مزرعه کشته
او از سفر آسمان بر میگشت
و کتابی در دست
از عابری میپرسد
راه بسوی شب کجاست
در دل تاریکی
مه برایش از کتابش قصه میخواند
و حکایت روز را
و شرارت نور را
به این رهرو شب
زمزمه میکند
دود بی عاطفه گی
که چشم را میسوخت
و از پیچاپیچ دید میگزشت
در تنگه یی توقف میکند
تا شرم خجالت نکشد
ماه سکوت میکند
و کتاب را می بندد
بی آنکه حرفی بگوید
آهسته راه میافتاد
کتابدار بلند میشود و میپرسد
ای مه مهربان
آخرین جمله یی که خواندی چه بود؟
صدایی نمیشنود
کتا بش را بر میدارد
که راه آمدش را بر گردد
و از بیسوادی شکوه میکند
هجوم صدا ها محاصره اش میکنند
و بانگ میزنند
که
مزرعه شما را آفتاب کشته
مزرعه شما را آفتاب کشته
انجنیر حفیظ الله حازم
پنجشنبه، ۱۱ جولای ۲۰۰۹