صوفيا راد مرد
داستان سودابه و سیاوش، داستانی است عاشقانه. عشقی زلال و بی پروا، که چون زبانه می کشد؛ در این اقلیم قبیله و مرد، آتش در جان و جهان عاشقان می افکند. سودابه، شاه بانوی عشق است. سودا زده ی جان و تن است. سراپا شور و شورش است.در هنگامه ی خنجرها و زخم ها، دشنه و دشنام و دشمنی، چونان بارانی از عشق می بارد . . . و خنجرداران و دشمن خویان، کمند گیسویش را بر دم اسبان کینه می بندند و مر مر سینه ی عاشقش را به تازیانه ی دشنام و دشنه می شکافند. سودابه، شاه بانوی سوداهاست. بانوی آب هاست. زیبا و هوشیار است. دخت زیبای شاه هاماوران است. مانند تهمینه که دخت شاه سمنگان است. مانند رودابه که دخت شاه کابل است. همه ی زنان عاشق و گستاخ از سرزمین بیگانه؛ تا بسرایند که عشق مرز نمی شناسد. نام کیکاوس در اوستا کی اوسن يا کوی اوسذن است که بخش نخست آن، واژه ی کی، برابر با شاه و هم چنین کوه است و بخش دوم (اوسن ( برابر با آرزو يا خرسندی است. اين نام در پهلوی به کی اوس دگرگون می شود و دوباره در پارسی به کی کاوس دگرگون می گردد. پس کیکاوس شاه آرزوها و کوه آرزوهاست و سودابه نیز شاهبانوی آرزوها و سوداهاست.
کيکاوس از پادشاهان اساتيری و از سلسله کيان است. (کیانیان که همه از کی یا شاه نام گرفته اند و کی همان کوه است و این شاهان همه از کوه آمده اند، چونان کیومرس که کی مرد یا کوه مرد یا کوهزاد است). در اوستا از او به عنوان پادشاهی مقتدر و فره مند ياد شده که بر فراز البرز،هزار اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند قربانی کرد . از ايزدبانو ناهيد خواست که او را تواناترين و پيروزمندترين شهريار روی زمين کند. ناهيد فرشته نگهبان آب آرزوی او را برآورد و کيکاوس بر هفت کشور و ديوان و آدميان شاهی يافت. سپس بر فراز البرز هفت کاخ بلند برآورد: يکی از زر، دو از سيم، دو از پولاد و دو از آبگينه. هرکس از ضعف پيری به رنج بود چون بدان کاخها میرفت جوان پانزده ساله میشد. کاوس در پادشاهی خويش بارها برای رسیدن به آرزوهای دست نیافتنی خویش بر می خیزد. نخست رامشگری از مردم مازندران با توصيف زيباییهای سرزمين خويش او را برانگيخت که به آن ديار لشکر کشد. پند پيران و هشدار بزرگان او را از راه بازنداشت. چون کاوس به مازندران رسيد ، شاه مازندران ديو سپيد را به ياری خواند. ديو سپيد شبانه سپاه کيکاوس را در هم شکست و شاه و سران لشکر را کور کرد . زال فرزند پهلوان خود، رستم را برای نخستين بار به نبرد، روانه مازندران نمود . رستم در اين راه هفت خان را با پيروزی در نورديد و با کشتن ديو سپيد، کاوس و سران سپاه را از بند ديوان مازندران رهانيد. سپس کيکاوس به جنگ شاه هاماوران رفت و پس از شکست دادن او، دخترش سودابه را به زنی خواست. اما اين بار نيز فريب خورد و اسير شاه هاماوران شد. باز رستم به ياری او شتافت و او را از بند دشمن برهانيد. ديگر بار، ابليس به فريب دادن کيکاوس خودکامه پرداخت. ديوی را وداشت تا با چرب زبانی و خوش آمد گويی، کيکاوس را به تسخير آسمان تشويق کند. کيکاوس باز فريفته شد. آرزوی بزرگ آدمیان در دلش بال گشود. چهار بچه عقاب را که از آشيانه ی مادر ربوده بود، به گوشت پروراند و چون بزرگ و نيرومند شدند. آنها را به چهار پايه تختی بست که در چهار گوشه آن بر سر نيزههای بلند رانهای کباب شده آويخته بود. عقابها به سودای رسيدن به گوشت به سوی آسمان بال گشودند. اما پس از چندی خسته و گرسنه از پرواز بازماندند و نگونسار به شهر آمل در مازندران فرو افتادند. پهلوانان ، رستم، گيو و گودرز، ناچار دوباره لشکر کشيدند و کيکاوس را به پايتخت باز گرداندند.
کاووس شاه آرزوهاست. وی نماد فزون طلبی و رویاهای دور پرواز انسانی است. او آمیزه ی رویا و قدرت است. دو خوی آشتی ناپذیر: عاشقان رویا می بینند و کین جویان قدرت می طلبند. آرزوها و رویاهایی که می تواند انسانی را به سوی خودکامگی و قدرت طلبی بکشاند و تباهش سازد. کی یعنی شاه و کاوس یعنی آرزو. وی سه آرزوی بزرگ دارد: او آرزوی گرفتن جهان دارد و به مازندران می تازد. سرزمینی که کسی را یارای پیروزی بر آن نیست.
من از جمّ و ضحاک واز کیقباد فزونم به بخت و به فرّ و نژاد
فزون بایدم نیز از ایشان هنر جهانجوی باید سر تاجور
او آرزوی پرواز به آسمان ها دارد و نخستین انسانی است که به آسمان می تازد و پرواز می کند.
بیآمد به پیشش، زمین بوسه داد یکی دسته گل به کاوس داد
چنین گفت کین فرّ زیبای تو همی چرخ گردان سزد جای تو
یکی کارمانده است تا در جهان نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب از تو راز که چون گردد اندر نشیب و فراز
چگونه است ماه و شب و روز چیست برین گردش چرخ ، سالار کیست
گرفتی زمین و آنچه بد کام تو شود آسمان نیز در دام تو
او آرزوی سودابه دارد. شیفته و شوریده ی سودابه است.کاووس نماد شورش و طغیان آدمی است که از مرز بلند پروازی تا بیش خواهی و خودکامگی می تازد.سودابه اما، در میان عاشقان جهان تنهاست. عشق دلیرانه و زیبای او به کاوس در پرده مانده است. عشق او به سیاوش در این جامعه مردسالار، از او چهره ای سیاه برساخته است. بانوی عاشق آب ها و زیبایی ها، چون از حرم قدرت مرد پای بیرون نهاده است؛ در نزد ما چهره ای سیاه می یابد. در استوره ی یوسف و زلیخا و استوره ی فدر (هیپولیت پسر تزه که فدر عاشقش می شود ( نیز زنی دلباخته ناپسری خویش می شود، اما از زندگی آنان افسانه ها ساخته می شود. نام زلیخا و فدر در افسانه می درخشد . تنها در میان آن همه افسانه، سودابه خوار می شود. چرا؟ چرا ما سودابه را خوار می داریم؟ گناه سودابه چیست و گناه چیست؟ سودابه دخت شاه هاماوران است. كاووس در پى لشكرکشىبه هاماوران و فتح آن است. فرستادگانى از جانب پادشاه هاماوران به پیشوازشمیشتابند، زبَر جَد و گنج و گهر نثارش میكنند و از زیبایى رشک برانگیزدخت شاه هاماوران، سودابه با او سخن میگویند. وصفی که در ادبیات ما کم مانند است:
و ز ان پس به كاووس گوینده گفت:
كه شه دخترى دارد اندر نهفت
كه از سر و بالاش زیباتر است
ز مُشك سیه بر سرش افسر است
به بالا بلند و به گیسو كمند
زبانش چو خنجر لبانش چو قند
بهشتیست آراسته پُر نگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
نشاید كه باشد جز و جفت شاه
چه نیكو بود شاه را جفت ماه
این توصیف از دیگاه زیباشناسی و هم چنین زبان، بسیار عالی است و دل هر شنونده را می رباید. پس كاووس نادیده دل به سودابه می بندد:
بجنبید كاووس را دل ز جاى
چنین داد پاسخ كه نیكست راى
من او را كنم از پدر خواستار
كه زیبد به مشكوى ما آن نگار
و از فرستاده مىخواهد كه به نزد شاه هاماوران رود و به او پیغام برد كه به رسم آشتىدخترش را به همسرى او در آورد.
پس پرده ی تو یكى دخترست
شنیدم كه تخت مرا در خور ست
كه پاكیزه چهرست و پاكیزه تن
ستوده به هر شهر و هر انجمن
فرستاده نزد شاه هاماوران میرود و حكایت را با او در میان میگذارد. شاه پریشان و آشفتهمی گردد، زیرا كه نمی خواهد تنها دخترش سودابه را به دشمن دهد و از سویى نیز یاراى پیكار باكاووس را ندارد:
چو بشنید سالارهاما وران
دلش گشت پر درد و سر شد گران
همی گفت هر چند کو پادشاست
جهاندار و پیروز و فرمان رواست
مرا در جهان این یكى دختر است
كه از جان شیرین گرامىترست
فرستاده را گر كنم سرد و خوار
ندارم پى و مایه كارزار
سودابه را می خواند و از او راه می جوید . سودابه در جواب می گوید كهكاووس شهریار جهان است و همسرى او افتخار است و اینچنین سودابه همسر كاووس می شود. اما شاههاماوران كه كینه كیكاوس را در دل می پروراند، به حیله او را اسیر می كند و همراه مهترانش بهبند مىكشد و در دژى در بالاى كوه زندانى می كند. خبر چون به سودابه می رسد بر می خیزد و گلبانگ عشق در می افکند. جامه بر تنمی درد، چنگ در گیسوان مىاندازد، شیون می كند، فرستادگان را می راند. بر پدر و سلطنت می شورد و به نزد شوى در دژ می رودتا او را یار گردد:
جدایى نخواهم ز كاووس گفت
اگر چه ورا كوه باشد نهفت
چو كاووس را بند باید كشید
مرا بى گنه سر بباید برید
كیكاوس آزاد می گردد و سودابه همسر وفادار و فداكار كاوس كه به خاطر همسرش چشم ازوطن و پدر شسته، حتا اسارت و زندان را به جان می خرد تا در كنار شوى خود باشد .پس از رهایىكاووس، دیگر از سودابه خبرى نداریم، پادشاه ، همسرى دیگر می گزیند كه پسرى به او می دهد كهسیاوش نامش مىنهند. تربیت او را رستم به عهده می گیرد و هنگامى كه جوانى بُرنا می گردد نزدپدر باز می گردد. در اینجا دوباره سودابه ظاهر مىشود، اما سودابهاى دیگر و در سه بیت وبىمقدمه او را باز مىیابیم كه از در در می اید و با اولین نگاه دل و دین از دست مىدهد و بىدرنگسیاوش را به شبستانش می خواند. شبستان شاه! شب حانه ی سیاه زنان شاه! اما در این مدت بر کاوس و سودابه چه رفته است که در شاهنامه نیامده باشد؟ چرا فردوسی در این داستان از بیرون نگاه می کند و هرچه را در برخورد با سودابه پیش می آید به گردن کاوس و رستم می اندازد و خود تنها به روایت این داستان شوم می پردازد؟
یکی داستان است پر آب چشم دل نازک از رستم آید به خشم
داستان سیاوش بر آن است تا این شاهزاده را به نماد صلح و ستمدیدگی بدل سازد و از همین رو باید سودابه را خوار داشت و از کاووس سیاهدلی خودکامه بر ساخت.از پایان داستان عاشقانه سودابه و کاوس تا داستان سیاوش و سودابه، اما داستان ها اتفاق افتاده است:
کاوس بسار پیر شده است. از انسانی آرزومند و بلند پرواز به شاهی خودکامه فرو غلتیده است که: همه کارش از یکدگر بدتر است. بارها و بارها زن گرفته و سودابه را نیز از یاد برده است.اما سودابه ، زیبا و تنها و مغرور است. سیاوش نیز زیبا و جوان و دلیر است. پس سودابه دل بر او می بندد. چرا که نبندد؟ چه گناهی است مگر؟ مگر در همین شاهنامه پدران با دختران خویش ازدواج نمی کنند؟ این آیین آن زمان است. مشکل در جایی دیگراست. به حریم شاه تجاوز شده است.
یكى روز كاوس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد بدر
بناگاه روى سیاوش بدید
پر اندیشه گشت و دلش بر دمید
چنان شد كه گفتى طراز نخ است
و گر پیش آتش نهاده یخ است
كسى را فرستاد نزدیك اوى
كه پنهان سیاوخش را گو بگوى
كه اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوى ناگهان
سیاوش از این پیام برمىآشوبد و به شبستان نمی رود. پس از ایندعوت آشكار و بىپروا سودابه راهى نمی بیند بجز فریب،. دختر دلیر و درستكار شاههاماوران كه با جسارت براى دفاع از شوى خود فرستادگان پدر را « سگ» خطاب می كند در چهرهزنى فریبكار ظاهر میشود. به نزد شاه « مىخرامد» ، تا سیاوش رابه بهانه دیدن خواهرانش كه در آرزوى دیدن او بی قرارند به شبستان فرستد. كاووس از سیاوشمی خواهد كه نزد « مهربان مادر» رود تا دل خواهرانش آرام گیرد. سیاوش كه می داند این هاترفند دیگرى از جانب سودابه است، خود داری می کند كه « بسیار دان، هشیار دل و بدگماناست» . اما در برابر فرمان پدر سر فرود مىآورد و به شبستان می رود. شبستان شاه بهشتی بر زمین است. زمین آراسته به دیباى چین، آواى رود و آواز رامشگرانو مهرویان آراسته كه به پیشواز سیاوش می روند و عقیق و زبر جد بر سر ورویش می ریزند:
شبستان بهشتى بد آراسته
پر از خوبرویان و پر خواسته
در آن تالار مر مر و عاج، سودابه ی ماهروى، آن « تابان سهیل یمن» با گیسوان شکن در شكن، برتختى زرین نشسته است. سودابه خرامان از تخت فرود مىآید، او را در بر می گیرد و« همى چشم و رویش ببوسید دیر». سیاوش اما از او می گریزد، حیران و پریشان و نزد پدر باز می گردد.پس سودابه به ترفندی دگر دست می یازد: از شاه می خواهد تا سیاوش را بار دیگر به شبستانفرستد تا از میان دختران براى خود همسرى گزیند. سیاوش بار دیگر به شبستان می رود. سودابهاین بار دختران را مىآراید و بر تخت در كنار خود می نشاند و از سیاوش می خواهد كه از آنان یكىرا برگزیند. سیاوش كه نمىخواهد از هاماوران همسر گزیند، سكوت می كند . آنگاه سودابه، پردهاز روى برمی دارد و آن ماه، با مهر از سیاوش می خواهد كه با او پیمان كند و در ظاهر دخترى بستاند و آنگاه كه شویشدرگذشت در كنار او باشد. شاهبانوی زیبا و سودایی، با بىپروایى، تن و جان خود را برابر سیاوش می نهد. اورا تنگ در آغوش می كشد و بر رخش بوسه می زند:
من اینك به پیش تو استادهام
تن و جان روشن ترا دادهام
ز من هر چه خواهى همى كام تو
برآید نپیچم سر از دام تو
رخش تنگ بگرفت و یك بوسه داد
بدوكش نبد آگه از ترس و داد
این بار نیز سیاوش مىكوشد تا به نرمى او را آرام دارد و این سودا را نقطه ی پایانی نهد. اما سودابه ازپاى نمی نشیند. دیدار سیاوش، سودای جوانی در جانش افکنده است. آتش در تن و جانش انداخته است. بر آن است كه اگر این بار سیاوش استقامت كند، كمر بهنابودیش بندد. در بر خویشش مىخواند، به او وعده گنج و جاه میدهد، حاضر است دخترش رابه همسرى او در آورد، از عشقش به او می گوید، از زیبایى و بر و بالایش سخن می گوید، وسرانجام تهدیدش میكند كه اگر سر از پیمان او پیچد و درد او را درمان نسازد روزگارش را تیره وپادشاهى را بر او تباه كند. سیاوش بهیچ وجه به این كار تن در نمی دهد.
از آن پس نبرد براى نابودى سیاوشآغاز می شود. سودابه ی ناكام، که جان و جهانش را سیاوش به آتش کشیده است،انتقامسركشى و سرپیچیش را جامه می درد، چهره با ناخن مىخراشد تا سیاوش را متهم كند. سودابه حتا زنساحرى را وادار میكند كه فرزندان دو قلویى را كه در شكم دارد سقط كند تا شاه گمان كند كهسودابه آبستن بوده است و سیاوش باعث سقط فرزندان او گشته است . آنگاه كه تمامىترفندهاى سودابه بىاثر مىافتد و هر بار بیگناهى سیاوش آشكار میگردد، او را به آزمون آتش (وَر) می سپارد. این بار نیز سیاوش پیروز و سر بلند بیرون مىآید. داستان بر آتش رفتن سیاوش، نمونه های دیگری در اساتیر جهان نیز دارد. پس از اثبات بی گناهی،سیاوش از شاه می خواهد كهسودابه را ببخشد و خود به توران می شتابد .
در شاهنامه با دو سودابه روبروییم : یكى دخت شاههاماوران كه باهوش، صاحبنظر، فداكار و شجاع است و براى همسرش پشت پا به پدر، وطن وآزادیش میزند، مرگ و اسارت را به جان میخرد تا غمگسار شویش شود، و دیگرى سودابهاى سودازده و بی پروا. در شاهنامه و در افكار عامه بیشتر به این جنبه شخصیت سودابه پرداختهشده است . دو سودابه که یکدیگر را کامل می کنند. یکی آن سودابه که دل در مهر و عشق کاوس دارد و در جدایی و دربند شدن کاوس:
چو سودابه پوشیدگانرا بدید
به تن جامه خسروى بر درید
بمشكین كمند اندر افكند چنگ
بفندق گلانرا ز خون داد رنگ
بدیشان چنین گفت كین بند و درد
ستوده ندارند مردان مرد
پرستندگان را سگان كرد نام
سمن پر ز خون و پر آواز گام
جدایى نخواهم ز كاووس گفت
اگر چه ورا كوه باشد نهفت
چو كاووس را بند باید كشید
مرا بىگنه سر بباید برید
بگفتند گفتار او با پدر
پر از كین شدش سر پر از خون جگر
به حصنش فرستاد نزدیك شوى
جگر خسته از غم ز خون شسته روى
نشست آن ستمدیده با شهریار
پرستنده بودش و هم غمگسار
و دیگری آن سودابه که بر سیاوش دل می بندد. آیا سودابه به سیاوش عاشق است یا هوسی تند و آتشی است که به ناگاه از زیر خاکسترهای زندگی بال می زند؟ آیا به راستی تا این اندازه که ما فکر می کنیم این هوس یا عشق شوم است که به رستم این اجازه را می دهد که به کاخ شاه بتازد و گیسوی وی در خون کشد؟ یا این نماد آن فرهنگ قبیله ای و ستمکارماست که تجاوزکار است، اما تجاوز به حرم خویش را بر نمی تابد؟
فردوسی چه می گوید؟ با گفتاری سرد و به کوتاهی از این داستان در می گذرد. گویی او خود از گناه ناکرده ی سودابه در می گذرد و به ما می نگرد که شادمانه با رستم می رویم تا عطش خویش را با خون سودابه فرونشانیم و آنگاه بر مزار سیاوش به گریه و سوگ بنشینیم.
چو این داستان سر بسر بشنوى
به آید تو را گر بزن نگروى
بگیتى بجز پارسا زن مجوى
زن بد كنش خوارى آرد بروى
می دانیم که در مرگ سیاوش نیز سودابه گناهی نداشت. اگر سودابه نیز نمی بود او به توران می رفت و کشته می شد. سیاوش، سالیان دراز پس از این ماجرا، در توران زیست و ازدواج کرد و به سبب حسادت گرسیوز کشته شد. آیا به راستی سودابه را گناهی جز سودای تن و جان است؟ آن سودایی که در همه ی انسان ها هست! آیا کاوس پیر و خودخواه و قدرت طلب که ایران و فرزند را قربانی هوس های قدرت طلبانه ی خود می کند بیشتر گناهکار نیست؟ آیا باید در هر داستان در جستجوی گناهکاری بود تا وجدان خویش و جامعه را رهانید؟ سودابه و رستم و کاوس همه در شاهنامه خصلت هایی انسانی و زمینی دارند و این یکی از برجسته ترین ویژگی های ارجمند شاهنامه است. و چنین است فرجام اندوهبار زنی در سودایی در میان فرهنگی سخت قبیله ای:
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دونیم کردش به راه
نجنبید بر جای کاوس شاه .
روزی به بهانه ی جنگ ، پدر وی را به بهایی ناچیز می فروشد و روزی دیگر به بهانه ای او را در خاک و خون می کشند.
سودابه و سیاوش در جهان اساتیر
ریشه ی استوره ای سودابه و سیاوش به طبیعت و پایان زمستان و آمدن بهار بر می گردد.
دموزی (ایزد گیاهان ( و اینین (ایزد بانوی مادری، عشق، ازدواج و باروری ( هستند.
به باور سومریان اینین در جوانی دل در گرو عشق دموزی می بندد و با وی ازدواج می كند. این ایزد بانوی جوان و قدرت طلب، كه عهده دار مادری و باروری گیاهان و جانوران است، به قلمرو خواهرش كه ایزد بانوی دنیای مردگان است، آز می ورزد. اینین با این اندیشه و برای دست اندازی به قلمرو خواهر ، ناشناس روانه ی جهان مردگان می شود. در آن جهان، نگهبانان تاریكی ، او را شناسایی و زندانی می شود. با زندانی شدن اینین، جهان زندگان باگرفتاری بزرگی روبرو می شود. كسی به كسی دل نمی بندد ، ازدواجی صورت نمی گیردوزنی نمی زاید . مرگ به قلمرو زندگی می آید. از آنجا که اینین ایزد جانوران و گیاهان نیز هست، در میان آنان نیز چنین مشكلی پیدا می شود. جهان زنده و پر تکاپو، یعنی دنیای انسان ها، جانوران و گیاهان در سكوت و خاموشی فرو می رود. پس ایزدان و خدایان ، در مقام چاره جویی بر می آیند تا به هر ترفندی اینین را از اسارت خواهر نجات داده و به جهان زندگان برگردانند. اما بر اساس قوانین دنیای تاریک و خاموش مردگان، كسی که به آن سرزمین سفر نموده از آنجا آزاد نمی شود و به جهان زندگان برنمی گردد! مگر اینكه فرد دیگری را بجای خود معرفی نماید و بعنوان گروگان به جهان تاریكی بفرستد. اینین، كه از شوهر خود دموزی خشمگین و ناراحت است، او را به جای خود به عنوان گروگان معرفی می كند. با رفتن دموزی به جهان مردگان، اینین از اسارت خواهر رها می شود و به دنیای زندگان بر می گردد!
دموزی توسط خواهر زن خود گرفتار و به بند كشیده می شود.
اینین پس از مدتی خشمش فرو كش می كند و از کرده ی خود پشیمان می شود.
اینین چنان در غم هجران دموزی اشك می ریزد و نوحه گری می نماید تا سرانجام خواهر دل بر او می سوزاند و دموزی را آزاد می كند! دموزی آزاد و به دنیای زندگان باز می گردد. با باز گشت وی شادمانی و نشاط و سرور به جهان زندگان باز می گردد. مراسم مربوط به استوره ی این دو ایزد سومری یعنی دموزی و اینین در بر گیرنده ی دو بخش جداگانه است.
- سوگ و ماتم اینین بر مرگ دموزی، در پی رفتنش به جهان مردگان.
- شادمانی از بازگشت دموزی به دنیای زندگان.
در بخش آغازین ، سومریان در دسته های بزرگ سوگواری، گریان و بر سر و سینه زنان به سوی بیابانها و كشتزارها به راه می افتادند و بر سرنوشت تلخ دموزی جوان و زیبا می گریستند.
با بازگشت دموزی، آنان نیز شادمان و پایكوبان و دست افشان به شادی و سرور می پرداختند.
این مراسم و سنت سومریان به همراه داستان اینین و دموزی، با تفاوتهایی ، به مناطق مختلفی كه با میانرودان هم سایه بودند راه یافت. در مصر با نام (ازیس و ازیرس ( در هندوستان با نام (رامایانا و سیتا ( در یونان (آدونیس و آفرودیت ( در لبنان با نام (آدونیس و عشتروت ( در بابل و پس از برافتادن سومریان (تموز و ایشتر ( و در دري زبانان با نام (سیاوش یا سیاوخش و سودابه یا سوداوه (، شناخته می شوند. دموزی و اینین، سرانجام خود را درچونان سیاوش و سودابه به نملش گذاشت. آرياييهاي باستان، بر این باور بودند كه روزی ، سیاوش كه قربانی خشم سودابه شده و به جهان تاریكی یا دنیای مردگان رفته است، به دنیای زندگان باز می گردد. در آن روز ایزد شهید شونده که همان سیاوش باشد با بر پا داشتن حكومت داد، جهانی بی درد و رنج بنیان می نهد. دنیایی كه در آن برابری كامل برقرار بوده و از هیچگونه بی عدالتی و ستم و بیدادی نشانه ای نخواهد بود! جهانی که در گنگ دژ در شاهنامه می توان سراغ گرفت.
كزین بگذری، شهر بینی فراخ
همه گلشن و باغ و ایوان و كاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی، رامش و رنگ و بوی
همه كوه نخجیر و آهو به دشت
بهشت این چو بینی نخواهی گذشت
تذروان و طاوس و كبك دری
بیابی چو بر كوه ها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبینی در آن شهر بیمار كس
یكی بوستان از بهشت است و بس
همه آب ها روشن و خوشگوار
همیشه بر و بوم او چون بهار .
منابع : گذرگاه و فرهنگ و ادب .
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat