شنبه، ۸ جنوری ۲۰۱۱


انجنیر حفیظ الله حازم

 

                                                                   

 

نی

 

در یک غروب داغ

در گاه نیمرخ قرمزین شام

خمیازه کردنی

وز حسرت مرارت گیتی به شکوه گفت

یک دست نازگر به منش در حنون نبود

یک حرف مهر به گوشم کسی نگفت

یک چلچله از عشق سرودی بمن نخواند

یک دست در سپیده دمی همدمم نشد

شبهای تار را

هنگامه فلق

یا آن تموز گرم و شکن سای روزگار

پاییز بد شگون

با باد های تند

که در من تنیده بود

دژ خیم وار زوزه به مرداب میکشید

و من

در آسمان عرش

معدوم میشدم

با بته یی ز خار

و آن ریشه ذقم

که بمن تکیه داده بود

در یک خیال گنگ

چون شحنه یی به زمین خدا بودم

یک دست سوی من

آمد، برد ساعقه آسا خیال من

بشکست شاخه یی از یک نهال من

من گوش بر دهن

چشمان انتظار

چون راهب خدا

آن عاشق چوپان

در شاخ جان من

آهنگ دختری

از بستر شکوه

بر من ترانه کرد.

 

انجنیر حفیظ الله حازم

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org