چراغ علی
در حالیکه وجود و روانم از حرارت میسوزد و خود را بسیار کوچک احساس میکنم از اینکه در بارۀ انسان بزرگ تاریخ معاصر کشورم، انسانی که دارای هویت مثبت ملی و بین المللی ما است، انسانی که با مشعل فروزان خود جامعۀ تاریک و مقید کشور ما را روشن کرد، انسانی که با قلب پُر از عطوفت و احساس عالی انسانی گلهای سرسبد وطن را جمع کرده یک خانوادۀ مبارز ح.د.خ.ا. را بنیاد گذاشت که با همه روح و روان خود صادقانه و جانبازانه در خدمت انسان وطن در خدمت وطن و در خدمت جامعۀ انسانی قرار گرفتند، چند سطری بنویسم، ولی دَینِ خود میدانم که به خاطر ارجگزاری به شخصیت والا مقام وی به این امر مبادرت ورزم.
من قطره ای کوچکی از بحرِ بیکران هستم که قصه ی واقعی من نمادی از دستاوردهای مبارزۀ انسانی و تاریخی مبارزِ عظیم، فرشتۀ نجاتِ هویتِ انسانی، عدالت اجتماعی سیاسی- اقتصادی کشورم زنده یاد ببرک کارمل عزیز است، که به شما تقدیم میدارم.
من، چراغ علی، ۴۸ سال قبل پدرم به خاطر داشتن عقیدۀ پاک مذهبی اش نام "چراغ علی" (چراغ راه علی) را برایم برگزیده و از شنیدن افسانه های شهامت و . . . علی(رح) مرا "چراغ علی" نام گذاشت تا مثل او با همت بوده نی با گدایی، بلکه مانند او با پشت خمیده ام بار کش کنم و نان از همت خود بخورم، میخواهم واقعیت زندگی ام را با شما در میان بگذارم:
من، با دو برادر، یک خواهر و پدر و مادرم در گاراجی واقع در قلعه فتح الله زنده گی میکردیم، در پهلوی اینکه پدرم کرایۀ گاراج را میپرداخت، مادرم و خواهرم هم رایگان لباس شویی، خانه پاکی و پدرم چوب شکنی صاحب گاراج را مینمودند. پدرم بعد از بارکشی های زیاد با پُشت خود صاحب کراچی کوچکی شده بود که با آن جوالی گری (حمالی)- بارکشی- در مندوی کابل میکرد. روزی از روزهای داغ و گرم تابستان- زمان شاهی- پدرم در حالیکه سودای یک افسر پولیس شاهی را انتقال میداد، تصادفاً تایر کراچی در چقری افتیده کراچی چپه شده همه اسباب و سودای بارشده به زمین می افتد. پدرم در حالیکه با عذر- زاری و معذرت از افسر پولیس مال ها را جمع میکرد، پولیس، که آدم تنومندی بوده، با نثار دشنام های رکیک با مشت و لگد به سر و جان پدرم می کوبید و با خونی که از بینی پدرم روان بود روی و لباس هایش پُر از خون شده بود. پدرم قصه میکند که در در همین وقت دو نفر آمده یکی آن افسر پولیس را محکم گرفته به دیگر طرف کشیده و نفر دومی کلاه و دستارش را از روی زمین گرفته برایش دلداری میدهد. پدرم میگوید در حالیکه در آن بیروبارِ (ازدحام) مندوی صد ها نفر صحنه را میدیدند از ترس پولیس چیزی نمی گفتند نزدیک شدن این دو نفر برایم عجیب بود. و پدرم میگوید، من به آنها عذر میکردم که خیر است هر روز ما همینطور است بروید از خاطر من شما هم در جنجال می افتید، خدا شما را خیر بدهد. پدرم میگوید که همین آدم میگوید: پدر جان، تو کار میکنی، هیچ حق ندارد که شما را بزند. از من پرسان میکند چند اولاد داری در کجا زنده گی میکنی . . . در همین لحظه به دوست اش که مصروف آرام کردن پولیس بود صدا کرد آنها با هم گپ زدند و هر دو طرف مه (من) آمدند چند خریطه را که من در کراچی مانده بودم پائین کرده به پولیس گفتند اینرا ما به شفاخانه میبریم تو کسی دیگر را بگیر که مالت را ببرد، من حیران دنیای خود بودم، هیچ چیزی گفته نتوانستم، همینقدر گفتم که مه پیسه شفاخانه را ندارم، گفتند بیا پدر همه چیز جور میشود، مرا در کراچی شاندند و این دو نفر که دریشی در جان داشتند کراچی را تیله میکردند همه چشم ها به طرف ما بود، من فکر میکردم که دنیا سرچپه شده است، اینها مرا پیش نل آبی بردند، در حالیکه بیروبار بود اجازه گرفتند تا مه (من) بی نوبت دست و رویم را شستم. بعد آن ما راساً طرف خانه . . . (گاراج) ما آمدیم.
ما پدرم را همرای دو نفر دریشی دار دیدیم وارخطا شدیم، پدرم صدا کرد- خیرتی (خیریتی) است، این دو نفر به پدرم گفتند کالایتان را جمع کنید ما شما را به یک خانه ی میبریم که آرام کار و زنده گی کنید. ما که کُل (همه) کالای ما یک کراچی کوچک پدرم نمیشد و جمع کردن اش هم وقت زیادی را نگرفت جمع کردیم، در همین وقت دوست شان تکسی آورده بود در تکسی پدرم، مادرم، خواهرم و برادر خوردم همراه دوست شان رفتند من و برادرم که ۱۶ سال داشت همراه شان کراچی را گرفته حرکت کردیم، در راه همراه ما زیاد قصه کردند و در وقت مانده گی گرفتن (رفع خستگی) به ما شیرینی خریدند. این اولین بار در زنده گی ام بود که شیرینی میخوردم که طعم شیرینی اش هنوز هم به دهنم است. شما حدس می زنید که این کاکا جان ما کی بود که همراه ما بود و ما نمی شناختیم؟ این بزرگ مرد رفیق کارمل عزیز بود، بلی، بلی . . .، ما همراه شان به کوچه ی در گذرگاه رسیدیم به یک حویلی که یکطرف آن خانۀ بزرگی بود و در دهن دروازه "پیاده خانه"ی بود که سه اتاق و یک تشناب داشت. اینرا برای ما داده بودند. درین باغ پدر و مادر دوست شان همراه با فامیل خواهرشان زنده گی میکردند. به پدرم گفتند که شما باغبانی همین باغ را کرده با آنها کمک میکنید، ماهانه معاش برای شما میدهند، کرایۀ خانه و برق ندارید، خواهرِ رفیق ما معلم هستند، مسئله مکتب اولادها را جور میکنند، کتاب، کتابچه، کالا همه اش جور میشود، فکرش را نکنید.
خلاصه، دیگر ما "صاحب کار" و "صاحب خانه" نداشتیم، با کسانیکه آنطرف باغ زنده گی میکردند ما مانند عضو فامیل بودیم، هرگز آن انسانیت، محبت و شفقت آنها از قلبم نمیرود. از کجا کتاب، قلم، لباس و . . . رسید نمیدانم. ولی اینرا میدانم شاید پدرم سه شب را خواب نکرده باشد، مردی که ۵۰ سال عمر اش در خواری، زاری، توهین، تحقیر و دربدری گذشته بود باور نمی کرد، ما فکر میکردیم که شاید درد مشت و لگدی که کوبیده شده بود خواب را از چشمانش گرفته بود، ولی نی، او در عالم ناباوری زنده گی اش را که تغییر خورده بود باور نمیکرد، زیر لب نیایش خدا را میکرد که با چه انسانهای مواجه شده بود که هم غرور و هم عزت اش را احترام کرده برایش زنده گی جدیدی بخشیدند. از فامیل هزاره ای که در نظام فرتوت شاهی آنوقت انسانش نمی شمردند در گاراج بدبختی انتظار کاروان هیچ را در حقارت فقر میکشید. آن بزرگ مرد با رفیق و همرزم اش با فامیل شریف شان چه ساختند. پدر و مادرم با سواد شدند، هر دو بعد از ۶ جدی کارگر فابریکۀ جنگلک بودند، پدرم تا وقتی که در دنیا بود کارگر- باغبان با افتخار و سپاهی انقلاب برای امنیت فابریکه خود بود، برادر بزرگم از لیسۀ میخانیکی فارغ شده داوطلبانه به صفوف رزمنده های خاد (خدمات امنیت دولتی) پیوست و الی تسلیمی نامردانه ولایت بامیان توسط برادر جفسر- بادیگارد دکتور نجیب- مردانه از آن ولایت دفاع کرد و توسط "حزب وحدت" مزاری اسیر و بعد به شهادت رسید. خواهرم داکتر شد الی جنگ های تنظیمی در کابل بود بعد مثل هزاران هموطن خود جبراً مهاجر شد با شوهر تاجک و ۵ فرزند خود در جرمنی زنده گی میکند. برادر خوردم محصل پوهنتون کابل بود که داوطلبانه برای دفاع از وطن در مقابل نظامیان پاکستانی و نوکرانشان به صفوف سپاهیان انقلاب در جبهۀ جلال آباد پیوست و در دفاع از وطن و مردم شریف اش جام شهادت نوشید. خودم دیپلوم انجینر با خانم ام که از ملیت پشتون است همراه ۴ فرزندم در شهر کابل زنده گی میکنم به فعالیت مقدس معلمی و انجینر در یک شرکت ساختمانی مصروف میباشم.
شما در داستان کوتاه زنده گی من بزرگی ببرک کارمل عزیز، رفقای همرزم حزبش و تاریخ عدالت انسانی را میبینید، ما نی تنها که دیگر آن "هزارۀ برده" نبوده، بلکه انجینر- داکتر هستیم، ما دیگر "هزاره" به مفهوم ظلمت آنزمان نی، بلکه امروز ما فامیل "افغان" (شهروند افغانستان) هستیم که خون های ما با هم پیوند و گره شده، دیگر "پشتون" و "تاجک" هم خون من است. حزبی که به رهبری ببرک کارمل عزیز بنیان گذاشته شد حزب فرا میلیتی و فرا قومی بوده به انترناسیونالیزم اعتقاد و باور دارد. دولتی را که رهبری میکردند در آن تاجک، پشتون، هزاره، ازبک و . . . نمی شناخت همه افغان، برادر و برابر بودند. این همه اش از برکت آن بزرگمرد تاریخ ببرک کارمل و همرزمانش بود. حاکمیتی که در آن نور صفا و عدالت میدرخشید، کسی اجازه نداشت حقی را تلف کند و یا برای دادن حق از آن مزدی طلب کند، در آن حاکمیت، که جنگ ۷۲ ملت خون آشام امپریالیزم غربی علیه ما بود، همه به پیش میرفتند نی به عقب. حزب و دولتی را که ببرک کارمل رهبری میکرد همه برای یکدیگر بازو میدادند تا دیگر شان بالا رود حتی با گذشتن از جان خود، نی اینکه گودالی حفر کنند تا دیگری را به گودال نیستی اندازند.
در رابطه به شخصیت مبارز، فرزند صدیق و با شهامت وطن ببرک کارمل عزیز و حزب بزرگ ما هر چه گویم هنوز هیچ نگفته ام، در دل تاریخ و قلب هزاران هموطن شریف ما کارنامه های درخشان و ماندگار ببرک کارمل بزرگ نقش جاویدانی بسته و سینه به سینه، نسل به نسل جلد به جلد با امانت مانند رهنما و درس انتقال میگردد.
* * *
در اینجا اگر به موقع هم نباشد و یا تعدادی انگشت انتقاد هم بگذارند، باید موضوع اساسی را، که در همین لحظه دانستن اش اگر تلخ هم است ضروری است، برای اعضای حزب خاطرنشان بسازم که سقوط و یا انتقال حاکمیت مردمی حزب ما به باند گروپ های به اصطلاح جهادی در سال ۱۳۷۱ نی، بلکه در ثور ۱۳۶۵ صورت گرفته. سال ۱۳۷۱ فقط ختم پروژۀ گرباچف- شهید دکتور نجیب الله بود. برای دانستن این موضوع، لازم است بیانیۀ رفیق ببرک کارمل در پلنوم ۱۷ کمیتۀ مرکزی ح.د.خ.ا. و تیزس های دهگانه را اول مطالعه کرد. دردی که داغ ها به دل گذاشت، کشور ما را ویران و هزاران انسان اش را به خاک و خون نشاند و هزاران کادر فرزندان صادق وطن را آواره ساخت. امروز این حکومت فاسد جنایتکاران را با ۴۰ دشمن خون آشام از ۴۰ گوشۀ دنیا بادار ساختند، نمک حرامی از درون خانۀ خود ما بود که خیانت کردند و سر و پای خود را به پروژۀ گرباچوف خاین، که مسوول تباهی نیمی از جهان و فروپاشی بزرگترین نظام انسانی در جهان میباشد، قرار دادند و به دستور و مساعدت اش کودتاهی را زیر نام به اصطلاح پلنوم ۱۸ انجام دادند، بعد به نام همین "پلنوم" همه مخالفین کودتا را راهی زندان ها و . . . نمودند. در زمان زمامداری شهید دکتور نجیب الله بود که مرحله به مرحله تمام سیستم سیاسی- اقتصادی و دفاعی کشور، که سالها با دادن خون و فداکاری هزاران انسان کشور بدست آمده بود، به نابودی کشانیده شد، تضاد های قومی- زبانی دامن زده شد، دشمن های سوگند خوردۀ مردم- باند جنایتکار امین نا امین و افراد فاسد و . . . باند خون آشام وی را برای نابودی سیستم و چپاول در رأس ارگانها قرار دادند، کادر های صادق حزبی و غیر حزبی را روانه زندان و یا غیر فعال ساختند و به باند گروپ های تروریستی به اصطلاح جهادی هویت بخشیدند. همانهاییکه همین حالا بالای دیگران مهر خیانت میزنند باید بدانند که در زمان حاکمیت شهید دکتور نجیب الله بود که یکسال تمام بزرگترین و مهم ترین پُست دولتی وزارت دفاع کشور را برای سرگروپ یک باند جنایتکار- احمدشاه مسعود- خالی گذاشتند . . . کدام عقل سلیم و منطق قبول میکند که این همه کارها بدون اینکه رئیس جمهور و سر قوماندان اعلی قوای مسلح جمهوری افغانستان- شهید دکتور نجیب الله- در جریان قرار داشته باشد، صورت گیرد و او هیچ نداند اگر چنین بود چطور یکسال قبل فامیل اش به هند انتقال داده شد و . . . این حادثۀ انتقال همه اش باز هم جزء پلان و پروژۀ مشترک رئیس جمهور فقید دکتور نجیب الله- گرباچف در تبانی با شرق و غرب برای بد نامی و غافلگیر ساختن و فروپاشی یگانه حزب مترقی و چپ در کشور بود و بس!
درود بر روان پاک رهبر زحمتکشان افغانستان زنده یاد رفیق ببرک کارمل عزیز!
شاد باد روان پاک تمام شهیدان راه ترقی، دموکراسی، صلح و انقلاب!
به امید اینکه فرزندان مکتب بزرگ مبارزه زنده یاد ببرک کارمل عزیز یکبار دیگر دست به دست هم داده در پهلوی هموطنان خود در خدمت مردم و وطن مبارزۀ فعالتر را انجام دهند.
با عرض احترام،
چراغ علی از شهر کابل
(«اصالت» به خاطر احترام به آزادي بیان، اظهار نظر، عقیده و دموکراسي نميخواهد سانسور نمايد و دست رد به سينۀ نويسنده گان بزند)
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat