شفق فرار كرد
شب سياهی آمد
غنود بسترش
از ظلمتِ کوچۀ تنگ
عدالت کوچید به كوه و برزن
عاطفه دلگیر شد
باده ها لبریز از خون
لاله ها خشکید از رنگ
جام ها نگون شد ز آّب
صداقت تیر خورد، احساس زخم دید
به بی رحمی ها غريد بر جاده های تير خورده و ويران
شب بود، تيره و تار
دزد ها به دستور اجانب
مي دريدند قلب انسان را می مكيدند خونش
مي دويدند هر دم به بالين رادمردان
از طالع و بخت ما
شفق فرار كرد به هيهيه دزدان
در عقب ميله های زندان
تصويری از عدالت
خورشيد، مهتاب حلق آويز بود
از اعدام سياره ها
مهر و عاطفه با نفرين فرار كرد
با عبور از مرز های بسته
به قلعه های تنگ هجرت رسيدند
دور شدند از وطن
ماند در ديار عدم
صالحه (رشیدی)
۲۶ می ۲۰۰۹