طنز
نوشتۀ داکتر مراد
۱۵ جولای ۲۰۱۳
دختر زیبا و رسا، در یکی از نواحی شهر کابل زندگی میکرد. مهوشی اش، که دشمن جانش گردیده بود، بعضی ها که شیکپوش، پولدار و زورمند بودند، بخاطر هوس عشق بازی برای بدست آوردنش تلاش میکردند و بعضی جوانهای بینوا هم سخت هواخواهش بودند.
دخترک رعنا، با مشکلات زیاد، که پشتوانه فامیلی برای دفاعش در مقابل زرافشانان هم در اختیار نداشت، با عفت از صنف ۱۲ فارغ گردید.
او، که دختران کاکا و عمه اش با پسران که در آلمان زندگی میکردند، ازدواج کرده بودند و فلمها و عکسهای آنها را دیده بود، شبانه در بستر به «دربار خدا» دعا میکرد، که بختش باز شود و همراه یک پسر که در اروپا باشد، ازدواج کند.
از تصادف روزگار مادر و دختری که از آلمان به شهر کابل بخاطر پالیدن دختر برای پسر ۴۵ ساله اش رفته بودند، در یک محفل عروسی دخترک را دیدند، خوشش کردند، به حیله و نیرنگ آدرسش را گرفتند و خواستگارش شدند.
روز بعد، مادر و دختر به خواستگاری رفتند، چند عکس بیست سالگی ایی «پیر پسر» خود را که در آلمان با استفاده از وسایل تخنیکی (در فوتو شاپ) دستکاری شده بود و چهره اش را ده برابر مقبولتر ساخته بود، به آنها نشان دادند.
فامیل دختر، بعد از دیدن عکسها، موافقه کردند و دختر و بچه یکدیگر خود را نادیده نامزد شدند.
دخترک بعد از محفل شیرینی خوری شبانه بی صبرانه گوش به آواز تیلیفون نامزدش میبود، ساعتها همرایش صحبت میکرد، با شوق بی حد کورس آموزش زبان آلمانی که یکی از شرایط آمدنش به آلمان بود، پیش میبرد. سر انجام در کورس زبان موفق گردید.
نامزدش مراحل قانونی آمدنش را طی کرد و به آلمان آمد.
در میدان هوایی فرانکفورت، نامزد، خشو، ننوها، خویشاوندان نزدیک و دوستان با دسته های گل و موتر گل پوش استقبالش کردند.
دخترک، که نامزد خود را دید، فهمید، که یک سیاه جردۀ قد پخشِ بد ریخت است و با عکس اش زمین تا آسمان تفاوت دارد و سنش هم دونیم برابر خودش است و در حقیقت با یک «پیر پسر» ازدواج کرده، با آنهم بخاطر همچشمی فامیلها و نجات از شر زور داران راضی و خوش جلوه میکرد و با خود گفت:
شکر که بخیر به اروپا رسیدم!
یکماه بعد، محفل عروسی خود را در یکی از هوتلها جشن گرفتند، مراحل عقد نکاح آلمانی خود را طی کردند و رسماً زن و شوهر شدند.
پیر پسر، سخت از خود راضی و خودپسند بود. مادر و خواهرش هم برایش مشوره دادند، که خانمت زیاد جوان و مقبول است. تو باید همرایش رویۀ بد بکنی و بالایش چند طفل سر به سر بزایی، تا که خراب شود و همسنت معلوم شود.
او، در اول کار خود را رها کرد، ۲۴ ساعت در خانه میبود، دخترک را آزار میداد و برایش میگفت:
دست پختت بی مزه است، خانه را درست پاک کرده نمیتوانی، تنبل هستی، بی سلیقه هستی، اینجا افغانستان نیست، اینجا آلمان است . . .
دخترک، که بعضی وقتها در زمان بیکاری یگان فلم هندی را تماشا و رفع خستگی میکرد، در زندگی زناشویی برایش به یک داستان تبدیل گردید.
پیر پسر نق نق کرده برایش میگفت، که هنوز هم آشپزی ات بد است. بیا برویم خانۀ مادرم تا نان مزه دارش را بخورم و اینراهم میدانم، که مرا دوست نداری!
دخترک، که یک روز مصروف دیدن یک فلم هندی به هنرنمایی آمیتاب باچان بود، شوهرش بدون مقدمه با عصبانیت برایش گفت:
میفهمم که دوستم نداری!
خانمش گفت:
دوستت دارم. چرا نداشته باشم. همرایم زیاد کمک کردی. مرا به آلمان خواستی. هم دوستت دارم و هم از زندگی خود راضی هستم.
اما شوهرش باعصبانیت به چشمانش خیره شد و گفت:
دروغگو! تو هیچوقت مرا دوست نداشتی.
خانمش از کوچ برخاست، پا پس گذاشت، تمام وجودش را لرزه گرفت و گیچ شده برایش گفت:
قسم میخورم، که دوستت دارم. حقیقت را برایت میگویم، که از دل و جان دوستت دارم.
شوهرش ناگهان مویش را کش کرد و ناسزا گویان گفت:
دروغگو!
تو مرا بخاطری که شبه آمیتاب باچان هستم و تو عاشقش هستی، میگویی که دوستت دارم. تو اصلاً او را دوست داری!
تو این گپ را بخاطری میزنی، که من به آمیتاب باچان شباهت دارم. قد-ام، چهره ام، صدایم، رقصم . . .
تنها تفاوت که بین من و او وجود دارد، سن ام است، که او پیر است و من یک جوان کاکه و بشاش.
دخترک در دل خود گفت:
قد، چهره، صدا، رقص و . . . که متأسفانه یکی از آن را نداری، برایم مهم نبوده و نیست.
کاش جوان میبودی!
پیر پسر یکی از روزها زیاد عصبانیت کرد و دچار حملۀ قلبی شد. دخترک به امبولانس زنگ زد و عاجل کمک خواست. آنها آمدند و شوهرش را به شفاخانه انتقال دادند.
داکتر که یک خانم بود، بعد از تکمیل تمام معاینات و کمکهای اولیه، خانمش را خواست و برایش گفت:
تکلیف پدرت زیاد جدی نیست، اما عضلات قلبش ناتوان شده است. پدرت باید روزانه یک ساعت پیاده گردی کند و هفتۀ سه بار آببازی برود و از پرخوری و چرب خوری خود را دور نگهدارد، در غیر آن خطر تهدیدش میکند.
دخترک با خجالتی سر خود را به پائین افکند و گفت:
میبخشید! او پدرم نیست! شوهرم است. اما این توصیه یی شما جنبۀ عملی ندارد، چون او، از روزی که من نزدش آمده ام، حتی برای ده دقیقه مرا تنها نمیگذارد، چه رسد به این که ساعتها آببازی برود و پیاده گردی کند. او، حتی به هر مغازه ی که برای خرید میرود، مرا همراه خود میبرد.
دخترک زمانی که با شوهرش بطرف خانه می آمد، در دل خود گفت:
خدایا! تو کمکم کن. یکبار خو در تقدیرم، مرد مسن سیاه جرده را نوشتی. با وجود این، هم قانع هستم و هم راضی. نشود این بار در تقدیرم بیوه شدن را نوشته کرده باشی.
خدایا! میترسم، که مبادا در جوانی که یکسال از ازدواجم میگذرد و تا حال باردار هم نشده ام، بیوه شوم.
ختم.
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat