دوشنبه، ۲ فبروری ۲۰۰۹
نوشتۀ اشرف هاشمی
گویند :
به شب نشینی زندانیان برم حسرت
که نقل مجلس شان دانه های زنجیر است.
عزیز دلبندم !
این نامه را از زندان هالند از اتاقک سرد و تاریک٬ زیر چراغ کم نور٬ فضای خیلی دلگیر (از بر خورد زندانبانها تا عاملین انکه ما را بزندان کشانیده) برایت مینویسم.
چون مناسبت ان روز جهانی زن است، برای تو٬ برای مادرت٬ برای مادرم و برای تمام دختران٬ مادران٬ و خواهران کشورم و جهان این روز خجسته را از صمیم قلب تبریک میگویم.
جان پدر!
تو در کشوری متولد و داری بزرگ میشوی، که نه این روز را چندان خوش داشته و نه علاقمند به تجلیل ان است چون در اینجا نه به مردان و نه به زنان در عمل٬ شخصیت و احترامی قایل نیستند، انچه را که تومیبینی و فکر میکنی انساندوستی «هومانیزم» نیست، اینجا زیر نام انها بر علیه ان کار میکنند بنام های ازادی و دموکراسی همه گلو ها را تا خفک شدن میفشارند. مفهوم ازادی٬ دموکراسی٬ حقوق بشر و صد ها واژۀ شیرین سیاسی که برای انسان و در خدمت انسان استفاده میشد در تشریح ان دو معنی متضاد را تعیین نموده اند. مثلاً دموکراسی بمعنی ازادی برای یک مشت و اطاعت بدون چون و چرا از جانب ملیونها انسان دیگر٬ احترام به حقوق بشر هم چنان تشریح شده که بهر که اینها بخواهند بشر خطاب میکنند و به انها احترام قایل هستند و متباقی را در لست بشر ندارند (چون در کمپیوتر های شان بنام انسان «بشر» ثبت و راجستر نشده) بناً بنام بشر نمی شناسند. روی همین مبداست که تورا از اغوشم جدا ساخته اند و مرا از کانون گرم خانواده گی بیرون کشیده و در این لبه پرتگاه سرد در میان صد ها تن اهن اسیرم ساخته اند تا روزی بدست هیولای مرگ بسپارد ام. شاید هم در پاورقی ان واژه نامه سیاسی شان درباره حقوق بشر تشریح شده باشد تا هزاران خانوداه را از هم بپاشند و بسوی نابودی بکشانند.
من در کشوری متولد گردیدم که اطفال پیش از بدنیا امدن در زمان زایمان مرگ مادرش رامیبنند (چون نه بستری و نه داکتری بود که در خدمت مادر باشد٬ انچه ناچیز هم بود بدرخواست اینها طعمه حریق گردید)٬ در جامعه ی رشد و نمو کرده ام که فقر ان در جهان نظیر نداشته و در شرایطی اموزش دیده ام که شبها بجای انکه کتابهایم در کنارم باشد در میان خریطه پلاستیکی در زیر فواصل حیوانات مدفون میشد تا اگر شبگرد ها بدانند که ما مکتبی استیم سر از تن ما جدا میساختند. هزاران و صدها هزار معلم و شاگرد در راه اموزش جانهای شیرین شان را از دست داده و هزاران باب مکتب به خاکستر مبدل شده است٬ در جامعۀ آستین بخدمت بلند کردم که (۹۰%) جامعه را بیسوادی در تاریکی ظلمت تار نگهداشته بود٬ در جغرافیای زندگی داشتم که در کنار ان کشوری بنام پاکستان فقط و فقط برای جنایت در حق ملت افغان ایجاد٬ تأسیس و پایه گذاری شده بود٬ انجا (پاکستان) تاجران مرگ نشسته که در طول تاریخ ان تا به امروز فقط داروی مرگ برای ما تولید- فرستاده٬ میفرستد و بازهم خواهد فرستاد.
پس بر من واجب بود راهی را انتخاب کنم که در ان راه خدمت بمادران باشد٬ نه شفاخانه سوزی٬ نه داکتر کشی، بلکه اعمار شفاخانه و حفاظت از داکتر باشد تا بتوانند بهتر و بیشتر در خدمت جامعه باشند.
پس بر من واجب بود راهی را انتخاب کنم که در ان خدمت به اطفال و جوانان باشد، مدرسه و مکتب بسازیم، از ان شب و روز حراست نمائیم و امنیت بیگیریم تا اطفال و جوانان ما در راه اموزش و تعلیم جان های شیرین خود را از دست ندهند، تا زهر کشنده پاکستان در ذخایر ابهای شان ریختانده نشود٬ تیزاب های پاکستانی ها بصورت ماه رخان ما پاشیده نشود و در مسیر راه مکتب – خانه اولاد وطنم کشته نشود.
پس برمن واجب بود تا در خدمتی ملتی باشم که نود فیصد ان قصدآ در تاریکی ظلمت بیسوادی برای برنامه های امروز خود نگهداشته شده بودند سعی و تلاش کنم که ذهن انها را روشن سازم تا نتوانند بیشتر از این کشورم را میدان تطبیقات نظامی و مردم ام زیر تانکهای غول پیکر و مدرن ترین بم افگن های دنیا بنام های تروریست – القاعده غیره وغیره . . . قربانی نمایند.
پس بر من واجب بود از زره - زرۀ خاک وطن در برابر دشمن سوگند خورده افغان (پاکستان) دفاع نموده نگذارم که اهریمن ملت ام را نابود، کشورم را تاراج و وطنم را برباد کند – چون تحلیف بجا نموده بودیم - به قران پاک دست گذاشته بودیم و به الم مبارک سوگند خورده بودیم که برای خدمت وطن و مردمانش حاضر به دادن جانهای شیرین خود میباشیم.
جان پدر! روی این ملحوظات بود که امروز پدرت بعد از یازده سال انتظار در این کشور فعلآ در زندان نشسته و بجبر از کانون ارام بخش خانواده جدا ساخته شده و با دهها مرد زور دار سوار طیارۀ خواهد شد٬ بکام مرگ فرستاده و شاید هم تا روز قیامت با هم نبینیم.
من اگر نروم اینها مرا بزور خواهند فرستاد، من از وطنم از مردمان ان هراس ندارم و مطمینم که انها بر انچه خدمتی در برابر شان (دَین که ادا کرده ام) انجام داده ام فراموش نکرده اند و نخواهند کرد٬ ولی اینها مرا نخواهند گذاشت که در اغوش گرم هموطنانم بیارامم، انجا دیو های وحشتی طالبانی را در مسیر راه ام انتظار مانده تا از راه رسیدن بکام مرگ بفرستندم.
حالا که تورا دارم از مرگ نهراسم چون تویی که فردا فریاد بی عدالتی ها بهر گوش شنوا خواهی رساند. به این یک مشت مریز که قدرت را بدست دارد نگاه مکن ولی اینجا ملتی خوابیده که دَین توست تا بیدارش کنی، بگوش تک تک انها فریاد من و صدها همچو من را برسانی، مطمین ام اگر ملت بیدار گردد حق و عدالت جای خود را خواهد گرفت٬ شاید بگویی که بعد از مرگ رستم نوش دارو چه بکار اید که در این کشور دادن نوش دارو ها بعد از مرگ رستم ها خیلی هم رواج دارد چنانچه در جنایتی نیم قرن پیش در اندونیزیا شده بود ولی حالا معذرت خواهی نمودند ولی تو اینکار را برای ارامش وجدان من باید انجام دهی تا در خانه قبر روح ام ارام گردد.
راه حق راه پیروزی است٬ خداوند با حق همکار است و مطمینم تو در این راه پیروز میشوی.
امید و اینده ام !
تو بقدر کافی از دوری ام اشک میریزانی٬ من شما را فراموش نخواهم کرد، بیاد داری که قطرات اشک ات را با ان پیراهنی جانم که خشکاندم ان پیراهن را دیگر نمیشویم انرا کنار بسترم گذاشته ام و هر شب ان را بصورت ام میگذارم و با آن تا صبحها حرف میزنم و دردهای دلم را برایش بیان میدارم. چشمان کوچک و زیبای تو برای اشک ساخته نشده، تو دیگر اشک مریزان٬ تو اشکهای مادر و مادرکلانت را که چون سیل های خروشان در جریان است بخشکان٬ به انها روحیه و مورال بده و بگو که بزرگان گفته اند که گوسفند نر برای قربانی است.
و کلام اخر!
محیط اینجا (زندان) چنان ظالم است وقتیکه از یکساعت ملاقات من با شما یکربع ان را میبرند بقیه حالت ما را که ماهها حتی مردمانی هستند که سالها در بند اسارت ایشان دست و پنجه نرم میکنند خود مقیاس کن٬ از گرفتن کاغذی و قلمی از اینها نفرت دارم روی همین علت این یادداشت را با کاغذی و قلمی که از وکیلم امده بود گرفته برایت نوشته کردم و نخواستم اثار این زندان مخوف در خانه ما راه پیدا کند.
چشمان اشک الود تو و همه خانوده را با گرمی روزهای ازادی ام میبوسم و این خجسته روز را یکبار دیگر برایتان مبارک میگویم.
با درودهای گرم از این محبس سرد.
والسلام
توجه !
کاپی
و نقل مطالب از «اصالت» صرف با
کسب مجوز کتبی از «اصالت»
مجاز است !
کليه ی حقوق بر اساس قوانين کپی رايت
محفوظ و متعلق به «اصالت»
می باشد.
Copyright©2006 Esalat