امین الله مفکر امینی
نوا های خود کرده گان!
گفتیم: ز غمهای بدل نهفته ای وطن نویسیم
یا ز شرار دلی بیوه زنان و یتیمانش نویسیم
دامن گردون گرفته خون ز این ماجرا هــا
که خوش بهشت خویش، جهنم نمودیم، بدستور دشمنان
گاهی بر بن دین و مذهب و طریق و این و آن
گهی بالیدیم به قوم و قبیل و سمت و لسان
غافل ز اینکه همه آدمیم و برنگ خون یکی
ملک آبایی یکی
پس این همه رنگ تعلقها بهر چی!
حیران در این بحر تفکر، کز چه نویسیم و بر چه نویسیم
که غم و درد و آلام مردم و میهن
به عرض و بری کاغذی، نگنجــد
بساط گسترده ای درد و غم، چنان برد ما را ز خود
تا چشم به هم کردیم، دریا گریستیم
دیده ها غرق خون شد و ز شرار دل
دامن گردون گرفت بخون
باز رفتیم ز خود، ز بیچاره گی مداوای درد و غم
چون بخود آمدیم، پرسیدیم ز خود
این طومار درد و غم بر کی بندیم
در این چرت و خیال، قدم، همی برداشتیم به پیش
که مرغی در قید قفس بر نوا شد و سرود
فریب دانه و آب صیاد به بندم کرد چون
گر یابم رهایی ز این قفس
نچرخم جز به پر و بال خود یک نفس
که دام تزویر دشمنان، پر زفتنه هاست
من تقدیر خود، خود رقم بسته ام
خود کرده را به تقدیر بسته ام
گر نخورده بودم فریب زرق و برق دام صیاد
نیفتاده بودم بی پناه در کنج این قفس
این مرغ اسیر قفس چه خوب سرود
کلید حل معمای درد و غم و رنج، داد بدست
که هر که نا سنجیده قدم گذارد در جادهء زنده گی
جز درد و غم و رنج نبیند، خوشی و سعادت بکام خویش
2014-19-09
توجه:
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat