حضور

شب را با همه سیاهی تحمل کردم

تا شاید صبح را در آغوش کشم

و به چشمانت که راز آتش داشت

تولد عشق را ببینم

من به جنگ تقدیر رفته بودم

و هرگز اینقدر بی باک

در کشتن خود نه نشسته بودم

چون اندک جایی

برای زیستن

و محلی برای مردن

و گورستانی برای خوابیدن

درین سرزمین نداشتم

بگزار با شب همسفر باشم

و در کوچه های متروک زنده بودن

راه رفتن بیاموزم

بیآفتم و بر خیزم و باز بیآفتم

تا حضور در من جاودانه شود.

انجنیر حفیظ الله حازم