طنز

یکشنبه، ۱ جون ۲۰۰۸

 

از قلم فضل الرحیم رحیم خبرنگار ازاد

نامهء یک افسر امریکائی برای خانمش!

 عزیزم سلام،

اگر گاهی من در خاطر و ذهنت می ایم و به من فکر میکنی، من با همه سردرگمی وظیفوی که دارم، گاهی در بگرام، روزی هم در قندهار، شبی هم در کنر و یگان روز در هلمند بنام انجام وطیفه مانند سایرین روز گذرانی می کنم و هنگامیکه چشمانم به خواب میروند، خود را در نایت کلپها، بارهای قشنگ شهرما در دیسکوتیکهای پر از سر و صدای موزیک و یگان وقت تصادفی در کنار تو خود را می یابم. راستی، میخواهم از یک اتفاق یا یک حادثه و یا هم یک تصادف وظیفوی برایت بنویسم، ممکن که برایت خالی از دلچسپی نباشد.

عزیزم،

تاریخ ۲۴-۴- ۲۰۰۸ حوالی ساعت ۳ بعد از ظهر طیارهء بدون پیلوت ما در جریان گزمهء هوائی از منطقهء توره بوره سیگنال داد که شخصی با قد بلند، ریش دراز، ملبس با لباس محلی افغانی در حال گشت و گذار است. تو اگر توره بوره را ندیدی، مگر البوم عکسهای انرا نزد پدر مونیک که در ساختن این محل در زمان جنگ با شوروی ها نقش داشت حتما دیدی. من عکسها و گزارش موضوع را به عجله اماده ساختم تا به قوماندان راپور بدهم. در همین وقت رفیقم "مایک" لوده را خوب میشناسی که از مفلسی و از دست قرضدارها خود را شامل عسکری ساخت و از همان روز اول که به افغانستان امده خیال میلیونر شدن در سرش است، شب و روز هر ادم قد بلند، ریش دار پیراهن و تنبان پوش را خیال اقای ایکس می کند.

در دهلیز با شتاب روان بودم که مایک نمی دانم از کجا بوی بر شده بود که چنین معلوماتی نزد من است، پیش رویم ایستاده شد و گفت: دوسیه راپور را به من بدهید من انرا به قوماندان میبرم باز اگر نتیجهء عملیات مثبت بود، جایزه ففتی- ففتی است. من که این لوده را خو ب می شناختم، اما بنابر حساسیت موضوع به اصرار او توجهی نکردم، خواستم به راه خود بطرف دفتر قوماندان ادامه بدهم که ناگاه مایک دوسیه را از دستم چور کرد و با یک اپرکت جانانه مرا فرش زمین ساخت و دوان- دوان به طرف دفتر قوماندان رفت. سر و صدای بوجود امده بین ما و مایک باعث شده بود که کسی قوماندان را در جریان بگذارد، هنوز خود را جمع جور نکرده بودم، نفر خدمت قوماندان امد و مرا یکه راست به دفتر قوماندان برد. قوماندان که به سر و صورت من نظر انداخت پرسید، چی شده؟ من تمام جریان را برایش قصه نمودم. مایک را تا حد اخر سرزنش نمود و گفت که شما در ترکیب گروپ همراه با مایک عاجل به ساحه بروید، من پرسیدم که یکنفر ترجمان هم اگر با ما باشد بهتر است. قوماندان با تبسم برایم گفت: برو اگر اقای ایکس باشد او زبان ما را خوب میداند.

ما قریب یک ساعت بعد بر فراز ساحه رسیدیم. پیلوت و مسوول کشف از موجودیت شخص مذکور در همان موقعیت مارا مطلع ساخت. طیارات با تمام احتیاط لازم به شکل محاصروی بر زمین نشت نمودند و مجرد که طیارات به زمین نشستند ما خود را به شکل تکتیکی به شخص مذکور نزدیکتر ساختیم. مایک فریاد میزد، خودش است، اقای ایکس خودش است، چند میلیون دالر. مایک در یک حملهء سریع شخص مذکور را به زمین خواباند و دستهایش را از پشت بست و خریطهء سیاه را به سر و صورتش کشید بعداً به ما اشاره نمود که با تدابیر جدی امنیتی بسوی طیاره ها حرکت نماییم و می گفت که خودش است. او خدای من، بلاخره من پولدار می شوم، نی، نی، من پولدار شدم. ما شخص مذکور را به طیاره انتقال دادیم و طیاره ها به پرواز امدند. من با مایک و چند تن دیگر در همین طیاره بودیم، مایک از فرط خوشی این مرد را چنان در اغوش محکم گرفته بود که گوئی بکس بزرگی پر از دالر را در ترن های شیکاگو انتقال میدهد.

خلاصه اینکه ما به میدان هوائی بگرام رسیدیم و در میدان هوائی چنان تدابیری اتخاذ شده بود که ادم تصور می کرد مهمانی از مقامات بسیار مهم دنیا می اید. زمانیکه دروازهء طیاره باز شد، من نمی دانم ما با ان مرد چگونه تا دفتر قوماندان انتقال شدیم. زیرا بسیار بی رقم تدابیر بود، اما مایک را به یاد دارم که ان مرد را در پشت خود تا دفتر قوماندان انتقال داد و گفت که مسوول گرفتاری اقای ایکس من هستم لطفا در اسناد و مدارکی که ترتیب می نمایید نام مرا (مایک) را بنویسید و لطفاً پولی را که در بدل دستگیری اقای ایکس وعده داده بودید به حساب بانکی ام انتقال دهید. قوماندان به مایک گفت، درست است، این همه بعد از تحقیقات و اعتراف این شخص حتماً اجراء می شود تشویش نکنید. خریطه را از سر صورت ان مرد کشیدند و مصروف تلاشی وی شدند، اما از جیب پیراهن ان مرد یک لست تومار مانند بدست امد و بس. قوماندان از وی پرسید که او خود را معرفی کند، اما مرد با اشارهء سر و چیز- چیزی به زبان خود گفت که هیچ کدام ما انرا نفهمیدیم. سپس یکتن از افسران را خواستند که او به زبان های مختلف مروج اسیائی بلدیت دارد. قوماندان همان کاغذ بدست امده از جیب ان مرد را به افسر و یا به اصطلاح ترجمان داد و گفت که این را از همه اولتر بخوانید و بگویید که در این کاغذ چی نوشته شده. ترجمان کاغذ را گرفته سر تا پا از نظ رگذاشتاند، سپس به ترجمه و خوانش ان، چنین اغاز نمود:

- برنج، دو خروار

- روغن، صد پیپ دوسیره

- ارد، سی خروار

- چوب سوخت، پنجصد خروار

- میوهء فصلی، هشتاد سیر

- ترکاری، هشتاد سیر

هنوز خوانش و ترجمهء لست تمام نشده بود که مایک فریاد زد، ببینید و بشنوید، خود شخص ایکس است، اگر او نیست، حتما اقای زیت است، خدا را شکر که من پولدار شدم، هله دست بکار شوید، غم انعامی را بخورید که وعده داده بودید. قوماندان هم با نگاهی معنی داری به مایک گفت: در مهم بودن این ادم هیچ شک و تردید وجود ندارد، زیرا لیست این همه مواد خوراکه، که از وی بدست امده باید لیست مصرف کدام فرقه نظامی دشمنان ما باشد. مایک، تو درد ات را به قراری بخور مشکل تو بی گفت و گو حل میشود. با شنیدن گپهای قوماندان هوای پولدار شدن در دماغ من هم زد و با ابراز تائید نظر قوماندان گفتم، من از همان اولین سیگنالی که بدست اورده بودم مطمین بودم که این ادم کدام ادم مهم است، بناً در بدست اوردن انعام من هم حق مساوی با مایک دارم. قوماندان مرا هم به شکل معنا داری به صبر و حوصله مندی فرا خواند و برای ترجمان گفت که لست را فوراً به صورت مکمل ترجمه نماید و ضمناً تحقیقات ابتدائی این مرد تکمیل شود.

ترجمان ان مرد همراه با دو نفر مستنطق به اتاقی کنار دفتر قوماندان رفتند. من و مایک در عقب در کِشِک میدادیم. و گاه گاهی حرفهای انها را می شنیدیم. هنوز عقربهء ساعت دور شصت دقیقهء را تکمیل نکرده بود که ترجمان با یک نفر مستنطق از اتاق خارج شدند و بدفتر قوماندان رفتند. من و مایک هر دو خپ- خپ رفتیم گوشهای خود را به دروازۀ قوماندان چسپاندیم. صدای ترجمان بگوش می امد که، این مرد یک جوان افغان است که مدت دو سال با دختری نامزاد بوده وقتی تصمیم گرفته که اقدام به عروسی نماید، فامیل خسرش لست مذکور را برای خرچ عروسی بدستش داده و او که توان تهیه این لست را نداشت سر به کوه و بیابان زده تا سرحدش به توره بوره رسیده. با شنیدن این حرفها گوئی کوه های از یخ بر سر کورهء داغ از خیالات پولدار شدن ما فرو ریخت. مایک لحظه به لحظه حالتش را از دست میداد و می گفت، نی- نی، امکان ندارد، قد، قواره، ریش همه مشخصات درست است، او ایکس است ایکس، من دیشب به همه قرضدار هایم تیلیفون کردم و گفتم که در همین چند هفته همه پولهای شانرا برای شان میرسانم، اخر این رسوائی چطور خواهد شد. در همین حال ترجمان و ان دو نفر مستنطق ان مرد را از اتاق بیرون اوردند و از دستانش دستبند را باز می نمودند، معلوم می شد که دیگر ان مرد ازاد می شود. مایک خیره- خیره به مرد می نگریست که ناگهان ان مرد از ترجمان خواهش کرد که حرفهایش را به مایک ترجمه نماید و ان مرد به مایک گفت: شما در جستجوی اقای ایکس هستید، من فکر می کنم این ایکس ان ایکسی نیست که معلم ریاضی با پر کردن دو تخته نتیجه را بدست می اورد. اما ایکسی که هدفِ شما است بدست اوردن وی نه در روی تخته سیا، بلکه در عقبِ ان پنهان است.

عزیزم،

امیدوارم باعث درد سرات نشده باشم، رویت را می بوسم در امان خدا باشید.

                                                                              ژان، شوهر ات از افغانستان

 

 

  

توجه !

کاپی و نقل مطلب فوق صرف با ذکر نام و ادرس سایت «اصالت» مجاز است !

  

www.esalat.org