جمعه، ۱۵ اگست ۲۰۰۸
(تهيه از عزيز همسفر)
با من بگو اين داغ سنگين، چيست بر دل! در فراواني اندوه ها، تمام مرثيه ها را ورق مي زنم و چشم ها، تازه ترين اشک ها را نذر ماتم مي کنند!
گويي دلم نبض خويش را با «غربت وتنهاي» تنظيم کرده است!
پرده اي از تلخ ترين غريبانه ها، پيش رويم مي آويزد و من به غمگين ترين غروب جاري در افق مي نگرم؛ غروبي درست شيبه غروب تنهاي !
شايد «شام غريباني ديگر» در راه است و سوگنامه غريبي ديگر در ديار غريبان؛ آن هم در غربتي سنگين و جان گداز، آن هم در «شهربيگانه»؛ جايي که حتي يک نفر، نگاهش را مهرباني نياموخته و از در و ديوارش، فقط بيگانگي مي بارد!
آه اي غربت آبادِ غصه هاي ويرانگر! اي شهر غم هاي فراموش نا شدني !
آه، چه تلخ گرفته اي در آغوش، اينک غم راه، اي ديار شوم، اي ماتم آباد تمام تبعيدها!
مثل بغضم، مثل آهم، در غروب سرد و زخمي
بيتْ بيتِ غربت و تنهايي ات را مي شناسم
كدام شب از شبهاي سرد آن سال تقديرم را چنين نوشتند كه آواره، كوله بار اين همه تلخي و درد بر دوش مي كشم ماهها از دياري به ديار ديگر. و سالي ديگر دوباره همانها نوشتند كه درياها بگريم و نگاه از نگاه اينها كه در چشمانشان ترحمي دردآور سوسو مي زند برگيرم و لبخندي برلب آورم انگار كه هيچ نبوده و هيچ ماهي بر من نگذشته است.
سراپا سكوتم اما تو ميداني اي گهواره آرزوهايم واي زادگاه مهربانم كه با دل پُر ميآيم اين شبها و ميخوانمت به نام، هزار بار كه تقديري ديگر برايم رقم زنند...
موجها خوابيده اند آرام و رام
طبل توفان از نوا افتاده است
چشمه های شعله ور خشکيده اند،
آبها از آسيا افتا ده است...
باز ما مانديم و شهر بی تپش
وآنچه کفتار است و گرگ و روبه است
گاه می گويم فغانی سر کنم،
باز می بينم زبانم کوته است...
در شگفت از اين غبار بی سوار
خشمگين ما نا شريفان مانده ايم
آبها از آسيا افتاده،
ليک
باز ما با موج و توفان مانده ايم...
هر که آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بی نصيب
زآن چه حاصل جز دروغ و جز دروغ؟
زين چه حاصل جز فريب و جز فريب؟
باز می گويند : فردای دگر
صبر کن تا ديگری پيدا شود،
فرشته ي پيدا نخواهد شد،اميد!
کاشکی اسکندری پيدا شود...( ؟؟؟ )
زندگی در گذر است چون رودی خروشان، بی رحم اما زیبا و با شکوه که البته شاید همین خروشانی و عبورش از پستی و بلندی ها آنرا علی رغم تمام بیرحمی اش، زیبا و خواستنی کرده است. این رود خروشان با تمام مشکلات و موانعی که در سر راهش قرار دارد مقابله و همچنان به راه و مسیرش ادامه میدهد و فقط به یک چیز می اندیشد: (حرکت)! بعضی وقتها از خود میپرسيم این زند گی و یا شاید بهتر است بگویم این رود وحشی و سرکش چه با خود به همراه دارد؟ آیا به غیر از درس گرفتن از این همه سر سختی که در برابر هر مانع سر راهش از خود نشان می دهد و از حرکت باز نمی ماند، مطلب دیگری نیز می توان از او آموخت؟هر بار در برابر این پاسخ جوابی می یابيم و می دانيم که این رود به قدری بزرگ و پهناور است که هر بار دیگر هم که به او و این مسئله فکر کنيم چیزهای زیادی به ما خواهد آموخت.
چیزهائی که فقط گذر زمان در درک وا قعی آن موثر و مفید خواهد بود چون این رود هم به مانند تمامی رودها در هر لحظه و هر قسمت از مسیرش چیز خاص و مخصوص به آن موقع را به یادگار می گذارد. سنگ ها، گل و لای و سایر چیزهای باقی مانده، این رود درقسمتها يی از مسیرش ذرات طلا در بخشهای دیگر سنگهای قیمتی، وخیلی چیزهای دیگر از خود به جا میگذارد که فقط باید به خود فرصت دهیم و در حالی که با پستی و بلندی های بستر رودخانه بالا و پائین میرویم و شنا میکنیم به تمامی چیزهای رسوب کرده اطراف با شد.
رودخانه را چون نمادی از سر سختی و پشتکار است دوست داريم، اگردر هر فرمش باشد، خواه آرام و کندرو و خواه سرکش و تندرو. چون این ذهن ما است که به طبعيت اطراف هویت میدهد و آنها را به سوژه ای خاص تبدیل میکند. هر از گاهی به این تبد یل ها و فرم ها می ا ندیشم، فرمی خاص که به در حفظ و نگهداری توازن روح، فکر و به دنبال آن جسم که با سلامتی معنا می یابد، می اند یشم.
برفهای بی هنگام
در باور بهار آب می شوند،
شکوفه های زودرس،
قربانی هميشگی تب و تاب روزهای آخر زمستانند.
در کوچه،
انفجار ثانيه هاست.
مردم آمده اند،
تا زردی را با آتش
و شادی را
با بهار
قسمت کنند.؟؟؟
حكايت غريبي است، خودشان هم نميدانند به كدام سرزمين تعلق دارند،در وطن دوم به زادگاهشان ميبالند، نسبت به سرمايههاي ملي، فرهنگي و تاريخي خود احساس غرور ميكنند،هموطنانشان را به چشم يك آشناي ديرين ميبينند و هنگامي كه در زادگاه اصلي خود هستند، از همه چيز ايراد ميگيرند، از نگاه آنان هيچ چيز در جاي خود قرار ندارد،امكاناتي نيست و... بحران هويت، قصه ناتمام همه آوارگان بي وطني است كه با دليل و يا بيدليل، موجه و يا غيرموجه، از وطن خود مهاجرت كرده،وطن دومي را براي زيست پيدا كردهاند.
در ميان افرادي كه مهاجرت ميكنند، گروهي هستند كه بعد از مدتي ارزشهاي ديني و مذهبي در آنها كم رنگ مي شود،اما دلبستگيهاي ملي آنها افزايش مييابد.
بيشتر آنان، دنبال هويت گم شده خود هستند و در محلي كه به آن مهاجرت كردهاند، شرايطي وجود ندارد كه بتوانند هويت اصيل خود را پيدا كنند. مهاجر زماني كه وارد جامعه جديدي ميشود، به فرهنگ محيط اطرافش بيگانه است، بعد از مدتي هم كه با محيط آشنا شد، مجبور است مطابق انتظارات اجتماعي افرادي كه درآن محيط زندگي ميكنند، رفتاركند.
در بسياري از موارد، توقعاتي كه در محيط جديد از مهاجر وجود دارد، با ارزشهايي كه او در زادگاهش با آنها رشد كرده بود، در تضاد قرار ميگيرد و همين تضاد فرهنگي و اختلاف بر سرآنچه كه او هست و آنچه كه از او توقع دارند، باشد، موجب بروز ناهنجاريها و بحرانهاي روحي و رفتاري در فرد مهاجر ميشود.
همچنين نشناختن محيط جديد و ناآگاهي در مورد روابط اجتماعي حاكم بر آن، سبب بروز ياس و ترس در برخورد با واقعيات ناشناخته ميشود، وضعيتي كه به تنهايي كافي است تا در مسير تطبيق يافتن مهاجر با محيط جديد ايجاد اشكال كرده، آن را غيرممكن سازد.
نسبي بودن ارزشها در جوامع مختلف ممكن است باعث بروز مشكلات روحي و رفتاري براي افرادي شود كه بدون آگاهي و با هدف نامشخص مهاجرت كردهاند. از نظر روانشناسان، برخي از نيازهاي رواني مانند نياز به محترم بودن، محبوب بودن، مفيد بودن و نياز به مهم بودن بر ساير نيازها اولويت دارند، و از آنجا كه اين ارزشها نسبي هستند، تغيير محيط اجتماعي سبب تغيير ملاك سنجش اين ارزشها براي فرد ميشود.
از اين ديدگاه، ممكن است فردي كه دريك جامعه از احترام ويژهاي برخوردار است، در جامعه ديگر با ارزشهاي متفاوت، محترم شمرده نشود. همچنين، در هر جامعه تعريف خاصي از مفيد بودن افراد ارايه ميشود.به عنوان مثال امكان دارد فردي كه در يك جامعه شرقي با پا در مياني و مداخله در بحرانها، يك اختلاف خانوادگي را حل كند، آدم مفيدي محسوب شود، ولي همين فرد در يك جامعه غربي، فردي غير موثر و فضول تلقي و رفتارش غيراخلاقي ارزيابي ميشود.
براي نمونه، يك فرد شرقي در جامعه خود ياد ميگيرد كه چگونه و با گرفتن چه نفش هاو كسب چه پايگاههاي اجتماعياي، مفيد، محبوب، محترم و مهم باشد، ولي همين فرد وقتي به يك كشور غربي مهاجرت ميكند، ديگر اين آموختهها به خاطر تفاوت نگرش فرهنگي به كار او نميآيد. به طور معمول افرادي كه از كشور خود به خارج مهاجرت ميكنند يا با ارزشهاي فرهنگي جامعه خودي و رفتارهاي مورد قبول خود زندگي ميكنند و يا تغيير وضعيت ميدهند و باارزشهاي جديد هماهنگ ميشوند كه هر يك از اين روشها داراي پيامدهايي براي آنان است. اگر اين افراد بخواهند مطابق باارزشهاي جامعه خود رفتار كنند،با نگاه غيرآشنا و نامهرباني مواجه ميشوند كه احساس حقارت و تنهايي را در آنان تقويت ميكند.
در حالت ديگر نيز اگر آنان بخواهند منطبق باانتظارات جامعه جديد رفتار كنند، در بسياري از موارد دچار تضاد ارزشي و احساس گناه دروني ميشوند كه ميتواند ريشه اصلي بحران هويت براي آنان باشد. در كنار تمام اين مسايل، غربت و دوري از خانواده، تنهايي، نااميدي، گم شدگي هويت، تضاد ارزشي، احساس گناه دروني، تحقير و انزوا، بحران روحي مهاجرين را دامن ميزند. البته عامل سن در پيدايش بحران هويت بسيار مهم است. به طور معمول،اگر شخص در دوران نوجواني و به دنبال روشن شدن تكليف اجتماعي و فردي به تنهايي يا همراه خانواده مهاجرت كند، ممكن است بيشتر با اين مشكل مواجه شود.
هر فرد دريك جامعه جديد با دو مساله مهم جامعه پذيري و فرهنگ پذيري مواجه است. هر گاه فرد در جامعهاي قرار گيرد كه ديدگاهها، منش و رفتار حاكم بر آن جامعه را قبول داشته باشد، بالطبع فرهنگ پذيري صورت گرفته است. ميزان دلبستگي عاطفي افراد به جامعه و فرهنگ جامعهاي كه در آن متولد شدهاند، در به وجود آمدن بحران هويت موثر است. هر چقدر ميزان وابستگي عاطفي فرد نسبت به سرزمين اجداديش بيشتر باشد، جامعه پذيري و فرهنگ پذيري جوامع ديگر يا صورت نميگيرد يا خيلي دير صورت ميپذيرد.
در سنين پايين به علت اينكه شخصيت افراد به طور كامل شكل نگرفته است و هنوز فرهنگ جامعه خودي در آنها نهادينه نشدهاست، فرهنگ كشوري را كه به آن مهاجرت كردهاند، ميپذيرند، حال آنكه ريشه فرهنگ زادگاه در آنان وجود دارد واين سرمنشا تعارضات، تضادها و تنشهاي ناشي از اختلاف فرهنگها است. دانشمندان معتقدند:افرادي كه با هدف مشخص و روشن مانند تحصيل، مهاجرت ميكنند، كمتر دچار بحران هويت ميشوند و در مقابل افرادي كه هدف روشني ندارند، زود تر و بيشتر د چار مشكل بحران هويت ميشوند. دربررسي اين مساله بايد به يك تعداد مسايلي كه بر نحوه سازگاري فرد با فرهنگ جديدي كه بر وي غالب ميشود و موقعيت جديدي كه خود را در آن ميبيند،توجه كرد.
در واقع بايد ديد فرد با چه هدفي تصميم به مهاجرت گرفته است، يا اينكه بعد از ورود ش به كشور جديد، آن كشور امكانات رسيدن به هدف را براي وي مهيا كرده است، يا خير؟ كسي كه با هدف مشخصي تصميم به مهاجرت ميگيرد، ميداند كه از كجا شروع كند، به چه برسد و در اين مسير با چه مسايلي روبرو ميشود،لذا نه دچار خود باختگي ميشود و نه با مشكل بحران هويت روبرو است. اماافرادي كه با اهداف مبهم و ناآگاهانه يا با تقليد از ديگران تصميم به مهاجرت ميگيرند، ممكن است به رويايي كه پيش چشم خود مجسم كردهاند، دست نيابند و حتي شرايطي را كه در كشورشان داشتهاند، از دست بدهند و اين آغاز سرخوردگي و ساير مشكلات ناشي از آن است. افرادي كه مهاجرت ميكنند به دلايل مختلف از شرايط قبلي ناراضي هستند و به دنبال دست يافتن به شرايط بهتر، مهاجرت ميكنند، اين در حالي است كه وقتي فرد به سرزميني ميرود كه ۱۸۰درجه با فرهنگ زادگاه او متفاوت است، دچار شوك فرهنگي ميشود.
اكثر اين افراد پيش ازآنكه كشوري را كه براي مهاجرت انتخاب كردهاند ببينند، آن را يك آرمان شهر و يك مدينه فاضله تصور ميكنند،اما وقتي وارد محيط ميشوند با واقعيات تلخي رو به رو ميشوند كه در باورشان نميگنجد. در آنجا است كه فرد ناگهان احساس بيپناهي ميكند، زيرا نه خانوادهاي وجود دارد كه از وي حمايت كند و نه روابط ارگانيك حاكم بر جوامع توسعه يافته،امكان برقراري هيچ گونه روابط عاطفي را براي وي مهيا ميكند. در اين حالت، روابط اجتماعي و شبكه ارتباطات اجتماعي شخص كوچك و محدود ميشود و اين تنهايي اغلب افراد را به مرز افسردگي ميرساند. ريشهاصلي غم دوري از وطن تا حدودي نتيجه همين مساله است، يعني نبود شبكه روابط اجتماعي باعث ميشود فرد حمايت اجتماعي دريافت نكند كه به خودي خود شخص را افسرده، دلتنگ و دچار بحران هويت ميكند.
براي كاهش فشارهاي اجتماعي و روانشناسي ناشي از مهاجرت، شخصي كه تصميم به مهاجرت ميگيرد بايد هدف خود را مشخص كرده، مدام هدف اصلي خود را پيش رويش مجسم كند. همچنين براي اينكه شبكه ارتباطات شخص گسترده باشد، بهتر است به جايي مهاجرت كند كه اقوام ياآشناياني هر چند بسيار دور در آنجا دارد و ارتباط خود را با بستگانش در زادگاهش حفظ كند. حفظ ارتباط با ميهن و هموطنان باعث ميشود كه فرد، فرهنگ سرزميني را كه درآن متولد شده است، فراموش نكند و از ياد نبرد كه به آنجا تعلق دارد.
شناساندن فرهنگ و تمدن خودي به جوانان و نسل جديد باعث ميشود،وقتي فرد به كشور ديگر مهاجرت كرد،نسبت به مليت و هويت اصلي خود احساس حقارت نكند و بپذيرد كه وي به كجا تعلق دارد، واقعيات فرهنگي هردو جامعه را بپذيرد وبااستدلال منطقي با واقعيات زندگي كند.
وقتي كه آمد م، بي كسي را تازه فهميدم
د لوا پسي و تنهايي را تازه فهميدم
بغض غريبي از جنس باران در گلويم ماند
ابري سترون قلههاي عشق را پوشاند
باد خزان پيچيد و دست ياس پرپر شد
تك شاخه افسرده احساس پرپر شد
من ماندم و يك آسمان فانوس دلتنگي.
كوله باري از غربت به دوشم پا به پاي صبح ميروم تا ا ن فرداهاي ديگر تا دروازه ي شهري ديگر تا مردمي ديگر، كوله باري از تنهائي به دوشم. وقتي از جنگ ا زظلم وستم آوا ره ميشوي، وقتي به كشور ديگري پناه ميآوري، تازه زندگي پرا زدرد ورنج تو شروع ميشود. با حداقل امكانات در اردوگاه زندگي ميكني. تو كسي هستي كه تنها يك كارت هويت مييابي. كسي نام تو را، نام خانوادگيات را نميپرسد. براي كسي مهم نيست تو چقدر درس خواندهاي، پدرت در وطن مالكِ چه مقدارزمين بوده است، براي چه آوا ره شد ه اي، داراي چه شخصيت هستي، درد وغم توچيست ؟... چون تو شهروند درج هيچ هستي.
باز من تنهايم
باز من غمگينم
باز من سرگردان
از خود مي پرسم:
به كه دل بايد بست؟
به كجا بايد رفت؟
به كه بايد پيوست؟
به زميني كه پر از خار است؟
به دياري كه پر از ديوار است؟
گريه ام مي گيرد.
ما از فراريانى هستيم که از جهنم تفنگ وبنيا د گرايي فرارکرد ه ايم به اميد صبحى آزاد و روزى بدون تشويش وزندگى بدون دغدغه، ما از آنجايى ميآييم که عشق و دوست داشتن جايى نداشت، از آنجايى که گل عشق و محبت زير پاها لگدمال شده و هيچکس را فرياد رسى نبود.
از کشوری آمديم که صحبت کردن از راى وعقيده ممنوع بود، از سرزمين خفقان، شکنجه، شلاق، سنگسار،... ما از نسل آوارگانى هستيم که هم اکنون درهرگوشه اين جهان پهناور، پراکنده هستند و هرکدام در جايى دورافتاده. فرار کرده ايم زيرا مي خواستيم از آنچه که در دلمان بود صحبت کنيم، از جايى فرار کرديم که عشق و دوست داشتن جايى نداشت و جرم بود.
ما نسلى هستيم سوخته که از جوانى و طراوت وشادابى جوانى چيزى نفهميديم، از سرزمينى که بساط شلاق زدن، به دا رکشيد ن، بستن وبر د ن تنها خاطرات اين جوانان سوخته از دوران جواني شان
ا ست وتنها اين تصاوير ازايا م جواني در ذهن ها باقى مانده است. امروز نيز متاسفا نه بيکارى، فحشا و مواد مخد ره بيد ا د مي کند. چرا بايد بنيا دگرايا ن اينچنين مستبد خود کامه باشد؟
آنها آزاديهاى فردى وا نسانى را به تاراج برده و حق همه انسانها را سلب ميکند. در قاموس اين تهى مغز ها، آزادى بشر وآزادى انديشه و هرچيزى که به آزادى ختم شود و بويى از استقلال و آزادى داشته باشد معنا و مفهوم ندارد. آ نها به شعور انسانها توهين ميکنند، آنها انسان را در هم ميشکنند و غم وسياهى و درد ورنج وتباهى را به تاروپود انسانها سوق ميدهند.
مها جرت چيست؟ ما مرد گا ن د فن نشده روزگا ريم نه يك تن و نه صد تنيم، ما بي شماريم ما برگهاي زرد و شوم پائيز سرديم عمريست كه در انتظار مشتي بهاريم ما ز خميان روز گا ر غم واند وهيم... ما آ ن د رخت خفته د ر شوره زا ريم ما فاتحان قله هاي غصه و درديم ما روز شب به روي موج غمها سواريم... از ديدگاه روانشناسي اجتماعي، مهاجرت و جابجا شدن خاصه جدا شدن از سرزمين مادري و عزيمت به كشوري كاملاً متفاوت و گاه متضاد با فرهنگ و آداب و رسوم سرزمين خودي، امري است كه هميشه با ترس فراوان همراه بوده است و تقريباً تمامي ا نسان ها در مراحل نخستين از آن خودداري مي كنند، چرا كه ذات بشر ايجاب مي كند كه قبل از دست يازيدن به هر عملي به عواقب آن بينديشد و آينده نامعلوم را براي خودش ترسيم كند.
هنگامي كه پديده آوارگي از تصور به وا قعيت نيل مي كند، فاجعه آوارگي آغاز شده است و اين آغازي است دردآور و مداوم و ملموس كه آوا ره ها و پناهنده ها ناگزير از ادامه و قبول آن هستند، چرا كه چاره اي جز آن ندارند و ا مكان بازگشت نيز برايشان ميسر نيست.
ولي در اين وا دي پرهياهو و مشكل زا آنان تنها تحمل كنندگان نيستند، چرا كه كشورهاي آوا ره پذير و آوا ره فرست نيز بدور از مشكل نمي مانند و با عوارض آن دست به گريبان هستند.
براساس كنوانسيون ژنو در سال ۱۹۵۱ حقوق پناهندگي در دنيا پذيرفته شد و دردهه شصت اداره پناهندگي سازمان ملل متحد رسماً آغاز بكار نمود. اگر چه در طي پنجاه سال گذشته تعاريف زيادي براي پديده پناهندگي و آوارگي انجام شده است و از آن جمله پروتوكول سال ۱۹۶۷ سازمان ملل متحد مي باشد كه پناهندگي را تعريف كرده است، ولي پيچيد گي مسائل، همچنان باقي است و هر روز وضعيت و موقعيت اين گروه سرگردان در دنيا به تعاريف و مفاهيم جديدتري نياز پيدا مي كند. براساس تعاريف سازمان ملل متحد پناهنده و آوا ره داراي مشخصات زير است: پناهنده كسي است كه بدلايل سياسي، نژادي، مذهبي و يا عضويت در گروه هائي كه دولت آن كشور از نظر سياسي آنان را مخالف خود مي شناسد و يا گروه هاي اجتماعي كه دولت ها حاضر به قبول آن نيستند مانند مسائل زنان و... و يا ترس از آزار و شكنجه از كشور خود خارج مي شود و از يك مرز بين المللي عبور مي كند و براساس مقررات سازمان ملل متحد بايد در اولين كشوري كه خود امضا كننده قرا ردادهاي كنوانسيون ژنو مي باشد درخواست پناهندگي بنمايد و در اينصورت مي تواند مورد حمايت سازمان ملل متحد قرار بگيرد.
آوا ره كسي است كه از خانه و كاشانه خود آواره مي شود ولي دا خل مرزهاي كشور خود باقي مي ماند و همچنان با قوانين آن كشور زندگي مي كند. اين افراد كه تعريف پناهندگي در مورد آنان صدق نمي كند، نمي تواند از حمايت سازمان ملل متحد و مقررات حاكم بر پناهندگي استفاده نمايند. رويدادهاي دهه ۱۹۹۰-۲۰۰۰ در جهان، از جمله فروپاشي شوروي، يوگسلاويای سابق و مسائل آسيا و افريقا و... باعث گرديده است كه مرزهاي اين تعاريف مخدوش شود و يكبار ديگر نيز تعار يف جديدي بوجود بيايد چرا كه اكثريت قريب باتفاق آواره هاي دهه گذشته بنا به تعاريف سازمان ملل متحد هم آوا ره هستند و هم پناهنده و باين ترتيب قوانين موجود به بررسي هاي بيشتري نيازمند مي باشند. سازمان ملل متحد در سال ۲۰۰۱ اعلام داشته است كه در پنجاه سال گذشته به بيشتر از پنجاه ميليون نفر كمك كرده است كه بتوانند زندگي خود را بازسازي كنند و از حمايت آن سازمان استفاده نمايند. براساس آمارهاي كميسارياي عالي پناهندگي سازمان ملل متحد تعداد پناهندگان از آغاز فعاليت هاي اين سازمان بشرح جدول زير بوده است.
پناهندگان و يا مهاجرکيست؟ طبق توضيح سکرترجنرال
اعطای پناهندگی به کسانی که از شکنجه و آزار می گريزند، يکی از ديرپاترين نشانه های تمدن است. در متونی به قدامت سه هزاروپنجصد سال که در عصر شکوفايی تمدنهای نخستين خاورميانه نوشته شده، به اين موضوع اشاره شده است. هيثها، بابليها، آشوريان، و مصريان باستان، همه نياز به حمايت از پناهندگان را به رسميت می شناختند. مهاجرت به دلايلی غير از پناهندگی نيز از ديرباز وجود داشته است. اگر در سوابق پيشينيان خود به دقت انديشه کنيم، در خواهيم يافت که ريشه های همه ما در جای ديگری است. مهاجرت اغلب زمينه ساز مهمی برای پيشرفت بوده و بنظر می رسد که از اين پس نيز چنين باشد. اما اساساً پناهنده با مهاجر فرق دارد. به همين علت طرز رفتار با آنها به موجب قوانين بين المللی متفاوت است.
مهاجرين، به ويژه مهاجرين اقتصادی، به ميل خود جا به جا می شوند تا دورنمای زندگی خود و خانواده خود را بهبود ببخشند. اما پناهندگان به خاطر نجات جان خود و حفظ آزادی شان ناچارند از جايی به جای ديگر بروند. تفاوت در انگيزه است که جايگاه آنها را در برابر قانون از هم متفاوت می سازد. پناهندگانی که از جنگ و آزار و شکنجه می گريزند، در آسيب پذيرترين وضعيتی که می توان تصور کرد قرار دارند. آنها در برابر دولت خودشان بی پناهند. در واقع حکومت خود آنهاست که به شکنجه و آزار تهديدشان می کند. اگر حکومتهای ديگر آنها را راه ندهند و نپذيرند، و هنگامی که بر آنها وارد شدند به آنها کمک نکنند، حالا درواقع اين حکومتهای ميزبان هستند که آنها را به مرگ، يا تحمل يک زندگی غيرقابل تحمل در سايه، بدون بهره وری از حقوق انسانی و منابع مالی محکوم می کنند.
حتی کسانی که در اثر سيل، زلزله و بلايای طبيعی ديگر آواره می شوند، در وضع مشابهی نيستند. دولتها معمولا با آنها همدردی می کنند و آنها را از خود نمی رانند. زيرا آنها هنوز از حقوق انسانی خود بخوردارند. آنها پناهنده نيستند. پناهنده زيست محيطی يا پناهنده اقتصادی وجود خارجی ندارد.
اما چرا من روی اين تفاوتها تاکيد می کنم؟علت اين امر آن است که دو دسته متفاوت از آدمها که در حال جابه جايی اند، پناهندگان و مهاجران هستند و اغلب آنها را با هم اشتباه می گيرند و با آنها يکسان برخورد می کنند: برخوردی حاکی از بی اعتمادی و حتی بيزاری و طرد. قوانين بين المللی که برای حمايت از پناهندگان وضع شده، به شدت زير فشار قرار گرفته است. کنترولهای مرزی پيوسته سختگيرانه تر می شود، با اين هدف که از ورود مهاجرين غيرقانونی جلوگيری شود. البته کشور ها حق دارند که تصميم بگيرند چه تعداد مهاجر را می پذيرند. اما ما بايد با طرد همه خارجيان مقابله کنيم. چه، در شرايط فعلی هم پناهندگان دستيابی به يک وضعيت ايمن را بطور روزافزونی مشکل می يابند. اصطلاح سومی هم هست که سردرگمی در مورد آن از دو مورد پيشين هم بيشتر است و آن اصطلاح پناهجو ست.
در برخی کشورها اين اصطلاح همچون دشنام به کار می رود. سرانجام بعضی از پناهجويان به موقعيت پناهندگی دست پيدا می کنند. برخی هم به اين موقعيت نمی رسند. کسانی که به عنوان پناهنده پذيرفته نمی شوند، ممکن است به کشور خودشان برگردانده شوند. اگر رسيدگی به ادعای پناهجويان سالها طول بکشد، همه درها برای سوء استفاده کسانی که می خواهند آنها را استثمار کنند باز خواهد بود.
اما اگر نظام مهاجرپذيری، سريع، منصفانه و کارا باشد، انگيزه غيرپناهندگان برای ورود به کشور کاهش می يابد. بيشتر قاچاقچيان انسان نيز بين پناهنده و مهاجر تفاوت قايل نمی شوند. آنها هرکسی را که بتواند پول بدهد، قاچاق می کنند. در اروپا در دهه نود که در بالکان جنگ پيش آمد و اوضاع افغانستان و عراق به وخامت گراييد، تعداد مهاجرين به شدت افزايش يافت. اين افزايش باعث عقب افتادن رسيدگی به تقاضاهای پناهندگی شد و سيستم را کند کرد. همين امر باعث رونق کار قاچاقچيان انسان شد.
امروز تعداد پناهجويان در اروپا به نصف تعداد دهه نود رسيده است. تعداد پناهندگان در ديگر نقاط جهان نيز رو به کاهش است. اين بدان معناست که اينک ما در وضعيتی هستيم که بتوانيم به بهبود کيفيت نظام پناهنده پذيری در کشورهای صنعتی و همين طور به ايجاد شرايط بهتر در کشور های مبداء فکر کنيم. زمان آن فرا رسيده است که از روشهای منفی فاصله بگيريم.
بايد از سياست مرز های بسته، بازداشت پناهجويان، رهگيری در دريا ها و کاهش مبلغ پرداختی به پناهندگان بار ديگر به سنت های باستانی پناهنده پذيری بازگرديم. مطمئنا ما به روشهای بهتری برای مديريت جهانی موضوع پناهجويی نياز داريم. کميساريای عالی سازمان ملل برای امور پناهندگان پيشنهادهای آينده نگرانه ای برای دستيابی به اين هدف ارائه داده است. اما برای شروع کار، ابتدا بايد برای مان روشن باشد که پناهنده کيست و چه کسی مهاجر است. نبايد بخاطر نگهداشتن يکی از ايندو، ديگری را قربانی کنيم.
يادداشتها از: روانشناسي مهاجرت، بر پناهنده چه ميگذرد؟ و سفر بي بازگشت.
توجه !
کاپی و نقل مطلب فوق صرف با ذکر نام و ادرس سایت «اصالت» مجاز است !