چهارشنبه، ۱۴  می  ۲۰۰۸

 

سرهای بریده در افشار کابل

اشرف هاشمی

 

زمان می گذرد. دهان باز می شود. حرفهای ناگفته بیرون میشود و آنچه پنهان است آشکار می شود. قبرهای دسته جمعی در هر گوشه و کنار است افشاء میشود ولی هستند کسانی که با چشمان سر دیده اند، با وجود لمس کرده اند ولی هنوز هم خاموش اند. هنوز هم در سکوت اند و یا ممکن هنوز در ترس اند جرئت آن را ندارند که دهان باز کنند، حرف بزنند تا مردم هم از ان سوی واقعیت ها خوبتر آگاه شوند.

  **************************

صبح کابل هوای صاف – افتابی ولی وحشتناک. اطمینان نبود که بعد از ظلمت شبی تاریک، افتابی امید طلوع نموده باشد و امید نبود که روز شود، این تقویم جدید که بیست و چهار ساعته را به یکشبانه شب تقسیم نموده بودند که بعد از شب باز شب میامد. مردم شهر دیگر روز ها را بفراموشی سپرده بود و با شبها و شبگرد ها زندگی شبانه شب خود را سپری میکرد ولی ان طبعیت بود که گوش کر خود را کرتر ساخته و خود فریبی مینمود، گاهی افتاب را بیرون میکشید تمثیل روز را میکرد و گاهی ستاره را میدماند که گویی شب است، ولی هردوی ان یکسان یکرنگ و یکنوع وحشت را در خود داشت. درب های کابل را روی دیگر سکه وحشت می کوبید و عملاً جنگ و گریز های دولت؟ بی بنیاد پیغام دهنده آمد آمد طالبان بود.

******************************

حمید بعد از مدتها صد مارک آلمانی را که کُمک از پسر خاله خود گرفته بود و برای روزگاری بدتر از این روز خود نگهداشته بود، خواست تبدیل به افغانی نموده و تا برای چند روزی بدتر و وحشتناکتر از امروز خود یکمقدار مواد خوراکه تهیه نماید تا در صورت زنده ماندن برای تغذیه خود و خانواده خود از ان استفاده نمایید. 

با عبور از فروشگاه بسوی سرای شهزاده در میان ازدحام مردمی سرگردان در وسط پُل باریک بالای دریای کابل با احسان یکی از رفقای زمان پوهنتون خود سر میخورد، جویایی حال و احوال او میگردد. این دو چون بدو سوی مخالف، یعنی یکی بسوی فروشگاه و دیگری بسوی سرای شاهزاده، در حرکت بودند، توقف خود را در وسط این پُلک باریک مزاحمت بمردم و مهمتر از ان مزاحمت برای پسربچه های که با تکری گک های کوچک در کنار این راه باریک نشسته اند، یکی قران مجید هدیه میکند و یکی قفل – یکی سوزن میفروشد و یکی سُرمه (که در این وضع و احوال این بدبختها نه تنها خرچ خانه را پیدا نمی توانستند، حتی در روزهای متواتر دستلاف هم نداشتند)، دیده، فیصله نمودند تا در کنار زرگری ها هردو روند و باهم حرف بزنند.

بیشتری دوکانهای زرگری بسته بود چون اموال انها به غنیمت برده شده بود. حمید از احسان خواهش نمود تا باهم بروند که ان صد مارک را به افغانی تبدیل نماید ولی احسان برایش مشوره داد که وضعیت بازار خراب است، به نظر دوستم که در سرای کار میکند، چند روز صبر کنید، اُمیدواریم که وضعیت تبادله بهتر شود و کمی بیشتر نفع ببری.

شنیدن کلمه "دوستِ" احسان برای حمید جلب توجه نموده، خواست بیشتر در مورد ان بداند که "دوستِ" وی کی است و در کجایی سرای شاهزاده دوکان دارد، نشانی دوکان  و نام . . .

****************************

. . . سنگ یکی از پولدار های اهل هنود کابل در سرای شهزاده دوکاندارد. سرمایه – اعتبار و مردی مردمداری است. خود او گرچه به سنی است که میشه پدرکلان بیگویی، اما این کسب و کار را از پدر و پدر کلان خود ارث گرفته و خود نیز در این بازار چه از کودکی پا گذاشته و تا به پیری ادامه و میخواهد این امانت را به فرزندان و نوه گان، چنان که خود ارث گرفته، به میراث بگذارد و در شهر نو کابل خانه دارد .

اولین زنگ خطر برای او گرفتن موترش توسط افراد مسلح جهادی در مسیر راه شهرنو الی چهار راهی صدارت بود. ولی چاره یی ندارد تا مخارج خانه و ادامه معاملات خود که با صدها مشتری در داد و گرفت است قطع نماید، به هر سوی مینگرد امید برایش نمانده، شبها را بیدار میماند تشویش میکند، غم میخورد، غصه میکشد ولی ناچار فردا باز به دوکان میاید، با وجود انکه چندین بار وج و نقد بنامهای حشر – زکات غیره و غیره پرداخته، ولی با انهم یکی از شبها تمام دار و ندارش را با همه دوکانهای سرای شاهزاده بتاراج میبرند .بازهم بکار خود ادامه داده، بر اساس اعتبار که از قبل ها در بین مردم تجار پیشه دارد، با معامله های قرضی بکار دوکانداری اش ادامه میدهد.

در آن کناری شهر (افشار) حزب وحدت عبدالعلی مزاری در موضع اند، جانب مقابل که عبارت از شورای نظار و سیاف در این کناری شهر امادگی های خود را برای حمله بالای جانب مقابل دارد میگیرد - ارامش وجود ندارد، زد و خورد های پراگنده روز چند بار صورت میگیرد.

 . . . سنگ با دلهره و هراس همیشگی از خانه خارج میشود، به مجرد خداحافظی با خانواده، همسرش طبق معمول صدا میزند، همین که به سرای رسیدی از رسیدنت تیلفون کنی و اگر تیلیفون باز خراب بود یک شاگرد و یا کسی را بفرستی در غیر ان تا غروب که بر میگردی از تشویش دیوانه خواهیم شد. او با چشم گفتن با خانواده وداع به بیرون میاید، در فاصلهء چند متری خانه کنار جاده انتظار تکسی را میکشد که موتر جیب روسی مسلح با چند نفر ریشدار و پکولدار او را محاصره نموده بزور سوار میکند، مجال تکان خوردن به او نداده، با دستمالی چشمانش را بسته - میخواهد مقاومت از خود کند که از چهار طرف با مشت و سیلی روبرو میشود، نا چار تسلیم شده راهی تقدیر میگردد. با انکه چشمانش را محکم بسته بودند، ولی او خود زاده کابل و شهر را چون کف دستان خود دیده و بلد بوده، مسیر را درک میکند که بعد از خم وچم جاده ها خود را در بلندی گردنه باغ بالا میابد. حدودی نیم ساعتی موتر در کنار جاده توقف نموده، بعدا حرکت میکند، از لهجهء دریور و افرادی کنارش متوجه میشود که افراد عوض شده ولی خاموش نشسته و انتظار بازی تقدیر را میکشد، با عبور از مسیر پولتخنیک در خم کوچه های افشار موتر داخل گراچ یکخانه شده او را با چشمان بسته از موتر پایین نموده به یکی از اتاق های داخل و چشمانش را باز میکند. این یک اتاق معمولی است ولی انچه بر او تعجب انگیز بود که پرده ان به عوض داخل خانه از بیرون به کلکین اویخته شده بود. خانه نور کافی داشت، ولی بیرون را نمیتوان دید، شدت ترس به اوچنان غلبه نموده بود که مثل بید میلرزید، مردی مسلح که از ملیت هزاره بود اورا به ارامش فرا خوانده و برایش گفت اگر چیزی کار داشتی تک تک بزن باز من میایم .در را بست و صدای قفل نمودن وحشت اورا صدچند ساخت .

حوالی ظهر بود که در باز شد، مردی دیگری که او هم از اهل هزاره بود با پیشامدی خوبی امده و اورا مژده به اماده بودن غذا نموده و گفت سردار مه میفهمم که تو گوشت گاو نمیخوری، به همین خاطر برای تو غذاهای که بدون گوشت گاو باشد تهیه نموده ایم .

. . . سنگ که هیچ میل و رغبتی به خوردن غذا ندارد انتظار کلام اخر را میکشد و میخواهد که هدف و مقصدش چه است؟ ولی جرئت پرسیدن را ندارد که ندارد.

مرد صدا زد: صفدر؟.

از بیرون جواب امد: بلی قوماندان صاحب .

تا نان بیاید سردار را یکدفعه پایین ببر.

صفدر: چشم

قوماندان رو به . . . سنگ میکند:

شما تا پایین بروید هر وقت که نان تیار شد باز من خودم شما را صدا میکنم .

. . . سنگ گویی لال شده باشد حرف از دهنش بیرون نمیشود، بلند میشه به دهلیز کوچک که هر طرف ان دروازه هاست میرود. صفدر در را باز میکند و اورا از زینه بسوی پایین رهنمایی میکند .

صدای قوماندان بلند میشه: چراغهای پایین را روشن کردی؟

صفدر جواب میدهد: بلی .

قوماندان صفدر را به بالا میخواهد و به سردار میگوید که همه اتاقها را نگاه کن باز نان که تیار شد خودم میایم صدایت میکنم .

صفدر با بیرون شدن از زیر زمینی در را بروی . . . سنگ میبندد.

. . . سنگ در روشنی چراغهای تیز به پایین میرود .

به همان اندازه اتاقهای که در بالا است در زیر زمین نیز میباشد همه اتاقها چهار چوکات دارد ولی بدون دروازه .

وقتی در آخرین پله پا گذاشت یک نگاه به چهار سوی خود انداخته و غیر ارادی، بدون آنکه خود بخواهد، پاهایش بی شیمه شده تلو تلو کرده می خواست از دیوار محکم بیگیرد، متوجه می شد که دستانش نیز با او یاری نمی کند غیر ارادی بر تیغه های زینه خورده چشمانش بسته گویی بخواب ابدیت رفت.

وقتی چشمانش باز میشود که در بالاست و سرتا پا تر. افتابه اب بدستی یکی - چند مردی مسلح بالای سرش و قوماندان فریاد میزند: سردار بیدار شو، چه شده؟ هنوز هیچ چیز نبود، چیز های داریم که حیران بانی، این چیز ها به گرداش نرسد، استوار شو نان یخ میکند.

. . . سنگ که توان حرف زدن را قبلاً از دست داده بود و حالا مانند بُتهای که خود میپرستید گشته با انکه شانه اش را راست کرده و بالای دستر خوان نشستانده اما خوردن چه، حرف زدن، حتی چشم زدن را نیز فراموش نموده است .

دسترخوانی که به اصطلاح قوماندان بنانی باب میل سردار ترتیب شده بود جم شده بعد قوماندان تیلیفونی را از بیرون که لین ان در روی زمین کشال بود کشان کشان اورده بمیدان گذاشت و گفت سردار میفهمم که تشویش داری به همو خاطر نان هم نخوردی بیا یک تیلفون کن خانیتانه اطمینان بتی (بدهید) بگو که مهمان ماستی خیر و خیریت است.

وقتیکه کلمه تیلیفون به گوش . . . سنگ میرسد، گویی در تاریکی شب چشمانش بروشنی برخورده باشد یا در تشنگی بیابان ابی یافته باشد، تکان خورده نفسی هیجانی میکشد و لرزان و جنبان خود را بسوی تیلیفون میکشاند، اما قوماندان در حالیکه یک دست خود را بالای تیلیفون مانده و با دستی دیگر لین ها را جم وجور و بسوی خود میکشاند، سردار را به صبر و شکیبایی دعوت نموده میگوید، اول حرفهای مرا گوش کن باز تیلیفون کن.

ببین سردار حرف من فقط یکحرف ویک کلام است چون و چرا ندارد زیر زمینی را دیدی و به ساعت هم نگاه کن تیک یک بجه است، فردا تا ساعت یک بجه انتخاب کن، یا خانه یا زیر زمینی، انتخاب هر یکی از این دو به اختیار خودت است .

. . . سنگ میخواست حرفی بزند که قوماندان با اشاره دست او را بخاموشی وادار کرده گفت:

در کار و بار ما دلیل– عذر- زاری . . . وجود ندارد و ما انقدر وقت هم نداریم، فقط و فقط اه و نی، اگر حرفی سوم زدی گیله از خودت کنی از ما نه.

فهمیدی؟

. . . سنگ: بلی قوماندان صاحب.

فردا تیک ساعت یک بجه در سری گردنه باغ بالا در جاییکه ما تورا تسلیم شدیم پسریت با ۲۵۰ هزار دالر حاضر باشد .اگر یک سنت ان کم باشد وای به حالیت. نفرهای ما در همانجا هستند، پسریت را میشناسند و نام تورا میگیرند بعد پول را تسلیم می شوند .

در حالیکه تیلیفون را برای سردار به پیش میگذاشت اضافه نمود، زیاد حرف نمیزنی فقط سلام و احوال پرسی میکنی از خود نمیگویی که در کجا هستی و کوتاه میگویی که پیسه را تا صبا ساعت یک بجه تیار در سر گردنه بیار.

. . . سنگ در حالیکه با دستهای لرزان تیلیفون را از نزد وی میگیرد و میخواهد شماره خانه را دایل کند که قوماندان با پوزخند میگوید:

سردار، برای بچیت (پسر ات) بفهمانی که دولت را خبر نکند .

. . . سنگ خود میدانست که دولتی وجود ندارد و انانیکه او را از پیش خانه گرفته بودند به اصطلاح خود انها افراد ان دولت بوده و درک نمود که پوزخند این قوماندان بیجا نیست چون او بهتر میداند که مرجع وجود ندارد که او شکایت و بازخواستی – یا برای نجات اش سعی نماید، وی درحالیکه چند بار بر اثر لرزش دستان و نداشتن تمرکز فکری شماره اش را اشتباه میکند و از نو دایل میکند برای قوماندان میگوید، چشم - چشم .

*****************************************

فردا ساعت شش شام . . . سنگ را با همان دستمال چشم بسته در سر گردنه باغ بالا میاورند و بازهم دریور و افراد عوض شده بسوی شهر نو در حرکت میافتند در جریان راه همان صداهای اشنا را میشنود که روز قبل شنیده بود و این بار از سردار میپرسد: .

قدر و عزت شدی؟

در مقابلت بی احترامی نکردند؟

. . . سنگ که حالا مطمئن شده که پول را پسرش تهیه و به این ادم فروشان حرفوی سپرده میخواهد که درد های جمع شده دل را از دل بیرون کند یک چهار حرفی بد و ردی به این پَستان و پَست اندیشان بگوید اما جرئت نمیکند، هنگامی که نزدیک خانه اش میرسد چشمانش را باز میکند و برایش میگویند:

دهن باز نمیکنی، اگر شخصی دوم خبر شد از ما گیله نکنی و کلام اخر اینکه فردا صبح پرواز دهلی است و اگر فردا بعد از ظهر در افغانستان بودی وای بحال ات.

. . . سنگ که حالا چشمانش باز است. این جنایت پیشگان را براحتی میبیند با التماس و زاری کمک های بی شایبه خود برای شورای نظار در جریان جنگ در مسیر شمالی، او بعد از امدن شان در کابل همه را بیاد شان میاورد، تعرفه را از جیب بیرون میکشد که در هر پاتک و هر کمر بند چقدر اموال و پول داده و دهها مرتبه چور و چپاول انهارا میگوید کمک برای خدا برای شما نمودم. سفارت هند معلوم نیست کسی است یانه. از تکت فروشی اریانا فردا تکت دستگیری میتوانم یا نه و بلاخره کرایه راه را در خانه داریم یانه و . . .

اما حرف یک حرف بود، مرگ یا زندگی، انتخاب دیگری نیست، باید خود تصمیم گیرد، یا فرار با دهن بسته، یا بودن و پذیرفتن مرگ .

زندگی وقتی شیرین و عزیز میشود که متوجه شوید که با مرگ دست و پنجه نرم میکنید - هنگامی که مرگ را در چند متری ات با چشمان سر بیبینی واقعاً سرعتی که غزلان نجات یافته از چنگال پلنگ - از پلنگی که نشان زخمش را در بدن دارد - باید بخود بیگیری تا خود را نجات دهی که . . . سنگ چنان کرد، در یک شبِ تاریک همه دار و ندار زندگی را به فراموشی سپرده و هر انچه را که با هزار شوق و هوس خریده بود و در هر گوشهء خانه گذاشته بود از حافظه و خاطره بیرون کشیده - همه عمر را که در کنار دوستان و خانواده و اقارب خود با خوشی سپری نموده بود و بلاخره وطنی را که برابر جان دوست داشت به او عشق داشت و مهر. چه خوابهای شیرینی که برای اینده خود، خانواده، هموطنان و بلاخره وطنی بجان دوست داشتنی خود که نداشت، همه و همه را در ظرف چند ساعت باید به فراموشی سپارید و بسوی دیار نا معلوم بزور روانه شود.

او که تا گوش و بینی غرق در قرض اقارب و دوستان است انشب نخوابید و تا فردا از همه امکانات خود، دوستان و کارمندان سفارت هند در کابل استفاده نموده عازم دهلی میگردد.

او که اولین کسی نبود که به چنین سرنوشتی دچار شده و اخرین نیز نمیباشد، بلاخره با جمعی از دوستان و هموطنان دست سوخته خود در این گیر و داری چور و چپاول مشوره نموده یکی از جوانان مسلمان (چون دیگر هندوی در کابل و افغانستان نمانده بود، اگر بوده انهم دست و پا مانده و ناتوان که قدرت فرار و نجات را ندارند) که از قبل با او اشنایی داشت، به دهلی خواسته، کلید خانه- دوکان صرافی و ادرس های معامله داران خود را داده خواهش نمود تا از دوکان و منزلش سرپرستی نماید، بعد از انکه همه مسوولیت هارا این جوان به عهده گرفت، خیلی اصرار نموده که جریان ترک و دوباره نیامدنش را بوطن بازگو نماید . . . سنگ، با وجود انکه خارج از کشور و هزاران فرسنگ دور از جانیان و چپاولگران بود، بازهم توان و جرئت گفتن انچه دیده را نداشت، ولی التماس های پسر جوان واداشتش تا لب بگشاید و بگوید که او در ان زیر زمینی چه دیده بود:

*****************************

وقتیکه . . . سنگ از راه پله ها به پایین میاید بزمین نگاه میاندازد که این همه زیر زمینی مانند گلدان های گل سر های بریده از مردان و زنان جوانان و پیران  دورا دور چیده گی است، سینه های زنان (پستانها) با واسکت های زنانه چون دل و جگر در دکان قصاب در سقف ها اویزان است.

گرچه نگاه او خیلی کوتاه و لحظه یی بود، اما انچه به یاد داشت، چهره های در خون تپیده یی انسانهای که کسی با چشمان باز و کسی هم با چشمان بسته – کسی با ریش و کسی بدون ریش – کسی با دهن خاموش و کسی با دهن کشانده – کسی با موهای بلند کسی با موهای کوتاه- کسی با کلاه کسی سر لچ همه و همه سربریده – همه و همه بخون تپیده -همه و همه خانه و خانواده داشته و دلبندانی خانواده یی بوده و خانواده هایشان هنوز در انتظار شان هستند که در باز میشود و این گم شدگان بر میگردد، اما بی خبر از انکه جسدهای پاک این شهیدان در کجا و چه شده، فقط سرهای بریدهء شان بود که انتظار روز نجات را میکشید که این روز هنوز معلوم نیست کی میاید

. . . سنگ میخواست نگاهی عمیقی در این قصابخانه یی تنظمیی که سر گروه هایشان بخاطر تصاحب بیشتر شهر در مواضع علیه یکدیگر نشسته و بخون یکدیگر تشنه اند، ولی شبکه های مافیایی شان بدون کدام اختلاف نظر و یا پروبلم خیلی دوستانه و صمیمانه برای غارت و قتل مردم بیچاره این کشور کار مشترک نموده و بخون انسانها تجارت میکنند، بیاندازد، ولی بوی که چون گاز های خفه کننده و کشنده یی باعث شد تا چشمانش را از کار انداخته دماغش را مغشوش و دل بدی و ترس اورا نقش زمین ساخته بود.  

جوان وقتی از هند بر میگردد با مراقبت از خانه خالی . . . سنگ که هیچ چیزی برایش نمانده اند، فرض خود دانسته و دوکان خالی اش را باز به کمک دو سه نفر از صرافان دیگر بنفغ او کار میکند .

خبر فتح افشار توسط شورای نظار و افرد سیاف در همه جا نشر گردید، جشن گرفتند، پای کوبی نمودند، پیروزی عظیم خواندند، ولی تا روز اخر از ان زیر زمینی و شاید مثل ان چندین زیر زمینی دیگر باشد حرفی بمیان نیامد، علت شاید این باشد تا اگر رسوا شود مردم بیشتر جستجو نمایند و دانند که کی ها در این جلادخانه ها شریک اند . . . .

*********************

قصهء احسان چنان بر حمید تاثیر نموده بود که در جریانیکه احسان سرنوشت . . . سنگ و مردمان سربریده را میکرد، حمید اشک میریخت و خود را گهیچ و بیخود احساس میکرد، بر این وحشت و وحشت فروشان از عمق دل نفرین میفرستاد و ارزوی نابودی و گمی زودتر شان را از خداوند میخواست و به احسان میگفت که ایکاش روزی رسد تا باز روز محاسبه و حساب اید و ظلمت شب دور شود و از انهمه صدها و شاید هزارها کشته یک شاهد زنده . . . سنگ به کابل اید، در خانه و دوکان خود کار کند، در میان مردم خود زندگی و در محضر عام انگشت بر رخ ان قاتلان مردم بی گناه گذارد و محاکمی بوجود اید تا این وحشی صفتان را به جزای اعمال شان رساند تا روح ان ناامیدان بی جسد و ان برادران و خواهران شهید ارامش یابد.

 می ۲۰۰۸

 

 

 

 

  

توجه !

کاپی و نقل مطلب فوق صرف با ذکر نام و ادرس سایت «اصالت» مجاز است!

  

www.esalat.org