-۱-
۲۶ اپریل ۲۰۱۷
«نور حقیقت تا ابد، پشت ابر پنهان نمی ماند.» داستایوفسکی
از دیر زمانی بر آن شدم که دیگر دنبال خس و خاشاک نگیرم. نگاه بر علت ها و معلول ها کنم تا به شگافتن نسبی پدیده ها برسم. دریغا که در شوره زار گفتمان های فرصت طلبانه و دروغ گویی ها، انسان ناگذیر میشود، زبان بر رد ناروایی ها بگشاید و با مو شگافی، سره را از ناسره جدا سازد:
نخست می پردازم به بیان فشردهء، «نگاه ژرف، دقیق و پر نقد» گذشتهء رهپو که از سال ۱۹۶۴ با پیوستنش به ح.د.خ.ا.، بر آن پرداخته است. این مقاله در ماه اکتوبر ۲۰۱۳ زیر تاثیر کسی بنام سیون و با مطالعهء چند کتابی به زبان انگلیسی در مورد مارکسیزم، در جرمنی پس از سالیان دراز لمیدن بر کرسی های بلند ح.د.خ.ا. و استراحت خموشانه چند سالهء سفارت بلغاریا در دولت «مارکس باور روسی نجیب الله!»، به مطالعه بیشتر بازنگری ها، بر سابقه سیاسی اش نوشته شده و به نتیجه گیری ها و کشف های تازه و بدعت های بی نظیر تاریخی و روشنگرانه! در رابطه با مارکسیزم- لننیزم و سیاست های ناهنجار ح.د.خ.ا.، و دولت جمهوری زوال شدهء آن، رسیده است.
او در نخستین بخش مقاله خویش، با نظر جامعه شناسانه به بررسی دیدگاه های کارل هنریش مارکس، در نیمه دوم سدهء نزده می پردازد. نویسنده زیر عنوان: «دیدگاه های مارکس و انحراف روسی»، جنبش سوسیال دموکراسی سده های پسین قرن نزده، روسیه را تا ایجاد دولت سوسیالیستی، به بررسی میگیرد و بنام «سیاره و قمر هایش»، راجع به صدور انقلاب پرولتاریا توسط روسیه شوروی به کشور های دیگر سخن می گوید. او تحت عنوان «زیر سایه شوروی» به بررسی ادامهء سیاست های سرکوبگر و خونین شوروی در آسیای میانه و نفوذ این سیاست در دهه های ۲۰ قرن بیست، نفوذ ایدیولوژیک «مارکس باوری روس» در کشور ما تا جنگ سرد می پردازد. او در ادامهء این بخش به صورت استادانه به تحلیل بافت های نظام قبیله سالاری، سنتی، مذهبی اجتماعی - اقتصادی و فرهنگی افغانستان، به ارزیابی ٰرژیم های شاهی، چگونگی عملکرد آن، ایجاد جنبش های چپ و راست، به ویژه ح.د.خ.ا. و ارزیابی کارکردهای حزب در دهه ی مردم «سالاری!»، کودتای محمد داوود و هفت ثور، اشغال نظامی افغانستان توسط شوروی، تغییر رهبری حزبی-دولتی رژیم دوکتور نجیب الله و حادثه های اتفاق افتیده در آن برهه ها و کارکردهای احزاب اسلامی می پردازد.
رهپو در بخش دیگر به صورت مؤجز، زیرعنوان، «درس های تلخ»، آموزش هایی از تاریخ میگیرد و پیشنهاد هایی دارد برای راه برونرفت از بحران ها و رویدادهای توفانزای گذشته و کنونی. در بخش پسین، زیر نام:
«روشنگری حلقهء گمشده»، «به درس های بزرگی» میرسد که، «شاه نگینش» را روشنگری و گوهرش را عقل و خرد تشکیل میدهد. در اخیر جناب رهپو، خاضعانه به خاطر پیوستن به ح.د.خ.ا. چنین می نگارد:
«در این جا، با درس هایی که از این تجربه های تلخ فرا گرفته ام، لازم می دانم تا در برابر مردم کشور پوزشم را به خاطر پیوستن آگاهانه ام به ح.د.خ.ا.، و شریک شدن به کردار هایش که در برابر رشد آزادی و مردم سالاری قرار داشتند، تقدیم نمایم. من نمی خواهم تا برای کردار نادرستم که در شاه نگینش، بازداری از آزادی بود، دلیل ها و بهانه هایی از این دست و آن دست، بیابم و یا بتراشم. صاف و پوست کنده، با تمام وجودم یادآورمیشوم که از همه آن کردارهایی که از سوی این ساختار حزبی صورت گرفت و من هم جزش بوده ام ـ تا جایی که به خودم پیوند دارندـ پوزش می خواهم. ».
حال با نیم نگاهی می نگریم به این نوشتهء زیبای روشنگرانه و پوزش خواهانه یی نویسنده: چنانکه من به رهپو گفتم، اگر از مدت فروپاشی ح.د.خ.ا. به اینسو، ده مقاله ی زیبا و به ظاهر نقد گونه در مورد دیدگاه هایی از چگونگی سیر رویداد ها در بیش از سه دهه ی اخیر، پیرامون جنبش چپ، ح.د.خ.ا. خوانده باشم، به حق که یکیش همین است. این مقاله با یک فرهنگ بلند، شیوهء نگارش سُچه، دید انتقادی و ارزیابی های جذاب نگاشته شده است. نویسنده بصورت مؤجز، تلاش کرده تا صرفاً به ارزیابی اندیشه های مارکس بپردازد و از آن دریچه با مهارت به جز مارکس، بیشترین و حتا همه اندیشه پردازها را سوا و جدا از پروسه تفکر مارکسیزم و یا به گفتهء خودش مارکس باوری بپندارد. او هرگز به شخصیت ها، نگاه توهین آمیز نداشته و از دریچهء انتقاد به راهبردها و کارکرد جریان های تیوریک و سیاسی، احزاب و رهبران پرداخته است. شیوهء جمع بندی کرونولوژیک و تاریخی، پیوند و بیان حادثه ها چه پراگماتیک و چه تیوریک، بامهارت، خوب و جذاب بیان شده است.
ظاهراً، خواننده چنین می پندارد که شاید نویسنده اثرهای، کارل مارکس، انگلس، پلخانف، تروتسکی، لنین و دیگران را با دقت از نظر گذرانده و حلاجی کرده باشد؛ ولی آیا میتوان این خامه زیبا را نگاه پرنقد، دقیق و ژرف خواند؟ بیایید کمی به ژرفای این ژرف نامه شنا کنیم: او از دوست جرمنی اش، نام میبرد که کتاب هایی در اختیارش قرار داده و این کتاب ها نگرشش را نسبت به گذشته، یکی و یک بار دگرگون ساخته است؛ ولی هرگز حتا یک نام از عنوان و یا موخذ کتاب ها نمیبرد. نویسنده دیدگاه های مارکس را توالی اندیشه های بزرگانی، چون ماکیاول، فروید و ده های دیگر، خط جنبش های بزرگ روشنگری قرن هفده و هژده که گوهرش همان اسطوره زدایی، نقد روشنگرانه و دیدگاه های فلسفی آن زمان و همچنان رشد نظام سرمایه داریست؛میداند. اما رهپو اضافه نمودن ایزم را در پس اندیشه های مارکس، «قالب تنگ ایدیولوژی در بند کشیده» می نامد که گناه این «ایزم» کشی را، عمدتا به گردن نزدیکترین دوست و همکار کارل مارکس یعنی فرید ریک انگلس و کم از کم همهء پیروان مارکسیزم، از کاوتسکی، تا برنشتین، پلخانف، تروتسکی، به جز خود مارکس میداند. در حالیکه از آن سال ها تا کنون هم، همرزمان و موافقان و هم دشمنان سیاسی و ایدیولوژیک اش، از مکتب مارکس بنام مارکسیزم یاد مینمایند. مارکس، هدف پرداختن به اندیشه را تنها تعبیر جهان نه، بلکه تغییر آن میدانست. او ادعا میکرد که دیالکتیک هگل را از سر به پا ایستاد کرده است. همین بسنده است تا بدانیم که مارکس به وعظ و نصیحت های پندار گرایانه در پی تغییر جهان و نظام سرمایه نبوده است، بلکه به تغییر قهر آمیز، انقلابی و ناگذیر نظام مبتنی بر تولید غیرعادلانهء نعمات مادی در نظام سرمایه سالار، باور داشته است.
نمیدانم به چند اثر مارکس میباید مراجعه کرد و ثابت ساخت که او بصورت روشن در نوشته هایش، به ویژه مشهور ترین آن، مانیفیست کمونیستی که در آستانهء انقلاب خونین فرانسه به سال ۱۹۴۸ نوشته شد، از ضرورت قهر آمیز خیزش های توده یی، حاکمیت مطلق و دیکتاتوری پرولتاریا و ناگذیری زوال نظام سرمایه سخن رانده است. «تاریخ همه جوامع تا کنون، تاریخ مبارزه طبقاتی بوده است» از مشهور ترین جملات مارکس در باره تاریخ است که در خط نخست مانیفست کمونیست بازتاب دارد. -قوهء قهریه بنا بر گفته مارکس برای هر جامعه کهنه یی که آبستن جامعهء نوین است به منزلهء ماماست.
قوهء قهریه آن چنان سلاحی است که جنبش اجتماعی به وسیلهء آن راه خود را هموار میسازد و شکل های سیاسی متحجر و مرده را در هم میشکند. (علاوه بر عامل شر بودن). طبقه كارگر بايد چنان قدرتي را در دست خود متمركز كند كه بتواند هرگونه مانع سياسی در سر راه خود به سوي نظام جديد را به كلي خرد و نابود كند. با در نظر داشت فرموده های مارکس در بالا، بر بنیاد نظر آقای رهپو نمیدانم مارکس در کجا به پیشگاه نظام سرمایه به تضرع و مویه پرداخته؟ ماركس در مانيفست دو شرط عمده براي پيروزي انقلاب پرولتري بر شمرده بود: سازماندهي نيرومند و نيز آگاهي طبقاتي طبقه كارگر. این سازماندهی نیرومند از دید آقای رهپو چه میتواند باشد به جز یک سازمان انقلابی کارا و حتی ایدیولوژیک؟ -«مانیفست» در واقع برنامه «اتحادیه کمونیست» بود که از سوی مارکس و انگلس منتشر شد. تز اصلی این برنامه چگونگی، سرنگونی سرمایه داری با عمل انقلابی پرولتاریا و حرکت به سوی جامعهء بی طبقه است. -مارکس، سوسیالیسم را جانشین منطقی کاپیتالیسم میداند که خروج آن از صحنه (به زعم مارکس؛ نابودی اش) اجتناب ناپذیر است.
نخستین آثار مارکسیزم نضج یافته یعنی کتاب فقر فلسفه و مانیفیست در آستانه ی انقلاب سال ۱۸۴۸ نوشته شده. «ما ضمن توصيف کلی ترين مراحل تکامل پرولتاريا، آن جنگ داخلی کم و بيش مستتر درون جامعهء موجوده را تا آن نقطه یی که به انقلاب آشکار بدل می شود و پرولتاريا، با برانداختن قهری بورژوازی، سيادت خود را مستقر می سازد، دنبال کرديم.» آیا این بیان مارکس به نظر رهپو، ناگذیری و حکم مارکس در مورد دیکتاوری پرولتاریا نیست؟ مارکس نابودی کاپیتالیسم را نتیجه جنگ طبقاتی دانسته است. در حالیکه رهپو چنین کشف کرده: «مارکس به نقد سرمایه داری برای نمایش توانایی این ساختار دست زد، نی زوالش. » توجه کنید: انديشهء ديکتاتوری پرولتاريا اصطلاحی که مارکس و انگلس پس از کمون پاريس به کار می بردند. دولت، يعنی پرولتاريائی که به صورت طبقه حاکمه متشکل شده است. (مانیفیست حزب کمونیست. مارکس و انگلس.) این دیگر، انتهای کوتاه فکری و برداشت نویسنده را از مارکسیزم به نمایش میگذارد یا این که نویسنده دچار توهم خرده بورژوازی شده باشد. پس این دیکتاتوری پرولتاریا، انقلاب اجتماعی، مبارزه و آگاهی طبقاتی و غیره از دید رهپو یعنی چه؟
سپس در مورد مارکس می نویسد: «او دربارهٔ ساختار آینده که در آن آزادی در ستیغش قرار خواهد گرفت و بالا ترین مقام را خواهد داشت، تنها اشاره های رمزگونه یی نموده است و هرگز کدام حکمی ـ به صورت طبعیی ـ را صادر نکرده است.»
مگر آقای نویسنده درین جا هیچگونه نقل قولی از یک اثر مارکس و یا گفته اش نمی آورد. کارل مارکس، در مورد ضرورت سرنگونی نظام سرمایه، دیکتاوری پرولتاریا، انقلاب اجتماعی، بارها حکم کرده است. مارکس و انگلس یک جا به مبارزه حاد علیه بینشهای مختلف سوسیالیسم خرده بورژوایی پرودون در کتاب «فقر فلسفه» مارکس، به تدوین تئوری و تاکتیک های سوسیالیسم پرولتری پرداختند. مارکس به دنبال سقوط کمون پاریس (۱۸۷۱) اثر مشهورش را به نام «جنگ داخلی در فرانسه» برای تدوین تاکتیک های مبارزه پرولتری منتشر کرد. بر پایه فاکت های فوق آیا مارکس باوری، ایدیولوژی نبود؟
پس آقای نویسنده!
تعریف شما از ایدیولوژی چیست؟
ماركس در كتاب «پيكار طبقاتي»از پرولتاريا مي خواهد كه حساب خود را از«خرده بورژوازي» جدا كند و مي نويسد: «سوسياليسم اعلام استمرار انقلاب و ديكتاتوري پرولتارياست و اين شرط گذار بسوي الغای تمايزات طبقاتي بطور كلي و الغاي همه مناسبات توليدي است كه بر اين تمايز مستقراست. ».
آیا هنوز هم فکر میکنید که مارکس در مورد ناگزیری گذار جامعه به سوسیالیزم و دیکتاتوری پرولتاریا حکم صادر نکرده بود؟
رهپو در جای دیگر درمورد پاسخ کارل مارکس به ژورنالیست انگلیسی پیه پی پیه، می نویسد:
«زیرا من مارکسباور نیستم، اما، این انگلس، آشنای نزدیکش بود که در کتاب انتی دیورینگ (۱۸۷۸) دیدگاه های مارکس را وارد دنیای نص گونه یی ساخته آن ها را در چارچوب تنگ ایدیولوژی در زندان انداخت. کاوتوسکی و انگلس با برداشت سطحی، روح خلاق و دگرگون یاب، جدلی یا دیالکتیکی را از اندیشه های مارکس بیرون کشیده و برآن ها مُهر مُحکم ایدیولوژیک زدند. از آن پس، ما شاهد ظهور ده ها دیدگاه گونه گون میگردیم که همه خود راهوادار مارکس می خواندند و به او استناد می ورزیدند. اما، روح دگرگونی دایمی و زندهٔ پدیده ها را به دست فراموشی می سپردند.»
آقای رهپو!
شما شاید بدانید که انتی دورینگ توسط انگلس بنا بر تقاضای کارل مارکس، در پاسخ و نقدبه اویگن دیورنگ، پروفیسور دانشگاه آلمانی نوشته شده است. در آن زمان کارل، مشغول نوشتن داس کاپیتال بود. به همین دلیل وی کار نوشتن دفاعیه عمومی در برابر نظریات دورینگ را به انگلس سپرد. این کتاب نخست بصورت مقاله ها ی جسته و گریخته در روزنامهء «فورورتز» نگاشته شد که پسان ها به صورت کتاب یک سال بعد نشر شد. (۱۸۷۸) انگلس در این کتاب همزمان با رد نظرهای دورینگ، تمام نظرها راجع به سوسیالیسم تخیلی و خرده بورژوازی را به نقد میکشد و توضیح کاملی از اصول نظریه سوسیالیسم علمی ارائه میکند. از دید مارکسیست ها، آنتی دورینگ یک دانشنامه واقعی مارکسیسم است. در این کتاب سه محور اصلی آموزش مارکس، یعنی ماتریالیسم دیالکتیک- ماتریالیسم تاریخی، اقتصاد سیاسی و سوسیالیسم علمی به صورت جامعی تشریح میشود. تصور میکنید، آقای کارل مارکس، آنقدر ساده لوح، اپورتونیست، کم عقل و یا ترسو بود که این انحراف بزرگ انگلس را در پهنای اندیشه نادیده گرفته، یک اشتباه تاریخی بر جبین اندیشه های روشنگرانه و فلسفی خویش حک کرد؟ در حالیکه پس از نشر این اثر بصورت کتاب، کارل مارکس تا مرگش (در یک روز قشنگ آفتابی)، پنج سال دیگر وقت داشت که با پیروی از شما؛همرزمش را محکوم و اندیشه هایش را در مورد خود مردود انگارد.
به نظرم، انسانها در بُعد اندیشه هم از پس عینک های ضمیر تفکر خویش می نگرند.
آقای رهپو!
با این رویکرد و نفی همه اندیشه پردازان مارکسیست، آیا تصور نمیکنید که خود شما به مارکس جایگاه پیامبرگونه داده باشید؟ شما بصورت آشکار با این پندارهای غیرمنطقی، بدون اعتبار تیوریک، تاریخی و خیال پردازانه خویش، از انگلس، برنشتین تا کاوتسکی، پلخانف لنین، تروتسکی، مائو و صدها رهروان راه مارکس که در غنا و گسترش این اندیشه، متناسب به شرایط زمان و محیط شان، هزاران کتاب نوشتند، همه را به یک بارگی در زباله دان تاریخ می افگنید. آیا این تناقض گویی آشکار نیست؟ به این جمله خویش توجه کنید: «کاوتوسکی و انگلس با برداشت سطحی، روح خلاق و دگرگون یاب، جدلی یا دیالکتیکی را از اندیشه های مارکس بیرون کشیده و بر آن ها مُهرمَحکم ایدیولوژیک زدند. » من تصور میکنم برداشت شما از ایزم، مکتب، راه و روش، کاملا، من در آورده و عصاره عقل خود شماست. ایزم از دید اندیشه، منطق و فلسفه ناگذیر نیست مذهب پنداشته شود. آیا با برجسته ساختن و منزوی ساختن اندیشه های کارل مارکس از غنای پرداخت های دیگران، شما به فرد باوری یا اندیویجوالیسم کارل مارکس میدان نمیدهید؟
سپس رهپو در اخیر نوشته خود چنین نتیجه می گیرد:
«مارکس، به جایگاه اش بر میگردد.
پس از این شکست، سه راه برخورد در برابر همه قرار گرفتند: ترک کامل، سپردن به گور تاریخ و یا رشد خلاق. این امر در اروپا، جایی که استبداد حضور نداشت تا جلو برخورد خلاق را بگیرد، رخ داد. در این جا مارکس را از محراب تقدس آن چی در شوروی و قمرهایش جریان یافت پایین آوردند و به او به حیث یک روشنگر، فیلسوف و دانشمند نگاه نمودند، نی یک بت مقدس. دلیل و ریشه انحراف ها این است که هر یک از آنانی که ابراز هواخواهی از دیدگاه مارکس می نمودند، به اندازهٔ قد ذهن خویش از آن برداشت داشتند. این امر را می توان در مورد کاووتوسکی، انگلس، برنشتین، روزا لوکزمبورگ و دیگر و دیگر. . . به کار برد. از سوی دیگر برای کشور های در حال رشد و پیش مدرن که در چنگال مناسبت های اجتماعی سنتی سطح پایین نموی اقتصادی قرار دارند، آگاهی به این امر نیاز جدی است: اندیشه های مارکس در نقد یک جامعهٔ رشد یافتهٔ سرمایه داری، آغاز گردید و تمام توجه اش به همین مرحلهٔ رشد، متمرکز شده است، نی چیزی بیش و نی برتر. از سوی دیگر این را نباید فراموش کرد که دیدگاه های مارکس به گفتهٔ خودش برگرفته از داده ها، رقم ها، گزارش ها و تحلیل هایی ناشی می شد که در آن زمان در دسترسش قرار می گرفتند. او خود به این باور بود که این برداشت ها با دگرگونی و تغییر در مناسبت های اجتماعی ـ اقتصادی، دگرگون پذیر اند. آنانی که از پشت عینک این دیدگاه به زمین متفاوت کشور های پیش مدرن، زراعتی و نا صنعتی نگاه می نمایند و سعی دارند تا از این اندیشه ها برای آوردن دگرگونی ها نکته به نکته بهره بگیرند، راه به ترکستان می بردند.».
در پاسخ به نتیجه گیری های فانتیزی گونه ی رهپو نظر افگنیم و ببینیم مارکس چه میگوید: . . . و اما درباره خود بايد بگويم، نه کشف وجود طبقات در جامعه کنونی و نه کشف مبارزه ميان آن ها، هيچ کدام از خدمات من نيست. مدت ها قبل از من، مورخين بورژوازی تکامل تاريخی اين مبارزه طبقات و اقتصاددانان بورژوازی آنرا کشف کرده اند. کار تازه یی که من کرده ام اثبات نکات زيرين است:
۱-اين که وجود طبقات فقط مربوط به مراحل تاريخی معين تکامل توليد است.
۲-اين که مبارزه طبقاتی ناچار کار را به ديکتاتوری پرولتاريا منجرمی سازد.
۳-اين که خود اين ديکتاتوری فقط گذاری است به سوی نابودی هرگونه طبقات و جامعه بدون طبقات.
بخشی از نامه ی پنج مارچ ۱۸۵۲ مارکس به ویدمیر، منتشره ی در مجله ی «زید نیو» ۱۹۰۷
۲۸ اپریل ۲۰۱۷
-۲-
حالا در مورد مارکس باوری روسی:
رهپومی نویسد:
«به این دلیل نی مارکس و حتا انگلس، گپی در بارهٔ انقلاب سوسیالیستی در روسیه به زبان آوردند. »
آیا ضرور بود که مارکس و انگلس به جای، چرنیشیفسکی، پلخانف، تروتسکی، لنین و صدها تیوریسن روسی دیگر برای رشد پروسه ها و انقلاب سوسیالیستی در روسیه ناگذیر و ناچار نسخه یی از پیش آماده میدادند؟ استناد شما در شرایط مشخص روسیه بر کدام فاکت و حقیقت تاریخی و تیوریک استوار است که خیزش اکتوبر یا انقلاب سوسیالیستی روسیه یک کودتای لنینی بود؟
رهپو می نویسد: «خود لنین نیز این گپ مارکس را که آگاهی سیاسی و طبقاتی محصول خود به خودی قوانین تکامل تاریخی و اقتصادی اند، زیر پا نمود. لنین خلاف این امر، یادآور شد که آگاهی سیاسی و طبقاتی را سازمان انقلابی می تواند با تزریق نظریه های انقلابی در ذهن توده ها، ایجاد نماید. » رهپو اینجا از متن اصلی هیچگونه موخذ ذکر نمی کند.
آقای رهپو!
اینست اصل گفتهء لنین:
«مضمون اصلی فعالیت سازمان حزبی ما، باید کار تبلیغاتی سیاسی که تمام جهت های زندگی رادر میان وسیع ترین توده ها، روشن سازد؛ باشد. » (چه باید کرد. ص ۳۳۹. )
آقای رهپو، اگر با این حرف کارل مارکس: «آگاهی سیاسی و طبقاتی محصول خود به خودی قوانین تکامل تاریخی و اقتصادی اند» از دید و برداشت شما بنگریم، پس باید مارکس و مارکسیست ها، دست روی الاشه و چهار زانو می نشستند، دست به ایجاد سازمان انقلابی چون انجمن هگلیست های چپ و اتحادیه کمونیست ها نمی زدند، مانیفیست برای حزب کمونیست و پرولتاریای جهان نمی نوشتند، انقلاب اروپا و کمون پاریس را ارزیابی نمی کردند و بیانیه انترناسیونال اول را نمی نوشتند. انترناسیونالی که با وجود جدایی باکونین و انتقال شورای آن به نیویارک در آن زمان، نقش تاریخی اش را به حیث لیدر و رهنمای جنبش های کارگری در دنیا به نیکویی انجام داده بود. انترناسیونالی که بازتاب فعالیت ها و پی آمد هایش، رشد گسترده تر جنبش های کارگری و در نتیجه، ایجاد احزاب کمونیستی، سوسیالیستی و انقلابی در سراسر جهان شد.
انترناسیونال اول در ۲۸ سپتامبر ۱۸۶۴ در لندن تأسیس شد. اعلامیه تشکیل آن را مارکس نوشت. این سند به برنامه پرولتاریای انقلابی در قرن نوزدهم مبدل شد و به وضاحت در آن وظیفه پرولتاریا، سرنگون ساختن قدرت سرمایه و استقرار حکومت کارگران از راه مبارزه سیاسی تعریف شده بود، نه اینکه آنها می باید می نشستند تا آگاهی سیاسی و طبقاتی به صورت خود به خودی به وجود می آمد. (یاد مان نرود، گفتمان پیرامون انترناسیونال دوم که ادامهء نخستین است و شما آن را بدون کوچکترین برهان و دلیل و یا استناد تیوریک و تاریخی رد کرده اید، درین کوتاهه نمی گنجد. ) در این صورت این تیوری طبقات، انتاگونیزم طبقاتی، انقلاب اجتماعی به مثابه لوکوموتیف تاریخ، تشکیل اتحادیه ها و نقش فعالانهء کارل مارکس در انقلاب خونین اروپا همه باید هیچ باشند.
به گمانم تعبیر آقای رهپو از آن گفتهء کارل مارکس ناقص و خیلی سطحی است. آقای رهپو ادعا میکند که لنین به این اصل تیوری مارکس پشت پا زد. ندانستم، لنین در کجا و چگونه به این اصل تیوریک و جامعه شناسانهء کارل مارکس پشت پا زد؟ ندانستم نویسنده، این واژه «تزریق!» را از کدام اثر لنین شکافتند؟
لنین نوشت: «تمام تربیت سیاسی بعدی توده های مبارز و سمت یابی سیاسی در مبارزه، وظیفه حزب کمونیست است. »
کجای این اندیشه از نادرستی پراتیک اجتماعی رنج میبرد؟ مگر میشد با تضرع، یا خود بخودی غیر آگاهانه، یا با ریفورم، نظام سرمایه را واژگون کرد؟ یا سرمایه سالار برای رضای خدا، داوطلبانه یا با عذر و زاری از بهره کشی و نظام مسلطش منصرف میشد؟ می پندارم که یا مارکس اینجا به خطا میرود یا ما در ارزیابی های مان از تیوری های مارکس به خطا میرویم. با درد تمام، بزرگترین مشکل روشنگران ما اینست که در ارزیابی های خویش بلاواسطه و مستقلانه به نوشته های بزرگان اندیشه نمی پردازند، بلکه با اتکا به نقل قول ها از دست دوم و سوم و یا پیروی ناقص از نیولیبرال هایی چون کارل پوپر، بی جی تایلر و دیگران، خود را روشنگر، مینامند. اینست مشکل شما آقای رهپو و همتایان دیگر رهپو. هرگاه از جناب رهپو بپرسم که چند اثر ولادیمیر ایلیچ لنین را با دقت و دید نقد گونه، بیطرفانه و روشنگرانه مطالعه کرده اند، پاسخ چه خواهد بود؟ من در نوجوانی بارها، یک رساله کوچک و بنیادین لنین را بنام: «سه منبع و سه جز مارکسیزم» خواندم. من تا کنون به خاطر ندارم که لنین به جز تشریح آموزه های بنیادی مارکس چیزی فراتر از آن گفته و به انحراف رفته باشد.
آقای رهپو!
بیایید به بخشی از حقیقت های زندگی لنین نگاه کنیم: لنین در نوجوانی زیر تاثیر اندیشه های انقلابیونی چون چرنیشیفسکی، پلخانف، ادبیات انقلابی روس و شرایط مختنق آن زمان قرار گرفت. «چه باید کرد؟» اثر چرنیشیفسکی از همان اسطوره های شهنامه فردوسی الهام میگیرد که لنین «چه باید کرد؟» خویش را نوشت. لنین در زندگی کوتاهش بیشتر از چهل و پنج اثر نوشته است. از نخستین اثرش: وظیفه فوری ما و توسعه سرمایه داری در روسیه ۱۸۹۹ تا آخرینش که بیشتر بیانیه ها بوده: قدرت شورا ها چیست، پیرامون دسیپلین کاری، پیرامون مالیات طبیعی. ۱۹۱۹-۱۹۲۰. چهار اثر بزرگ لینن: امپریالیزم به مثابه آخرین مرحلهء سرمایه داری، دولت و انقلاب، انقلاب پرولتری و کاوتسکی مرتد، بیماری کودکی و چپروی در کمونیسم، پس از ۱۹۱۷ نوشته شده اند. یعنی از سیزده اثر بزرگ فقط چهار تایش در دوران قدرت شورا ها و باقی در شرایط حاد مبارزهء سیاسی، پیش از قدرت و در حالت اپوزیسیون نگاشته شده است. توسعۀ سرمایه داری در روسیه ۱۸۹۹. چه باید کرد؟ ۱۹۰۲ یک گام به پیش، دو گام به پس۱۹۰۴. دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک ۱۹۰۵ ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم ۱۹۰۹. دفترهای فلسفی ۱۹۱۳. حق ملتها برای خود مختاری ۱۹۱۴نگاشته شده اند.
حالا از شما می پرسم که در نوشتهء نقد گونهء تان بر لنین، کدامیک ازین اثر ها را با دقت مطالعه فرمودید و کجای آن تزها را به نقد گرفتید؟ بیایید به عنوان یک نمونه: از اثر، ماتریالیزم و امپریوکریتیسیزم لنین نام میبریم و بینیم که لنین مارکسیزم را به گفتهء رهپو چگونه به انحراف کشانده: (امپریوکریتیسیزم، به این باور است که آگاهی تنها از راه حس های تجربی ناشی میشود، یعنی دید اپستومالوژی (معرفت شناسی یا شناخت شناسی) یا شناخت انسان، همراه با راسیونالیزم و شگ گرایی اساس آن میباشد. امپیریوکریتیسیم یک تیوری پازیتیف شناخت است که چند گرایی را میان برداشت های جهان ذهنی و جهان خارجی مادی رد میکند، زیرا، تمام وسایل شناخت از تجربهء سُچه ناشی میشود، شناخت و دید یک جانبه (مونیزم)، پایه و کار ساخت، شناخت امپریوکریتیسیزم است. یعنی چیزی به عنوان واقعیت عینی در خارج از ذهن ما وجود ندارد و همه چیز در احساس ها و تجربه ها، صرفاً ذهنی خلاصه میشوند). جهت عمده این کتاب پیکار ماتریالیزم با ایدیالیزم و روشن کردن شناخت ماتریالیستی یعنی وجود واقعیت عینی خارج از ذهن ما و توانایی انسان در شناخت این واقعیت است. این کتاب پیرامون، «توضیحات انتقادی بر یک فلسفه ی ارتجاعی» از دید مارکسیزم واقعی، توسط لنین نگاشته شده است. بیشترین بخش آن، ادامه همان گفتمان های تیوریک و فلسفی انتی دیورنگ است، که بر «وحدت واقعی بودن جهان در مادی بودن آن است»، یعنی تیوری شناخت، تاکید میکند. در مقدمه ی چاپ دوم کتاب آمده است: «این کتاب راهنمایی باشد برای آشنایی با فلسفه ی مارکسیزم، ماتریالیزم دیالکتیک و نتایج فلسفی از اکتشاف های اخیر درعلم طبیعی. »- لنین. چاپ دوم. ۱۹۲۰.
کتاب از: «ده سوال از یک سخنران»، پس از دو پیشگفتار آغاز میشود. کتاب، زیر این عنوان ها نوشته شده است: - ماتریالیزم و امپریوکریتیسیزم، توضیحات انتقادی بر یک فلسفه ارتجاعی فصل نخست: تیوری شناخت از امپریوکریتیسیزم و ماتریالیزم دیالکتیک، شامل بخش های: احساس ها و ترکیب های احساس ها، کشف عناصر جهان، هم آهنگی اصلی و «ریالیزم ساده لوحانه»، آیا طبیعت پیش از انسان وجود داشت؟ آیا انسان با کمک مغز قادر به فکر کردن است؟، خود گرایی ماخ و اناریوس. فصل دوم: تیوری شناخت از امپریوکریتیسیزم و ماتریالیزم دیالکتیک یا تیوری شی فی النفسه یا رد فردریک انگلس توسط مخالفین اندیشه او، تفوق و یا تجدید نظر در انگلس توسط بازارف، فویر باخ و ژ-دیتزگن درباره شی فی النفسه، آیا حقیقت عینی وجود دارد؟ حقیقت مطلق و نسبی و التقاط گرایی انگلس توسط بوگدانف، معیار پراتیک در تیوری شناخت.
فصل سوم: تیوری شناخت از امپریوکریتیسیزم، -ماده چیست، تجربه چیست؟، خطای پلخانف در مورد مفهوم «تجربه»، علیت و ضرورت در طبیعت، اصل اقتصاد در تفکر و مسئله وحدت جهان، مکان و زمان، آزادی و ضرورت. فصل چهار: ایدیالیست های فلسفی به مثابه رفقای همسنگر و جانشینان امپریوکریتیسیسم، (مسئله ی رابطه ماخ و اناریوس با کانت)، انتقاد بر کانت گرایی از چپ و راست، دو نمونه انتقاد بر دیورنگ، فلاسفهء ایماننتس، همزمان ماخ و اناریوس، امپریوکریتیسیزم به کجا میرود؟ آمپریومونیسم بوگدانف، تیوری سمبولها (هیروگلیف) و انتقاد بر علم هولتز، دو نمونه انتقاد بر دیورنگ، چگونه ژ. دیتزگم میتوانست مورد انتقاد فیلسوفان ارتجاعی قرار گیرد؟
فصل پنجم: انقلاب اخیر در علم طبیعی و ایدیالیسم فلسفی. بحران در فزیک، جسم ناپدید شده، آیا حرکت بدون جسم امکان پذیر است؟، دو گرایش در فزیک مدرن و روح گرایان انگلیسی، دو گرایش در فزیک مدرن و آیدیالیسم آلمانی، دو گرایش در فزیک مدرن و ایمان گرایی فرانسوی، یک فزیکدان آیدیالیست روس، ماهیت و اهمیت ایدیالیزم فزیکی. فصل ششم: امپریوکریتیسیم و ماتریالیزم تاریخی. دخالت های امپریوکریتیسیست های آلمانی در حیطهء علوم اجتماعی، چگونه بوگدانف مارکس را تصحیح میکند و تکامل میدهد، مبانی فلسفهء اجتماعی سووروف، احزاب در فلسفه و مغشوشان فلسفی، ارنست هگل و ارنست ماخ، سپس لنین به نتیجه گیری های معین متناسب با روح اندیشه های مارکس میرسد: ۱- سه بخش نخست کتاب به مقایسه ی مبانی تیوریک ماتریالیزم دیالکتیک با مبانی تیوریک امپریوکریتیسیزم مقایسه شده. ۲- موقعیت امپریوکریتیسیسزم به عنوان یک مکتب در فلسفه در رابطه با سایر مکتب های فلسفی باید تعیین شود. ۳- رابطه غیرقابل تردید بین ماخیسم و یک مکتب در یک شاخه یی از علم جدید باید در نظر گرفته شود. ۴- در پشت مکتب گرایی تیوری شناخت امپریوکریتیسیم، آدم باید بتواند مبارزه احزاب در فلسفه را ببیند. مبارزه یی که در آخرین تحلیل، تمایل ها و ایدیولوژی طبقات آشتی ناپذیر در جامعه مدرن را بازتاب میدهد.
در پسین: نقش عینی و طبقاتی امپریوکریتیسیزم کاملا در ارایه خدمت صادقانه به ایمان گرایان است. در مبارزه ی شان علیه ماتریالیزم، در کل و به ویژه علیه ماتریالیزم تاریخی. شکست انقلاب ۱۹۰۵-۱۹۰۷ روسیه در درون جریان سوسیال دموکراسی روس، موج نیرومند سرخورده گی، یاس، نومیدی، بد بینی نسبت به آینده، گرایش و پناه بردن به مذهب، خدا پرستی و فاتالیزم و ده ها خصلت و امراض خورده بورژوازی (همانگونه که برخی از اعضای بلند پایه رهبری ح.د.خ.ا.، مانند رهپو صاحب، دچار آن شدند. آن ها شاید تا کنون چنین بیاندیشند که با سقوط قدرت و دولت، اندیشه هم افتید و به پرتگاه نومیدی غلطید و یا باید برابر به آستین خیال خود آنرا قیچی کرد. بیچاره ها. )
حالا، از رهپو میپرسم که کجای این تاپیک های لنین انحراف از مارکسیزم است. من حاضرم با ایشان در هر بخش به گفتمان بپردازم.
لنین، در اوایل قرن بیستم، در آستانه تشکیل حزب انقلابی بلشویک، استفاده از ابزار ترور بر علیه حکومت استبدادی تزاری را مردود شمرد. یکی از افسانه های جعلی درباره حاکمیت شوروی این است که گویا، لـنین و حزب بلشویک، با براه انداختن جنگ داخلی و «ترور سرخ»، تمامیت ارضی کشور را مورد تهدید قرار دادند. بیسواد ترین انسان به خوبی میداند که هرگاه در آن زمان به این خیزشها، میدان داده میشد، سرنوشت خلق های آسیای میانه، سرنوشت کنونی و چهار دهه ی اخیر جنگ های جهادی کشور ما و سرنوشت چچن بود. رهپو، جنگ کولاک ها، بقایای رژیم مستبد بورژوازی شکست خوردهء روس را با حمایت نیروهای ارتجاعی سرمایه سالار بین المللی، نیروهای سنتی مذهبی و عقبگرای داخل روسیه، به ویژه آسیای میانه که در عمق جهالت و تارهای عنکبوتی شیوه تولید آسیایی و بربریت بسر میبردند، جنگ آزادی خواهانه و روشنگرانه مینامد.
به حقیقت های تاریخی زیرین در رابطه با ناشیانه نویسی های رهپو یک بار دیگر توجه کنید: در آن زمان، روسیه، به سمت فاجعه بزرگی کشانده شده بود. جهان سرمایه، روسیه را گرفتار مصیبت ساخته و بین خود تقسیم کرده بودند: ژاپنی ها و آمریکائی ها، شرق دور را، انگلیسها، شمال روسیه مرکزی را، فرانسوی ها، اودسا را، چک ها، ولگای میانه و سیبری را، آلمانی ها و لهستانی ها اوکراین و بلاروس را، انگلیس ها و ترک ها، ماورای قفقاز را به تصرف خود درآورده بودند. آنها، در بسیاری از مناطق، قیامهای ضد انقلابی بر ضد حاکمیت شوروی برپا کرده بودند. کارخانه ها از کار افتادند. حمل و نقل را مختل ساخته بودند. تهاجم های خارجی، خرابکاری های عمدی و آگاهانه ماموران خایف و فرصت طلب چون رهپو، توطئه ها و شورش های گارد سفید، روسیه را با خطر گرسنگی مواجه ساخته بود. استیلا جویان انگلیسی، فرانسوی، آمریکائی(آنتانت)، در اتحاد باکالچاک روسی، برای تکه- تکه کردن روسیه، جدا کردن سیبری و تبدیل آن به نیمه مستعمره خود، دل بسته بودند. در پایان سال ١٩١٨، کالچاک و جنرال دنیکن، به کمک نظامیان استیلاگر، حملات خود را تشدید نموده، «رهبری عالی دولتی روسیه» را اعلام کردند. آنها دیکتاتوری نظامی برقرار نموده، شوراها را منحل ساختند. در نتیجه اتحادیه ها از هم پاشید، کارخانه و فابریک ها را به سرمایه داران برگرداندند، در دهات و روستاها، سیاست اربابی را پیش بردند، زجر و شکنجه کردن عمومی مردم بومی را سازمان دادند. گارد سفیدی ها و اشغال گران، چه وحشیگری هایی که نکـردند، کارگران و دهقانان، مردم دهات و نواحی را به صورت دسته جمعی مجازات می کردند. ژنرال دنیکین دستور داد: «جبهه و پشت جبهه را پاکسازی کـنید، به شدید ترین وجه تصفیه نمائید». لنین می گوید: «میلیاردرهای آنتانت برعلیه ما دست به ترور زدند». ما مجبور بودیم جواب بدهیم، این جواب، فقط از روی ضرورت بود». راه دیگری هم وجود نداشت. کمیته فوق العاده مبارزه با ضد انقلاب، طبق رهنمود حزب بلشویک و شخص لـنین، تشکیل گردید. بدین ترتیب، فعالین کارگری و دهقانی شوروی به رهبری حزب بلشویک ها، در جواب جنگ و ترور سفید بورژوازی روسیه و خارجی که به منظور سرنگون کردن حاکمیت شوروی، راه انداخته بودند، در جواب وحشی گری های گارد سفید و سلطه جویان خارجی، شورش های ضد انقلابی، زجر و شکنجه عمومی، کشتارها، به جنگ و ترور سرخ متوسل شدند. به گفتهء کرئلوف داستان پرداز روس، گرگ را بخاطر رنگ خاکستری او نمی زنند، آن را بخاطر حمله به گوسفندان می زنند. واکنش شدید ضد کولاک ها، بخاطر کولاک بودنشان نبود، بلکه بخاطر سبوتاژ و نانی بود، که آنها احتکار و مخفی کرده بودند. میلیون ها انسان با سهمیه اندکی زندگی می کردند. به هر نفر از جمعیت مسکو و پتروگراد به اندازه ۵٠ گرام نان داده می شد. حال ببینیم این سیستم خیالی مردم سالار رهپو، در ازای تاریخ چه گلهای دیگری را به آب داده اند. شمه یی از آن را اینجا می نگارم:
صدها هزار اسیر، مرکب از افراد ارتش سرخ و مردم غیرنظامی شهرها و روستاها، از جمله، ٨٠٠٠ هزار سرباز که در لهستان اسیر شده بودند، در شکنجه گاه ها، بدست گروه های انتقام جو، به قـتـل رسیدند.
بورژوازی فنلاند با خشونت تمام، انقلاب پرولتری ١۹١٨را سرکوب کرد. بیش از۹٠٠٠ هزار نفـر به اردوگاه ها و زندان ها افکنده شدند، بیشتر از۸۰ هزار نفـر اعدام شدند و بسیاری از گرسنگی مردند.
در آلمان، ضد انقلابیون با اجازه و حمایت دولت، کارل لیبکـنشت و رزا لوکزامبورگ، رهبران طبقه کارگر را کشتند. ۱۹۱۹.
نیروهای انگلیسی بسیاری از مقامات و رهبران طبقه کارگر، از جمله، ٢٦ کمیسر باکو را کشتند.
بورژوازی آلمان با همدستی سوسیال- دموکراتها و ژنرالها، ١۵هزار کمونیست آلمانی را قـتـل عام کردند.
برویم دورتر:
این فاکت ها را من سی سال پیش در کلاس درسی برای شاگردان می گفتم:
در دوره های آغازین پیدایش سرمایه داری، مثلا در انقلاب بورژوائی هلند قرن شانزده، انگلیس قرن هفده، انقلاب بورژوا-دموکراتیک فرانسه قرن نوزده، جنبش های مردمی بشدت سرکوب شد و بسیاری از دهقانان و هم فکران آنها کشته شدند. پادشاه انگلیس و فرانسه اعدام گردیدند. (حادثهء روبسپیر را همه میدانند. ).
در کمون پاریس بیش از سی هزار انسان بدست بورژوازی سلاخی گردید. ۴۵۵۵ هزاران انسان دستگیر و به اعمال شاقه محکوم گردیدند. بر همگان روشن است که انقلاب اکـتبر، به رهبری حزب بلشویک و لـنین، بر خلاف تمام انقلاب هایی که در جهان روی داده است، با کمترین تلفات انسانی (چند نفر کشته)، به پیروزی رسید. برخی برخورد های منطقی و سالم لنین مانند سیاست نوین اقتصادی(نپ)، بود که مجال و فرصت عملی و اجرایی کمتر یافت. همان سیاستی که پسان ها پایه و اساس ریفورم های دن سیاو پن و رهبران چینایی قرار گرفت و چین را به قدرت بی بدیل در جهان مبدل ساخت.
۲۹ اپریل ۲۰۱۷
-۳-
سیاره و قمرهایش:
رهپو زیر عنوان، سیاره و قمر هایش و سایه شوروی می نگارد:
«اردوی کوچک چهل هزار نفری کشور با جنگ افزارهای قدیمی به اردوی صد هزار نفری و قوای هوایی ده هزار نفری با جنگ افزارها تا حدودی مدرن، بدل شد. این اهرم، هم حضور مشاوران شوروی را فراهم ساخت و هم حضور اندیشه های مارکس باوری روسی را. پی آمد هایش را در دو کودتای ۱۹۷۳ و ۱۹۷۸، به روشنی میتوان دید. ».
جناب رهپو!
به نظر عالمانهء (!) شما، این که اردوی کوچک چهل هزار نفری کشور به اردوی مجهز، مدرن صد هزار نفری مبدل شد، عیبش در کجاست؟ ندانستم حضور مشاورین شوروی چه ربطی به حضور اندیشه های مارکس باوری روسی داشت؟ به جای مشاورین روسی بر بنیادعقل کُل شما، کی ها باید افسران و پرسونل مسلکی ما را آموزش می دادند؟ تصور نمی کنید هزار و یک دلیل دیگر از صفحه حافظهء شما در مورد عوامل پیروزی دو کودتای ذکر شده زدوده شده باشد؟ تصور نمی کنید اردوی کشور به جای کمک از جانب شوروی، توسط هر کشوری اگر تمویل می گردید، آیا وطن ما، از کودتا و کودتا بازی رهیده بود؟ آیا نمی دانید که رژیم شاهی پیوسته و بار بار، از امریکا، کشورهای غرب و ناتو تقاضای کمک های اقتصادی و تجهیز اردو را نمود، ولی هر بار با شرایط اسارت بار تر نسبت به روس و دعوت به شرکت در پیمان های نظامی منطقوی زیر چتر حمایت ناتو، انجامید و رژیم همیشه با دست خالی و مایوسیت از نزد آنها بر گشت؟ چه خیال خام و باطلی.
رهپو می نویسد: «اندیشه بیگانه یی که از زمین و حال و وضع دیگری برخاسته و دچار هزار کژ راهه ها شده بود، با نیت وارد کردن دگرگونی در این جا نازل شد. پیشینهٔ این مساله را چنین میتوان دید: اتحاد شوروی با ساختار کمینترن از همان سال های اولی ایجادش در ۱۹۱۷، توجه جدی به گسترش نفوذ به افغانستان نمود. نمونه اش در بالا یاد شده است. »
جناب رهپو!
من ندانستم اندیشه چه بیگانگی دارد؟ اگر اندیشه مربوط به انسان است، پس بیگانگی آن در چه است؟ کدام اندیشه وطنی که کارساز درد های عقب ماندگی طایفه یی و قبیلوی ما میشد، در آن زمان وجود داشت؟ بیایید بگوییم: مرگ به سازمان ملل متحد که اندیشه بیگانهء «بنی آدم اعضای یک پیکر اند» را در سرلوحهء شعار خویش قرار داد. زیرا این اندیشه برای آنها بیگانه است. چه کوتاه فکری ابلهانه یی برای کسی که:
فلک را سقف می شکافد؛ ولی اندیشه را بیگانه میداند؟
مگر آن اندیشه های آقای محمود طرزی که ژورنالیزم، روشنگری و مدرنیزم، قانون به جای شریعت، سیکیولاریزم، دوستی با کشور شورا ها، «فارسی افغانی!» و غیره را از ترکیه و سوریه، روسیه و اقصای جهان به کشور مان آورد و ملا های دیوبندی را شوراند، بیگانه نبودند؟ بیایید که بر سایه طرزی بزرگ با پیروی از کُنش های شما، سنگ ها و زمین سنتی افغانی بکوبیم! ندانستم هزار کژ راهه آن اندیشه کدام بود؟ کژ اندیشیدن، کوتاه اندیشیدن، بد اندیشیدن توسط افراد، کژ اندیشی؛ اندیشه نیست؟ جناب رهپو کوته فکرانه از کمینترن یاد کردند. کمینترن فشرده Communistichesky Internationalاست. یعنی اتحادیه ی بین المللی کمونیستان به سال ۱۹۱۹تا ۱۹۴۳به فعالیت خود ادامه داد که چرخش بزرگی در فعالیت نیرو های نا منسجم انقلابی، کمونیستی و بین المللی به وجود آورد. این کنگره تجارب بزرگ و گرانبهایی را برای نهضت ها در کشور های آسیا، افریقا، امریکای لاتین و سایر کشور های نو به استقلال رسیده انتقال داد. کنگرهء هفتم کمینترن در پهلوی هزاران کارکرد بزرگ برای آزادی و استقلال خلق ها، مبارزهء قهرمانانه یی را بر ضد فاشیسم در کشور های مختلف و منجمله جرمنی انجام داد. «بیماری کودکی و چپ روی در کمونیسم» اثر لنین، رهنمای تیوریک درخشان برای آن بود که کار کنگره را از سکتاریزم و امراض خرده بورژوازی، توهم و خیال پردازی رهپویی، برحذر داشت. خلاصه کمینترن، خلاف ادعاهای واهی جناب رهپو، هرگز با شیوه های جبر و فشار و یا دیکتاتوری برای کشورهای جهان سوم، حزب کمونیستی نساخت. لنین در۲۹ سال حیات کمینترن حضور نداشت.
رهپو ادامه میدهد: «این عقده ها و نیازهای متراکم شده و سرکوب شده، آن گاهی که فضای سیاسی در دههٔ مردم سالاری، سالهای ۱۹۶۰، باز گردید در وجود ح.د.خ.ا. و بعد ظهور شاخه های دیگر چپ، انفجار پرُ سر و صدایی را به میان آورد. در همین دهه در سمت دیگر، اندیشه های اسلام سیاسی ـ نی سنتی ـ که در وجود گروه اخوان المسلمین و شاخه های دیگرش تبلور یافته بودند، جامعه درس خواندهٔ کشور را به دو قطب چپ و راست تقسیم نمود. در این میان نبود و حضور دیدگاه های مردم سالار و آزادیخواه، زمینه را برای ترکتازی نیروهای هوادار دیدگاه های مارکس باور روسی و اخوان المسلمین، که از درونش جنبش های بنیادگرای اسلامی و گروه های رنگارنگ چپ، ظهور نمودند، فراهم و مساعد ساخت.»
اقای رهپو! از کدام عقده می حرفید؟ اگر آزادی خواهی، مبارزه بر ضد استبداد شیوهء تولید آسیایی، مبارزه برای حق و عدالت خواهی و اعتراض های مدنی ح.د.خ.ا. و سایر نیرو های چپ، در شرایط اپوزیسیون بر ضد نیرو های اهریمنی تاریک اندیش و عقبگرا عقده بود، بگذار رهروان راستین آن برهه تاریخی مبارزهء دشواری که روشنگران آن را با خطر جان متقبل شده بودند از دید تنگ افکار عقده مند شما، عقده باشد. ح.د.خ.ا.، بنا بر ضرورت زمان، ادامهء مبارزات روشنگرانهء صدها و هزاران قربانی دهه های پیشین خود شکل گرفت. درین جای شک نیست که حزب، از تجارب جنبش های آزادیخواهی منطقه و بین المللی با تکیه بر نیروی همسایهء شمالی و زیر تاثیر آن اندیشه ها، راه خویش را سوسیالیزم و الگوی روسی برگزید، ولی هدفش ماجرا جویی، کودتا و خونریزی نبود. حزب در برنامه اش نامی از سوسیالیزم نبرد. حزب به مبارزهء آرام و مدنی خویش ادامه میداد. حزب با براه انداختن تظاهرات مسالمت آمیز، مبارزهء پارلمانی، کار بزرگ روشنگرانه و تبلیغی و تربیتی را میان قشر جوان و مردم براه انداخت. در کمترین مدت، این حزب در تاریخ جنبش چپ به یکی از با انظباط ترین و نیرومند ترین ستاد آگاهان سیاسی و نخبگان کشور مبدل شد. آیا شما شمه یی از کارکردها و قربانی های یک نسل جسور انقلابی آن روزگاران را درین نقد گونه ی سراپا فانتیزی بیان کردید؟ آقای رهپو باید میدانست که بیشترین اعضای کنگره ی ح.د.خ.ا. از روسیه نه بلکه با الهام از کمونیست های هند و پاکستان و امریکا به « مارکس باوری روسی!» گرویدند.
رهپو بازهم می نویسد: «فضای آزاد و مردمسالار، زمینه ساز شکل گیری گروه های سیاسی آن گونه که یاد نمودم، با آغاز دههٔ شصت سدهٔ بیست عیسایی، دگرگونی ژرفی با اعلام قانون اساسی نو، خورشید آزادی از پس ابر های تیرهٔ استبداد که یک دههٔ تمام بر تار و پود جامعه چنگ افگنده بود، بیرون شد. درب زندان ها باز گردید و فضای نوی برای تنفس سیاسی فراهم آورده شد.»
جناب رهپو! درین جای شک نیست که دولت وقت زیر تاثیر فشارهای ملل متحد، کشور های خارجی و صدای اعتراض نیرو های داخلی، پرابلم های درونی و رقابت های خاندان شاهی و ده ها عامل های دیگر، وادار به رشته یی از عقبگرد ها و اعلان آزادی بیان شد. چگونه آن زمان را مردمسالارمی نامید؟ آیا مفهوم دموکراسی را میدانید؟ قانون اساسی۱۹۶۴ و مادهء بیست چهارم آنرا خوانده اید؟ از کدام دموکراسی و کدام خورشید آزادی می گویید؟ احزاب اجازه ی فعالیت داشتند؟ شاه مطلق العنان نبود؟ شورا و قضا و حکومت، بدون اجازه ی مقامات، اندک ترین تصمیم گرفته میتوانستند؟ انسان کشور ما به آزادی درونی، وجدانی، فرهنگی و بالاخره خود آگاهی که ریشه اش اقتصادیست رسیده بود؟ انتخابات پارلمانی دموکراتیک و عادلانه و بی غش بود؟ مگر این آزادی ها صرف یک نام نبود؟ کدام جنبش مردمی و آزادیخواه را از سیاره ی دیگر می آوردیم تا حس عطش رهپو را درین عصر انقلاب انترنتی، گلوبالیزم، جهانی شدن بیشتر سرمایه، عصر انفارمشن ها و کمونیکیشن ها، فرو می نشاند و بدون اتکاء به شوروی در برابر غول سرمایه، ارتجاع سیاه منطقه، نیرو های طاغوتی اخوانی و مرتجع وطنی، اژدهای خون آشام توطیه های رژیم مطلق العنان شاهی به ظاهر مشروطه و به گفته ی شما مردمسالار! ؛تاب مقاومت می آورد؟
-۴-
رهپو در رابطه با مناسبات تاریخی افغانستان با شوروی چنین می نگارد: «این امر زمانی برای شوروی ناگوار تمام میشد که امان الله، شاه آن زمان، در سر رویای رهبری تمام مسلمانان آسیای مرکزی را می پروراند. . .».
این است، بهتان و دروغ محض تاریخی. آیا میتوانید یک سند ارایه دهید که شاه امان الله در سر چنین خیال خامی پروانیده باشد؟
رهپو: «در این راستا، توجه شوروی به این مساله متمرکز بود که افغانستان را با دادن یاری به شکل های گونه گون از کمک به جنبش های استقلال طلبانهٔ آسیای مرکزی، باز دارد.»
جناب رهپو!
آفغانستان در سال ۱۹۱۹ از کشور بریتانیا استقلال سیاسی بدست آورد. کشور تازه از جنگ سوم با انگلیس ها بدر آمده بود. کدام عقل بیمار این دروغ شاخدار را می پذیرد که شاه امان الله آنقدر ساده لوح و بیسواد بوده باشد تا با امکانات هیچ، به جای تحکیم پایه های دولتش، دست به پشتیبانی از جنبش های سیاه اسلامی آسیای میانه و رهبری آن در برابر قدرت شوروی که تازه همدیگر را برسمیت شناخته بودند، بزند؟. تصور نمی کنید، برای خوشنودی بابای ملت، محمد ظاهر شاه، روح طرزی بزرگ را با شاه امان الله و جنبش مدرن و روشنگرانه آنها مي آزارید؟ آیا این مسخره نیست؟ آیا افغانستان توان کمک به جنبش های استقلال طلبانه رادران زمان داشت؟ شاهی که نتواند در یک جنگ پیروز نظامی، سرزمین های ازدست رفتهء خویش را از تل تا اتک بستاند، چگونه در فکر رویای رهبری تمام مسلمانان آسیای مرکزی میشود؟ به کمک کی و با کدام بودجه؟ کدام منطق ناجور این دروغ پراگنی ها و فانتیزی های تاریخی را خواهد پذیرفت؟
بیایید بازهم سری بزنیم به سراب خیال پردازی های رهپو: «هویت پنهان اندیشهٔ مارکس باور روسی به زودی با نشر نشریه های حزب، مانند خلق و بعد ها پرچم، آرام آرام آشکار می شد. ادبیاتی که در نوشته ها به کار می رفت بوی تند مارکس باوری روسی می داد. در آن زمان آوازه یی در شهر پخش شده بود که بخش زیاد نوشته ها و مقاله ها به روسی نوشته شده و بعد به پارسی تاجیکی برگردان می گردید. اما، این امر روشن است که از متن نوشته ها چنین بر می آمد که به شدت زیر تاثیر برگردان هایی قرار داشتند که در مسکو ترجمه می شدند و یا حزب توده آن ها را برگردانی و نوشته می نمود. ».
پس از گذشت بیش از چهار دهه اگر شما حق دارید تا زیر تاثیر اندیشه های دوست آلمانی و کارل پوپر و چند تای دیگر به چنین چرخش فکری گویا «روشنگرانه!» و یا به نظر من، فرصت طلبانه و تسلیم طلبانه، قرار گرفته باشید، تصور نمی کنید که جنبش های اجتماعی و سیاسی آن زمان، در فضای جنگ سرد، استراتیژی های مزورانهء سیاست های کشورهای منطقه و رشد فنتیزم مذهبی، از انقلاب اکتوبر، مارکسیزم- لنینیزم و جنبش های آزادیخواهانه جهان و منطقه، از آنها الهام می گرفت؟ نگفتید، شما چه الترناتیفی در آن زمان مشخص برای جنبش چپ کشور داشتید؟ نگفتید، عیب در اندیشه بود، یا نحوهء شناخت از تیوری ها و راه های اجرای عملی آن متناسب به شرایط کشور، یا تبلیغ های زهر آگین متولیان، ملا ها و مولویان دیوبندی که اکنون شما با آنها هم آوازید و از یک گلو حنجره پاره می کنید؟
جناب رهپو! به این گفتهء تان نگاه کنید: «دههٔ مردمسالاری که میتوان آن را دورهٔ طلایی آزادی و هم آرامش خواند، وارد تاریخ سیاسی کشور شد. این کار با امضای قانون اساسی نو، به روز اول اکتوبر ۱۹۶۴صورت گرفت.».
خواننده گران ارج!
چرا رهپو در تمام نوشته ها پس از معاهده بن ۲۰۰۱ و ایجاد دولت اسلامی، پیوسته و با تاکید، بار بار، از دهه ی مردم سالاری می لافد؟ چرا این دوره را طلایی مینامد؟ چرا آنرا دوره ی آرامش میخواند؟ چرا از صلاحیت های شاه، مطابق مادهء ۲۴ قانون اساسی، از قحطی و فقر، فساد، سانسور، عقب ماندگی فلاکت بار و وحشتناک و ناروایی های آن دوره، ظلم حکام و هزاران فاجعه دیگر نمی گوید؟
پاسخ ساده است: رهپو، دیگر در زمان حاکمیت ح.د.خ.ا. در رسیدن به مقام و قدرت، بصورت آرام، ارزان، بی سر و صدا و لمیدن به کُرسی های نرم مقام های بلند به استاد استادان مبدل شده و عادت کرده است. او میداند، فلک به سود و طالع ظاهرشاه می چرخد. حالا باشه سعادت بر سر شاه و یا پیروانش تاج گذاشته. پس بیا و زبان بگشای به توصیف آن دورهء شاهی مردمسالار، تا مگر ارواح المتوکل علی الله محمد ظاهر شاه، «بابای ملت» گوشه چشمی کند و یا کسی این «نقد روشنگرانه!» را به گوش باداران امریکایی برساند و رهپو درین واپسین رمق حیات، بمانند سایر بازنشسته های موقف دار رژیم کرزی و غنی به کدام سفارتی، در دوبی یا جایی دیگر چند صباحی را خوش و آٰرام بگذراند. با تاسف اشاره ها و شاهد ها چنین میرساند.
باز هم از رهپو می خوانیم: «با اندوه که در میان رنگین کمان گروه های سیاسی که با استفاده از این فضای باز سیاسی پا به میدان گذاشتند، حضور دو گروه گزافه گر چپ متمایل به مسکو و پیکن ـ با رنگ های گونه گونه اش ـ و راست اخوان ـ با شاخه های متعدد، در فضای سیاسی تقاطب را درمیان آگاهان و درس خوانده گان، به میان آوردند. اما، شاه تیرکنش سیاسی شان(ح.د.خ.ا.) به سوی نظام مردمسالاری و آزادی که آن ها را مردود می شمردند، نشانه گرفته شده بود.»
آقای رهپو!
فضای باز سیاسی؟ کدام و در کجا؟ شاه تیر کنُش سیاسی به سوی نظام مردمسالار؟ يعنی چه؟ گروه گزافه گر سیاسي؟ آیا شما برنامه ی ح.د.خ.ا. را یک بار منحیث کادر ارشد آن مطالعه فرموده اید؟ آیا تفاوت ها میان یک برنامه، پراتیک سیاسی- اجتماعی یک حزب سیاسی را با کجرویی ها و بیماری های خرده بورژوا مابانه و یا فاشیزم قومی ماجراجویانه طراز امینی و سایر شخصیت های مریض و گمراه اندیویدیوالیست اشتباه نگرفته اید؟ آیا در چشم نقاد و ضمیر بیدار! شما، تفاوت های ژرف و بنیادین میان بستر اجتماعی، فرهنگی و شیوهء عملکرد شاخه های ح.د.خ.ا. و شخصیت هاي آن، اصولا وجود نداشته است؟ آیا شما همه را بایک چشم، مانند ملای کور و از یک دریچه زیر مشت و لگد نیانداخته اید؟
رهپو با تخیلات، زیر نام «مشتی از کنش های ضد مردمسالاری ح.د.خ.ا. » چنین مینویسد: «ناسازگاری جالبی که در دیدگاه و کردار هردو بخش ح.د.خ.ا. جریان داشت، این بود که در اصل شورای ملی را یک نهاد بورژوازی می دانستند و آن را رد می نمودند، اما، از کارزارش و حتا عضویتش برای پخش دیدگاه مارکس باور روسی و جانبداری از سیاست شوروی، بهره برداری کامل می نمودند.».
آقای رهپو!
بیا بگوییم فلک عقل سلیم نصیب مان کند. مانند روز آفتابی، روشن است که، پارلمان یک نهاد بوٰژوازی است. این را همه میدانند. شورا را هرگز و هیچ کسی دران زمان رد نکرده. ببرک کارمل زنده یاد در همان زمانی که شما به پشتش می دویدید، نوشته یی دارد بنام: مبارزه ی پارلمانی و پارلمانتاریزم. آنجا با صراحت از اشتراک فعالانه در پارلمان و مبارزهء آرام، صلح آمیز، روشنگرانه و تدریجی پشتیبانی کرده. داکتر محمد حسن شرق در کتابش، تاسیس و تخریب اولین جمهوری. ص ۱۰۹می نویسد: «ببرک کارمل وکیل کابل با جملات تند و آتشین راه دادن محصلین به تالار شورای ملی را توطیه بر ضد دموکراسی و حکومت داکتر محمد یوسف تعبیر نمودند و از محصلین می خواهند تا تالار شورای ملی را ترک نمایند. طرفداری ببرک کارمل از دموکراسی و صدر اعظم سبب میشود تا متباقی وکلا نیز تالار را ترک و از شورا خارج شوند. »
۲ می ۲۰۱۷
-۵-
رهپو زیر عنوان: «مشتی از کنش های ضد مردم سالاری ح.د.خ.ا.» چنین مینگارد: «به باورم سبب اساسی همان ساختار ایدیولوژیک مارکسباور روسی از یک سو و وابستگی به شوروی از جانب دیگر بود. نشانه های این امر را که ح.د.خ.ا. در آن نقش مهم بازی کرد به فراوانی می توان دید. بارز ترین نمونه اش همراهی با کودتای داوود، می باشد که به این نظام نقطهٔ پایان گذارد.»
آقای رهپو ! به این واقعیت تاریخی نگاه کنید:
ببرک کارمل بعد از توضیح و خوشبینی کامل به آینده ء ح د خ ا به محمد داوود می گوید: «چون شما مطابق قانون اساسی حق فعالیت سیاسی ندارید اگر بخواهید میتوانید از سه طریق استفاده کنید:
۱۱ -یک روزنامه یا جریده بنام شخص دیگر امتیاز بگیرید و نظریات خود را به نشر برسانید تا زمینهء فعالیت سیاسی به شما میسر و مساعد گردد.
۲۲ -اگر امکان داشته باشد با اعلیحضرت مفاهمه نمایید تا شما را جهت خدمت بیشتر به مردم، نایب السلطنه مقرر نمایند.
۳۳- کودتا: روش مبارزه و ایدیولوژی ما به کودتا متضاد بوده و هرکس درین راه اقدام کند به مخالفت و ضدیت با او قرار خواهیم گرفت.
محمد داوود که از توصیه های ببرک کارمل رنجیده بود. . . .». (تاسیس و تخریب اولین جمهوریت. حسن شرق. ص ۱۵۹) رهپو از نقش روشن ح.د.خ.ا. در براه اندازی نا آرامی ها در معارف، حضور در اتحادیه محصلان، تظاهرات خیابانی، به ویژه تظاهرات سال ۱۹۷۰ خیابانی علیه اسپیرو اگنیو با تندی انتقاد میکند. رهپو تا کنون نمیداند که تظاهرات علیه اسپیرو اگنیو صرف به ابتکار نجیب و وکیل بدون دستور حزب صورت گرفته بود که در کتاب اخیر جناب وکیل تسجیل است. لطفا از کتاب «پادشاهی مطلقه الی سقوط جمهوری دموکراتیک افغانستان»، نوشته وکیل در صفحه ۱۰۰۰، بخوانید: «اسپیرو اگنیو در اواخر ماه دسمبرسال ۱۹۶۹وارد کابل میشود. یک روز قبل از آمدن اسپیرو اگنیو، عده یی از کادر های پرچمی پوهنتون بدون اینکه موضوع را با رهبری حزب در میان بگذارند تصمیم گرفتند که دست به تظاهرات علیه اسپیرو اگنیو بزنند. دانش آموزان دانشگاه کابل، تحت رهبری خلیل زمر، داکتر نجیب الله و عبدالوکیل، بدون اجازه و خبر رهبری حزب، دست به تظاهرات میزنند. بر موتر حامل اسپیرو اگنیو معاون رییس جمهور امریکا، با تخم میزنند و شعار: از ویتنام خارج شوید؛ میدهند.»
این است واکنش ببرک کارمل در برابر وکیل و داکتر نجیب الله:
«. . اما بدانید که شما هردو از جمله کسانی استید که از یک طرف بخاطر وقف و فداکاری تان برای حزب، باید تقدیر شوید؛ اما از طرف دیگر و در عین زمان تیر باران گردید! زیرا بدون آگاهی رهبری حزب، خود سرانه به ماجرا جویی دست زده اید. شما هم باید مانند سایر جریانات سیاسی عمل می نمودید و دست به اعمال ماجرا جویانه که باعث عصبانیت امریکایی ها و دولت گردیده، نمی شدید.» ص ۱۰۲همان کتاب.
رهپو در جایی از بیانیه ببرک کارمل ذکر میکند:
«کارمل در جلسهء ماه جولای ۱۹۷۱ شورای ملی بیان داشت: ارتجاع سیاه راست افراطی و شعله افروزان چپ افراطی عملاً زیر لوای انتی سویتیزم (ضد شوروی) در یک جبهه با جناح راست و محافل و سازمان های جاسوسی داخلی و خارجی در تبانی و توطیه اند تا روابط نیک و حسن همجواری افغانستان و اتحاد شوروی را برهم بزنند»
آقای رهپو!
کجای این بیانیه خلاف منافع مردم افغانستان است؟ چه عیبی درین بیان خردمندانه و هوشیارانه می بینید؟
باز هم رهپو:
«در هنگام بحث روی گرفتن قرضه از بانک جهانی، کارمل، امین و هوادرانش در شورا، به مخالفت برخاستند. آنان به روشنی گفتند، ما، با تاسیس این بانک ۲۰۰ (!) در صد مخالف هستیم، امین در بیانیه اش گفت، این تنها موضوع بانک نیست. مسالهٔ استقلال ملی و زنده گی مردم و سرنوشت افغانستان است. ما تمام دسایس و طرح های گوناگون هیات حاکمه و قدرت های مستبد افغانستان و نفوذ فلاکت آور امپریالیزم به سر کرده گی امریکا را در افغانستان فاش می سازیم، آنان حتی جلسه شورا را ترک گفتند. این امر تا ماه مارچ ۱۹۷۳، دوام نمود.»
آقای رهپو!
مگر حادثه های تاریخی فاجعه بار یک و نیم دههء اخیر، این واکنش کارمل. . . و. . . را در رابطه با ناتو، کمیته سیصد، بانک جهانی، وال استریت و صد ها انستیتوت های جهانخوار غرب در کشور، به نظر شما تا هنوز هم ثابت نساخته؟ آیا بانک جهانی همین اکنون کشور ما را به روسپی خانه دنیا و مافیای مواد مخدر وجنگ سالار، الیگارشی مالی مبدل نکرده؟
بازهم به سراب خیالات رهپو میروییم: «جای شگفتی این است که آنان آن گاهی که در صف نیروی های مخالف قرار داشتند، در بارهٔ آزادی و مردمسالاری فریاد سر می دادند و گلو پاره می کردند. از فضای آزادی بیان در جریان انتخابات آزاد بهره می گرفتند و از منبر پارلمان تیر نقد را بر دیگران رها می نمودند. اما، همین که به کودتای داوود پیوستند، در برابر این اقدامش که همه روزنه های آزادی بیان را بست و دهن ها را مهر و موم نمود، کوچک ترین صدای اعتراض را بلند ننمودند. به باورم دلیل اساسی، نفرتی بود که سنگ پایهٔ ایدیولوژی شان را نسبت به هر نوع آزادی برای دیگران میساخت.»
جناب رهپو، تصور نمی کنید عقده کشی، انسان را کل و کور میسازد؟
ح.د.خ.ا. در برابر یک عمل انجام شده قرار گرفته بود. تمام نیرو های اخوانی و ارتجاع منطقه هر لحظه در پی نابودی رژیم سیکیولار نخستین جمهوری بودند. هر عمل مخالف آن آب در آسیاب دشمن کشور، یعنی آی اس آی، ارتجاع بین المللی و ملا های مفلوک دیوبندی به پیمانهء اشک های ماتم زده و حسرت بار شما نسبت به گذشته می ریخت. نیرو های آگاه و هوشیار سیاسی، منجمله رهبری ح.د.خ.ا. یک گزینه داشتند: دفاع بی چون چرا از مشی خطاب به مردم افغانستان و نظام جمهوریت. این را حالا کودن ترین انسان جامعه درک می کند ولی نمیدانم عقل شما چرا از درک حادثه های آن روزگار تا این پیمانه کوتاه می آید؟
این جا به تناقض گویی های رهپو بنگرید: «به باور من در همین دههٔ مردمسالاری بود که نیرو های دگرگون خواه، پا به زمین نبرد گذاشتند. آنان با بهره گیری از این فضای باز، به پخش آگاهی دست زدند.» ندانستم، کدام نیرو ها؟
باز هم میرویم به دُر فشانی های جناب رهپو: «از این فضا نیرو های چپ و راست ـ هر دو در بند ایدیولوژی بودند ـ بیش ترین بهره برداری را نموده و همینان بودند که تخم استبداد بعدی را در وجود کودتای داوود، ۱۹۷۳، و امین، ۱۹۷۸، کاشتند. به این گونه آنان به جای فراهم ساختن زمینه برای نهادینه سازی ساختار مردمسالاری، در خط تنفر بی پایه، ـ زیر اثر تبلیغات اردوگاه گویا سوسیالیزم ـ از ساختار اقتصادی سرمایه داری، اژدهای استبداد را تغذیه کردند. سیالهٔ این نگاه را تا کنون در ذهن وارثان (!) شان، جریان دارد.»
جناب رهپو!
نمیدانم کم از کم با ابتدایی ترین اساس های جامعه شناسی و الفبای دیالکتیک تاریخ آشنایی دارید، یا خیر؟ تخم استبداد در کشور ما ریشه های چند هزار ساله دارد: در ساختار نظام جامعه و شکل های موزاییک قبیلوی، عشیره یی، تول و تلوار، ساختار نا متجانس و ترکیب های قومی یعنی همان شیوهء تولید آسیایی، شعور، روان و فرهنگ جامعه، خشونت و فوندامنتالیزم مذهبی و سنتی، آهنگ رشد قهقرایی اقتصادی و سایر بنیاد های هستی ساز جامعه. تخم استبداد را حزب نکاشت و اگر با دیدهء بصیرت، نه شرمساری و خجالت نسبت به گذشته های تان، به کودتاها بنگرید، رهبری سالم و هوشیار حزب و پرچمی ها هرگز از هردو کودتا، کمترین حمایت نکردند. آنها هردو بار در برابر یک عمل انجام شده قرار گرفتند. به این حقیقت تاریخی توجه کنید:
وکیل در ص ۱۳۶۶ کتاب خویش چنین می نویسد: «از چهره های دیگر کودتای داوود، فیض محمد وزیر داخله ی جمهوریت. . . بود. دوستان نظامی اش از موصوف برای اشتراک در کودتا دعوت به عمل آوردند. از موضوع ببرک کارمل و میر اکبر خیبر توسط ذبیح الله زیارمل اطلاع حاصل یافتند و آنها هم به شدت عکس العمل نشان دادند و به ذبیح الله زیارمل دستور دادند تا وی را از اشتراک در کودتا بر حذر داشته و موقف اصولی حزب را در مقابل کودتا به وی توضیح نماید. ولی فیض محمد مشوره رهبری پرچمی ها را قبول نکرد. . . »
جناب رهپو، حالا بگویید که سیاله ی بی خبری و بیسوادی و یا دروغ پراگنی برای فرصتی دیگر، ذهن کی را کور و مغز کی را منجمد ساخته است؟
-۶-
بنا بر گفتهء رهپو، ح.د.خ.ا. از زمان داوود به قدرت رسید. ولی جناب ایشان کوچکترین دلیل و سندی که حزب در زمان داوود به قدرت رسیده باشد، نمی آورند. در کودتای محمد داوود، ۱۷۰ افسر و شخصیت های سیاسی و نظامی سهم داشتند. جناب رهپو نگفتند که به جز فیض محمد، که خلاف دستور حزب، به کودتاچیان گرایید، چه تعداد حزبی ها در کودتای داوود سهم داشتند؟ موقف رهبری حزب در مورد ماجراجویی و کودتا را که از پیش نوشتم.
این صدای رهپو، همان صداییست که سال ها پیش در مورد کودتای ۲۶ سرطان از حنجره ء آی. اس. آی، شبکه های رسانه یی غرب، سازمانهای جاسوسی ضد افغانستان از خارج کشور بیرون میشد. آنها نخستین جمهوری را تکفیر و ادعا می کردند که این نظام کمونیستی و وابسته به کی جی بی شورویست. عین ادعایی که پس از چهار دهه از حنجره رهپو شنیده میشود. من چنین می پندارم که نویسنده حتی زحمت خواندن چند اثر تاریخی و خاطره های تعدادی از دست اندرکاران آن زمان را به خود نداده، یا در پس این همنوایی تبلیغاتی با سیاه ترین شبکه های تبلیغاتی ضد منافع کشور ما، آرامش رسیدن به کرسی را خواب می بیند.
جناب رهپو!
لطفاً بگویید که از ۱۷۰ تن کودتاچی ۲۶ سرطان به جز فیض محمد، چند تن پرچمی در آن نقش و سهم داشتند؟
باز هم در سفته های رهپو: «کارمل و هوادارنش در حلقه های خصوصی خویش ادعا می کردند وارثان هم چنان ادامه می دهند ـ که ما با این کودتا موافق نبودیم. اما، پرسش اساسی این است که چرا بر این تخت خونین قدرت، همراه با امین، فراز آمدند و تا مدتی که رانده نشده بودند، بر آن غنودند؟ به باور من، بار دیگر دست مسکو را در پشت این تصمیم همراه با نبود ارادهٔ قوی در وجود خود کارمل و پیروانش، به روشنی میتوان دید. اما، این بار در اریکهٔ قدرت، زخم خونین اختلاف پیشین میان پیروان تره کی و کارمل که اکنون پیروان امین هم به آن افزوده شده بود، دهان چرکینش را باز نمود. »
جناب رهپو!
به پندارم، . . . ببرک کارمل درک میکرد که با عدم توافق، به آن در نخستین روز ها، بار مسوولیت بزرگ تاریخی را بردوش خواهد برد. اگر در آن لحظه های حساس تاریخی که چگونگی رشد آینده قیام هنوز گنگ و مبهم بود، به شکست مواجه میشد، سرنوشت حزب و جنبش چپ، به چه می انجامید؟ در آنصورت اگر رهپو زنده بود شاید می گفت: ببرک کارمل بخاطر بایکوت این کودتا، چه جفای بزرگ تاریخی را در برابر این قیام شکوهمند و رستاخیز ملی انجام داد. از شما میپرسم که، چرا با این همه آگاهی، مدت ها پیش به دامان غرب نه غنودید و مقام و چوکی را در همسویی و همراهی با مارکس باوری روس و کارمل ترجیح دادید؟ اگر ذهن پر نبوغ! شما از پیشبینی حادثه ها عاجز آمده باشد، بگذار بگویم:
ببرک کارمل هم با رهبری پرچمی از سیارهء مریخ و یا از مهتاب بوقلمون تخیل شما به زمین پرتاب نشده بودند. رهبران و جنبش ها، به اندازهء مسوولیت شان و به پیمانه ی تاثیر گذاری کار شان در بسیاری از برهه های تاریخی، بعضاً اشتباه های جبران ناپذیر می کنند. با تأسف که چنین شد.
رهپو: «امین برای آوردن دگرکونی هاـ در همه سطح هاـ نسخه کودتای بلشویکان به رهبری لنین و اقدام های خشن استالین در روسیه پس از۱۹۱۷، را در جیبش داشت. او به روشنی در برابر برخی نقدهای درونی به ساده گی می گفت، مهم نیست، ممکن من را استالین بخوانند و من از این امر باکی ندارم و به آن افتخار می نمایم. »
جناب رهپو!
تصور می کنم دانش و فهم امین و تره کی از مارکسیزم- لنینزم، به همان پیمانه بود که از شماست. شما به جز از نشخوار شاید مقاله های از ترجمه های انگلیسی، یک اثر لنین و یا عملکردش را نقد نکرده اید و یا شاید اصولاً نخوانده اید. تنها سیاست نوین اقتصادی لنین(نپ) به صد ها شک و تردید شما پاسخ میدهد. مدت فرمانروایی لنین فقط یک و نیم سال بیش نبود. لنین شهزاده نبود. او هرگز تجربهء حکومت داری نداشت. تازه از یک شرایط دشوار مخفی و اختناق سر بیرون آورد و کهن ترین نظام را شکست. پس از آن با درد تمام که هنگام بیماری لنین، عنان قدرت بدست استالین افتاد. لنین بار ها حزب را از برخورد خشن استالین هوشدار داده بود. بحث روی کارکرد های استالین دامنهء دراز دارد و درین جا نمی گنجد. ولی استالین در پهلوی جنایت های نا بخشودنی، کارکرد های بزرگی دارد که نوشتهء نقد گونهء شما از ارزیابی آن عاجز است. امین و تره کی مانند شما نه کمونیست، نه لنینیست نه استالینیست، بلکه شخصیت های. . . بودند که تنها و تنها برای سیطره ی شخصی خویش، هم حزب، هم وطن، هم خود و خانواده ها و هزاران انسان وطنپرست خلقی و پرچمی را به گرداب، جنایت، انحراف و نابودی کشاندند و بدین گونه کشور را به بحران و قهقرا بردند. همهء برخورد ها و کنش های رژیم امین- تره کی، ماجراجویانه، بدون سنجش، ناشیانه و توام با خشونت افغانی، قبیله یی و ایگوییزم سیاسی و شخصی همراه بود. این گونه برخورد های مشکوک هیچ ربطی به لنینیزم، استالینیزم و کمونیزم ندارد. این تبلیغ های غرب است که تفالهء آن را بیست سال پس از سقوط، شما نشخوار می کنید. در حقیقت آنچه خشونت، اشتباه و خیانت از استالین سر زده، رژیم خلقی و تبلیغ های غرب، نا روایی هایش را زیر پوشش آن آورده. این بخیه زدن های جنایت های امین - تره کی و خلقی ها با استالنیزم، خوش خدمتی ایست برای صحه گذاشتن بر تبلیغ های ارتجاع بین المللی، منطقه و نیروهای طاغوتی جهادی و ویرانگر که شما نقش وارث آنرا ادا می کنید. این بی انصافی محض است. شما از نقش امپریالیزم، سازمانهای جاسوسی منطقّه، موقعیت جیوپولیتیک و جیواستراتیژیک، پلان های استخباراتی کشور های منطقه و جهان در قضایای افغانستان کاملاً طفره میروید و هر آنچه گناه است به دوش لنین، استالین و ح.د.خ.ا. می اندازید. تو گویی لنین در کشور ما زاده شد و انقلاب ثور را نسخه داد.
-۷-
رهپو در اخیر زیر نام درس های تلخ چنین می نویسد: «از آن جایی که به گفته آگانون، فیلسوف یونانی، گذشته را هیچ کس، حتا خدا نمی تواند دگرگون بسازد. به باورم بایست به این گذشته با دید نقد نگریست و از آن درس های لازم را گرفت.»
جناب رهپو!
کی میتواند، منکر باشد که گذشته را با نقد نبیند؟ مگر! آیا این شیوه دید شما، واقعاً نقد است؟ من بار بار از خامهء شما محترم خوانده ام که نقد در یک کلام، جدا کردن سره از ناسره است. حالا وقتی این نوشته را می خوانید، سر تاپا، با دید یک جانبه، غرض آلود که باعقده مندی و تنگ نگری، نگاشته شده است، مواجه میشوید. نویسنده تا توانسته از مارکسیزم- لنینیزم، جنبش های چپ، شوروی، کارکرد های ح.د.خ.ا. با دید تنگ نظرانه انتقاد کرده است. کجای این نوشته شما، سره را از ناسره جدا ساخته و نقد است؟ کجای این نوشته به یک اثر کوچک لنین پرداخته و آن را به دیده نقد نگریسته است؟ مگر واقعاً چنین تصور میشود که عامل این همه بدبختی ها تنها و تنها ح.د.خ.ا. بوده؟ آیا این شیوهء دید، چه تفاوتی با شیوهء دید یک ایله جاری و عامی و غافل از اهم مسایل جامعه شناسی، سیاست و تاریخ، دارد؛ هنگامی که یک قطب یک پدیده را به باد حملهء بیرحمانه قرار می دهید و ده ها بُعد دیگر به تاق نسیان سپرده میشود؟
رهپو باز هم می نویسد: «عدم وجود طبقه و نبرد طبقه یی: این امر روشن است که در گوهر نگاه مارکس باور روسی، مسئاله طبقه و نبردش نقش مرکزی دارد. پیروان این خط دید با ناسازگاری شگفت انگیزی رو به رو شدند. در همبود قبیله ـ دهقانی چنین پدیده یی را با ذره بین هم نمی یافتند. آنان متوجه شدند که برای شکل گیری طبقه ها و سپس نبرد طبقاتی، باید زمانه های زیادی انتظار بکشند و این کار در عمر کوتاه شان هرگز و هرگز صورت نمی گرفت. در حالی که آنان آدمان شتابزده بودند. بی سبب نیست که حفیظ الله امین، می خواست در مدت کوتاه شش ماه، در این حال و وضع کشور عقب مانده، سوسیالیزم بسازد. بر این باور جز ماجراجویی سیاسی نام دیگری نمیتوان گذارد. این دید از همان روز های شکل دادن حزب تا روز های پایانش ادامه داشت.»
جناب رهپو!
تصور می کنم طرح طبقات، مبارزه و انتاگونیزم طبقاتی، انقلاب اجتماعی، دیکتاتوری پرولتاریا، تیوری هایی اند که با روشنی از جانب کارل مارکس ارایه شده اند. لنین چیزی نو به جز از تشریح و توضیح این مسأله ندارد. چه کسی در کشور ما نمی دانست که هنوز فرسخ ها از تشکل طبقاتی، به دوریم؟ این همه جنایت ها، ماجراجویی های امین چه ربطی به نیرو های ملی- دموکراتیک و نسلی از رهروان راه رفاه انسان دارد؟
بازهم رهپو: «به باور من آخر و نی آخرین سبب که میتوان آن را عنصر تعیینگر خواند، همانا نبود باور به اصل های مدرن مردمسالاری و دموکراسی در حزب و به دنبال آن در ساختارهای دولتی که کودتاچیان سر و سامان دادند، می باشد. عصر تاریکی، یا قرن های میانهٔ عیسایی سیطره بی چون و چرای کلیسا ـ در چنگال نظام خانسالاری و استبداد دین عیسایی ـ شاخه های گونه گونش ـ در بند بود، برای رهایی از این ستم، متفکران، فیلسوفان و اصلاح خواهان با خرد نقادانه، پایه های عصر روشنگری را ریختند. در گوهر این امر واژهٔ آزدای شاه نگینش- به شمار می رفت. به این گونه جنبش آزادی خواهی و طلبی یا لیبرالیزم، آرام آرام ـ اما، با دشواری های بزرگ سر راه ـ شکل گرفت.»
نمیدانم رهپو تاریخ اروپا، عصر روشنگری و رنسانس را تا کدام حد میداند؟ آیا این عصر روشنگری بدون خونریزی ها، انقلاب ها، خشونت ها، کجرویی ها، قربانی ها، آرام و بی سرو صدا پایان یافت؟ ح.د.خ.ا. از بستر مناسبات قبیله و عشیره و عقب مانده ترین جامعهء سنتی برخواسته بود. چگونه معجزه بر پا میشد که کشور آبستن شخصیت هایی چون گاندی، ماندیلا، ژان ژاک روسو و غیره میشد تا عطش سیری ناپذیر روشنگرانه قرن بیست و یکم لیبرالی رهپو با آن سیراب می گردید. خوب به خاطر دارم که در آن زمان حتی همان شعار های مارکس باوری روسی! برای وطن، خیلی مدرن و برای جامعهء ما بسیار فیشنی بود. جناب رهپو نمیداند که دموکراسی، مدرنیزم، پسامدرننیزم، لیبرالیزم و جامعهء مدنی و مردم سالار بستر می خواهد و تراویدهء تکامل تدریجی قرن هاست. حالا که به عقب می نگریم، با این سیستم مردم سالار و لیبرال دلخواه رهپو، به گمانم کشور ما یک قرن دیگر به عقب برگشت. کدام عقل و منطق میتواند، عصر روشنگری اروپای قرن پانزدهم را با جامعهء موزاییک عشیره یی استبداد زده و مذهب پرست شیوهء تولید آسیایی و سنتی چنین خیال پردازانه بخیه زند؟
رهپو در اخیر چنین تعریفی زیبا و رویایی از مردمسالاری میدهد: «برای حقوق سیاسی همه کس، حاکمیت مردم، انتخابی بودن فرمانروایان یا درست تر خادمان مردم، تفکیک قوا، اصل حکومت اکثریت با نگهداری حقوق اقلیت، حضور چند گانگی اندیشه ها و گروه های اجتماعی، مشارکت دایمی مردم در تصمیم گیری های سیاسی، امکان نقد و بررسی در همه زمینه ها و رای مردم بدون توجه به سنت های دیرینه، اصالت خرد نقادانهٔ فرد. . . .»
جناب رهپو، من چنین تخیل آرمان گرایانه را تا کنون نه در شرق نه در غرب، نه در سوسیالیزم، نه در کشور مهد دموکراسی! امریکا دیده ام. اگر شما دیده اید لطفاً بنمایانید. تصور نمی کنید این پندار های تان برای افغانستان، جز یک فانتیزی چیزی دیگر نخواهد بود؟
بگذارید با این دید رهپو برویم به استنتاج های عینی و منطقی و بیطرفانه، «نظام سرمایه داری از آن گاهی که شکل گرفت دچار دگرگونی های ژرف و زیاد شده است. دیگر این نظام تنها و تنها بیانگر منفعت عام طبقه و یا طبقه های ویژه یی نمی باشد.»
آقای رهپو!
شما از کدام نظام سرمایه می حرفید. نظام سرمایه داری قرن بیست و یک یعنی گلوبالیزم، جهانی شدن سرمایه، انقراض نسل بشریت از لحاظ اخلاقی و شیمه پویایی اجتماعی، بزرگترین فجایع را در تاریخ پسامدرن بشریت به بار آورده است. نظام سرمایه داری به صورت مشخص از منافع یک طبقهء معین تا هنوز با چنگ و دندان دفاع میکند. این نظام دلخواه شما، دنیا را به به بحرانهای بزرگ تجاوز، غارت، ریوانشیزم اجتماعی قرن بیست و دکترین یا سیاست های مزورانهء افتر شاک After Shock قرن بیست و یک در مقیاس جهان و کشور های اسلامی، آلودگی، نابودی و کاهش ریزرف های طبیعت،Global Warming (گرمی هوا) وهزار و یک بلای زمینی و آسمانی مواجه ساخته و بیرحمانه محصول کار طبقه های دیگر را می چاپند. درین نظام روزتا روز غریب غریب تر و ثروتمند، ثروتمند تر میشود. شما که در سایه ی کمک سوسیال این نظام غنودید و بازنشستگی تانرا با خاطر آرام در آن، پس ازین همه نعمت های دورهء سوسیالیزم سپری می کنید، تصور نکنید که همه دنیای جهان لیبرال و سرمایه به مانند زندگی شما، بهشت برین است و نظام سرمایه بیانگر منافع ویژهء یک طبقه می باشد. این دیگر در روز روشن به چشم انسانها خاک پاشیدن است.
-۸-
در فرجام:
«برای درک دقیق و درست مسأله، باید اصولیت تاریخ را فهمید.»
رهپو در این نوشتهء سرا پا هذیان گونه، تلاش نموده، مارکسیزم را از روحیهء مبارزه طبقاتی، انقلاب اجتماعی، دیکتاتوری پرولتاریا، تهی نموده، به آن چهرهء ریفورمیست و سازشکارانه دهد. در حالیکه مارکسیزم درین مورد ها حکم روشن دارد. مارکسیزم، یعنی، فلسفه، جامعه شناسی، بیان میکانیزم چگونگی بوجود آمدن سرمایه داری یا اقتصاد سیاسی، راه انقلابی و قهر آمیز یا مسالمت آمیز بیرونرفت از بحران استثمار سرمایه و در نهایت پراتیک و پراگماتیزم ناگذیر انقلابی و درک مادی از روند های تاریخی. «مارکسيست فقط آن کسی است که قبول نظريه مبارزهء طبقات را تا قبول نظريه ديکتاتوری پرولتاريا بسط دهد. » از دید مارکس: «دولت، يعنی پرولتاريائی که به صورت طبقهء حاکمه متشکل شده است. ». از پژوهش و فهم سنجیده شده و دقیق مارکسیزم، چنین نتیجه می گیریم که آقای رهپو اصلاً و هیچگاهی زحمت مطالعه آثار کارل مارکس را به خود نداده است و یا می خواهد آنرا مطابق نرخ روز باز سازی کند. او با این شگرد ها، از پشت بر پیکر مارکسیزم خنجر میزند. همانگونه که بر ح.د.خ.ا. زد. رهپو، کارل مارکس را درین نوشته اش به تیوریسن منفعل، ریفورمیست، سازشکار و تسلیم شده به غول سرمایه معرفی میکند. گویا کارل مارکس، جانبدار انقلاب اجتماعی، خیزش پرولتاریا و سرنگونی نظام سرمایه نبوده، یک فرد ریفورمیست و یا سازشکار بود. بنا بر آن: فرموده های رهپو درین زمینه، نقد نیست. «نقد یعنی جدا کردن سره از ناسره.».
حالا در مورد مارکس باوری روسی:
رهپو، از یک اثر لنین در رد و یا تایید لنینیزم نام نمیبرد. او یک سره اندیشه های لنین را زیر نام مارکس باوری روسی، بدون کوچکترین مدرک و استدلال منطقی رد میکند: به نظرم، لنین در بستر تجارب تاریخی سیاسی و وضع آن زمان کشور خود رشد و عمل کرد. به پیروزی های مشخص رسید و اشتباه هایی را مرتکب شد. مارکسیزم را متناسب با شرایط مشخص آنزمان و شرایط قرن بیستم جهان در روسیه آموخت، ادامه و رشد داد. نظریه های لنین خلاف گفته های کوته اندیشانی که آنرا شکل مسخ شده مارکسیزم میدانند، ادامه مارکسیزم است در شرایط دگرگون و روسیهء آنروزی. روسیه از عقب مانده ترین کشور های سرمایه داری آنزمان بود. برای حزب بلشویک و لنین میراث شوم نظام مستبد و جنگ جهانی نخست، اقتصاد خیلی عقب مانده، بایکوت ها، سبوتاژ ها، ارتجاع سخت جان اریستو کراسی فیودالیزم و سد ها دسیسهء داخلی و خارجی و پرواکاسیون ها به جا مانده بود. لنین و حزبش تجربهء دولت داری نداشتند. اپورتونیست ها و بورژوازی سرنگون شده، آماده همکاری نبودند و دسیسه می کردند. کشور دچار بحران ژرف اقتصادی و سیاسی بود. هنوز دو سه سالی نگذشته بود که لنین با آگاهی کامل از وضع، سیاست نوین اقتصادی«نپ» را اعلام و راه های منطقی بیرونرفت از قحطی و فقر را جستجو کرد: «طرح اقتصادی نپ یا سیاستهای نوین اقتصادی در دهمین کنگره حزب در مارچ ۱۹۲۱به تصویب رسید. در این کنگره لنین ناگهان تغییر موضع داد و اظهار داشت که نباید برای پیروزی قبل از موعد یک نوع سوسیالیسم غیر ممکن لجاجت نشان بدهیم، ما تا کنون مرتکب اشتباهاتی شده ایم ولی اکنون بهتر است با چوبدست های سرمایه داری راه برویم، تا اصلاً راه نرویم، چون، ما باید بیش از سرمایه داری از فقر، وحشت داشته باشیم. ». اینست واقعیت سیاست لنینی.
پسان ها، استالین، در گیر سیاست های وحشتناک و استبداد خشن شد. ولی نباید از خدمت های بزرگ استالین به خاطر دفاع قهرمانانه از سرزمینش، در جنگ جهانی دوم چشم پوشید. رهپو حتی از یک دستاورد آن شرایط دشوار زندگی سیاسی شوروی منحیث نقد یادی نمی کند. هر چه است در مورد ناسره ها می گوید و سره ها از کنج ذهن شریفش تو گویی فرار کرده. بخاطر داشته باشید که دولت شورا ها تازه ایجاد شده، آلمان هتلری تا ماسکو پیش آمده، تقریباً همه شهر ها و نصفی از کشور در جنگ وحشتناک فرسایشی ویران شده، نیرو های انسانی به تحلیل رفته و یا کاملاً تلف شده، شوروی پس از جنگ شاید بیست ملیون کشته از خود بجا گذاشته بود. رهپو بویی از تاریخ شوروی، تاریخ جهان و جنگ جهانی دوم نمیبرد. او تا توانسته یک سره بر پیکر ضعیف شوروی زوال شده چسپیده و بیرحمانه تر و یک جانبه تر نسبت به جهان سرمایه و کولاک های داخلی زیر نام مارکس باوری روسی، به هذیان های غیر مستند و خیال انگیز پرداخته است. به گمانم برخورد نقد گونه، به پدیده ها چنین نیست. نقد یعنی «جدا ساختن سره از ناسره».
رهپو شمه یی از تاریخ انقلاب های اجتماعی اروپا، انترناسیونال ها، رابطه های جنبش های چپ کارگری، انقلاب های آزادیخواهی کشور های جهان سوم، ماهیت استعمار امپریالیزم، نیوکلونیالیزم، نظام شوروی منحیث تکیه گاه این جنبش ها، جنبش عدم انسلاک و غیره را یا نمیداند و یا خاص برای رغبت و رضای باداران کنونی جهان و نظام سرمایه، همه ی این کشور ها را اسیر و برده ی شوروی میداند. او جنبش های مذهبی، ارتجاعی و عقب گرای آسیای میانه ی شوروی را آزادی خواهانه مینامد، همانگونه که "مجاهدین" کشور ما تروریزم، دهشت، وحشت و این همه فاجعه های شانرا در برابر نظام دولت جمهوری دموکراتیک وقت و مردم افغانستان، جنبش آزادی خواهی مینامند. به باورم پس از سقوط شوروی، رویداد های کشور ما، عراق، لیبیا، سوریه، اوکرایین، یوگوسلوایا چیچینیا، تاجیکستان و اقصای جهان، چشم هر کوری را بینا میسازد. ولی آقای رهپو با چشمان نابینا به این رویداد نگاه میکند و یا عمداً از آن با خاموشی و مُهر بر لب کنار میرود. هیچ کسی شک ندارد که ثبات نسبی سیاسی، مدرنیزم و بیشترین پروژه های بنیادی صنعتی، در وطن ما فراورد کمک ها و کریدت های بدون عوض اتحاد جماهیر شوروی وقت است.
رهپو نقش ح.د.خ.ا. و عامل خارجی شوروی را در سیر حادثه های سه دهه ی اخیر کشورمان آنقدر تعیین کننده و برجسته میسازد که به صورت قطع از دیگر عامل ها چون، موقعیت جیوپولیتیک، جیو استراتیژیک، مداخلهء کشورها و سازمان های جاسوسی مختلف چون، کی جی بی، جی آر یو، سی آی ای، آی ایس آی، ساواک، ریخت و بافت های قبیله و صد ها عامل دیگر را عمداً نادیده گرفته تمام گناه ها را برای خوش خدمتی اربابان زور و زر ملی و بین المللی به گردن حزب و رژیمی که تا اخیر خودش زبان گویای آن بوده، می نهد و بار تمام معصیت ها را به دوش ناتوان خویش حمل می کند. آقای رهپو همان گونه که بیشترین بخش عمر خویش را با بی باوری و حفظ امتیازات بلند در چشم رژیم دولت جمهوری تا آخرین لحظه سقوط آن خاک زد، همانگونه اکنون می خواهد از این مانور تجربه شدهء موفق در آخرین مرحلهء زندگی، متناسب به نرخ روز سود برده و نامش را نو آوری، دید روشنگرانه و نقد بر گذشته بنامد. او نمیداند که تغییرات جهشی و این همه بد بختی ها در کشور ما ایدیولوژیک نه؛ بلکه ژیوپولیتیک، سیاسی، روی فعالیت های استخباراتی و اوپراتیفی ابرقدرت ها و کشورهای منطقه در فضای جنگ سرد شکل گرفته است.
در اخیر:
جناب رهپو!
گیریم که این ایدیولوژی ناقص بود ولی اعمالی که ما انجام دادیم با کدام فورمول های مارکسیزم و لنینیزم یا بنا به گفته شما مارکس باوری روسی برابر بود؟ شما باید بدانید که رهبران ح.د.خ.ا. مسوول اعمال خویشند، نه ایدیولوژی و اعتقاد یا شوروی. ببینید، همین اکنون جهادی ها زیر هر نام و نشان، چگونه روی منافع مشترک با هم گره می خورند؛ ولی در صف های جنبش چپ، کسانی به نام روشنگر نرخ روز، معامله گران، قوم پرستان، اپورتونیست های چوکی پرست، زیر نام نقد، روشنگری و دید به اصطلاح عقلانی، چگونه درز ایجاد می کنند. به گمانم یکی از خیانت ها و اشتباه های بزرگ رهبری ح.د.خ.ا. هنگام قدرت، دادن امتیازها و صلاحیت ها به چنین افراد ضعیف النفس، بی اندیشه، تنبل، بی صلاحیت، معامله گر، که جز ذکر خیر جیب و شکم خویشتن، دیگر هیچ اندیشه و پرنسیپی نداشتند ؛ می باشد. اکنون با درنظر داشت این همه ارزیابی ها، بیایید، با همه حرف های جناب رهپو برای لحظه یی موافق باشیم. درین صورت، آیا پس از گذشت چهار دهه جنگ و خونریزی، در نبود الترناتیف های گوارا و خوشایند، همان سوسیالیزم کج و معوج شوروی، همان مارکس باوری روسی، همان حزب توتالیتر، گزینهء بهتر ازین رژیم های دلخواه جهادی، طالبی، اسلامی -امریکایی لیبرال با این همه فاجعه های کنونی شرم و ننگ تاریخ و بشریت برای شما نیست؟ اینجاست که باید گفت: فرموده های رهپو نقد نیستند. «نقد جدا کردن سره از ناسره است.» در حالیکه مفهوم نقد به مراتب ژرف تر و وسیع تر از آنجه رهپو آنرا «جدا کردن سره از ناسره» میداند؛ می باشد.
پایان
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat