پنجشنبه، ۱۸ فبروری ۲۰۱۰
امین الله مفکر امینی
از ایالت منی سوتای آمنریکا
* * *
شهر خربوزه خو نیست!
شهر خربوزه خونیست! عنوان بنظر عجیب میخورد ولی این آنقدرها عجیب هم نیست زیرا همه از وطنداران ما گاه گاهی باین گفته آشنا بوده اند و بار ها این گفته را یا خود بزبان آورده اند و یا از زبان دیگران شنیده اند: "بیادرجان، خواهرجان، بابه جان و یا نه نه جان شهر خربوزه خو نیست!".
این گفته وقتی زبان زد گردیده و یا میگردد که کسی بدون کدام داشتن حقی بر متاع و یا چیزی در قید ملکیت دیگری که باصطلاح قانون جنگل آنجا حکمفرما باشد بچالاکی بر آن غلبه کند و قدری و یا کلا آنرا بدون مجوز قانونی و اخلاقی تصاحب نماید.
من خودم نیز بارها این گفته را بزبان آورده ام و یا بآن مواجه شده ام. نه اینکه خودم نیز حقی را خلاف قواعد قانونی و اخلاقی تصاحب کرده ام ولی از عده ای چه در محل کار و چه محیط خانواده و یا توسط اقارب و یا زمان خرید و یا تبادله ای جنسی و یا متاعی از بازار و یا گشت و گذار در کوچه و یا مکتب و از غیره و غیره شنیده ام. شنیدن این موضوع آنقدر برایم جز مفهوم ظاهری و قدری خنده دار دیگر چیزی بارمغان نه داشت. ولی بعداً فهمیدم که این گفته اساسی از خود دارد و حکایتی. موضوع از این قرار بوده است که روزی از روزهای قدیم یعنی دوران شبابم یکی از دوستانم که به من حیثیت نه تنها دوست و رفیق را داشت بلکه حیثیت یک برادر را نیز داشت شخصی بود باسم سید افضل اشرف زاده که بنام آغا صاحب کوچک اهل منطقه و بازار ویرا صدا میزدند. او روزی ضمن سایر صحبت ها از اینطرف و آنطرف با من، چنین گفت مفکر جان قند! بیا که یک چیز خنده دار دیگر نیز برایت بگویم. تو آیا اینرا شنیده ای که بعضی ها میگویند "بیادر جان، نه نه جان و یا بابه جان شهر خربوزه خو نیست"
واقعاً من که چیزی از واقعیت این گفته نمیدانستم و شاید تا هنوز هم نزد بسیاری از مردم زیربنای این گفته معلوم نباشد بدوستم گفتم که نه و از او خواستم جریانرا بمن بازگو کند او آنچه بمن گفت من عین گفته اش را تذکر میدهم. او چنین شروع به صحبت نمود:
"روزی از روزها مردی از مزارشریف که مادرش در یکی از شفاخانه های کابل به غرض تداوی بستر بود عزم سفر بولایت کابل را نمود. چون وضع مالی اش خوب نبود و آنقدر پول زیاد هم نداشت که با خود انتقال دهد لذا آنچه که داشت در کمر بست و بطرف کابل حرکت نمود و ضمناً چند دانه خربوزه ای مزاری را با خود نیز حمل نمود تا آنرا در کابل بفروش رسانده و با پول نقد و اندوخته های دیگری که داشت قوت و لایموت چند شب و روزی را که در کابل سپری مینماید، بنماید.
آنمرد، طرف کابل آمد و در محلی از پل باغ عمومی کابل چپن اشرا هموار کرده و خربوزه ها را بروی آن گذاشته و شروع نمود بگفتن اینکه: ببرید خربوزه مزاری است، ببرید خربوزه مزاری است، خوب هر که آمد و هر که بنوبه خود از نزدش خواهش چشک کرد و چنانکه بعضاً دهن حمام های زنانه و مردانه و یا بازارها و کوچه ها از لبلبو فروشان پیش از خرید لبلبو مردم تقاضای چشک میدارند و نیمی از لبلبوی بیچاره لبلبو فروش را نوش جان میدارند، خربوزه های اینمرد مزاری باصطلاح (چپنکی) را نیز به بهانۀ چشک چشک خوردند تا اینکه تقریباً همه از بین رفت بدون آنکه آن مرد بیچاره پولی بدست آورد. چون کسی را نمی شناخت تا از وی پول و درمی وام نماید حیران، حیران به هر طرف گشت و گذار نموده و بالاخره در ذهن آن مرد ساده لوح و پاک طینت پلانی به خاطر آمد و راهی شهدای صالحین کابل گردیده و در نزدیکی شهدا یعنی در نقطه ای دخولی که مردم وارد شهدای صالحین میگردند، چپن اش را بزمین انداخته و روی آن نشست قلم و کتابیکه هم پیدا نموده بود آنرا بالای چپن اش گذاشت و از هر جنازه ایکه غرض تدفین بطرف شهدا می آمد، آنها را توقف میداد و خود را بمرده دار مأمور تکس معرفی نموده و از مرده داران طلب پول تکس مینمود چون در جریان مراسم مرده داری این زمینه برای مرده داران مساعد نبود که آنها یعنی ماتم داران به جستجو بر آیند که پول تاکس از مرده ها از چه وقت رایج گردیده است. شخص ساده لوح مزاری ما به این پول جزیه بنام تاکس تا اندازه ای پولدار شد که بودن در شهدا را بهتر از هر وظیفه و حتی کسب و کار دهقانی و زمینداری اش پنداشت و آنرا همان طور ادامه داد. روزی تصادفاً از رییس شاروالی کابل یکی از اقاربش وفات نمود و مرد مزاری بر طبق معمول و وظیفه ایکه خود را بحیث مأمور تاکس از مرده ها تعیین نمود ه بود از شخص رییس شاروالی نیز بنام پرداخت تاکس مرده، تقاضای پول نمود. رییس شاروالی هم ناگذیز به سبب علت و شرایط خاص غم و عزا داری و تدفین میت به شهدای صالحین و هم عدم آگاهی اش پول درخواست شده را پرداخت، زمانیکه چند روز بعد بدفترش آمد از زیردستان و سایر همکارانش سوال نمود که آیا ما کدام مامور تاکس در شهدای صالحین موظف نموده ایم که تا از مرده های مردم در زمان مراسم تدفین تاکس اخذ نمایند. جمله حاضرین جلسه با حیرانی طرف یکدیگر دیده و گفتند این اولین باری است که چنین سخنی خنده دار می شنویم و گفتند نخیر چنین مأمور و دستور از طرف شاروالی وجود ندارد و نه در صحه اجرا گذاشته شده است. رییس شاروال به رییس تفتیش خود و دیگر موظفین امر نمود تا آن شخص را گرفتار و بحضورش حاضر نمایند. همه آنچنان کردند و نفر ساده لوح را و در عین حال خیلی هوشیار و زرنگ را به شاروالی کابل یعنی به دفتر رییس شاروالی آوردند. رییس شاروالی زمانیکه از شخصی که خود را مامور تاکس مرده ها و مامور مؤظف شاروالی معرفی نموده بود شروع به استجواب نمود، آن مرد جریان و علت مسافرتش را بکابل بدون کم و کاست تشریح نموده و علاوه کرد که مردم تمام خربوزه هایم را بنام چشک به چالاکی خوردند و من با خود گفتم اینه بخدا اینجا اصلا شهر خربوزه است و بعد از آن سرگردانی آدرس شهدای صالحین را از مردم جویا شدم تا آنجا رفته غمم را عوض نمایم و ضمناً دعایی خیری به ارواح مرده گان نمایم. همان بود که به شهدای صالحین رفتم. بعد از فکر کردن اینکه خربوزه ها هم از نزدم رفت و پولی هم در کیسه ندارم، دفعتاً بفکرم رسید که بیا خودرا مأمور تاکس مرده ها معرفی کن زیرا باین نام مامور تاکس و تاکس دادن در قریه و قصبه خود در مزار بلدیت داشتم چه آنجا هم هر که آمده و بنامهای مختلف از هر که تکس طلب مینمودند. بهمین طرز تفکر من هم چنان خودم را شهر گل گل میری گفته به حیث مامور تاکس شاروالی کابل به مرده داران معرفی داشتم و تا زمانیکه نا شناخته با شما برخوردم و تقاضای تکس مرده را از شما هم نمودم شما مرا گرفتار کردید والا تا این دم هیچ مرجع و مقامی پرسان نکرد که این گرفتن تاکس از مرده ها دیگر برای چه؟.
حالا طوریکه از اوضاع و احوال کنونی وطن برمیآید افغانستان نیز به شهر خربوزه تبدیل شده یعنی شهر گل گل میری. هرکه دلش هرچه خواست همان میکند نه قانونی وجود دارد و نه مراجع باصطلاح قانونی که تخلفات را قانونی بررسی کند. همه بر ارتشاء و فساد غرق اند. باصطلاح قانون جنگل حکمفرما است. هرکه زر و زور بیشتر داشت و یا به یکی از سردسته های باصطلاح مجاهدین مرتبط بود به چور و چپاول و تاراج دارایهای شخصی و عامه مبادرت میدارند. وضع محاکم و ادارات ملکی و قضایی کشور بر مبنای ارتباطات لسانی، منطقوی، قومی و یا پیوند به یکی از تنظیمهای "جهادی" استوار بوده و هر که سر و کاری به یکی از ادارات دولتی پیدا کنند باید حتماً جیب های شانرا مملو از پول آنهم از پول افغانی نه بلکه از دالر و اسعار خارجی نمایند.
روزی یکی از آشنا هایم از کابل بمن تیلفون زد و برایم اوضاع میهن را بیشتر از هر وقتی مختنق تر گفته و اظهار داشت که مصئونیت نه بمال کسی مانده نه بر مسکن و نه بر جان کس. ضمناً تذکر داد که چندی قبل چند فرد مسلح وارد منزلش گردیده و بنام اینکه خویش و قوم و اقاربش در خارج از کشور بوده و به وی پول ارسال میدارند، از نزدش پول تقاضا کردند. او برای شان گفت که پولی ندارم جز همین منزل مسکونی و بعضاً این فرش و ظرفی که میبینید حیات و ممات ما میباشد. آنها مصروف جستجو شده و آنچه به دست شان آمد با خود بردند و اختطار دادند که هرگاه به کسی چیزی بگویی بار ثانی آمده خودت را با اعضای فامیلت بقتل رسانیده و همه چیز را چور و تاراج میداریم.
همچنان یکی از اقارب و وابستگان نزدیک دیگرم در امریکا، عزم سفر به میهن عزیز را نمود تا بعد از مدتها دوری و هجرت در دیار غربت، از میهن آبایی و دوست داشتنی اش دیدن نماید و در ضمن به فروش بعضی اجناس و لوازم منزل و خصوصاً فروش حویلی مبادرت ورزد. زمانیکه دوباره به آمریکا مراجعت کرد و از نزدش وضع خرید و فروش و طرز اجرأت را پرسیدم گفت بیادر جان! خانه را خو فروختم ولی قسمتی از آنرا بنام رشوه، مامورین شاروالی و محکمه از نزدم گرفتند. زیرا آنها میدانستند که از خارج آنهم از ایالات متحدۀ آمریکا غرض فروش خانهء مسکونی ام آمده ام.
یکی از خویشاوندان دیگر هم از کابل بمن در جریان سایر موضوعات مربوط به خانواده تذکر داد که مؤظفین بانکها که قانوناً امانت داری و رازداری در وظایف یکی از مسوولیتهای عمده بانکداران و کارکنان آنرا تشکیل میدهد ولی در اینجا قضیه طوری است که هرگاه شخصی به حساب بانکی از مدرک کسب و کار و یا تجارت پولی تحویل و یا اخذ کند و خاصتاً اینکه آن مبلغ به اسعار خارجه باشد مأمور مؤظف با ارتباطی که با رهزنا ن دارند آدرس و شهرت مکمله صاحب حساب را بآنها میدهد و همان است که شخص را دزدان و چپاولگران به مجرد خروج از دروازه بانکها تاراج میدارند. نه مرجعی است که بآن شکایت شود و نه راه حصول مال و امتعه و یا پول تاراج شده وجود دارد و با خنده علاوه نمود که واقعاً ضرب المثل معروف در کشورما صدق میکند که "خداوند کفنکش قدیم را بیآمورزد!"
با شنیدن این موضوعات و بی سر و سامانه گی مردم و میهن عزیزم که بعضاً نویسنده گان و پژوهشگران هم وضع را به رشته تحریر آورده و به صفحات انترنتی و دیگر منابع خبری سپرده اند، سرم گیچ شده و لحظه ای به فکر فرو رفتم. بالاخره دفعتاً خندۀ تأثیر ناکی خود به خودی و حتی قهقه از نزدم سر زده تا حدی که یکی از پسرانم از اطاقش دویده و به تعجب از من پرسید پدرجان خیریت خو است، برایش گفتم خیریت است او اصرار کرد تا به مذکور جریان خندۀ قهقه را بگویم. کمی برایش طور فشرده گفتم و فهمیدم که او نیز به خندۀ قهقه شروع کرد نه به خاطر آنهمه وضع، بلکه به خاطر آن مرد مزاری که قصهء "شهر خربوزه" را باعث گردیده بود. من از آنهمه خنده قهقه که بخود آمدم، با خود گفتم گله از کی باید کرد. زیرا خصلت حکومتی که بر مبنای انارشیزم و گَل گَل میری از طرف مافیای تریاک و زر و زور و حامیان "جهادی" در عرصهء بین المللی بوجود آمده باشد نتایج جز همین قتل و قتال و غارت و چور و چپاول و عصمت دری، دیگر چه میتواند باشد؟
باید اعتراف کنم چیزیکه واقعاً به رنجم افزود برخورد و درگیر و دار افتیدن بهم فرزندانی حزبی است که روزگارانی با تمام کمبودیها و نواقصات تشکیلاتی و سازمانی و بعضاً ماهیوی در سنگرهای داغ نبرد بخاطر آبادانی یک میهن شگوفان و ایجاد حکومت ملی و دموکراتیک به رهبری داهیانه فرزندان صدیق ح.د.خ.ا. علیه دشمنان ملی و بین المللی میرزمیدند. شب و روز شان یکی بود.
از پهره داری و گزمه کردن و رزمیدن در جبهات داغ نبرد دوشادوش قوت های مسلح دولت جمهوری دموکراتیک افغانستان گرفته تا عرصه های کار ترویجی و تبلیغاتی به خاطر تنویز اذهان خلق نجیب میهن محبوب ما افغانستان. در آنجا و آنوقت به همه اعضای ح.د.خ.ا. قطع نظر از وابستگی های جناحی گذشته در حزب، صرف یک هدف وجود داشت و آن شکست و نابودی دشمنان داخلی و خارجی و غلبه بر دسایس شان بود و بس!
ولی افسوس صد افسوس که امروز آن حزب قهرمان و شهیدان وطن یعنی ح.د.خ.ا. (حزب وطن) به شاخه ها و جزایر متعدد با خط و اهداف تقریباً مشابه ولی ساختار های تشکیلاتی و سازمانی متفاوت بوجود آمده اند هر یکی در رأس آن قرار گرفته و ادعا دارند که منم! توطیه ها و دسیسه ها علیه یکدیگر بوضاحت دیده میشود این همه جار و جنجالها و بی اتفاقی ها بین اعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان و سایر نیرو های چپ مترقی و روشنفکران وطنپرست، آب به آسیاب دشمنان ریخته و به همین اساس هم هرچه فجایع و ناگواریهای وطن در همه عرصه ها برجسته تر میشود و به ذرایع مختلف نشراتی اعم از صفحات انترنتی چه در داخل میهن و چه خارج از آن به نافذین قدرت پیشکش میشود از یک گوش آنها درون شده و ازگوش دیگر شان بیرون مِی آید.
همه رفقا به یاد دارند که آن تجمعات و میتنگ ها و مارش های پیش از پیروزی انقلاب ثور ۱۳۵۷ به خاطر رفع عقب ماندگی وطن در همه عرصه های امور چه اقتصادی چه فرهنگی و سیاسی و اجتماعی توسط اعضای با شرف ح.د.خ.ا. و سایر نیرو های چپ وطنپرست باشتراک هزاران هزار از هم میهنان وطنپرست بی اثر نبوده است. و نتایج آن دستاورد ها قابل لمس بود. آیا همان کارنامه های ح.د.خ.ا. چه در زمان اختفا و چه زمان علنی با تجمات بزرگ خیابانی و مظاهرات دسته جمعی اش باشتراک نیروهای ملی و وطپرست نبود که دژ مستحکم آل یحیی را بزانو درآورد. هیچ رفیق از هیچ رفیقی از هیچ چیزی هراس نداشت نه قرار گرفتن در شکنجه ها و زندان قلعه کرنیل و نه آویختن به چوبه دار ها و تبعید شدن به خارج از کشور.
آیا فشار سیاست داخلی ناشی از این پی آمد های این تظاهرات و میتنگهای اعضای پُرافتخار ح.د.خ.ا. و سایر نیرو های ملی و دموکراتیک نبود که ظاهرشاه و اهل و بیتش را وادار باین نمود که داوُد خان پسر عمویش استعفا نامه اش را از پُست صدارت تقدیم شاه بدارد و از عهده پُست صدارت بر کنار رود.
ولی امروز طوریکه دیده میشود با وجود وضاحت خرابی کامل اوضاع در وطن در همه بخشهای امور سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و غیره، فعالیت سازمانهای ایجاد شده مترقی در وطن و بعضاً نسبت داده شده به جریان حزب دموکراتیک خلق افغانستان حتی در خارج از میهن خنثی بنظر میرسد. با جلب و جذب کار تشکیلاتی در اینجا و آنجای وطن نمیتوان کار ثمربخشی را انجام داد. تغییردر نهاد های فرهنگی اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی یک کشور جد و جهد خالصانه و صادقانه از همه نیاز دارد. آیا ما سخنان پرجوش و خروش رفیق گرامی ببرک کارمل عزیز در پارلمان سلطنتی منتشره در سایت وزین «اصالت» را که لت و کوب شانرا یکجا با محترمه دکتورس اناهیتا راتب زاد همراه داشت فراموش کردیم؟ آیا این لت و کوب ها، بزندان رفتن ها و یا تبعید شدنها و به جبهات داغ نبرد جانهای شیرین را از دست دادن بخاطر منافع فردی بود؟ به یقین باید گفت که نه. آیا لازم است تا کارنامه های جاودانه رهبران ح.د.خ.ا. (حزب وطن) رفیق ببرک کارمل عزیز و رفیق شهید محترم دکتور نجیب الله و فاجعه شهادت رفیق نور محمد تره کی و سایر رزمنده گان ح.د.خ.ا. و همسنگران دیگر وطنپرست را به باد فراموشی داده و به یک دیگر تهمت ببندیم؟
پس بیایید ای رزمنده گان دیروز و امروز واقعی وطن باز هم دست بدست هم دهیم ما همان های هستیم که بودیم گله ها و شکایت ها و من نکردم و او کرد ها از خود طریقه و راه و رسمی دارد که رفقای ارجمند و اعضای پر افتخار ح.د.خ.ا. آنرا بخوبی میدانند پروسه جریان وحدت را با دانستن اوضاع وخیم در وطن عزیز و نیاز وطنداران عمدتاً به صلح و رهایی کشور از چنگ بیگانه گان را در قدم اول سرخط اهداف خود قرار دهیم و در امر وحدت دو باره تماما حلقات وسازمانهای جدا شده ازبدنه ح.د.خ.ا. و سایر نیروهای مستقل سیاسی و فعالین سیاسی را که تا حال به هیچ سازمانی بستگی ندارند و نه عضویت آنرا دارند و از سرگیری فعالیت مجدد ح.د.خ.ا. از دل و جان بکوشیم. و این وظیفه سترگ شما کادرهای برجسته ح.د.خ.ا. است که در این راه قدم های صادقانه، مثبت و فعال بردارید و با تحفه همدلی و همبستگی عملا بسوی وطن در حرکت و دل و دیده های بخون تپیده وطنداران را آرامش دهیم.
به پیش بسوی وحدت کامل و عام و تام همه حلقات و سازمانهای جدا شده از بدنه ح.د.خ.ا. و از سرگیری فعالیت مجدد حزب پُرافتخار مان ح.د.خ.ا. تحت یک پرچم واحد!
به پیش بسوی اتحاد با همه وطنپرستان و نیرو های دیگر وطنپرست ملی و دموکرات!
به پیش بسوی یک افغانستان سربلند، آزاد و مستقل!
امین الله مفکر امینی از ایالت منی سوتای امریکا