طنز:
نبشتۀ داکتر مراد:
05.07.2013
«دکتور» و « پیر دختر» اش(۱)
جوان اطرافی بودم. درس خوان بودم. درسهای فاکولته ام زیاد مشکل بود. اما چی میکردم. دور و بر ما را گلهای خوشبو گرفته بود. در صحن پوهنتون، شهر، سرویس ها . . . گلهای خوشبوی رنگارنگ را میدیدی و دلت باغ باغ میشد.
اما نمیخواستم زن بگیرم.
چون اول باید فاکولته را خلاص، خانه را پُر از ارزن و باز فکر زن میکردم.
شهر، بلی! شهرِ خوبرویان، بخاطر عیادت مریض رفتم و بعد راهی ایستگاه سرویس شدم. در آنجا دختری را دیدم که با نگاه های افسونگر و سحرانگیزش قلبم را ربود. با خود گفتم:
اگر قبولم کرد؟
میخواهم زن بگیرم.
بلی، قبولم کرد. با هم دوست شدیم. مجنونش شدم، مجنون قیس مانند.
از طالع بدم یک سال بعد از دوستی ما، سال ۱۳۵۲، رژیم تغییر کرد. پدرش گرچه «دکتور» بود، اما بعد از تغییر رژیم مسلک مطرح نبود، بلکی تصاحب مقام.
پدر دختر، رئیس عمومی یک اداره مقرر گردیده بود. من، در این موقع در ولسوالی خود، رخصتی ام را سپری میکردم و در «آتش جهنمی عشق» میسوختم.
زمانی که دوباره برگشتم، لیلی ام نی گفت. حقش بود. ازدواج کار جبری نیست. چون زیر پایش والگاه سیاه قرار گرفته بود، باید نی میگفت!؟
بلی! میخواستم زن بگیرم، اما نشد که نشد.
«دکتور» در ظرف دو ماه دوباره ارتقاء کرد و در یکی از ولایات آدم کلان مقرر گردید.
میخواستند به ولایتی که مقرر گردیده بود رهسپار شوند. خانمش شب در بستر برایش گفته بود:
«دکتور»:
دخترت میخواهد شوهر بگیرد.
بیا! اول او را نامزد کنیم، بعد به ولایتی که مقرر شده یی، برویم.
عزیزم! انتخاب دخترم کی است؟
یک فاکولته یی، بچۀ لیلیه و اطرافی. حالا رخصت شده و نزد فامیلش رفته. در همین یک ـ دو روز پس می آید.
«دکتور»، که علاوه بر مسلک خود، در پیش گویی گذشته و آینده هم داکتر بوده، برای خانم خود گفته بود:
عزیزم! دخترم با یک دهاتی که حتماً چرسی، قمار باز، و مکتب گریز هم بوده؟
نی عزیزم، این امکان ندارد.
ببین! دو ماه قبل رئیس عمومی مقرر شدم، حالا در یک ولایت آدم کلان. در آیندۀ نچندان دور حتماً وزیر یک وزارت میشوم. بعد از آن نشست و برخاست ما با رئیسهای عمومی و وزیرها میباشد. باید دخترم همراه پسر صدراعظم یا حد اقل پسر یک وزیر نامزد شود، که همگروه ما میباشند، نه با یک بچۀ اطرافی.
میخواستم زن بگیرم، اما نشد که نشد.
از شما دوستها چی پنهان، که راستی در صنف ۱۱ دو ـ سه بار چرس سگرتی دود کرده بودم، چالدار زده بودم و مکتب گریز هم بودم. اما از برکت شامل شدنم در فاکولته با همۀ آنها خدا حافظی کرده بودم.
بلی! استعداد هم داد خداست.
با آنهم که فاکولته را خلاص کرده ام، سالها در ادارات دولتی ایفای وظیفه نموده ام، ولی چنان بیسواد هستم، که «س» را، از «ص» تفکیک کرده نمیتوانم.
حالا که عمرم به ۶۰ سال رسیده، از تصادف روزگار، یکی از روزها در فلومارکت (بازار دست فروشی) با خانمی که موهای ماش و برنج داشت، سنش به ۵۶ سال رسیده بود، ولی نمکی جلوه میکرد و لطافت و زیبایی اش هنوز هم نمایان بود، مواجه شدم. بعد از دقت، شناختمش که خودش است. اما او مرا نشناخت. در چند میز که هر دوی ما عقب چیزی سرگردان میگشتیم، چشم به چشم میشدیم. سرانجام او هم مرا شناخت و جرأت کرد و همرایم سلام علیکی کرد.
بعد از احوال پرسی، سوال کرد:
زن ات، اولادهایت، همه خوب هستند؟
گفتم:
بلی! به فضل خداوند زن، بچه ها و نواسه ها همه خوب هستند.
من هم جرأت کردم و از نزدش پرسیدم:
از شما چطور؟
او در جوابم گفت:
تک و تنها با پدر و مادرم زندگی میکنم. من از اول کم طالع بودم! و بعد با آه سوزان گفت، خبر داری که در ۳۲ سالگی نامزد شدم و در ۳۳ سالگی عروسی کردم. بعدش که خودت حتماً اطلاع نداری، در ۳۴ سالگی چون شوهرم زنکه باز حرفه یی بود، دوباره جدا شدیم.
با اعصاب خرابی به گپهای خود ادامه داد:
این همه از دست پدرم شد. همان زمانی که در یک ولایت به حیث آدم کلان مقرر گردید، من مسألۀ نامزدی خودرا همراه مادرم در میان گذاشتم. شب مادرم موضوع را به پدرم یادآور شده بود. پدرم در جواب مادرم گفته بود، که حالا موقف ما با یک بچۀ دهاتی تفاوت میکند و من هم زیر تاثیر گپهای پدرم قرار گرفتم و از نامزدی با تو منصرف شدم و عشق خودرا زیر پا کردم. دلم میخواهد، که یک شب به اتاقش به جانش بروم و بینی اش را ببرم.
برایش گفتم:
به این کارت ضرورت نیست. پدرت علاوه بر اینکه «دکتور» است، از قصه ات معلوم میشود که فالبین هم بوده و میتوانست «گذشته» و «آینده» ی افراد را پیشبینی کند و حالا به فضل خداوند یک «طنز نویس» مشهور کشور ما هم است.
برایش بگو یک طنز را در مورد «پیر دختر» بنویسد. این برایش بدترین جزأ است. بگذار تمام عمر باقیمانده یی خودرا در «پشیمانی» و «عذاب وجدان» بخاطر کاری که کرده، سپری کند.
در وقت خدا حافظی برایش گفتم:
من خو همیشه برایت دعا میکردم که خوشبخت باشی و حالا هم خوشبختی و صحتمندی ات را همیشه خواهانم.
او خنده کرد و گفت:
از تو چی پنهان کنم، که من همیشه برایت دعای بد میکردم و میگفتم که احمد خیر نبینی! اما حالا خوش شدم که خوشبخت هستی و در آینده هم خوشبختی ات را خواهانم.
دلم خواست در آغوش تنگ بگیرمش و به یاد خاطرات گذشته باز یک بوسه طلب کنم، ولی با خود گفتم:
باز یک «هوس شیطانی»، تو خو هر گز زنباره نبودی.
ختم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ــ «پیر دختر»، اثر نویسندۀ معروف فرانسوی، انوره دو بالزاک.
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat