|
بار دیگر روانهء زادگاهم هستم و به سوی آن پر می کشم، باز می لرزد دلم ، دستم زیرا بار دیگر ازهوای کشورم مستم. اما هرباری که ازفراز رودخانهء آمو می گذرم و بوی وطن مألوف روح وروانم رانوازش می کند، بلافاصله به یاد کسی می افتم که تصویر قامت بلند اندیشه های آزادی خواهانه اش برای همیشه درآیینه ء دلم نقش بسته است و صلابت سخن و آموزه های گهربارش آویزهء گوشم بوده است. آری ، اگرهرباربا رسیدن دربالای پل" دوستی" از یک سو نسیم روح نواز وطن روح وروانم را نوازش می کند ومستم می سازد ازسوی دیگر یاد آن شباویز از دست رفته را به خاطرم تازه می کند که چند متر دورتر از این جا درآن وادی خموشان خفته است و به زودی جشن هشتاد ساله گی تولدش رارهروان راه و اندیشه اش برپا می دارند. آه که چه قدرمی خواهم با گلدسته یی از واژه های قشنگ و ناب درمورد او آن j که درطپش های قلب کریمش تنها عشق به انسان وطن و انسانیت موج میزد خامه بزنم؛ اما پیش از پیش می دانم که با این بیان حقیرواین قلم ناتوان هرگز به آن مأمول بزرگ دست نخواهم یافت. شب نزدیک است وبار دیگر : "... می تراود زلبم قصهء سرد / دلم افسرده دراین تنگ غروب* " ومن از پشت پنجرهء خیال آگین شب به سال هایی برمی گردم که هنوز وی را ندیده بودم ؛ ولی با صدا وسخنش آشنا بودم ، چنان آشنا که انگار عمری با اوزیسته بودم . آخر او نه تنها بامن ، بل با تو با او وبا همه بود، گویی همهء ما با او بودیم واو با ما بود با مردمش . زبانش هم انگارزبان ما بود و بیانش بیان ما، دردش دردما و رویا هایش رویا های دست نیافتنی وسوخته ما . نخستین باری که اورا دیدم کاملاً به یادم است. منظورم اواست ، همان عقاب بلند پرواز مبارزه ، همان یل گردن فرازسیاست و مظهرستیز با نابرابری ها وبیداد گری های زمانه اش، همو که نام وسیمایش همچون ستارهء تابناکی پس ازاولین دیداربرآسمان قلب و اندیشه ام درخشید و نوربارانم کرد. آری اورا درهمان روز وروزگاری دیدم که فقر جانکاه دمار از روزگار مردم سیه روزگار مان کشیده بود و ستم خانوادهء نادری را بر خلق های زحمتکش کشور پایانی نبود: *** شامگاه پنجشنبه است و آفتاب کم رنگ وخستهء زمستانی آخرین انوارش را از قله های کوه های آسمایی وشیردروازه بر می چیند. من ویکی ازهمکاران به دل نزدیکم نیز خسته ازوظیفه وکارروزانه می خواهیم ازهم خدا حافظی کرده وبه سوی منزل های مان برویم که ناگهان چشمان مان به اعلانات سینما آریانا می افتد. هفتهء فلم های شوروی است وفلم "سحرگاهان این جا آرام است " تهیه شده در کمپنی " موسفیلم " نمایش داده می شود. همان فیلمی که در جنگ میهنی به مقابل فاشیست ها یک دلگی از قوت های دافع هوای شوروی سابق متشکل از شش تن دوشیزهء زیبا وجسور زیر فرمان یک خردضابط بیباک ووطنپرست کمونیست تا آخرین رمق حیات می جنگند واز بلست بلست خط تدافعی شان دفاع می کنند. پیداست که فلم اهداف تجارتی ندارد، فلم هنریی است که درآن خیال وواقیت تلفیق شده و درس هایی از میهن پرستی خلق شوروی را درهنگام جنگ با فاشیزم هیتلری به بیننده القاء می کند. دیدن آگهی های رنگین آن فلم ریالیستیک وسوسهء مان می کند و تصمیم رفتن به سینما را می گیریم... درهنگام تفریح است که اورا می بینم، اورا با یک مرد خوش سیما وبلند بالا که برای دود کردن سگرت سالن سینما را ترک کرده اند. مرد بلند بالا با دیدن همکارم سری به نشانهء آشنایی تکان می دهد، زیر لب به مرد متین و آراستهء همراهش حرفی می زند و آن مرد که انگار بدنش را از سرب مذاب ریخته اند ودرنگاه ژرفش بهترین مهربانی ها وصمیمیت ها پیداست به سوی ما می نگرد، لبخند نامحسوس ولی مهرآمیزی درچهره اش نقش می بندد ومرا مجذوب متانت خویش می سازد. ازدوستم می پرسم ، آن ها کیانند ؟ با حیرت به سویم می نگرد ومی گوید : مگر توکارمل صاحب را نمی شناسی؟ دهانم از تعجب باز می ماند که ادامه می دهد: او ببرک کارمل است وکیل مردم شهرکابل درشورای ملی و آن دیگری هم وکیل شورا و یکی از یاران جدایی ناپذیرش نوراحمد نور. من با شگفتی و شیفته گی به سوی ببرک کارمل می نگرم ودربرابر جادوی نگاهش مقاومتم را از دست می دهم، چندان که حتا یونفورم نظامی ام نیزمانع نزدیک شدن وادای احترام کردن به وی نمی شود، درحالی که می دانم چشمان جاسوسان رژیم متوجه او است وهرکسی را که به وی نزدیک می شود و ادای احترام می نماید شناسایی می کنند وبه داماد شاه که سردار مغرور و خود خواه وهمه کارهء رژیم است، گزارش می دهند؛ اما من به این حرف ها توجهی ندارم وناخودآگاه به سوی وی کشیده می شوم.. نمی دانم چگونه وبا چند قدم، فاصلهء کوتاهی را که بین ما وجود دارد طی می کنم . می خواهم اورا از نزدیک ببینم، کسی را که باگردن آویزالماس گونی ازواژه ها با صدای گرم و بیان آتشینش دغدغهء نسل مارا، دغدغهء دوران ما را ودغدغهء فرزندان مارا از رنجی که می کشیم واز نیازها وحوایج بشری مشترکی که داریم به گوش کرسی نشینان وزورمندان زمانه می رساند وقرص نان جوین و خشک مردم فقیرو بی پناه مان را دربرابرپارلمان کشور می نهد ومی گوید شرم تان باد! می خواستم آن سیمای محبوب هزاران هزار شهریان کابل را که برای دومین بار وی را وکیل خویش در شورای ملی کشور انتخاب کرده بودند، از نزدیک ببینم ، سیمای کسی را که از موجودیت خطی به نام خط زیر فقر درمیان ملیون ها انسان این وطن پرده برمی داشت و از مرض ، بیسوادی بی خانه گی ، فساد دستگاه اداری ، از توزیع نابرابر وغیر عادلانهء تولید ، ازضرورت اصلاحات ارضی ، از حل مسأله ملی، ازمیان برداشتن ستم وتضاد های طبقاتی بی ترس وبی هراس و با آواز رسا سخن می گفت. البته من مانند هرکس دیگری سخنان اورادر هنگام دادن رای اعتماد به حکومت های آن زمان از طریق رادیو شنیده ونبشته های ارزشمندش را درجریدهء پرچم خوانده بودم ؛ ولی این از طالع بد من بود که تا آن لحظه سعادت دیدارش نصیبم نشده بود...باری! هنوز ما به نزدیکش نرسیده ایم که وی را همچون نگین الماسی می یابیم که درمیان هواخواهانش احاطه شده است. من با چشمان آگنده ازمهر و باور به او می نگرم و با ادای رسم تعظیم نظامی احساسات غیر قابل بیانم را بروز می دهم. می خواهم خود را معرفی کنم؛ ولی کو زبان؟ زبانم انگار از من نیست ، از خود می پرسم آیا این من هستم ، همان افسری که نباید ازهیچ کس وهیچ چیزی بهراسد؟ آری من خودم هستم ؛ ولی می بینم که دربرابرعظمت اوگم شده ام وهیچ نشانه یی از وجودم پیدا نیست. فقط صدای قلبم را می شنوم که مثل همیشه درظلمات درونم کار می کند ومثل یک طبل بزرگی کوبیده می شود؛ اما او با مهربانی دستش را دراز می کند، دستم را با انگشتان لاغر ولی زورمندش فشار می دهد ، با صمیمانه ترین نگاه ها به سوی مان خیره می شود ، لبخندی می زند وبا صمیمیت خاصی می گوید : خوشحالم که با شما افسران جوان وطن آشنا می شوم. حالا پس ازگذشت آن روزبا سرفرازی تمام به یاد می آورم که چگونه برای دیدن سیمای شریف و انسانی و شنیدن سخنان شکوهمند آن آزاده مرد خرد ورز، خویشتن را به آب وآتش می زدیم وبه هر وسیله وبهانه یی که می بود حتا با داشتن یونیفورم نظامی اردوی شاهی درگوشه یی می ایستادیم و به آن سخن سرای بی بدیل خیره می شدیم ، به او که همچون بحری درهنگام سخنرانی هایش درجوش وخروش وتلاطم می بود و صدای پرطنینش از دیوار های سنگی دژ شاهی عبور می کرد و پیکر قصر نشینان مستبد را می لرزانید. نسل ما هرگز فراموش نخواهند کرد که چگونه او از پارک زرنگار واز پشت تریبون مقدس پرچم با انگشت سبابه اش ارگ سلطنتی را نشانه می گرفت و چگونه کاخ نشینان زمان را به خاطر سیه روزگاری مردم فقیر وبی پناه مان تهدید به انتقام می نمود ... درآن هنگام به نظرم می رسید که وی اگر امروز از پشت تریبون مقدس حزبش رنج های بیکران خلق های ستمدیدهء افغانستان را به گوش ارگ نشینان و زور مندان می رساند، فردا درپیشاپیش صفوف همین زحمتکشانی قرار خواهد گرفت که انقلاب ملی ودموکراتیک را به راه خواهند انداخت، به انتقام برخواهند خاست ، با داس وتبر و سنگ وچوب مسلح خواهند گردید و کاخ ستم را باژگون خواهند ساخت. درآن روزان وشبان درمیان رویا های دست نیافتنی ام یکی هم این بود که آیا روزی فراخواهد رسید تا من نیزاز محضر آن انسان فرهیخته وسخن سرای دریافت ها وباور های بکر وانسانی مستفید شوم و کسب لذت کنم ؟ ... پسانتر ها که من هم افتخار پیوستن به سازمان سیاسی پرچم را پیدا کردم ، دیگر این رویا تحقق یافته بود و سعادت دیدار ومصاحبتش گهگاهی میسر می گردید: دراین جا در آن جا ، درخانهء دوستان ، درمنزل خودش ، دردفتر کارش، درهنگام تبعیدش درماسکو و یا درشهرک حیرتان..او دراین دیدار ها برسبیل عادت واخلاق پسندیده اش به مخاطبش فرصت می داد تا هرچه دردل دارد برایش باز گو کند. دراین گونه حالات او شنوندهء شکیبا ، صمیمی و مانند یک یار ورفیق بسیار نزدیک حرف های مصاحبش را می شنید و کوشش نمی کرد با سوال های به جا وبی جا تسلل افکاروی را برهم بزند. حتا برای این که طرف مقابلش زیر تاثیر شخصیت قوی و دانشمندش قرار نگیرد به چشمانش نمی نگریست ولی از لابه لای سخنانش به کنه افکار او پی می برد. بعد آرام آرام لب به سخن می گشود. درصحبت های خصوصی بسیاری وقت ها سخنش را با چند نکتهء ظریف آغاز می کرد وسپس سخنانش جدی تر شده می رفت و تا هنگامی که مانند جویبار خروشان به خروش نمی آمد از سخن گفتن باز نمی ماند. من دراین دیدارها کاملاً احساس راحت کرده وسعی می کردم تا بیشتر بیاموزم وازآن بحرناکرانمند دانش واندیشه فیض تمام ببرم. دراین دیدارها وی به انسان درس وطنپرستی ، عشق به انسان وانسانیت، درستی کردار وراست گویی، تقوا وپاکیزه گی ، بزرگمنشی و جوانمردی ، پرهیز از ریب وریا و به ویژه نفرت از دروغ گویی را می آموخت. او با دید ژرف فلسفی و تحلیل دیالکتیکی دربارهء دشواری ها ی فراراه مصاحبش اظهار نظر می کرد و راه های حل آن ها را برمی شمرد؛ اما هرگز پافشاری نمی کرد تا نظرش مورد قبول واقع شود. درواقع زنده گی کردن در دهلیز تو درتوی منطق وفلسفهء نوین معاصر موهبتی بود که خداوند به آن انسان وارسته ارزانی کرده بود. دلم می خواست تا ازمیان این آشفته شهر ذهن به شدت خسته وحافظهء کهول و نامرتبم ، خاطرات زیادی را بیابم و برای جوانانی که دربارهء او کم ویا هیچ نمی دانند باز گو کنم. اما از یک سو باز گویی کوهی از خاطره و حادثه دراین مختصر ممکن نیست واز سویی حالا حالا ها باور چندانی به این خامهء ناتوان نمی توانم داشت که این بار امانت رابه منزل مقصود رساند؛ اما دو خاطرهء کوچک از تقوا وپاکدامنی و حفاظت بیت المال آن پاکیزه وجدان. - روندهء ماسکو بودم ، برای خداحافظی به نزدش رفته بودم درقصر ریاست جمهوری. دراتاق انتظار نشسته بودم ومنتظربودم تا مرا بپذیرد. درآن هنگام یاورش رفیق عزیز حساس بود و سخت مصروف جواب گفتن به تلفن ها و راه انداختن کارهای ارباب رجوع. چند تن دیگر ازجمله جناب حبیب منگل سفیرکشور مان در دولت شورا ها نیز به نوبت نشسته بودند. سرانجام نوبت من شد و باریاب گردیدم. با دیدنم ازپشت میزش بیرون شد ، بغل گشود وبا صمیمیت احوال پرسی نموده دربارهء هدف سفرم پرسید... هنگام خداحافظی ناگهان پرسید :- سفر خرجت را اجرا کرده اند؟ مقدارپولی را که حواله کرده بودند، گزارش دادم. سری تکان داد و گفت این مبلغ بسیار ناچیز است. اما برو من به رفیق منگل هدایت می دهم. من رفتم واین مسأله بیخی فراموشم شد. اما یک روز رفیق منگل در سناتوریم به دیدنم آمد ودر هنگام رفتن یک نوت صد دالری را بالای میز گذاشت وگفت رفیق کارمل این پول را برایت داده است. آری او هرگز ازپول بیت المال به کسی تحفه وبخشش و تارتق نمی داد وضرورت خریدن و مدیون گذاشتن کسی را احساس نمی کرد.حالا هم من هیچ تردیدی ندارم که آن مبلغ را از جیب شخصی خود پرداخته بود، نه از مال ملت. و: - من وشهید دگرجنرال نظرمحمد را که به پست های معاونیت اول وزارت دفاع و لوی درستیز قوای مسلح جمهوری افغانستان مقرر شده ایم به دفتر خود می خواهد و دربارهء وظایف جدید مان هدایات ودساتیر لازم می دهد. بعد متوجه می شود که نظر محمد یونفورم آبی قوای هوایی ومدافعه هوایی را به تن دارد. از وی می پرسد ، آیا دریشی قوای زمینی افغانستان را تا هنوز برایت درست نکرده ای؟ نظرمحمد پاسخ منفی می دهد . بار دیگر از وی می پرسد، آیا برایت لباس نو تدارک ندیده ای ؟ او خاموش می ماند ولی من که همصنفی او دراکادمی ارکانحربی بودم و می دانم که تا چه اندازه بی بضاعت است ، به عوضش جواب می دهم ومی گویم منتظر معاشش است .. با شنیدن این حرف ها نم اشکی در چشمان رهبرحزب ودولت سو سو می زند، زنگ را فشار می دهد واز یاور خود می خواهد تا دستیارش رفیق انور فرزام را بخواهد… فرزام که می آید دستور می دهد : پول تکهء یک دریشی و اجورهء آن را ازپول دسترخوان ریاست جمهوری کسر وبرای لوی درستیز صاحب حواله کنید. بعد چشمش به یونیفورم مندرس من می افتد ومی گوید برای معاونصاحب هم . آه چه باید گفت؟ فقط می توان گفت که او یک گوهر بود ومثل الماس می درخشید. آیا می توان دربرابر چنین گهر گرانبهایی که مظهرتقوا وپاکی نفس بود و این دوارزش سترگ انسانی را به اعضای حزب ومردم خویش می آموخت ، سرخم نکرد؟ مگر درست نگفته اند که گوهر های ناب در چنین حالاتی می درخشند و ارزش ویژهء خود رابه نمایش می گذارند؟ البته این تنها من نیستم که خاطرات زیادی از او دارم، دیگران هم هستند، به ویژه کسانی که دردبستان سیاسی او آموزش دیده اند. به نظرم هرکه از خرد بهره ای دارد فضیلت این آموزش های وی برایش پوشیده نیست ولی آن که از جمال خرد بی بهره است خود به نزد اهل بصیرت معذور. دریغا که مرگ اورا از ما گرفت . انسانی را گرفت که با مبارزه بزرگ شده بود، مبارزه با او بود ودردرونش می جوشید، تا آخرین لمحهء حیات تا واپسین دم. *** حالا دیگر سحرگاه است . من ورفیق راه وهمراهم تشریفات خسته کنندهء گمرک ترمز را پشت سرگذشتانده واز مرز گذشته ایم. اینجا پل دوستی است، پل با عظمت و ساخته شده از فولاد ناب وآبدیده و مجهزبا خط آهن برای انتقال کالا های بازرگانی به وطن مان، مظهر یک دوستی صمیمانه وبی ریا که درزمان ریاست دولت پریزدنت کارمل وحاکمیت حزب دیموکراتیک خلق افغانستان بنیاد آن گذاشته شد وبعدمورد استفاده قرار گرفت. ازپل آن طرف تر گمرک افغاستان است ، با سمیای بشاش و آغوش گشاده مرزبانان مان که چه صمیمی اند وچه مهربان. کم نیستند درمیان شان برخی ازدوستان دیرین و همکاران روزهای دشوار که درکوران حوادث با من بودند و همراه بامن... با هزار بهانه وبا دشواری فراوان از نزد شان رخصت می گیریم وبه سوی شهرک حیرتان که ماشاء الله حالا حالا ها انداز یک شهر را به خود اختصاص داده است ، می رانیم. به بازار می رسیم. بازار از جمعیت موج می زند و هرچه بخواهی در آن می یابی... نگاهم بدون اختیار به سوی ساختمان محقری کشیده می شود که مدت ها زنده یاد ببرک کارمل را درآغوش خود جا داده بود. یادم می آید که اودرآنجا چه غریبانه می زیست ، اما چه سرشار از غرور ومناعت نفس . یادم می آید که تا هنگامی که اختاپوت سرطان توان ونیروی مقاومتش را از وی نگرفته بود، هرگز حاضر به ترک کشور نگردید. آهی از دریغ ودرد می کشم ، به سختی از ریزش اشک هایم جلوگیری می کنم ومتوجه می شوم که حیرتان پشت سرما است وسواد قریهء به نام جیرتان از دور پیداست.. رفتار موتر خود به خود آهسته می شود هرچند آدینه روز است و ترافیک سنگین نیست. راننده به سوی راست سرک می نگرد ودست دعا بلند می کند. آه آنجا ارمگاه اوست ، آرامگاه خرد گرای سخنوری که کسی نه درفصاحت ازوی کامل تردیده بودونه دربلاغت بارع تر ازوی شنیده. از راننده خواهش می کنم تا لحظه یی درنگ کند.به یاد سرودهء سپهری می افتم ، نرم وآهسته قدم بر می داریم تا چینی نازک تنهایی اش ترک برندارد. ولی بلافاصله متوجه می شوم که او تنها نیست. او درقلوب وعقول همه ما جا دارد. برای آمرزش وآرامش روحش دعا می کنم و متوجه می شوم که سحرگاهان دراین جا نیزآرام است. * این بیت وبرخی تعبیرهای دیگر این نبشته از سهراب سپهری است این نبشته همزمان به سایت محبوب مشعل وتارنماهای «اصالت» و پندار ارسال گردید.
نبی عظیمی
|
|
|
||
|
||