استاد عبدالله وفا نورستانی

 

   

مرحوم استاد حفیظ الله «وفا» نورستانی: نقاش، شاعر، نویسنده، هیکل تراش و خوش نویس دیگر لب بر نمی گشاید و خاموش است. 

بر تو فرزند  ارجمند  عزیـــــــز               از  من این  عکس  یاد گار  بود   

پیــکرم  ریخــــت زیر خاک سیه              سال  عمــــر  تو  صد بهار  بود 

پـــســرم  هر کجا  و در همه حال              حافظت لــــــطف  کردگار   بود 

خاک  مــن  نیز  با « وفا » باشد           مر ترا عــــــــــمر  گلعذار   بود

:زندگینامــــــه -  

:نـــــــــــــقاش - 

:شـــــــاعـــــر - 

:نویــــــــسنده - 

: هیکل تراش

:خوش نویس -

:زندگینامه - 

استاد حفیظ الله «وفا» نورستانی یگانه فرزند مرحوم جنرال مبارک شاه نورستانی قوماندان در محاذ پکتیا در جبهه تل و وانه در جنگ استقلال کشوردر (1919)، تحت قیادت شاه امان الله می باشد.

وی در سا ل (1296) در یک فامیل روشنفکر و سر شناس در ولایت پکتیا دیده به جهان گشود؛ و حینکه اعلان جنگ با دولت انگلیس داده شد؛ جنرال مبارک شاه که در آن زمان رتبۀ غند مشری داشت و قوماندان قطعۀ توپچی در ولایت پکتیا بود، فامیل خود را به کابل فرستاد، تا از آتش جنگ در امان باشند؛ چون فامیل موصوف در راه پکتیا، کابل بودند که بمب افگن های انگلیسی یک قسمت ارگ شاهی، ماشین خانه، و  کندک سوار را بمباردمان کردند بعد از ختم پیروز مندانۀ جنگ استقلال در (1919) و مشخصآ پیروزی چشمگیر مبارک شاه در محاز (تل و وانه) و ارتباط مستقیم شاه امان الله با غند مشر موصوف و آگاهی شاه امان الله از جبهات جنگ و امر اجرای فرمان رتبۀ جنرالی و نشان استور برای غند مشر موصوف وخواستن وی ابتدا به کابل و بعدآ تبدیلی وی به قندهار به جای صالح محمد خان، باعث خشم و حسادت قوماندان عمومی محاذ پکتیا (جنرال نادر) شد و وی را خشمگین ساخت و به امر وی مهمانی ترتیب دادند و مبارک شاه را مسموم ساختند. که به این ترتیب حفیظ الله که هنوز پسر چهارـ پنج ساله یی بیش نبود، پدرش را از دست میدهد و چون شش ساله میشود مادرش نیز دار فانی را وداع می گوید و خودش با دو خواهر خورد تر از خود نزد خاله اش زندگی پر ازمشقت را آغاز میکنند.

نقاش:

استاد حفیظ الله به دستور شاه امان الله شامل مکتب امانیه (استقلال) میشود و تا صنف ششم اول نمرۀ صنف خود می باشد.و نظربه علاقۀ که به نقاشی پیدا می کند؛ توسط مرحوم استاد کریم شاه خان که از جملۀ استادان برجستۀ نقاشی بودو شخص حفیظ الله وی را سخت حرمت داشت و او را سمبول صداقت؛ لیاقت و کفایت می دانست، شامل مکتب  صنایع نفیسۀ کابل می شود و در سال (1318) فارغ التحصیل می شود، وی تمام دورۀ مکتب استقلال و صنایع را با اول نمره گی به پایان می رساند  ابتدا به دارالمعلمین ا ساسی پغمان به حیث معلم رسم مقرر گردید و سپس در سال (1321) به مکتب استقلال تبدیل شد و پس از چهار سال تدریس در این لیسه؛ به لیسۀ امانی (نجات) توظیف گردید؛ و تا سال (1352) در این لیسه خدمت کردو در ختم همین سال به رتبۀ دوم تقاعد نمود و سپس دوباره به صفت نقاش در مطبعۀ دولتی و پس از مدتی به حیث استاد در کورسهای پروفیسر میمنه گی اجرأ وظیفه نمود و بالاخره در سال (1362) نسبت معاذیر صحی دیگر وظیفه رسمی را عهده دار نشد و در منزل شخصی خود واقع کارته سه کابل مصروف پرورش گلها و سرودن شعر و نوشتن داستانها شد.

  استاد وفا  در سالهای معلمی اش همه ساله به صفت مسوؤل نمایشگاه (سالون خزان ) شاگردان معارف  از طرف مقام وزارت تعلیم و تربیۀ تعین می شد و در ختم آن نظر به حسن اجراآت آن به یک یک ماه معاش اضافی نایل می گردید  استاد وفا در مدت خدمت خود به اخذ تحسین نامه ها؛ مدال عالی هنر؛ مدال رشتین؛ و همچنان  در اولین سال مقرری خود در مسابقات سالون خزان از هفت درجه به مقام پنجم نایل شد و جایزۀ نقدی اخذ نمود و در سال (1337) در مسابقات رسامی استادان در وزارت اطلاعات و فرهنگ، مقام هنری سوم و جایزۀ نقدی بدست آورد و در سال (1322) در مسابقۀ رسامی استادان  در جشن استقلال  به دریافت مکافات نقدی و کسب مقام دوم نایل شد.

  استاد وفا در هنر نقاشی از حضور استادان خارجی؛ چون: پروفیسر عبدالعزیز خان هندی و ماستر محمد دین خان هندی واستاد فرخ « افندی» ترکی، استادان داخلی؛ چون: پروفیسر غلام محمد خان میمنه گی؛ استاد کریم شاه خان  فیض ها گرفته رموز و فنون هنر نقاشی را آموخت. چنانچه خودش در مورد خود گفته:

هرچه میپرسی  ز من از مویک و رنگم  بپرس        من هلاک صنعتم  مرد سیاست  نیستم

استاد وفا در طول حیات پر بار خود در عالم نقاشی خدمات شایسته انجام داده است، او در حدود سه صد تابلوی رنگ آبی، صد تابلوی رنگ روغنی، پنجاه تابلوی ذغالی و نوک آهنی و حدود سی تابلوی پنسلی و پاستلی نقاشی کرده که تعداد زیاد آن در نمایشگاه های داخلی و خارجی؛ چون گویته انستیتوت کابل، وزارت اطلاعات و فرهنگ، مرکز فرهنگی افغان و فرانسه در پشاور، نمایشگاهي در شهر هامبورگ آلمان، نمایشگاه سالون های خزان، نمایشگاههای جشن استقلال کشور و به صورت انفرادی به فروش رسیده است.

   در سال (2006) در اثر تقاضای وزارت اطلاعات و فرهنگ که گویا در گالری ملی افغانستان به تعداد یک تابلو نقاشی اثر استاد وفا موجود است؛ استاد زمانیکه هنوز در قید حیات بودند، یازده تابلو اثر نقاشی خود را، از طریق وزارت اطلاعات و فرهنگ، به گالری ملی اهدا کردند  سوژه و موضوع تابلویهای استاد وفا را به صورت عموم مناظر زیبای مناطق مختلف افغانستان؛ میله ها؛ بازی های عنعنوی؛ چون: بزکشی؛ اتن ملی؛ میلۀ جبه؛ رسوم و عادات مردم؛ طرز زندگی؛ غذا های مردم؛ طرز معاشرت؛ لباس؛مراسم و تیپ های مردم و به صورت مشخص میتوان گفت که در لابلای تابلو های استاد آنچه که مورد پسندت باشد می یابی  و گویا با دیدن تابلو های استاد، زندگی گذشته را میتوان تداعی کرد. 

شاعر:

استاد وفا نه تنها نقاش ماهر بود؛ بلکه در سایر رشته های هنر نیز دست توانا داشت؛ چنانچه بیش از پانزده هزار بیت شعردارد که اکثرآ در روز نامه ها و مجله های کشور؛ چون: ژوندون، پشتون ژغ، آواز، دانا و روزنامه های انیس، اصلاح جمهوریت، پلوشه، روزنامۀ بیدار بلخ و شمار دیگر به چاپ رسیده است استاد توانایی خود را در انواع شعر از نظر شکل و محتوا آزموده و حقا که به درستی از عهدۀ آن بدر شده است  وی بیشتر نویسنده و شاعری است که حقایق را بی پرده بیان کرده و از گفتۀ خود باک ندارد.

وی در مورد عضمت و موجودیت خداوند چنان زیبا بیان کرده:

یکی را بسر تاج شاهی  دهی           دگر را  تو  نان  گدایی     دهی

یکی را دهی  عزت و افتخار            دگر را  غم و زحمت      بیشمار

یکی را دهی عیش و نوش جهان       دگر را تو محتاج یک لقمه  نان

یکی را کنی سالم و  تندرست        دگر را تو سازی مریض از نخست

بیاری یکی را تو نو در جهان         دگر را  کنی  زیر  خاکش    نهان

تو قدرت دهی چنگ و دندان شیر     که تا   دیگران   را   بدرد   دلیر

همه هستی ما به یک آن تست         فنای  همه  هم  به   فرمان  تست

.... یا

دلا تا کی ترا  شور و نوا هست          بخون تا کی طپی دردت دوا هست

چه مایوسی و از دردت چه نالی         مشو  نومید  عالم  را  خدا   هست

طیاره  گر  نباشد  قسمت    ما            امید  یک  خر لنگی  بجا   هست

....یا

هر کسی را لطف او از هر چه لایق دید داد     بوریا بر بی نوایان شاه را سر تاج زر

لطف او پیدا نمود اجداد آدم را ز خاک        هم ز خاک خشک رویانید او  گلهای تر

   استاد وفا در شعر از نظر شکل پیرو سبک کلاسیک است و در محتوی زیاد مضامین انتقادی  و پند و اندرز دارد که اکنون   میپردازیم به نمونه های از این گونه اشعار

  خطاب به دختر افغان

ای دختر افغان  تو به اطراف نظر کن زین خلق حذر کن    ورنه که نصیب تو بود حالت  زاری با قلب فگاری

یا: خطاب به جوانان وطن 

بچۀ امروز، ای مردان فردای وطن       داروی درد وطن  ای چشم بینای  وطن

یا: پند به پسر جوانش

ای عزیز  بهتر از جان پدر یادت بخیر                وی مرا بازو تو ای زیبا پسر یادت بخیر

جان  من اندر پی تحصیل کوشا تر بشو              سرخ روتر تا شوی چشم پدریادت بخیر

عیش وعشرت را دوامی نیست درگردش مگرد        نیکنامی را کمایی کن پسر یادت بخیر

تا  توانی  با کسان  نیک  آمیزش   نما              وز رفیق بد عزیزم کن حذر  یادت  بخیر

پند  مارا گر  بگوش جان بگیری  جان من          عاقبت روزی دهد بهرت ثمر یادت بخیر

نیش و نوش زندگی باشد حباب روی آب            باش کوشا در پی علم و هنر یادت بخیر

بستۀ  مویی سیاه   دلبران  هرگز   مشو            تا نگردی عاقبت خون جگر یادت بخیر

بسته کردن دل به زر بسیار کار نا بجاست      علم و دانش باشدت چون گنخ زر یادت بخیر

نشۀ  می  را به  خود  بهر خدا هرگز مده       صد بلا خیزد ترا  زین آب شر  یادت بخیر

می ترا علم است وعیش وعشرت و کسب وهنر      فتنه باشد چار سویت با خبر یادت بخیر

چشم امید (وفا) دایم به لطف خالق  است           تا شود شامل به حالت  ای پسر یادت بخیر

:  استاد در جای دیگر می گوید

خاک عجز ما به چشم سر کشان چون طوطیا ست        گردن کبرت شکن زان رو که خالق  کبریاست

خیمه و خرگاه شاهی یک دو روزی بیش نیست    تخته سنگست خیمه و سنگ لحد خرگاه شاه است

خانم و کل عیش و نوش و مکنت و جاه و جلال     همچو پشم این ریش دنیا می رود  یکسر فناست

دیده تا باز است هر جا عیش دنیا حاصل است        چون نهادی مژه بر هم  اهل و بیتت  را عزاست

ای به غفلت خفتۀ در عیش از  خود  بیخبر                  کاروان مرگ ای غافل ببین  اندر  قفا ست

زان یکی هم می نگردد حاجتت هرگز  روا                 ایکه در خاطر ترا رنگین  هزاران  مدعاست

سجده کن تسلیم  شو سر نه به پیشش  با نیاز    زانکه شاهان جهان  یکسر به پیشش چون گداست

گرد چشم کس مشو، خاری ز پایی را بکش           زانکه این دنیای دون  با حشمتش  آخر  فنا ست

دیدۀ غفلت کشا و دل در این ایوان  مبند             چوکی و جاه و جلال و مال و مکنت بی بقاست

غره بر این نو عروس دهر زنهارش مشو                 کین عروس دهر با هر مرد  دیگر  آشنا ست

اندرین دنیای دون هرگز  نمی ماند  کسی              این جهان  فانی شود آنکس که می ماند خداست

:استاد در قطعۀ دیگر چه زیبا اندرزی دارد

چند نالی ز جور چرخ  فلک                    شیوۀ روزگار  این باشد

عیش دنیا  دوام  می  نکند                  گرچه در کامت انگبین باشد

بلخ و بغداد هر کجا باشی                    عاقبت  مرگ در کمین باشد 

میروی زیر خاک تنهایی                          آخر زندگی  همین  با شد

خانۀ گرم و بستر پر  قو                   عوض اش بسترت زمین باشد

عیش   و نوشت  کشد ز دیدۀ تر            سختی نزعت اینچنین  باشد

زندگی کن چنانکه بعد از مرگ                بر تو از خلق  آفرین  باشد

غافل از خویشتن مباش (وفا)                   کی ترا  حال به  ازین باشد

استاد در جای دیگر در مورد دوستان هر جایی انتقادی دارد:

این جلف دلبران شوروایی                    فحشا  اند با   دل  آرایی

بستن دل به  او خطا  باشد                  کی وفایت کنند هر جایی

دوستان دغل چنین باشند            جا کنند خویش را چو خود مانی

وه چه خوش گفته شاعرشیوا           بیت دلچسپ خود به شیوایی

این دغل دوستان که می بینی              مگسانند   گرد    شیر ینی

روز بد جمله از تو دور شوند              تو بمانی به  حال   تنهایی

دوست جن  گردد و تو بسم الله                 در میان   بلا و  حیرانی

همه با خنده از برت بروند                  خود بمانی و صد پریشانی

پس حذر کن ز دوستان دنی               خویشتن را مزن به نادانی

باش آگه (وفا) در اول  کار                 کآخر کار  سخت در  مانی

جایی دیگر در شاد ساختن دل انسان زیبا سرودۀ دارد که به یک بیت آن اکتفا می کنیم

شاد کردن یک پریشان را کمال مردمی است      گر دلی  را شاد نتوانی پریشانش مکن

استاد وفا خودعزت نفس را سخت  دوست داشت و تا دم مرگ به هیچ درگه و درگاه سر عجز و تعظیم خم نکرد؛ با اربابان وزمامداران سخت در مخالفت بود و هیچ وقت تسلیم زر وزور نشد؛ او فقیرانه ولی با افتخار زندگی کرد؛ چنانچه در پاک نفسی صداقت و عزت نفس خود، زبان زد خاص و عام بود و خودش عزت نفس را در پاچه شعری بالاتر از سلطنت می داند   چنانچه فرموده:

پارسا گر شوی  ز بهر ریا              پر گنه باش و پار سا نشوید

عزت نفس به ز سلطنت است           آبرو ریز   چون گدا   نشوید

کبریا یست    خاصۀ  ذاتش            باش  تسلیم  و  کبریا  نشوید

ادب هر جاست جوهر ذاتی            شخص پر رو و بی حیا نشوید

آتش عشق است شعله های هوس         پس بدین شعله آشنا نشوید

آنکه دادت هزار نعمت و نوش         پس به آن ذات بی وفا نشوید

همه را در رضای او جویید               بی رضای خدا رضا  نشو ید

نکشی گر ز چشم کس خاری          شرم خوب است خار پا نشوید

آدمی از همه شرف  دارد              مثل حیوان دد   دو پا  نشو ید

استاد وفا در بیتی از قناعت نفس خوددر مقابل منت دو نان چه زیبا بیان کرده

به نان هفت رنگ چرب دونان کی زنم دستی      دهم از صد پلاو مفت ترجیع نان و شوربا را

استاد مرد با وقار، با همت عالی و با قناعت بود و عزت نفس را دوست داشت و متواضع بود و همچنان در تصمیم خود آهنین بود، هر گاه اگر در امری تصمیم می گرفت، به هیچ وجه تصمیم خود را عوض نمی کرد، چنانچه شاگردان و دوستانش از خصلت های نیکوی او آگاه اند و میدانند و خود در بیتی زیبا سروده:

وفا را همت عالی ز لطف خود دهش یارب     مده بروی تسلط از کرم هر بی سروپا را

:جای دیگر در قناعت خویش گفته

طمع از هستی دنیا ندارد هیچ طبع ما      زنم با سنگ غیرت سخت تر جام تمنا را

در بیت دیگراز عاجز ماندن درد و مریض در مقابل تصمیم خدشه ناپذیرش حکایت میکند

این مریضی ها فشارش قامت ما خم نکرد     درد  هم در پیش تصمیمم خجالت  میکشد

با وجود اینکه استاد در آسمان هنر می درخشید ولی چه زیبا تواضع وشکسته نفسی میکند و همه مخلوقات را بر تر و بهتر از خود میداند؛ چنانچه خود گفت:

چون نظر کردم بدقت نیک دیدم جمله را     جمله خوب است و ز کل خلق تنها  بد منم

  چنانچه قبلآ اشاره شد که استاد وفا در همه امور زندگی متوجه بود تا عزت نفس، آبرو، شرافت و وقارش در امان باشد؛ او لازم میداند که حتی صد هزاران جان را فدای آبرو سازد و آبرو را مرادف آب حیات میداند؛ یعنی مرگ بهتر است از زندگی بدون آبرو و این مقوله را در قالب شعر چه زیبا بیان کرده است:

بهتر از جان  دو عالم  آبروست         قیمت است این جنس  بی پروا مریز

صد هزاران جان فدای  آبرو                   آب حیوان باشد  او  بیجا  مریز

گریه سازد چشم مستت را خراب             اشک غم زآن دیدۀ شهلا  مریز

زلف داران از (وفا) دل برده است             جلوه دیگر سرکلا! برما  مریز

استاد وفا در جای دیگر کرامات زر را بیان میدارد و اما در نهایت  باز شرافت و آبرو را بالاتر از گنج و گوهر میداند؛ گویا هر دو را مقایسه نموده در نهایت به داشتن شرافت و آبرو تأکید می نماید؛ چه زیبا سروده:

نرم گردد دلبر دل سنگ هر جا گر زر است           بینوا گر زر ندارد توده خاکش بر سر است

زر اگر داری بهر جا مشکلت  آسا ن  شود         عیسی ثانی و یا مشکل کشاه هر جا زر است

هر دلی سنگی شود چون موم گر زر باشدت        وصل خوبان حاصلت گردد میسر گر زر است

بوت پاکی ها عجایب میکند  اعجاز  ها                    چاپلوسی نزد آمر ها  موثر از  زر  است

بینوا را ریزد از چشمان شان  دریای اشک         خنده جوشد بر دهان آنکه  جیبش پر زر است

گر شرافت   باشد و طبع  بلند و  آبرو          ای (وفا) این گنج و گوهر بر تو خوشتر از زر است

استاد چنانکه در صداقت، دوستی و محبت تأکید می کند، کسی را که پاس نمک را نمی داند، نیز مردود شمرده از حیوان هم بدتر میداند؛ و این موضوع را چنین بیان کرده:

سگ پاس نمک داشت دریغا که ترا نیست             انسان تو نه ای بلکه ز سگ پست تر هستی

هر جا که نمک خورد، از آن درگه برون رفت                   پاس نمکت نیست تو درنده تر هستی

بی چشم و زبان خانۀ احباب   صفا  رو                  آنگونه که از چشم و زبان   بی اثر هستی

یک صدق و صفا از تو ندیدند به  مردی                   نا مرد چه گویم که تو  نا مرد تر  هستی

یاران همه رفتند به  وادی   خموشا ن                     خود نیز چو  آنهای دگر  در گذر   هستی

قسمیکه قبلأ هم یاد آور شده بودیم، اشعار استاد وفا چون گلهای نسترن است که با عطر افشانی و زیبایی خود، به انسان الهام می بخشد، شاد می سازد، تربیت می کند و رهنمود زندگی و عشق است؛ ولی با خار ها یش  چشم بستۀ حسودان را باز میکند و بر دل زورگویان، کج اندیشان و خود خواهان می خلد و مانع کار های منفی شان میشود و اکنون به طور نمونه به چند مثال اکتفا میکنیم.

در این قطعه شعر انتقاد از نادر، برادرانش و حکومت ظاهر شاه دارد و حال مردم غمدیده را زار ورسوا تعریف کرده است:

بهر آزادی این خاک  همه شوریدند                   جمع گشتند و پی محو عدو کوشیدند

برج و باروی خودش را به سرش کوبیدند           سینۀ دشمن دین، شیر صفت دریدند

 لیک غازی به جزاز سه تن محدود نشد                 شامل حال وطن حیف که بهبود نشد

رفت در جیب دگر ها همه دارایی  ما                    بانکها پرشداز این دولت و دارایی ما

همچو افسانه بشد قصۀ   رسوایی  ما                   گشت لبریز دگر صبر و  شکیبایی ما

بین این ملت غمدیده اگرمرد کس است              دامن وسعت این قعطی و بیداد بس است

در یک پارچه شعر دیگر از شورا و وکلای خریداری شدۀ دوران سلطنت، انتقاد می نماید و حالت ملت بیچاره را واژگون می بیند و میسراید:

گوتک  شطرنج  باشد میکند  جا آلشی               این همه شورا و اعیان دام تذویرو ریاست

انتخاب ورای مردم یک فریب ظاهر است                این دویدن های بی جا احمقی و نا بجاست

آن وکیلی را که ملت کرد از صدق انتخاب           گوید از بالا که این کس نارس و هم ناسپاست

این وکیلان خریداری ندارد  ارزشی                  این کسان از بهر ملت غافل و هم بی وفاست

کار ملت میشود هر روز از بد هم بتر               خاک بر فرق وکیلان این همه مجلس خطاست

کی شود دردی دوا از مجلس بین الملل            از یهودان جور و ظلم و خاک اعرابش گواست

رخنه ها انگلیس افگندست بر اسلام ما                این خرابی از نفاق و سستی  ایمان  ماست

باز در پارچه شعر دیگر انتقاد از حکومت بی تفاوت شاه مینماید و آن در سال 1346  است که نان قحطی شده بودونان پزی ها از طرف پولیس کنترول میشد و برای هر فرد به نوبت دو قرص نان داده میشد:

می تپد مردم به هر سو ای خدایا! نان کجاست     فاقه  کش شد مردمان این درد را درمان کجاست

خواب ناز است ای خدایا شاه و ملت در عذاب      گر نفس از تن برون شد، مرده را فرمان کجاست

شد ز قرض اجنبی تا گوش جان ملت  فرو          وعده کو  تقسیم کو  قسمت کو  و  پیمان کجاست

دم نزد ملت بزیر بار  صد ها رنج و غم                منصفا   پیدا کنید   اینگونه    حمالان  کجاست

استاد در پارچه شعر دیگر شکایت از  کشتار های دسته جمعی هفت ثور، تحت عنوان (نالۀ روح شهیدان) دارد

مرغک بشکسته بال هستم چمن گم کرده ام             من  فرار  ظلم  صیادم   وطن  گم  کرده ام

پیکرم را غرق خون عریان به خاک انداختند            من  شهید   تیغ  شدادم  کفن  گم    کرده ام

چین  زلف  دلبران  اکنون  همه   افسانه  شد         من که خود را بین صد چین وشکن گم کرده ام

شکوه بسیار است اما طاقت  گفتار نیست                 بسکه زجرم داده اند راه  سخن  گم کرده ام

چند مینالی (وفا) زخم وطن بی  مرحم است       شکوۀ  نا گفته  را  من  در  دهن  گم  کرده  ام

استاد وفا جوانان وطن را به کسب علم و دانش تشویق میکند و به آنها میاموزاند که از تن پروری واعمال غیراسلامی و غیر انسانی اجتناب کنند و این اندرز خود را در قالب شعرچنین زیبا بیان کرده است:

دین کجا گفته که رو تن پرو رو بی عار  باش      یا ملنگی شو بکش چرس و پی نصوار  باش

یا ز پول رشوه و دزدی بکن پر بکس و جیب         یا فقیر  ژنده پوش   کوچه  و  بازار   باش

گفته  دینت  بر یتیمان  دست  احسانی    بکش        خاطر  بشکسته  را در  هر کجا   دلدار باش

ای که هستی  شاخ  کبر و کان آزار و غرور           می خوری روزی بسر با خلق بی آزار باش

فرض حق را حق کن و از نهی او کن اجتناب       این روش را پیشه کن وزفیض بر خوردار باش

دوستان را هر کجا محبوب شو همچون گلی         هر کجا  گر دشمنی باشد  به چشمش  خار باش

علم و عرفان چشمۀ فیض است و آب زندگی        در  پی  تحصیل  این  آب   بقا   در   کار باش

استاد در جای دیگر مردم مارا با مردم جهان مقایسه میکند و در واقع انتقاد می نماید که ما در سطح فکری خیلی پایین قرار داریم و دنیای مترقی در آسمانها در حرکت اند:

ما محو خود و نشۀ جانانه هنوزیم               دردا که دراین عصر چو دیوانه  هنوزیم

اغیار به افلاک رسیدند و  من و تو                  در فکر  گل و  بلبل و  پروانه   هنوزیم

آنها هنر آموخت و به افلاک رسیدند                 ما  معتقد    جادو    افسانه      هنوزیم

تسخیر نمودند  جهان را ز  رۀ علم               ما  کند  فقیری   به  سر  شانه   هنوزیم

از راه (وفا) پند  بگفتیم و برفتیم                    از  علم  و هنر حیف  که بیگانه  هنوزیم

استاد وفا در ارتباط به افراط و تفریط زندگی مادی، رنج و زحمت دهقان و کارگر و مفت خواری (خان) و سرمایه دار، چندین پارچه شعر دارد که به طور نمونه چند بیت آنرا پیشکش میکنیم:

می تپد  بر  کشت  خود   دهقان   پیر     جان  زهیر  از بابت   نان   می کند

بعد حاصل جمله را  با دست خویش      پر  میان   کندوی   خان     می  کند

×××

خون ما  باشد که  این  سرمایه دار        سر به سر  در  بین  یخدان می کند

دزد  چوکی بدتر است  از دزد شب         خلق  را کو  روز  عریان  می کند

مکند  جان دو  عالم    را  غریب            عیش را  سرمایه داران   می کند

استاد وفا مقام و چوکی دنیا را به قصۀ (پنج میخ) که ساخته و پرداختۀ خودش است تعبیر کرده او میگوید که هر گاه  ناکس به چوکی و مقام برسد گویا چون او شخصیت ندارد، زود خود را گم می کند ابتدا دو میخ در دو چشمش میخورد که واقعیت ها و حقایق را دیده نمیتواند ودو میخ دیگر در دو گوشش میخورد که اصلا فریاد کسیرا نمیشنود ودراثربافشار خوردن میخ پنچم در... چهار میخ دیگر دوباره خارج میشوند و آن وقتی است که او از مقام و منزلت خود افتیده و آنگاه در می ماند که چرا چنین اتفاق افتید که همه از او ناراضی شدند این مطلب را خیلی زیبا در قالب شعر بیان کرده است:

پنج میخ:

قضا را چو  نا کس  به جایی رسد                ویا   بینوا   بر   نوایی   رسد

دو میخی به چشمش خورد دو به گوش   رود یک قلم از سرش عقل و هوش

چو روزی شود از قضا سرنگون                خورد میخ پنجم  نهانی  به کون

براید ز چشمان  و از گوش  وی              همه میخ و  آید بسر  هوش  وی

خورد حیف از این فریب و سرآب                  که چوکی وی بود  گویا  حباب

که  ناگه کفیدست  و نا بود   شد               همه عزتش رفت و چون  دود شد

از این  خواب یک لحظه بیدار  شو             وزین گردش  چرخ   هوشیار شو

که آمد چو تو صد  هزاران  به کار             بدیدند دو صد  گونه  نقش و نگار

جهان را  بدیدند  در کام    خویش               بلند از همه  مردمان  نام  خویش

که ناگاه  چرخش به تالاق   زد                     که نام    بدش را در  آفاق   زد

در آن لحظه نا گاه  بیدار  گشت                  رسن بر گلو دید، بر   دار  گشت

چنین  است این  چرخ و  آیین  او            (وفا)   پر   حذر  باش   از کین  او

قسمیکه قبلأ یاد آور شدیم استاد در انواع شعر از نظر شکل و محتوا قدرت خود را آزموده و گویا همه مسایل زندگی را ازنظر گذشتانده و در مورد تبصرۀ خود را نموده است؛ چنانچه در ترجیع بند که اکنون به خوانش می گیریم، تغیرات در شیوۀآرایش وهم اینکه دیگر عصر عشق و عاشقی ختم شده و اکنون مردم در فکرآوردن  تغیرات مثبت در زندگی مادی شان است این مطالب را در قالب کلمات شاعرانه زیبا بیان کرده است:

جادوی چشم سیه  در عصر راکت کهنه شد         وصف مژ گان دراز  د لبران پارینه  شد

شاید  آرایش   بیجای  شان     آیینه   شد        شربت  نوش  لبانش   قصۀ  دیرینه  شد

راکت   اغیار  تا   اندر   فضا   ماوا  گرفت

وصف و تعریفش  به  صد ها خانۀ دل جا گرفت

زلف  قیچی  گشت  و ابروی پریرویان  تراش         یک خطی زد عوض ابرو و در بندش مباش

مژه های مصنوعی و بر کنج لب خالی چو ماش       کهنه شد این وصف و دیگر بر بروت خود مشاش

رونق تخنیک و فن تا در جهان  بالا  گرفت

دل ز دلبر  یک  قلم  از  وصف  رویش پا گرفت

استاد چون دیگر شعرا در صنعت تضمین نیز دست زده و از عهدۀ اینکار بدرستی بدر شده چنانچه شعر معروف جناب صوفی عشقری را تضمین کرده که اینک به خوانش میگیریم:

«معشوقه که تناز  نباشد  ورکی که       سر تا  به  قدم  ناز  نباشد  ورکی  که»

در میلۀ پغمان و لب شرشرۀ  آب          گر جوش  سماوار  نباشد    ورکی  که

گر ده رقم  الوان طعام است سرخوان          چون کاسۀ  آچار  نباشد  ورکی  که

از ماه وشان هست به هر گوشه فراوان          آنرا  که  خریدار  نباشد  ورکی  که

دلبر بود هر جایی، به هر گوشه هزاران          گر بهر تو دلدار نباشد  ورکی  که

هر چند به شب نوکر  و افتاده  بود زن          در روز  چو بادار  نباشد  ورکی  که

دلدار اگر  هست در آغوش وصالت             در نیفه   اگر  تار   نباشد  ورکی  که

در روز اگر خواب خوشی راحت جان است       گر خواب شب تار نباشد ورکی  که

باشد همه را چشم و مگر حرف درین است   گر  دیدۀ   بیدار   نباشد   ورکی  که

و اما در پارچه شعر دیگر که به جواب شعر مرحوم  قاضی دلاور سروده، ابتدا شوخی کرده و اندکی بی پرده سخن گفته و   دوباره از جناب دلاور خان معذرت خواسته است:

«نیست  در چشم   تو  حیا  کمکی      میکنی  هر  زمان  جفا   کمکی»

ای   که  گفتید   شعر  بالا  را               پس جوابی  شنو  زما   کمکی

عکس   خوبان  ببین  مشو  تسلیم            بنما  چشم   خویش  وا  کمکی

زهد    مفروش   کبریایی   را                 قاضی شهر  ما، شما  کمکی

یار  خوب  است  گر  ببر  باشد               گاه  افتد   به  زیر  پا  کمکی

قاضیا   باد  عزت   تو    فزون             عفو  کن شوخی  «وفا» کمکی

در رابطه به تعریف هایی که از شعر داریم؛ میگویند شعر بیان احساسات و آلام، عواطف و خواهشات درونی انسان است که در قالب کلمات موزون و با ظرافت های لفظی و معنوی آراسته شده باشد در واقع از لابه لای شعر میتوان شاعر و محیط و ماحولش را درک کرد و دریافت . آری از لابلای سروده های استاد حفیظ الله «وفا» نورستانی در رابطه به زندگی وی بسا مطالب را میتوان دریافت؛ چنانچه در ابیات پایین در مییابیم با وجوداینکه یأس و نومیدی بر او سایه افگنده ولی با آنهم او هنوز نیرومندانه به شور و شعف جوانی و عشق عقیدت و پایمردی داردو چون جوانان مطابق ذوق خود غذا می خورد و هنوز تابع شکست پیری و صبر و شکیبایی نشده است که هر نوع پیش آمد را بپذیرد؛ چنانچه سروده:

بسکه  امید  در دلم  مرده است     پر  شکسته  چو   مرغکی  بالم

عاقبت  میرود به  همرۀ  من          زیر   خاک   سیاه    آما لم

خوش من رومی است و قورمه پلو   دشمن  سخت   کاچی  و  دالم

از برانی و  شوربای   لذیذ            گر بود   آش  نیز  خوش دارم

عاشقم  بر  دهان و خندۀ   او          گر  بچوشم   لبش  بخود  بالم

گر فتد  دامنش  به چنگ«وفا »      دیگر  از  درد  و غم  نمی نالم

قابل یاد آوری است که بگوییم اشعاراستاد چون سکه دو روی دارد در یک روی آن پند، اندرز، حکمت، انتقاد و روی دیگر آن  عشق است؛ که از عشق زمینی شروع شده و به عشق آسمانی می انجامد . آری اشعار عاشقانۀ «وفا» تحت عنوان واسوخت وفا دریک مجموعۀ جداگانه آمادۀ چاپ است.

:و اینک به طور نمونه به چند مثال شعری از ازین مجموعه اکتفا می کنیم

معشوقه بمن  وفا   ندارد      بر من  ز  ستم  چها  ندارد

شبها  به  فراق یاد رویت     باشم  به کمند  مشک مویت

×××  یا

آن  پریرو باز  آمد تا  شکار  دل کند      یا که  با نیم  نگاهی  خلق  را بسمل کند

خلص مطلب برای بردن دل  آمده         تا مریض خویش را با صد جفا ها سل کند

×××     یا

دین و دل در برد چشم شوخ وفتان کسی   خون دل را خورد لعل نوش و خندان کسی

×××   یا

باز هوشم را زسر  یک  سرو رعنا برده است   دین و دل را یک نگاه  او به یغما برده است

مرغ دل را جستجو  کردم نبود از وی نشان     شاید آن بیچاره را یک  شوخ از جا برده است

×××یا

یاد  آنروز  که  جانانه  زما  پروا  داشت         دامن  افشان بمن آن شوخ سرو سودا داشت

نگهی داشت  که حاجت نه به تقریرو بیان      نامۀ  بود که  ناخوانده   بسی  معنی  داشت

×××یا

از ناوک مژگانش  صد زخم بدل دارم           محروم وصال هستم  از ناز نمیدانم

از بسکه  ستمگار است آن شوخ پری چهره      چو  نان  ندیدم  من   انداز   نمی دانم

×××یا

در بزم غمت  دوش  که تا شمع بپا بود            در کنج  قفس بلبل دل  نغمه  سرا بود

ازبسکه  زهجران غمت اشک  فشاندم             از زاری من گریه کنان شمع گواه بود

با جامۀ گلگون چو زمن دوش گذشتی           از هر  دهنی  نام خدا، نام خدا   بود

×××یا

ایکه  هستی  از همه  خوبان  عالم  خوبتر          خنده ات را دوست دارم ای پری چون چشم تر

تا بکی گردم  بیاد  روی  خوبت  دربدر            کرده ای بنیاد  عقل و دین و دل  زیر و زبر

×××یا

جور و ناز و عشوه و عاشق کشیها تا کجاست      کشتۀ یک خندۀ عاشق  کشت  مسکین وفاست

دامن  وصلت بلند و دست چون  من نارساست       کو  رساند دست من  در دامنت قادر خداست

واین یک نمونۀ  وطن  دوستی

من که زین دنیا  برفتم، دوستان را یاد باد        هر که  مارا  یاد سازد  خانه اش  آباد  باد

من ندیدم  اندرین  محنت سرا  روی خوشی        دور باد از غم  خدایا  دوستان   دلشاد باد

کو کندن لایق  توصیف درین  قرن  نیست        جان سپاری در رۀ این خاک چون فرهاد باد

خاک در چشم کسی کو دشمن این خاک ماست    دشمن  این  خاک  یارب  تا  ابد  ناشاد  باد

صادقان    ملک  ما   بادا   نگهدارش  خدا         خاينان   را بیخ و بنیادش  همه بر باد باد   

داستان نویس:

قسمیکه در آغاز، زندگینامه  بر ابعاد گوناگون هنری استاد اشاره شد؛ وی مرد هنر ها بود، بحث روی این موضوع و  نمونهای شعری  چون از (هر چمن ثمنی) را جسته و گریخته مرور کردیم؛ هرچند تأمل بر یک پارچه شعر وی میتواند چندین صفحه را رونق بخشد؛ ولی از توان و حوصلۀ این زندگینامه به دور است؛ و ایجاب میکند تا در این مورد با تأ مل و تعمق بیشتر کتابی نوشت و تمام اشعار استاد را از نظر شکل و محتوا به برسی نشت جناب مرحوم کریمشاه خان که خود از استادان بزرگ نقاشی و مشوق اصلی استاد وفا بود، روزی به او  گفت:«  حفیظ جان پنج کلکت پنج چراغ است» یعنی  تو پنج هنر داری، راستی او پنج هنر داشت: نقاشی؛ شعر؛ نویسنده گی؛ خوش نویسی؛ و هیکل تراشی استاد دو کتاب داستانی به نا مهای «سهیلا دختر دهقان» و «هفت داستان» دارد که رومان سهیلا دختر دهقان آمادۀ چاپ است. موضوع اصلی این کتاب عشق و فداکاری است که در یک جلد جداگانه، به شکل یک داستان مستقل نوشته و پرداخته شده است ولی شامل عناوین متعدد و با هم مرتبت است.

و اما هفت داستان که هر یک داستان جداگانه و مستقل است؛ سوژه، کرکتر ها، اوج و گره ها و سایر مسایل داستانی از هم دیگر تفاوت دارد در واقع همۀ این هفت داستان واقعیتی و قصۀ از درون جامعۀ ما بوده که استاد آنرا صبغۀ هنری داده و   به شکل داستان در آورده است .

  در نگارش  داستانها کوشش شده تا نخست به  اصا لت موضوع تغیر کمی وارد نشود دودیگر از نظر کیفی و هنری نویسنده ناگذیر است واقعه و حادثه  را با هنر و تخیل بیاراید و از آن اثرهنری بیافریند، همچنان استاد وفا در نگارش این داستانها جامعه را به باد انتقاد گرفته و اعمال نا مطلوب؛ چون خرافات، فساد اخلاقی، رسوم و عنعنات نا مطلوب را ظاهرو هویدا میسازد.

استاد در نگارش این داستانها به بیان شاعر: « بی باده کنم مستی، بی جامه سخن گویم» را پیشه کرده و سخت عریان سخن گفته و حتی در کام گیری، لذت و حالات را به حد زیبا  و هنری  بیان کرده که  دقیقأ احساس میکنی، قسمیکه قبلأ یادآور شدیم او سبک خاص خود را دارد که میتوان گفت استاد وفا دست عبید زاکانی را در عریان گویی از پشت بسته است.

:خوش نویس  

استاد وفا مدتی در مطبعۀ سکوک در ترسیم مهر ها ی دفاتر رسمی و نوشتن متون و کتب، لوایح و مسکوکات وفرمان ها مصروف بودند که خط نسخ و نستعلیق زیبایش علاقمندان زیاد داشت.

استاد وفا در هنر خطاطی به استادان گرانمایه هنر خط؛ چون  مرحوم استاد سید داود حسینی و مرحوم استاد عزیزالدینوکیلی پوپلزایی ارادت خاص داشت.

هیکل تراش:

استاد وفا هنر مجسمه سازی را در مکتب صنایع نفیسۀ کابل، در پهلوی مضامین اساسی نقاشی خود فراگرفت . او قالب گیری نیم رویه و روی مکمل و همچنان انواع دیزاین به شکل کلاسیک و جدید آنرا آموخت؛ چنانچه نمونۀ کار قالب گیری و دیزاین او هنوز هم شاید در سقف، قصر گلخانۀ ریاست جمهوری افغانستان موجود باشد که تحت نظر او قالب گیری، دیزاین و گچ کاری شده است همچنان تیاتر بلدیه و پوهنی ننداری، استعداد او را در بخش مکیاژ هنر مندان خود ودر نوشتن درامه ها شاهد است استاد وفا این هنر مند بی بدیل اکثریت عمر پر بار خود را در راه خدمت سالم به اولاد جامعه صرف کرد ا و هیچ وقت از انتقال دانستنی های خود برای دیگران کوتاهی نکرد، واز بیان پند و اندرز و حکمت دریغ نفرمود.

وی در اواخر عمر که ضعف پیری و نومیدی بر او چیره شده بود میگوید:

مویم سپید گشت و نشد  طینتم  سپید        بد بختی ام ببین که  به مرگ هم سیه دلم

×××   یا

هست  از صیاد نفرت، با قفس الفت  مرا    کی روم دور از قفس  هر چند  آزادم  کنند

آری از زور گویان وصیادان نفرت داشت؛ ولی باقفس یعنی وطن عزیزش که دشمنان، وطن اش را قفس ساخته بود  الفت وعشق داشت و اشاره میکند که اگر در بند باشم  یا آزاد، باز هم در قفس یا وطنم میمانم و میمیرم واما آرزو نداشت دور از وطن بماند.

:در جای دیگر میفرماید

همچو  مرغ سر بریده  میتپد در خون  دلم         این تپش  گویا  وداع  جسم با  جان  من است

میروم جاییکه آنجا عدل وداد است و حساب      درجهنم  یا بهشت  آنچه که در شأن  من است

استاد چون بی عدالتی جامعۀ  را میبیند و هیچ راه نجات وطن را از شر دشمنان داخلی و خارجی سراغ نمیتواند؛ بالاخره  ناگذیر میشود از بی عدالتی فرار کند و به جاییکه عدل و داد باشد، برودباز از رنج پیری و اینکه پیری آفت است شکایت میکند.

رنج  پیری  قامتم  خم کرد و پشت ما شکست     زندگی  بار سر دوش است و پیری  آفت است

استاد وفا مقاومت نفس را به تار مو مانند میکند و عمر را به حباب روی آب واز زندگی که سراسر رنج و محنت باشد فریاد گویا وداع میکند 

به تار مو  نفس  بند  است تا از تن رود بیرون       حبابی روی آبی  هست  ما را  عمر بی  بنیاد

نفس می آیدم  مشکل به مشکل میرود  واپس         دلم در سینه  تنگ آمد ازین سان زندگی فریاد

:جای دیگر وصیت گویا بیان میدارد

خسته و بیمار و نا چارم ندا نم کار خویش           سرنوشت  آخر چه خواهد کرد با بیمار خویش

میروم ای دوستان آخر به شهر رفته گان                  یاد گاری میگذارم  بر  شما  آثار   خویش

همچو خاک ره « وفا» در هر کجا افتاده باش       از غرور آن سان مزن بالا  شف  دستار خویش

بالاخره این مرد فرهیخته و این راد مرد هنر ها ساعت 8  و10 دقیقه روز سه شنبه 12/12/2006  در منزل مسکونی اش   درکارتۀ سه کابل که خود گفته بود « میروم ای دوستان آخر به شهر رفته گان » به شهر رفته گان رفت و با رفتن خود قلب های پر از درد و یأ س مارا متاثر تر ساخت و با رفتن خود ما را در اندوه عمیق فرو برد!روحش شاد و یادش گرامی به حسن ختام بیت زیبای مرحوم استاد وفا را که ناشی از تسلیم بودن وی است تحریر میدارم.

نگشتم  مرد دنیا  نی زن عقبی  در ین  عالم         نشد  دنیا  به کام من  چه  سازم کار عقبی را

تمثال استاد وفا را استاد جلال در مطبعۀ دولتی در سالهای ۱۳۶۰ نقاشی کرده است

نویسنده و مرتب عبدالله «وفا»

 

 

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org