تا یک بهار دیگر

در پشت میله های انتظار می ایستم

چون هنوز برگه ورود در دستم نیست

به آبادانیی میخواهم بر گردم

که شکست از هویتش پیداست

و فاجعه هول میزند

به شهری سفر دارم

که سفیر رگبار چراغش شده

و گور محله بازدید

و آدمش چنواری بی نانیست

به سرزمینی بر میگردم

که حقیقت مسخ شده

و از زندگی جوک ساخته اند

و عاطفه را بر سر چوک دار زده اند

همدلی سالهاست کوچ کرده

و خانه اش خرابه زار وحشت

که کلاغها دکان قصابی باز کرده اند

و من هنوز پشت میله ها منتظرم

چون زمین آماده پذیرشم نیست

مزرعه بوی خواب دارد

درخت کرخت کرده

و زمین حوصله شخم ندارد

جنگل اسیر باروت است

و چین تانک ها بگوش زمین لالایی میخواند

زبانها بیگانه

و آدمان از هم بیزار

شهر به ماتم سرا میماند

گویی آخر عصر است

راستش نمیدانم چرا میخواهم بیایم؟

من بهارم

فصلی از فصل ها

و بعد زمستان

خواهی نخواهی به زمینم پرت میکنند

تا یک فصل دیگر اینجا باشم

ولی امسال

برگی از دخولم نیست

و من در پشت میله

انتظار راه میمانم

تا یک بهار دیگر.

 

انجنیر حفیظ الله حازم