یکشنبه، ۲۷ جون ۲۰۱۰
خاطرات میخائیل گورباچف*
(دانشگاه مرا اسیر کرد)
ترجمه فریدون د- شاهی
تهيهء تصاوير و ويرايش از (سحر)
من در سال ۱۹۵۰ با یک مدال نقره از مدرسه فارغ التحصیل شدم. نوزده ساله بودم و این سن سربازی است و باید تصمیم میگرفتم چی کار کنم. سخنان پدرم را بخوبی به یاد دارم «پس از مدرسه باید خودت دربارهء آینده ات تصمیم بگیری. اگر تصمیم گرفتی، در این جا کار کنی ما می توانیم با هم کار کنیم. اگر تصمیم گرفتی تحصیلاتت را ادامه دهی، اینکار را بکن. من سعی خواهم کرد کمکت کنم. مسأله جدی است و خودت باید دربارهء آینده ات تصمیم بگیری!» من تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم تحصیلم را ادامه دهم. همشاگردی هایم از مؤسسه های آموزش عالی استاوروپل، کراسنودار و روستوف، تقاضای پذیرش کرده بودند اما من تصمیم گرفتم به مهمترین آنها، دانشگاه دولتی لومونوسف بروم و دانشکدهء حقوق را انتخاب کردم.
نمی توانم بگویم برنامهء حساب شدهء دقیقی بود. من تنها اندیشه مهمی دربارهء علم قضا و حقوق داشتم و موقعیت یک قاضی یا دادستان مرا تحت تأثیر قرار میداد. تقاضایم را برای دفتر اداری دانشکدهء حقوق فرستادم و منتظر پاسخ ماندم. روزها گذشت و اصلا پاسخی به دستم نرسید. تلگرامی با پرداخت پول پاسخ فرستادم و پاسخ دریافت کردم: «پذیرفته با اتاق در خوابگاه دانشجویان»؛ یک پذیرش درجه یک بدون مصاحبه یا هیچ چیز دیگر. همه چیز ظاهرا به سود من بود: تبار کارگری دهقانی من، سابقهء کارم، این واقعیت که هم اکنون نامزد عضویت در حزب بودم و بدون تردید جایزهء عالی حکومت که دریافت کرده بودم. به علاوه از نامزدی من نیز استقبال شده بود، زیرا ترکیب اجتماعی نهاد دانشجویی را متعادل می ساخت هدفی که با پذیرش کهنه سربازان جنگ تحقق می یافت. و به این ترتیب من یک دانشجوی دانشگاه مسکو شدم. هفته ها و ماههای اول احساس ناراحتی میکردم؛ از همه گذشته «پریول نویه» روستایی که من از آن آمده بودم را با مسکو مقایسه کنید! یک عالم تفاوت و . . . بریدن ناگهانی و تند از گذشته.
همه چیز برایم تازه بود. میدان سرخ، کرملین، نمایش خانهء بلشوی (نخستین اپرا و نخستین بالت من) تالار ترتیاکف، موزیم هنرهای زیبای پوشکین، نخستین گردشم با قایق روی رودخانهء مسوا، گردش در روستا های اطراف مسکو، نخستین تظاهرات اکتبر و . . . هر بار که به شهر قدم می گذاشتم با احساس غیرقابل قیاس مشاهده یک چیز نوظهور تحت تأثیر قرار گرفتم.
مطمئنا برای شناخت مسکوی قدیم با اصلیت روس آن، صدها خیابان و کوچه های تو در تو، شما دست کم به پنج سال وقت _ اگر نگوییم ۵۰۰ سال نیاز داشتید اما خیابان ها و کوچه های اطراف دانشگاهمان و همهء جزیره های مجمع الجزایر دانشجویان در اطراف اقامتگاهمان (سینما مولوت در میدان خیابان روساکف، باشگاه روساکف، زیبایی بی همتای میدان قدیمی پروبر اژنسکایا، حمام های عمومی باخوستووسکایا، پارک سوکلی نیکی و . . .) همگی در خاطر من حک شده باقی ماندهاند.
سال چهارم دانشگاه بود که ما به تپه های لنین نقل مکان کردیم و هر دو نفر در یک اتاق جا گرفتیم که گاهی برای یک یا حتی دو هفته بدون ترک «خانهء مردان اصیل» آنجا می ماندیم. اما در سال اول در استرومینکا ۲۲ نفر در یک اتاق، در سال دوم ۱۱ نفر و در سال سوم تنها ۶ نفر در یک اتاق، زندگی میکردیم.
ما یک «کافه تریا» برای خود داشتیم که می توانستیم در آن یک فنجان چای به قیمت چند کوپک همراه با نان نامحدودی که روی میزها بود، برای خود بخریم. یک مغازهء سلمانی و یک مغازهء رخت شویی نیز وجود داشت، هر چند بیشتر به علت نداشتن پول یا نداشتن لباس زیاد به آنجا سر نمی زدیم و خودمان لباسمان را می شستیم. ما همچنین درمانگاهی برای خودمان داشتیم؛ این نیز برای من چیز نویی بود، چون در روستای ما تنها مکانی برای کمک های اولیه داشتیم.
ساختمان ما همچنین یک کتابخانه داشت، با اتاق های بزرگ برای مطالعه و باشگاهی که همهء فعالیت های فرهنگی و ورزشی را ارائه می داد، خلاصه یک دانشگاه جهانی بود برای خودش، جهان دوستی دانشجویان با قانون ها و مقررات نا نوشتهء خود.
زندگی دانشجویی ما با صرفه جویی همراه بود. باید به هدفمان می رسیدیم. همیشه، مانند همهء دوستانم در آخرین هفتهء پیش از پرداخت کمک هزینهء تحصیلی سخت بی پول بودم و باید با «جیره خشک» می ساختم ـ یک قوطی لوبیای سبز یا هر چیز که بیشتر از یک روبل قیمتش نبود. و با این حال آخرین روبلمان را روی غذا صرف نمی کردیم ـ به جای آن به سینما می رفتیم.
تحصیلات دانشگاهی از همان آغاز مرا اسیر کرد و همهء وقت مرا گرفت. من با علاقه و شور و حرارت تحصیل کردم. البته دوستان مسکویی من عادت داشتند مرا دربارهء «جهالتم» اذیت کنند؛ چیزی که زیاد برای من غیرقابل فهم نبود آنها این کارها را در راه مدرسه یاد گرفته بودند . . . خوب، من بر خلاف آنها تنها یک آموزش روستایی داشتم!
چه چیزی دربارهء دانشکدهء حقوقمان جالب بود؟ اولا برنامهء درسی جامع و متنوعی داشت. نقطهء برجستهء آن دوره علوم تاریخ بود: تاریخ و نظریهء کشورداری و حقوق؛ تاریخ افکار سیاسی؛ تاریخ دیپلماسی؛ اقتصاد سیاسی که در سطح دانشکدهء اقتصاد تدریس می شد؛ تاریخ فلسفه؛ مادی گرایی جدلی و تاریخی؛ منطق، زبان لاتین و آلمانی و سرانجام واحد های زیادی از موضوعات حقوقی و قانون مدنی و جنایی، آمار جنایی، پزشکی و روان شناسی قانونی، مدیریت، قانون مالی و . . . قانون ازدواج و خانواده، حسابداری، و طبیعتا حقوق بین الملل عمومی و خصوصی، نظام حکومتی و قوانین کشورهای سرمایه داری و غیره . . .
فرض بر این بود که آگاهی به موضوعات صرفا قضایی، به دانشی بنیادی از فرآیند های اجتماعی ـ اقتصادی و سیاسی امروزی نیاز داشت و بنابر این باید بخشی از یک برنامهء درسی جامع می بود که همهء علوم اجتماعی را در بر می گرفت. برای من دانشگاه یک معبد یادگیری، کانون ذهن هایی که غرور ملی ما به شمار می رفتند، یک مرکز فعال جوانی و محملی برای عشق و جست و جو بود. اینجا نفوذ فرهنگ کهن روس، سنت های مردسالارانهء دانشگاههای روسیه را که در همه چیز وجود داشت، می دیدم.
بسیاری از دانشمندان و استادان معروف تدریس در دانشگاه دولتی مسکو، سخنرانی در آن را افتخاری برای خود می دانستند. هر یک از آنها نمایندهء یک مکتب علمی بودند و دهها کتاب و رساله نوشته بودند. درسهای آنان دنیای جدیدی را از همهء جوانب دانش بشری که تا آن زمان برایم ناشناخته بود به رویم می گشود و مرا با منطق نگرش علمی آشنا می کرد. حتی در تاریک ترین سالهای استالینیسم، نبض زندگی عمومی در درون دیوارهای ساختمانی که در خیابان موخوایا قرار داشت، می زد. هر چند تا اندازهء زیادی، روح جست و جوی خلاقانه و انتقاد منطقی به صورت "پنهانی" ادامه داشت.
طبیعی است اوضاع واقعی حاکم بر دانشگاه را نباید حالت شاعرانه داد. سه سال نخست تحصیلات من یا به اصطلاح «دورهء آخر استالینیست» همزمان بود با یک رشتهء جدید از سرکوب ها، مبارزهء مشهور بر ضد «جهان شمولی بی ریشه» و غیره و غیره. به نظر می رسید هدف فرآیند تدریس، شستشوی مغزی ذهن های جوان از نخستین هفته های تحصیل آنها برای دوری از وسوسهء افکار، تحلیل ها و قیاس های مستقل بود. در واقع سیطرهء افکار عقیدتی در همه جا حضور داشت؛ در درسها، همایش ها و همچنین بحث های گردهمایی دانشجویی.
یک روز در یکی از جلسه ها، جرأت کردم اشارهء انتقاد آمیزی به یکی از اساتید خود داشته باشم. در مورد شیوهء تحلیل او از یک مسألهء خاص. شالایکو، همکلاسی ام و یکی از کهنه سربازان جنگ و رهبر آن دورهء تحصیلی ما (او امروز یک پروفیسور است و صاحب آثار بسیار) توصیه کرد: تا پایان امتحانات از این گونه اظهار نظرها خودداری کن!
در آن زمان من فقط به ملاحظه کاری اش خندیدم. گذشت تا روز امتحان آن استاد رسید. من همهء سؤالها را با اعتماد به نفس کامل پاسخ دادم. تنها در یک لحظه به عنوان کتابی اشتباهی اشاره کردم. امتحان کننده این طور نشان داد که تعجب کرده است. من بلافاصله گفتهء خود را اصلاح کردم. اما دیر بود . . .
با لبخند نیش داری چیزی در دفتر یادداشتش ثبت کرد. او دیگر حتی به بقیهء پاسخم گوش نداد. به سختی توانست خوشحالی کینه جویانهء خود را پنهان کند. من سخنم را به آخر رساندم که اعلام کرد «بسیار خوب گورباچف نمره ات دقیقاً 4 است.» و آن را در دفتر امتحانم وارد کرد.
هر چند برای همهء درس های دیگرم نمره ۵ آوردم اما امتحان او را تکرار نکردم، این کار او به بهای از دست دادن کمک هزینهء تحصیلی ام تمام شد. ضربهء شدید برای اتکای به خود و بویژه جیب من بود.
حالا متوجه می شدم دانشگاه ـ استادان و دانشجویان هر دو ـ از نزدیک تحت مراقبت بود. به ظاهر یک نظام مؤثر کنترول عمومی روی ذهن ما وجود داشت. کوچکترین انحرافی از خط رسمی، هر تلاشی برای زیر سؤال بردن چیزی با پی آمدهای توبیخی و یا حداقل انتقاد در گردهمایی کومسومل یا حزب، همراه بود.
همان روزها بود که خبرهایی در مورد موج جدیدی از تصفیه در میان استادان دانشگاه به گوش ما رسید. بیاساس بودن اتهام ها گاهی آنقدر روشن بود که مسئولان امر مجبور به عقب نشینی می شدند.
یک مورد آن ماجرای پروفسور «اس.وی.یوژکف» یکی از استادان برجسته دانشگاه بود که عمر خود را وقف مطالعهء روس های کیوان کرده بود و ناگهان به پیروی و ترویج «جهان شمولی بی ریشه» متهم شد.
یوژکف را در جلسهء شورای دانشگاه تکه تکه کردند. کاملاً خرد شد. به طرف سکوی خطابه رفت و به جای بحث در دفاع از خود تنها یک جمله گفت: «به من نگاه کنید!» و با پیراهن سبک روسی خود و کمربندی از ریسمان و کلاهی حصیری در دست _ نمونهء مجسم روشنفکر مورد احترام روسها _ در برابر جمعیت ایستاد.
جمعیت زدند زیر خنده. به جای بحث دربارهء اتهام های کاذب علمی، عقل سلیم حاکم شد و جمعیت حاضر را وادار کرد به سادگی از خود بپرسند، «آیا ما نباید کاملا دیوانه باشیم که تصور کنیم این مرد یک جهان شمول است؟»
بی صداقتی محض است اگر ادعا کنم که شستشوی مغزی گستردهء دانشجویان دانشگاه بر ذهن ما تأثیر نگذاشته بود. ما بچه های زمان خود بودیم. اگر بعضی پروفیسورها ـ این طور که امروز به نظرم می رسد ـ مجبور بودند ـ «قواعد بازی» را رعایت کنند، ما دانشجویان، بسیاری از فرضیه های تدریس شده را مسلم می دانستیم، صمیمانه به واقعیت آنها ایمان داشتیم و . . . در واقع باید بگویم همهء نظام آموزشی برای این ساخته شده بود که نگذارد ما به «ذهنی انتقادی» دست یابیم. اما در هر حال در سومین سال دانشگاه فرآیند صرف دانش اندوزی، ما را به مرحلهء هدایت کرد که به طور جدی شروع کردیم به منعکس کردن همهء واقعیت هایی که یاد گرفته بودیم.
حزب کمونیست
در سال ۱۹۵۲ به حزب کمونیست پیوستم اما مشکلی پیش آمد: من در تقاضانامهء خود دربارهء دو پدربزرگم که هر دو قربانی اختناق شده بودند، چه باید مینوشتم؟ با وجود اینکه پدربزرگ پانته لی محکوم نشده بود اما در هر حال ۱۳ ماه را در زندان گذرانده بود. و پدربزرگ آندری حتی بدون محاکمه به سیبری تبعید شده بود. این مسأله وقتی من نامزد عضویت شدم هیچ کس را ناراحت نکرد؛ چون استاوروپل همهچیز را دربارهء من می دانستند. من نامهء برای پدر نوشتم چون مطمئن بودم وقتی به حزب پیوسته بود باید همین سؤال را جواب می داد. پدر گفت - من هیچ چیز ننوشتم. ما در جبهه از این حرف ها نداشتیم. افراد قبل از جنگیدن به حزب پذیرفته می شدند. مرگ منتظر ما بود و این خودش همه سوال ها را پاسخ می داد.
ما از نظر عقلانی آدمهای بالغی بودیم و روش انفعالی بعضی از استادان ـ که دانشجویان را تنها به صورت ابزاری برای آموختن مسائل عقیدتی می دیدند ـ داشت غیر قابل تحمل می شد. یک نوع اهانت در آن وجود داشت که باعث ذلت حیثیت انسانی می شد.
به یاد دارم در پاییز ۱۹۵۲ زمانی که اثر استالین به نام "مسائل سوسیالیسم در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی" چاپ شد، یکی از برجستگان فکری، صفحه به صفحهء این کتاب را در جریان درسش برای ما خواند. من صبرم را از دست دادم و یادداشتی برایش فرستادم و یادآور شدم در اصل ما این کتاب را هم اکنون خوانده بودیم و خواندن مجدد آن در کلاس درس، نشانهء بیاحترامی به حضار بوده است.
واکنش او فوری بود. پاسخ غضب آلود استاد در اصل این بود که آدم های گستاخ که بیم دارند حتی نامشان را در زیر یک یادداشت امضا کنند آن قدر خودبین هستند که تصور می کنند هم اکنون «همهء غنای این نظریه ها و نتیجه گیری های اثر رقیق استالین را فرا گرفتهاند.»
من بلند شدم و گفتم من نویسندهء یادداشت بودم. اخبار این حادثه از طریق کومسومل و سازمان حزبی گذشت و به کمیتهء شهر مسکو رسید. و من در آن زمان، معاون دبیر سازمان کومسومل دانشکده بودم. تحقیقاتی صورت گرفت اما جنجال سرانجام خوابید ـ به نظر می رسد اصلیت «کارگر ـ کشاورز» من یک بار دیگر کمکم کرد.
در تابستان سال ۱۹۵۳ در تعطیلات دانشگاه به عنوان کارآموز در تحصیلداری بخش مان در استاوروپل کار کردم. این نخستین آشنایی من با نمونهء منحصر به فرد رهبری منطقهء در آن روزگار بود. بعد از این تجربه من با دید دیگری به زادگاهم نگاه کردم. رئیسه ماکسیموونا در کتابش «من امیدوارم: نشانهها و بازتاب ها» فرازهایی از یکی از نامه هایم را در آن روزها نقل می کند:
من از اوضاع اینجا خیلی افسرده خاطرم. و بویژه هربار که نامهء از تو دریافت می کنم این را بیشتر احساس می کنم. نامه ات برایم با خود خیلی چیزهایی را که خوب، عزیز، نزدیک و قابل درک است، می آورد. و آنگاه احساس می کنم چقدر محیط اطرافم در اینجا ناراحت کننده است. بویژه شیوهء زندگی اربابان محلی، قبول میثاقها، فرمان برداری، با تصمیم های از پیش گرفته شده دربارهء همه چیز و نابخردی و خودسری مقام ها. وقتی به رهبران محلی نگاه می کنی هیچ چیز برجستهء نمی بینی جز شکم شان، اما چه اطمینان به خودی، چه اعتماد به نفسی، چه تواضعی و چه لحن میهن پرستانهء!
مرگ استالین
در صبح سرد ۵ مارچ سال ۱۹۵۳، سکوتی کامل بر سالن شمارهء ۱۶ که کلاسمان در آن برگزار میشد، حاکم شد. استاد وارد شد و با صدایی غم انگیز در حالی که اشک در چشمانش برق می زد، مرگ بی هنگام استالین را در هفتاد و چهارمین سال زندگیش اعلام کرد. بعضی از دانشجویان نزدیکانی داشتند که قربانی تصفیه ها شده بودند و بعضی نیز کم یا بیش حتی در آن زمان از ماهیت خودکامهء رژیم آگاه بودند، اما اکثریت قریب به اتفاق دانشجویان عمیقاً و صمیمانه از مرگ استالین ناراحت شدند و آن را یک فاجعه برای مملکت تلقی کردند. و انکار نمی کنم احساس مشابهی در من نیز وجود داشت. رسالهء امتحان نهایی من «استالین ـ افتخار نبرد ما، استالین ـ سرافرازی ما جوانان» بود و من بالاترین نمره را گرفتم و رساله ام چندین سال به عنوان نمونهء که باید سرمشق می شد برای استفاده فارغ التحصیلان مدرسه آرشیو شد. و این در حالی بود که من واقعیت حکومت استالین را نمی شناختم...
رئیسه روزهای زند گی
سالهای تحصیلم در دانشگاه بسیار سخت بود. مطالعه، درس و همایش ها دست کم دوازده تا چهارده ساعت وقتم را در روز می گرفت. من باید شکاف های تحصیلات روستایی را پر می کردم، بویژه در سالهای نخست دانشگاه که بسیار درد آور بود؛ صمیمانه بگویم هرگز از غرور عاری نبودم.
من در یاد گرفتن مسائل نا آشنا بسیار سریع بودم، اما جذب دانش جدید به خواندن رشتهء وسیعی از کتاب ها نیاز داشت. تصادفاً، این نکته تفاوت اصلی میان تحصیل در دانشگاه ما با اکثر مؤسسه های دیگر آموزش عالی بود. دانشگاه مسکو تنها نه میعادگاه ذهنهای مختلف، بلکه تجربه های مختلف زندگی و ملیت های مختلف بود. چهار راه سرنوشت ها بود؛ گاهی یک آشنایی کوتاه به سالهای طولانی همراهی ختم می شد، باشگاه دانشجویان ما در خیابان استرومینکا مرکزی بود که این نوع ملاقاتها معمولا در آنجا صورت می گرفت. یک ساختمان کوچک که فکر می کنم سابقا یک پادگان بود، برای ما به مرکز فرهنگ واقعی تبدیل شد.
خوانندگان و هنرپیشگان مشهور در آن جا به ما می پیوستند؛ مه شف، کوزلفسلی اوبوخوا، یان شین، مارتسکایا، موردوشوف و نخبگان جهان نمایشی مسکو.
هنرپیشگان وظیفهء خود می دانستند عشق به زیبایی را در جوانان تقویت کنند. این سنت عالی هنرمندان روشنفکر قبل از انقلاب بود که متأسفانه امروز تقریبا از بین رفته است و این ملاقات ها ما دانشجویان را که از شهرها و روستاهای بسیار می آمدیم با هنر واقعی آشنا می کرد.
باشگاه محلی بود برای فعالیت های گوناگون، از هنر خانه داری گرفته تا رقص هایی که در آن زمان رایج بود. مهمانی های رقص هر چند گاه یک بار در باشگاه برگزار میشد. من کمتر با آنها می رفتم و ترجیح می دادم با کتابهایم تنها بمانم. یک شب داشتم کتاب می خواندم که دو دوست با عجله وارد اتاقم شدند.
آنها گفتند لامیشا، دختر خیلی زیبایی آنجاست. تازه وارد است، بیا برویم. گفتم؛ بسیار خوب شما بروید، من هم بعدا می آیم. بچه ها رفتند و من سعی کردم، مطالعه ام را ادامه دهم. اما سرانجام کنجکاوی بر من چیره شد و به باشگاه رفتم. در حالی که نمی دانستم قرار است با سرنوشتم ملاقات کنم.
از در ورودی، یوری توپیلین هم اتاقی ام را با آن قد بلند و حالت شق و رق نظامی اش دیدم که با دختری که نمی شناختم، می رقصید. موزیک متوقف شد. سراغ آنها رفتم. ما به هم معرفی شدیم. رئیسه تیتو رنکو» فلسفه می خواند در دانشکدهء هنر همان ساختمان دانشگاه که دانشکدهء حقوق هم بود. او در همان خوابگاه خیابان استرومینکا زندگی می کرد و من نفهمیدم چگونه قبلا ندیده بودمش.
از آن روز به بعد یک دورهء امید و دلواپسی برایم آغاز شد. احساسم در آن زمان این بود که نخستین ملاقاتمان رئیسه را تحت تأثیر قرار نداده است؛ او خونسرد و بی تفاوت به نظر می رسید، از نگاهش این طور بر می آمد. سعی کردم دوباره او را ببینم و یکی از دوستان هم اتاق رئیسه، او را به اتاق ما دعوت کرد. ما با چای از آنها پذیرایی کردیم. و دربارهء همه چیز با نوعی احترام و علاقه خاصی که معمولا در چنین ملاقات هایی وجود دارد، صحبت کردیم. سعی کردم در او «تأثیر» بگذارم اما فکر کنم به طور وحشتناکی خود را یک احمق جلوه دادم. او عقب نشست و اولین کسی بود که پیشنهاد کرد بروند. بعد از آن بارها سعی کردم با او ملاقات و صحبت کنم اما دو ماهی گذشت تنها در ماه دسامبر سال ۱۹۵۱ فرصتی پیش آمد. یک شب مطالعه ام را که تمام کردم به باشگاه رفتم. اتاق ملاقات با هنرمندان بیش از حد شلوغ بود. تنفس کوتاهی اعلام شد و من به طرف سن رفتم تا شاید دوستانی را در آنجا پیدا کنم. ناگهان احساس کردم شخصی به من نگاه می کند. به رئیسه سلام کردم و گفتم دنبال یک صندلی خالی می گشتم. او در حالی که بلند می شد پاسخ داد «می توانید جای من بنشینید».
برداشتم این بود که او حالش زیاد خوب نبود و پیشنهاد کردم تا خوابگاه همراهی ش کنم. مخالفتی نکرد. ساعت حدود ۱۰ برای ما دانشجویان خیلی زود بود. پیشنهاد کردم قدمی در شهر بزنیم. رئیسه موافقت کرد و چند دقیقه بعد از خیابان استرومینکا به سوی باشگاه روساکف راه افتادیم.
پیاده روی طولانی داشتیم، دربارهء خیلی چیزها صحبت کردیم البته بیشتر دربارهء امتحان های قریب الوقوع و سایر مسایل دانشجویی. روز بعد دوباره ملاقات کردیم و به زودی همهء وقت آزادمان را با هم می گذراندیم و بقیهء زندگیم به شکلی در حاشیه قرار گرفت. حتی درس خواندنم تحت الشعاع قرار گرفت و ضعیف شدم هر چند امتحان ها را گذراندم.
اما یک روز زمستانی اتفاق غیرمترقبهء رخ داد. ما طبق معمول پس از درس در محوطهء دانشگاه مسکو در خیابان موجووایا همدیگر را دیدیم و تصمیم گرفتیم تا خوابگاه در خیابان استرومینکا قدم بزنیم. اما رایا بیشتر راه را ساکت بود و به سؤالهای من با اکراه جواب می داد. احساس کردم اتفاقی افتاده و صریحاً از او پرسیدم چه شده است.
به شکل غیرمترقبهء گفت: «ما دیگر نباید همدیگر را ببینیم. من همهء این مدت خوشحال بودم. به زندگی بازگشتم. از مردی که به او اعتماد کرده بودم، بریدم و این ضربهء مهلکی برای من است. من از تو متشکرم. اما اگر این حادثه دوباره اتفاق بیفتد دیگر نمی توانم تحملش کنم. بیا قبل از اینکه خیلی دیر شود دیدن همدیگر را متوقف کنیم. برای مدتی در سکوت قدم زدیم. بالاخره به رایا گفتم نمی توانم خواسته اش را اجابت کنم چون برایم فاجعه خواهد بود. و به این ترتیب احساسم را برایش فاش ساختم. وارد خوابگاه شدیم. رایا را تا اتاقش بدرقه کردم و قبل از اینکه او را ترک کنم، گفتم دو روز دیگر در همان مکان همیشگی در میدان دانشگاه دولتی مسکو منتظرش خواهم بود. رایا اصرار کرد «ما نباید دیگر همدیگر را ببینیم.
من پاسخ دادم: منتظر خواهم بود.
دو روز بعد دوباره ملاقات کردیم و دوباره همهء وقت آزادمان را با هم گذراندیم. ما در بولوارهای مسکو گشتیم، بیشتر افکار محرمانه خود را با هم در میان گذاشتیم و با تعجب و شادی از همه چیزها دربارهء یکدیگر که ما را به هم نزدیک می کرد، آگاه شدیم.
در جون ۱۹۵۲، یک شب دیگر را تا سحرگاه در باغ خوابگاه خیابان استرومینکا صحبت کردیم. شاید در این شب ژوئن بود که متوجه شدیم، نمی توانیم و نباید از هم جدا زندگی کنیم. و زندگی ثابت کرد انتخاب مان درست بود. یک سال بعد تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم...
ما نمی توانستیم امیدی به داشتن یک اتاق جداگانه در خوابگاه استرومینکا داشته باشیم، ولی ما جوان بودیم و تنها این مسأله بود که اهمیت داشت.
در پایان فصل تحصیلی سوم به خانه رفتم و والدینم را از تصمیم مان آگاه ساختم و همهء تابستان را به عنوان مکانیک در ایستگاه ماشین آلات و تراکتورها کار کردم. هیچ گاه مانند آن کار نکردم و پدر به شوخی می گفت: انگیزهء تازهء برای کار کردن یافته ای!
قبل از آن که رهسپار مسکو شوم، پدر و من ۹۰۰ کیلو گندم فروختیم و دو نفری با حقوقمان نزدیک یک هزار روبل درآوردیم ـ که در آن زمان پول به نسبت خوبی بود. به این ترتیب پایگاه مالی برای خانواده مان درست شد. من چند روز زودتر برای دیدار رایا که تعطیلات را با والدینش گذرانده بود به مسکو بازگشتم. در نخستین پیاده روی مان از برابر ادارهء ثبت در سوکول نیکی گذشتیم.
پیشنهاد کردم سری به داخل آن بزنیم. به داخل رفتیم و اسنادی را که برای ثبت ازدواجمان لازم بود پیدا کردیم.
در ۲۵ سپتامبر سال ۱۹۵۳ ما از در این ادارهء محترم گذشتیم و سند شمارهء «آز، وی ۴۸۹-۴۷» را که در آن تصریح شده است «شهروند گورباچف، میخاییل سرگیوویچ، متولد سال ۱۹۳۱ و شهروند تیتو رنکو رئیسه ماکسیموونا متولد سال ۱۹۲۳ به ازدواج قانونی هم درآمدند. مهر و امضا محفوظ است» به دست آوردیم. مراسم به نسبت کسل کننده ای بود، اما حداقل به سرعت پایان یافت.
رئیسه این روز را در رؤیایی که در آن روزها داشت به یاد دارد؛ او و من در ته چاهی بسیار عمیق و تاریک نشسته بودیم، بارقه ای از نور از نقطه ای از بالای چاه معلوم بود. ما در حالی که به یکدیگر کمک می کردیم شروع کردیم از چاه بالا رفتن، دستهایمان بریده بود و خون می آمد. درد غیرقابل تحمل بود. رایا افتاد ولی من او را گرفتم و دوباره صعودمان را به آهستگی به طرف بالا از سر گرفتیم، سرانجام در حالی که کاملا خسته و درمانده بودیم، از این سوراخ سیاه خود را بیرون کشیدیم، یک درهء صاف، زیبا و پر از درخت در برابرمان بود. در افق، خورشید درخشانی نمایان بود و به نظر می رسید دره به داخل آن جاری بود و نورش را منعکس می کرد. ما به طرف خورشید رفتیم اما ناگهان معلوم نشد از کجا سایه های سیاه وحشتناکی روی ما افتاد و هر دو سوی جاده را پوشاند.
این چیست؟ و ما شنیدیم «دشمنان، دشمنان، دشمنان» قلبمان گرفت ... اما دست در دست هم قدم زنان جاده را به سوی افق در جهت خورشید ادامه دادیم.»
* شخصیکه به داعیهء صلح و سوسیالیزم و جنبشهای آزادیبخش و رهائیبخش ملی و بین المللی خیانت بزرگ کرد. («اصالت»)
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat