محمد نبی عظیمی
بار دیگر روانهء زادگاهم هستم و به سوی آن پر می کشم. باز می لرزد دلم، دستم زیرا بار دیگر از هوای کشورم مستم. اما هرباری که از فراز رودخانهء آمو می گذرم و بوی وطن مألوف روح و روانم را نوازش می کند، بلافاصله به یاد کسی می افتم که تصویر قامت بلند اندیشه های آزادی خواهانه اش برای همیشه درآیینهء دلم نقش بسته است و حلاوت سخن و آموزه های گهربارش آویزهء گوشم بوده است. آری، اگر هربار با رسیدن در بالای پل "دوستی" از یک سو نسیم روح نواز وطن روح و روانم را نوازش می کند و مستم می سازد از سوی دیگر یاد آن شباویز از دست رفته را به خاطرم تازه می کند که چند متر دورتر از این جا در آن وادی خموشان خفته است. همان نخل سرافرازی که پانزده سال پیش درست در همین روز (اول دسامبر) در شهر ماسکو ابریق رحمت را سرکشید و از این کهنه رباط رخت سفر بسته کرد. آه که چقدر دلم می خواهد با گلدسته یی از واژه های قشنگ و رنگین در مورد زنده گی این مبارز پرشور، همو که در تپش های قلب کریمش به جز عشق به مردم و وطن محاسبهء دیگری راه نداشت؛ خامه زنم؛ اما دریغا که با این زبان الکن و این بیان و قلم فقیر هرگز به آن آرزو دست نخواهم یافت.
شب نزدیک است و بار دیگر: ". . . می تراود ز لبم قصهء سرد / دلم افسرده در این تنگ غروب*" و من از پشت پنجرهء خیال آگین شب به سال هایی بر می گردم که هنوز وی را ندیده بودم؛ ولی با صدا و سخنش آشنا بودم، چنان آشنا که انگار عمری با او زیسته بودم. آخر او نه تنها با من، بل با تو با او و با همه بود، گویی همهء ما با او بودیم و او با ما بود با مردمش و با زحمتکشان کشورش. زبانش هم انگار زبان ما بود و بیانش بیان ما، دردش دردما و رویا هایش رویا های دست نیافتنی و سوختۀ ما. نخستین باری که اورا دیدم کاملاً به یادم است. منظورم او است، همان عقاب بلند پرواز مبارزه، همان یل گردن فراز سیاست و مظهر ستیز با نابرابری ها و بیداد گری های زمانه اش، همو که نام و سیمایش همچون ستارهء تابناکی پس از اولین دیدار بر آسمان قلب و اندیشه ام درخشید و نور بارانم کرد. آری اورا درهمان روز و روزگاری دیدم که فقر جانکاه دمار از روزگار مردم سیه روزگار مان کشیده بود و ستم خانوادهء نادری را بر خلق های زحمتکش کشور پایانی نبود:
* * *
شامگاه پنجشنبه است و آفتاب کم رنگ و خستهء زمستانی آخرین انوارش را از قله های کوه های آسمایی و شیردروازه بر می چیند. من و یکی از همکاران به دل نزدیکم نیز خسته از وظیفه و کار روزانه می خواهیم از هم خدا حافظی کرده و به سوی منزل های مان برویم که ناگهان چشمان مان به اعلانات سینما آریانا می افتد. هفتهء فلم های شوروی است و فلم "سپیده ها این جا آرام اند" تهیه شده در کمپنی "موسفیلم" نمایش داده می شود. همان فیلمی که در هنگام جنگ میهنی به مقابل فاشیست ها، یک دلگی از قوت های دافع هوای شوروی سابق متشکل از شش تن دوشیزهء زیبا و جسور زیر فرمان یک خردضابط بیباک و وطنپرست کمونیست تا آخرین رمق حیات می جنگند و از بلست بلست خط تدافعی شان دفاع می کنند.
پیداست که فلم اهداف تجارتی ندارد، فلم هنریی است که در آن خیال و واقعیت تلفیق شده و درس هایی از میهن پرستی خلق شوروی را در هنگام جنگ با فاشیزم هیتلری به بیننده القاء می کند. دیدن آگهی های رنگین آن فلم ریالیستیک وسوسهء مان می کند و تصمیم رفتن به سینما را می گیریم . . . در هنگام تفریح است که اورا می بینم، اورا با یک مرد خوش سیما و بلند بالا که برای دود کردن سگرت سالن سینما را ترک کرده اند. مرد بلند بالا با دیدن همکارم سری به نشانهء آشنایی تکان می دهد، زیر لب به مرد متین و آراستهء همراهش حرفی می زند و آن مرد که انگار بدنش را از سرب مذاب ریخته اند و در نگاه ژرفش بهترین مهربانی ها و صمیمیت ها پیداست به سوی ما می نگرد، لبخند نامحسوس ولی مهر آمیزی در چهره اش نقش می بندد و مرا مجذوب متانت خویش می سازد. از دوستم می پرسم، آن ها کیانند؟ با حیرت به سویم می نگرد و می گوید: مگر تو کارمل صاحب را نمی شناسی؟ دهانم از تعجب باز می ماند که ادامه می دهد: او ببرک کارمل است وکیل مردم شهر کابل در شورای ملی و آن دیگری هم وکیل شورا و یکی از یاران جدایی ناپذیرش نور احمد نور.
من با شگفتی و شیفته گی به سوی ببرک کارمل می نگرم و در برابر جادوی نگاهش مقاومتم را از دست می دهم، چندان که حتا یونفورم نظامی ام نیز مانع نزدیک شدن و ادای احترام کردن به وی نمی شود، در حالی که می دانم چشمان جاسوسان رژیم متوجه او است و هرکسی را که به وی نزدیک می شود و ادای احترام می نماید – به ویژه نظامیان را -، شناسایی می کنند و به داماد شاه که سردار مغرور و خود خواه و همه کارهء رژیم است، گزارش می دهند؛ اما من به این حرف ها توجهی ندارم و ناخودآگاه به سوی وی کشیده می شوم . . . نمی دانم چگونه و با چند قدم فاصلهء کوتاهی را که بین ما وجود دارد طی می کنم. می خواهم اورا از نزدیک ببینم، کسی را که با گردن آویز الماس گونی از واژه ها با صدای گرم و بیان آتشینش دغدغهء نسل مارا، دغدغهء دوران ما را و دغدغهء فرزندان مارا از رنجی که می کشیم و از نیازها و حوایج بشری مشترکی که داریم به گوش کرسی نشینان و زورمندان زمانه می رساند و قرص نان جوین و خشک مردم فقیر و بی پناه مان را در برابر پارلمان کشور می نهد و می گوید شرم تان باد! ای ستمگران، شرم تان باد! می خواستم آن سیمای محبوب هزاران هزار شهریان کابل را که برای دومین بار وی را وکیل خویش در شورای ملی کشور انتخاب کرده بودند، از نزدیک ببینم، سیمای کسی را که از موجودیت خطی به نام خط زیر فقر در میان ملیون ها انسان این وطن پرده بر می داشت و از مرض، بیسوادی بی خانه گی، فساد دستگاه اداری، از توزیع نابرابر و غیر عادلانهء تولید، از ضرورت اصلاحات ارضی، از حل مسأله ملی، از میان برداشتن ستم و تضاد های طبقاتی بی ترس و بی هراس و با آواز رسا سخن می گفت.
البته من مانند هر کس دیگری سخنان اورا در هنگام دادن رای اعتماد به حکومت های آن زمان از طریق رادیو شنیده و نبشته های ارزشمندش را در جریدهء پرچم خوانده بودم؛ ولی این از شوربختی من بود که تا آن لحظه سعادت دیدارش نصیبم نشده بود . . . باری! هنوز ما به نزدیکش نرسیده ایم که وی را همچون نگین الماسی می یابیم که در میان هواخواهانش احاطه شده است. من با چشمان آگنده از مهر و باور به او می نگرم و با ادای رسم تعظیم نظامی احساسات غیر قابل بیانم را بروز می دهم. می خواهم خود را معرفی کنم؛ ولی کو زبان؟ زبانم انگار از من نیست. از خود می پرسم آیا این من هستم، همان افسری که نباید از هیچ کس و هیچ چیزی بهراسد؟ آری من خودم هستم؛ ولی می بینم که در برابرعظمت او گم شده ام و هیچ نشانه یی از وجودم پیدا نیست. فقط صدای قلبم را می شنوم که مثل همیشه در ظلمات درونم کار می کند و مثل یک طبل بزرگی کوبیده می شود؛ اما او با مهربانی دستش را دراز می کند، دستم را با انگشتان لاغر ولی زورمندش فشار می دهد، با صمیمانه ترین نگاه ها به سوی مان خیره می شود، لبخندی می زند و با صمیمیت خاصی می گوید: خوشحالم که با شما افسران جوان وطن آشنا می شوم.
حالا پس از گذشت آن روز با سرفرازی تمام به یاد می آورم که چگونه برای دیدن سیمای شریف و انسانی و شنیدن سخنان شکوهمند آن آزاده مرد خرد ورز، خویشتن را به آب و آتش می زدیم و به هر وسیله و بهانه یی که می بود حتا با داشتن یونیفورم نظامی اردوی شاهی در گوشه یی می ایستادیم و به آن سخن سرای بی بدیل خیره می شدیم. به او که همچون بحری در هنگام سخنرانی هایش در جوش و خروش و تلاطم می بود و صدای پرطنینش از دیوار های سنگی دژ شاهی عبور می کرد و پیکر قصر نشینان مستبد را می لرزانید. نسل ما هرگز فراموش نخواهند کرد که چگونه او از پارک زرنگار و از پشت تریبون مقدس پرچم با انگشت سبابه اش ارگ سلطنتی را نشانه می گرفت و چگونه کاخ نشینان زمان را به خاطر سیه روزگاری مردم فقیر و بی پناه مان تهدید به انتقام می نمود . . . در آن هنگام به نظرم می رسید که وی اگر امروز از پشت تریبون مقدس حزبش رنج های بیکران خلق های ستمدیدهء افغانستان را به گوش ارگ نشینان و زور مندان می رساند، فردا در پیشاپیش صفوف همین زحمتکشانی قرار خواهد گرفت که انقلاب ملی و دموکراتیک را به راه خواهند انداخت، به انتقام برخواهند خاست، با داس و تبر و سنگ و چوب مسلح خواهند گردید و کاخ ستم را باژگون خواهند ساخت.
در آن روز آن و شبان در میان رویا های دست نیافتنی ام یکی هم این بود که آیا روزی فراخواهد رسید تا من نیز از محضر آن انسان فرهیخته و سخن سرای دریافت ها و باور های بکر و انسانی مستفید شوم و کسب لذت کنم؟ . . . پسانتر ها که من هم افتخار پیوستن به سازمان سیاسی پرچم را پیدا کردم، دیگر این رویا تحقق یافته بود و سعادت دیدار و مصاحبتش گهگاهی میسر می گردید: در این جا در آن جا، درخانهء دوستان، در منزل خودش، در دفتر کارش، در هنگام تبعیدش در ماسکو و یا در شهرک حیرتان. او در این دیدار ها بر سبیل عادت و اخلاق پسندیده اش به مخاطبش فرصت می داد تا هرچه در دل دارد برایش باز گو کند. در این گونه حالات او شنوندهء شکیبا، صمیمی و مانند یک یار و رفیق بسیار نزدیک حرف های مصاحبش را می شنید و کوشش نمی کرد با سوال های به جا و بی جا تسلل افکار وی را برهم بزند. حتا برای این که طرف مقابلش زیر تاثیر شخصیت قوی و با صلابتش قرار نگیرد به چشمانش نمی نگریست؛ ولی از لا به لای سخنانش به کنه افکار او پی می برد. بعد آرام آرام لب به سخن می گشود و آن چه لازم می پنداشت، بیان می کرد. در صحبت های خصوصی بسیاری وقت ها سخنش را با چند نکتهء ظریف آغاز می کرد و سپس سخنانش جدی تر شده می رفت و تا هنگامی که مانند جویبار خروشان به خروش نمی آمد از سخن گفتن باز نمی ماند.
من در این دیدارها کاملاً احساس راحت کرده و سعی می کردم تا بیشتر بیاموزم و از آن بحر ناکرانمند دانش و اندیشه فیض تمام ببرم. در این دیدارها وی به انسان درس وطنپرستی، عشق به انسان و انسانیت، درستی کردار و راست گویی، تقوا و پاکیزه گی، بزرگمنشی و جوانمردی، پرهیز از فریب و ریا و به ویژه نفرت از دروغ گویی را می آموخت. او با دید ژرف فلسفی و تحلیل دیالکتیکی دربارهء دشواری ها ی فراراه مصاحبش اظهار نظر می کرد و راه های حل آن ها را برمی شمرد؛ اما هرگز پافشاری نمی کرد تا نظرش مورد قبول واقع شود. در واقع زنده گی کردن در دهلیز تو در توی منطق و فلسفهء نوین معاصر موهبتی بود که خداوند به آن انسان وارسته ارزانی کرده بود.
دلم می خواست تا از میان این آشفته شهر ذهن به شدت خسته و حافظهء کهول و نامرتبم، خاطرات زیادی را بیابم و برای جوانانی که دربارهء او کم و یا هیچ نمی دانند باز گو کنم. اما از یک سو بازگویی کوهی از خاطره و حادثه در این مختصر ممکن نیست و از سویی حالا حالا ها باور چندانی به این خامهء ناتوان نمی توانم داشت که این بار امانت را به منزل مقصود رساند؛ اما به هر حال فقط دو خاطرهء کوچک از تقوا و پاکدامنی و حفاظت بیت المال آن پاکیزه وجدان.
- روندهء ماسکو بودم، برای خداحافظی به نزدش رفته بودم به قصر ریاست جمهوری. در اتاق انتظار نشسته بودم و منتظر بودم تا مرا بپذیرد. در آن هنگام یاورش رفیق عزیز حساس بود و سخت مصروف جواب گفتن به تلفن ها و راه انداختن کارهای ارباب رجوع. چند تن دیگر از جمله جناب حبیب منگل سفیر کشور مان در دولت شورا ها نیز به نوبت نشسته بودند. سرانجام نوبت من شد و باریاب گردیدم. با دیدنم از پشت میزش بیرون شد، بغل گشود و با صمیمیت احوال پرسی نموده دربارهء هدف سفرم پرسید . . . هنگام خداحافظی ناگهان پرسید:- سفر خرجت را اجرا کرده اند؟ مقدار پولی را که حواله کرده بودند، گزارش دادم. سری تکان داد و گفت این مبلغ بسیار ناچیز است. اما برو من به رفیق منگل هدایت می دهم. من رفتم و این مسأله بیخی فراموشم شد. اما یک روز رفیق منگل در سناتوریم به دیدنم آمد و در هنگام رفتن یک نوت صد دالری را بالای میز گذاشت و گفت رفیق کارمل این پول را برایت داده است. آری او هرگز از پول بیت المال به کسی تحفه و بخشش و تارتق نمی داد و ضرورت خریدن و مدیون گذاشتن کسی را احساس نمی کرد. حالا هم من هیچ تردیدی ندارم که آن مبلغ را از جیب شخصی خود پرداخته بود، نه از مال ملت.
و:
- من و شهید دگرجنرال نظرمحمد را که به پُست های معاونیت اول وزارت دفاع و لوی درستیز قوای مسلح جمهوری افغانستان مقرر شده ایم به دفتر خود می خواهد و دربارهء وظایف جدید مان هدایات و دساتیر لازم می دهد. بعد متوجه می شود که نظر محمد یونفورم آبی قوای هوایی و مدافعه هوایی را به تن دارد. از وی می پرسد، آیا دریشی قوای زمینی افغانستان را تا هنوز برایت درست نکرده ای؟ نظرمحمد پاسخ منفی می دهد. بار دیگر از وی می پرسد، آیا برایت لباس نو تدارک ندیده ای؟ او خاموش می ماند ولی من که همصنفی او در اکادمی ارکانحربی بودم و می دانم که تا چه اندازه بی بضاعت است، به عوضش جواب می دهم و می گویم منتظر معاشش است. با شنیدن این حرف هایم اشکی در چشمان رهبر حزب و دولت سو سو می زند، زنگ را فشار می دهد و از یاور خود می خواهد تا دستیارش رفیق انور فرزام را بخواهد . . . فرزام که می آید دستور می دهد: پول تکهء یک دریشی و اجورهء آن را از پول دسترخوان ریاست جمهوری کسر و برای لوی درستیز صاحب حواله کنید. بعد چشمش به یونیفورم مندرس من می افتد و می گوید برای معاونصاحب هم. آه چه باید گفت؟ فقط می توان گفت که او یک گوهر بی بدیل بود و مثل الماس می درخشید. آیا می توان در برابر چنین گهر گرانبهایی که مظهر تقوا و پاکی نفس بود و این دو ارزش سترگ انسانی را به اعضای حزب و مردم خویش می آموخت، سر خم نکرد؟ مگر درست نگفته اند که گوهر های ناب در چنین حالاتی می درخشند و ارزش ویژهء خود رابه نمایش می گذارند؟
البته این تنها من نیستم که خاطرات زیادی از او دارم، دیگران هم هستند، به ویژه کسانی که در دبستان سیاسی او آموزش دیده اند. به نظرم هرکه از خرد بهره یی دارد فضیلت این آموزش های وی برایش پوشیده نیست؛ولی آن که از جمال خرد بی بهره است خود به نزد اهل بصیرت معذور.
دریغا که مرگ اورا از ما گرفت. انسانی را گرفت که با مبارزه بزرگ شده بود، مبارزه با او بود و در درونش می جوشید، تا آخرین لمحهء حیات تا واپسین دم.
* * *
حالا دیگر سحرگاه است. من و رفیق راه و همراهم تشریفات خسته کنندهء گمرک ترمز را پشت سر گذشتانده و از مرز گذشته ایم. اینجا پُل دوستی است، پُل با عظمت و ساخته شده از فولاد ناب و آبدیده و مجهز با خط آهن برای انتقال کالا های بازرگانی به وطن مان. مظهر یک دوستی صمیمانه و بی ریا که در زمان ریاست دولت پریزدنت کارمل و حاکمیت حزب دموکراتیک خلق افغانستان بنیاد آن گذاشته شد و بعد مورد استفاده قرار گرفت. از پُل آن طرف تر گمرک افغاستان است، با سیمای بشاش و آغوش گشاده مرزبانان مان که چه صمیمی اند و چه مهربان. کم نیستند در میان شان برخی از دوستان دیرین و همکاران روزهای دشوار که در کوران حوادث با من بودند و همراه با من! با هزار بهانه و با دشواری فراوان از نزد شان رخصت می گیریم و به سوی شهرک حیرتان که ماشاء الله حالا حالا ها انداز یک شهر تمام عیار را به خود اختصاص داده است، می رانیم. به بازار می رسیم. بازار از جمعیت موج می زند و هرچه بخواهی در آن می یابی . . . نگاهم بدون اختیار به سوی ساختمان محقری کشیده می شود که مدت ها زنده یاد ببرک کارمل را درآغوش خود جا داده بود. یادم می آید که او در آنجا چه غریبانه می زیست، اما چه سرشار از غرور و مناعت نفس. یادم می آید که تا هنگامی که اختاپوت سرطان توان و نیروی مقاومتش را از وی نگرفته بود، هرگز حاضر به ترک کشور نگردید. آهی از دریغ و درد می کشم، به سختی از ریزش اشک هایم جلوگیری می کنم و متوجه می شوم که حیرتان پشت سر ما است و سواد قریه یی به نام جیرتان از دور پیداست . .
سرعت موتر خود به خود آهسته می شود، هرچند آدینه روز است و ترافیک سنگین نیست. راننده به سوی راست سرک می نگرد و دست دعا بلند می کند. آه آنجا آرمگاه اوست، آرامگاه خرد گرای سخنوری که کسی نه در فصاحت از وی کامل تر دیده بود و نه در بلاغت بارع تر از وی شنیده. از راننده خواهش می کنم تا لحظه یی درنگ کند. از موتر پیاده می شویم و همان طوری که به سوی آرامگاهش می رویم، به یاد سرودهء سپهری می افتم، نرم و آهسته قدم بر می داریم تا چینی نازک تنهایی اش ترک بر ندارد. ولی بلافاصله متوجه می شوم که او تنها نیست. او در قلوب و عقول همۀ ما جا دارد. برای آمرزش و آرامش روحش دعا می کنم و متوجه می شوم که سپیده ها در این جا نیز آرام اند و آرام خفته اند./
* این بیت و برخی تعبیرهای دیگر این نبشته از سهراب سپهری است
** این نبشته به تاریخ دوم دسامبر ۲۰۱۱ باز نویسی شد.
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat