یکشنبه، ۱ اپریل ۲۰۱۲

  

«زمانی که مردم میخندد، شیطان میگیرید و وای به زمانی که شیطان لبخند زند»

 

این "شیطان ملعون" یا بلای هفت سر و هشت پا٭ که همه گویندگان کلمته الله، هر روز لا اقل پنج بار در آرزوی رجم او اند؛ بیش از بیست سال است که در خانه و کاشانه و لانۀ ویران من و تو حکم میراند و بر غم و درد مردم مصبیت زدۀ ما میخندد، میخندد و میخندد . . . و «من» و «تو» و «ما» همه می گیرییم و می گیرییم؛ برای آنکه شیطان رجیم میخندد . . . شیطانی که گاهی با "چهره جهادی" و گاهی با "ماسک طالبی" و امروز با داعیه "صلح و دموکراسی" بر ریش من و تو میخندد و خواهیم دید که روزی دیگری با نقاب "دیگری" بازهم بر ریش مردم ما خواهد خندید . . .

زمانی بود که خندیدن بر ریش مردم طعنه بزرگ دانسته میشد؛ اما سالیان سال است که این خنده شیاطین و دست آموزان ایشان جزء زندگی روزمره خلق الله وطن ما گردیده است و ما جز اینکه سَیل بین بیچاره و درمانده باشیم چیزی دیگری از دست ما ساخته نیست!

و ما در رومان «لبخند شیطان» با ناله و درد کابلیان که بیانگر درد و افشا کننده خباثت و نجاست این "شیطان" هفت سر و هشت پا و خواست ها و عملکرد های او و رنج مظلومان و بیچارگان و بینوایان و قربانیان او است؛ آشنا میشویم، آشنا نه بلکه باز گویی آنچه را می خوانیم که دیدیم و حس کردیم و شنیدیم، خود و همسایه دست راست و چپ من و ما و تو و شما و در یک کلمه همۀ ما، قربانیان این برهۀ دردناک از هستی و سر نوشت وطن بودیم و هستیم.

ببرک ارغند در «لبخند شیطان» نتنها سرگذشت من و تو را باز نویسی و بازگویی و یاد آوری مینماید بل با کش کردن قلم درد و غم، رنج و اندوه، بیچاره گی و بینوایی همۀ مظلومین و قربانیان چار جیم (جهالت، جهاد، جنگ و جنایت) را چنان با مهارت ترسیم و تشریح مینماید که خواننده تمام درد و اندوه قهرمانان رومان «لبخند شیطان» را احساس نموده و خود را در چنان حالتی درمییابد که می گوید ایکاش در آن لحظه دستم میرسید و توان آن را میداشتم تا آن زن مصیبت زدۀ اسیر در چنگال جهادی وحشی را نجات دهم . . . چنانچه میخوانیم که:

«. . . زنه کشان کشان به داخل خانه میبرن. بچگک از پشتش اس . . . یکیش ده حویلی ماند، البته پیره میکنه . . . سپس همان زن را دید که سوی دروازه حویلی فرار میکرد. همان مرد در تعقیبش بود و خطاب به دوستش میگفت: بچی وطن نیمانش که بگریزه . . . و کودکی مانند گیاه هرزه به پاهای مرد تاب خورده بود . . .»

قوماندان میپرسد: کارِی ته کدی؟

«. . . نی بابا ای حرامزاده مگم نمیماند . . . مه خوش ندارم که زن نی بَگه . . . نی بَگه در میگیرم. دنیا دَ نظرم تاریک میشه خوب و بده دیده نمیتانــم . . .»

«. . . مره زنِ خــون و خــون پــر خوشــم مییایه . . . تُه بخایی کارِ ته کنی و او نمیمانه چیق بزنه و دست و پای بزنه و گریان کنه، عذر و زاری کنه؛ مگم تُه نمیمانیش، قی کارد بزنی، خونایش دَ سر و رویت باد شوه. زن تَی دست و پای تُه جان بته. او نه مزه!»

و در ورق دیگر میخوانیم که:

«. . . اگه شفاخانه میبردیمش، نام کاظم خان بد میشد. اگه جورام میشد دیگه به درد ما نمیخورد. دیگه نه از گای . . . بود و نه از زاییدن . . . یک جایی دَ همی چقریا پرتافتش میکنیم که بوی نکنه و سلام . . . دو جنگجو زنبیلی را آوردند و جسد نسرین را که بوی کباب، پطرول و پشم سوخته میداد، در آن گذاشتند و بردند.»

برای بازگویی جنایات دو دهه تسلط جنایت کاران، جنگ افروزان و جهادی ها چیزی بهتر از این سطور وجود ندارد.

بازهم این ببرک ارغند است که یگانگی و همبستگی مظلومین را چنین رقم میزند:

«. . . مردی سرش را از چوکات دروازۀ خانه اش بیرون کرده و صدای شان میزند:

بیادرا بیایین . . .! بیادرا بیایین! . . .

همه همانسو دویدند. صاحب حویلی، سراسیمه میگفت شان: بیادرا پشت تانه سیل نکنین داخل شوین! لا تیز داخل شوین! . . .

فراری ها همه یکی پشت دیگر به حویلی داخل شدند. صاحب خانه راست و چپ سرک را نگاه نمود، با خود میگفت: کدام بیچاره نمانده باشه . . . خطاب به فراری گفت لا آرام باشین خانۀ خود پکر کنین . . .

صاحب خانه از پیر زنی که افتان و خیزان به تعقیب دیگران داخل خانه شده بود پرسید: ادی او بیارم؟ . . . یک غلُپ! . . .

زن نفس نفس میزد. یک دستش بر کمر و دست دیگرش روی سینه اش بود . . . بده ثواب مونی. خدا شاهده حلق مو خوشک شده ثواب مونی . . .».

«لبخند شیطان» اگر برای نسلی یاد آوری و تداعی مرحله از جهالت، جهاد، جنگ و جنایت است که آنرا به چشم سر دیده و با پوست و گوشت خود حس کرده اند، برای نسل دگری که آرزومندم هیچگاه ناظر دیدن آن نباشند، مدرسۀ است آموزنده و پر از درد و رنج که آنرا تنها از زبان پدران، مادران، خواهران، برادران، کاکا، ماما و سر انجام هم کوچه و هم وطنانش به شکل قصه شنیده اند و در نظر آنها این همه بیشتر به افسانه شبیه است تا روایت واقعیت. و به همین جهت باید دستان دگری بکار شود و «لبخند شیطان» را به زبان های هالندی، دنمارکی، سویدنی، نارویژی، انگلیسی فرانسوی و آلمانی ترجمه کنند تا نسل دور از وطن، درد و رنج گذشتگان خود را که ناشی از "لبخند شیطان" است به تفصیل بخوانند تا نگذارند قهقۀ این "شیطان ملعون" بر سرزمین زادگاه پدر و زاد گاه خودش بیشتر ازاین تداوم یابد.

اگرچه در این برهۀ زمان تحقق این آرزو یعنی "خاموش شدن شیطان" محال بنظر میرسد؛ اما این خواستِ است انسانی و ناممکن هم نیست زیرا معتقدیم که چرخ گردون تا آخر به خواست و کام جابران نمی چرخد و عدالت انسانی سر انجام تحقق می یابد.

به امید روزی که اهورامزدا بر اهریمن پیروز گردد و "شیطان" دگر نتواند بخندد و من بر این امر سخت باورمندم، باوجودی که میدانم زندگی ام کفاف دیدن آن روز را نخواهد کرد.

در اخیر ببرک ارغند دیر سال زنده باشد و قلمش بُرنده تَر.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

٭ در اسطوره های قدیمی وطن ما اژدهای هفت سر و در ادبیات اروپایی اختاپوت یا هشت پا سمبول ظلم، تعدی و تجاوز است و در این نوشته منظور از تنظیم های هفتگانه ساخت پاکستان و هشتگانه محصول رژیم آخوندی ایران است.

 

 

   

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org