میخواست مرا مجاهد(!) بسازد، اما

 خود مُلحد(!) شده برگشت

 

تاریخ ارسال به «اصالت» :

Wed, May 13, 2009 11:39

 

 

 اشرف هاشمی

 

 از قدیم ها با انکه در شهر می زیستیم اما ارتباطات تنگا تنگ با ده داشتیم٬ شیر، مسکه٬ چکه و تخم مرغ میاوردند قدر و عزت شده همراه چای٬ بوره٬ صابون٬ لباس٬ بوت و غیره بر می گشتند همزمان مریضی خود یا مریضداران خود را تداوی و به اصطلاح خود شان یک چکر و تفریح نموده دوباره به خانه و کار و بار خود راهی می گردیدند.

سالهای جنگ ارتباطات کمتر بود. جوانان از ترس عسکری میانه سالان از ترس اینکه اگر به شهر بیایند٬ بعد از بازگشت مورد ازار و اذیت تنظیم ها که گویا برای راپور دادن رفته بودی و تنها ریش سفیدان و زنان ده بود که برای حل مشکلات خود بیشتر می امدند و می رفتند.

دولت اسلامی(!) رویکار شد٬ هوس انانیکه سالیان متمادی در بند و اسارت جنگ ها در ده مانده بودند باز تازه شده شوق شهر امدن بسرشان زده بعد از سالیان متمادی توقف و سکتگی بازهم با همان صمیمیت ها چون گذشته همدیگر را در اغوش می گرفتیم شبها تا دیر بیدار می ماندیم حال و احوال می پرسیدیم و مهمان نوازی می کردیم.

انچه حالا تفاوت نموده با گذشته٬ در گذشته انانیکه دسته جمعی می امدند می خواست در سفر به سوی شهر با هر که در ده قصد رفتن به شهر را داشت بیایند اما حالا انانیکه دسته جمعی میایند با افراد تنظیم خود می ایند ولی گروپ بعدی که مشتاق دیدار ما بودند٬ یا حتی کار ضروری در شهر دارند باید چند روزی را صبر کنند که اینها برگردند چون تنظیم مخالف است در رنگ یک دیگر نمی شینند و از حرفهای یک دیگر نه تنها لذت نمی برند بلکه چون گلولهء راکت برسر شان بد می خورد.

غیبت می کنند٬ حرف بد و رد می زنند کفر و نا سزا می گویند٬ حتی مارا تشویق و ترغیب می کنند که به جانب مقابل راه ندهیم و از ایشان تحویل نگریم و هرکس خود را حق دیگران را باطل می شمارد.

جبین از ادم انچه را که بیان می داشت مسئله دوستی برسم گذشته گانم بود که نمی خواستم در این راه و رسم مسئله سیاست انهم سیاست های کهنه و فرسوده که انان از نوک تفنگ اموخته بودند و در منطق و بیان از ان چیزی بیرون اورده نه می شد در خانه ما نفوذ و دسترخوان ان پهن شود و این دودی که سالیان چشمان شان را کور نموده بود اگر مرحمی گذاشته نتوانم کوشش می کردم تا دود را کمتر بسازم ولی به تاسف ان قدر انها به تعصب در این راه ها گام مانده بودند که برگشتن شان برایم ناممکن جلو می کرد.

حالا که دیدیم کمتر گوش شنوا و چشم بینا دارند با خود گفتم که ممکن در باده پیروزی مست شده اند چند روزی بگذرد باز به هوش خواهند امد و حرف ها به گوش های شان راه خواهد یافت.

من که دیگر خاموش مانده بودم حالا انها شروع کردند من که می خواستم انها را از گمراهی نجات دهم بر عکس شده بود انها هر کدام می امدند با توصیف های کاذب می خواستند مرا در چاهی که خود افتاده بودند بیاندازند خود که از اسلام خیلی کمتر آگاهی داشتند باز به نام اسلام جهاد. . . حرف آغاز می کردند. هر که می خواست که من در دین او باشم چون تنها انها مسلمان، راه شان مقدس و جهاد شان برحق بود دیگران را بدتر از روسها و کفار می شمردند و به اصطلاح عام هیچ کدام شان نبود که بگوید (دوغ ما ترش است).

رفته رفته این بگو آن بگو، یکی از روز ها پسر عمه ام تنهایی تنها آمد و گفت، برای کارِ خیلی ضروری می خواهم با تو صحبت داشته باشم.

سوال کرد: مسلمان هستی ؟

گفتم: الحمدالله.

چرا با تنظیم حزب ما (حزب اسلامی) همکاری نمیکنی؟ چرا در جهاد اشتراک نمیکنی؟ چرا فرض ات را در مقابل امت اسلام اداء نمیکنی؟. . ؟؟؟

در جواب گفتم، چون حالا جهاد به پیروزی رسیده دیگر اسلام در خطر نیست خیالت راحت باشد دولت به گفته خود تان اسلامی شده اگر شما بگذارید امت اسلام هم به این فرض احتیاج ندارد.

هرچه صحبت های ما بیشتر ادامه یافت چون و چرا او بیشتر شده گویی قسم خورده باشد تا مرا به گفتهء خودش مسلمان و به گفته مخالفینش گلبدینی و به گفتهء عام کوتاه الطریق نسازد دست بردار از سر ما نیست.

عذر کردم که کارِ جهادِ شما برای من سنگینی می کند من نمی توانم مثل افرادِ شما ملا امام را لت و کوب٬ بلندگوها و فرش مسجد (مسجد کنار خانهء خود را مثال آوردم) به غارت برم. گفت این ملا که مسلمان نبود، از شوون اسلامی بود و این کار ما دزدی نبود، این ها غنیمت بود، در اسلام جایز است. گفتم نمی توانم مردم بی گناه را آزار و اذیت کنم٬ گفت اینها بی گناه نیستند در زیر سایهء کمونیست ها نشسته بودند٬ آزار چه، مرگ اینها روا است٬ گفتم اگر من به گفتهء خودت مجاهد و به گفتهء خودم منافق شوم چه کار کنم؟ گفت همرای ما جهاد کن، گفتم اسلام تان پیروز شده دیگر جهاد لازم نیست، گفت تا شورای نظار و گلیم جم (افراد دوستم) یک نفر زنده باشد جهاد ادامه دارد، گفتم در اسلام روا نیست که برادر مسلمان تان را بکشید؟ عصبانی شد گفت، اینها اصل کافر هستند، بلاخره که دیگر راه برایم نماند گفتم او برادر جهاد بالای من فرض و واجب نیست، گفت چرا؟ گفتم من به گفتهء شما ملحد هستم. ملحد هیچ کاری به جهاد نه داشته می باشد، گفت که ما اشتباه کرده بودیم که شما را ملحد می گفتیم اصلی ملحدین جمعیتی (جمعیت اسلامی) هاست.

هر قدر دلیل و برهان گفتم پذیرفتنی نبود که نبود مثلی کنه به جانم چسپیده و باید و شاید مرا مسلمان – مجاهد و اسلامی سازد.

برق از برکت سر ایشان نه بود چون اینها لین ها و برج ها را بار کرده به پاکستان فروخته بودند و جانب مقابل شان هم در فکر ملت و تنویر شهر نه بود، الکین ما داشت به لرزه میامد و از تمام شدن تیل خبر میداد و با خاموشی آن از جنجال موقتاً رهایی یافتم.

سر به بالشت گذاشتیم ولی او آنقدر بگو مگو با من کرد که تا سر ماند به خواب چه٬ به خُر و پوف هم آغاز کرد. ولی من که بیشتر از این حرفها خسته شده بودم از هراس و تشویش فردا که باز به جانم خواهد چسپید نه توانستم بخوابم.

فردا صبح شوق شهر و بازار کابل بسرش زد٬ تا دَوری از مخروبه های که اینها و همچو اینها از خود به جا مانده بزند و از شهر زیبای کابل که هرگوشه و کنارش با هزاران راکت و خونپاره ها شکاف شکاف شده دیدن نماید با هم توافق کردیم که یکجا برویم تا او از این همه جرم و جنایتی که بر حق این شهر و شهروندانش نموده٬ لذتی ببرد و من هم اشکی بریزم، به اتفاق هم از خانه بیرون شده پیاده پیاده به سوی ایستگاه بس های شهری رفتیم.

خدماتِ اجتماعی به شمول ملی بس ها همه فلج شده بودند٬ چون بیشتر شان به غنیمت رفته یا به پاکستانی ها فروحته شده بود یا در اطراف برای اهداف شخصی قوماندانان به کار برده می شد فقط بس های شخصی با هزار محنت و چندین بار قیمت تر بدون کدام نظم و پروگرام در خدمت مسافرین بود. با آنکه در سر تپه کارته نو که تقریباً ایستگاه یک کم اخر بودیم ولی بس ها در این ایستگاه توقف نمی کرد چون پُری پُر بود دیگر جا و گنجایش نداشت ناچار شدیم که اول به ایستگاه برخلاف بیایم و با پرداخت دو کرایه اول تا ایستگاه اخیر بعد با این بس به سوی شهر در حرکت شویم که دیگران هم برای رفتن به شهر این راه را می پیمودند.

بعد از سه ربع ساعت انتظار بس از سوی شهر امد٬ توقف نمود، یک ربع دیگر طول کشید تا مردیکه از میان صدها مسافر خود را به دهن دروازه رساند با فرستادن صدها لعنت به خود و عاملین این وحشت و ازدحام بلاخره پایین شد و ما هم در کنار دروازه فقط تنها پنجه های پاهای خود را جا داده و به گفته مردم پایدان کشال سوار به سوی ایستگاه آخر در حرکت شدیم. وقتیکه بس در ایستگاه آخر هم رسید بیشتر از یکی و یا دو نفر پایین نشده چون همه مسافرین به سوی شهر میرفتند.

با دَور زدن بس به سوی شهر پُست بازرسی یا پاتک تلاشی شروع شد همه مسافرین که خودرا مثل خشت ها منظم چیده و جابجا نموده بودند فرمان گرفتند که برای تلاشی پایین شوند چون ازدحام زیاد است آنانیکه در داخل موتر اند نمی خواستند پایین شوند چون دوباره در شک بودند که به داخل موتر راه میابند و یا نه. تا اینکه به زور لت و کوب٬ قنداق کاری های تفنگداران و تحدید راننده که اگر همه پایین نشوند حق نداری حرکت کنی همه نا چار به پایین برامدن شدند.

پسر عمه ام نه اینکه دهاتی ساده بود٬ بلکه به دل جمعی آنکه این پاتک از حزب اسلامی (از خود شان است)٬ در حالیکه دیگران را به زور برای تلاشی و جیب لچی پایین می کردند او خود را به یکی از چوکی های وسطی مثلی بوجی انداخت، مردی مسلح که به زورِ نوکِ اسلحه دیگران را از بس پایین می انداخت عصبانی شده از عقب با ضربهء قنداق تفنگ به چنان شدتی به سرش کوبید که او دو قات شده در زیر چوکی افتاد، من که از پایین این ضربه را نگاه می کردم چشمانم تاریک شده به داد و فغان برآمده با صد خدا و قرآن او را از زیر پاهای مردان مسلح نجات دادم.

چشمان پسر عمه ام که چون بقه گک های کنار جوی ده ما از حدقه برامده بود از ان پایین خود را معرفی کرده که از تنظیم شان است تا او دست بردار از ادامهء لت و کوب شده و با ملامت ساختن پسر عمه ام که از اول چرا نگفتی که اسلامی هستی به صلح و صلاح پرداختند. جریان لت و کوب او باعث شد تا دیگران به سرعت خودرا از در و پنجرۀ موتر پایین بیاندازند و زمینه برای من هم مساعد گردد تا کلاه و بوت هایش را از زیر چوکی ها کشیده سر و وضع اش را دوباره مرتب و در کنارش بنشینم تا اینکه همه از یک طرف تلاشی – باج گیری و یک تعداد هم بنام های خلقی و پرچمی توهین و تحقیر شده دوباره موتر پایدان کشال در حرکت افتاد.

چون بس دیگر گنجایش نه داشت ایستگاه های بعدی که صدها نفر انتظار می کشیدند تو قف نکرده بعد از چند دقیقه یی در ایستگاه سینمای اقبال تو قف داده شد باز هم تلاشی باز هم پاتک.

اینبار از حزب اسلامی نه، بلکه از جمعیت اسلامی. باز فرمان دادند که همه پایین شوند ما تلاشی میکنیم، مردم عذر کردند زاری کردند خدا و قرآن گفتند قبول نشد تا اینکه راننده را مجبور به پارک نمودن موتر در یک گوشه نمود ولی این بار راننده برای مسافرین خدا و قرآن آورد تا پایین شوند. مردم ناچار گردیدند و بالنوبه پایین شدند که سه چهار نفر مسلح مثل مگس ها از راه کیلکین موتر بالا شده بر صورت مسافرین نگاه های عجیب و غریب انداخته و همه را یک یکی از نظر می گذرانند.

پسر عمه ام که هنوز زردی از صورتش گم نه شده بود و لرزش دست و پاهایش تو قف نه نموده بود که چشم یکی از آنان که از کلیکین بالا شده بود به او افتاد با اشارۀ دست او را بسوی کلیکین خواست و خودش از کلیکین به پایین پریده و او را نیز از این راه به پایین خواست. پسر عمه ام که دیگر مورالی نداشت و چون بید می لرزید در مقابل شخص مسلح استاد شد. شخص مسلح شروع به تلاشی بدنی او نموده در جریانی که جیب های زیرِ بغلش را میپالید پرسید از کجا هستی؟ بندهء خدا با ترس که صدایش میلرزید گفت از لوگر. چنان به سرعت سیلی به روی خود خورد که آتش از رویش پرید تا سر خم کرد بنام گلبدینی و جاسوس مشت و لگد دیگر نیز نثارش شد تا اینکه من به زاری او را نجات داده گفتم مهمان من است ناچار شدم دروغ بگویم تا او هیچ کاره است غریب کار است. در این جریان نفر بعدی شان امد او مارا گوشه کرده به تلاشی دقیق تر پسر عمه ام پرداخت در اولین جیب او که دست برد مقداری پول که حدود ۵۰۰۰ افغانی بود بیرون کشید من هم با تجارب که در این پاتک دیده بودم از کیسهؤ خلیفه بخشیده گفتم مال خودتان پول چایی تان.

او بدون تعارف پول را در جیب گذاشته تلاشی بعدی را سرسری انجام داده با دوستان خود مشوره نموده که هیچ کاره است بانید که برود درست است که لوگری است اما گلبدینی نیست. بالاخره آزاد شده فقط به مشکل در پایدان بس باز جا گرفتیم. خیلی دلم می خواست برایش بگویم که از همین جا برگردیم ولی جرأت آن را نداشتم چون او فکر نکند که حالا چون او پول ندارد من نمی خواهم او را به شهر ببرم. چون او نگفت که برگردیم من هم نه توانستم مانع شوم.

براه افتادیم، ایستگاههای بعدی میآید مردم اشاره می کنند ولی بس میرود چون همه عازم شهر اند هیچکس پایین نمی شود که راننده به جای او کسی دیگر را بالا کند بعد از عبور بدون توقف از چندین ایستگاه در نقلیه سیاسنگ موتر توقف کرد.

راننده اینجا هم توقف نمی کرد ولی پُستهء (پاتک) افراد دوستم او را متوقف ساخت.

صدای افراد مسلح از پیشروی موتر میآمد که با راننده در گفت و گو بودند، اُمیدوار بودیم که این بار این همه مسافر را آزار و اذیت نه کرده و وقت مارا بیشتر ضایع نه سازند چون در تلاشی های دیگر این همه آدم ها که بالا و پایین و تلاشی می شدند یک ساعت را دربر می گرفت، صدای حرف زدن خاموش شد ولی بس حرکت نه کرد، به سوی دروازه پیشروی دونفر مسلح آمده مسافرین را وادار به پایین شدن نمودند، بی خبر از عقب موتر دو نفر مسلح دیگر مانندِ گرگان درنده به پسر عمهء بدبختم حمله کرده کلاه پکول نصواری رنگ که بسر داشت در نوک میل تفنگ گذاشته با ضربهء مرمی سوراخ سوراخش نموده و خودش را چون لاشهء آهو به دستِ پلنگ از عقب گردنش گرفته کشال کشال به سوی نقلیهء سیاسنگ برده با توهین و تحقیر که گویا او از شورای نظار است به داخل قرارگاه خود برد. چون رسم چنان بود هر که افراد یک دیگر می گرفتند اسیر می ساختند لت و کوب می کردند در اخیر یا تبادله یا در مقابل پول آزاد و یا هم کشته می شد این بدبخت هم به حساب یکم چهل به خاطر داشتن ریش و پکول به حساب جمعیتی یا شورای نظاری در قبضهء افراد دوستم افتاد.

من هم با آنکه تحدید و توهین می شدم ناچار به دنبالش راه افتادم. افرادِ مسلح می خواستند مانع من شوند، معرفی قرابتم به دلشان رحم انداخت گفت در اینجا (پیشروی) قرارگاه بنشین تا سرنوشت اش معلوم شود اجازه نداری داخل بیایی. گفتم چشم.

بُس بعد از تلاشی و جار و جنجالها دوباره پُر شده حرکت نمود ولی من هنوز هم بالای سنگی در کنارِ جویچهء آبهای کثیف نشسته انتظار می کشم تا اینکه خدا توبه ام را قبول کرده یکتن از افسران آن محل بیرون شد با صد ها التماس و خواهش مرا پذیرفت و همه جریانهای که این بدبخت در این سه پاتک از سر تپهء کارته نو تا نقلیهء سیاه سنگ دیده تعریف نموده دلش به حال او نه به حال من گویی سوخته با صدها دشنام پوچ و فاش آزادش کرده و گفت که دیگر رنگته نبینم.

گاهی دیده باشید که مرغ در اب بیافتد و پس برآید چگونه قیافهء به خود می گیرد، پسری بدبختِ عمه ام چنان شده بود، موهای نسبتاً بلند که بالای او کلاه پکول با ان وزنی که داشت یک فورم (شکل) تبنگ را گذاشته بود حالا پکول نیست و این موهای تبنگی هم در جریان لت و کوب پریشان شده و ان ریشی که کمتر شانه می خورد حالا گویی جاروب تندور خانه شده است.

با آزادی او تازه متوجه شکم خود شدیم، داشتیم از گرسنگی بی حال می شدیم با هم در کنار جاده رفته نانی از نانوایی خریدیم که تا رسیدن به خانه قوتی داشته باشیم. او که از دردهای سر تا به پا که از این سه پاتک نوش جان کرده بود خود را کم توان و یا ناتوان احساس می کرد و از رفتن به سوی شهر صرف نظر نموده برای تسکین دردهایش چند مسکنی از دواخانه گرفته در کناره چاه دو تابلیت آن را با آب چاه نوش جان کرده و به سر و صورت خسته و کوفتهء خود هم آبی سردی ریختاند.

آهسته آهسته آرامش می گرفت و من هم خاطرات سالیانی که در این محل بودم و چنان امنیتی و دولتی بود برایش قصه کردم گفتم بس های شهری ما برقی بود که هر پنج دقیقه پی هم میامد هزاران هزار انسانها در این گوشه می زیستند همه مرتب و منظم مشغول کار بودند کسی کم کسی زیاد ولی همه لقمه نانی حلالی درمیاوردند و مهمتر از همه امنیت بود حرمت بود کسی پیدا نمی شد که به چنان بی حرمتی در محضر عام بر فرقی کسی با قنداغ بزند. دولتی بود که افسر و سربازی داشت شب از روز نمی شناختند٬ کار میکردند برای امنیت و خدمت بمردم. بالاخره اگر مرحمی به زخمی کسی گذاشته نمی توانستند، که می گذاشتند، ولی هیچگاه نمک پاشی نمی کردند.

او خود که در گذشته های خود که چه تصوری از ان دولت داشت غرق شده بود به یکباره گی خود را تکان داده، با آنکه از درد مینالد و خود را به غیرت گرفته بود، نفرینی پُرسوزی بر خود و خودی ها و اندیشه های افراطی که فرق میان سیاه و سفید، شب و روز٬ حق و باطل٬ از خود و بیگانه و بالاخره کافر و مسلمان را نه کرده بود و سالیانی متمادی به دهل بیگانه گان رقصیده و آب در آسیاب آنها ریختانده٬ با سوز دل گفت از همین حالا راهی خود را از این فریب کاران جدا خواهم کرد و اگر خدا بخواهد زنده بمانم متباقی همه عمر را در توبه از گناههای انجام داده ام سپری خواهم کرد.

حالا گویی چهره اش عوض شده باشد آن همه افراطیت – وحشت و دهشت از مغز و وجودش خارج شده یک انسان سبک و پاک شده باشد گوش ها دوباره شنوایی پیدا نموده و چشمانش بینایی.

میخواهد تا بیشتر از گذشته ها بشنود و بازهم بشنود. من هم آنچه واقعیت ها بود داشتم حکایت میکردم و او سر میشوراند و همه را با تکان دادن سر تایید می کرد.

پیاده پیاده به سوی کارته نو روان شدیم نزدیک پاتک سینمای اقبال رسیده بودیم که دیگر جرأت عبور را به خود از آنجا ندید خواهش نمود تا از پس کوچه های تپه قوالان به سوی چهار آسیاب رهنمایی اش کنم تا به خانهء خود برگردد هر چه التماس نمودم که میتوانیم از بیشه و گوشه ها به خانه برویم نه پذیرفته گفت کار من ختم شد من آمده بودم که از تو مجاهد بسازم، ولی میبینم که بهتر است تا ملحد باشم تا اینگونه مجاهد. دیگر نمیخواهم برای حرف های مفت کار و زندگی ام را رها کنم باید به ملک و زمین خود برسم

پایان

  

توجه:

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org