کابوس

 وقتی از پای کوچه میگذشتم

زمین خوابیده بود

خلوتی بود از من و ماه

دیوار های پوک و پوسیده

که از ملامت زمان ریخته بودند

کالبدی بود ازیک کابوس

که وحشت خفته در خود نهان داشت

در امتداد راه

که تاریکی بر ماه چیره میگشت

و چراغ از آخرین قطره های روغن نور میداد

تا مرا در خلوتی ببرد

که دمی بخود آیم

و تا خاطرم کار میکرد

یگانه عابر شب بودم.

انجنیر حفیظ الله حازم