شنبه، ۲۹  جون ۲۰۱۳

 نویسنده: ایرینا کورشونوف

ترجمۀ: زمان  هوتک

 

با یاد شهدای گلگون کفن کشور عزیز ما افغانستان

 

مدیر مسوول نهایت گران ارج «اصالت»! امید سلامهای گرم مرا بپذیرید.

قسمت نخست ناول (ریگینه و آتش) که از ناول نوشتۀ ایرینا کورشونوف ترجمه شده است، خدمت شما جهت نشر فرستاده شد.

کامگار و موفق باشید.

زمان (هوتک)

 

قسمت یکم

 

یک اتاق با هشت متر مربع مساحت، بزرگتر نی. چهار دیوار سفید، یک کلکین، یک تخت خواب، یک میز، یک چوکی، یک بخاری چوبی . . .

نیمۀ شب، زمانی که من دروازۀ دهقان زن را تق تق کردم و پرسیدم که آ یا میتواند مرا پناه بدهد، او گفت: «برو بـه اتاق شیروانی

تا همین لحظه من او را سیاه پوش میشناختم: پیراهن سیاه، پیشبند سیاه، دستمال سر سیاه. هرگز چوتی زیر دستمال ســرش را فکر نکرده بودم. اما هنگامی که او در دهلیز خانه که شمع نیمه سوختۀ کم فروغ را در دست داشت، ظاهر گردید، پیراهـــــــــــــن خاکستری بر تن داشت و چوتی خاکی رنگ بالای شانۀ چپش اُفتاده بود.

حالا من جز این چوتی، دیگر هیچ چیز را نمیدیدم.

دهقان زن گفت «برو به اتاق شیروانی

*   *   *

من دستش را بالای شانۀ خود حس کردم. او مرا بطرف زینه تیله کرد، از پله های زینۀ باریک بالا رفتم، مرا به داخل اتاق تیلــه نمود. من، چون هژده کیلومتر مسافه را دوان دوان در سه ساعت پیموده بودم، خود را بالای تختخواب انداختم.

دهقان زن گفت: «ریگینه! بخواب» و لحاف را بالایم انداخت. از کلکین اولین روشنی صبحدم تابید. چوتی خاکی رنگـــــش پیش روی ام مجسم بود.

*    *    *

این حادثه در ماه اکتوبر اتفاق اُفتاده بود. از همان زمان تا کنون من در همین جا استم.

در اول فکر میکردم که، حبس شدن را، جای نرفتن را، ترسیدن را، که دروازه باز خواهد شد، آنها عقب من خواهندآمدنـــد، بالایم حمله خواهند کردند و مرا با خود خواهند بُردند، تاب آورده نمیتوانم. موقعی که هوا تاریک میشد و من بدون روشنی در اتـاق میبودم، میخواستم خود را از کلکین پائین بیاندازم، فریاد سر دهم و یا با سر خود با دیوار بجنگم.

در ضمن میدانم که فقط یک راه وجود دارد: انتظار کشیدن.

*    *    *

چرا این همه حوادث رُخ داد؟

من در اتاق شیروانی قلعۀ هینینگ نشسته ام و در این مورد فکرمیکنم. من می اندیشم، می اندیشم و می اندیشم. من فکر میکنم و میترسم. پائین اتاقم سرک قریه میگذرد. من چوکی را به کلکین طوری نزدیک میساختم، که بدون این که کسی مرا از سرک کشف کرده بتواند، بیرون را دیده بتوانم. همچنان پردۀ کلکین که از تکۀ نخی سفید دوخته  شده  بود، کُمک میکرد تا کسی مرا از بیرون نبیند و قلعۀ هنینیگ هم در حاشیۀ قریه واقع شده و در مقابلش ساختمانهای دیگر وجود ندارد. اما من در اتاق خود همیشه برای فرار آماده  نشسته ام، هر چند نمیدانم بکجا؟ من، بلی من.

یان  یکبار گفت: «انسان باید آرامش خود را کاملاً حفظ کند. در آنصورت همه چیز بخوبی سپری میگردد، به یک شکلی».

موریس گفت، «قندولک بیاندیش، فعلاً تو وقت داری. کسی که می اندیشد، او می آموزد. موقعی که تو از این جا بروی باید آن وقت نشان بدهی، که تو چی را آموخته یی؟»

اما، آیا من از این جا باز هم بیرون خواهم شد؟ گاهگاهی به این باورم که در این جا همیشه خواهم ماند. برای همیش، فقط همین اتاق و من. در یک نگاه از کلکین، متوجه شدم که برف، سنگ فرشهای سرک را پوشانیده، تنها از اثر رفت و آمدِ موترهای پارو پاشی در زمینهای زراعتی، رهرو های خاکی رنگ و گل آلود به روی سرک باقیمانده است. در ماه جنوری، یگانه صداها، تنها صدای سُم اسپها و صدای ارابه های آهنی گاری ها استند.

من میدانم که این ها پیش میروند، هیچکس سر خود را بلند نمیکند. با وجود این، زمانی که من صدای یکی از موترها را میشنیدم، خود را به دیوار میچسپاندم و دستانم از ترس خیس عرق میشد.

آیا او خانم یا او پیر مرد هنگامی عبور در گادی خود، سایۀ مرا از پشت پرده دیده اند؟ آیا آنها اطلاع مرا میدهند؟ آیا آنها به من خیانت میکنند؟

آخر اطلاع دادن یک مکلفیت است.

اگر کسی این کار را انجام ندهد، مجازات میشود.

قبل از آنکه با یان آشنا شوم، این کار برایم همیشه درست معلوم میشد. اما شاید مردمِ قریۀ گوت ویگین قسم دیگری باشند. این قریه کوچک است. قریه یی که از شهر فاصله دارد، جنگلها و چمن زارها آنرا احاطه کرده و باشنده گان آن تمام وقت مصروف کار میباشند. چنانچه در رخصتی تابستانی در وقت حاصلبرداری وقتی میدیدم که آنها به کوچکترین مقررات و دساتیر پابند نیستند، حیران میماندم. آنها به عوض «سلام به هتلر» تنها «روزبخیر، صبح بخیر، شب بخیر» میگفتند و اسیران جنگی فرانسوی که نزدشان کار میکردند، میگذاشتند یکجا با آنها نان بخورند.

همچنان بالای موتر پاروپاشی یکی از آنها مینشست و آنها بدون نگهبان خانه ها را ترک میگویند، در حالی که این کار ممنوع است. اما تمامی مردهای این قریه به غیر از پیرمردها یا در جبهات جنگ استند، یا زخمی شده اند و یا هم کشته شده اند و بالآخره یک کسی باید این کارها را انجام بدهد.

موریس میگوید، «آنها نمیتوانند عقب هر کدام ما یکنفر محافظ  توظیف نمایند، ضرورت هم نیست، ما فرار نمیکنیم، به کجا فرار کنیم، چون معلوم نیست که جنگ در کجا ختم میشود.»

مدت دوسال میشود که موریس در قلعۀ هینینگ بود و باش دارد، او بخاطری که اسیران جنگی و المانی ها اجازه ندارند زیر یک سقف بخوابند، در اتاق بالای طویله خانه زندگی میکند. اما موریس حرکاتی از خود نشان میدهد که فکر میکنی به المانی ها تعلق دارد. هر روز مامور گروپ بخاطر کنترول از این جا میگذرد، بایسکیل خود را مقابل دیوار سیلو میگذارد، در آشپزخانه نان خشک را با ورست نوش جان میکند و به کنترول خود ادامه میدهد. مطلب عمده برایش این است که موریس فرار نکرده است.

*    *    *

آیا من در تابستان واقعاً بخاطر مسایل فوق خود را آزار میدادم؟

من آنروز را بخاطر می آورم، هنگامی که ما خوشه های جوِ، که در اثر آفت طبیعی بالای زمین خمیده بودند و خود را از دهن ماشین دَرو پنهان کرده بودند و ما باید آنرا جمع آوری میکردیم. موریس با داس تابدار خود که من و گیرترود او را همراهی میکردیم به مزرعه میرود. خوشه های جو را که او درو میکرد، ما از صبح تا شام بسته بندی میکردیم. بعضاً زیر درختهای زیزفون مینشستیم. دهقان زن حین رفتن ما به مزرعه، نان و قهوه داد تا با خود ببریم، ما خسته و عرق پُر هستیم و تنها یک گیلاس وجود دارد.

موریس مینوشد، گیرترود مینوشد. او گیلاس را به من پیش میکند. من با اشارۀ سر نی میگویم.

گیرترود میپرسد، «تو تشنه نیستی؟»

من دوباره با اشاره سر نی میگویم.

او میگوید، «عجب.»

من سوال میکنم، «مادرت نمیتوانست که دوگلاس بدهد (بسته بندی کند)؟»

گیرترود میگوید، «او در فکرهای دیگر است.» و من خاموش استم.

گیرترود میگوید، «تو میتوانی این را اطلاع بدهی.»

او به من با نگاه غیردوستانه مینگرد، گرچه او بیست و شش سال عمر دارد و از من نُه سال بزرگتر است، اما من خود را خورد احساس میکنم و از من یک شوخی بی مزه سر زده است.

او بار دیگر قهوه مینوشد، گیلاس را به من میدهد و من هم مینوشم.

در آنموقع سه برادر او در جبهه جنگ کشته شده بودند و دهقان زن مثل مجسمۀ تراشیده شده یی، که در کلیسای ما قرار داشت، بی حرکت و دود کرده به نظر می آمد. من هم فقط بخاطر همین دهقان زن گیلاس را گرفتم و در آن قهوه نوشیدم. با وجود این من همراه موریس زمانی صحبت میکردم که ضروری میبود، در غیر آن موقعی که ما به دور میز مینشستیم، من قسمی حرکت میکردم که گویا او وجود ندارد.

این مسایل چه وقت به وقوع پیوسته بود؟ تازه شش ماه پیش. حالا آنها از زمان اولین صبح در اتاق شیروانی دوستان من استند.

*    *    *

اولین صبح، بعد از آن شب وحشتناک. من خواب بودم، دروازه باز شد، من بیدار شدم، تکان شدید خوردم، از بستر خواب پریدم.

گیرترود گفت، «چرا، من استم.»

او در آستانۀ دروازه ایستاده بود، یک پطنوس را در دست داشت .

او پرسید، «آنها با تو چه کردند؟»

او پطنوس را بالای میز گذاشت، در پیاله برایم قهوه ریخت و بالای پارچه نان مسکه مالید.

او گفت، «نوش جان کن، این کُمک میکند.»

من گرسنه و ترسیده بودم، لقمه های نیمه جویده را قورت میکردم. گیرترود آنطرف میز ایستاده بود و مرا تقریباً طوری که به گوساله ها در وقت شیر آوردن میبیند، نظاره میکرد.

او گفت، «مادرم همه چیز را به من حکایت کرد. تو درین جا، در بالا بالکل مصؤن هستی.»

بعد تر موریس آمد و چوب را با خود آورد. از بخاری چوبی مدت زیاد استفاده صورت نگرفته بود. او بخاری را پاک کاری کرد، نل بخاری را با زانو خم و تنۀ بخاری بست و دوباره بخاری را جابجا ساخت. موریس خاموشانه کار میکرد، وقتی که آتش را روشن کرد، روی خودرا به طرف من دور داد.

او گفت، «حالا اتاق گرم میشود قندولک.»

قندولک. او از همین صبح مرا به این نام مینامد.

او گفت، «تو در این جا ترس را به خود راه نده. این روزها میگذرد. جنگ مدت زیاد دوام نمیکند.»

او به موهای قیچی شده و سوزانده شدۀ من نگاه کرد .

«موهایت هم دوباره میروید.»

من گفتم، «تشکر، موریس

من خجالت کشیدم.

*    *    *

نی، اینها به من خیانت نمیکنند، دهقان زن نمیکند، گیرترود نمیکند، موریس نمیکند. شبانه موقعی که دروازه ها قُفل میباشند و پرده ها کش میشوند، من پائین نزد آنها میروم و دور میز با هم مینشینیم. دهقان زن دستان خود را بالای زانو های خود قرار میدهد، خیره و خاموش به پنج قطعه عکس که در دیوار بالای کوچ آویزان است، مینگرد. شوهرش و چهار فرزندش. هیچ کدام شان دیگر زنده نیستند. شوهرش سال ۱۹۴۳ در گذشته است، فرزندانش یکی پس از دیگری در جبهه جنگ کشته شده اند - فرزند اولی اش همزمان با آغاز جنگ در پولیند، دومی اش در ستالینگراد، سومی اش در فرانسه، هنگامی که امریکایی ها و انگلیس ها آنجا را تسخیر کردند، چهارمی اش تازه در ماه سپتمبر در جبهه شرق، بلی، جوانترین فرزندش که والتر نام داشت و من هم اورا میشناختم.

*    *    *

دهقان زن مینشیند، به عکس ها نگاه میکند و همواره چشم خود را دوباره به عکسهای آنها میدوزد. او بعضاً کتاب مقدس را، اغلباً سروده های روحانی آنرا با صدای بلند میخواند. من به این باور استم که او تنها با صدای بلند میتواند بخواند. «خدای من، به او خوبی بکن، او که به راه خدا ناشناسان نمیرود و در راه گنهکاران پای نمیگذارد . . . به تو، خالق من، باور دارم، خدای من. کمک کن به من در مقابل تمامی کسانی که مرا تعقیب میکنند و مرا نجات بده . . .» کلمات او در بین صحبت های گیرترود و موریس و من تراوش میکند. جنگ، جنگ، همیشه دوباره جنگ. ساعت هشت شب اطلاعیه وزارت دفاع در مورد شعار های مقاومت از برنامه رادیو المان پخش میگردد. و بعد تر خبرهای رادیو لندن از انگلستان به زبان المانی که من در تابستان از آن آگاهی نداشتم، به نشر میرسد. موریس رادیو را باصدای پخش روشن کرد و ما باید گوش های خودرا به بلندگُوی رادیو بچسپانیم. تنها دهقان زن در کلکین استاده است و به طرف بیرون گوش میگیرد تا دروازۀ حویلی باز نگردد، سگ ها غو غو میکنند، این سو و آن سو در دوش هستند، هنگامی که یک کسی بیاید ما باید رادیو را خاموش کنیم، حتی شنیدن برنامه های خبری رادیوی دشمن، مجازاتش اعدام است.

چنانچه برای بسیاری چیزها جزای اعدام تطبیق میشود. وقتی یک کسی نزد نانوا بگوید «چرا هتلر بالآخره این جنگ لعنتی خود را خاتمه نمیبخشد؟»، آنها اورا به دار می آویزند. شاید هم بخاطر کاری که من انجام داده ام و یا کسانی که همچو من خود را مخفی ساخته اند، اگر گیر بیایند، به اعدام محکوم خواهند شد.

موریس میگوید، «کشتن برای شما از کله پر کردن گل کرم هم اسانتر است.»

*    *    *

من در اتاق خود نشسته ام و آخرین هفتۀ ماه جنوری سال ۱۹۴۵ است. برف سرک های قریه را پوشانیده است، رادیو لندن میگوید، جنگ به آخر خود رسیده است. امریکایی ها آخن را تسخیر کردند، روسها بالای شلیزن هجوم بردند و من در بالا  در اتاق خود نشسته ام و انتظار میکشم که بالآخره جنگ ختم شود و میدانم که ما بالآخره جنگ را باخته ایم.

من میخواهم که ما جنگ را ببازیم، هر چند من ترس از ختم آن دارم. از خود میپرسم، برنده ها با ما چگونه برخورد خواهند کرد؟ تمامی آنها در مقابل ما نفرت دارند. ما با آنها چیزی که در توان داشتیم کردیم و آنها میشود که از ما انتقام بگیرند. اما من تنها در صورتی که جنگ را ببازیم، میتوانم به سوی خانۀ خود برگردم، میتوانم خبر بگیرم که آیا یان هنوز هم زنده است و شاید هم بتوانم او را دوباره ببینم.

من آرزو دارم که ما جنگ را ببازیم. اما چهار ماه پیش ـــ اگر من چهارماه پیش این کلمه را جایی از زبان کسی میشنیدم، نزد پولیس میرفتم، میگفتم، یک خاین. کسی که ما را، سربازان را، وطن را، رهبر را از عقب خنجر میزند و اطلاع او را میدادم. همان وقت هم نام من ریگینه مارتنس بود و موهای طلایی رنگ، چشمان خاکی رنگ، ۱۵۸ سانتی متر قد، اندام لاغر همراه با پتهای چاق داشتم. دقیقًاً همین قسمی که امروز هستم. گرچه شکل ظاهری من فعلاً آن قسم نیست. موهایم دوباره روئیده و گوشهایم را پوشانیده، اما با وجود این من یک کمی قسم دیگر به نظر میخورم. شاید بخاطری باشد که همه چیز، حتی تمامی زنده گی ام تغییر خورده است و اگر من حدسش را میزدم، در آنموقع که دوستی ما آغاز گردیده بود، به تاریخ دوازدهم سپتمبر ـــ احتمالاً من بطرف تختخواب خود میخزیدم و توسط لحاف خودرا میپوشانیدم و این کار صورت نمیگرفت، چون من به این حرف ها باور نداشتم. من میخندیدم، شانه های خود را بالا می انداختم. بخاطری که من هنوز هم ریگینه مارتنس سابقه بودم و من نمیتوانستم چنین تصور کنم، که من بالای یک کسی همچو یان عاشق شوم.

یان. من، نام او را نزد خود زمزمه میکنم و فکر میکنم که او باید نزد من از این دروازه بیاید و پیشم، جسم، شانه های خود را کمی پیش بکشد، همراه با موهای دورنگه و چشمان بشاش خود، ایستاد شود. اینجا بیاید، مرا ببیند و دستان خود را به طرفم دراز کند.

اما او هرگز نخواهد آمد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org