قربان آباد
تاریخ ارسال به «اصالت»:
5 oktober 2013 16:51:12
مدتی این داستان تأخیر شد- مهلتی باید تا ماست شیر شد هر که خوانَد این نامه پر سوز را - ببیند شرح حال مردم امروز را تواریخ نیز جز وصف کردار نیست ـ در پیامش بُعد جای و حال نیست راوی فقط شرح حکایت میکند - مستمع خود درک و قضاوت میکند.
داستان در دهی بود دوردست - مردمش قومی بزرگ بود و تنگدست، نعیمش مردکی قربان نام بود - مال اندوزی در پی کام بود ارث برده ملک و باغ از پدرش - رعیت را نموده بیچاره و در بدرش ز دانش و آزادی سخت خائف بود - زخطرش به دکان ریا پر واقف بود چو ز بزرگ و کوچک واهمه داشت ـ ز چوب و تشّر به دلها بیم کاشت گر کسی کرد نافرمانی ز امرش - به خشم آمد و نهاد در بندش گفت نکنید مرا ز کوره بدَر - ورنه میکنم بپا چکمه های پدر. مستشار گفت با تمسخر و خنده - این فعل و صفت نیست تو را زیبنده چو دیدی خشم مردم سر به سر - زود فرار کن به خارج بی درد سر پدرت را نام بود قربان قلچماق - خلق لرزان ز ترسش در دشت باغ او معیشت میکرد از باج سبیل - ملک میگرفت بضرب چوب و بیل چنین، ثروت و دولت بنیاد کرد - دل آیندگانش زخود شاد کرد بهتر که ببری ز یاد قلچماقی را ـ حاجی شده، باز کنی بقّالی را چو شوی متدین و ظاهر صلاح - چپاول کنی خلق را بدون سلاح. حاج قربان شد و دیانت آغاز کرد ـ یک دکّان فروش روغن هم باز کرد عکسش داد زینت بشکه ها را - بدلخواه تائين میکرد او بها را گر شاکیی بُد زین کسب و حساب -میدادش فحش خار و مادر به جواب.
پرسید فحاشیش از بهر چیست - این بی ادبیش را استاد کیست گفتند جدّش قربانقلیِ چاروادار بود - بیابانگردی بیسواد و خردار بود چوبدستش بود همچون گرز سام - فحشهاش شهره نزد خاص و عام این بفکر خویش نه فحاشی کند - راه و رسم نیاکان پاسداری کند.
حاج قربان جیبها پر پول ساخت ـ خلق آزُرد و دلها پر خون ساخت پنهان نمود سکه در زیر زمین - تا نیابد کس آگهی در سرزمین عاقبت مردم جمله بفریاد آمدند - کار رها کرده به میدان آمدند خروشید شب و روز مردم ده - که قربان برو، حق ما پسده شنید خشم ملت و داستانش را - بترسید و لرزه فتاد دستانش را بخواند رائ زنان و مستشاران را - که تدبیری کنند بنجات ایشان را گفتند تو اطعام مساکین کن - دل رعيت را خالی از کین کن قنبر آشپز را گو تا فسنجان و پلو - حاضر کند برایشان، با کباب و چلو گفت آشپز و پخت و پز نمیخواهم ـ با طیارهٔ ز رستوران ماکسیم می آرم بخواند رجال و خوانین املاک را - زیاد برد خلق پژمرده در خاک را بیاورد رامشگران ز نزدیک و دور - تا نوازند و کنند شادی و سرور سیاه بازی و شبیه خوانی بر پا کرد - بابا کرم و رقص عربی هم اجرا کرد رجالِ میهمان نوشیدن و بلعیدند - بریش حاج قربان و ملتش خندیدند.
آن جشن و سرور پایان یافت - خشم مردم ده التیام نیافت همه فریاد کشان، گره به جبین ـ که قربان بروَد برون ز زمین اینبار وزیران و رأی زنان مکارش - نمودند حیله ائی دگر در کارش گفتند این ملایِ ده دعا گویِ تست ـ جیره خوار سفره ات بوده دُرُست آنچه خواهی از دل و جان می کُند - خلق را برایت نرم و آرام می کند چو رعیتند خشمگین، همه - میکنیم عوض چوپان را در رمه واعظ است و زبانِ عام میداند - نصیحتشان کرده براه میراند بده ملک و رعیت، بدست ملایِ پیر - سال دگر بیا و امانت را پس گیر اندیشه مکن ز حاصل و مخارج - عایدیت بیاید بحساب در خارج گفت نی ملا نباشد این را لایق - اوست در ده رزل ترین خلایق ز بهر پول میچسبد چون سریش - گیوه پاره و شپش دارد بریش گدائی کرده راه معاش خویش - هر زنی دیده کرده عیال خویش آخر پذیرفت رهنمود رندان را - زناچاری ترک نمود گلستان را گریست و با بقچه به طیاره شد ـ ترسید ز مردم و سویِ بیگانه شد.
چو ملا گرفت بدست زمامِ امور ـ ز یاد بُرد عدل و بنا نهاد زور او بست ملت را بچوب و فلک ـ مال اندوزی نمود با دوز و کلَک چو ز علم و دانش واهمه داشت ـ برواج جهل و خرافه همّت گماشت کهنه ریخت و شد شیکِ نو نوار - خر فروخت و شد مرسدس سوار خلق را هنوز نانِ خوردن نبود ـ ز ترسِ چوب و فلک نایِ گفتن نبود حاج قربان پیغام داد ملا را ـ چه کردی سهم و عایدیِ ما را بجایِ پول او را یک بیلاخ داد ـ امانت را حواله بر سر شاخ داد از آن بیلاخ حاج قربان بمرد ـ دق کرده در غربت جان سپرد.
از او ماند وارث بدنیا یکنفر ـ مردکی تنبل، بی عقل و هنر نبُدش بجز عیش فکر دگر ـ از آن پدر بشاید چنین پسر. این زمان رندان بفکر افتادند ـ تا حاج زاده را سر کار بگذارند تا عهد قدیم استوار نمایند ـ بزر و سیم، خود رستگار نمایند ساده لوح و طماعش یافتند ـ بهر بکار گیریش زود بشتافتند متملق و چاپلوس رفتند بدرش ـ چنان که مرسوم بود زمان پدرش الحق که پسر حاجی توئی ـ چاق و چله بهتر از باجی توئی در عالم برتر از فکر تو نیست ـ بگو که همطرازِ تو کیست در اختر تست سالاری و مهی ـ در گوهرت پیدا خوبی و فربهی این ده، ملکِ سزاوارِ تست ـ یادگارِ آن جدّ بزرگوار تست خلق نخواهد دگر ملا را ـ بجای پدر، میطلبد شما را بشو رعیت را تو شبان و ولی ـ میکند شکر به کفن دزد اولی چون پدر اطعام مساکین کن ـ خلق را ز خویش بی کین کن بده آبگوشت ودوغ و بستنی ـ خوابشان کن با دروغ و گفتنی تسبیح بدست و عابد نما شو ـ مردم بفریب و فرمانروا شو حاج زاده خشنود ز آن سخن ـ کرد هوس میوه و باغات وطن.
ادامه دارد . . .
کوهستانی
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat