سه شنبه، ۴ نومبر ۲۰۰۸
تـاج محمد (فعـال)
درسینـه پنهان داشتـم
سـال هـا در سینـه پنهـان ، قـول یـاری داشتــم
آتشـی افـروخـته در تـن کـی ، قـراری داشتــم
خـون دل خـوردم شــوم منظـورخـاطرهیچ نشد
نــزد ایــن دیــوانــه دل تـا اعتبــاری داشتـــم
شــب هـا از ذوق رویــش منــزلـــم میخـانه بود
روز درصحـرای زســوزان اشکباری داشتــم
عـاقبـت با حـرف دشمـن شیشــه قلبـم شکسـت
یــک عمـردر انتظــارش روزشمـاری داشتــم
گـــرچــه میــدانستــم آخـرمیـدهــد بـربـاد مـرا
ایـن گــناه ام میـل بـرچشـمان خماری داشتــم
عـقـل اسیــرنـرگــس مسـت من بپــای خـم می
دیــن و دل هــردو گـرفت کی اختیاری داشتـم
من ( فعـال) بیهوده سوختـم دست یاران زمان
ایــن سخـن تحــریـرکن ، گـرمن مزاری داشتم
تـاج محمـد (فعـال)
۳۰ عقرب ۱۳۸۷
دزدیــدم امشــب
شــراب از دسـت یــار نـوشــیدم امشـب
بــه زلــفـان چـو مـار ، پیچـیــدم امشـب
تمــام شـــب چــنــان در بسـتــر خــواب
هـــزاران بـوسـه از لــب چیـــدم امشـب
بمثــل عـاشــق نــا دیــــده روزگـــــار
ز پــا تـا فـــرق ســربـوسیــدم امشـب
زمـــان نــــو جــوانــــی یــــادم آمــــد
انـــــاری دیـــدم و دزدیـــــدم امشـــب
چـه عطــری می وزید از گیسـوانـش
بپـــای مـوج آن خــوابـیـــدم امشــب
کـــرم کــردی دعـایــم مستجــاب شـــد
بپــایــش سیــم و زرپــاشیــدم امشــب
( فعــال ) دانی کـه دیشـب درسکوت بود
کــه اســــرار دوعـالـــــم دیـــدم امشــب
اول عقرب ۱۳۸۷
اتـریــش
تـاج محمد (فعــال)
همـــه دنیـا دارم امشب
زچـه آتـــش زدی پیهــم دل بی قــرارم امشــب
بــه کـمـان و تیــر بستـی ، تـن دغـدارم امشـب
بــدو چشــم مست و نــازت به تبسم و نگاه ات
همه چیزرهبودی دسـتم جان ودل فگارم امشب
همـه زاهــد و منـاجـات ، همـه پیــرو خــرابـات
همگان به سجده غرق است زحرم فرارم امشب
تـو بسوز بنای ظلمـت ، تـو بریــز شـراب الفـت
به امیـد بوسـه هـایـت ، سـرا پـا خـمارم امشـب
تـو حیـات جـاویـدانی ، تـو ســرود زنده گــانـی
بـه علاج درد جـانسـوز ، صنمـی نـدارم امشـب
بنـوش ازشـراب مستی ، عهد وپیمانم شکستی
تـو قــرار تــازه بســتی ، بخــدا بهــارم امشــب
من ( فعـال ) شعار دارم ، عمـربی خـــزان دارم
دوستــان مبــارکـم باد ، همــه دنیـا دارم امشب
تـاج محمد (فعـال)
اول میزان ۱۳۸۷
ســودای زلــف
بـاز از ســودای زلــفت در فغــان افتــاده ام
دردمنـــد و نــا تــوان درآستـــان افتــاده ام
هــررگ مـن ســازهــا دارد زآهنـگ جـنون
تـا نـه بـوینــد نــازبویــم پاســبان افتــاده ام
شــور و فــریــادم الهــی چنـد بی تاثیـربـود
ســال و ماه را در قطــار بلبــلان افتـاده ام
طالم یارب چرااینگونه واژگون گذشته است
دربهــار زنــدگـی همچــوخــزان افتــاده ام
بیـش ازیـن درانتظـارت ماه من اشکم مریز
بسکـه محـوشـوخی آن نرگسـان افتـاده ام
من ( فعـال ) پروانه سـان برشمع رویت جان دهم
گـوشــدار درکــوی تـو چـون بـاطــران افـتـاده ام
تـاج محمد (فعـال)
دست پاکســتان وطالــب
دامنــم هـــرشــب زدســت آب چشــمانــم تــراســـت
چنــد ســوزم حاصلـم زیـن سوختـن خاکستـراســـت
استخـوانـم مانــده بـاقـی گــوشـت وجـانـم را بلیـعـد
می درنــد ایـن خونخــوران روز تا روز بدتـراســت
لاشـخـوران ، ســوسـماران ، یـا آن ســپاهی اجنـبی
هـرطـرف می تـازنــد امـروزایــن پلان کـارتـراســت
ازحقــارت خویـش را چـون مـرده گــان پنــداشـتیــم
مــردن تــدریجــی ما ، از قیــامــت سخــت تـراسـت
ایــن سـخــن میــگــومیــت ای ملــت مظـلـوم و زار
روز محشــر جـانیـــان خــوارو زبــون وافتـراســت
ازجفـــا و ظلـــم اغیــارهــرچــه بنــویســم کـم است
دست پاکستان وطالـب،آغوشته درخون بیشتـراسـت
ای ( فعــال ) خــواهـی علاج درد جانســوزد بکــن
ورنــه دارد ایــن شـب ما ، دامنــش تـاریکتـراســت
تـاج محمد (فعــال)
۲۶ سرېان ۱۳۸۷
از دســـت طالـــب
بازازدست تـوطالب، هرطرف جنگ است جنگ
با که گویم حال ملت ، ایــن همه ننگ است ننـگ
انتحــار و انفجـار، یــا ســر بــریــدن هـــای تـــو
بهـربــد نـام کــردن اســلام همه رنگ است رنگ
تیـم ( کــرزی) بــا همـه نیــرنگ ها کاری نکــرد
پیــش پـای لنگ ومسکین خالقـا سنگ است سنگ
گــاه میگیریـد چـو طفلی ، گــاه می خـنـدد بــه ما
آنچــه دانـم بهـرمکـار،ایـن وطن تنگ است تنگ
ایکــه می گــویــد سخن از طالبـــان خـوب و بــد
کـورخـود بینـای مـردم ، تـا بکـی لنگ است لنگ
گــه مجـاهــد، گــه طالب ، گــه در لباس مـولـوی
درخفا صـد گونه عیش، با نغمه چنگ است چنگ
ای ( فعـال ) هرگــزمشــو تسلیــم بـرایـن نوکران
بـانـد تـریاک و ککنار ، نشـــه با بنگ است بنگ
تاج محمد (فعـــال)
بخــون رنگین بود امشب
بــخون رنگین بود امشب دو چشمانی کــه من دارم
بـریـزد خــون بجــای اشک زمژگـانی کــه من دارم
زآهـــی نیمــه شـب هــایــم فلــک در لرزه می آیــد
زرازاستــخــوان ســــوزی، پنهـــانی کــه من دارم
بــه هجــران می کشـــد آخــرزچمـشش بیم آن دارم
بقـربـانـش نمـودم ســر، بــه جـا نانی کــه من دارم
بــه حـرف معتصــب هــرگــز نگـــویید بــد مینـا را
بــود هــمرازشــب هــــای، زمستـانی کــه من دارم
هـــزاران تیــربـــرجــانــم زتیـــغ نـــاوک مـژگـــان
رقیـبـان میگــزنـد انگشت بـه ایمـانی کــه من دارم
فعــال) ایـن گردش ایـام چنان آموخت ودرسم داد
زبــان درشکــوه نگشـایــم ز پیـمـانی کــه من دارم
تـاج محمد (فعـال)
خطاب به طالبان امروز و مجاهدین نام نهاد دیروز
روز محشر از شما ملت شکایت میکند
نـزد خالق از جفا و ظلم حکایت میکند
من چه کردم با شما اینگونه ماتم کرده اید
ظـلم و بیــداد و جـفا بـا نسـل آدم کرده اید
جوی خون درکوچه ها آنروزیادم کرده اید
هیچ کافر با دین و ملت این خیانت می کند
روز محشر از شما ملت شکایت میکند
نـزد خالق از جـفا و ظلم حکایت میکند
من چه کردم با شما بر باد وبادم کرده اید
ضجه و فــریاد نـاله روز شـادم کرده ایـد
میرسد تا آسمان مجبـور به دادم کرده اید
هیچ شــداد و فـرعون این جنایـت می کند
روز محشر از شما ملت شکایت میکند
نـزد خالق از جفا و ظلم حکایت میکند
من چه کردم با شما وای نامرادم کرده اید
پیش هرصاحب نظربـد نام جهادم کرده اید
صـد خیانت بهر ما تکـرارشنیـدم کرده اید
هیــچ تـرسا و نصارا ایــن اهـانت می کند
روز محشـراز شما ملت شکایت میکند
نـزد خالق از جفا و ظلم حکایت میکند
من چـه کردم با شما منع سوادم کرده اید
تخـم ننگیـن ونفـاق بر بند بنـدم کرده اید
حیله و نیرنگ را صـد بار دیـدم کرده اید
هیچ مومن و مسلمان این خیـانت می کند
روز محشر از شما ملت شکایت میکند
نـزد خالق از جفا و ظلم حکایت میکند
من چه کردم با شما قطع وجودم کرده اید
استخوانـم را جــدا از تـارو پودم کرده اید
عاقبــت ازســوختن تـرک حدودم کرده اید
هیچ کـافربا دین و ملت این جنایت می کند
روز محشر از شما ملت شکایت میکند
نـزد خالق از جفا و ظلم حکایت میکند
تاج محمد (فعــال)
آرزوی وصال
رسیــد ایــن مژده در گــوشــم کــه امشب یـار می آیــد
دلا بــــرخیــز تمــاشـــا کــن کــــه آن دلــــدار می آیــد
کنــم قــربــان دو عالــم را قــــدم هــا رنجــــه میـــدارد
کـــــه آن شــیـــریــن ادا امشـــب پــی دیـــدار می آیــد
منـــم دیــوانــه عشقــــش کنــم محشــر چنــان بــر پــا
خـــوش آن ســاعــت مســیحــا بــر ســر بیمـار می آیـد
شـــدم دیــوانــه ای ساقــی کمــی دیگــر بــه ساغر ریز
کــــه آن چشـــمان خمــــاری ام پــــی خمــــار می آیــد
بـــگفتـــم مــن ( فعــال ) بــایــــد بــلا گــردان او باشــم
ببخشـــایـــم شــبــی نـایــــد شبـــــی زنهـــــار می آیــد
تــاج محمد (فعــال)
توجه !
کاپی
و نقل مطالب از «اصالت» صرف با
کسب مجوز کتبی از «اصالت»
مجاز است !
کليه ی حقوق بر اساس قوانين کپی رايت
محفوظ و متعلق به «اصالت»
می باشد.
Copyright©2006 Esalat