Thu, 19 Jul 2007 11:00

مولانا در علم و فضل دریاست،

 ولیکن کرم آن باشد که سخن بیچاره بشنود از بلخ تا قونیه

 

 احمد کامروز

 

مولانا از دیدگاه شمس :

این تنها مولوی نیست که شیفتهء شمس شده است؛ بلکه شمس نیز دستخوش توفان و التهاب بیکرانه و بیسابقه نیز شده است.

در قونیه است که شمس لب به سخن می گشاید، چنانکه باری گفته بود: ((از برکت مولاناست، هر که از من کلمه میشنود.)) دیوان شمس چنان دریائی خروشانی، بیانگر عشق، توفان و آن دگرگونی و حالتیست که مولانا نسبت به شمس دارد؛ ولی توفان درونی شمس نسبت به مولانا را تنها میتوان از سخنان روایت شده از او و مقالات او دریافت کرد.

چنانکه شمس در برابر فصاحت و رسائی سخنان مولانا عجز میکند و میگوید: ((مولانا در علم و فضل دریاست؛ و لیکن کَرَم آن باشد که سخن بیچاره بشنود.من میدانم و همه میدانند که در فصاحت و فضل مشهور است.))

جای دیگر میگوید:

((کسی میخواستم از جنس خود که اورا قبله سازم، آنچه من میگویم فهم کند، دریابد.)) سپهسالار روایت میکند که روزی مولانا شمس الدین تبریزی در بارهء مولانا می فرمود: ((یک قول مولانا پیش من هزار دینار صره باشد؛ زیرا دریکه بسته بود باز از او شد.و الله که من در شناخت مولانا، قاصرم! در این سخن هیچ نفاق نیست و تکلف نیست...مولانا را بهتر که دریابید، تا بعد از آن ، خیره نباشید! همین صورت خوب و سخن خوب که میگوید، به آن غره و راضی نشوید که ورای این چیزی هست.آن را طلبید از او.))

در جای دیگر افلاکی از قول سلطان ولد روایت میکند که روزی شمس الدین تبریزی به پدرم می گفت: ((مرا شیخی بود ابوبکر نام در شهر در شهر تبریز، جمله ولایت ها را از او یافتم؛ اما در من چیزی بود که شیخم نمیدید و هیچ کس ندیده بود، آن چیز را در این حال مولانا دید.))

شمس تا پیش از این که به دیدار مولانا برسد احساس دلمرده گی داشته و خود را به آب استاده ئی همانند می کند: ((آبی بودم، بر خود میجوشیدم، می پیچیدم و بوی میگرفتم تا وجود مولانا بر من زد و مرا از یاس و دلمرده گی به در آورد.مردم، قدر فرزند سلطان العلما را بدانید و به گفته هایش توجه کنید!))

پیوند عرفانی و روانی شمس با مولانا به پیمانه ئی است که او تنها آن ساعات را عمر خود حساب میکند که در محضر مولانا بوده است: ((از آن ما این ساعت عمر است که به خدمت مولانا آئیم.))

غیبت نخستین شمس: هر قدر که مولانا، بیشتر به خلوت نشینی به شمس میپرداخت و به سماع در می آمد و در خانه بر آشنا و بیگانه میبست و در دل جز بر خیال دوست بر دیگران باز نمیکرد؛ مریدان و اهل قونیه بیشتر بر شمس خشمگین می شدند و فکر می کردند که این مرد به جادوئی و افسون مولانا را از آنها گرفته است که دیگر او بر مسند تدریس و کرسی و عظ نمی رود.

ظاهراً شمس یک چنین وضیعت دشواری را دریافته بود.شاید هم همین امر سبب گردید که ناگهان پس از چهار صد و پنجاه و هفت روز یعنی پانزده ماه و یک هفته دمسازی با مولانا، قونیه را ترک کند.پژوهشگران تاریخ غیبت نخستین شمس از قونیه را روز پنجشنبه بیست و یکم 643 هجری قمری نوشته اند.شماری از پژوهشگران غیبت نخستین شمس را صغری نیز یاد کرده اند.

مولانا پس از غیبت شمس به درد فراق گرفتار آمد و در فراق محبوب شعر های سوزناکی میسرود.میگویند مولانا از فراق شمس چنان نالان و گریان شد که به قول فرزنداش سلطان ولد:

بانگ و افغان او به عرش رسید

ناله اش را بزرگ و خورد شنید

مریدان در آغاز از غیبت شمس شادمان بودند و ساده انگارانه می اندیشیدند که پس از آن مولانا دوباره بر منبر وعظ خواهد رفت و گرم جوشی پیشین را با آنها از سر خواهد گرفت؛ بر خلاف این تصور متوجه شدند که مولانا از دوری شمس با رنج بزرگی سر دچار شده و هیچگونه رغبتی به آمیزش بـــا آنها ندارد.ملال خاطر مولانا را پایانی نبود.مریدان وقتی چنین دیدند، ناراحت شدند و از رفتاری که نسبت به شمس کرده بودند به نزد مولانا به عذر خواهی در آمدند.

پس از مدتی، به مولانا خبر میرسد که شمس آن صنم گریزپا در دمشق است.به روایتی شمس نامه ئی به مولانا می فرستد که او در دمشق است.شاید این نامه پاسخی بوده به نامه های که پیش از این مولانا به او فرستاده بود.

چنانکه مولانا در یکی از غزلهایش شکایت دارد که دوست جانی او در آن غریبستان نامه های اورا نمی خواند و یا هم راه برگشت را نمیداند.

جانا به غریبستان چندین به چه می مانی

بازا تو از این غربت تــــا چنــد پریشانــی

صد نامه فرســـــتادم صد راه نشان دادم

یا راه نمیـــدانی یــا نامــــه نمیخوانـــــــــی

گر نامه نمیخوانی خود نــــــــــامه ترا خواند

و راه نمیــــدانی در پنجــــــــــه ره دانــــی

بازا که در آن محبس قدر تو نداند کـــــــس

با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانــی

هرچند دمشق برای مولانا شهر خاطره ها، شهرعلم و آموزش است؛ ولی حالا دیگر او شیفته و سر گشتهء دمشق نیزشده است.برای آنکه بوی شمس از آنسوی به مشام جانش رسیده است.

ما عاشق سر گشته و شیدائی دمشقیم

جان داده و دل بسته، سودای دمشقیم

زان صبح سعادت که بیتابید ازآن سو

هر شام و سحر مست سحرهای دمشقیم

چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار

ما منتظر رویت و حسنای دمشقیـــــــــم

نامه ها و شعر های را که مولانا به شمس می فرستد، ظاهراً پاسخ عملی خودرا نه میابند و شمس هچنان در دمشق می ماند، تا اینکه مولانا فرزند مهترش سلطان ولد را همراه با گروهی از مریدان، با نامه و هدیه هائی در جستجوی شمس به دمشق می فرستد.

بروید ای حریفان بکشیــــــــــــــــد یار ما را

به من آورید یکدم صنــــــــــــنم گریز پا را

به ترانه های شیرین به بهانه های رنگـــــین

بکشید سوی خانه مهء خوب و خوش لقاء را

اگر او به وعده گویـــــــــد که دم دگر بیایم

همه وعده مکر باشد بفریبد او شمــــــــــا را

دم سخت گرم دارد، که به جادوئی و افسون

که زند گره بر آب،و بیبندد او هــــــــــــوا را

به مبارکــــی و شادی چو نگار مــــن درآید

بنشین نظاره می کن تو عجائب خـــــــدا را

چو جمال او بتابد چه بود جمـــــال خـــوبان

که رخ چو آفتـــــــابــــش بکشد چراغها را

برو ای دل سبکرو به یمـــن به دلبر مــــــن

برسان سلام و خدمت تو عقیف بی بهــــارا

به روایت سپه سالار؛ ((سلطان ولد چون به دمشق رسید، یاران را اشارت فرمود تا در هر طرف شمس را طلب دارند و آن گنج را در هر کنج بجویند.))

بعد از چند روز آن عالم حقایق را در گوشه ئی یافتند که مستغرق گشته بود و هیچ کس را از اهل آن بلاد بر معامله ء ایشان وقوف نبود.سلطان ولد با تمام یاران به بنده گیش درآمدند، سیم و زری را که با خود آورده بودند به حضرت شان نهادند و سلام حضرت خداوندگار و مکتوب رسانیدند.

مولانا شمس الدین به خنده ئی خوش فرمود: ((ما را به سیم و زر چه فریبید؟ما را طلب مولانا کفایت است و از سخنان او و اشارات او او تجاوز چگونه توان کردن؟))

بازگشت شمس به قونیه:

شمس دعوت سلطان ولد و یارن او را می پذیرد و در ذوالحجهء 644 هجری قمری از دمشق در حالی به قونیه بر میگردد که سلطان ولد، این همه فاصله را پای پیاده در رکاب او پشت سر میگذارد. افلاکی روایت میکند که مولانا شمس الدین پس از بازگشت به قونیه بشاشت میکرد و در بنده گی خداوندگار در ارتباط به بهاء الدین ولد می گفت:

 

اکنون مرا از موهبت حق تعالی دو چیز است:یکی سر و دیگر سیر، سرم را در راه مولانا به اخلاص تمام فدا کردم و سیر خودرا به بهاء الدین بخشیدم تا حضرت مولانا شاهد حال باشد.چه اگر بهاء الدین را عمر نوح بودی و همه را در عیادت و ریاضت صرف کردی آنش میسر نگشتی که در این سفر از من بوی رسید.امید است از حضرت مولانا نیز نصیب ها یا بد و به کمال پیری رسد و شیخ کامل شود.تذکره نگاران همه گان بر این قول متفق اند که غیبیت نخستین مولانا شمس الدین تبریزی از قونیه به دلیل اذیت های بوده است که بوسیله، شماری از مریدان و هوا خواهان متعصب مولانا به او رسیده است.با این حال بر اساس آن سخنان شمس که داکتر صاحب الزمانی در خط سوم آورده است میتوان مسایل دیگری را نیز مطرح کرد.غالباً این سخنانی است که شمس پس از بازگشت به قونیه خطاب به مولانا گفته است: (تو آنی که نیاز می نمائی! تو آن نبودی که بی نیازی و بیگانه گی مینمود! می رنجاندمش، آخر من، ترا چگونه رنجانم که اگر بر پای تو، بوسه دهم ترسم مژه، من، در خلد، ترا خسته کند.)

از این گفته ها بر می آید که شمس هنوز در مولا نا چیزی میدیده که آن چیز می توانسته است چنان هایلی جریان در هم آمیزی روانی و عرفانی مولانا و شمس را آسیب برساند.آن چیز حس بیگانگی و حس بی نیازی در مولانا بوده است، بناً میتوان غیبیت نخستین شمس را به نوع تربیت سلوک عارفانه تعبیر کرد و یا هم میتوان از آن تادیب عرفانی یاد کرد، در این سخنان شمس نوعی طنز و طعنه نسبت به آن حسی که در مولانا دیده بود، احساس می شود.

همچنان میتوان گفت که شمس با این غیبت خود خواسته است تا هرگونه ذرهء منیت را در مولانا از بین ببرد و با غیبت خود اورا در کورهء عشق پخته و پخته تر سازد.

غیبیت دوم یاغیبیت شمس کبرای: به روایت سپه سالار چون مولانا شمس الدین به قونیه برگشت حضرت خداوندگار، بیش از اول به شمس درآمیخت و اخلاص بیش از حد، بر غایت فرمود، شب و روز به صحبت یکدیگر مستغرق بودند.

مولانا که اعتقاد را بادبان مرد می داند و می گوید همچنان که در بادبان می وزد و کشتی را به هدف می رساند به همان گونه آنانی که از اعتقاد بادبانی نداشته باشند، سخنان بزرگان و اولیا آن ها را به منزل نمی رساند، مولانا پس از بازگشت شمس یک چنین سخنانی را به دوستان خود در میان می گذاشت و به آنها نوید می داد که این بارآنها از سخنان شمس ذوق بیشتری خواهند یافت.

با این همه این بار نیز شمس در قونیه با جهل و تعصب عوام روبرو گردید.او حرکات نا شائسته ئی را که آن جماعت تنگ نظر و حسود در برابر او انجام میدادند با شکیبائی تحمل میکرد و از سر لطف احسان و کمال حلمی که داشت به مولانا، چیزی نمی گفت تا این که روزی ناگذیر از آن شد، تا به گونه حکایت، شمه ئی آن را برای سلطان ولد بگوید: ((این نوبت از حرکات این جمع معلوم گردد که چنان غیبت خواهم که اثرمرا،هیچ آفریده ئی نیابد و هم در آن نوبت ناگاه غیبت فرمود.سلطان ولد در مثنوی ولدی این سخنان شمس را این گونه به نظم درآورده است. ))

خواهم این بار آن چنان رفتن

که نداند کسی کجایم مــــن

همه گردند در طلب عـــاجــز

کس نداند زمن نشان هرگــز

ناگهان گم شد از میان هـــمه

تا رود از دل اندهان همــــــــــــــــــه

چگونگی غیبت دومش که از قونیه، که از آن به غیبت کبر او یا هم به غیبت بی برگشت نیز یاد کرده اند، تا کنون در هاله ئی از رازهای مگو باقی مانده است، در این ارتباط روایات گوناگون وجود دارد، افلاکی در مناقب العارفین می نویسد:

((مولانا شمس الدین شبی در بنده گی مولانا نشسته بود، در خلوت، شخصی از بیرون آهسته اشارت کرد تا بیرون آید، فی الحال برخاست و به حضرت مولانا جلال الدین گفت: به کشتنم می خواهند! مولانا فرمود: مصلحت است، گویند که هفت ناکس حسود عنود در کمین استاده، چون فرصت یافتند، کاردی راندند، و مولانا شمس الدین چنان نعره ئی بزد که آن جماعت بی هوش گشتند و چون به خود آمدند، غیر از چند قطره خون،هیچ ندیدند، و از آن روز تا غایت، نشانی و اثری از آن سلطان معنی صورت نیست. ))

هرچند سراپای زندگی شمس خود سلسله دراز و در هم پیچیده ئی از رازهاست،با این حال در این سلسله، پایان زندگی او راز نازکترین حلقهء این سلسله را تشکیل میدهد.

 پایان

۱۸ جولائی ۲۰۰۷

 

     

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org