شــــریف حـکـیـم

 

سنگ سیاه

سنگ ما گرچه سیه است بهِ از سنگ شماست

رنگ ما گرچه دوصد رنگ بهِ از رنگ شماست

 شیخ با مرد کلیسا سرِ دعواش گرفت

هیبت صوتِ اذان گفت بهِ از زنگ شماست

ما که با تفرقه هم یاد خدارا بکنیم

بهتر از طاعت با نظم و هم آهنگ شماست

مرد عیسایی افسرده ز جایش برخاست

گفت این ها به دلیلِ نظر تنگ شماست

دیده گر باز کنی هردو عبادت که یکی ست

پشت این تفرقه هم چهرۀ نیرنگ شماست

من که با دین شما کار ندارم ای شیخ

لیک با دین من هر روز چرا جنگ شماست

گر مرا حضرت عیسی پسر و روح خداست

باورم قابل تشویش برای تو چراست

تو برو دَورِ همان سنگ خودت چرخ بزن

سوی بتخانۀ من آمده و سنگ نزن

آن همه خصلت نیکو که تو داری ز خودت

باغ فردوس و در آن خیلِ قناری ز خودت

جوی شیر و عسل و گله ی حوران از تو

مو نیاورده، پسربچۀ غلمان از تو

من که در خانۀ خود ساخته ام باغ بهشت

کرده ام هرچه نکو بود درین باغچه کشت

و تو دانی که حتا پیرهنت مال من است

لقمه ی را که نهادی دهنت مال من است

وقتی بیمارشوی بستر و داروست ز من

گور و تابوت که حتا کفنت مال من است

تو مگر خانۀ خود را چوجهنَم کردی

قدر الله خودت را چقدر کم کردی

تحفۀ مرگ شدی بر درِ هر خانۀ شهر

چشم معصوم ترین ها تو پر از نم کردی

هرکجا خنده کسی کرد زدی بر دهنش

لحظه هایش تو پر از گریه و ماتم کردی

سربریدی و بگفتی همه از خاطر اوست

هرچه زشتی به جهان بود تو گفتی که نِکوست

کودکی بود درآن گوشه واین حرف شنید

عقده ی را که بدل داشت همان جا تَرَکید

گفت آهسته سخن گو که تو هم شیطانی

شیخ گر جنس بدی است ، تو هم چون آنی

رفته یک آینه بگذار اول پیش خودت

تا بیینی چقدر زشت بود کیش خودت

چشم بگشا و ببین نقشِ کلیسایت را

دستِ پر خون شده ی پیرو عیسایت را

بین که در دست همین شیخ تفنگش ز کی است

طرح آدم کشی و نقشۀ جنگش ز کی است

از همین شیخ هیولا که شما ساخته اید

با همین ها که شما هر طرفی تاخته اید

این همه آدم وحشی که به کاشانۀ ماست

مصرف توپ و تفنگش همه از جیب شماست

پُشت صد جنگ جهان سوز همین باور توست

علت این همه کشتار همین کشور توست

راست گفتی که تو را خانه بود باغ بهشت

دستهای توگل سرخ در آن باغچه کشت

لیک در خانۀ من دست تو آورد تفنگ

تا من امروز بسوزم ز تف آتش جنگ

تو به دستان خودت دارو ندارم بردی

در عوض مرمی و باروت و تفنگ آوردی

مکتبم را که به آتش زده مزدور تو است

این ضعیفی که با بازوش فقط زور تو است

طعنه دادی که حتا پیرهنم مال تو است

لقمۀ را که نهادم دهنم مال تو است

گر چنین است بیا پیرهنت را پس گیر

گور ها را بشگاف و کفنت را پس گیر

لیک دزدی شده سرمایۀ ما را پس ده

آنچه بردید از این خانه حیا را پس ده

خسته این ملک ز ویرانگری و جنگ شماست

خسته این ملک از این حقه و نیرنگ شما ست

"شریف حکیم"

 

در باره شریف حکیم:

در یک روزِ پائیز سال۱۳۳۵ هجری شمسی در سرزمین تپه هایِ سبز و جویباران شفافِ، در قریۀ کوهستانِ ولایت کاپیسا چشم به جهان کشودم، جهانی کوچک ولی پاک و بی ریا. بعد از آموزشِ انسانیت در محیطِ کوچکِ خانواده و محبتِ بی آلایشِ و سرشارِ آدمهایِ دهاتی زادگاهم، به کسب دانش شتافتم و درین راستا با جهان بزرگتر و نه چندان مهربانی آشنا شدم، نتیجۀ تحصیلم مدرکی بود در رشتۀ مهندسی که در سالِ ۱۳۶۰ از دانشگاهِ کابل بدست آوردم. 

از سال ۱۹۹۲ میلادی بدینسو در کشور آسترالیا که به داشتن سواحلِ گرم، آفتاب سوزان، خاکِ سرخ و مردمی مهربان شهرت دارد زندگی میکنم، گرچه سال ها قبل قلمم با نوشته هائی که آن زمان شعرش می پنداشتم، آشنا بود، ولی تعهدم به این راهِ مقدس قدامت زیادی ندارد، مجموعه های شعری ام محصول همین سالها اند.

فضایِ مساعد و پذیرای خانواده ام، نظرات نیک و محبت های بی آلایش و صمیمی دوستانم، نقش سازندۀ در کارهایم داشته اند، که قلبآ سپاسگزار آن هستم.

 

 

 

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد.

Copyright©2006Esalat

 

 

 

www.esalat.org