سلام به دست اندر کاران سایت «اصالت»!
من خواستم یک کلیپ برای سایت وزین تان بفرستم. من به شما افتخار میکنم که سایت «اصالت» را به کارمل صاحب اهداء نموده اید. من نان و نمک شان را خوردم و از همت شان مکتب رفتم و زندگی و تحصیلات آن زمان حیف شد و برباد رفت که آنها دیگر نبودند. و . . . چی بگویم، سخن زیاد است. دختر وطن تان، ساغر
مژگان
ساغر
سیب بی رنگ
زندگی را چه کنم بعد از خود
چه کنم دولت و پایندگی را
چه کنم شهرت را
سخن دولت و دارندگی را
من اگر زنده نیم چه کنم حادثه را
یا صدای جرس فاصله را
من در این نیمه شب زندگی ام
زاهدی را دیدم پشت دیوار حقیقت پنهان
ساحلی را دیدم حیران
من درختی دیدم که در آن دولت دانائی بود
و انار بی دانه و سیب بی رنگ
و اطاق بی سقف
و من از شهر کهن می آیم
که سرک ها همه نو و مگر جمجمه هایش کهنه
منم رفیق سپیده در دم صبح که درون تاریکی می زیسته
من نگهبان گلهای سرخم
منم که باغچه را می بینم
و اطاق گل سرخ را در آن
من هنوز شاعر شهرم که در آن شعر را می شکنند
و قافیه را به حراف گذر می فروشند به هیچ
و زن را نادیده می گیرند و سخن بیهوده می گویند چند
من که سایه دانایی شاعر با من
چه صفائی دارد
من هنوز دلگیرم من هنوز دلتنگم
از صدای هاوان خم پاره
از صدای رعد و بر ق
و صدای کودک مجروح هنوز در گوش من آهنگ حزینی دارد
و از هق هق تلخ مادر
که چرا پسرش رفته سفر گریه ام می گیرد
بخدا من دیدم
روح شاعر دیشب زیر باران
مکرر آبتنی کرد و گریخت
روح شاعر دیشب
مثل سهراب
زیر باران ساعتی چیزی نوشت
و دوباره برگشت
و دو دستش خالی
نگاهش روشن
شب پر از تاریکیست
شب پر از وسوسه است
شب پر ز دانایست
و در آن دولت صد خاموشیست
من در این نیمه شب زندگی ام
من چه دلها دیدم بدل تارکی شب
دل باریکی ساز
دل سنگ مسلم
دل نرم کافر
دل معشوقه به عاشق پر راز
من غرب را گشتم و با خود گفتم
شرق را باید گشت
راستی!
شرق را من دو دهه پائیدم
پوئیدم
و در آن هیچ نیافتم من حیف
نقشهء شرق بزودی باید پاک گردد ز زمین
سالها شد که در آن من گشتم
چشم بر هر چی که بود من بستم
و بجز چند تربت همه چیز خالی بود
من در آن تربت مادر دیدم
و مزار حافظ و مزار جامی
و گذر های پر از پیچ و خمی
صورت پر زغمی
و دگر هیچ نبود
من در آنجا جز اشک تیره بخیت دیدم
و دگر خانه خرابی با مرگ
ستم و ظلم متاع چه سترگ
کودکی را دیدم
زیر گرم آفتاب سختی نان را با آب جنگ می داد
آب را دوست می داشت
نان تا نرم می شد
من در این نیمه شب زندگی ام
آری من
زنی را دیدم
که بجرم دگری زیر باران سنگ
خرد میگشت و چه سنگین می مرد
من در این نیمه شب زندگی ام
گروهی دیدم که حکو مت میکرد
مرد ها سرمه بچشمش میبست
تازیانه بر دست
و به فطرت چه خرفت
و به افکار سگ اندیشانه
صورت کودک دانائی را به آتش میبست
من رد این نیمه شب زندگی ام
پادشاهی دیدم
که با کور چشمش
بجائی هنر و علم و کمال
ریش و عمامه و چادر ز مدارس میخواست
و بلورین قامت زن را
زیر سنگ و چادر
وسط کوچه چه آسان می کشت
روزگاری چه سیاه
مرد با مرد می خفت
زن چی تنها میشد
زن چی تنها می شد
۲۵ جولای ۲۰۰۵
ولفسبورگ جرمنی
یک شعر نیز از کاوه جبران برایتان فرستادم.
دختر وطن تان
ساغر
گفت و شنود فضل الرحیم رحیم، با ساغر مژگان،
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat