09 - 09 - 2007

نقش ادبيات در جامعه انسانی

}پژوهش  -زيميرو اسکاری{

)بخش شانزدهم)

فرهنگ و اصطلاحات رايج

 

- Antisemitism
قائل شدن تبعيض يا تحت تعقيب قراردادن يهوديان. اولين بار اين واژه به وسيله «ويلهلم مار» آلمانى در سال ۱۸۷۰ و سپس «ارنست رنان» فرانسوى مورد استفاده قرارگرفت. در ابتدا، از آنجا كه «سامى» به نژادهاى غيراروپايى از جمله اعراب اطلاق مى شد، واژه ضدسامى يا Antisemitism حوزه گسترده ترى را شامل همه گروههاى اقليت نژادى در اروپا در برمى گرفت. اما بعدها به اقليت يهود محدود شد. در واقع ايده هاى «آنتى سيميتيسمى» با ايده هاى ضديهودى كه در دهه ۵۰ قرن نوزدهم رايج بود متفاوت است. ايده هاى ضديهودى، يهود را يك فرقه موروثى و نه يك دين و فرهنگ آسمانى مى پنداشتند. تعقيب يهوديان به دوران Diaspora... يا پراكندگى يهوديان بازمى گردد كه در سال ۷۹ پس از ميلاد مسيح، رومى ها يهوديان را از فلسطين اخراج كردند و آنها مجبور به مهاجرت به اروپا و منطقه مديترانه شدند. در قرون وسطى نيز اروپاييان، يهوديان را از سرزمين هاى خود راندند. آنتى سيميتيسم اساساً با ديگر تئورى هاى ضداقليت كه آنها را پست و حقير مى شمارند (و غالباً به نژاد آفريقايى اطلاق مى شود) متفاوت است. براساس دكترين هاى ضداقليت، چنانچه اقليت ها پست بودن و جايگاه پايين اجتماعى خود را بپذيرند، امكان هماهنگى اجتماعى با آنها وجود دارد، اما براساس ديدگاههاى آنتى سيميتيسمى يهوديان ذاتاً با ديگر اديان و عقايد دشمنى مى ورزند و تأكيدى بر پست بودن آنها نمى شود.
 آپارتايد (تبعيض نژادى) - Apartheid
يك واژه آفريقايى به معنى «جدايى» است. در آفريقاى جنوبى، در بين سالهاى ۱۹۴۸ الى ۱۹۸۹ ميلادى، سياست رسمى دولت، جداسازى نژادى بود. دكتر د - اف - مالان رهبر حزب ناسيونال آفريقاى جنوبى در سال ۱۹۴۴ با استفاده از كلمه «Apartness» يا جدايى، اين واژه را ابداع و اين تئورى را معرفى كرد. در نتيجه، سرخوردگى اجتماعى از رژيم وقت، اين حزب و تئورى ناشناخته آپارتايد آن در انتخابات عمومى سال ۱۹۴۸ اكثريت آرا را به دست آورد و طى چهار دهه پس از آن، پايه سياست هاى اجتماعى رژيم اقليت سفيد در اين كشور آفريقايى شد. جدايى نژادى البته از دير باز به وسيله رژيم هاى سفيدپوستان در آفريقاى جنوبى به كار گرفته مى شد. در اقتصادى كه عميقاً به كار سياه پوستان وابسته بود، كارگران سفيد آشكارا از امتيازهاى گسترده اى برخوردار بودند. جمعيت سياه پوست كه سه چهارم كل جمعيت را تشكيل مى دادند، پست شمرده مى شدند و با حمايت قانون مورد آزار و بى مهرى قرار مى گرفتند. ۷۰درصد اراضى كشاورزى به اشتغال سفيدپوستان درآمده بود. در سال ۱۹۴۸ و پس از پيروزى حزب ناسيونال، اقليت سفيد كه قبلاً هم اركان قدرت سياسى و اجتماعى را قبضه كرده بود، به سياست تبعيض آميز خود شكل قانونى داد و آن را سيستماتيك كرد. در قانون اساسى كه طى سالهاى ۱۹۴۸ الى ۱۹۵۰ به تصويب رسيد، ازدواج بين نژادى منع شد و سرزمين هاى سفيدها از سياهان جدا و آموزش وپرورش كاملاً شكل نژادى به خود گرفت و كمونيسم در هر شكلى از آن سركوب شد. مغز متفكر آپارتايد، «اچ.اف. وروورد» ايدئولوگ حزب ناسيونال بود. وى كه از ايده سراسرى شدن آپارتايد در قاره آفريقا حمايت مى كرد، معتقد بود كه قدرت و اعتماد به نفس سفيدها در آفريقاى جنوبى، اكثريت جمعيت سياهان را تحت الشعاع قرارداده است. در اين كشور، سياهان در صورت اعتراض به وضع موجود يا شيوع بيكارى فوراً از كشور اخراج مى شدند. با اين سياست، سفيدها به كار فراوان و ارزان سياهان براحتى دسترسى داشتند. هرگونه مخالفتى در آفريقاى جنوبى بشدت سركوب مى شد و احزاب سياه پوست غيرقانونى اعلام و اعضاى آن تبعيد مى شدند. مقاومت در برابر رژيم پس از شورش «سووتو» در سال ۱۹۷۶ شدت گرفت. بسيارى از روشنفكران سفيدپوست از كارآيى سياست آپارتايد نااميد شده بودند و مشاركت با سياه پوستان را ضامن بقاى رفاه و اقتدار خود مى دانستند. براثر روشنگرى عده اى از جانشيانان «وروورد» در سال ،۱۹۷۸ دولت «پى.دبليو بوتا» روى كارآمد كه از كاربرد واژه آپارتايد پرهيز داشت. براثر سركوب ها و مقاومت هاى رژيم آپارتايد در برابر خواسته هاى عمومى و شدت گرفتن تحريم هاى بين المللى، بيكارى و ركود اقتصادى شدت گرفت و بانكها و مؤسسات سرمايه گذارى خارجى اين كشور را ترك كردند. اين بحران فراگير و پايان جنگ سرد و استقلال «ناميبيا» موجب شد تا حركت اصلاح طلبانه در داخل آفريقاى جنوبى شدت بگيرد و در سال ،۱۹۸۹ «اف.دبليو دكلرك» از حزب ناسيونال روى كار آمد و «نلسون ماندلا» را آزاد كرد. در سال ،۱۹۹۲ قانون اساسى آپارتايد تغيير كرد و اكثر متفكران سفيدپوست به اشتباه چندده ساله خود مبنى بر برترى نژادى سفيدها و حاكميت آپارتايد اعتراف كردند.
حكومت اشراف - Aristocracy
حكومت بهترين ها - براساس اين تئورى، بهترين هاى جامعه با اتكا به چند ويژگى از جمله تناسب براى حكومت از نظر فنى و نسبى يا تاريخى يا رگه هاى سلطنتى و پادشاهى گزينش مى شوند. از آنجا كه از نظر واژه شناسى، بهترين عبارت، حكومت گروه منتخب است، امكان دارد تفاوت بين آريستوكراسى و اليگارش ناپديد و اليگارشى (حكومت معدودى از ثروتمندان) به عنوان شكل فاسد آريستوكراسى حاكم شود.
ارسطو- Aristotle
فيلسوف يونانى كه در خانواده اى اشرافى در شمال يونان به دنيا آمد. پدر وى دانشمندى در خدمت پادشاه مقدونيه بود. در سال ۳۶۷ پيش از ميلاد به آتن رفته و به شاگردى افلاطون در فرهنگستان وى درآمد كه اين وضع تا سال ۳۴۷ ادامه يافت. پس از چندسال گشت و گذار و پژوهش در شرق «اژه»، «فيليپ» پادشاه مقدونيه از او دعوت كرد تا آموزگارى «اسكندر كبير» پسرش را به وى بسپارد. پس از چند سال، وى به «آتن» بازگشت تا مدرسه فلسفه اش را پايه گذارى كند. وى، بشدت از جامعه و پادشاهى مقدونيه سرخورده شده بود. اولين پژوهش هاى او در زمينه زيست شناسى بود. علاوه بر پژوهش در زيست شناسى، وى مقالات و كتب متعددى در فيزيك، متافيزيك، منطق، روانشناسى، زيباشناسى، اخلاق و سياست نگاشت.
 آسه آن - ASEAN
در سال ،۱۹۶۷ كشورهاى اندونزيا، مالزيا، سنگاپور، تايلند و فيليپين براى مقابله با اقتدار كمونيسم كه از ويتنام سرچشمه مى گرفت و مرزهاى اين كشورها را تهديد مى كرد، اتحاديه اى منطقه اى را پايه گذارى كردند. در سال ،۱۹۷۶ كنفرانس سران اين كشورها در «بالى» اندونزى شكل گرفت و سازمان توجه خود را به گسترش همكاريهاى اقتصادى معطوف كرد. اين توجه و تأكيد در اواسط دهه ۸۰ ثمر داد و منجر به آن شد كه تايلند - يكى از اعضاى سازمان - پيشنهاد تشكيل يك منطقه آزاد تجارى، آسه آن را ارائه كند.
دموكراسى آتنى - Athenian democracy
از سال ۵۰۰ تا ۳۲۱ پيش از ميلاد نوعى دموكراسى مستقيم در دولت شهر «آتن» حاكم شد. تمام شهروندان مى توانستند يا از آنها انتظار مى رفت كه در شوراى قانونگذارى شركت كنند. موضوع اصلى اين پارلمان و حكومت روزانه دولت - شهر به وسيله شورا تعيين مى شد و امور قضايى نيز به هيأت هاى ژورى يا منصفه بزرگ سپرده شده بود. عضويت در هر دو شورا (شوراى قانونگذارى و شوراى قضايى) به صورت توده اى بود. هريك از شهروندان داراى شانس مساوى براى رياست بر شهر در يك روز و رياست برامور قضايى در روز ديگر بود. «پريكلس» سياستمدار يونانى كه در ۴۳۰پيش از ميلاد درخشيد، اولين ايدئولوگ دموكراسى آتنى بود كه اعتقاد داشت اين ساختار موجب ترويج تحمل و روحيه جمعى مى شود. وى مقرر كرد كه به كسانى كه در پارلمان حضور مى يابند، دستمزدى برابر با دستمزد روزانه يك كارگر پرداخت شود. دموكراسى آتنى در عصر نوين به دموكراسى منتخبان تغيير شكل يافته است، زيرا در عصر رايانه، نيازى به حضور توده اى براى تصميم گيرى نيست.
 سيستم استبدادى (تمركز قدرت) - Authoritarianism
نوعى از ساختار حكومت است كه در آن، حاكمان خواهان اطاعت بى چون و چراى زيردستان هستند. از نظر سنتى، رژيم هاى تمركز گرا خواهان ترويج اخلاق اطاعت محض از حكومت و ترجيح آن برخواسته هاى شخصى هستند. اما گاهى در برخى زمينه ها قائل به استبداد بيشتر و در ساير زمينه ها قائل به استبداد كمتر بوده اند. «فردريك كبير» سخنى تاريخى دارد كه مى گويد رعاياى من با من عهدى بسته اند. آنها هر آنچه مى خواهند، مى گويند و من هر آنچه مى خواهم، مى كنم. در دوران جديد به رژيم هايى كه هيچ رابطه اى با ساختار قضايى عادلانه و تحمل ندارند رژيم هاى تمركز گرا اطلاق مى شود. در دوران جنگ سرد، متفكران سياسى آمريكايى واژه «توتاليتر» يعنى رژيم استبدادى نظاميگر را ابداع كردند و آن را به رژيم هاى كمونيستى نسبت دادند. به زعم آنها، رژيم هاى استبدادى محض Authoritarian به رژيم هاى TOTALITARIAN ارجحيت داشتند زيرا در اولى، گاهى برخى از تجليات دموكراسى مشاهده مى شد، اما در دومى، چاشنى نظاميگرى هيچگاه اجازه چنين جلوه هايى را نمى داد.
خودمختارى - AUTONOMY
حاكميت برخورد - اين واژه به اشخاص يا به گروه ها و مؤسسات اطلاق مى شد. «يك شخص خودمختار اساساً به شخصى اطلاق مى شود كه بتواند براساس اميال خويش و منطق رفتار شخصى جهت گيرى كند.» (كانت). يك مؤسسه خودمختار به ساختارى اطلاق مى شود كه بتواند امور خود را تنظيم كند. «رابطه بين خودمختارى گروهى و خودمختارى شخصى پيچيده است، زيرا بايد بين خودمختارى جمعى يك گروه و جهت گيرى شخصى يك فرد از آن گروه بايد تمايز برقرار شود.» (روسو). ايده هاى خودمختارى فردى به مفهوم آزادى بسيار نزديك است. به عبارت ديگر، عملكرد براساس جهت گيرى شخصى نيازمند دسترسى به لوازمى است كه فرد فاقد آن است. پس براى تجهيز به آن لوازم، بايد آزادى و خودمختارى خود را تقويت كند. براين اساس، گاهى خودمختارى شخصى يا گروهى با پذيرش مشروعيت حكومت ها در تعارض قرارمى گيرد. يعنى اشخاص مى گويند كه حكومت مانع جهتگيريهاى شخصى و تحقق اين ايده ها مى شود.
حزب بعث - Baathism
نام كامل آن، حزب بعث سوسياليست عربى است. اين حزب در نتيجه ادغام دو حزب بعث كه در سال ۱۹۴۷ پايه گذارى و حزب سوسياليست عرب ايجاد شد. حزب بعث به وسيله سه متفكر سورى تحصيلكرده در سوريه ايجاد شد: «ميشل عفلق» - يك مسيحى ارتدوكس و «صلاح الدين بيتاژ» - يك مسلمان سنى كه هر دو آنان در تفكر سوسياليست و ناسيوناليست - عربى مشترك بودند و «زكى العروضى» يك علوى كه براى اولين بار واژه «البعث العربى» را به كار برد، اما هيچگاه به عضويت رسمى آن در نيامد. «ميشل عفلق» كه تئوريسين حزب بود، سوسياليسم عربى را اساس حزب بعث معرفى كرد. شعارهاى سه گانه اين حزب عبارت بودند از وحدت، آزادى (از استعمار) و سوسياليسم. به نظر وى، وجود كشورهايى همانند سوريه و مصر در خاورميانه، مقدمه ايجاد سرزمين واحد عربى با هويت واحد است كه سرانجام ظهور خواهد كرد. فلسفه بعث در واقع ادغام تئورى هاى سوسياليسم و ناسيوناليسم عربى بود. به نظر عفلق، اسلام بخشى از عربيت است كه قابل انفكاك با ناسيوناليسم عربى نيست.
تعادل قوا - Balance of power
به احتمال زياد، قديمى ترين مفهوم در مطالعه روابط بين الملل است كه اصل آن به مطالعات توسيديد «فيلسوف يونانى» باز مى گردد. اين تئورى ارتباط نزديكى با فن بيان ديپلماتيك و تئورى «رئاليست» دارد. منطق آن به اين نياز جوامع بشرى باز مى گردد كه بقا و امنيت در صدر مباحث است. در پيگيرى اين منطق، دولت ها معمولاً دست به دست هم مى دهند تا با قدرت هاى توسعه طلب كه سيستم را تهديد مى كنند و از اين رو، تماميت ارضى و هويت ملى آنها را ناديده مى انگارند، مقابله كنند. رفتار مبتنى بر تعادل قوا، اساس منافع ملى و سياست ائتلاف است. در صورت توفيق، اين سياست منجر به ايجاد كشورهاى مستقل مى شود.
بالكانيزه شدن - Balkanization
تقسيم يك كشور به مناطق جغرافيايى كوچك تر. اساس اين واژه بر تقسيم و سپس اعمال حاكميت باز مى گردد. در اين تئورى، اقتدار يك حكومت مركزى با ايجاد بخش هاى كوچك تر استقلال يافته تضعيف مى شود. اين سياست پس از جنگ جهانى اول ظهور روشن ترى يافت، اما در پى فروپاشى اتحاد شوروى و بروز بحران بالكان، بار ديگر، ظهور يافت.
رفتارگرايى- Behaviorism
رفتارگرايى يكى از مكاتب روانشناسى است كه مشاهدات عينى رفتار را مد نظر قرار مى دهد و ميزان آن به وسيله واكنش به محرك ها سنجيده مى شود و اين نوع واكنش تنها پايه و بنيان اين تئورى است، بدون آنكه به تجارب وجدانى بپردازد.در علوم سياسى، رفتارشناسى حركتى است كه متكى بر تجزيه و تحليل رفتارهاى قابل مشاهده بازيگران سياسى است. دو حركت روانشناسى و علوم سياسى داراى پيشينه فكرى مشترك هستند. رفتارشناسى روانشناسانه با اين ايده كه ذهنى غير از موارد آناتوميك غيرقابل محاسبه و مطالعه است، به پيش مى رود. تنها موضوع قابل مطالعه در انسان يا حيوانات رفتار آنها در مقابل محرك خارجى است. رفتارگرايى در علوم سياسى در دهه ۴۰ ميلادى تا اوايل دهه ۷۰ در ايالات متحده بحث غالب بود و هنوز هم اين بحث داراى نفوذ زيادى است. اساس اين عقيده، رفتار سياستمداران و چگونگى حكومت آنها بر كشورها است.
بنلوكس - Benelux
كشورهاى بلژيك، هلند و لوكزامبورگ، بنلوكس ناميده مى شوند. از هنگام تأسيس جامعه اقتصادى اروپا (اتحاديه اروپاى كنونى) اين سه كشور به يك بلوك تبديل شده و مواضع واحدى داشته اند.
ديوار برلين- Berlin Wall
ديوار برلين در سپتامبر ۱۹۶۱ با هدف جلوگيرى از رفت و آمدهاى نامطلوب (به تعبير اروپاى شرقى) ساخته شد، اگر چه غربى ها آن را تدبير اتحاد شوروى براى جلوگيرى از فرار متفكران اروپاى شرقى و آلمان دموكراتيك به جهان غرب و آلمان غربى معرفى مى كنند، اين ديوار بعدها نماد جنگ سرد و تقسيم اروپا به دو بلوك نظامى شد. برچيدن اين ديوار در نوامبر ۱۹۸۹ به معنى پايان جنگ و توافق و ائتلاف شرق و غرب تعبير شد و در پى آن آلمان متحد ايجاد شد.
بلشويسم- Bolshevism
تئورى سياسى و اساس عملكرد حزب بلشويك روسيه پس از انقلاب اكتبر ۱۹۱۷ به رهبرى ولاديمير ايليچ اوليانف (لنين( ايجاد شد. بلشويك ها (اكثريت) شاخه تندروى حزب سوسيال دموكرات كار روسيه بودند كه در پى اختلاف با منشويك ها (اقليت) در كنگره حزبى سال ۱۹۰۳ به وجود آمدند. بلشويك ها پس از يك دوره كوتاه همكارى با منشويك ها در سال ،۱۹۱۲ حزب مستقل خود را پايه گذارى كردند. انقلاب ۱۹۰۵ موجب سركوب بلشويك ها و زيرزمينى شدن فعاليت آنها شد و تماس با نيروهاى تبعيدى كه لنين آنها را رهبرى مى كرد، دشوار شد. در پى آغاز جنگ جهانى اول، ساختار بلشويك ها در داخل روسيه رو به افول نهاد، اما در سال ۱۹۱۷ با رهبر انقلاب اكتبر، بازگشتى ظفرمندانه داشتند.
Bona partism بنا پارتيسم
اين تئورى در پى تحركات «ناپلئون بناپارت» كنسول اول و سپس امپراتور فرانسه در بين سالهاى ۱۷۹۹ الى ۱۸۱۵ و لويى ناپلئون - (ناپلئون سوم) برادر زاده ناپلئون امپراتور فرانسه در بين سالهاى ۱۸۵۱ الى ۱۸۷۰ ايجاد شد. بناپارتيسم واژه اى بود كه «كارل ماركس» آن را باب كرد. از نظر ماركس، بناپارتيسم، ائتلافى فرصت طلبانه و جامى روستائيان بين بخشى از بورژوازى و پرولتارياى مندرس بود كه اتكاى آن بر آراى عمومى است كه ساخته و پرداخته «ناپلئون بناپارت» براى توجيه مشروعيت رژيم است. براى ماركسيست ها، بناپارتيسم نماينده خود مختارى دولت به هنگام تعادل قطعى طبقات ( class) اجتماعى شمرده مى شود. از نظر تاريخى، بناپارتيسم، نماينده رهبرى نيرومند و ناسيوناليسم محافظه كار است.
 Bourgedisie  بورژوازى
اين كلمه در ابتدا به ساكنان روستاها اطلاق مى شد. اما در طول قرون ۱۷ و ۱۸ ميلادى به گروه خاصى از شهرنشينان اطلاق شد كه سوداگرى و سود دهى پيشه كرده و ديگران را به مزدورى خويش گمارده و صاحب ارزش هاى خاص شده بودند كه شامل ثروت اندوزى و صرفه جويى، كار سخت، استقامت و ويژگى اخلاقى، تقدس فاميلى و احترام به قانون و مالكيت خصوصى بود. ثروت مدارى و ارزش هاى ديگر بورژوازى از سوى صاحبان زمين رد مى شد و مورد نفرت آنها قرار مى گرفت و صفات بورژواها همگى نفرت انگيز معرفى و تلقى مى شد. ماركس، اين طبقه بهره كش را اساس جامعه سرمايه دارى دانست كه محكوم به فنا است. كمونيست ها بعدها براى شماردن و نسبت دادن صفات و ارزش هاى منفى به سرمايه داران غربى از پيشوند بورژوازى براى بسيارى از كلمات بهره جستند. اگر چه اكنون ديگر كمونيست ها امكان بهره بردارى از اين واژه به شكل پيشين را ندارد، اما استفاده از آن همچنان جارى است.
 Boycott بايكوت
نمايش نارضايى به وسيله طرد يا حذف افراد يا محصولات يك كشور يا يك شركت به هدف تغيير سياست يا رفتار. ريشه اين واژه به «كاپيتان بايكوت» ايرلندى باز مى گردد كه خود هدف اعمال چنين مجازاتى قرار گرفت.
 
Nikolay Bukharin ۱۹۳۸-۱۸۸۸) نيكلاى بوخارين
سياستمدار و نويسنده روسى كه به جهت تحقيقات گسترده اش در تئورى اقتصادى نوين (NEP) و محاكمه جنجالى و صورى اش در زمان «استالين» كه منجر به صدور حكم اعدام به جرم دروغين انجام فعاليت هاى ضد انقلابى شد شهرت يافته است. لنين او را «سوگلى حزب كمونيست» لقب داده بود، اگر چه تأكيد مى كرد كه وى ديالكتيك را درك نكرده است. در جنبش پرسترويكاى گورباچف در سال ،۱۹۸۸ ايده هاى «بوخارين» بار ديگر زنده شد. على رغم شهرت او به داشتن افكار سرمايه دارى او يك كمونيست تمام عيار بود كه با انعقاد پيمان صلح با آلمان و اتريش - مجارستان به علت امپرياليستى بودنش مخالفت مى كرد. او در سال ۱۹۲۹ از - «پوليت بورو» اخراج و در سال ۱۹۳۷ پس از اعتراف تحت فشار به خيانت به مرگ محكوم شد.
 Bureaucracy ديوان سالارى (كاغذ بازى)
حكومت مبتنى بر كاغذبازى ادارى و ديوان سالارى. اولين نويسنده اى كه رسماً به توضيح فلسفه بوروكراسى پرداخت - «ماكس وبر» بود. وى در كتاب خود مى گويد كه رتبه بندى افراد در يك ساختار ادارى يا حكومتى براساس ارزش هاى فردى وتخصص و ميزان مسؤوليت پذيرى بر چنين رويكردى براساس سفارش معرف ارجح و كار سازتر است. او اشاره مى كند كه جدال هميشگى بين بوركراتها و منتصبان با رأى مردم هيچگاه پايان نمى گيرد، زيرا منتخبان مى كوشند مطالبات رأى دهندگان را برآورده سازند و بروكراتها همواره از اين روند جلوگيرى مى كنند. ساير تئوريسين ها با محققان گفته اند كه بين شعارها و انگيزه هاى بوروكراتها در رده هاى بالاى مديريتى با رده هاى پايين تفاوت هايى وجود دارد. بوروكراتهاى رده بالا خواهان زندگى آرام همراه با پايبندى مقلدانه به قانون هستند حال آنكه در مورد دوم، ابزارها به خودى خود تبديل به اهداف مى شوند.
 كابينه (هيأت دولت) Cabinet
اين كلمه داراى سه كاربرد مشخص در علوم سياسى است:
 
جلسه تكرارى و منظم وزيران كه رئيس دولت، رياست آن را عهده دار است. در چنين ساختارى، رئيس دولت توانايى و قدرت كافى براى تصميم گيرى از سوى دولت را داراست. چنين ساختارى در حكومت هاى پارلمانى رايج است و در انگلستان از ديرباز جريان داشته است كه سياستمداران اسكاتلند، ولز و ايرلند شمالى نيز بعدها آن را به عنوان روش مطلوب تصميم گيرى پذيرفته و پيشه خود ساختند.
 
اجلاس وزيران كه به شكل دوره اى و در زمان خاصى تشكيل مى شود و هدف از آن، مشورت دادن به رئيس دولت است. در چنين ساختارى، وزيران مسؤوليتى در قبال تصميمات نهايى ندارند. ساختار حكومتى ايالات متحده آمريكا نمونه اى از اين سيستم است.
 
در كاربرد سوم كه «كاربرد خاص» لقب گرفته است، به گروهى از افراد اطلاق مى شود كه نقش مشاوران يك وزير را ايفا مى كنند. در چند كشور اروپايى، «كابينه هاى وزارتى» رايج است.
كادر (عضو – پرسنل) Cadre
اين كلمه در ابتدا به اسكلت يك واحد نظامى اطلاق مى شد كه اعم از نيروهاى رسمى يا وظيفه باشد و درچنين واحدى، درجه بندى نظامى به سهولت انجام شود. در روسيه، به يك سلول مركب از رهبران آموزش ديده كمونيست يا يك عضو از چنين سلولى اطلاق مى شود. اطلاق اين واژه نظامى به يك ساختار سياسى كه از سوى حزب كمونيست اتحاد شوروى ابداع شد، نشان مى دهد كه براساس تئورى رهبرى لنينيستى، حزب كمونيست بايد از يك نظم و ساختار طبقه بندى شده و پاسخگو در برابر تحولات سياسى - اجتماعى برخوردار باشد. اين واژه از سوى ديگر، بازتاب تفكرات «لنين» در ناتوانى طبقه كارگر در رسيدن خود به خودى به «آگاهى طبقاتى» است. براين اساس، در تمامى سلولها از جمله اماكن شغلى و تشكيلات و سازمانهاى اجتماعى كادر هايى فعال شدند كه نه تنها به موازين ساختارى خويش كاملاً وفادار بودند، بلكه وفادارى كاملى به كادر بالاتر از خود در رده هاى حزبى نشان مى دادند.
آلبر كامو - Albert Camus
رمان نويس و فيلسوفى كه در آثارش تأثير اليناسيون بر زندگى مدرن واكاوى و اساس اخلاق و سياست بررسى مى شود. وى كه در الجزاير به دنيا آمد، پدرى فرانسوى و مادرى اسپانيايى داشت و در دانشگاه الجزاير به تحصيل پرداخت و بطور منظم درباشگاه فوتبال فعاليت داشت و بارها تأكيد كرد كه «فوتبال» تنها آموزگار وى در اخلاق بوده است. كامو يك روزنامه نگار بود و در سال ۱۹۴۰ به پاريس آمد تا در جنبش مقاومت فعاليت كند. در كتاب «افسانه سپسيفوس» كامو كوشيده است تا ثابت كند در دنياى بى ثبات و بحران خيز كنونى جست وجوى بشر براى نيل به منطق و نظم به جايى نخواهد رسيد. اين رمان و رمان «غريبه» كامو، او را حامى تئورى هاى اگزيستانسياليستى «ژان پل سارتر» معرفى كرده است. كامو، فاشيسم آلمان هيتلرى را معلول افكار و اخلاقيات پوچ گرايان دهه ۳۰ ميلادى در آلمان مى داند. كامو گرايش اخلاقى به سياست را ترويج مى كند و مى كوشد خشونت و تند روى را تقبيح كند.
انتخاب كانديداها - Candidate Selection
در نظام هاى سياسى دموكراتيك، انتخاب و گزينش نامزدها از اهميت بسيارى برخوردار است، زيرا احزاب سياسى و گزينش هاى آنان بر روند انتخاب چيره هستند. گزينش كانديدا از سوى حزب، بطور مؤثرى گوياى گرايش حزب در اين مورد است كه نمايندگى مردم را در كدامين شخصيت متجلى مى سازد.
در انگلستان و اروپا، احزاب سياسى مسؤول گزينش كانديداهاى خود هستند. اين گزينش در سطوح محلى، منطقه اى يا ملى انجام مى شود. در بخش هايى از ايالات متحده به منظور پرهيز از فساد احتمالى ناشى از گزينش مستقيم به وسيله حزب، يك هيأت محلى از عناصر طرفدار حزب يا عناصر بى طرف تشكيل مى شود كه هيأت انتخابيه (electorate) نام دارد و اين هيأت به گزينش كانديداها مى پردازد.
دسته، صنف - Caste
گروهى از افراد كه آداب و رسوم آيين هندو آنان را به يكديگر پيوند داده است. ريشه اين واژه به آداب و سنن هندوئيسم باز مى گردد كه در كتاب «قوانين مانو» كه از ۲۰۰ سال پيش از ميلاد تا ۲۰۰ سال پس از ميلاد مسيح رساله عملى مردم هندوستان بود، نگاشته شده است. براساس آداب و رسوم اجتماعى و اعمال پيروان اين آيين، ۴ گروه يا «كاست» اجتماعى (وارنا) شكل گرفت. اين ۴ گروه عبارت بودند از برهمن ها يا آموزگاران، كشاترياس يا توليد كنندگان و جنگجويان، وايشياها يا بازرگانان و شودراها يا كارگران. بعدها «كاست» به زير گروههايى تقسيم شدند كه اثر آنها برزندگى روزمره مردم بيشتر بود. براساس قانون اساسى هند كه در سال ۱۹۵۰ به تصويب رسيد، تبعيض ناشى از «كاست» گرايى يك جرم محسوب و غير قانونى اعلام شد.
كاستروئيسم - Castroism
تئورى و رفتار مبتنى بر آن كه به رهبر كوبا (فيدل كاسترو متولد ۱۹۲۶) نسبت داده شده است. كاسترو در كتابى كه در سال ،۱۹۵۳ يعنى ۶ سال پيش از پيروزى انقلاب كوبا نگاشت بر اهميت ناسيوناليسم، دموكراسى و عدالت اجتماعى تأكيد كرد، اما نامى از سوسياليسم در آن نبرد. براين اساس، عده اى از سياستمداران و دانشمندان علوم سياسى براين باورند كه كاسترو از ابتدا يك ماركسيست نبود، بلكه بعدها به دليل جلب حمايت اتحاد شوروى به اين تئورى گرايش يافت تا بتواند با تسلط ايالات متحده آمريكا مبارزه كند. «در اعلاميه دوم هاوانا» (۱۹۶۲) از تمام نيروها خواسته شد تا براى محور فئوداليسم و امپرياليسم متحد شوند. پيروزى انقلابها در جوامع به دو اصل فراهم آمدن شرايط عينى و شرايط تئوريك بستگى دارد. كاستروئيسم تأثير عميقى بر «چپ مدرن» باقى گذاشت. براساس اين تئورى، بروكراسى، سركوب و تبعيض و نابرابرى اجتماعى مذموم است و براى ريشه كن كردن اين پديده هاى امپرياليستى به بسيج عمومى در جهت حمايت از انقلاب هاى ديگر و احترام به رهبر «كاريزما» بسيار تأكيد شده است.
بانك مركزى - Central bank
بانك مركزى، يك نهاد مالى است كه داراى چند مسؤوليت متفاوت است كه مهم ترين آنها اداره سياست هاى مالى يك كشور است. بانك مركزى همچنين امور مربوط به وام و قروض يك كشور را عهده دار است و در طراحى سياست هاى ارزى و تبادل پول مؤثر است. در بسيارى از كشورها بانك مركزى بدون مداخله دولت، طراح سياست هاى مالى است. بانك هاى مركزى از اواخر قرن هفدهم پا به عرصه وجود گذاشتند و در سال ،۱۶۹۴ بانك مركزى انگلستان رسماً افتتاح شد. در حالى كه قبل از سال ۱۹۴۵ مسؤوليت بيشتر بانك هاى مركزى به بخش خصوصى سپرده شده بود، پس از آن سال، بانك هاى مركزى يك به يك به مالكيت دولت در آمدند و به بنگاه هاى دولتى تبديل شدند. امروز بحث استقلال بانك مركزى از دولت كه تحت تأثير تحولات سياسى است، در بسيارى از جوامع مطرح است. با موفقيت برخى از بانك هاى مركزى از جمله «بوندس بانك» آلمان تمايل به استقلال بانك مركزى و طراحى سياست هاى مالى بدون دخالت دولت ها و دستگاه هاى سياسى افزايش يافته است.
كميته مركزى- Cental Committee
هسته مركزى يك حزب كمونيست كه براساس تئورى «تمركز گرايى دموكراتيك» لنينيسم شكل مى گيرد. هر سطحى از مقامات حزبى، سطح پايين تر از مقامات را تحت كنترل دارد و هر سطحى موظف به انجام فرامين سطح بالاتر است. بنابراين در صورت شكل گيرى اكثريت دريك حزب كمونيست، كل حزب در تمامى سطوح موظف به انجام فرامين است.
موهبت، عطيه الهى - Charisma
ريشه اين واژه به شريعت مسيحى باز مى گردد كه به معنى لطف خداوند و اعطاى موهبت خاص به انسانها است. اما «وبر» اين كلمه را به انسانهايى نسبت داد كه داراى خاصيتى فوق بشرى يا ماوراى طبيعى و استثنايى هستند. در همين ارتباط، اين واژه به «هيتلر» به عنوان رهبرى كه بانفوذ كلامش مردم آلمان را مسحور مى كرد اطلاق شد.
ضد جهانى شدن
واژه اى گسترده كه شامل تمامى عناصر مخالفت با جهانى شدن در حوزه گسترده اى از حركت هاى اعتراضى است. اشكال گوناگون مبارزه با تضييع حقوق كارگران (شامل كار كودكان و برده دارى)، تخريب محيط زيست، تهديد محيط زيست، حقوق حيوانات، عدالت اجتماعى ، توسعه جهان سوم و مسأله قروض آنها و همچنين رژيم هاى سركوبگر سياسى از جمله مفاد اين تئورى به شمار مى روند. علاوه بر اين مفاهيم، اعتراض به جهانى شدن گروه هاى مخالف سرمايه دارى ليبرال از جمله آنارشيست ها را نيز به خود جلب كرده است. مخالفت با جهانى شدن به دو بخش تقسيم مى شود. عرصه اول مخالفت به روند رو به رشد شركت هاى چند مليتى باز مى گردد كه قدرت قابل ملاحظه سياسى و اقتصادى فراهم مى آورند، بدون آنكه خود را مقيد به محدوديت هاى يك جامعه دموكراتيك بدانند. عرصه دوم نيز اعتراض به مؤسسات بين المللى از قبيل بانك جهانى صندوق بين المللى پول و سازمان تجارت جهانى است كه به زعم مخالفان جهانى شدن، پشتيبانان اصلى اقتدار روز افزون شركت ها و مؤسسات چندمليتى هستند و نشست هاى آنان همواره مورد اعتراض مخالفان جهانى شدن قرار مى گيرد.
قوانين نظارتى
به قوانينى اطلاق مى شود كه در ارتباط با كنترل و نظارت بر قدرت حكومت يا نظارت بر عناصر تصميم گيرى است . عليرغم ترديدى كه «اى . وى ديسى » در كتاب «قانون اساسى » خود (۱۸۸۵ ) در باره پذيرش قوانين و مقررات خاص در ارتباط با تصميم گيران بيان داشته ، در قوانين انگلستان خصوصاً از سال ۱۹۶۰ ، قوانين نظارتى به شكل خاصى توسعه يافته است. لرد «ديپلاك» در سال ۱۹۸۲ ، توسعه قوانين نظارتى را در بريتانيا به عنوان بزرگترين دستاورد دادگاههاى انگليس در طول عمر حرفه اى و قضايى اش بر شمرد. دادگاهها ،نخست ، مقرراتى كلى را به تصويب رساندند كه براين نكته تأكيد داشت تمامى مقامات دولتى بايد در چارچوب قدرتى كه براساس « نقش پارلمان » به آنهاواگذار شده است ، حركت كنند. اين مقررات شامل حاكميت تعقل و منطق در تصميم گيريها و پايبندى به اصول عدالت طبيعى براى تضمين يك روند عادلانه است . تشخيص مصالح نبايد مورد سوءاستفاده قرار گيرد و تصميمات بايد در چارچوب قانون و نه خارج از اصل پارلمانى گرفته شود كه در اين صورت ، «فراقانونى » خواهند بود. براساس اصل ۳۱قانون عالى مصوب سال ۱۹۸۱و فرمان ۵۳ دادگاه عالى ، مشمولين اين قانون حق تجديدنظرطلبى دارند. براساس اين روند، مشمول اجازه مى يابد تا تقاضاى حكم قضايى يا ادعاى خسارت كند، چنانچه در شواهد احكام نيز تصريح شده است. ساختار قوانين نظارتى انگلستان با قوانين آمريكا وفرانسه متفاوت است.
تئودور آدورنو (۶۹ - ۱۹۰۳)
فيلسوف آلمانى و چهره برجسته مكتب فرانكفورت و مفسر تئورى انتقادى ماركسيست . وى همچنين داراى آثار بسيارى در زمينه موسيقى و زيبايى شناسى است. مهم ترين آثار فلسفى او عبارتند از «ديالكتيك روشنفكرى » (۱۹۴۷) اخلاق حداقلى (۱۹۵۰ ) و ديالكتيك منفى (۱۹۶۶) . در كتاب ديالكتيك روشنفكرى ، آدورنو به روشنگرى در باره افكار « والتر بنيامين » و « فردريك پولاك » پرداخت. « بنيامين » از تئورى سير تاريخى ، ماركسيسم نااميد شده بود، حال آنكه «پولاك» معتقد بود كه دخالت در اقتصاد، جايگاه سوسياليسم را به عنوان جايگزين براى اشكال دموكراتيك يا خودكامه سرمايه دارى دولتى كاهش داده است. اين مباحث منجر به آن شد كه آدورنو تسلط سرمايه را نفوذى جامع در كل جامعه محسوب كند. اداره و بهره كشى از توده ها از طريق فرهنگ صنعتى پديدار شد كه فردگرايى و آزادى را تقبيح مى كرد.
اقدام اصلاحى (تصحيح خطاها(
اين سياست برپايه تصحيح اقدامات گذشته در ارتباط با تبعيض نژادى عليه اقليت ها ، زنان ، معلولين و ساير گروههاى محروم و آسيب ديده تاريخى است. طرفداران اقدام اصلاحى براين باورند كه تصويب قانون به هدف حذف تبعيض در آموزش و پرورش، اشتغال و ساير زمينه هاى فعاليت انسانى كافى نيست. چنين قوانينى ، البته براى محو تبعيض در درازمدت مؤثر خواهند بود، اما اگر پيشرفت در يك روند سريع و منطقى مدنظر باشد، اقداماتى جدى تر بايد انجام شود. براى مثال، در ايالات متحده در سال ۱۹۷۰ ، سياهان بيش از هر زمان ديگرى در گذشته وارد تحصيلات عالى شدند. اما با توجه به اينكه ۱۲ درصد جمعيت كشور را سياهان تشكيل مى دادند، تنها ۲ درصد از آنان پزشك و ۲ درصد دانشجوى علوم پزشكى بودند. براين اساس ، براى اقليت ها از جمله سياهان، سهميه خاصى در دانشگاهها در نظر گرفته شد. در آن هنگام، سفيدپوستى كه نمره اى به مراتب بهتر از سياه پوستان به دست آورده بود، پذيرفته نشد. بحث بالا گرفت و به دادگاه عالى آمريكا كشيد و دادگاه حكم داد كه جلوگيرى از ورود وى به دانشگاه با اصل ۱۴ اصلاحيه قانون اساسى منطبق نيست. اما بسيارى از قضات براساس قانون اقدام اصلاحى تأكيد كردندكه وى نبايد پذيرفته مى شد. قانون اقدام اصلاحى هنوز در ايالات متحده جنجال برانگيز است. مخالفان اين قانون مى گويند كه اين قانون يكى از بارزترين ارزشهاى آمريكايى ، يعنى اصل « برابرى فرصت ها» را نقض مى كند. اين مخالفان همچنين مى گويند براين اساس، اصل شايسته سالارى جاى خود را به نژادسالارى ، طبقه سالارى يا ساير امتيازهاى ناعادلانه مى دهد. آنها همچنين مى گويند كه قانون اقدام اصلاحى كه درجهت رفع تبعيض تصويب شده است به تدريج موجب تثبيت تبعيض مى شود.
مشروطيت
بر اساس اين ايده، سرمايه گذارى يا اعتبار خارجى تنها به دولت هايى تعلق مى گيرد كه پيگير اجراى يك برنامه جامع اصلاحات اقتصادى يا سياسى باشد.اين سياست خصوصاً از دهه ۷۰ ميلادى به بعد از سوى صندوق بين المللى پول به عنوان روشى براى پيشبرد اهداف اقتصادى اين نهاد از جمله مهار تورم و يا پرهيز از فشارهاى ارزى اعمال مى شد. حمايت مالى تنها در اختيار دولتهايى قرار مى گيرد كه داراى برنامه هاى كلان مالى واقتصادى و اصلاحات تجارى باشند تا چنين سياستهايى به افزايش اعتبار اقتصادى دولتها و توان مالى آنها منجر شود. از دهه۸۰ به بعد، سياستهاى بانك جهانى و صندوق بين المللى پول بر افزايش پرداخت وام و اعتبارات به كشورهاى جهان سوم و كشورهايى كه در آن رژيمهاى كمونيستى فروپاشيده بود، معطوف شد و شرايط پرداخت وام شامل معرفى بازار آزاد اقتصادى و اصلاحات ساختارى اعلام شد. از آنجا كه مشروطيت بر مبناى حمايت خارجى از رفتار معقول و ساختارگراى دولتها در درازمدت است، همواره اين احتمال وجود دارد كه تنش هايى بين انگيزه هاى داخلى كوتاه مدت وانتظارات سازمانهاى سرمايه گذارى بين المللى بروز كند. بسيارى مشروطيت را به جهت تحميل ليبراليسم سياسى غرب به كشورهايى كه مردم آنها اشتراك فكرى با اين ساختار ندارند، مورد انتقاد قرار داده اند. برخى ديگر نيز مى گويند اين سياست موجب تشديد رقابت بين كشورهاى فقير وبهره كشى از آنها مى شود و به جاى عدالت اجتماعى و اصلاحات بر رشد اقتصادى تأكيد مى كند.
كنفدراسيون- Confederation
واژه اى كه به گروهى از دولتها اطلاق مى شود كه ارتباط و وابستگى آنها به يكديگر كمتر از فدراسيون باشد. در اصول، دولتهاى عضو كنفدراسيون هويت خود را از دست نمى دهند وهمواره حق جدايى را براى خود محفوظ مى شمرند. اما در عمل، اين حق به راحتى قابل اعمال نيست و واحدهاى تشكيل دهنده يك كنفدراسيون تفاوت اندكى با واحدهاى تشكيل دهنده يك كشور فدرال دارند. براى مثال، اگرچه «كانتون»هاى كنفدراسيون سوئيس به عنوان واحدهاى مستقل به شمار رفته اند و از خودمختارى قابل توجهى در تصميم گيرى برخوردارند، اما قدرت و تسلط دولت فدرال به تدريج افزايش يافته است وجدايى به نظر گزينه عملى نمى آيد. جايگزينى واژه هاى «دولت هاى كنفدراسيون» با دولت فدرال در قانون اساسى ايالات متحده پس از جنگ داخلى بيانگر ديدگاه منفى نسبت به مفهوم كنفدراسيون در اين كشور بود.
كنفرانس امنيت و همكارى اروپا - Conference on security and cooperation in Europe (CSCE) كشورهاى عضو كنفرانس امنيت و همكارى اروپا در سال۱۹۷۵ در «هلسينكى» تشكيل جلسه دادند كه در آن اعضاى پيمان «ناتو» و پيمان «ورشو» و كشورهاى بى طرف اروپا حضور داشتند. پيمان هلسينكى نتيجه چندين سال مذاكره بين ائتلافهاى جنگ سرد و تجلى يك دستاورد قابل توجه سياست «تشنج زدايى» بود، بويژه آنكه مقرر شد كه در اين سازمان «رأى اجماع» و نه رأى اكثريت حكمفرما باشد.
در اين بيانيه، به نگاهى چند از جمله احترام به مرزها و عدم دخالت در امور داخلى كشورها و احترام به تماميت ارضى و استقلال كشورهاى عضو و برگزارى مانورهاى مشترك و همكاريهاى اقتصادى وانسانى و حقوق بشرى اشاره شده بود. اتحاد شوروى بر همكاريهاى اقتصادى و حفظ تماميت كشورها و ناتو بر رعايت حقوق بشر بيشتر تأكيد داشتند. فروپاشى اتحاد شوروى چارچوب كنفرانس امنيت و همكارى اروپا را دگرگون كرد و در بيانيه پاريس به سال۱۹۹۰ چارچوب جديدى براى همكاريها مطرح شد. در سال،۱۹۹۵ اين كنفرانس به سازمان امنيت همكاريهاى اقتصادى تغيير نام داد و اعضاى آن به ۵۰كشور افزايش يافت كه شامل جمهوريهاى سابق اتحاد شوروى نيز مى شد. همچنين در طرح جديد، مأموريتهاى صلح بانى به اين سازمان محول شد.
خيريه charity
اين واژه ريشه دو كلمه عشق و محبت لاتينى دارد وبه عشق و احساس مسيحى اطلاق مى شود. هيچ تعريف مشخصى از اعمال خيريه وجود ندارد، اما براساس قوانين اجتماعى انگليس و ويلز، مصاديق اعمال خيريه عبارتند از: ۱) رفع فقر ۲) پيشبرد آموزش و پرورش ۳) پيشبرد مذهب ۴) مقاصد و اهداف ديگر كه به نفع جامعه باشد و تحت عناوين بالا تعريف نشود. در اكثر كشورها براى مؤسساتى كه به امور خيريه مى پردازند، امتيازهاى مالى خاصى درنظر مى گيرند. اغلب دولت ها احزاب و جمعيت هاى سياسى رابه عنوان مؤسسات خيريه به حساب نمى آورند، اما سازمانهاى خيريه مى توانند داراى گرايش هاى سياسى باشند تا بتوانند اهداف خود را پيش ببرند.
انقلاب چين - Chinese revolution
تصاحب قدرت در چين به وسيله حزب كمونيست وتحت رهبرى «مائوتسه دون» كه درسال ۱۹۴۹ به تدريج به سراسر سرزمين اصلى توسعه يافت، به« انقلاب چين» معروف شده است.
تئورى يا فلسفه دموكرات مسيحى Christian democracy
يكى از موفق ترين تئورى هاى دوران پس از جنگ در اروپاى غربى و تا حدود كمترى در آمريكاى لاتين به شمار مى رود. ريشه هاى اجتماعى وايدئولوژيكى آن به بسيج و همبستگى كاتوليك ها در واكنش به ظهور سرمايه دارى ليبرال در قرن نوزدهم باز مى گردد. مبارزه با نقش كليسا كه پس از انقلاب فرانسه داراى ابعاد وسيعى در جوامع اروپايى شد، كاتوليك ها را به پذيرش اصلاحات سياسى دموكراتيك ودفاع از منافع كاتوليك ها از طريق پيشبرد اتحاديه هاى سياسى كاتوليك يا مدارس مذهبى - سياسى واداشت. آداب و سنن صدها ساله مسيحيت - خصوصاً در زمينه آداب خانواده و نظام اجتماعى از دو سو مورد حمله قرار گرفت:) آثار زيانبار صنعتى شدن و ليبراليسم) مقررات و قوانينى كه دولت ها براى نظام اجتماعى تدوين كردند. از سال ۱۸۵۰ به بعد ، «گروه هاى كاتوليك عمل گرا» در واتيكان فعاليت هاى خود را براى اعمال محدوديت دركاركردهاى دولت ايتاليا تشديد كردند وگروه هاى سياسى كاتوليك معظمى در بخش هاى آلمانى نشين اروپا پا به عرصه وجود نهادند.پاپ «لئو» هشتم در كتابى كه به سال ۱۸۹۱ نگاشت كاتوليسيسم رااز قيد و بند مبارزه با دموكراسى آزاد كرد و طرفداران اين مذهب را به بسيج بيشتر براى فعاليت هاى سياسى ترغيب كرد. موضع كاتوليسيسم در برابر اعمال قدرت به وسيله حكومت تا مدتها داراى ابهام بود. با ظهور فاشيسم، اقتدار تئوريسين هاى دموكرات مسيحى تا حدود زيادى به چالش كشيده شد. با پايان يافتن جنگ جهانى دوم و عمدتاً به دليل مقابله باكمونيسم، دولت هاى پيروز راه اقتدار حكومت هاى دموكرات مسيحى را پيمودند و احزاب دموكرات مسيحى در ايتاليا، آلمان، فرانسه، اتريش ، بلژيك و هلند بر كرسى حكومت تكيه زدند. موفقيت اين احزاب پس از جنگ عمدتاً ناشى از تمركز گرايى به دور از خشونت بود كه در آن زمان، كمتر بين پايگاههاى ايدئولوژيك سابقه داشته است. در دهه ۶۰ و ۷۰ ميلادى، با قدرت گرفتن كمونيست ها و پيمودن روش هاى ميانه رو تر از سوى سوسياليست ها، اقتدار و حاكميت دموكرات مسيحى ها به خطر افتاد.

حكومت و كليسا Church and State
رابطه بين حكومت وكليسا از دير باز نماد رابطه بين دين و سياست بوده است. اين رابطه همواره درغرب و درجهان مسيحيت يك چالش فكرى بوده است. در فلسفه سكولاريسم غربى، قدرت نهادهاى مذهبى محدود مى شود و بين مذهب و سياست همواره تمايز قايل مى گردد.در قرون وسطى، رقابت شديدى بين پاپ ها از يك سو و امپراتورها از سوى ديگر وجود داشت. سكولاريسم غربى منجر به آن شد كه حركت هاى افراطى عليه سازمان هاى مذهبى و روحانيون مسيحى شكل بگيرد. هم اينك در بسيارى از جوامع مسيحى خط فارق مشخصى بين كليسا و امور سياسى وحكومت ترسيم شده است.
اجماع - Consensus
»
ماكس وبر» اجماع را چنين تفسير مى كند: اجماع هنگامى ايجاد مى شود كه انتظار از رفتار ديگران واقع بينانه شود، زيرا ديگران اين انتظارات را براى خود ارزنده مى پندارند، حتى بدون موافقت صريح. ماركسيست ها، اجماع را يك مفهوم عالى ايدئولوژيك به شمار مى آورند كه واسطه بين طبقات اجتماعى به هدف پنهان كردن ميزان تنش در اجتماع است. در دوره پس از جنگ در بريتانيا و ساير كشورهاى غربى، روش اجماع درباره تصميمات فراحزبى درباره كنوانسيون هاى قانون اساسى و تصميمات فراملى به كار گرفته مى شد.
محافظه كارى- Conservation
محافظه كارى، رفتار يا باورى سياسى است كه به حفظ وضع موجود عقيده دارد. ازنظر لغوى، در هيچ يك از زبانها بين واژه هاى محافظه كارى (Conservation) و ذخيره سازى (preserving) تفاوتى مشاهده نمى شود. اين واژه از زمان حكومت «ويكتورين ها» در انگلستان باب شد. ويكتورين ها طرفدار تثبيت و حفظ وضع موجود بسيارى از پديده ها از جمله دست نوشته ها، بناهاى باستانى يا نمونه هاى كهن بودند. در برخى از تئورى ها، محافظه كارى به معنى حفظ وضع به هر قيمتى نيست، بلكه حفظ آنچه كه ارزشمند است، مقصود نظر است. براى مثال، محافظه كارى در مورد يك جنگل، جلوگيرى از استفاده از مواهب طبيعى و چوب درختان آن نيست. بلكه استفاده از چوب درختان و كاشتن نهال هاى جديد براى رفع احتياجات آيندگان و حتى ايجاد تنوع در اين درختان است. تئورى محافظه كارى با هرگونه راديكاليسم مخالف است. تئورى مدرن - محافظه كارى در اروپا در بين سالهاى ۱۷۵۰ تا ۱۸۵۰ ميلادى - ظهور كرد، زيرا در اين سالها تغييرات يا تمايل به تغييرات در جامعه كشورهاى اروپايى آن زمان چنان پرسرعت بود كه به اصطلاح سنگ روى سنگ بند نمى شد و هيچ قاعده اى مجال بروز و ظهور نمى يافت. امروز، نوع برخورد محافظه كاران با تغييرات در جوامع تفاوت زيادى با گذشته كرده است. از برخورد پيشين كه مبناى آن مخالفت مستقيم با هرگونه تغيير و تمايل شديد به حفظ وضع موجود بود، ديگر خبرى نيست. در برخى موارد، محافظه كاران بازگشت به گذشته را توصيه مى كنند كه از سوى رقباى آنها نگاه ارتجاعى تلقى مى شود. هم اكنون بيشتر محافظه كاران سنتى تنها به مخالفت باتغييرات ايده آليستى بسنده مى كنند و با تغييرات منجر به رشد و بالندگى اجتماع مشكلى ندارند از نظر ايدئولوژيك، محافظه كارى مى تواند داراى ابعاد مختلف باشد. فردگرايان ليبرال، سلطنت طلبان، مرتجعين وطن پرست، واقع گرايان و... همگى در مواردى محافظه كار ناميده شده اند. اين گروهها در بسيارى از موارد، مخالفت خود را با تغييرات آشكار كرده اند.
كنگره (هندوستان) Congress India
كنگره ملى هندوستان كه به عنوان يك حزب پيشرو سياسى ، جنبش ملى را رهبرى و قدرت را در سال ۱۹۴۷ از دست انگليسى ها خارج كرد. انگليسى ها از سال ۱۸۸۵ قدرت را در هندوستان قبضه كرده بودند. كنگره در ابتدا سازمانى متشكل از طبقه متوسط اجتماع بود كه از منافع جامعه تحصيل كردگان روبه رشد هندوستان حمايت مى كرد و خواهان افزايش نقش خود در اداره كشور بود، اما به تدريج به يك سازمان توده اى تبديل شد كه رهبرى آن را «گاندى» و «نهرو» برعهده گرفتند. كنگره كه همواره يك حزب ميانه رو بوده است ، تحت تأثير عقايد نهرو به تركيبى از عقايد ايدئولوژيك و ناسيوناليسم ، سوسياليسم و مدرنيسم خصوصاً درحوزه اقتصادى تن در داد. يكى از عقايد اصولى نهرو، اتكا به خود و تئورى خودكفايى بودكه بعدهامنجر به تلاش هند براى تأسيس جنبش غيرمتعهدهاو استقلال در سياست خارجى و جانشينى صادرات به جاى واردات شد. امتداد منحصر به فرد و ويژه و توجه خاص مردم هند به حزب كنگره منجر به برترى اجتماعى آن و حاكميت سيستم تك حزبى دراين كشور براى چنددهه متوالى شد. حزب كنگره تحت رهبرى «اينديرا گاندى » دختر نهرو با تجزيه داخلى و چالش هاى بزرگترى از جانب گروههاى مخالف روبرو شد و تصميم گرفت با واكنش هاى پوپوليستى به نبرد با اين چالشها بپردازد. براثر كوتاهى حزب كنگره در انجام وظايف حكومتى اش، نارضايتى اجتماعى اوج گرفت و دولت حزب كنگره مجبور به اعلام وضعيت فوق العاده در بين سالهاى ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۷ شد كه در اين سالها، بخش قابل توجهى از حقوق عمومى حذف شد. در پى اين وقايع، حزب كنگره پس از چند دهه از اقبال عمومى فاصله گرفت و دچار تفرقه داخلى شد و انتخابات را به حريفان باخت. اينديرا گاندى در سال ۱۹۸۰ بار ديگر سمت رهبرى حزب را برعهده گرفت، اما حزب كنگره از استحكام ايدئولوژيك و ساختار پوياى زمان رهبرى جواهر لعل نهرو فاصله زيادى گرفت. جنبش جدايى طلب پنجاب در سال ۱۹۸۴ تحت حكومت حزب كنگره شدت گرفت و منجر به ترور اينديرا گاندى در همين سال شد. حزب كنگره كه بعدها با فساد سازمان يافته مواجه شد و نتوانست خود را از زير سايه سنگين خانواده گاندى رهايى بخشد، جايگاه اجتماعى برتر خود را از دست داد. .

 Congress of people,s Deputies Russia  كنگره نمايندگان مردم روسيه
مجلس نمايندگان منتخب مردم روسيه كه در طول دوره انتقالى سالهاى ۱۹۹۰ الى ۱۹۹۳ در زمانى كه روسيه از وضعيت امپراتورى سوسياليستى اتحاد شوروى به جمهورى هاى مستقل تبديل مى شد ، با رأى مستقيم مردم ايجاد شد. با وجود ۱۰۶۸ نماينده، اين كنگره شكل يك پارلمان واقعى را به خود نمى گرفت، خصوصاً آنكه سالى يك يا دو بار تشكيل جلسه مى داد. قانون اساسى روسيه به كنگره قدرت فوق العاده اى داده بود. كنگره توانايى تغيير قانون اساسى و تبيين راهكارهاى اساسى سياست خارجى و داخلى رادارا بود . تصميمات گرفته شده از سوى كنگره نمايندگان مردم روسيه نقش محورى در شكل دهى به سياستهاى دولت روسيه و سقوط اتحاد شوروى و پديد آمدن كشور مستقل روسيه از خاكسترهاى اتحاد شوروى داشت. مهمترين تصميم اين كنگره، اعلام رياست جمهورى مستقل روسيه به رهبرى بوريس يلتسين بود. اين كنگره بعدها جاى خود را به «شوراى فدراسيون» داد.
شوراى قانون اساسى Conseil Constitutionnel
ساختار و سازمانى كه براساس قانون اساسى جمهورى پنجم فرانسه براى تضمين نظام سالم انتخاباتى و همه پرسى و در موارد خاص تفسير و تحليل قوانين بنا شده است. نمى توان به تصميمات اين ساختار اعتراض كرد زيرا هدف ، باز تعريف و ايجاد محدوديتهاى قانونى براى قانونگذاران است. بدين ترتيب شوراى قانون اساسى قادر است مشروعيت قوانين تصويب شده را زير سؤال ببرد. اعضاى اين شورا به مدت ۹سال به طور مساوى به وسيله رئيس جمهورى و رؤساى پارلمان ها انتخاب مى شوند. در سال،۱۹۸۵ شوراى قانون اساسى اعلام كرد كه قانون اساسى مافوق قوانين تصويبى پارلمانى است.
روند پايان درگيرى ها- Conflict resolution
روشها و روندى از مذاكرات، ميانجيگرى و ترتيب ساختارهايى كه منجر به پيشبرد روند آشتى و صلح در منازعات اجتماعى داخلى و جنگ بين المللى شود.
كنفوسيوس (۴۷۹ - ۵۵۱ قبل از ميلاد) Confucius
كنفوسيوس، بنيانگذار فلسفه اى است كه از سال ۱۲۴ تا ۱۹۰۶ ميلادى بر چين حكمرانى كامل داشت و سرزمين هايى نظير ژاپن ، كره و ويتنام را نيز تحت پوشش قرار داد. از شخص كنفوسيوس، اطلاعات زيادى در دست نيست. همچنين اثبات تعلق بسيارى از نوشته هايى كه به او نسبت مى دهند، امكان پذير نيست. اين نوشته ها به زبان ادبى نگاشته شده اند كه فاقد اصول گرامرى و انباشته از ابهام هستند. به دليل وجود همين ابهامات ، از نوشته هاى منتسب به كنفوسيوس، تفاسير متنوعى ارائه شده است كه برخى از آنها داراى بار فلسفى قابل توجهى هستند. اين برداشتهاو نوشته ها در نگاه اول، تنهامباحث اخلاقى كيش شخصيت به نظر مى رسد، اما برخى از ابعاد همين كيش شخصيت به فلسفه سياسى نيز واردمى شود. براساس اين تعاليم، علم ، علم نخواهد بود، مگر آنكه جنبه عملى به خود بگيرد و علم بى ارتباط با ارزشها، كاملاً پوچ است. تثبيت ارزشهاى اخلاقى تنها هنگامى رخ مى دهد كه در حوزه هاى اجتماعى نمود پيدا كند. براساس يكى ديگر از اين اصول، تنها علماى فرهيخته مى توانند علل و روند سقوط يا صعود دولتها را پيشگويى كنند كه اين علما، گنجينه اى از تعقل سياسى و روابط صحيح اجتماعى اند. براساس اين تئورى ، حكومتها خود مى توانند از روى اراده با تدابير صحيح بر عمر حاكميت خود بيفزايند. درچنين جامعه اى، مقصود علما، خدمت در حكومت به عنوان وزير است. دراين صورت هريك از علما، نماينده عقل جمعى اند كه رهبران جامعه مدنى به شمار مى روند.
جدايي دين از سياست سكولاريسم Secularism
اريستوكراسى حكومت به دست گروهى اندك است كه مدعى برخوردارى از تبار بلند و شرافت طبقاتى‏اند. مبناى اريستوكراسى توارث يا ثروت مى‏باشد. اين مدل حكومتى در طبقه‏بندى حكومتى ارسطو و افلاطون آمده است. از منظر ارسطو، اريستوكراسى حكومتى است كه به دست گروهى از مردم اعمال مى‏شود و صلاح عموم را در نظر دارد. پس در اريستوكراسى، بخش كوچكى از شهروندان در اداره جامعه و تدوين سياست‏ها نقش دارند. لمپنيسم اين اصطلاح كه در مباحث اجتماعي و سياسي اغلب به كار برده ميشود، از نظر لغوي يعني پرولتارياي ژنده پوش .... ولي مفهوم دقيق علمي آن يعني آن قشرهاي وازده و طبقه خود را از دست داده كه در جوامع سرمايه داري، اغلب در شهرهاي بزرگ زندگي ميكنند، دچار تباهي و فاقد وابستگي طبقاتي شده اند، از جريان زندگي عادي بدور هستند، بدون شغل و حرفه اي خاص، بدون كار مفيد براي جامعه، به كارهاي ناشايست و ضدانساني تن در ميدهند .... به هر حال، دزدان، چاقوكشان و چماقداران حرفه اي، اوباش، گروههاي فشار و تحميل، لابي، عمال هزار دستان، هوچي گران، تخريب گران، آشوب آفرينان، ولگردان، روسپيان ، جنايتكاران و تهديدكنندگان باج گير ، خرده پا و نظائر اين گروه ها از قماش «لمپن ها» هستند ... تجربه كلمه تجربه را فلاسفه مكررا به كار مي برند اما به ندرت آنرا تعريف مي كنند .. بد نيست لحظه ي اين مساله را مورد بررسي قرار دهيم كه اين كلمه چه معنايي مي تواند داشته باشد ... فهم عادي مي گويد بسياري از چيزها كه روي مي دهند به تجربه در نمي آيند مانند وقايعي كه در آن روي كره ماه اتفاق مي افتند ... باركلي و هگل هر دو به دلايل متفاوت اين نكته را منكر شدند و گفتند كه آنچه به تجربه در نيايد هيچ است .. براهين آنان را اكنون اكثر فلاسفه بي اعتبار مي دانند و حق همين است .. اگر به اين نظر معتقد شويم كه جنس جهان تجربه است لازم خواهد بود كه توضيحات دقيق و غير قابل قبولي اختراع كنيم كه مراد ما از چيزهايي ماندد آن روي ناپيداي ماه چيست و اگر نتوانيم چيزهاي تحربه نشده را از چيزهاي تجربه شده استنباط كنيم براي يافتن مباني اعتقاد به چيزي جز خودمان دچار اشكال خواهيم شد درست است كه جيمز اين را منكر است اما دلايل او چندان قانع كننده نيست ... منظور ما از تجربه چيست ؟ بهترين راه يافتن جواب اين است كه بپرسيم چه فرق است بين رويدادي كه تجربه نشده و آنكه شده ..باراني كه ديده و لمس شود تجربه شده است اما باراني كه در بياباني ببارد كه هي موجود زنده اي در آن نباشد تجربه نشده است ..بدين ترتيب به نكته اول خود مي رسيم يعني تجربه وجود ندارد مگر در جايي كه زندگي باشد ... اما زندگي با تجربه ملازم نيست .. بسياري چيزها بر من اتفاق مي افتد كه من متوجه آنها نمي شوم .. اين چيزها را مشكل بتوان گفت كه من تجربه مي كنم .. واضح است آنچه را من به ياد دارم تجربه مي كنم .. اما بعضي چيزها كه من صراحتا به ياد ندارم ممكن است عاداتي را باعث شده باشد كه هنوز باقي باشند ..كودك سوخته از آتش مي ترسد حتي اگر از واقعه سوختن خود خاطره اي نداشته باشد ..من فكر مي كنم مي توانيم بگوييم يك رويداد وقتي تجربه شده است كه عادتي را باعث شود ( حافظه يك نوع عادت است ).. به طور كلي عادت فقط در دستگاه هاي زنده پديد مي آيد ...سيخ بخاري هر چند به كرات از حرارت تفته باشد از آتش نمي ترسد .. پس بنا بر مباني فهم عادي خواهيم گفت كه جنس جهان با تجربه ملازمت ندارد ... اومانيسم، انسانمداري، انسانگرايي، انساندوستي اين اصطلاح از واژه لاتينيِ Humanus گرفته شده و فلسفه اي است كه توسعه و رشد خصايص و سجاياي انسان را مطرح ميكند .... انسانمداري داراي دو جنبه ميباشد: الف) بمعناي خاص كه در مكاتب ادبي و تاريخي بكار ميرود؛ ب) بمعناي عام كه در همه زمينه ها و بينشهاي اجتماعي، سياسي، تربيتي، اقتصادي و فرهنگي، كم و بيش معمول است. بعضي از سوفيستهاي معروف يونان باستان نظير پروتاگوراس (410-485 ق.م) و گرگياس (380-487ق.م) كه خود را سوفيست )دانا) ميناميدند، به خود مداري انسان اعتقاد داشتند .... پروتاگوراس ميگفت: «انسان، مقياس و ميزان سنجش همه چيز است» ..... در مقابل سوفيستها، سقراط كه خود را فيلسوف (دوستدار دانايي) ميخواند، در پاسخ اظهار ميداشت: «وقتي من نتوانم نسبت به كوچكترين مسأله و پديده، معيار سنجش دقيق باشم، چگونه ميتوانم معيار و مقياس سنجش همه چيز تلقي شوم؟»بعد از ظهور (رنسانس) و سرخوردگيهاي انسان اروپايي از خشونتهاي كليساي كاتوليك (قرون وسطي) و دور شدن او از ديانت، اومانيسم افراطي مجدداً و با گسترش بيشتري ظاهر شد و در همة زمينه ها و امور مطرح گرديد كه نوعي واكنش در مقابل خشونت هزار سالة كليسا بود. ژان ژاك روسو (1778 1712 م.) در كتاب «قرارداد اجتماعي» خود ميگويد: «انسان طبيعتاً از نظر اخلاقي خوب و از لحاظ علمي مستعد است، اما اين جامعه است كه او را از خوبي و رشد استعداد باز داشته است» ....... روسو براي انسان، وارستگي، ارزش، و اعتبار خاصي قائل بود .... اومانيسم اروپا، به طور كلي، «اخلاق علمي» را جانشين «اخلاق مذهبي و ديني» كرد ... «اخلاق مذهبي و ديني» با دخالت در مسائل اجتماعي، سياسي و تربيتي در سلطه پاپ ها بود ... «اخلاق علمي» اين مقوله را از سلطه پاپ ها خارج نمود .... از جمله طرفداران اومانيسم در اروپا ميتوان از دانته، داوينچي، ميكل آنژ، گاليله، دكارت، لوتر، شكسپير، نيوتن، سروانتس، كپرنيك، اراسموس و بوكاچيو نام برد ..... در مقابل تعدادي از متفكرين اروپايي چون ماكياولي و ويلفردو پاره تو بشدت با اومانيسم به مخالفت برخاستند .... فلسفه اومانيسم خود بوجود آورندة دو مكتب مهم فكر ميباشد: الف) ليبراليسم كه مسلك اقشار شهري و بويژه روشنفكراني بود كه با قيد و بندهاي نظام اجتماعي موجود موافق نبودند و بعدها ايدئولوژي مسلط در جوامع سرمايه داري شد؛ ب) سوسياليسم كه اصلاح وضع اقشار محروم جامعه را در نظر داشت. باور به انتقال مرجعيت از نهادهايي ديني به اشخاص يا سازمانهاي غيرديني ...... بر اساسِ اين نظريه، آنچه كه در امور اجتماعي اصالت دارد، سياست است، نه دين .... سياست در چنين جامعه اي، جنبه ي عمومي دارد، و دين داراي جنبه فردي و عبادي است ..... انديشة لزوم تفكيك دين و سياست به خاطر اختلافات ناشي از آميختگي امور روحاني و معنوي با امور دنيوي و مادي، ابتدا در جامعه مسيحيت و روم ظاهر شد و ظاهراً در توجيه آن به اين گفته مسيح استناد ميكردند: «مال قيصر را به قيصر و مال مسيح را به مسيح واگذاريد ..... البته با وجود اين گفته مسيح و تفسيراتي كه از آن در مورد لزوم جدايي دين از سياست ميشد، عملاً مرزي بين مسائل سياسي و مذهبي در قرون وسطي وجود نداشت و اين طرز فكر، محصول قرون جديد ميباشد .... در صده هاي پس از عصر روشنگري و با ظهور فلسفه هاي ليبراليسم و دموكراسي، انديشه جدايي دين از سياست عملاً پياده گرديد، بطوري كه در حال حاضر اين اصل به عنوان جزئي از قوانين اساسي كشورهاي غربي درآمده است ...
قدرت تفکروخلا قيت
آفرينشگاه انديشه و خيال مغز انسان كارگاه انديشه ورزی و خيال پردازی اوست. اين كارها را مغز درپرتو نقش زيستياری خود كه همواره سازگارتر كردنِ تن و جان انسان با زيست بوم اوست انجام می دهد. اگر چه مغز، اين پديده بسيار پيچيده و شگفت، توانايی پرده برداری از بسياری از رازهای هستی را دارد و با آشكار نمودنِ پيوندهای پنهان، انسان را با گوهرِ بسياری از پديدارهای جهان آشناتر كرده است، اما بااينهمه، اين كلافِ درهمِ گوی گون، برای راهنمايی انسان در طبيعت و گره گشايی از گرفتاريهای زيست بومی پديد آمده است و همه تواناييهای آن، ريشه در نقش زيستياری آن دارد. اين نقش، با دگرگون شدنِ شرايطِ زيستي،ساختارِ مغز را دگرگون می كند.انديشه وری اساس نوآوری ست و خيال پردازي، زمينه هنر. هرگاه كه انسان با پرسشى روبرو مى شود، انديشه به كار ميافتد و ذهن درپی پاسخ جويی بر ميايد. هر پرسش چيستانی ست كه ذهن انسان با پاسخ يابی به گشايشِ آن می پردازد. انديشه و چيستان گشايی چنان پيوند نزديكی با يكديگر دارد كه انديشيدن را پاسخ يافتن می توان دانست و هر پاسخ، گشايشِ دری ديگر بر روی انسان بسوی آينده است.آناني كه برای نخستين بار گرفتاری گذر از رود، گريز از آفتاب، باد، باران، گرماو سرما را چاره كردند، هر يك با نوآوريهای خود راهی تازه بسوی آينده گشوده است كه پاياندادِ آن دگرگون كردنِ طبيعت و مهار كردن بخشی از آن راسبب شده است . مغز، ابزارِ چيستان گشايی زندگانی ست كه برای ماندگاری خود ناگزير از جابجاشدن و راه پيمودن اند. اين راه پيمايی به هر شيوه ای كه باشد، نيازمند به داشتن ابزاری برای راهنمايی و هدايت آن است. مغزِ زيستار، چنين ابزاريست تا با آن راه از چاه تميز داده شود. شيوه كاركردِ مغزِ هر زينده در پرتو چگونگی بهره وری آن زينده از طبيعت شكل می گيرد: مغزِ آبزيان ويژه سازگاری با درياست و در خشكی از كارميماند. خاكزيان نيز در آب ديری نمی پايند و اين هر دو، از پرواز ناتوانند. هر چه كه توانايی ابزارگری در جانوری بيشتر باشد، تورينه اعصابِ آن جانور پيچيده تر است. از اينرو، مغز ميمونها بسی كاراتر و توانمندتر از مغزديگر پستانداران است و از ميانِ ميمونها، مغزِ انسان چنان كارآمد است كه همه زيندگان ديگر را از گستره زيستی خود به بيرون رمانده است و اكنون جانورانِ ديگر را در شهر، كه زيستگاه انسان مدرن است، در باغ وحش می توان ديد. اين چگونگی از آنروست كه انسان ابزارگری را به جايی رسانده است كه ميتواند از راه دور، جانوران ديگر را از پا در آورد. توانايی پرتابِ سنگ كه اندك اندك به پرتابِ نيزه كشيده شده است، يکی از ترفندهای كنترل از راه دور است كه در آخرين دوره يخبندان زمين شكل گرفته است. با آغازِ اين دوره كه در سه ميليون سالِ پيش آغاز گرديد و بيش ازيك مليون سال ادامه داشت، نیای انسانميمون ما، ناگزير از يافتنِ منابع غذايی تازه گرديد. در چنان روزگارِ دشواری يكی از راههای ماندگاري، شكارِ جانورانِ ديگر بود. تا پيش از آن دوره، جانوران برای شكار، ناگزير از گلاويز شدن ودرگيری با شكارِ خود ميبودند. زندگی گروهی نيای انسان و نياز به همكاری برای شكارِ جانوران ديگر، اندك اندك به برآيش توانايی ابزارگری كشيده شد.چندی از برآيندهای فيزيكی اين توانايی اينهاست: ۱. شكلِ دست و انگشتانِ آن بويژه شست كه يك تنه كارِ چهار انگشتِ ديگر را می كند و روياروی آنها ايستاده است. دستِ انسان كارِ چنگك،چنگال، پنجه، شانه، ساطور، چكش، ماله، جام، قلاب و قفل را ميكند.اينهمه، ناشی از ساختارِ مكانيكی شست است كه با آزادی ويژهای كه دارد،دستِ انسان را همه فن حريف كرده است. ۲. آزادی دست و بازو كه بالا بردن دست را تا نزديك به ۱۸۰درجه ممكن كرده است، تا پرتاب كردن را آسان كند. دستی كه فلاخن وار ميتواند از هرسوی بدن در دايرهای بچرخد. ۳.ديدگانی دوربين و بينايی حسابگری كه مسافت را به آسانی تخمين ميزند و پرتابِ هدفمند را ممكن می كند. ۴. برآيشِ زبان و توانايی گفت و شنود، تا فرد بتواند با بيانِ هدف خود به ديگران، برنامه ريزی كند و به كارِ گروهی مانندِ شكار بپردازد. ۵. شكل پا و ماهيچه بندی آن و انگشتانِ فشارگير، تا تنِ افراشتهِ انسان،آسان بر روی آن بايستد. ۶. شنوايی خطر سنجی كه گوش به زنگِ خطر ميماند و بهنگامِ دريافت صداهای ناگهاني، انسان را از جای خود می پراند تا يا با خطرِ احتمالی بستيزد و يا از آن بگريزد. برخی از برآيش شناسان برآنند كه واتابهای توانايی پرتاب سنگ، برساختار تورينه اعصاب انسان آنسان ژرف بوده است كه زمينه برآيشِ زبان وهوشياری را فراهم آورده است. اين توانايي، شكار كردن از راه دور راآسان كرده است و انسان از آن پس توانسته است كه بدون درگيری با شكار وخطرات ناشی از آن، از راه دور، سنگی و يا نيزهای بسوی شكارِ خود پرتاب كند و پس از ناكاره كردنِ آن، بدو نزديك شود. اين چگونگی در شكارِگروهی بسی آسانتر بوده است زيرا هنگامی كه گروهی با پرتابِ سنگ بسوی چند جانور به شكار می پرداختند، ای بسا كه همه آن جانوران، پس از نيمه جان شدن و بر زمين خوردن بدام انسان می افتادند وخوراكِ گروه برای چندی فراهم می شد. در دوره يخبندان كه بخشِ بزرگی از زمين برای بيش از يك و نيم ميليون سال، سرد و سخت و توانكاه بود، مغز انسان، اين دستگاه راهگشای سازگاری و ماندگاري، در پاسخ به بزرگترين نيازِ زيستبومی انسان در آن زمان كه يافتن خوراكِ تازه بود، به دستگاه شكارگری بدل شد. اين دگرگونی پی آيندهای بسيار بزرگ ديگری نيز داشت كه ای بسا هوشمندی يكی از آنهاست.يكی ديگر از برآيندهای اين رويداد، دگرگونی ژرف ساخت روانی انسان بود كه بُنيه عاطفی انسانِ كوچنده را شكل می داده است. سازمانِ عاطفی انسان نيز مانند كالبدِ وی برآيشی همگام با نيازهای زيستبومی وی داشته است. هرعاطفه مانند هر عضوِ بدن، نقشِ زيستياری ويژه ای دارد. همانگونه كه كارِچشم بينايی و كارِ گوش شنوايی ست، عواطفی چون؛ اندوه، شادي، هراس،مهر، كين، خشم و خروش، هر يك برای هدف ويژهای شكل گرفته است.بررسی چيستی و چگونگی كاركردِ هر عاطفه، كارِ روانشناسانِ برآيشی بشمار ميرود. روانشناسی برآيشی شاخه ای از برآيش شناسی و چشم اندازی تازه در روانشناسی است. چون مغزِ انسان برای كارهای ويژه ای برآمده است، شناسايی توانمندی هاى آن، تنها در پرتوِ نقش زيستياری اش و نيز نيازهای زيستبومی انسان دردوره كوچندگی ممكن است. يكی از توانمنديهاى مغز انسان، ديدبانی همارهِ زيستگاه، برای بررسی خطرهای آشكار و نهان ِ آن است. در دوره كوچندگى، انسانِ هماره با خطرِ مرگ روبرو بود: خطرِ جانورانِ درنده و گزنده، خطرِ سيل وطوفان و باران و بهمن و زلزله و آتش، خطرِ گمشدن و رسيدن به بُن بستی جنگلي، كه می توانست لانه شيران باشد و يا خلوتگه گرگان. از اينرو، بخشِ بزرگی از انرژی ذهنی انسان، هماره و در همه جا درديدبانی و پاييدن دور و برِ او بكار گرفته می شود. البته فرد از اين كارِ مغز آگاه نيست، اما با شنيدن كوچكترين صدای پيش بينی نشده ای و يا ديدنِ چيزی ويا كسی كه نمادِ خطری باشد، از جای خود بر می جهد و همزمان با افزايش تپشِ قلب و بالا رفتنِ فشارِ خون و عرق كردنِ پوست، بيدارتر و هشيارتر ازپيش، آمادهِ خيز و گريز و يا خيز و ستيز می گردد.ديدبانی و خطر سنجی ويژه انسان نيست و بيشتر جانوران توانايی چنين كاری را دارند. مغز انسان را ويژگيهای ديگری از مغز جانوران ديگر جدا می كند كه چندی از آنها را بر می شماريم: 1. بزرگی حجم و وزنِ مغز نسبت به حجم و وزنِ بدن 2. خود آگاهي 3. حافظهِ كُنشي 4. توانايی خيال پردازی  5. توانايى زبان 6. حس- آميزی 7. معنا بخشی پديدارها نوشتن درباره اين ويژگيها، سخن را به درازا مى كشاند بهر رو، در اينجا به بررسى دو ويژگى آخر، بسنده مى گردد. مقايسه حجم مغزِ انسان و مساحتِ لايه رويينِ آن نسبت به حجم بدن وی نشان می دهد كه انسان دارای بزرگترين مغز در ميان جانوران است. درجهانِ جانوران، پستانداران بزرگترين مغزها و پرندگان كوچكترين مغزها رانسبت به حجم بدن خود دارند. انسان بزرگترين مغز و پرنده زرپر،كوچكترين مغز را دارد.حافظه انسان در جهانِ جانوران يگانه و بی همانند است. اساسی ترين ويژگی اين حافظه، آمادگی و در دسترس بودن آن است. انسان ميتوانديادمانهای اندوخته خود را در زمانِ بيداری هر گاه كه بخواهد به ياد بياورد وآنها را آرايش و ويرايش و پرداخت نمايد. اين كار در سايه توانايی خيال انگيزی ميسّر ميشود و سبب می گردد كه انسان بتواند نمادهای درونی جهانِ بيرونی را در ذهنِ خود زير و رو كند و به آفرينشِ پيوندهای تازه درميان پديدارهای جهان بپردازد. پيوند آفرينی نيز اساسِ نوآوری ست و شايد انسان در پرتو اين توانايی توانسته است اينگونه، زيستبومِ خويش را دگرگون كند و آن را بدلخواهِ خودبسازد. حافظهِ جانورانِ ديگر، در دسترس آنها نيست و ياد آوردن خاطراتِ گذشته برای آنها، تنها با بازگشت به صحنه آن رويداد ممكن است: برای نمونه، موش نمی تواند بدون ديدنِ گربه، تنها با انديشيدن بدان به فكرِ مبارزه باگربه بيفتد و تنها هنگامی كه با گربه روبرو ميشود سازمان ژنتيك او بی درنگ او را وادار به گريز ميكند. نيز، الاغی كه در گذر از جوی آبی در آن می افتد وپايش می شكند، نمی تواند آزادانه با ياد آوردن آن خاطره، گرفتاری گذر ازجوی در آينده را چاره كند، زيرا اين جانور توانايی به ياد آوردن ندارد و تنهاهنگامی كه در آينده دوباره با آن جوی روبرو می شود، از گذركردن از آن پرهيز خواهد كرد. بنابراين، حافظه انسان را \"كُنشي\"، و حافظه جانوران را \"واكنشي\" ميتوان خواند.حافظه كُنشی انسان، اختياری ست و او در زمانِ بيداری ميتواندهريادمانی را كه به بايگانی حافظه خود سپرده شده است، بيرون كشد و برپرده ذهن بتاباند. اين چگونگي، انسان را تاريخمند نموده است و هر فرد بارديف كردن خاطراتِ خود و يكدست كردن آنها، گذشتهِ خود را داستان واردر ذهن خود می پرورد و دورادورِ رشته زندگی می تند. البته سرِ اين رشته دركولاكِ كودكی گم ميشود و به آغاز هستی پيوند می خورد. سازمان يادمانهای انسان آنچنان شگفت و پيچيده است كه روانشناسان آن را خوشه ای از چندعاطفه می دانند و برآنند كه انسان چندين حافظه دارد كه شناخته شده ترينِ آنها اينهاست: حافظه آني، حافظه مانا، حافظه كاري، حافظه گهگاهي، حافظه ژنتيك . حافظه آنی دريافته ها را تا چند دقيقه نگه می دارد؛ برای نمونه، هنگامی كه كسی شماره تلفنی را برای نخستين بار می شنود، آن شماره تا چند دقيقه درحافظه آنی وی می ماند و پس از آن اگر آن شماره را با تمرين به حافظه مانانسپارد، از يادش می رود. حافظه مانا آن است كه داده ها را برای زمانِ درازی در خود نگه می دارد. حافطه كاري، حافطه ای است كه تا هنگامی كه مغز،دست اندكارِ سپارشِ يادمانی به بايگانی حافظه است، كارا می ماند و نيز درزمانِ انديشيدن به چيزي، حافظه كاری به كار ميافتد و پس از آن بسته ميشود. برخی از برآيش شناسان برآنند كه پيچيدگی حافظه انسان، ناشی ازتوانايی سخن گفتن است. برآيشِ زبان، نيازمند به مراكزِ ساخت و پرداختِ سخن و دريافت و شناختِ آن در شنودن است. اين نياز، سببِ افرايش گستره حافظه و كارآمدتر شدن آن گرديده است. زبان پيش از آنكه ابزارِ ترابری انديشه و خيال باشد، ابزارِ نمادگرايی انسان است. زبان، تعريف، تعبير و تفسيرِ نمادينِ جهان در آواست. انسان باكاربرد حنجره و ماهيچه زبان و ششهای خود با ناهماهنگ كردن هوا، شنونده را از درونی ترين تجربه های خود آگاه ميكند و او را در جايگاه نگرش خودمی نشاند. در اين چگونگی كه ميتواند انسان را در ژرفای شگفتی ِ بی پايان رها كند، آوايی چند، نمادِ چيزي، كسی و يا رويدادی ميشود و تجربهای را ازكسی به كس يا كسانِ ديگری می سپارد. البته بايد گفت كه زبان، تنها ابزار برای بيان معنا نيست بلكه گاه اشاره انگشتي، گوشه چشمی و يا شيوه برخوردي،همه گفتيها را در بی زبانی می گويد و گاه خاموشی ميتواند به هزار زبان درسخن باشد.
مدرنيته يا madernus
مدرنيته كه از madernus لاتين می آيد را می توان مختصراً چيزی چون «نو كردن قاعده مندانه» (و هدفمند) تعريف كرد. اين سخن از فيلسوف فرانسوی هانری لوفور است كه به نگاه ما ـ حداقل در فرانسه ـ نخستين انديشمنديست كه به كار بررسی مدرنيته پرداخت. اثر وی در اين باره، كه البته اندكی ناشناخته مانده، در سال 1962 ميلادی در پاريس به چاپ رسيد. مدرنيته نخست دريافت زيبايی شناسانه دارد. متفكرين غربی همگی بر اين نكته هم نظرند كه فرهنگ اروپايی نخست در زيبايی شناسی و سپس در ادبيات بود كه از عنوان مدرنيته سخن گفت. بودلر اديب پرنفوذ فرانسوی و سپس آرتور رمبو ، شاعر پرآوازه همين كشور از مدرنيته صحبت كرده اند و هر دو آنرا چون كيفتی در «نوسان»، «انتقالي» و «ناپايدار» خوانده اند .ولی بسرعت اين عنوان از حوزه ادبيات خارج شده و از حوالی سالهای 60 ـ 70 ميلادی فضای جديدی را اشغال كرد. انديشمندان بتدريج در حوزه های هنر، شهرسازی، معماری، بالاخره جامعه شناسی، انسان شناسی، تاريخ و خصوصاً فلسفه، از مدرنيته صحبت كرده اند.اما چگونه مدرنيته به اين حوزه های فكری راه يافت؟اگر دقيق شويم، درمی يابيم كه غرب از دهه 60 وارد نوعی بحران جدی در بنيادهای تمدنی اش شد. در حوزة فكری اثرات قابل توجهی نمودار اين بحرانند. در حوزة اجتماعی جنبش اعتراضی 68 ـ 69 در كشورهای صنعتی نيز نشان مهم اين پديده است.به عبارت ديگر، بنظر می آيد كه از زمانی از مدرنيته صحبت شد كه غرب بتدريج به بحران آن، يعنی به دوران پس از آن، يا همان «پست مدرنيته» می انديشيد!نخستين آثار پيرامون پست مدرنيته در دهة 70 ميلادی پديدار شد. يعنی ما پس از جنبش 69 شاهد پرسش و ترديد از بنيادی ترين عناصر پايه گذار تمدن غرب هستيم. در حالی كه تمدن غرب مدرن در ابتدای پيدايشش، تلاش كرد تا آزادی را قانوني، و سپس آنرا در حد ممكن اجتماعی كند، جنبش 1969 در انديشة خصوصی كردن آن آزادی بود. به اين ترتيب بود كه، از اين دوران به بعد، نوعی فردگرايی جديد در جوامع صنعتی رشد كرد كه در پی آن كم كم منافع جمعی از منافع فردی جدا شد. دوران گرايش به جمع گرايی تقليل يافت، و هرچه بيشتر آزادی به امر خصوصی بدل گرديد و ايدئولوژيهای جمع گرا اعتبار خود را از دست دادند.اما اين امر در عين حال مرتبط بود با پيدايش پديدة ويژة ديگری. ما در اين دوران، درست برعكس دوران پس از «روشنايي»، شاهد جدايی ميان مسير علم و صنعت از مسير اجتماع و سياست شديم،. ديگر علم و اقتصاد برای منافع اجتماع، سياست و سيته (Cité) حركت نمی كرد.ازطرفي پس از دهة 60، توليد اقتصادی و گسترش علمی كم كم مسيری مستقل از يكديگر را پيمودند و هريك در پی هموار كردن منافع خاص خود برآمدند. البته دقت شود كه پژوهشگران همه جا تأكيد دارند كه اين تحول در واقع بتدريج پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد. اين تحول بسيار اساسی در آثار جامعه شناس محافظه كار امريكايی دانيل بل و فيلسوف راديكال فرانسوی فرانسوا ليوتارد بررسی شده و از جامعة جديد بنام جامعة «پست صنعتي» يا «پست مدرن» نام برده شده است. آلن تورن جامعه شناس ميانه رو فرانسوی پيش از اين نيز آنرا جامعة «پست صنعتي» خوانده بود. جدايی علم و اقتصاد از جامعه و سياست در تحليل دانيل بل به عنوان ناهماهنگي (incohérence) ميان عوامل پايه گذار تمدن غربی خوانده شده است. اما چرا ناهماهنگي؟ هماهنگی در كجا است؟دانيل بل ميگويد كه جوامع مدرن در ابتدای حياتشان از نوعی هماهنگی درونی برخوردار بوده اند. اين هماهنگی پديد آورندة نوعی رابطة متقابل ميان عوامل پايه گذار آن جوامع بود. اكنون اين رابطة متقابل از ميان رفته است و جوامع غرب دچار نوعی تلاشی درونی شده اند. از اين وضعيت ويژه دانيل بل به نام «انفصال» يا گسست (disjonction) نام می برد، كه دال بر جدايی عناصر پايه گذار تمدن غربی و رابطة ناموزون و ناهماهنگ ميان آنهاست. حال از اين تفصيلات چه چيزی می توان برای فهم و تعريف مدرنيته، كه هدف ماست دريافت؟ اگر جدايی عناصر پايه گذار تمدن غربی را «پست مدرنيته» خوانده اند، بنا بر قاعده هماهنگی آنها را بايد مدرنيته خواند. از اين فرض برای تعريف مدرنيته دو نتيجه می گيريم: - مدرنيته معرف يك عصر تاريخی است. يعنی تنها نسخه ای ادبی نيست، بلكه نمود يك تمدن است. پس مفهومی ست نه فقط فلسفی كه تاريخي. اگر چنين باشد، بی شك معرف يك عصر و يك دوران است. به ديده ما مدرنيته همانی ست كه هگل قرنی پيش در بررسی تاريخی خود بدرستی از آن به عنوان «عصر جديد» (Les nouveaux temps) يا عصر مدرن (Temps modernes) نام برده است. اين نظر تطابق دارد با آنچه هابرماس، فيلسوف و جامعه شناس آلمانی (مطمئنا تحت تأثير هگل)، از آن چون يك «مفهوم تاريخي» (Concept historique) ياد كرده است. به اين ترتيب وی آغاز عصر مدرن را از پايان دوران قرون وسطي، از حدود قرن 17 ميلادی می داند ، به عبارت ديگر، ما در فضای جغرافيای غربي، پس از قرون وسطي، شاهد ظهور يك رشته تحولات نو در علم، فلسفه، اقتصاد، هنر، سياست و مذهب شديم كه كليه تمدن غربی را از بنياد و بگونه ای تاريخی دگرگون كرد و دورانی جديد را بنا نهاد كه از آن بنام «مدرنيته» يا عصر مدرن نام می بريم. - از آنچه توسط دانيل بل عنوان شد ميتوان نتيجه گرفت كه مدرنيته يك تماميت است. عناصر تشكيل دهنده آن در علم، در فلسفه، در تكنيك، اقتصاد، سياست و مذهب يك مجموعة هماهنگ را شكل می دهند. اين مجموعه در چهارچوبة يك فضای كم و بيش همبسته و هماهنگ عمل می كند، بشكلی كه تضادی بنيادين و پايه ای ميان آن عناصر وجود ندارد. بلكه هر يك از آنها پاسخ گوی ديگری و كم و بيش تكميل كنندة آن است . به عبارت ديگر، تمدن مدرن (همچون همة تمدنها) هم به نوعی هماهنگ است، هم چندگانه، پرتضاد و در نوسان. اما تضادهای دروني، بنياد يك پارچة آنرا دگرگون نمی كنند.پس از اين مقدمات اكنون زمان آن فرا رسيده كه پژوهش خود را پيرامون بنيادهای مدرنيته عمق بيشتری بخشيم: بنيادهای مدرنيته: بنابراين دو خصوصيت اصلی مدرنيته عبارتند از يكی تاريخی بودن، و ديگری تام بودن آن. اما اين اصول برای درك مدرنيته هنوز كافی نيستند. می توان گفت كم و بيش غالب تمدنهای بشری تاريخي، دارای يك حيات پايدار و معرف يك هماهنگی درونی بوده اند. پس مدرنيته با تمدنهای ديگر چه فرق اساسی دارد؟ نظريه سوژه و شش مشخصه آن فرق اساسی مدرنيته با تمدنهای ديگر اين بود كه از انسان يك تعريف جديد عرضه كرد و چون انسان را بگونة ديگر تعبير نمود، برای غيرانسان (يعنی «طبيعت») نيز معنای ويژه ای ساخت. به ديد ما، تنها همين خصوصيت، يعنی تعريف جديد از انسان، بنياد مدرنيته را توضيح می دهد، بشكلی كه ديگر خواص مدرنيته (در هنر، علم، فلسفه، اجتماع، سياست، و حتا اقتصاد و تكنيك) تنها و نخست از طريق فهم درست و سنجيده اين تعريف قابل درك است.اما اين بنيان چيست و تعريف جديد انسان بر چه استوار است؟ انسان در فضای تمدن مدرن از حاشيه به مركز كشيده شد و همچون عنصری مركزی شناخته شد، و از عمل شونده به عمل كننده ، از مفعول به فاعل شناساننده بدل گرديد. انسانی كه تا پيش از اين در ساية اسطوره و اوهام می زيست، شد اثر گذارنده، خلق كننده، و شناساننده. و اين همانی ست كه ادبيات مدرنيته در غرب بدرستی از آن بعنوان «سوژه» (sujet يا subject) نام برده است. در فارسی گويا برای آن يك معادل دقيق نيافته اند. پس از آن در اين نوشته بهمين عنوان يعنی سوژه استفاده ميكنيم . در غرب سوژه معانی متعدد دارد. گاه آن معانی به سوژه ای كه ما در نظر داريم می خورد. سوژه به معنای دستور زبانی آن «موضوع» است. موضوع اصلي. و سوژة ما نيز موضوع اصلی است؛ اما آن موضوع اصلی در امر آگاهی و نيز در حوزة عمل اجتماعی است . گفتيم انسان زمانی به سوژه بدل شد كه در تعبير و درك از جهان، بجای اتكاء به اوهام و اسطوره به ذهن خود اتكا كرد. استقلال سوژه و بكارگيری ذهنيت به وی خواص ويژه ای داده است. از اينرو بسياری انديشمندان پديداری مدرنيته را اساساً پديداری يك ذهنيت جديد (Subjctivité moderne) خوانده اند. هگل به اين امر به روشنی اشاره كرده است. هايدگر نيز كشف ذهنيت جديد را اساس عصر جديد غرب خوانده است . پس انسان در اين تحول تاريخی خود از حاشيه به مركز آمد. يعنی برای وی اساساً مركز و حاشيه ای وجود دارد. «تقسيم» وجود دارد. پس سوژه نخست تقسيم كننده است. اهل جدايی ست. و اين جدايی هميشه با «ارزش» روبرو است. سوژه ارزش گذارست. و حاشيه و مركز در ذهن او ارزش پذير و معنای ويژه دارند. پس سوژه هرگز خنثی نيست. چرا كه عمل كننده است. و چون خنثی نيست، هر عمل وی معنايی و جهتی دارد، فضايی را تسخير می كند و آنرا به مسيری ويژه می كشاند. هر آنچه سوژه به آن نظر دارد، و به صرف آنكه وی به آن نظر دارد، قبلاً تقسيم شده است، و از اينرو در منطق ويژه ای جای می گيرد: منطق يكسوية سوژه! در اين منطق وی هر آنچه سوژه نيست را غيرسوژه می نامد. هر غيرسوژه ای اوبژه (objet-object) مفعول يا شيئي است . اگر مدرنيته انسان را از يك داده و پديدة معمولی به سوژه بدل می كند، پس از «غيرانسان» نيز بايد تعريفی ويژه دهد: اگر سوژه عمل كننده است، پس غيرسوژه «عمل شونده» است. يعنی آنچه سوژه بر آن عمل ميكند. در نزد سوژه هر غيری، عمل شونده است و هر عمل شونده ای، ابژه (مفعول) است. برای سوژه، غيرسوژه طبيعت است . سوژه دخالت گر است. دخالت گر در آنچه وی، وضع «آرام و بی تحول» زمان، تاريخ و جامعه ناميده است. بنابراين سوژه تعريف دهنده و تعيين كننده است. و هر تعيينی از جدايی سرچشمه می گيرد. اوست كه معين می كند چه چيزی «آرام و بی تحول» و چه چيزی اين چنين نيست! تكامل چيست و تمدنهای «زنده و فعال» و تمدنهای «مرده» كدامند. هگل اين چنين تاريخ را بررسی كرد. وی غرب مدرن را فعال و در تكامل، و شرق را پس رونده و تمدن آنرا به عبارتی «مرده» خواند. به اين مطلب بازميگرديم. از اين مختصر كه عرضه شد بسيار می توان دريافت و از معانی آن فراوان می توان استخراج كرد. از ميان مجموع ويژگيهای ياد شده، نظريه ای را استخراج می كنيم و بر اساس آن شش ويژگی اصلی سوژه را به شكل زير برمی شماريم . در اروپا اساس نظرية سوژه را در نظرات فيلسوف فرانسوی قرن 17 رُنه دكارت يافته اند. اگر چه امروز نظرات دكارت انتقادپذير بنظر می رسند، اما بسياری هنوز برخی از نظرات وی را معتبر ميدانند.اساس نظرية سوژه در نزد دكارت در اين فكر استوار است كه سوژه نخست فاعل شناسايی است (و نه عمل كننده). برآمد و شكل گيری سوژه آن است كه وی مايل بود و اراده كرد كه جهان پيرامون خود و طبيعت را بشناسد و رمز و كليد تحول جهان را درك كند. بدليل محدوديت اين نوشته جای آن نيست كه نظرية شناخت دكارت را به تمام در اينجا برشماريم. در اينجا تنها به جوانبی از آن اشاره خواهيم داشت .پس بنياد نظرية سوژه براساس ايجاد يك آگاهی جديد استوار است. اين آگاهی از ذهن الهام ميگيرد. از شك و ترديد به داده های موجود آغاز ميكند و به شناخت و تعريف واقعيت ميرسد. اما شناخت چيست؟ تا در دل واقعيت هستيم به شناخت آن نخواهيم رسيد. هر شناختی از جدايی سرچشمه ميگيرد. چرا كه هر شناختی به فاصله نياز دارد و حداقل ـ در نظر دكارت و هم عصرانش ـ تسلط گراست. خود را «من» و ديگری را «غير من» می خواند. خود را من و ديگری را طبيعت می نامد. كليت را می شكند. سوژه اگر چه تمام گراست، اما هر تماميتی در نزد آن از جدايی سرچشمه می گيرد. سوژه رابطه ساز است. وی در جدايی و از طريق آن رابطه می سازد. وی خود را از طبيعت جدا می كند، ولی اين جدايی نه خنثی است و نه دوسويه، بلكه معنادار و يك سويه است. چون سوژه است كه چيزها را جدا كرده، پس اوست كه رابطه را معنا می بخشد. هر چيزی در نزد سوژه انگيزه ای دارد. هر كار با هدفی صورت می گيرد. مقصود اصلی جدايی انسان از طبيعت آن است كه طبيعت را بشناسد. انسان خود را از طبيعت جدا می كند تا با فاصله بر او بنگرد و از اين طريق به شناسايی او دست يابد. در اين روند، طبيعت به موضوع شناسايی يعنی ابژه (مفعول) بدل ميشود. سوژه در اينجا، موضوع شناسايی خود، يعنی طبيعت را به ابژه يا شيئی بدل ميكند. از آنچه می توان از نظرية سوژه، متأثراز فلسفة دكارت، استخراج نمود، يكی آن است كه شيئی كردن طبيعت تنها راه شناخت سوژه از آن است. اما بايد دانست پروسه شيئی شدن طبيعت اساساً در ذهن صورت ميگيرد. اساس فلسفه مدرنيته آن است، كه هر آنچه موضوع شناسايی شود نخست در ذهن به ابژه يا شيئی بدل ميشود. بنابراين جريانِ به شيئی بدل كردن چيزها و خصوصاً طبيعت، جريان اصلی حيات سوژه است. اساس وجود سوژه در جدايی و شيئی كردن غيرخود است. سوژه به هر آنچه غيرخود است، همچون شيئی برخورد می كند. طبيعت كه غيرسوژه است، تنها از طريق شيئی شدن به موضوع «شناسايی علمي» بدل ميگردد. اما در نظام مدرن، كار سوژه تنها به شناسائی ابژه خلاصه نمی گردد. هرگونه شناسايی «علمي» كه توسط سوژه متحقق شود، كار سوژه را به تسلط بر ابژه و كار انسان را به تسلط بر طبيعت می كشاند. بنابراين شناسايي، شيئی كردن و تسلط رابطة مستقيم دارند. آنجا كه كار شناسايی به تسلط برسد، سوژه چون فاعل شناسايی خود می نمايد. در اين وضعيت جنبة مفعول بودن طبيعت نسبت به شيئی بودن آن بيشتر جلوه ميكند. اما سوژه همچون فاعل شناسايی به چه معناست؟ اين همان سوژه شناسائی ست كه، همانطورپيشتر گفته شد، دكارت در اثر خود (تأملات متافيزيكي) به آن اشاره دارد. اين سوژه از طريق ترديد به داده های پيشين، جريان شناخت را می آغازد اما تسلط در اينجا به چه معناست؟اساس نظر شناخت/تسلط از اين قرار است: برای بكارگيری طبيعت بايد آنرا شناخت و برای شناخت آن بايد برآن مسلط شد. اين جملة معروف كه متعلق به فيلسوف انگليسی فرانسيس بيكن است، هنوز خوراك اصلی منتقدين پست مدرن غربی است. چرا؟ زيرا همين جمله است، از ديدگاه منتقدان، نقصان اصلی مدرنيته، يعنی گرايش به تسلط گرايی سوژه (انسان) را بر طبيعت نشان می دهد. جمله بيكن در همان عصر خود با تلاش فلسفی دكارت بهم آميخته. دكارت نيز مقصود از شناخت طبيعت را تسلط بر آن می داند. اين چنين شناخت و تسلط در علم غربی بهم گره خورد. به اين ترتيب از ابتدا علم در مدرنيته علمی «غرض مدارانه» بود. اين نه هر شناختي، بلكه شناختی ست جهت دار، معنادار. شناختی ست كه نه به قصدی خنثی كه برای بكارگيري، استفاده و تسلط بر طبيعت بكار می آيد هيچ سوژه ای در حاشيه نمی زييد. سوژه تنها به آن شرط اساسی تقسيم كننده است، كه خود را در مركز و ديگران ـ غير خود ـ را در حاشيه قرار دهد. سوژه نابود نمی كند، بلكه حاشيه ساز است. چيزها را نه نابود، بلكه «در جای خود» قرار ميدهد. و اوست كه تعين ميكند كه «جای چيزها» كجاست. نه خدا و نه سنت در ذهن دكارت يا كانت به نيستی بدل نشدند، بلكه از مركز به حاشية پروسة شناخت عقلی و زيست اجتماعی بشری كشيده شدند. سوژه مركزگر است نه يكه تاز! بسياری تصور كرده اند كه زايش تاريخی سوژه و پديداری مدرنيته به معنی تلاشی برای نابودی مذهب و دين بوده است. حال آنكه سوژه آنها را نفی نمی كند، بلكه كاركرد معمول و تاريخی شان را از آنها سلب كرده، و در جايگاه هميشگی و طبيعی شان جابجايی اساسی (و برگشت ناپذير) ايجاد می كند. هر چيز در عصر تسلط سوژه يعنی مدرنيته حاشيه است، مگر خود سوژه! سوژة تقسيم كننده، شيئی كننده، تسلط گرا و مركزگرا، خود را و رفتار خود را جهان شمول می داند و اينگونه خود را به جهان معرفی كرده و اين چنين راه خود را به ديگران تحميل ميكند. مسئله مركزی آن است كه سوژه مشروعيت خود را از خود می گيرد و نه از ابژه! اگر در پيدايش سوژه وجود ابژه اساسی ست، اين به آن معنا نيست كه سوژه تماماً و هميشه به ابژه وابسته است. زيرا اوست كه تقسيم گر است و از اين طريق باعث و بانی پيدايش ابژه شده است. سوژه خود مشروع است. خود را مركز و يك مدل جهانی عيار می پندارد.انسان ـ سوژه خود را مدل هر انسانی می داند كه می خواهد «تكامل» از نوع خود را به ديگران تحميل كند. همين جهان شمولی است كه چهار قرن كلونيزاسيون يا استعمار را در غرب توضيح می دهد. فلسفة دوران استعمار بر پاية برتری غرب و جهان شمولی مدل انسان غربی استوار بود. و اين نظر را می توان وسيعاً طريق قرائت نقدی فلسفه هگلی بازيافت. زيرا او بروشنی اشاره دارد كه عصر جديد در غرب به معنای مرگ تاريخی تمدنهای شرقی است، و شرق راهی ندارد مگر آنكه غرب را از اين به بعد مركز دانسته و بدنبال آن راهی شود.چنانچه اشاره شد، برشماری خصوصيات ششگانة سوژه يك نظريه است كه ما آنرا از طريق قرائت و از فرای فلسفة دكارت، هگل، هايدگر، آدورنو، هوركايمر و ديگران استخراج كرده ايم. شايد بتوان باز هم مشخصات ديگری در بارة سوژه عنوان كرد.اگر چه در اين نوشته در تحليل مدرنيته تأكيد ما بيشتر بر روی سوژه است، اما بر اين امر واقفيم كه مدرنيته تنها سوژه نبوده و سوژه تنها دارای اين مشخصات نيست. پيرامون آزادي، خرد، آگاهی و جامعه مدنی نيز بسيار می توان گفت. چرا كه هر سوژه ای لزوماً و هميشه آگاه نيست. و هر آزادي، دربرگيرندة آزادی واقعی كه سوژة آگاه و مدنيت اجتماعی آنرا می طلبد نخواهد بود.

   www.esalat.org