شنبه، ۱۶ مارچ ۲۰۱۳

 
امین الله مفکر امینی

 

امین الله مفکرامینی از ایالت منی سوتای امریکا

 

                   طنز جالب:

میروم که به حزب ثبت نام کنم!

 

قدو که جوان زحمتکش و وطنپرست است و گذشــتهء روشن از خدمت گذاری به مردم و میهن دارد، با دوستش مراد جان که هر دو به عین صفات اند، در یکی از جاده های گیر و دار کابل (پل باغ عمومی) با هم سر میخورند.

قدو! واه واه چشم من روشن مراد جان، تو کجا بودی در این مدت! والله که خیلی به یادت بودم و همیشه از کار های نیکت با دوستان دیگرم یاد میکردم، بیا زود شو تا در آغوش گیرمت.

قدو و مراد جان بعد از اینکه یکدیگر را در بغل میگیرند، بعد از کمی گریه و بعضا کمی خنده، مراد از قدو دوستش میپرسد: کجا میرفتی اینقدر تیز تیز و این طومار در دستت چه است؟

قدو! برو بیادر تو از چه خبر داری، نمیدانم که در کجا بودی اینقدر وقت ها. و ادامه میدهد: در اینروز ها بازار حزبی و حزب بازی، در شهر کابل و بسا جا های دیــگر در وطن ما، سر و صدا خلق کرده است. و من دیگر نمیخواهم که همینطور مفــت و رایگان زنده گی ام را بسر کنم. و ادامه میدهد که میروم در یکی از حزب هــــا ثبت نام کنم.

مراد به دوستش: والله آفرین تا کی بیطرف بود، باید حتما به یک حزب خود را جا زد.

قدو: آفرین مراد جان، تو خو میفهمی که ما و تو چقدر سالها، بخاطر آبادی وطن و مردم در جبهات، همرای برادران مجاهد خود یکجا جنگیدیم. ولی افسوس کـــه من و تو داوطلبانه می جنگیدیم و رسما کدام عضـویت این حزب های مجــاهدین را نداشتیم.

مراد جان: اینرا خو راست میگویی، از همین خاطر است که قصهء من و تو حالا مفت است.

 قدوجان: احتیاط این حرفها را نزن، آنها (سر دسته های احزاب مجاهدین) همینکه چشم شان بمن و یا تو بخورد ما را می شناسند و اگر نشناختند، این ورق دور و دراز که در دست من می بینی، خلص سوانح و چیزهایی که در جنگ ها با آنها یکجا کرده ام، تحریر است.

مراد جان: بتی این ورق بیوگرافی و کار کرده گی هایت را که ببینم.

قدوجان: اومراد جان، چه را می بینی، تو خو همه چیزها را میدانـی که ما، در جبهات بخاطر مردم و وطن و آزادی مردم و کشیدن شوروی ها و اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان و دیگر وطنپرستان طــــرفدار آنها، چه کارهایی بود کـــه نکردیم.

مراد جان: درست میگویی قدوی عزیز، ببین باز هم انسان سهو و اشـتباه میکنــــــد بگذار آنرا زیر و رو کنم که چیزی کم و زیاد نباشد.

قدو جان: خو بگیر و این بیوگرافی و این کارکرده هایم:

 

۱- شرکت در جنگ کابل علیه مردم شریف کابل و کشتار بیش از شصت هزار اهالی بیگناه و شریف کابل.

۲- اشتراک در کشتار مردمان هزاره در تایمنی وات کابل، سه دوکان چنداول و افشار کابل.

۳- سهم فعال در انداختن راکت ها و مواد انفلاقی در جاده های پر از ازدحام، مکاتب شفاخانه ها و مساجد و جا های دیگر مزدحم رفت و آمد مردم، مانند مارکیـــــت ها، سینما ها، پارک های تفریحی، سرویس ها، ادارات دولتی و خصوصی و غیره

۴- گریختاندن فرزندان سرمایه دار و خاصتا اختطاف اولاد های حزبی ها و چور و تاراج دارایی آنها و عمدتا لدیت مرگ آنها را سپردن.

۵- چور و چپاول آثار عتیقه و باستانی وطن و صدور آنها به خارج و خصوصا بـــــــه ایران و پاکستان به قیمت های ارزان.

۶- بآتش کشیدن آثار باستانی و چو و چپاول آرشیف ملی کابل.

مراد جان: والله برادرعزیز و قهرمانم! همه چیز ها را گفتی ولی یگان چیزک یـــاد رفته.

قدو جان: بگو برادر مجاهد گل! از همین خاطر بیوگرافی و ورقهء کــارکرد های خود را بتو دادم که ببینی و اصلاح کنی و زیاد و کم کنی.

مراد جان بدوستش قدو: نی کم خو نمیشه ولی زیاد میکنم چند چیز دیگر را که یادت رفته است: و اینها اند:

مرتکب شدن یگان چیزک های دیگر.

قدو: بیادر شف شف نی شفتالو بگو! او چه چیز ها است که یادم رفته.

مراد جان به قدو: یادت رفته که در یک خانه رفتیم بنام تلاشی، چشم تو بــه یک پسر مقبول و جوان نوبالغ افتید و اورا به بهانه ای که ازش سوال میکنی در یــک اطاق جداگانه بردی و خوب ازش سوال کردی، و جوابت را گرفتی . . . .

قدو: آفرین حافظه ات مراد جان، ای مراد گل، خوب کتره گـــک ات را خوهم گفتی. ترا هم یاد است که او دخترک جوان را بمجردی که دیدی هوش و حواست پراگنده شد و آنرا بزور قپ کردی یعنی که آدرس مکتب او را به بهانه ســــوال کردن از او گرفتی و روز دیگر اختطافش کردی و بعد از چند روزعیش و نـــوش، دوباره به منزل شان، رها کردی.

خوب بیا بگذریم از این مطالب، واقعا که بیوگرافی و کارکرد هایت مطابقت تام با رویه احزاب که آنها را میگویند راست گرا ها، مطابقت دارد، حتما حالا عضو حزب یکی از آنها میشوی.

خوب قدو جان نگفتی که سابقا من و تو، سه چار تنظیم را که حالا برایـــــش میگویند احزاب مجاهدین و یا تنظیم ها، می شناختیم و قراریکه حالا من نیز معـــلومات دارم تعداد شان زیاد شده است.

قدوجان بمراد جان: درست گفتی حالا نمیدانم بیش از یکصد حزب راست و چپ پیدا شده است. و من میخواهم در همان حزب گلبدین که حزب اسلامی است و حرکاتش و رفتارش دقیقا با اسلام یکی میباشد، ثبت نام کنم.

مراد جان: الله بیادر پشــت و پناهت. ولی تمام این گفته های ترا و عمل کرد های ترا که من هم در زمان جهاد داوطلبانه با آنها و تو یکجا شرکت داشتم شنیدم. مـن در دلم یک چیزی است که میترسم برایت بگویم و تو برایم نگویی که من ملحد شده ام و یا بگویی ابن الوقت شده ام.

قدو جان بدوستش مراد جان: بگو در دلت چیزی نمان و باین برادر مجاهد همسنگر دوران گذشته هایت بگو قهر نمیشوم.

مراد ادامه میدهد: ببین من در همین فاصله ای که از تو جدا بودم، بخارج از کشور رفته بودم یعنی در یکی از کشور های اروپایی بنام هالند. آنجا سر و کارم با حزبی هــایی گردید که سابق دشمن جان و مال آنها بودم. باور کن قدو جان، آنقدر آنها با من از منطق و اساسات اصلی اسلام گفتند که بخدا قسم ملا های ما و خصوصا مـــــــلا های پاکستانی، از چنین دانش اسلامی بهره نداشتند.

قدو به دوستش مراد جان: تو دانی و خدا که راست میگویی؟

مراد جان بدوستش قدو: بلی راست میگویم. من گاهی بتو دروغ گفته ام. ما را در گذشته ها، این مجاهدین که نمیدانم حزبی ها کافر است، شوروی خاک ما را اشـغال کرده و اسلام در خطر است، و حزبی ها کافر اند و اولاد شان و وابسته گان شـان نـیز کافر اند، خیلی بازی داده بودند. ولی ببین روز آخرت است و مـن و تو نیز از ایــــن دنیا میرویم و نزد پروردگار خود ایستاده میشویم، بیا قضاوت درست کنیم که واقعـــــا حزبی ها، کافر بودند و یا استند.

قدو به دوستش والله اینرا خو راست میگویی، باز یک چیزی دیگر بیادم آمد که آنهــــا (کمونیست ها) از آسمان خو نیامده بودند. همه با ما رشتهء همخونی و بـــــرادری داشته اند به هر کدام ما و شما آنها پیوند برادری، خواهری، پسری، پدری، کاکا زاده گی و مامـا زاده گی، عمه زاده گی، خاله زاده گی و نمیدانم چها و چها داشته بودنـــــــــد و داشته اند و از همــه مهمتر آنها، مانند من و تو و سایرساکنان وطن، اولاد همیـــن مرز و بوم خراسانی ما بوده اند و میباشند و ما و تو اگر واقعا بگوییم کدام نشانه هـــای کفر و الحاد از آنها ندیده ایم. بجز اینکه سلاح در دست شان، از مساجد و اماکن مقدسه مراقبت میکردند. شب ها پهره و گزمه میکردند و دیگر اینکه ببین آیا همــین کمونیست ها نبودند که برای مردمان وطن ما یعنی مامورین اجیران و کارگران مواد ارتزاقی را بطور رایگان میدادند، نمیدانم به دهاقین و زارعین ما تخم های اصلاح شده تـــوزیع میکردند. همه مامورین و کاگران و اجیران و دهاقین به کوپراتیفهای مربوط تنظیــم بودند. مساجد میساختند، مکاتب و موسسات عالی تحصیلی بنا میکردند، خـصوصا از تمامیت ارضی وطن دفاع میکردند. ببین موضوع حملهء مستقیم پاکستان در مشرقی ما خو، یادت است. آنوقت خو روسها بر آمده بودند، پس این حملـــه به ولایت مشرقی ما چه بود؟ البته بجز تسلـیم کردن آن به پاکستانی های نا مسلمان، دیگر چه میتوانست که باشد. رشوت و رشوت خوریها در بین کمونیست ها نبود و اگر هـــــم بود بسیار بسیار، کم بود.

بازپرس و بازخواست بود و غیره و غیره. و مهمتر اینکه حالا ببین چقدر از عساکر کشـور های خارجی بنام تامین صلح و صفا و دموکراسی در وطن موجود است. یکی نمـی گوید که اسلام در خطر است. فکر میکنم که آنها همه مسلمان استند، این خنــده دار نیست؟ واقعا که است.

مراد جان اضافه میکند و میگوید: بیا جان برادر از همین درخواست حزبی بودنـت به این حزب های مجاهدین بنام صرف نظر کن. برو به طرف احزاب همین حزبی هــا که بنام احزاب چپ مترقی یاد میشوند ثبت نام کن و خاصتا همان حزب دموکراتیک خلق افغانستان که گرچه آنها هم به شاخه های متعدد در داخل کشور و خـــارج از آن تقسیم شده اند ولی بخدا که اهداف شان، همه انسانی اند. آنها سازمانهای چپ مترقـی نام دارند ولی کار های شان آنقدر راست و مستقیم است که احزابی که خود را راست یعنی احزاب اسلامی گفته اند و کارهای خلاف و دروغ را بنام شریعت اسلام گفتــــه میکنند، صد ها بار از آنها کرده، بهتر اند.

قدو به دوستش مراد جان: ببین مراد گل میگویند مشوره همیش خوب است. اگر نی من باز مثل گذشته ها در اشتباه میرفتم و آنوقت خو نا آگاهانه و داوطلبانه به جمــــع شان پیوند داشتم و حالا آگاهانه میخواستم که بروم و به حزب های تنظیم ها ثبت نــام کنم. خوب شد که با تو ملاقی شدم.

مراد به دوستش قدو: خوب حالا که فهمیدی و فهمیدم. باز هم برو یکبار دیگر غــور کن، بعد بمن تیلفون کن یا خانه من بیا، هر دو یکجا میرویم و بعد از مطالعه اساسنامـــه و اهداف این احزاب چپ مترقی یکی آنها را انتخاب میکنیم و در آنجا ثبت نام میکنیم و یقین حاصل خواهیم کرد که این احزاب چپ مترقی میتوانند راه و چاه را بـــه مردم نجیب ما نشان بدهنـــد و وطن را به شاهراه ترقی و تعالی رهنمون کنند.

با این گفته ها قدو مراد از هم خدا حافظی مینمایند و آنها در دیدار بعدی به همان حزب یعنی حزب دموکراتیک خلق افغانستان، که شاخه های شان چه در مرکز و چه ولایات و چه در داخل میهن و چه خارج از آن وجود دارند، ثبت نام مینمایند. در خاتمه قدو به دوستش میگوید که حالا باز مردم نگوید که اینه ببین قدو و مراد بحزب کافــر ها ثبــت نام کردند.

مراد میگوید: او دوست عزیز تو چه فکر کردی، مردمان وطندوست ما حالا فهمیده اند که این داد و فریاد ها از اسلام و تحت نام دین مبین اسلام ما جهاد کردن، صـرف صرف یک بهانه بخاطر بدست آوردن قدرت و پول و عیش و نوش آنها و بخاطر تامین خواسته های دوستان شان و دشمنان داخلی و خارجی میهن عزیز ما از سطح منــــطقه گرفته تا سطح جهان و در راس دستگاه سیا و آی اس آی پاکستان و کشورهای عــربی در راس عربستان سعودی و ایران بوده است و بس. حالا یقین کامل دارم که همه اهل شرافتمند و صدیق وطن اعم از زنان، مردان، پیر و جوان، زنان و مادران، خــیلی ها دانسته شده اند. آنها اینقدر اسناد و شواهد و ویدیوها و عکس ها که همه مــستند اند از اینها دیده اند که دیگر نمیخواهند به دین و ایمان شان شک و تردید خــانه کند. برو دلت جمع باشد که حتی برایت بگویم که بعضی مجاهدین صادق دیگر نیز حـــالا بـه خوبی دانسته اند که آنها چه کرده بودند و باز هم حالا در چه خیالات اند.

 

  

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org