مهاجر چیست؟     

سحرگاهی، ز بازیگاه طفلان،

کودکم با چشم تر برگشت،

و با بغض که بودش در گلو پرسید:

بگو بابا!

مهاجر چیست؟

دشنام است، یا نام است.

        ٭٭٭

از آن پرسش، دلم لبریز یک فریاد خونین شد،

و مروارید اشکی،

از کنار چشم من، بی پرده پایین شد،

ولی آهسته چشمم رابه پشت دست مالیدم،

و در ذهنم برای آنچنان پرسش جواب نغز پالیدم.

        ٭٭٭

بدو گفتم:

ببین فرزند دلبندم،

تو میدانی که میهن چیست؟

بگفت: آری،

تو خود روزی بمن گفتی،

که میهن خانه یی اجداد را گویند،

زدم بوسی بر رخسارش،

و غمگینانه افزودم،

اگر در یک شب تاریک،

 مشتی دزد و رهزن، خانه یی بابات را سوزند،

 و هر سو آتش افروزند،

و تو از وحشت دزدان، بیرون آیی،

و شبها را به روی سنگفرش مردم دیگر بیاسایی،

مهاجر میشوی فرزند،

مسافر میشوی دلبند.

         ٭٭٭

سرشک تازه یی چشمان فرزند مرا تر کرد،

و اندوهی روانش را مکدر کرد،

و آنگه گفت: دانستم

مهاجر آدم بی خانه راگویند،

و من مصراع شعر ساده اش را ساختم تک بیت:

و در زیر لب افزودم، نیکو گفتی عزیز من،

مهاجر آدم بیخانه را گویند

مهاجر قمری بی لانه را گویند.

 «رازق فانی»

  زمستان ۱۳۶۸ دهلی جدید