Fri, November 25, 2011 12:56

 
مســـعــود «حـــداد»

 

 

در دیار غربت، کنار ساحلی

تنها و محزون

خاطره های از نوجوانی ام را

در گذرگاه ذهن خود تجدید میکردم

که ناگهان پرسید از کجا آمده یی؟

ولی جوابش ندادم و . . .

نگفتم از سرزمینی که

نغمۀـ «بلبل» گل هارا پژمرده میسازد

«نسیم ملایم!» شیشۀ پنجره هارا میشکند

وادی ها و چـمن زارش از بهار نفرت دارد.

نگفتم از سرزمینی که

عشق را بدار میکًشند و

نفرت را به آغوش

لوح مزار مردگانش را می دزدند

و زندگان را فراموش.

نگفتم از سرزمینی که

آسمانش عبوس و ستاره هایش بی نور

ابر ها خونی و

آفتابش آتش زا

آبشار ها خشک اند و دیده ها تر

کوزه شکن قاضی و

متهم است کوزه گر.

نگفتم از سرزمینی که

نسترن میشرمد از لاله و

ساقی از پیاله

نگفتم از سرزمینی که در آن

حتی قانون جنگل زیر پاست

شیر ها همه خفته اند و

کفتار ها نعرۀ شیر سر میدهند و

جغد ها خوانش قمری.

باز پرسید از کجا آمده ئی؟

اگر چه بود زشت؛ گفتم از بهشت

چونکه، دوست دارم آن دیار را

آن دیار بی بهار را.

مسعود حداد

۲۱ نوامبر ۲۰۱۱

 

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org