مرا در اندوه بزرگ تان شريک بسازيد!

 

به اين غمهاي دنيا غصه خوردم

به امروز و به فردا غصه خوردم

شنيدم تا که غمهاي شما را

براي همه يکجا غصه خوردم.

 

دوست گرامي فضلي و خانواده نجيب و بخصوص خواهر نازنين و با عفت !

سعادتمند باشيد. امشب از رحلت مادر اطلاع حاصل نمودم و خيلي متاثر و اندوهگين شدم و از خداوند متعال به مرحومه بهشت برين و به بازماندگان صبر بي پايان تمنا دارم. امين يا رب العالمين.

ما ناخواسته در سفری كه چون پرندگان مهاجر كوچ هميشگي را برگزيده ايم و آوارگي را در اثر ستمها و کج رويها پيشه كرده ايم و با دغدغه هجرت و تبعيد همچنان روز ميگذرانيم و درين ظلمت بي وطني همواره با احساس غربت دست به گريبان بوده ايم. و اين تبعيد چون موريانه تمام زندگي و هستي ما را به باد فنا داد و همچنانکه از حوادث ناگوار مطلع ميشويم سراپا آشفته و مايوس ميشويم و رو به بالا از خالق لايزال سوال ميکنيم. يا خداوند لايزال! تا کي اين تبعيد و بي وطني در غربت و چور و چپاول، ويراني و بربادي، زورگويي و ماشه کشي، بي بندوباري و بي عاطفگي در سرزمين ما؟ تا چه زماني ادامه خواهد داشت ؟؟؟.

اين دوبيتي انوری درد و مصیبت ما را چه زيبا بازگو مينمايد:

هر بلای که از آسمان آید     گرچه بر دیگران روا باشد

بر زمین نا رسیده می پرسد    خانه انوری کجا باشد.

اينجا حکایت غم و اندوه و روايت کوچ و کوچکشي، قصه سرگردانی و گم شدن است، قصه ي بی خانمانی و رنج انسان هایی که همیشه خانه به دوش از جایی به جای دیگر می روند و با تلخ ترین وقایع رو به رو می شوند. قصه هاي شان قصه اندوه و سر گشتگي و فنا شدن است. بلي قصه ما تبعيديان روایت های انسان هایی که داستانشان یکی است اما هرکدام دردهاي ویژه داريم و قصه هاي عليده و جداگانه و سخنان ناگفته و متفاوت از هم.

ميدانم اين داغ سنگين، چيست بر دل! در فراواني اندوه ها، تمام مرثيه ها را ورق مي زنم و چشم ها، تازه ترين اشک ها را نذر ماتم مي کنند.

گويي دلم نبض خويش را با غربت و تنهاي و غمها و دردهاي ناگهاني تنظيم کرده است.

پرده ي از تلخ ترين غريبانه ها، پيش رويم مي آويزد و ما به غمگين ترين غروب جاري در افق مي نگريم، غروبي درست شيبه غروب تنهایی .

شايد شام غريباني ديگر در راه است و سوگنامه غريبي ديگر در ديار غريبان، آن هم در غربتي سنگين و جان گداز، آن هم در شهر بيگانه، جايي که حتي يک نفر را نديدم که نگاهش مهرباني را آموخته باشد و از شهر و از در و ديوارها، فقط بيگانگي مي بارد.

مثل بغضم، مثل آهم، در غروب سرد و زخمي

من همه غربت و تنهايي ات را مي شناسم .

كدام شبي از شبهاي تقديرم را چنين نوشتند كه آواره، كوله ‌بار اين همه تلخي و درد بر دوش مي‌ كشم ماهها از دياري به ديار ديگر و سالي ديگر دوباره همان‌ ها نوشتند كه دريا ها بگريم و نگاهم از نگاه اينها كه در چشمانشان ترحمي دردآور سوسو مي ‌زند برگيرم و لبخندي بر لب آورم انگار كه هيچ نبوده و هيچ چيزي بر من نگذشته است.

نه مثل یک کتابي از بَرَم کرد
نه حتی لحظه کس باورم کرد
شقايقي بودم و اندر مزرعه گل
نسیم آورد و باران پرپرم کرد.

سراپا سكوتم اما تو مي ‌داني اي گهواره آرزوهايم كه با دل پُر غصه و غمهاي نا خواسته و رنجهاي نا ديده و حوادث ناگوار چنين برايم رقم خورد و سراپاي وجودم را ميفشارد.

بلي!

ما با كوله باري از تنهائي به دوش، وقتي از جنگ از ظلم و ستم آواره ‌شديم، وقتي به كشور ديگري پناه آورديم، تازه زندگي پر از درد و رنج ما شروع ‌شد. با حد اقل امكانات زندگي مي ‌كنيم. ما كسي هستيم كه تنها يك كارت هويت مي‌يابيم. كسي نام ما را، نام خانوادگي‌ ما را نمي‌ پرسد. براي كسي مهم نيست که چقدر درس خوانده‌ يم، پدرم در وطن مالكِ چه و چه بوده است، براي چه آواره شده ايم، داراي چه شخصيت هستيم، درد و غم ما چيست؟ . . . زيرا ما شهروند درجه هيچ هستيم. بلي شهروند براي کاسبي و مزدوري،

اينجا و درين شهر بي عطوفت کسي نميداند که با چه حوادثي رو برو بوده ايم و چه را از دست داده ايم و در اندوه چه کسي اشک ميريزيم و درد و رنج ما چيست؟.

غرورم گم شده و مُرد وقتی

گل احساس مــن پژمـرد وقتی

بدست باد و طوفان داد اي واي

مرا از آن حــوالــی برد وقتی.

اينست حقوق انسان، حقوق بشر و دموکراسي که دنيا را زير و زبر نموده و همه جا قصه از خون، از آتش و از ويراني و از افراط گرايي است. اينان با اين شيوه دموکراسي مي آورند، حقوق زنان را اعاده ميکنند و جامعه مدني مي آفرينند. در سرزمين من و تو همه چيز احيا شده و ديگر از جنگ، از ويراني، از کشتن و بردن خبري نيست. حقوق زنان داده شد، جامعه سالم و انساني مهيا گرديد و ديگر از جنگ و تفنگ، از جنگ سالار و تفنگدار، از سلاح کشي و زور گويي خبري نيست. ديديم در خيمه خيراتي لويه جرگه تصوير رییس جمهور منتخب به زير کشيده نشد و سلاح کشي، بي بند و باري، دشنامگويي، با جخواهي و بي قانوني واقع نشد. واه چه دموکراسي و چه انسان کراسي که طي يکنیم دهه از آنطرفهاي اقيانوس اطلس به زادگاه ما هديه گرديد.

اينان به نام دموکراسي، جامعه مدني و حقوق انساني، آزاديهاى فردى و انسانى را به تاراج برده و حق همه انسانها را سلب کرده اند. در قاموس اين ها، آزادى بشر و آزادى انديشه و هر چيزى که به آزادى ختم شود و بويى از استقلال و آزادى داشته باشد معنا و مفهوم ندارد. آنان مگر به شعور انسانها توهين نکردند؟، انسان ها را در هم نشکستند؟ و غم و سياهى و درد و رنج و تباهى را به ارمغان نياوردند؟.

ما همه غم و اندوه و مايوسي داريم. زيرا در هم شکسته ايم و از هم گسسته ايم.

اما بدانيم زندگی در گذر است چون رودی خروشان، بی رحم اما زیبا و با شکوه که البته شاید همین خروشانی و عبورش از پستی و بلندی ها آنرا علی رغم تمام بیرحمی اش، زیبا و خواستنی کرده است. این رود خروشان با تمام مشکلات و موانعی که در سر راهش قرار دارد مقابله و همچنان به راه و مسیرش ادامه میدهد و فقط به یک چیز می اندیشد- (صبر و شکيبايي)! بعضی وقتها از خود میپرسيم این زند گی و یا شاید بهتر است بگویم این رود وحشی و سرکش چه با خود به همراه دارد؟ آیا به غیر از درس گرفتن از این همه سرسختی که در برابر هر مشکل و مانع سر راهش از خود نشان می دهد و از حرکت باز نمی ماند.

و قلم در دستم

چه مردد مانده

نه دلش میخواهد

نه دلم

تا به تنهایی خود دل بدهم

شب٬ چه سرد است

و دلم

سرد از اندوه و غما

اشک در چشم من شب بیدار

چه نمایان گشته

چه غم انگیز به پایان آمد . . . . . . .

غصه دارم در دل

و چه بی تابم من

بغض در سینه من

راه فریاد زدن میجوید . . .

۱۶ اکتوبر ۲۰۱۴

 

 

 

 

توجه:

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org