Mar 17, 2013 17:57
عبدالوکیل کوچی
یک بهار و دو بهاریه
مقدم فصل بهار است، بهار
بوی یاران و نسیم لاله زار
باد و باران و بر و برگ و چنار
خیل مرغان و خروش جویبار
آسمان آبی و آفاق سپید
چون زمرد برگ های سبز بید
عطر نرگس رقص ریحان
نغمه مست قناری های شادان
گرمی خورشید تابان
بلبلان نغمه سرایان
میرسد اینک بهاران
ای خوشا بر روز گاران
ای خوشا بر دشت و دامان
ای خوشا بر مرغزاران
ای خوشا بر چشمه ساران
ای خوشا بر غنچه های نو شگفته
ای خوشا بر دخت میخک، لاله های تازه رسته
ای خوشا بر نور خورشید فروزان
بادهء لبریز مستان، نازنینان
وای بر این گل که باشد زرد و زار
وای بر این دل که در این روزگار
جامهء رنگین ندارد که بپوشد
باده گلگون ندارد که بنوشد
هفت میوه هفت سین در سفره نیست
با ده زان جامی که میخواهد تهیست
این دریغ است غنچه ها بیرنگ
این دریغ است شیشه زیر تیغه های سنگ
این دریغ است که نبردارد، سر را او ز خواب
این دریغ است گر نگردد مست، آن از آفتاب
این دریغ است که نگیرد کام از فصل بهار
این دریغ است که نگیرد همسو هان را در کنار
گر نکوبد شیشه غم را بسنگ و صخره ها
گر نروبد ابر قیر گون سیه را از فضا
وای بر جان من و دل، وای بر گفتار بلبل
وای بر اوضاع باغ و غنچه و گل
عزم پولادین می باید که از فصل بهاران گیرد حاصل
عبدالوکیل کوچی
طنین فصل بهار
طنین فصل بهار است و بوستان خالیست هوای سرد زمستان به حال خود باقیست
به جنگ کهنه و نو داوری بکن بلبل غچی بگوکه درین موج تازه حق باکیست
به ابر تیره بگو رخت برکشد زینجا بگو به باد بروبش که ابر پو شالیست
به جویبار بگو مست وپر خروشان شو به باغ وسبزه وگل رو که وقت شادابیست
بزن ترانه هستی که بر دمد خورشید که فیض تابش آن زندگی وزیباییست
بپای سوسن و میخک سرودعشق بخوان بکش پیاله نرگس که ارغوان ساقیست
بگوبه لا له مکن بیم رهز نان چمن به بزم غنچه وگل طرح دیگر اندازیست
که جای زاغ وزغن نیست اندرین گلشن که باغ پهنه شاهینی ودلا را ییست
به خواب زندگی رفته سر گران تاکی به پای زنده دلان همچو مرد باید زیست
عمر به ذلت وخواری زبون نمی ارزد اصول زیستن آزادگی و سر بازیست
اگر جهان همه سر سبز ونیلگون باشد شکوه تر از همه زیبا نهال آزادیست
مدار شکوه و امید و آرزو ز آنجا که نظم جنگل تزویرو زور وزر جاریست
کجاست بوی عدالت درین خرابه از آن کسیکه عارض و هم مدعی وهم قاضیست
زقاتلی که همه کاره شد چه می خواهی که هم شهید هم آدمکش است وهم غازیست
ز رهزنی که خورد خون بینوا یان را زکر گسی که پیء لاشه غرق مردار یست
ز نفرتی که زسر تا به پاش معلوم است ولی ز فرط جهالت همی زخود راضیست
بر غم این همه بوی بهار می آید همان بهار که سازند گی و کا را ییست
بدرس وبیل و قلم خاره می شود زیبا بهار نسل جوان مظهر دلا را ییست
عبدالو کیل کوچی
توجه!
کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است
کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد
Copyright©2006Esalat