او، مرا تا خانه رساند و جلوی بلاک تا دیدار بعدی با هم خداحافظی کردیم و خودش بطرف خانۀ خود رفت.
زمانی که داخل خانه شدم به اتاقم رفتم و دروازه را پشت سرم بستم و خود را بالای بسترم انداختم و با صدای بلند گریه سردادم. فکر می کردم غم های تمام دنیا بالای قلبم لنگر انداخته است. نفس های عمیقی می کشیدم و بی اختیار اشک از چشمانم بالای گونه هایم جاری بود و بالشتم را مرطوب ساخته بود. از این همه تغیراتی که ناگهان در خوشی ها، امیدها و آرزوهای رویأیی ام رخنه کرده بود و تغیراتی را که در روح و روانم بوجود آورده بود، ترسیدم، وحشت کردم و تعجب برانگیز این که در ضمن گریه و نا رضایتی از برخورد اش، چهره یی پرالتماس که حین آمدن بطرف خانه داشت، یک لحظه از چشمانم دور نمی شد.
با خود می گفتم:
ـــ چرا از تحمل کار نگرفتی؟
ـــ چرا حتی گپ های با موردش را رد می کردی؟
ـــ چرا با حوصله مندی گپ هایش را منطقی جوابندادی؟
با خود می اندیشیدم که اگر از حوصله کار می گرفتی، به مرور زمان همه گپ ها حل می شد. اما در هر صورت گپ هایش مرا گرفتار احساس دوگانه یی گردانیده بود که برایم نا شناخته می نمود.
از خود می پرسیدم:
ـــ آیا در نامزد شدنم با او اشتباه نکرده ام؟. . .»
یکی از شب های مهتابی غزال و صمد در ساحۀ مکروریون به قدم زدن رفتند. صمد برخلاف وعده اش که به غزال سپرده بود، باز به پُرگویی و فلسفه بافی آغاز کرد. با وجودی که غزال سراپا گوش بود، ولی وقتی گپ های صمد را می شنید، در وضع اش تغیر آمد، به یکباره رخسار گلگونش رنگ باخت و در قلبش یک دلهرۀ عجیبی به وجود آمد. نورِماه بر روی درختان می تابید و شاخه هایش در مجلس نسیم ملایم می رقصیدند. بوی عطر گل ها و شب بوها، تمام ساحه را آکنده کرده بود. غزال بدون توجه به آن همه زیبایی ها به گپ های صمد گوش فرا داده بود و در ضمن در مورد هر جملۀ که از دهن صمد بیرون می شد، می اندیشید. او در مورد حرف های مردی می اندیشید که از خود راضی و غرور بی حد کورش کرده بود. غزال از خودش و از تصمیمش که حاضر به نامزدی با صمد شده بود، بدش آمد و از این که به مفکورۀ خواهر بزرگش تسلیم شده بود، به نادانی خود اقرار می کرد.
ناگهان صمد برایش گفت:
«غزال! فکر می کنم که روز به روز در مقابلم بی تفاوت می شوی.»
غزال سخت نا امیدانه و شگفت زده از نزدش پرسید:
«چه گفتی؟»
صمد، صدای خود را بلند کرد و گفت:
«چیزی را که برایت گفتم، یک حقیقتی است که من مدتی می شود که آن را احساس می کنم.»
صدای بلندش رعشه یی بر وجود غزال انداخت، اما عکس العمل جدی نشان نداد. با قلب متأثر برایش گفت:
«صمد! به آنچه وجدانم حکم می کند، سخت پابند هستم و به آن عمل می کنم. این که خودت در مورد من چه فکر می کنی مربوط به خودت است.»
تاریکی شب در دل غزال هراس انداخت و با صدای لرزان برایش گفت:
«زیاد خسته شده ام. می خواهم خانه برگردم. لطفاً مرا به خانه برسان! از تاریکی می ترسم.»
ولی صمد توانست در هفته های بعدی در برخوردهای خود گام های مثبت بردارد و قلب غزال را دوباره آرام سازد، اما از ایجاد تغیر در چهره و اندام نا موزون خود عاجز و ناتوان بود و چیزی کرده نمی توانست.
یکی از روزها غزال فاکولته نرفت. طرف های ظهر هم صنفی و خواهر خوانده اش شهناز به دیدنش آمد و پرسید:
«فاکولته نیامدی. تشویش کردم که مریض نه شده باشی!»
غزال با خونسردی جواب داد:
ـــ دیشب مهمان داشتیم.
ـــ مهمان؟ کی بود مهمان تان؟
ـــ نامزدم. صمد.
ـــ بخیالم دیر دیر مهمان تان می شود ؟
ـــ نه خیر. خیلی زود زود. هنوز خستگی مهمانی از تنش زدوده نشده که باز پیدایش می شود. هر هفته یکبار این جا است.
شهناز حیرت زده تکرار کرد:
ـــ هفتۀ یکبار ؟
ـــ بلی هفتۀ یکبار. او چون انجینر برق است و درکارهای خود زیاد مصروف است، به همین خاطر هفتۀ یکبار به دیدنم می آید و شب مهمانم می شود.
شهناز با تمسخر گفت:
ـــ پس این آقای انجینر، می بخشی نامزدت باید بسیار بی قرار باشد که این طور زود زود نزدت می آید. هر هفتۀ یکبار؟
غزال با خونسردی گفت:
ـــ بلی! همین بی قراری و نا طاقتی اش بود که مرا اینطور به دامش انداخت. البته پشیمان نیستم. اما برخی ازدواج ها همیشه همینطور هستند. آغازش با گول خوردن شروع می شود. گول خوردن یک طرف.
ـــ از کجا معلوم که آخرش هم همینطور نباشد ؟
ـــ آخرش دیگر فریب خوردن هر دو طرف است. با این همه، گول خوردن در عشق و عاشقی می بخشی در زندگی زناشویی، شیرین است. پشیمانی ندارد یا این که پشیمانی بی فایده است.
شهناز می دانی!
«در نوجوانی ام زیاد لحظاتی پیش آمده که به گذشته فکر می کردم و برای جدایی از خواهرانم و تنهایی دلتنگ می شدم. ولی امکانات رفتن نزد آنها را نداشتم و معمولاً با تبادله و مراسلۀ نامه ها اکتفا می کردیم.
یکی از روزها اتفاق تازه یی در زندگی ام بوقوع پیوست. اتفاقی که در آن زمان مسیر زندگی مرا موقتاً به کلی عوض کرد. درست زمانی که زندگی در نظرم جز یک شوخی چیزی دیگری نبود، حادثه یی واقع شد. عشق مانند یک نسیم ملایم به سراغم آمد و در پرتو روزها تعقیب و سرانجام سپردن نامۀ عاشقانۀ یک نوجوان، من هم عاشقش شدم و حس کردم که گمشدۀ خود را یافته ام.
بلی! اولین باری که به دام عشق اُفتادم، بسیار جوان بودم. عشق همیشه به موقع نمی رسد. غالباً در نوجوانی که انسان هنوز برای تحملش آماده نمی باشد، زود درگیرش می شود. برای شگفتن گل عشق روی قلب یک دختر جوان، زمان هم چندانی مطرح نیست. در آن زمان من فکر می کردم که از جزیرۀ کوچک تنهایی سوار قایق طلایی عشق به راه افتاده ام و امواج احساسات به سرعت مرا در هم آمیخته و به ساحل مقصود می رساند.
من متعلم صنف نُه مکتب بودم. در خانۀ ما گل بته های گلاب زیاد بودند. وقتی بطرف مکتب حرکت می کردم از گل بته یک گل را می کندم و در موهایم می گذاشتم. من همیشه تا یک قسمت راه به عقب برادرانم راه می رفتم تا که با خواهرخوانده ام یکجا می شدم. تا رسیدن به خواهرخوانده ام بدون آن که کلامی بر زبان آرم درعمق خیالات غرق می بودم. پسرهای نوجوانی بودند که در راه مکتب برای چشم چرانی، نثارکردن پرزه ها و تیم دادن پیش روی ما سبز می شدند. من به آنها چندانی توجه نمی کردم و پرزه های آنها را هم از یک گوش می شنیدم و از گوش دیگر بیرونش می کردم. با وجود این که بیشتر از پانزده سال نداشتم، اما قد و اندامم به دخترهای هفده ساله می ماند. کسی که توانسته بود قلب چون سنگ مرا نرم کند، از جمله یی همچون پسرها، یک نوجوان که یک سال در مکتب بر من قدامت داشت و «جاوید» نام داشت، بود. او، هر روز در راه مکتب بطرفم دقیق نگاه می کرد و برایم تیم می داد. زمانی که متوجه شدم که او روزهاست که در تعقیبم است، احساس کردم که نگاه هایش تصادفی و بیهوده نبوده است و او در انتظار نگاه های متقابل است. در چشمان پرجذبه اش التماس های نهفته بود، که واضح خوانده می شد. از تصادف روزگار دو برادرم که یکی آن چهار سال و دیگرش دوسال از من بزرگتر بودند، بادی گاردی مرا می کردند و یا شاید آنها هم چشم چرانی می کردند. دقیق گفته نمی توانم. به هر صورت. برادرم که دو سال از من بزرگتر بود زیاد بدخوی بود، از نزدش زیاد می ترسیدم. او در خانه هم مرا زیاد آزار می داد.
وقتی احساس کردم که جاوید هر روز مرا تعقیب می کند و برایم تیم می دهد، با وجود موجودیت برادرانم، من هم گاه گاهی پنهانی بطرفش نگاه می کردم و چهره اش را سر تا پا در حافظه ام می سپردم. او نوجوانی بود بلند بالا با چشمان نافذ خرمایی رنگ. در ضمن بینی و دهان زیاد خوش ترکیب هم داشت. خلاصه که در جملۀ جوانان خوش تیپ حساب می شد.
اولین باری که جاوید جرئت کرد و نزدیکم آمد من مصروف خرید یک کتابچه در قرطاسیه فروشی بودم. وقتی به من نزدیک شد و به چهرۀ رنگ پریده اش نگاه کردم، دیدم لبهایش می لرزند و حس کردم که کلامی به داغی آتش فشان روی لبهایش شعله ور است. او تب و تاب زیادی داشت و رنگ پریده مثل یک پرندۀ توفان زده می لرزید. او بعد از سلام سطحی پُتکی یک نامه را برایم داد و زود خود را دور ساخت. روزی که روبرویم قرار گرفت و نامه را برایم پیش کرد و من نامه اش راگرفتم، قلبم فروریخت و دُب دُب اش را واضح می شنیدم و دستانم شروع به لرزیدن کردند. نامه اش را درلای کتابچۀ که خریده بودم، گذاشتم. او در یک چشم به هم خوردن گم شد. خانه آمدم. غذا را با بی علاقگی و نیمه تمام خوردم. قلبم می تپید و عجله داشت که زود به اتاق خود بروم و هر چه زودتر نامه را بخوانم. وقتی به نامۀ جاوید نگاه کردم تپیدن قلبم در سینه ام بیشتر شد. فکر کردم که نسیم ملایم صبحگاهی از روی چهره ام می گذرد. رطوبت زندگی را بر لب های خاموشم که از تنهایی خشکیده بودند، احساس کردم. نامه را باز کردم. زمانی که چشمانم به اولین جمله افتاد، در قلبم مانند پیک شراب مستی آفرید.
«غزال نازنینم!. . .»
آه خدایا! او نام مرا از کجا می داند؟
نامه را چند بار خواندم و بعد آن را بستم و در سینه بند خود پنهانش کردم. بعد چشمانم را روی هم گذاشتم و خواستم بعد از باز خوانی جمله هایش در ذهنم بخوابم. اما همۀ اهل خانه به خواب نیمروزی فرو رفته بودند، تنها من بودم که خوابم نبرده بود و در دنیای خیال خود غرق بودم. . .
بعد از خوانش بار بار نامه دلم به حالش سوخت. چون دانستم که تپیدن قلبش برای من است. برای عشق. عشق به من. شب هم بعد از صرف غذا به بهانۀ درس، مادرم را بوسیدم و به اتاق خود رفتم. برق را روشن کردم. شاخه های نازک مجنون بید را نسیم ملایم شب به اهتزاز آورده بود و آن را به شیشه های کلکین اتاقم می جنگانید. لباسم را عوض کردم و خود را روی بسترم انداختم. حرارت دلپسند در رگهایم می چرخید، قلبم از این که جاوید برایم نامۀ عاشقانه نوشته و در بین زیاد دخترها عاشق من شده به شدت می تپید. نامه را چند شب بارها خواندم. یکی از شب ها چشمانم را که از خواندن بار بار نامه می سوخت، به هم گذاشتم تا به سرزمین مرموز رویأها سر بکشم، به آن تیم دادن هایش، به آن تعقیب کردن هایش، به آن رنگ پریدگی و لرزش وجود و لبهایش زمانی که نامه را برایم تسلیم می داد، به آن لحظه هایی که قلبم بی قرار می تپید، به آن بی قراری ام که نان را نا تمام گذاشتم و زود به اتاقم رفتم که هر چه زودتر نامه را بخوانم، سیر و سفر کردم. بعد در حالی که اشک های خوشی به گونه هایم لغزیدند با خود گفتم:
ـــ خدایا! به من کمک کن که در عشق پاک خود موفق شوم و احساس پاک او را که عاشقم شده برای همیشه حفظ کنم و برایش با وفاترین معشوق باشم.
نامۀ جاوید را یکبار دیگر خواندم و بعد آن را بار بار بوسیدم و در لای کتاب هایم پنهانش کردم و بخواب شیرین فرو رفتم.
صبحگاهان آواز خوش الحان پرندگان که در شاخه های درخت حویلی ما نغمه سرایی می کردند و «شرارۀ عشق» از خواب بیدارم کرد. برخاستم، به آیینه نگاه کردم، متوجه شدم که لبخند عشق همچون شبنم روی لبهایم موج می زند. به کلکین اتاقم رفتم به صحن حویلی و گل ها نگاه کردم، فکر کردم که گل های رنگارنگ حویلی چشمان شان را مانند خورشید تابان برویم می تابانند. بعد به حویلی رفتم، در مقابل بوتۀ گل سرخی قرار گرفتم، آن را به یاد روزی که جاوید در راه مکتب بطرفم گل سرخ را پرتاب کرده بود، بوئیدم و شمیم دلکش آن را با نفس عمیق به جان کشیدم و آرزو کردم که بتوانم به امید های خود برسم و در عشق خود پیروز شوم. از تصویر چنان روزی که درذهنم آنرا مجسم کردم، گونه هایم هم به رنگی گل سرخی درآمدند.
چند لحظه در فکر فرو رفتم که:
ـــ آیا جاوید هم بیدار شده باشد؟
اگر بیدار شده باشد:
ـــ آیا او هم همچون من در احساس عشق خود فرو رفته و آیا امروز باز هم مرا تعقیب خواهد کرد؟
بعد چند لحظه بر لبۀ برنده نشستم. نسیم ملایم صبحگاهی چهره ام را نوازش می کرد و عطر گل ها را با نسیم ملایم عمیق استنشاق کردم.
بعد از صرف صبحانه با برادرانم بطرف مکتب حرکت کردم. وقتی به خانۀ خواهرخوانده ام رسیدیم از شر بادیگاردهایم نجات یافتم. من و خواهر خوانده ام چند قدم نگذاشته بودیم که متوجه شدم جاوید انتظار آمدن مرا می کشد. تصور من هم چنین بود که او امروز منتظر اولین عکس العمل من بعد از نامه اش می باشد. وقتی چشم به چشم شدیم و نگاهش را با یک نگاه سطحی و تبسم جواب دادم، برایش چنان احساس پیدا شد که ازهیجان زیاد خون در تمام وجودش دمید و دست خود را روی قلبش گذاشت و همچون پرندۀ توفان زده ازساحه پرواز کرد و به سرعت از ما فاصله گرفت و بطرف مکتب خود رفت.
وقتی مکتب ما رخصت شد و جاوید را دوباره جلوی مکتب دیدم، از شرم سرم را پائین انداختم و فکر می کردم که تمام دخترهای دور و برم از راز دلدادگی ما خبر دارند.
او، چند روز دیگر هم به دیدنم آمد و مرا تعقیب کرد. عاقبت شب ها چهره اش را در ذهنم نزد خود مجسم می کردم و دانستم که عشق اش در قلبم لنگر انداخته است. سرانجام علاقه مندیی بی حدش و میلی مهارناشدنی وسوسه ام کرد و مرا وادار به تسلیم کرد و من هم عاشقش شدم. پنداشتم که جواب نامه را برایش می نویسم، همرایش نامزد می شوم، خود را در آغوشش می اندازم و آرزو های خود را درزیر نوازش بوسه هایش بدست می آورم. از آن جایی که عاشق قادر به مقاومت در برابر خواست قلبی اش نمی باشد، شبی در جواب نامۀ عاشقانه، نامۀعاشقانه نوشتم. اما از برادرانم زیاد می ترسیدم. ولی با وجود ترس تصمیم گرفتم که به هر قسمی که می شود نامه را برایش خواهم داد. اگر چند شب فقط عشقش را در قلبم احساس کردم و خواستم حس کنجکاوی ام را ارضأ کنم، اما فردا باید نامه را برایش تسلیم دهم که او هم بداند که من هم عاشقش شده ام. با خود می پنداشتم که او حالا دیگر امید و آرزوی خوشبختی زندگی من است. واقعیت این که آتشی که در قلبم شعله ور شده بود، شهامت و بی باکی را در وجودم قوت بخشید و ترس از برادران از فکرم رخت بربست. فردا در راه مکتب برای تسلیمی نامه شتاب داشتم و در حرکاتم خوشی و خوشحالی محسوسی نمایان بود. حالتی عاشقی را داشتم که برای دیدن معشوقش به وعده گاه می شتابد. همراه خواهرخوانده ام با گام های تند راه می رفتم و گل سرخی را که از بوته های خانه کنده بودم، به وقفه ها می بوئیدم. گونه هایم از خوشی و طراوت نسیم ملایم صبحگاهی گلگون گشته بودند و هیجانی که برای ابراز عشق در وجودم به میان آمده بود، از من یک دختر نترس ساخته بود. اما جاوید از ترس برادرانم از فاصلۀ دور نگاهم می کرد و بطرف مکتب راه می رفت. وقتی نتوانستم خود را به جاوید برسانم و نامه را برایش تسلیم دهم، اندوهی بر قلبم چنگ انداخت و با خود گفتم:
ـــ نشود که جاوید یک انسان فریبکار باشد!
دوباره به خودم جواب می دادم:
ـــ نه! نباید مأیوس گردم. او حتماً از ترس برادرانم که در نزدیکی ما راه می روند، خود را دور گرفته است.
با خود اندیشیدم:
ـــ باید من هم حین رخصتی مکتب ها نامه را جلوی غرفۀ قرطاسیه فروشی برایش تسلیم دهم. بهترین موقع و بهترین جای همانجا است. در آن جا زیاد بیروبار است و برادرانم متوجه نمی شوند.
زمانی که بعد از رخصتی مکتب ها بطرف خانه می آمدیم، به بهانۀ خرید کتابچه به قرطاسیه فروشی برگشتم و اوهم نزدیکم آمد. لحظه یی که جاوید را کنار خود دیدم، به خود لرزیدم، قلبم دیوانه وار تپیدن گرفت و زیر تأثیر نگاه نافذ و عجیب جاوید قرار گرفتم. از ترس برادرانم سینه ام خفقان گرفت و نفسم بند آمد. با وجود این همه جرئت کردم و نامه را برایش دادم. اما برادر بد قهرم که هر دقیقه متوجه حرکاتم می بود، این عمل مرا دید و به سرعت به جان جاوید خود را رساند. اما جاوید هوشیارتر از برادرم بود. او پیش از این که برادرم به جانش برسد متوجه شد و نامه را توسط گوگرد آتش زد و از بین برد. من تنها یک، دو مشت و لگد برادرم را دیدم. دیگر توان دیدن لت وکوب جاوید را نداشتم. چونهر ضربۀ برادرم مثلی که به قلبم اصابت کند، حس کردم. بعد بدون این که به عقب نگاه کنم به عجله خود را به خانه رساندم.
در خانه مادرم سوال کرد:
ـــ چرا رنگت پریده است. خیرت باشد؟
گفتم:
ـــ مادر! یک بچه در راه مکتب مزاحمم شد. برادرم همراه اش مشت به یخن شد. من به عجله خانه آمدم.
من در زندگی هیچ چیزی و هیچ رازی را از مادرم پنهان نکرده بودم و این اولین رازی بود که یک جوان مرا در راه مکتب تعقیب می کرد ، از مادرم پنهان کرده بودم.
آه! که این نوع پنهان کاری چقدر زود روح و روان و قلب یک دختر نوجوان را زیر تاثیر می آورد و چقدر قلب ها را زود بهم نزدیک می کند. در آنزمان فکر می کردم که همین «پنهان کاری» مقدمۀ بزرگترین عشق و وصلت دو قلب مشتاق در دیباچۀ مکتب و کتاب عشق است.
وقتی برادرانم خانه رسیدند، ترس و دلهرۀ عجیب و غریب تمام وجودم را فرا گرفت و به دنبال راه گریز و بهانه می گشتم تا بتوانم به یک شکلی به فامیل و برادرانم قناعت بدهم. آنها تمام جریان را به مادرم قصه کردند. زمانی که مورد بازپرس مادر و برادرانم قرار گرفتم، زیاد سعی کردم و بالای خود فشار آوردم تا ترس و دلهرۀ خود را پنهان سازم. من راه دیگری به جز از انکار نداشتم.
با صدای لرزان گفتم:
ـــ برادرم ناحق با او بچه مشت و یخن شد.
من تا آخر بالای گپ خود که برادرم اشتباهی است، پافشاری کردم. گفتم برادرم همیشه بالایم اشتباه می کند. حتی اگر من یک شعر عادی را زمزمه کنم، عاجل محکمم می گیرد، که این شعر را برای کی خواندی؟ تا اخیر بالای گپ خود ایستادم و تکرار که تکرار می گفتم، برادرم اشتباهی است. او خودش چنین فکر می کند و نا حق با او پسر بیچاره مشت و یخن شد.
مادرم مثل همیشه به پشتیبانی ام قرار گرفت و با لحن عذرآمیز گفت:
ـــ همۀ تان بالای دختر چیغ می زنید. شاید اشتباه کرده باشد و یا این که راستی هم بچیم تو نا حق با او جوان مشت به یخن شده باشی. برای غزال فرصت بدهید. او هنوز زیاد چیزها را نمی فهمد. او تازه به نوجوانی رسیده است. من بالای دخترم ایمان کامل دارم که او حتماً راه معقول و درست را پیدا می کند و به راه غلط نمی رود.
بعد از پرخاش با برادرانم به اتاقم رفتم، دروازه را پشت سرم بستم، پیش از آن که لباس مکتبم را عوض کنم، لحظه یی در مقابل کلکین ایستادم و به شکوفه های درخت و گل های حویلی نگاه کردم. بوی گل ها و شکوفه ها فضای اتاقم را اکنده کرده بودند. بعد کلکین اتاقم را نیز بستم و خود را روی بسترم انداختم. در حالی که از هیجان زیاد تمام وجودم گرم آمده بود و می سوخت، بالشتم نیز ازاشک چشمانم خیس شده بود و شکم گرسنه با عطر گل ها به خواب رفته بودم. وقتی از خواب بیدار شدم، خورشید خدا حافظی کرده بود و تاریکی تلاش می کرد تا سپیدۀ شامگاهان را پس زند و جایش را بگیرد. احساس گرسنگی شدید کردم. به آشپزخانه رفتم دیدم که مادرم مصروف پختن غذای شبانه است. بشقاب را گرفتم و در آن غذا برای خود از دیگ کشیدم و آن را با اشتها صرف کردم. سپس به مادرم گفتم:
ـــ مادر! به اتاقم می روم، درس های خود را می خوانم.
در چرت و خیالات خود بودم که صدای مادرم را شنیدم که گفت:
ـــغزال! دخترم! این جا بیا که کارت دارم.
نزدش رفتم و اورا درآغوش گرفتم و سرم را در میان موهای ماش و برنجش فرو بردم و با چشمان اشک آلود برایش گفتم:
ـــ مادر جان! دروغنمی گویم. مناو جوان راهیچ نمی شناسم. برادرم اشتباهی است.
آه که بوی سینۀ مادر و رطوبت عرقش چقدر برایم آرامبخش بود. مادرم همیشه برایم پناهگاهی خوبی بود. او با دستان پُرمحبت خود سرم را محکم گرفت و بار بار رویم را بوسید و بعد یک طرف رویم را به سینۀ خود فشرد. شب مهتابی بود. زمانی که چراغ اتاقم را خاموش کردم و به قصد خوابیدن در بسترم دراز کشیدم، دیدم دوباره مادرم داخل اتاقم آمد. از بستر بلند شدم و گفتم:
ـــ مادر؟
مادرم به آرامی گفت:
ـــ دخترم! بلی من هستم.
خواستم برق را روشن کنم اما او ممانعت کرد وگفت:
ـــ برق را روشن نکو. همین طور خوب است.
نور مهتاب از کلکین به اتاقم قدم رنجه کرده و آن را روشن ساخته بود، ولی ما به وضوح قادر به دیدن صورت یکدیگر نبودیم. معلوم می شد که مادرم آگاهانه خواست اتاق نیمه روشن باشد تا راحت تر با هم صحبت کنیم و او گپ های خود را برایم بگوید.
مادرم برایم گفت:
ـــ بنشین، دخترم.
خودش نیز بر لبۀ بسترم نشست و با محبت مادرانه اما مانند دو خواهرخوانده برایم گفت:
ـــ دخترم! تو حالا زیاد جوان و کم تجربه هستی. می ترسم که راستی هم کدام اشتباه از نزدت سر زده باشد. متوجه باشی که برادرانت را در کدام جنجال کلان نیاندازی.
اما من بازهم اصل موضوع را از مادرم پنهان کردم و گفتم که برادرم اشتباهی است، او تحمل یک خندۀ عادی ام را زمان رفت و آمد به مکتبم ندارد و مادرم هم به گپ هایم باور کرد. رویم را بوسید و شب به خیر برایم گفت و به اتاق پدرم رفت.
فصل خزان بود و هوای شهر ما هم ملایم و دلپذیر شده بود. روزهای زیبایی بودند و ابرهای سفید خزانی در آسمان جلوه نمایی می کردند. نقش و نگار ابر در آسمان دیدنی و خوش آیند بود. هوا معتدل و بوی زمین که از اثر باران نمناک شده بود و بوی عطر گل ها به مشام می رسید، اما افسوس که قلبم شکسته و عشقم در زیر چرخ فشارهای فامیلم بخصوص برادر سختگیرم نابود شده بود.
سرانجام توانستم بعد از چند روز محاکمه بازی، با حیله و گریه قسماً خود را از گیر فامیلم نجات بدهم.
اما جاوید فردایش از فاصلۀ دور نگاهی موشکافانه بطرفم که فکر می کرد شاید مورد لت و کوب برادرم قرار گرفته باشم، انداخت. زمانی که مطمین شد که کدام حادثۀ قابل تشویش رخ نداده است، لبخندی کمرنگی بر لبش نقش بست و راه خود را گرفت و از ساحه دور شد و از ترس برادرم بالای عشق خود پا گذاشت.
روزها وقتی مکتب ها رخصت می شدند، چشمانم از جستجوی بی نتیجه یی که جاوید را در بین جوانان می جست، خسته و ملتهب و قلبم از زیاد اندوه به درد می آمد.
شب را به امید این که فردا حتماً او را در بین پسرها خواهم دید، به سحر می رسانیدم، اما فردا باز هم پیدایش نمی بود. دیگر هر گز او را به تعقیب خود ندیدم.
چندی بعد خواهر بزرگم از کابل خانۀ ما مهمانی آمد. مادرم تمام جریان نامه و جنگ برادرم را برایش قصه کرد. وقتی خواهرم به چهره ام نگریست، چون زن جهان دیده و پُرمطالعه بود، فهمید که در دام عشق نوجوانی گیرآمده ام. او با چشمان بهت زده بطرفم نگریست و گفت:
ـــ غزال جان! عشق در نوجوانی مثل حباب روی آب است و زود فراموش می شود. نباید خود را بدست احساسات کاذب تسلیم نمایی. تو حالا نو در پانزده سالگی قدم گذاشته یی. صنف 9 مکتب هستی. از دهنت بوی شیر می آید. این چنین عشق و عاشقی تو را خوشبخت ساخته نمی تواند.
من مثل گنگه ها بطرفش نگاه می کردم و یک کلمه هم به زبان نمی آوردم. اما در دل خود می گفتم، چگونه خواهم توانست خواهرم را از آتشی که درونم را می سوزاند و خاکستر می کند، بفهمانم و برایش بگویم:
ـــ خواهر! چرا احساسم را طغیان دوران نو جوانی می دانید؟
او همرایم ساعت ها گپ زد و نصیحت کرد و تلاش کرد که قسماً برایم قناعت دهد که از این چنین عشق و عاشقی احساساتی و زود گذر در نوجوانی باید با احتیاط گذشت و متوجه عواقب این چنین عشق ها باشم. دلایلی را که او برای خاموش ساختن عشقم می آورد، نه تنها از سوز درونی ام نمی کاست، بلکه با قلب یکجا چشمانم نیز از شراره یی آن می سوختند و می خواستند که اشک ها از آن فروچکند. اما من لازم دیدم که سکوت و تسلیم به ارادۀ فامیل بهترین مرحمی است بر سوز و گداز قلبی ام. ولی در تنهایی آه هایی را که از سینه می کشیدم، برایم سخت جانسوز بودند.
در اخیر جرئت کردم و شرمگین سر به زیر انداختم و برایش گفتم:
ـــ خواهر جان! راستش رابگویم، قلبم به دام عشقش گرفتار شده است.
خواهرم چین به ابرو انداخت ؛ با عصبانیت نگاهم کرد و حیران ماند، چون یافتن پاسخی برای این جملۀ من آسان نبود. ولی دوباره تلاش کرد که مرا متوجه عشق های زودگذر نوجوانی بسازد. من هم شرمگین پوزش خواستم و برایش گفتم:
ـــ خواهر! قول می دهم که از این پس هرگز چنین اشتباهِ را مرتکب نشوم. اما عذر می کنم که این راز مرا نزد خود نگهدارید، چون من به مادرم اعتراف نکرده ام.
بعد از صحبت های خواهرم با خود عهد بستم که تمام رویأها و آرزوهای دور و درازم را به گور فراموشی بسپارم و به وعدۀ که به خواهرم داده بودم تا اخیر وفا کردم و هرگز در راه انحراف قدم نگذاشتم. اما هرگز عشق جاوید که در قلبم لانه کرده بود، فراموش نکردم و همیشه بعضی جمله های نامه اش را همچون:
ـــ غزال نازنینم!
ـــ نام، چهره و زیبایی ات چون گل خوشبویی است که بلبلان از دوردست ها به آن می شتابند!
ـــ در ظلماتِ شب جای ماه تابان همیشه خالی می باشد!
ـــ یک شعر کوتاه زیر نام ( تو باور کن!)
تا امروز همرایم سیر و سفر می کند.
دو ماه بعد که امتحان های سال درسی سپری گردید، چون وضع امنیتی ولایت ما زیاد خراب بود، به کابل سه پارچه آوردم.
ـــ شهناز! می دانی جاوید کی بود؟
همو کسی که یک سال قبل در صحن پوهنتون بعد از چندین سال با هم روبرو شدیم. او موضوع خواستگاری را همرایم درمیان گذاشت. چون شوهرخواهرم در همان روزها شهید گردیده بود، من برایش گفتم، باید کمی منتظر ماند. او هم قبول کرد. ولی چندی بعد که تو هم خبر داری، خودش به یکی از ولایات به حیث سپاه انقلاب رفت و در آن جا جام شهادت نوشید و داغ اش برای تمام عمر در قلبم ماند.»
غزال از یادآوری گذشته به خواهرخوانده اش و این که چه آرزوها و خوابها را بعد از این که جاوید را در پوهنتون دید، برای آیندۀ خود در ذهنش کشیده بود، آرزوهای که در آغاز از دست برادرش و بعد هم شهادت جاوید همه اش نقش برآب گشته بودند، غمی بزرگی بر روی قلب خود احساس می کرد و حین قصه تمام اندوهش را با کشیدن آهی سوزناک از سینه بیرون می ریخت.
روزی نامزدش صمد از غزال پرسید:
ـــاین قدر کلمات عاشقانه و دوبیتی های سوزدار را از کی آموخته یی؟
غزال در جواب برایش گفت:
ـــ اگر رمز جادویی کلمه های عاشقانه و راز بیان سوزها و درد های قلبی را از نغمه های هنرمندان کشورم آموخته ام، اما جنبۀ عملی آن رمزها و رازها را سال ها در زندگی خود جستم و نیافتم، امروز از صفای قلب پاک و بی آلایش تو این همه رمز ها و راز ها را دریافتم.
صمد، تحصیل کردۀ اتحاد شوروی تا سطح ماستری بود. او گذشتۀ خود را بدون کم و کاست به غزال قصه می کرد و متوجه این مطلب که زن شرقی با زن اروپایی تفاوت های جدی دارد، نمی شد.
او یکی از روزها به غزال گفت:
ـــ غزال! من دروازۀ قلبم را به روی تو گشودم و چیزهای که مربوط زندگی گذشته ام می شد برایت بدون کم وکاست صادقانه قصه کردم. اما تو تا هنوز درهای قلبت را به روی من بسته یی و تا امروز یک کلمه از گذشته ات برایم قصه نکردی.
غزال با تبسم برایش گفت:
ـــ من از گذشته ام کدام قصۀ جالب که مورد توجه تو قرار گیرد، ندارم. آمدیم در مورد زندگی نورمالم، چون خودت و من چند جانبه خویشاوند هستیم، به نظرم گفتنش، قصه های تکراری خواهد بود.
اما صمد دست بر نداشت و گفت:
ـــ یقین دارم که در زندگی ات رازی نهفته است. تو یک دختر عادی نیستی. تو یک دختر تحصیل کرده تا سطح لسانس هستی. این هم امکان دارد که در زندگی ات هیچ داستانی وجود نداشته باشد!
غزال که از گپ هایش عصبی شده بود، برایش گفت:
ـــ صمد! در زندگی ام داستانی که حقیقت دارد این است که به اساس صحبت های خواهر بزرگم که زن کاکایت می شود اول حاضر شدم جسمم را به تو بدهم و قلبم از این وصلت منزجر بود. اما بعداً قلبم را نیز به تو سپردم. خو افسوس که تو با طرح این قسم حرف های بی معنی نه قدر جسمم را و نه قدر قلبم را که هر دو را به تو سپرده ام، ندانستی!
صمد با تبسم ملیحانه برایش گفت:
ـــ اگر زیاد هوشیار نیستم، آن قسمی که تو فکر می کنی احمق هم نیستم. آیا تو چنین تصور می کنی که من بعضی وقت ها برخورد های احساساتی ات را در مقابلم احساس و درک کرده نمی توانم؟
غزال برایش گفت:
ـــ صمد! این که تو در مورد بعضی برخوردهایم که آنهم مثل امروز ناشی از گپ های خودت می باشد، چه فکر می کنی، زیاد برایم مهم نیست. من همین قدر برایت می گویم که تنها خدا بر همه چیز آگاه است. او می داند زمانی که چلۀ نامزدی را به انگشتم کردم و چند مدتی گذشت، جسم و قلبم را به تو سپردم.
در دوران نامزدی هم بین فامیل های غزال و صمد کم و بیش شکررنجی های بوجود آمد. بعضی اوقات رابطه ها قطع می گردید و یک دو بار جنگ های لفظی هم صورت گرفت. با وجود این همه دورۀ نامزدی با تفاوت سنی و صورتی و سیرتی تقریباً بخوبی سپری گردید و آنها خود را نامزدهای خوشبخت تلقی می کردند.
شب عروسی فرا رسید. هردو فامیل، خویشاوندان، دوستان بخصوص خواهر خوانده های غزال در مراسم شرکت کرده بودند.
وحید صابری که در آنزمان یکی از جمله هنرمندانی بود که از موهبت صدای خوش بهرۀ بسیار داشت، با سر دادن نغمه های زیبا، شکوه محفل را دو چندان ساخته بود. در حالی که حاضرین به آهنگ های مست و موزونش کف می زدند، با صدای شیرینش «آهسته برو. . .» را خواند و غزال و صمد با قدم های آرام و آهسته داخل تالار شدند. کسانی که در محفل حضور داشتند و غزال و صمد را قبلاً ندیده بودند، با حیرت متوجه شدند که چهرۀ خندان، چشمان آهویی و قد رسای غزال با ساخت بد ریخت صمد همخوانی ندارد. به همین خاطر محفل هم یک کمی بطرف بی مزه گی رفت و تمام خواهرخوانده های غزال و کسانی که صمد را ندیده بودند، فکر می کردند که معجزه رخ داده است.
قبل از شروع قیود شبگردی مراسم ختم گردید. هر دو به عجله رفتند. شب به سحر رسید. فروغ بامدادی از پس پردۀ کلکین به درون اتاق تابید. غزال هم چشم گشود و غرق در افکار خود، خاطرات و پرزه های خواهر خوانده ها را که شب زمزمه کرده بودند، بیاد آورد.
او دیگر با لب های مرطوب، اندام عرق آلود. . . در بستر قرار داشت.
بلی! بامدادِ غزال این چنین بود. اما کنایه ها و پرزه های با مورد و بی موردِ را که شب از زبان خواهر خوانده های خود شنیده بود، همچون پتکی گران بالای روانش اثر گذاشته بود.
ـــ چه دامادی!
ـــ داماد شهزاده مانند!
ـــ چه قد و اندامی!
ـــ چه خندۀ مردانه!
. . .
غزال، در حالی که در پهلوی صمد در بستر قرار داشت و دست صمد زیر سرش بود، با خود گفت:
ـــ خدایا! فکر می کنم همه چیز خیال است؛ نه! خیال نیست. شب عروسی ام سپری شد. این رویأ نیست. رویأ قابل لمس نیست. من دیگر خانم شدم. . .
وقتی مادر صمد با پتنوس صبحانه به اتاق غزال و صمد آمد، غزال شرمگین چشم به زمین دوخت و زندگی اش که بایک نامزدی مصلحتی آغاز گردیده بود و با برگزاری محفل عروسی به پایان رسیده بود، او را عروس خانۀ گردانیده بود. . .
صمد، در مکروریون یک اپارتمان چهاراتاقه به کرایه یی امتیازی دولت در اختیار داشت. یکی از اتاق ها به غزال اختصاص داده شده بود. در دو اتاق دیگر مادرش، برادر جوانش و بیوۀ برادرش با یک کودکش، که شهید گردیده بود مستقر بودند. غزال و صمد علی رغم تفاوت سنی و زیبایی از لذتی خوبی بهره مند بودند. صمد هم از زیر دل آرزو داشت که غزال خوش و خوشبخت باشد و زندگی پُرسعادت و خندان را در پهلوی خانواده اش سپری کند.
یک روز شهناز که بعد از فراغت از پوهنتون با غزال در یک اداره کار می کرد، او را کمی مشوش دید، از نزدش پرسید:
ـــ غزال! یک کمی مشوش معلوم می شوی. خیریت باشد؟ با صمد جان خو جنجال نداری؟
غزال برایش گفت:
«چه بگویم! بعد از عروسی دو سه ماه ما بخوشی و خوبی سپری گردید. همه چیز مثل یک خواب کوتاه و شیرین به سرعت گذشت. زمانی که باردار شدم، در برخوردهای صمد کمی تغیر آمد و رویه اش با من کمی عوض شد. اما من این چنین تغیر را جدی نگرفتم. فکر کردم شاید فشار کار و زندگی بالایش سنگینی کند. حالا حتی زمانی که من به کلنیک برای مراقبت و کنترول می روم مادرش شانه به شانه همرایم می رود و یکبار صمد هم برایم گفت که هر جای می روی باید مادرم همرایت باشد. قبلاً، همه برخورد هایش برایم تحمل پذیر بود و با هم کنار آمده بودیم، به مهمانی ها می رفتیم، با هم درد دل می کردیم و درحقیقت روزگارما به خوشی سپری می گردید. حالا یک دو روز می شود که پافشاری بی حد دارد تا من ترک وظیفه کنم و شش ماه رخصتی بدون معاش بگیرم و این برخوردش مرا کمی مشوش ساخته است. دیده شود که در آینده چه می شود؟»
صمد دربرنامۀ خود موفق گردید و غزال شش ماه رخصتی بدون معاش گرفت و در خانه منتظر به دنیا آمدن نوزادش شد. فرزند اولی غزال که پسر بود، یک روز ساعت سه عصر از بطن مادرش زاده شد و در دست های پُرمحبت نرس قابلۀ زایشگاه قرار گرفت، نرس قابلۀ که دراین کار تجربۀ فراوان داشت و دها بار کار زایمان را انجام داده بود. نرس قابله به محض این که بند ناف را برید و نوزاد را در تکۀ پاک پیچید و به مادرکلانش نشان داد گفت:
ـــفقط مثل مادرش زیبا و جذاب است. نامش را چه می گذارید!
مادرش گفت:
ـــ غزال در ماه حمل به دنیا آمده و او همیشه دعوا داشت که چرا نام مرا بهار نگذاشته اید و تصمیم گرفته که اگر نوزادش پسر باشد نامش را پسرلی و اگر دختر باشد نامش را «بهار» می ماند. چون پسر است نامش را «پسرلی» می مانیم.
چند ماه بعد که پسرش غان وغون را شروع کرد، غزال آن را با عکس العمل مبالغه آمیزی تحسین کرد و حتی برایش جشن گرفت. زمانی که پسرش با قدم های لرزان راه رفتن را آغاز کرد، او در حینی که دست ها و حواسش مشغول کار می بود، بطورغریزی گام های پسرش را دنبال می کرد تا باخطری روبرو نشود.
ادامه دارد . . .
قسمت ۲:
سه پارچه
به
لیسۀ ملالی شهر کابل
وقتی غزال به پانزده سالگی می رسد، وضع امنیتی ولایت و شهر شان خیلـی ناامن می گردد. پدر و مادرش که خیلی نگران و مشوش از ناحیه دختر شان می باشند، تصمیم می گیرند که او را بعد از ختم امتحان سالانه به کابل نــــزد خواهر کلانش بفرستند.
غزال از سفرش بطرف شهر کابل به خواهرخوانده اش «مژده» چنین حکایـه کرد:
«مردم ولایت ما، توسط سرویس های ۳۰۲ به کابل سفر می کردند. من تا آن زمان در همچو سرویس ها سفر نکرده بودم.
من هم مثل هر دختر از هر چیزی یک رویأ برای خودم می ساختم و همیشــــه هم رویأهایم از واقعیت یا قشنگتر می بودند و یا هم زشتتر. ضربان قلبم بــــه شدت می زد و من مجبور بودم با کشیدن نفس های عمیق هیجان خود را فـرو نشانم. زمانی که در سرویس جا گرفتم، از خوشی قطره های اشــــــــــک در چشمانم حلقه زدند و من بخاطر پنهان ساختن اشک های خود آن را با احتیـاط زیر چادری از گونه های خود زدودم و بطرف راست از شیشه به جاده نــــگاه خود را دوختم.
سرویس ما، در آن سپیده دم خزانی، که هوا تازه روشن شده بود، بسرعـت سینۀ خنک هوا را شکافت و بطرف شهر کابل در حرکت شد. من خیـــــــــــال می کردم که سرویس ۳۰۲ هم مثل سرویس های لینی داخل شهر ما پر از نقش و نگار، که با هر بریکش یک متر به جلو می پریدم، می باشد و شاید یـک سفر دور و دراز و زیاد خسته کننده باشد. اما خلاف تصورم سفرم چنان آرام و آسوده بود، که تقریباً بیشر از نصف وقتم در خواب گذشته بود.
سرویس ما، ساعت شش صبح، که من و مادرم از ترس این که مجاهدین در راه سرویس ما را توقف دهند، چادری پوشیده بودیم و در سیت دوم جـــــای گرفته بودیم، بطرف کابل حرکت کرد. پیش رویم خورشید از قلۀ کوه سر بلند کرد و به برگ های درختان دو طرف جاده تابید و لبخند زد. از بین مسافریـن صدایی به گوش ما رسید، که در نزدیک شهر پلخمری جنگ شدید بین قــوای دولتی و مجاهدین جریان دارد و راه به روی ترافیک بسته شده است.
از ترس و نگرانی به لرزه افتادم.
مادرم که وضع مرا متوجه شد، با همان لحن آرام و محبت آمیز گفت:
ـــ دخترم! مواظب باش که اگر در راه موتر ما را مجاهدین توقف داد، گـــــپ نزنی. من برایشان می گویم که خواهرم است؛ مریض است؛ غرض تـــداوی کابل می برمش. فهمیدی جان مادر!
آه که مادرها چقدر مهربان هستند؛ همیشه و در همه حالت متوجه اولاد خـود می باشند و در مورد شان تشویش می کنند و می ترسند. همیشه از حـــوادث ناشناخته و خیالی در قلب های خود به شدت دلهره می داشته باشند. حتـی در بدترین موقع به سرنوشت خود فکر نمی کنند و در فکر مصئونیت فرزنـــــدان شان می باشند.
رویم را طرفش برگرداندم و گفتم:
ـــ مادرجان! نترسید! من حالا کلان دختر هستم. به گپ های مهم فکــــــــرم می رسد.
صدای مادرم بعد از شنیدن کلمۀ «جنگ» کاملاً تغییر کرده بود. در صدایــش یک تشویش و لرزه احساس می شد و من می دانستم، که تشویشش در مورد دخترش است، که دچار کدام حادثۀ ناگوار نشود.
در راه با کدام حادثۀ قابل تشویش مواجه نشدیم. ساعت ۴ عصر به شهـــر زیبای کابل رسیدیم. تاکسی کرایه کردیم و به خانۀ خواهرم رفتیم. وقتی بــــه خانۀ خواهرم رسیدیم، گریه کنان خود را در آغوشش انداختم. بغض چنــــان راه گلویم را بسته بود، که نمی توانستم حرف بزنم. اشک می ریختم و دست هایش را می بوسیدم.
با خود می گفتم:
ـــ خدایا! سرانجام از تنهایی نجات یافتم. از شر برادر بد قهرم و تاریــــــــک فکران که زندگی را بر مردم ولایت ما به جهنم مبدل گردانیده است، نجــــــات یافتم، باز خورشید از پس لکه های ابر چهره نشان داد، باز نسیم زندگــی ام به وزیدن شروع کرد و گل احساس خوشی بر لب هایم شکوفه زد و باز بــــــا خواهرانم یکجا شدم و باز تا نیمه های شب قصه و خنده خواهیم کرد.»
غزال در پانزده سالگی از ولایت خود به صنف ده لیسۀ ملالی شهر کابل سه پارچه می برد و شامل مکتب می گردد.
او، چند ماه بعد با یکی از دخترهای شوخ طبع بنام «مژده» خواهر خواند می شود.
مژده، یکی از روز ها از نزدش می پرسد:
«غزال! برایم راستش را بگو که در بین هنرمندان، هنرمند دلخواه ات کیست و آهنگ های کدام یکی را زیاد دوست داری؟»
غزال جواب می دهد:
«آه! از دست هنرمندان و آهنگ های را که آنها می سرایند، نزدیک است دیوانه شوم.
به خدا قسم که من هم درست نمی دانم که نغمه های آنها برای ما چه می دهند و چه ارمغانی دارند؟
یک لحظه امید، خوشی و شادی و لحظه یی دیگر غم، اندوه، ناله، فریاد و سوز و گداز.
یک بار از چنان عشق و عاشقی، شیفتگی و دلدادگی، دوستی و جوانی و شور و مستی ستایش میکنند، که آدم هوس می کند ابلیس را برعرش کبریا بنشاند و بر پیشگاه او سجده برد و بار دیگر چنان از توبه و طاعت و زهد و عزلت حرف میزنند که انسان بی اختیار به این فکر می افتد که پاهایش را به سوی قبله دراز کند و از زندگی دنیا و تمام لذت ها و نعمت های عالم دست بشوید و به پای خود به گور برود.
مژده جان! من هم گاهی از خود می پرسم، که کدام بخش این سروده ها که هنرمندان ما می سرایند درست است. آن بخشی که برای ما خوشی و روشنی به ارمغان می آورد و یا آن بخشی که در غم و اندوه ما را فرو می برد؟»
مژده برایش می گوید:
«غزال! با این طبع شاعرانه ات حتماً خاطره های فراموش ناشدنی از ولایت خود داری؟ لطفاً برایم قصه کو.»
و غزال هم برخی از خاطره های خود را برایش قصه می کند:
«کدام خاطره! خاطره های من یک قصۀ ساده است. من شش بهار زندگی را پشت سر گذاشته بودم، که صنف اول مکتب شامل شدم. دورۀ ابتدایی را قسمی سپری کردم که اول نمره، کفتان صنف و هم سرگروپ تیم ترانۀ مکتب خود بودم. بعد شامل لیسه شدم و تا صنف نُه مکتب در آنجا زیاد علاقه به درس ها داشتم. اما حالا که به این جا سه پارچه آورده ام، نمی دانم مرا چه بلا زده که علاقه ام به درس ها کم شده و نتوانسته ام که حتی دوم سوم نمرۀ صنف خود شوم.
آه که در آنجا در دوران لیسه، از دست قیودات برادر بد قهرم به نظرم دیگر زندگی برایم مثل یک حصار بود. هر روزی که به سنم افزوده می شد به تنگی این حصار نیز افزوده می شد. احساس بی نهایت تنهایی و دلتنگی می کردم. دلم می خواست پرواز کنم و به دنیای دیگر بروم و بدانم آنسوی سرحد کشور ما میان مردم چه می گذرد و آسمانش چه رنگی دارد. ولایت ما قندوز یک ولایت سرحدی است. بخصوص می خواستم بدانم که جوانان آنجا در چه حال و هوا و در کدام وضع زندگی می کنند.
خواهربزرگم که اولاد کلان فامیل نیز بود، چندین سال را همراه با شوهر و دو کودکش در مسکو و دوشنبه زندگی کرده بود و از آنجا ها قصه های شیرین برایم می کرد. من تا آنوقت هر گز از سرحدات کشورم حتی ولایتم خارج نشده بودم. حالا هم به جز از چند ولایت درسر راه ولایت قندوز و شهر کابل قسمت های دیگر کشورم را ندیده ام.
زادگاهم برایم آخر دنیا بود. چه روزها که در خیال خود از پشت کلکین اتاقم به آنطرف سرحد به اساس قصه های خواهرم نگاه کرده بودم و از این که نمی توانستم از سرحد کشورم بگذرم و به آن «مدینۀ فاضله» خود را برسانم، رنج می بردم. آنطرف سرحد برایم دنیای دیگری بود، دنیای که می گفتند در آنجا مردمش آرام، آسوده، شکم سیر و در صلح و صفا زندگی می کنند. اما با اینهمه شنیدنی ها، نمی توانستم تصور کنم، که در آنجا چه خبرها هست. خواهرم برایم قصه ها کرده بود، که آنها همه چیز دارند و همه چیز را برای مردم خود آفریده اند. ولی من که می دیدم در کشورم، در میان دود و آتش و در همهمۀ باروت و انفجارها، درون خانه محکوم به زندگی شده ام، نمی توانستم خود را مثل آنهایی بدانم که آنطرف سرحد زندگی می کردند.
خواهرم چه پاک قلب و مهربان بود! همیشه نزدش این تصور وجود داشت که روزی کشور ما نیز چنان می شود.
در این جنگ و کشتن کشتن، که مثل اژدهائی دمان زندگی ما را در کام خود کشیده بود، کدام آرامش خاطر به آینده می توانست در وجود ما باشد؟
در سن و سالی بودم که از شوهر چیزی زیادی نمی دانستم. هرچند چیزهایی از این و آن شنیده بودم، اما نمی دانستم که شوهر می تواند زندگی را برای زنش به بهشت و یا هم به جهنم مبدل بگرداند. هر وقت نام شوهر در میان می آمد، خواهرم خاموش می شد و اشک می ریخت. گاهی تنها رطوبت اشک را در چشمانش می دیدم که او را زیبا تر جلوه می داد. شوهرش چند سال بود که او را با دو طفل اش در جنگ و آتش تنها گذاشته و خودش در کشور صلح و صفا زندگی می کرد. در آن هنگام بیش از این چیزی نمی فهمیدم. اما حالا می دانم که خواهرم چه دردی در سینه داشت و پنهانش می کرد.
شب ها در بسترم در چرت و فکر فرو می رفتم و با خود می گفتم این ستاره ها که شب تا سحر با زمین راز و نیاز عاشقانه می کنند، هر گز کسی معشوقه هایش را شناخته اند.
پدرم، روشنفکر روحانی، مریض و کمی عصبی مزاج بود. بعد از تقاعد همیشه روز و شب در خانه بسر می برد و یک دم از زندگی روزمرۀ ما جدا نمی شد. اما بعضی وقت ها قهر می شد، مثل دریای طوفانی خروش بر می داشت و همه جا را بهم می آشفت. خیلی دلم می خواست روزی برسد که یک بورس بگیرم و خود را از شر برادر بد قهرم که حق و نا حق خشمناک و با بهانه جویی بر من چیغ می زد و تنهایی جانسوز برهانم و آنطرف سرحد، بدنیای صلح و صفا راه ببرم. اما از آن دنیا هم وحشت داشتم. آیا مردم آنجا که هر گز آنها را ندیده ام، با من به مقایسۀ فامیلم برخورد مهربان تر خواهند کردند؟
باری! در چنین تنهایی و خاموشی، با خیالات خود در قلبم اُنس عجیب یافته بودم. درخواب ها، رویأها و خیالات من، آن «مدینۀ فاضله» جلوه های دلگرم کننده داشت.
مادرم، گاه و بیگاه مرا به آغوشش می فشرد و در مقابل پرخاش های برادر بد قهرم از من دفاع می کرد و از بوسه های نوازشگرش آرامش درونی می یافتم. هم چنان با پدرم که بعضی وقت ها خشمگین تند مزاج پُرهیبت می شد، اُنسی عجیب و غریبی داشتم. روزانه ساعتی را در آغوشش دراز می کشیدم و وظیفۀ سه وقتۀ ادویه توصیه شده داکتر را به سر وقت همراه با گلاس آب برایش می دادم و از دعا هایش برخوردار می شدم.
روزها که در خانه می بودم، کلکین اتاقم را می گشودم و گل های رنگارنگ که در صحن حویلی ما بطرفم لبخند می زدند، تماشا می کردم.
شب های تابستانی چون مادرم تا نا وقت ها در جذبۀ عبادت غرقه می شد و با روح نا پیدای آن جهان ابدی و آن جوهر بی پایان نیایش اتصال می یافت، من در جلوی کلکین می ایستادم و به صدای پرندگان که ترانه های خوش الحانِ خواب آور زمزمه می کردند، گوش می دادم. اما زمانی که برادر بد قهرم در خانه می بود، برای من موجب هیبت و سکوت می شد.
در آن خاموشی و تنهایی، که زمانی در همان خانه با خواهرانم تا نیمه های شب خنده و شوخی می کردم و حالا هرکدام آنها به بخت خود رفته بودند و در شهر کابل و دیگر ولایات زندگی می کردند، مادرم چنان در عبادت خود مستغرق می بود، که ساعت ها مرا فراموش می کرد.
اما اگر مادرم مرا شبانه ساعت ها فراموش می کرد، طبع شاعرانه ام یکسره مرا تسلیم تنهایی و خاموشی نمی کرد.
شب های مهتابی، ماه با محبت برایم سلام می گفت و دزدکی از دریچۀ کلکین بدرون اتاقم می تافت.
من احساس می کردم که ماه جزئی از اجزای آسمان و شب است. آمدن ماه به بسترم آن قدر شاعرانه و دلنشین می بود، که سینه اش را هچو مادری برایم می گشاد و سرم را روی سینه یی خود می گذاشت و برایم لَلولَلو می خواند.
ماه، در آن خاموشی و تنهایی خورنده که جانم را آزار می داد، خود را در آغوشم می انداخت. سر تا پایم را بوسه می زد، باز لب های خود را بر لبم می نهاد، هردو ازهوش می رفتیم، در بسترم می غنود و تا سحر دریچۀ دنیای محبت را بر رویم می گشود.
بعضی وقت ها دیدن خواب های خوش و ناخوش، نیمه های شب از خواب شیرین بیدارم می کرد، می دیدم که هنوز ماه در بسترم آرام در کنارم آرامیده است.
لبخند محبت آمیز ماه را فکر می کردم، که این بخاطری است، که می خواهد آرامشم را پاسداری کند و این لبخندش برایم تسلی بخش می نمود.
وقتی فکر می کردم که دیگر ماه از بسترم می رود، به دامنش می آویختم و از درد تنهایی برایش قصه ها می کردم. دلش بحالم می سوخت، نازم می داد و دوباره با لَلولَلو اش بخواب می رفتم.
صبحگاهان آواز خوش الحان پرندگان فضای حویلی ما را شاد می ساخت. در آواز شور انگیز پرندگان و انوار محبت آمیز ماه غرق و محو می بودم و دلم نمی شد از خواب شیرین بیدار شوم.
وقتی دیده می گشودم، می دیدم که خورشید زرومند از قلۀ کوه سر به فلک کشیده سربلند کرده و به من با نگاه خشمگین می نگرد و بیرحمانه بر بسترم آتش می بارد. نور تندش چشمانم را آزار می داد و خیره اش می کرد. من حتی در خواب از خجلت سرخ شده می بودم و تاب نگاه های سوزنده اش را نمی آوردم.
ماه هم در مقابل اشعه های قدرتمندش تاب آورده نتوانسته و با عجله از بسترم فرار کرده می بود. احساس شدید تشنگی می کردم و از آب جک خود را سراب می کردم.
بعد، از بسترم بر می خاستم و می رفتم و دست و روی خودرا تازه می کردم. وقتی در سطح صیقلی آیینه چهرۀ خود را نگاه می کردم، از گلابی شدن کومه های خود لذت می بردم. موهای خود را با چین شکنی چشم نواز بر شانه هایم می انباشتم و بطرف مکتب می رفتم.
شب های تاریک، که ماه با من خدا حافظی کرده می بود و به آنطرف دور دست ها سفر می کرد، من هم از کلکین اتاقم به ستاره گانی که در پیکر بیکران آسمان صاف چشمک می زدند، نگاه می کردم.
در حالی شمارش ستارگان، نسیم ملایم و آرامبخش از راه دروازۀ اتاقم می رسید. انگشتان نوازشگر خود را بدرم می کوفت و بی آنکه منتظر اجازۀ من باشد، خود را درون جالی کلکین اتاقم می نهفت، با حیله و نیرنگ از شکاف هایش بداخل می آمد. لب هایش می لرزید و سرود عاشقانه می خواند. میان بسترم خود را می انداخت. دست های سردش بازوان برهنه و سینۀ نیمه لخت مرا نوازش می داد. لب های سرد ملایمش را بر گونه های داغم می نهاد و تا سحر درآغوشم می خفت. سر تا پا وجودم را که از گرمی تابستان عرق آلود می بود، زیر نوازش لب های روح پرور خود می گرفت. در بین پاهایم می خزید. میان لای لای موهایم، بر رخسارم، بر گردنم، میان سینه ام دست می مالید و سپس مرا آرام و با محبت در آغوش می فشرد و از هوش می رفت و مرا هم از هوش می برد. هنوز هوا تاریک می بود که می خواست از کنارم برود، ولی با التماس هایم تا شفق دم در بسترم می ماند.
بعد، دست گرم خورشید تکانم می داد و از خواب بیدارم می کرد. نسیم ملایم با دلنوازی مرا با خود به حویلی می برد. با چشمان خواب آلود بر لبۀ برنده می نشستم و با گل ها راز و نیاز می کردم.
بعضی وقت ها از ورای خیالات، چیغ برادر بد قهرم بگوشم می آمد. می پنداشم که برادر بهانه جویم سر بر آورده و مرا بخاطر راز و نیاز با گل ها سرزنش می کند. از ترسش به اتاق خود بر می گشتم و آمادگی برای مکتب رفتن می گرفتم.
روزهای که بطرف مکتب می رفتم، صورت مادرم را می بوسیدم و بخاطر محبتش و دفاعی که در برابر برادرم از من می نمود، تشکر می کردم.
با رفتن بهار، تابستان و خزان که روزهایش از پی هم می گذشتند، زمستان فرا می رسید.
زندگی من هم در سرما و تاریکی زمستان و تنهایی دلتنگتر می شد. پرده یی ضخیم کلکین اتاقم با باد های تند و توفانی زمستانی که می خواست سردی سوزنده را به جانم بفرستد، در نبرد می شد و از آمدنش به بسترم جلوگیری می کرد.
دیگر نه ماه از کلکین به اتاقم سرمی کشید و نه نسیم ملایم به دیدارم می آمد.
بلی! در روزهای زمستانی، گاهی عقب شیشه یی یخ زدۀ کلکین اتاقم می ایستادم و به درختان خشکیده که لباس سپید همچون شب عروسی دوشیزه ها به تن داشتند، نگاه می کردم. زمین مستور از برف می بود و صحن حویلی ما را نیز لحاف سپید پوشانیده می بود.
با خود می اندیشیدم:
ـــ خدایا! فصل خزان گذشت. برگ های درختان زرد و زردتر شدند و سرانجام ریختند. لانه ها برای کبوتران از اثر سرمای زنند زمستان طاقت فرسا شدند. من از پشت کلکین کاغ کاغ زاغ ها را می شنوم و تماشا می کنم. اکثر پرنده ها به جاهای گرم کوچیده اند. آیا این زمستان هم خواهد گذشت؟
با شروع زمستان قلبم بیش از هر زمانی دیگر گرفته می بود و شوق دیدار خواهران همچون آرزوی محال به جانم آتش می زد.
یکی از شب ها از تصویر تلویزیون شاهد اصابت چند راکت بر شهر کابل بودیم. از جمله راکت ها، دو راکت در ساحۀ مکروریون ها که خواهر بزرگم در آنجا زندگی می کرد، اصابت کرده بودند. من و خانواده ام زیاد در تشویش بودیم و در آنزمان آرزو داشتم که کاش می توانستم هر چه زودتر از خواهرم احوال بگیرم. اما می دانستم که انجام این کار در آن شرایط برای یک دختر غیر ممکن است.
شب ها هوای سوزنده و گزنده، ظالمانه در و دریچه را به رخم می بست. همهمۀ باران و توفان از پشت کلکین اتاقم با تافتن و جنگاندن قطره های خود به شیشه ها، خواب را از چشمانم می ربود.
گاه گاهی، این همهمه با فریاد و غرش جنگ کتله های بزرگ ابرها با قله های کوه ها که از بابتش برق می درخشید و رعد می غرید و صداهای ترسناک بهم در می آمیختند و مرا به بیم و اندیشه می انداخت که مبادا صاعقه به خانۀ ما اصابت کند.
اما با وجود این همه دلهره، کست های بعضی هنرمندان که صدای گیرایشان از مونسی و همدلی به دل ها چنگ می زد، برایم تسلی بخش بودند.
غروب یک روز، صدای برخورد قطره های باران به شیشه های کلکین اتاقم در ابتدأ چون لغزیدن حریر، نرم و آرام بود اما چیزی نگذشت که اوضاع دگرگون و چه وحشتناک شد.
ناگهان برق درخشیدن گرفت و صدای مدهشی رعد به گوشم رسید. از پشت کلکین به تماشای صحن حویلی و آسمان ایستادم. روشنی برق و غرش رعد به ریزش باران، وزش توفانی باد و خم و چم شدن شاخه های درخت منظرۀ وحشتناکی داده بود. باران به اندازۀ شدت گرفته بود که جوی آب از ناوه ها سرازیر گشت. خواب بکلی از چشمانم رخت بربست و هر چه تلاش می کردم به چشمانم راه نمی یافت.
در آن شب توفانی من در اتاقم تنها بودم و صداهای مهیب و سهمگین غرش رعد و روشنی برق که نعره زنان بر محلۀ ما تازیانه می زدند، در ذهنم سرود نا امیدی حتی مرگ را زرق کرده بود.
صداهای مهیب رعد و برق بر تمام محلۀ ما همچون انفجارها مرا به وحشت انداخت. قلبم از ترس لرزه گرفت. قلبم همچون لرزه ها را از دست انفجار های راکت پرانی مجاهدین زیاد دیده بود. اما این بار لرزه اش ترسناکتر بود.
ترس، تپیدن قلبم را سریع ساخته بود و با هر روشنی برق و بعد غرش مهیب رعد ضربانش چند برابر می شد.
با خود گفتم:
ـــ خدایا! مگر محلۀ ما نابود می شود ؟
در این شب، باران تندی، توفان سختی، درخشش برق و غرش رعد تمام شب بدون وقفه ادامه یافت و تمام محلۀ ما را به وحشت انداخت. آتشی که از رعد و برق شدید به وجود می آمد به هر طرف حمله ور بود. این صاعقه های خشم آلود و مهیب تمام شب درخشید و غرید .
آسمان هم بصورت مه غلیظی اندک اندک خود را به پائین می کشید. تو گویی می خواست تمام زمین را در کام خود فرو می برد.
تند باد وحشی که توفانی شده بود، در صحن حویلی ما به دور خود می چرخید و خود را به دیوارهای حویلی ما و کلکین اتاقم چنان می کوبید که تو گویی دیوارها، کلکین ها و دروازه ها را با خود می برد.
تند باد توفانی مثل غولی از بند رسته با خشم و هیجان به هر سو راه فرار را که آسمان بر وی بسته بود، می جست. او، تمام شب آشوبگر، خشمگین و پُرهیجان خود را به در و دیوار می زد و در جستجوی یک روزنه برای خروج بود.
یک ستاره هم در تمام آسمان محلۀ ما دیده نمی شد. تمام شب تیرگی بود و آشفتگی.
توفان خدا نترس، قطره های باران را با تمام شدت و قوتش به کلکین اتاقم می تافت. حتی من را به یک وهم باطل انداخته بود، که فکر می کردم آسمان دارد در تبانی با توفان در سایۀ تیرگی پنهانی زمین را بکلی درهم می ریزد. شب، به نیمۀ خود رسیده بود. باران، تند و توفانی بود. برق بدون وقفه می درخشید و رعد هم بدون وقفه می غرید و با هم یکجا صداهای وحشتناکی را بوجود آورده بودند. ترس بود و تاریکی. توفان بود و من تک و تنها در اتاقم. من تمام شب در برابر این وحشت و تهدید، در برابر این توفان و صاعقه و تیرگی با قلب تپنده تاب آوردم و به اتاق پدر و مادر و یا دو برادرم نرفتم. آخر شب توفان از این آشوبگری دست برداشت و من هم بعد بخواب رفتم. در واقعیت قوای توفان تمام و خاموش شده بود.
صبح که چشمانم را باز کردم، دیدم مادرم بالای سرم ایستاده است. آسمان صاف و زمین غرق در آفتاب بود. خمیازۀ کشیدم و هوای پاک و صاف را عمیق استنشاق کردم.
مادرم با محبت برایم گفت:
ـــ صبح بخیر دلبندم! با وجود توفان شدید دیشب خوابت برد ؟
گفتم:
ـــ مادر! خوابیدن خیلی سخت بود. با آن وحشت و توفان کی می توانست بخوابد و خوابش ببرد؟ توفان در هر فصل سال ترس می آفریند و خوشی را می پراکند. راستی مادر تحملش هم خیلی دشوار بود. خدا آدم را از آفات آسمانی نجات دهد. از یک مهمان ناخواندۀ مزاحم که بالای دل آدم بار می باشد هم مشکل تر تمام شد. به هر صورت مادر جان! هر چه بود گذشت و طرف های صبح عمیق خوابم برد.
اما زمانی که بطرف مکتب روانه شدم، دیدم که جاده ها به باتلاق تبدیل شده، تا چشم کار می کرد همه جا پُر از گل و لای بود. آب گل آلود طغیان کرده بود، کوچه ها را پوشانده بود و نظم ترافیک و رفت و آمد مردم را هم برهم زده بود.
مادرم شبانه بفکر من نمی شد. او در جستجوی کسب اجر اُخروی جهان دیگر و روز رستاخیز می بود. می خواست با آن سر چشمۀ فیاض راه پیدا کند. می خواست عطش هستی را در دل خود به وجود آورد. می پنداشت که جز بدین گونه نمی تواند از چنبرۀ مرگ که دنبالۀ زندگی است، آزاد شود و به وصال تعالی که خالق واقعی جهان ابدی است، نائل آید. با چنین پندارها مادرم را البته شبانه پروای من نبود.
تنهایی که وجود مرا می خورد، اگر ماه و نسیم ملایم دلسوزی و کست های هنرمندان دلنوازی نمی کردند، خدا می داند که روزگارم چه می شد؟
در آن تنهایی خورنده، من در برابر چشم کشیدن های زنند برادر بد قهرم هر روز از روز پیش ملول تر می شدم. من حق نداشتم خانۀ کدام خواهر خواندۀ خود بروم و یا خواهرخوانده ام خانۀ ما بیاید.
برادر بد قهرم می گفت:
ـــ از خواهر خوانده بازی زیاد شرها بوجود آمده، خواهر خوانده بازی خوشم نمی آید.
حتی روزهای که با برادر دیگرم در حویلی برف جنگی می کرد و من هم می خواستم همراه شان برف جنگی کنم، از موهایم کش می کرد و مرا نمی گذاشت و می گفت:
ـــ این کار به دخترها نمی زیبد.
مادرم صرف مرا از پرخاش هایش نجات می داد. ولی به معنی واقعی هیچ وقت از من دفاع کرده نمی توانست.
اما چاره یی نبود. می بایست که با این تنهایی گران می ساختم و در پیش نگاه های برادر بد قهرم دُب دُب توفانی قلبم را می شنیدم و تحمل می کردم.
زمستان هم خداحافظی می کرد. برف های سپید که بالای زمین حویلی یی ما لنگر انداخته می بودند، آهسته آهسته آب می شدند، از ارتفاع شان کاسته می شد و سرانجام همه آب و جذب زمین می گردیدند.
بعد دوباره هر روز دها جوانه در شاخه های درختان خود را ظاهر می ساختند و تلاش برای برگ شدن می کردند.
من هم، زندگی را با همۀ تنهایی که پانزده سال را زیر پا داشتم، استقبال می کردم. روشنی هوا، برگ های سبز درختان، گاهی قطره های باران بهاری، وزش نسیم ملایم، رقص دلپذیر شاخه ها و صدای خوش الحان پرنده گان دوباره فضای حویلی را از امید انباشته می ساخت. اما من در انتظار پایان بهار و شروع تابستان بخاطر مهمان شدن ماه مهربان و نسیم نوازشگر، روز شماری می کردم.»
ادامه دارد . . .
02. 12. 2013
انواع و اقسام قصه ها و داستان ها وجود دارند:
ـــ بعضی قصه ها ضمن نوشتن زاده می شوند، که درون مایه یی آنهــــــــــــا تراوش مغز داستان نویسان چیره دست اند؛ نتیجۀ یک احساس درونــــــــی؛ نوعی بکار انداختن مغز و فکر؛
ـــ بعضی از جهان افسانه ها، که از گذشته های دور نسل به نسل رسیده؛
ـــ بعضی زادۀ یک خاطره یی می باشند و
ـــ بعضی هم شمۀ از «واقعیت» را که در جامعه به وقوع می پیوندد در خود می داشته باشند، که برای رهایی از این هیولایی که در ذهن نویسنده لانــــــه کرده، لازم می بیند، آنها را به صورت داستانی بازگو کند و بروی صفحـــــۀ کاغذ بیاورد.
این نوشتۀ ناچیز هم از جملۀ شمۀ از واقعیت جامعۀ ما است، که به وقــــــوع پیوسته است.
راوی قصۀ غزال، خواهر خوانده اش «شهناز» است، که در پوهنتــــون، شهر پشاور و ماه های اخیر در قندوز شاهد رازهای خصوصی خشونت هــا و خود سوزی اش بوده است و دیگری خانواده یی است که مدتی در مکروریون همسایه یی «صمد» بودند و حالا هم یک قطعه عکس یادگاری شب عروسی «غزال و صمد» را در البوم فامیلی یی خود دارند.
فهرست مطالب:
ـــ کودکی
ـــ دوران مکتب
ـــ سه پارچه به لیسۀ ملالی شهر کابل
ـــ پوهنتون، نامزدی، عروسی
ـــ آمدن مجاهدین و مهاجرت
ـــ فرار از خانه در دوران طالبان
ـــ انتظار (چشم به راهِ فرزندان)
ـــ خود سوزی
ـــ سخن آخر
دوران کودکی
ترکیب و تنیدگی برخی از خویشاوندی گاهی چنان پرآشوب می شود، کـــــــــه داستان ها باید برای آن نوشت.
خانواده های هم وجود دارند، که بافت خویشاوندی آنها معجونی از دوستـی، دشمنی، جنگی بودن، آشتی کردن، ازدواج ها، آلشکان و در بــــــــــد دادن می باشند.
در یکی از ولسوالی ها یک خانواده با همچون بافت خویشاوندی زندگـــــــــــی می کرد.
شامگاهان، پسر بچۀ دوان دوان نزد خویشاوندان، که در مهمانخانه منتظـــر بدنیا آمدن نوزاد نشسته بودند، آمد و خوش خبری داد که بچه بدنیا آمــــــد و تکلیف بخیر رفع گردید.
مامای نوزاد حاجی سلام جان، که آدم احساساتی و هیجانی بود با شنیدن واژۀ «بچه» فکر کرد که نوزاد «پسر» است؛ به اساس رواجهای خرافی که برای پسر شادیانه می گرفتند، از کمرش تفنگچه را برداشت و هفت فیر شادیانــه را به گوش مردم محل رسانید. زنان که دور و بر مادر نوزاد نشسته بودند؛ بـه همدیگر نگاه کردند و از اشتباهی که صورت گرفته بود، دوباره نـــــــوزاد را دیدند و احوال فرستادند، که نوزاد دختر است. حاجی از شنیدن این خبــــــــر حیرت انگیز احساس شرمندگی کرد.
مدیر صاحب و همسرش، صاحب سیزده فرزند شده بودند، که تنها یک پسرش در سن شانزده سالگی در اثر سکتۀ قلبی، فامیل خود را درغم و اندوه نشانـده و جهان عوض کرده بود و دوازده فرزند آنها از بیماریهای اپیدمیک و بلایـای دوران کودکی جان بدر برده بودند. این سیزدهمین فرزند مدیر صاحب بـــود، که در هفتۀ اخیر ماه حمل ۱۳۴۸ خورشیدی چشم به جهان گشود. چنـــد روز بعد ملای مسجد را خواستند، مراسم مذهبی را انجام دادند و نامـــــــــــــش را «غزال» گذاشتند. پدرش نوزاد را در آغوش گرفت، بطرفش محبت آمیــــز نگاه کرد، بوسیدیش و با خود زمزمه کرد:
«زیباست به مثل آهوی صحرأ . . .»
مادرش، پس از چهل روز در بستر، که از سوپ مرغ های خانگی تغذیـــــــه می کرده و روزی چند لیتر شیر تازۀ گاوی می خورده، سرانجام قوی تر، بـا انرژی تر و روشن تر از بستر برمی خیزد و مطمین می شود که پندیدگی پاهـا و درد مفاصل که از اثر حمل به آن مبتلا گردیده بود، درمان شده اند و چنــان شوق برایش پیدا می شود، که به هیچ کاری دخترها و پسرها را نماند و تمام کارها را به تنهایی انجام دهد. ولی این فرصت را فرزندانش برایش نمی دهند و در تمامی کارها همرایش کمک و همکاری می کنند.
فرزندان اول باری و آخرباری مادرغزال دختر بودند. بعدها خویشاوندان بــــه مزاح به مادر غزال می گفتند:
«با دختر آغاز کردی و با دختر ختم.»
غزال، در ماهی به دنیا آمده بود، که ماه رشد و نمو بود. او تا یک سالگــی با دهن کوچک مکندۀ خود، شیر را از پستان مادر می مکید. دهن مکنــدۀ او همراه با پنجه های قوی اش همیشه درون وجود مادر را می کاوید. وجـودش دائم در حال رشد و نمو بود. جلد نازک، لطیف و نرمش که خون سرشـار در زیر آن جریان داشت، زیر شعاع آفتاب مثل مخلوطی از سیـــــــــــــــــــم و زر می درخشید. هر هفتۀ که از رشدش می گذشت، وجودش از نیرو و قــــــوت لبریز و تحرکش بیشتر می شد.
مادرغزال، صاحب دختری شده بود، که به محض درست و چـــــــــــــــــالاک راه افتادن، همراه مادرش به شیر دوشیدن می رفت و همرایش به جمع کردن تخم ها بطرف مرغانچه می دوید؛ یکدانۀ آن را در دست های خود محکـــــــم می گرفت و می گفت:
«این از من است. برایم جوش بده. همین حالا جوش بده که بخورمش. . .»
مادرش، سپاسگذار از سینه های خود بود، که شیر فراوان را از آن طریـــق به دهن غزال عرضه کرده بود و او چنان قوی، هوشیار، تیزهوش و زیبـــــا بار آمده بود.
غزال، تا هر بهاری دیگر که سالکردش می بود، خوش داشت کمی قد بکشد تا دستش به میوه های باغ شان برسد، آنها را خودش بچیند و بخورد.
شیرگاو، تخم مرغ، میوه و ترکاری باغ شان در وجودش تاثیری داشـــــــــت رشد دهنده و مست کننده. وجودش زمینۀ جذب خوب داشت، به او نشـــــو و نما می داد و او را می پرورانید. خانه و باغ خود را با اقسام درخت هـــــــای میوه دارش زیاد دوست داشت و در آن جست و خیز می زد و هوا را در فصـل های بهار، تابستان و خزان فراوان استنشاق می کرد. بعد از سه سالگــــی، شیرگاو شان در رشد و نمواش رول داشت بسزا و قسمتی زیاد انــــرژی را از این شیر می گرفت.
غزال، زمانی که صبحگاهان و در طول روز می دید که پرنده ها، مرغ هـا و چند تا کبوترخانگی دور و برش پر می زنند، خوشحال می شد و حرکــــــــــت هر کدام آنها را با دقت نظاره می کرد.
در سپیده دم قشنگ خزانی پرنده ها در درختان حویلی شان خوش الحانــــــــی می کردند، از یک شاخه به شاخۀ دیگر می پریدند و معاشقه می کردند . . .
غزالِ کوچک، بامدادِ یک روز درختم فصل خزان، که از دشت ها بادی سرد و سوزدار هم به وزیدن شروع کرده بود، در یک پیرهن به صحن حویلـــــــی رفته بود. در همین روز رشتۀ باریک آبی که بین جوی باغ خانۀ آنها جریان داشت، هم از اثر سردی شب یخبندان کرده بود. در دقایق کوتاه سردش شــد و دوان دوان نزد مادرش رفت و در آغوش گرم و پُر محبتش خود را انداخــت و هی که می گفت:
«خُنک خُنک خُنک . . .»
و از سردی دندانکهای سفید بلورین موش مانندش به هم میخوردند.
مادرش کمی چای گرم نوشاندیش و گرمش کرد.
بعد محجوبانه به مادرش گفت:
«مادر! من خود را کمی تر کرده ام.»
وقتی مادرش برایش توضیح کرد که حالا نام خدا بزرگ شده یی، دخترک های در سن خودت خود را تر نمی کنند، رنجیده وار و حیرت زده ماند و از این کـه هنوز خیلی چیزها هست که نمی داند احساس شرم کرد.
یکی از روزها مادرش به غزال کوچک گفت:
«فاخته گکیم! بیا در آغوشم.»
غزال پرسید:
«مادر! فاخته گک چیست؟»
مادرش گفت:
«فاخته که مردم برایش کوکو و قُمری هم میگویند، پرنده یی است مثل کبوتر اما کوچکتر از کبوتر. در دور گردنش طوق سیاه دارد. اما از همه مهم تر این که فاخته هم مثل تو صدای شیرین و دلنشین دارد.»
دیگر چیزی به آخرین روزهای خزان و اولین روزهای زمستان نمانده بـــود، که باد تند و سوزدار زمستانی از آمدنش خبر داد و زاغ ها با کاغ کاغ خـــــود شروع برف باری را اخطار کردند.
یک روزغزال چند زاغ را در در و دیوار و درخت های خانه دید. هوای صبح هم گرفته و غبارآلود بود. زاغ ها سر و صدا را به راه انداخته بودند. ایــــــن اولین بار بود که او در زندگی خود چنین صحنه را می دید.
غزال از مادرش پرسید:
«مادر! این پرنده های کلان کلان سیاه چه نام دارند و چه میگویند ؟»
مادرش جواب داد:
«دختر قندم! آنها زاغ نام دارند. مردم برایشان کلاغ هم می گویند. چـــــون زیاد کاغ کاغ می کنند، کراکر هم می گویند. آنها اخطار می دهند که برفباری زود شروع می شود. به غزال جان بگو که بعد از این لباس های گرم بپوشــد و به من می گویند که خانه را گرم کو که غزالک خنک نخورد.»
غزال از خوشی خنده کرد و گفت:
«خیر باز برف باری شروع می شود و من در برف لوتک می زنم.
نی مادر!»
مادرش گفت:
«بلی دخترک قندولم! اما با لباس های گرم، که خدای نا خواسته مثل سال قبل باز سینه و بغل نشوی.»
وقتی خزان خدا حافظی کرد، در دنبالش سرما، یخبندان و برف باری شـروع شد.
شروع بهار، آسمان درهای رحمت خود را بر زمین گشود و سال ها بود کـــه کسی بهاری چنان پُرباران را ندیده بود. پرستوها در لای شاخه های درخـــت های خانۀ شان که برگ های آنها نو شگفته بودند، نغمه سرایی می کردنــــد؛ مصروف لانه گذاری در سقف خانۀ شان بودند و در هوا حشرات را شــــــکار می کردند. پرزدن پرستوها، غزال را چنان مجذوب خود ساخته بود، کـــــــه لحظه ها رفت و آمد آنها را تماشا می کرد. خوش الحانی آنها برایــــــــــــــش سرچشمۀ بود از لذت ها. لذت هایی ناشناخته، که تمام وجودش از ایــــــــــن لذت ها در تب و تاب بود. او زیاد متوجه این بود، که پرستوها چگونه بــــــا پشت کار با نوک های ظریفی خود علف ها را می آورند و در یک قسمــــــــت سقف خانه، آنها را جا بجا می سازند. او، حیرت زده از مادرش پرسید:
«مادر! پرستوها در خانۀ ما چه کار دارند و با این علف ها چه می کنند؟»
مادرش برایش تشریح کرد:
«آنها هم به یک خانه گک ضرورت دارند. برای خود آشیانه می سازنــــــد. بعد در آنجا تخم می گذارند و بعد چوچه گک های بدنیا می آیند.»
غزال بعد از تماشای پرستوها که شور و هیجان آنها در درون جانش ناله یــی خاموش و آرزوی برآورده نا شدنی بوجود آورده بود، به مادرش گفت:
«مادر! کاش من هم مثل پرستوها پرواز کرده می توانستم تا برای خود یـــک خانه گک خُرد می ساختم.»
مادرش گفت:
«دخترک نازنینم! این امکان ندارد. ما مثل پرنده ها پرواز کرده نمی توانیم.»
بلی! یک اشتیاق به پرواز بر وجود غزالِ کوچک غلبه کرده بود، اشتیاقی که هرگز نمی توانست، تحقق بیابد.
یکی از روزها چند گنجشک برای خوردن دانه ها که مادر غزال برای کبوترها در حویلی انداخته بود، جمع شده بودند که غزال به حویلی آمد. بـــا ورودش به صحن حویلی گنجشک ها پر کشیدند و روی شاخه های درخت توت خانــــۀ شان نشستند. غزال به فرار گنجشک ها نگریست و در دل آرزو کرد، کــــــه ای کاش می توانست همچون آنها پرواز می کرد و روی شاخه ها می نشست.
غزال اندک اندک بزرگ می شد؛ با دنیای اطراف خود آشنایی پیدا می کــرد و هرچیزی نو را که متوجه می شد مادر خود را سوال پیچ می کرد. مـــــادرش ازاین حس کنجکاوی اش لذت می برد.
غزال، زندگی را درآن گوشۀ خلوت، در نزدیکی درخت های میوه دار دوست داشت. مرغ ها، کبوترها، پروانه ها و حلزونک ها همنشینش بودنــــــــــد. کنارجوی تفریح گاهش بود و هوای صاف و ملایم دوست مهربانش بــــــــود. بهترین و زیباترین لحظه های زندگی اش زمانی می بود، که هوا ملایـــــــم و آفتابی می بود و در خلوت با زبان شیرین خود با پرنده، مرغ، پروانــــــــه، کبوتر، بخصوص حلزون، که بدنک خود را در صدف مارپیچی خود قــــــرار داده می بود و کنارجوی باغ خرامان خرامان حرکت می کرد، گپ مـــــی زد و راز و نیاز می کرد.
غزال یکی از روزها دید که دارکوب با پنجه های خود از تنه و شاخه هــــــای درخت بالا می رود و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد و با نوک محکم و کوبنده اش به تنۀ درخت حویلی شان می زند، چیغ زد و با وارخطایی به مادرش صدا کرد:
«مادر! مادر!زود بیا که پرنده درخت ما را می خورد.»
مادرش از تیزهوشی دخترش لذت برد.
غزال صحن حویلی را زیاد دوست داشت. او، حتی در آفتاب داغ نیمـــــــروز تابستان که همه به سایه پناه می بردند، مصروف سرگرمی های خــــــــود در کنارجوی داخل باغ می بود. وقتی احساس تشنگی می کرد دوان دوان نــــــزد مادرش میرفت، آب می نوشید و دوباره به حویلی بر می گشت. وقتی آفتــاب غروب می کرد او هم از خستگی زیاد به خواب عمیق می رفت و سحرگاهـــان از خواب بیدار می شد.
زمانی که غزال پنج ساله شد، توصیف های بی مانند از جلد صدف گونـــه با رخسار گلابی، چشمان آهومانند، موهای طلایی اش در دور و پیش محلــــــه دهان به دهان در گردش درآمد و هرکس هم بر حسب قدرت تخیلش چیـــــــزی برآن افزود. او به راستی که زیبایی بی مانندی داشت. در فصل تابستــــــــان پیرهنی نخی میده گل شیرچایی دو تسمه یی می پوشید که به زیبایــــــــــی اش می افزود. خویشاوندان هم در بارۀ ماهرویی و زیبارویی اش به سخنسرایــــی می پرداختند و غزال هم آرام آرام ازاین گونه توصیف ها احساس غــــــــــرور می کرد.
درواقعیت پیام نسیم و خندۀ گل و نغمۀ آبشار و ترانۀ مهتاب این همه بازیبایـی اش سازگار بودند.
غزال کودکی بود، که چشمان تیزبین و گوش های شنوا و عقل رسا و هــوش درخور توجه داشت.
دوران مکتب
در ولسوالی که غزال به دنیا آمده بود، هنوز برق نداشت. ولی زمانی کــــــه پنج ساله شد، به مرکز ولایت کوچ کشی کردند، که علاوه بر برق چند ســـال بعد از طریق تلویزیون می توانست برنامه های گوناگون را تماشا کند. خانــۀ شان در سرک فرعی یکی از جاده های عمومی شهر موقعیت داشت. مستطیل شکل و وسیع بود. دروازۀ ورودی اش به سمت شمال گشوده می شـــــــــد و اُرسی هایی رو به برندۀ حویلی بطرف جنوب داشت و تمام اتاق هایـــــــــــــش آفتاب رُخ بودند.
هنگامی که، ششمین سال تولد غزال نزدیک می شد؛ برادر ارشدش به پـــدر پیشنهاد کرد:
«آغا! غزال زیاد با استعداد است؛ همین حالا کتاب های صنف اول را مکمـل یاد دارد؛ قد و اندامش نیز به دخترهای هشت ساله می ماند؛ بهتر اســـــــت شامل مکتب شود.»
پدر هم با پیشنهاد پسرش موافقه کرد و غزال را در مکتب شامل کرد.
در شش سالگی یی غزال، مادرش درسن پنجاه و پنج سالگی هنوزهم سرحال و تندرست می نمود و کارهای خانه جسم و روحش را خسته نکرده بـــــــود و سرزنده و سرحال جلوه می کرد، که به زن نیرومندی می ماند و با وجـــــــود سیزده زایمان پشت در پشت به تمام کارها و فرزندانش به وجه خوب رسیدگی می کرد.
در شهری که فامیل غزال زندگی می کردند، زمستان ها برف زیاد می بارید و بچه ها بر روی آن یخمالک می زدند و ازآن آدم های برفی کلان درســـــــــــت می کردند و بین شان برف جنگی یک سرگرمی دوست داشتنی می بود.
غزال، در سن دوازده سالگی، به رشد و بلوغ همچون دخترهای چهارده ــــ پانزده ساله رسید.
مادرش می گفت:
«این ازبرکت شیر و پرورش من است، که تو بین دختران هم سن و سال ات قد بلند و زیبا بار آمده یی. هیچکس باور نمی کند که غزال دختــرم از دوازده سال بیش ندارد.»
زمانی که غزال سیزده ساله شد، دختری بود لاغر و در ضمن تنومنــــــــــد و خوش سیما. چهره اش چون مروارید می درخشید. اندامش لطیــــــــف تر از لطیف ترین اندام ها، نگاهش پُر از خنده و آرام بود و بر روی یکی از گونــه هایش خال خدایی نمکینی داشت. آزرمگین و عفیف به سن بلوغ پا نهـــــــاده بود. او که آخرین فرزند خانواده بود و از کودکی یگانه مدافع و پشتیبـــان را مادر خود می پنداشت، شاد، خنده رو و بی پروا بود و بی پرده حرفـــــش را می زد.
مادرش همیشه دعایی می خواند و زیر لب می گفت:
«از خداوند میخواهم که دخترم را همیشه از حوادث محافظت کند.»
غزال، در آن زمان با پدر، مادر و دو برادر خود زندگی می کرد و دیــــــــگر اعضای فامیلش بعد از ازدواج و یا شمولیت در کار و پوهنتون به کابــــــــل و ولایات دیگر کوچ کشی کرده بودند.
در واقعیت او از خواهران خود جدا شده و تنها مانده بود. مادرش از سیـمای غزال بخوبی می توانست روانش را بخواند و بفهمد، که دختـــــرش از دوری خواهرانش و نداشتن خواهرخوانده ها، که همرایش رفت و آمد کنند، رنـــــج می کشد.
این تنهایی برای غزال سرنوشت عجیب و غریبی بود. پیش خود می اندیشیـد که با سرنوشت باید ساخت. او بعضی شبها که زیاد دلتنگ می شد به حویــلی می رفت و بر لبۀ برنده می نشست و گل ها را در صحن حویلی تماشا می کرد و شمیم گل ها را استنشاق می کرد. وقتی یک دو بهار، تابستان، خــــزان و زمستان را پی هم سپری کرد، گویی می پنداشت، که معنی زندگی را اکنـــون کشف کرده است. زندگی برایش مفهوم تکرار روز و شب، تکرار چهارفصل سال و بازخوانی گذشته ها بود. او، طبع و کرکتر شاعرانه داشت. بــــــــــــا پرنده ها، پروانه ها و حتی با مگس ها راز و نیاز می کرد.
به پروانه می گفت:
«. . . تو واقعاً عاشق بی بدیلی هستی، که بی ترس و دلهره به دور شمـــــــع میچرخی و بخاطر عشق خود را میسوزانی. . .»
به مگس می گفت:
«. . . تو با همه بدچشمی ات، راستی هم عارفبیبدیلی هستی، کــــــــــــــه میتوانی ساعت ها در خویشتن فرو رَوی و غرق جذبه و مکاشفه شَوی. . .»
غزال، تپیدن قلب و حرکت نبض خود را، که شور و هیجان سرشار داشـت، بخوبی احساس می کرد.
با خود زمزمه می کرد:
«کاش پرنده میبودم تا خود را از شاخ درخت می آویزیدم و از یک شاخـــه به شاخۀ دیکر میپریدم، کاش پروانه میبودم که در میان گل های رنگارنگ یک دم قرار نمیداشتم، کاش نسیم می بودم و در بیابان ها با گرد وغبـــار و در باغ ها با رایحۀ گل ها و سبزه ها همسفر میشدم، کاش مهتاب میبــودم که تن را در امواج اقیانوس ها میشستم. . .»
روزها، که هوا صاف و روشن می بود و شب ها، که ستاره ها در آن بـــــالا در آسمان می درخشیدند، بخصوص شب های که آن دایرۀ سپید چهارده روزه بالای سرش در آسمان نمایان می گردید، جهان غزال هم مملو از خوشی هـــا و مستی ها می شد. در نسیم ملایم پُرطراوت و پُرشبنم سحرگاهی بر لبــــــــۀ برنده می نشست و بطرف گل های که در صحن حویلی موج می زدند، نـــگاه می کرد. اما زمانی که روز ها هوا گرفته و ابرآلود می بود و وقتی شب هــــا ستاره ها در آسمان دیده نمی شدند، گویی چیزی را گم کرده باشد.
صبح ها که افق یک پارچه آتش می شد و صدای خوش الحان پرنده هــــــا در گل بته های حویلی طنین می انداخت، غزال هم ازخواب بیدار می شد، اُرسی اتاق را مکمل می گشود و به نغمه های آنها گوش فرا می داد.
غزال، یکی از شب ها شوق کرد به چشم خود ببیند، که سپیدۀ سحر چگونـه تاریکی شب را پس می زند. اخیر یک شب که تاریکی همه جا را فرا گرفتـــه بود از بسترخود برخاست و به حویلی رفت و بر لبۀ برنده نشست. گل بته ها که رایحۀ خوشبو شان فضا را پُر کرده بود، در صحن حویلی خود نمایــــــــی می کردند.
با خود آهسته گفت:
«امروز می خواهم سرزدن روشنایی را نظاره کنم. می خواهم ببینم، کــــــه روشنی چگونه بر تاریکی غلبه می کند.»
لحظاتی نگذشته بود، که آواز پرندگان برخاست. او به آسمان نگریســــــت و نور سپیده دم را دید که با صبر و حوصله مندی افق را سرخ فام می کند.
غزال همیشه با کبوترها راز و نیاز می کرد. در خانۀ شان دو سه جفت کبوتر وجود داشتند. برادرش برای آنها لانه ساخته بود.
این کبوترها، با چشمان گرد و طلایی و پرهای سپید و سیاه و پولادی شبانــه در لانه های خود می خوابیدند. روزانه زمانی که مادرش در صحن حویلـــــی برایشان دانه می انداخت، آنها آهسته با پرواز کوتاه به جان دانه می رسیدند. بعد از خوردن دانه صدای نرم بُغ بُغ آنها همیشه قلب غزال را به وجـــــــــــــد می آورد. وقتی تشنه می شدند، کنار چاه می رفتند و رفع تشنگی می کردند. غزال بعضی وقت ها عقب شان می دوید و آزار شان می داد.
مادرش برایش نصیحت کرده می گفت:
«کبوترهای بی زبان را نباید آزار داد.»
وقتی بهار از راه فرا می رسید. درخت های توت و مجنون بید خشکیدۀ خانـه شان دوباره جان می گرفتند و شروع به شکوفه می کردند. باران هـــــــــــای زودگذر بهاری با زیباترین و پاکترین اشک های آسمانی سرک ها و جاده های شهر را شستشو می کردند. شب که هوا تاریک می شد و ستارگان در آسمـان چشمک می زدند، هوای ملایم بهاری در حویلی شان اکنده از عطر گل هـــــــا می شد و غزال سینه را ازاین هوای که اکنده از شمیم گل ها می بود، پُــــــــر می کرد و به مادرش می گفت:
«مادر! از فصل بهار زیاد خوشم می آید. در فصل بهار به دنیا آمــــــده ام. کاش همیشه بهار می بود.»
صبح یک روز بهار، وقتی هوا تازه داشت روشن می شد، غزال صـــــــــدای کبوترها، که غمبر می زدند، شنید. بلا فاصله از جای خود برخاست و بـــــه حویلی رفت، بر لبۀ برنده نشست، برای شان دانه انداخت و با علاقمنـــــــدی خاص مستی کبوترها را تماشا کرد. کبوترها بعد از خوردن دانه ها ساعتـــــی در لانه های شان آسوده و سپس پر می کشیدند و در فضای خانۀ شان ناپدیــد می شدند و چند لحظه بعد دوباره پیدا می شدند.
توجه:
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat