جمعه، ۷ جولای ۲۰۱۳

 نویسنده: ایرینا کورشونوف

ترجمۀ: زمان هوتک

 

با یاد شهدای گلگون کفن کشور عزیز ما افغانستان

 

قسمت دوم

 

دوازدهم سپتمبر، روز تولد من.

یک شب پیش، مادرم برایم گفت، «شب به خیر. تو فردا بخیر هفده ساله می شوی. امیدوارم آلارم حمله هوایی زده نشود. تو بکس خود را بسته یی؟»

اسباب پناه گاه زیرزمینی ما در نزدیکی محل نگهداری لباس، در دهلیز قرار داشت. اما او هر شب قبل از اینکه بخوابد، از من میپرسید: « تو بکس خودرا بسته یی؟»

این سوال و خر زدنش همواره مرا عصبانی میساخت. من پهلوی مادرم دراز میکشیدم و چُرت میزدم، که اگر پدرم به عوض محاسب، انجینر و یا کیمیا دان میبود، آنها نمیتوانستند او را به جبهه بفرستند. در آن صورت او را مثل داکتر هاگی مان، اقای فرانک و هر دو لیبیرخت در فابریکۀ کنسروسازی وظیفه میدادند و من میتوانستم به عوض اینکه در این تختخواب دونفره پهلوی مادرم دراز بکشم، دراتاق خود بخوابم. از زمانی که پدرم در روسیه مفقودالاثر گردیده بود، مادرم تحمل تنها خوابیدن را نداشت.

لحظه پس از دوازده بجۀ شب، آژیر های خطر به صدا درآمدند.

مادرم گفت، «ریگینه، برخیز.» و لحاف را از سرم دور انداخت. «آنها دوباره بطرف برلین حمله هوایی کردند.»

من گفتم، «در هر صورت به ما کدام حادثه اتفاق نمی افتد.»

مادرم گفت، «عجله کن ورنه فیلدمان به جانت خواهد آمد.»

من گفتم، «او هم به یک سرور ضرورت دارد.» چون در آنزمان فیلدمان برایم، بخصوص بخاطر مسؤول بودن پناهگاهای زیرزمینی یک انسان مسخره معلوم شده بود. وقتی که او در بین بلاک میدوید و چیغ میزد، «به زیرزمینی! به زیرزمینی !» در همچو وضعیت خواهی نخواهی هر کس خودش می آمد، کی جرئت میکند که در آپارتمان های ُپر، کاری را که دیگران میکنند، انجام ندهد. علاوتاً مردها، انجینران، کیمیا دانان و میخانیک ها میباید برای خاموش کردن آتش در حال آ ماده باش میبودند.

مادرم گفت، «بلی، این هم درست است. هنگامی که این آقایان مهم جنگ، در جبهات جنگ شرکت ندارند، باید حداقل در موارد این که فابریکه ها حریق نگردند، مواظبت کنند.»

فیلدمان صرف بخاطر کمر دردی خود از خدمت سربازی معاف گردیده بود. او می لنگید و به حیث کوریر دفتر کار میکرد، در ته کاوی بلاک زنده گی میکرد و مجبور بود تا به هر باشنده بلاک اول سلام بدهد. او همیشه از دور صدا میکرد، «سلام به هتلر!» دست خود را بلند میکرد، تا سطح یک نوکر خود را پائین می آورد و از دست فرمانبرداری زیاد همیشه خود را خم و چم میگرفت. اما هنگامی که آلارم حمله هوایی زده میشد، او خود را کاملاً تغییر قیافه میداد. صدای یک قوماندان را بخود میگرفت، بالای هریکی میغُرید و فریاد میکشید، بر ضد کسانی حتی در مقابل داکتر هاگی مان، که از مقررات تخطی میورزیدند، قرار میگرفت. او برای ما هم خنده آور بود و هم از او میترسیدیم. من تا اندازه مطمئن استم، که این او بود که مرا درگیر داده است. اما من این را هم به قدر کافی نمیدانم. شاید یک کسی دیگری، یکی از مهربان ترین های بلاک که یک روز قبل به من لبخند زده باشد و من در باره اش هیچ فکرنکنم که او در همچو مورد ملامت بوده، این کار را کرده باشد.

موقعی که ما در پله های زینۀ زیرزمینی به پائین میرفتیم، بمب دشمن در هوا صدای مدهش را بوجود آورد. اما چون شهر ما مورد حمله قرار نگرفته بود، من نترسیدم.

مادرم گفت، «برلینی های بیچاره، یا آنها امروز بطرف ماگدی بورگ حمله هوایی میکنند؟»

در پائین، فامیلهای هاگی مان، فرانک، فیلدمان، هر سه لیبیرخت، خانم بیوبله، خانم کونوسکی، خانم البریخت همراه با دوگانگی اش و خانم پیرکی شولس همه جمع شده بودند. آپارتمان خانم شولس بعد از کشته شدن نواسه اش که از خانه سرپرستی میکرد، چنان آلوده شده بود که از دروازه اش همیشه بوی بد به مشام میرسید.

من دیدم که آنها هر کدام در جای خود در ته کاوی نشسته اند، با هم با اشارۀ سر سلام علیکی کردیم و چند کلمه را با همدیگر رد و بدل نمودیم. ما همدیگر را از مدت طولانی میشناختیم، راجع به همدیگر معلومات داشتیم و به مناسبت روز تولد به همدیگر تبریکی میدادیم. مادرم یک جنتری اختصاصی را در آشپزخانه آویخته بود، بدین وسیله روز تولد هیچ کدام را فراموش نمیکرد. طبعاً به افتخار روز تولد هر کدام، که برایش تبریکی داده میشد، همۀ ما کف میزدیم .

درهمین وقت همه در مورد خانم پیرکی شولس خود را عصبانی میساختند، اما خانم های بلاک بازهم خرید او را میکردند و چاشتانه به نوبت برایش غذای گرم میبردند. به یک حساب این مردمان زیاد مهربان.

که یکی از این ها باید راپور مرا داده باشد.

***

زمانی که ما به چوکی های خود میرفتیم، فیلدمان آناً دستور میداد که، «پوز بند را بسته کنید !»

خانم البرخت دشنام میداد و میگفت، «تا کدام حادثه رخ ندهد، این واقعاً غیر ضروری است. آدم زیر این چیز به مشکل نفس کشیده میتواند .»

اما او هم همان کاری را میکرد، که دیگران انجام داده بودند.

مرا، به خاطر که ما همراه با تکه های تر زیر دهن و زنخ و چشمان لوُق برآمده خنده آور به نظر می آمدیم، خنده میگرفت.

فیلدمان زیر پوز بند خود زیر لب میگفت، «چه گپ شده که میخندی؟» و من دوباره زیر لب میگفتم: « آقای فیلدمان، خنده کردن اجازه است. خنده کردن به صحت فایده دارد.» مادرم توسط آرنج خود مرا دکه داد و به اشارۀ سرهوشدار داد که این گپها را نزن.

در همین لحظه بمباردمان آغاز گردید.

در اول یک شیوس و صدای انفجار. یک کسی چیغ زد، « مین های هوایی ! » سپس انفجار بمب صدای مدهش تولید کرد. من دیدم که یکی ازستون های ته کاوی چه قسم میلرزید. انفجار بمب دوباره صدا داد و از سقف ته کاوی پارچه های سفید گچکاری شده بالایم ریخت و یک درز سیاه به وجود آمد. از دیوارها گچ پائین ریختند، گروپ ها لرزیدند و خاموش گردیدند، سوراخ های بینی و چشمانم از گرد و خاک پُر گردیده بود.

ما همه چیغ میزدیم. مادرم بازوی مرا محکم گرفت. به طرف دست راستم پسر بزرگ فیلدمان، که مادرش سه سال قبل درگذشته بود، نشسته بود. او لکنت زبان داشت و یک بچۀ لاغر بود، که در حدود هشت سال عمر داشت و همچنان شرمندوک بود و مثل پدرش بطرف هیچ کس سیل نمیکرد. زن نو فیلدمان مواظب پسر بزرگ فیلدمان نبود، او دو طفل خورد خود را در آغوش گرفته بود و آنها را بالای زانوهای خود گذاشته بودند.

وقتی که بمب دوم شیوس کرد، پسرک دست خود را به طرف من دراز کرد. من دست خود را بالای او گذاشتم و او بطرف من خزید و خود را به من چسباند. قسمی که من، مادرم و او باهم یکجا چهارزانو و چسبیده نشسته بودیم. بمبها یکی بعدی دیگری شیوس میکردند و صداهای مهیبی تولید میکردند، سطح زمین میلرزید، ما فکر میکردیم که حالا سقف ته کاوی می افتد و همه ما از بین میرویم.

سپس حملات هوایی را بس کردند. تمام فضا را یک خاموشی مخوف و دلگیر کننده فراگرفته بود، تا وقتیکه دوباره آژیرها از صدا افتیدند و اطمینان بی خطری نمایان گردید.

فیلدمان برق دستی خود را روشن کرده بود.

 او چیغ میزد، «عجله کنید ! فرانک و هاگی مان بالای سطح اتاق بمبهای آ تش زا را بپالید، دیگران در مجموع در بیــــرون آ تش را خاموش بسازید!»

ما به فضای آ زاد رفتیم. ولی بوی سوختگی، دود، خاکستر، گرد و خاک ما را اذیت میکرد و من خوشحال بودم که پوزبند بسته بودم.

بمبها به قسمتهای زیاد فابریک اصابت کرده بود. مدیریت تعمیرات، تعمیر ماشین و آلات، لاگر ـــ که ازهمین محل یک لوله سرخ آتش در شب زبانه کشیده بود، فقط به انبوه خرابه مبدل گردیده بودند.

همچنان محل بود و باش کارگران پولیندی طعمه حریق گردیده بود. پولیندی ها به صحن حویلی برآمده بودند، توسط کمپلها خود را پیچانده و بعضی شان فقط زیر پیراهنی بر تن داشتند. آنها برای خود زیرزمینی محافظتی نداشتند. وقتی که بمب به تعمیر شان اصابت کرده بود، آنها خواب بودند.

زخمی ها به روی زمین افتاده بودند. بازوی یکی از همین زخمی ها، که یک مرد پیر بود، جراحت عمیق برداشته بود. پهلوی او یک مرد جوان چهارزانو نشسته بود. او به بکسک کمکهای اولیه من نظر انداخت.

او گفت، «لطفاً، کمک کنید!»

من نمیدانستم که چه باید بکنم. این اولین واقعه بود که من یک زخمی را با خونریزی واقعی، آن هم یک پولیندی را، یکی از انسانهای پائینی را به چشم سر میدیدم.

یهودیها، پولیندیها، روسها، این ها همه در کتگوری انسانهای پائینی محسوب میگردیدند. آ یا من واقعاً به این موضوع باور داشتم ؟ من در مورد یان فکر میکنم، در مورد چشمانش، در مورد دستانش، درمورد صدایش، در مورد حرفهایش و در مورد چیزهای که او میگفت.

او یکبار گفت، «من نمیخواهم نفرت داشته باشم. درجهان بسیار زیاد نفرت وجود دارد. من نمیخواهم چنین کاری را انجام بدهم. من میخواهم که روحیه تنفر به حد اقل خود برسد. » اما در شب بمباران، وقتی که میباید من پولیندی زخمی را بانداژ میکردم، من دراین مورد فکر کردم، در مورد کلمه (انسان پائینی) و میخواستم دور بخورم و راه بیافتم.

پولیندی زخمی آه و ناله میکشید. صورتش خاک آ لود بود.

جمله «لطفاً، کمک کنید!» را دوستش تکرار میکرد.

او یک صدای عجیب و غریب داشت. صدای خشن، گرفته، زمخت و در ضمن ملایم. برایم مشکل است تا برایش به جز «ملایم» نام دیگری بیابم.

من بکسک کمکهای اولیه را باز کردم و لیزابت هاگی مان که پهلوی ام ایستاده بود، فریاد کشید: « تو نباید پولیندی را بنداژ کنی!»

او سه سال بزرگتر از من بود. ما سابق یکجا با هم بازی میکردیم. فعلاً او در دفتر کار میکند و همراه یک افسر نامزد شده است.

او دست خود را بطرف شعله های آتش دراز کرد. « این ها دراین مورد ملامت استند! از این کار دست بردار!»

او مسلسل چیغ میزد. چهره اش بد شکل به نظر می آمد.

او بآلایم حمله کرد، بازوانم را محکم گرفت و تلاش کرد تا مرا آنطرف ببرد و من غفلتاً میخواستم پولیندی زخمی را بانداژ کنم. خانم بیوهله در این زمینه به من همکاری کرد.

او گفت، «این مردم برای ما کار میکنند. طبعاً ما و شما باید در مورد شان مواظب باشیم.»

من تا هنوز بیاد دارم، که چه قسم بطرف خانم بیوهله با تعجب نگاه میکردم، که چطور در بین همه، تنها او حاضر به کمک در مورد بنداژ پولیندی زخمی گردید. چون شوهرش در سال (۱۹۴۰) به پولیند رفته بود تا مسولیت یکی از فابریکه های کنسرو سازی را به عهده بگیرد. یک وقت پدرم گفته بود، «آقای بیوهله، این سگ خورنده، او میخواست پولیندی ها را به حرکت بیا ورند. » خانمش قصه میکرد که او در یک خانۀ لوکس همراه با دو نوکر دختر زنده گی میکرد. خودش هم باید نزد او میرفت. اما چند روز قبل از عزیمتش، شوهرش از جانب پارتیزانهای پولیندی به قتل رسید و فعلاً او میخواست به یک پولیندی کمک کند. من این را نفهمیدم. اما بخاطر برخورد نادرست لیزابت هاگی مان، عمل خانم بیوهله برایم معقول و درست تلقی گردید. من نزدیک پولیندی نشستم، بازوی زخمی او را باز کردم، بالایش پخته گذاشتم و آنرا بسته بندی کردم. وقتی که من گوشت خون چکان و پارچه پارچۀ بازوی او را دیدم، وضعیتم بسیار خراب گردید. مرد زخمی چیغ میزد و از درد فریاد میکشید. هنگامی که من او را بنداژ میکردم، دوستش سر او را محکم گرفته بود. دوستش دوباره با صدای تعجب برانگیز خود گفت، «تشکر!»

من جواب ندادم. من تا هنوز نمیفهمیدم، که این صدای یان بود.

***

وقتی ما گرد آلود، خسته و با سوزش چشمها به آپارتمان خود برگشتیم، معلوم شد که چهار بجۀ صبح است. موهای من از اثر گرد و خاک و عرق با هم چسبیده بودند.

خانۀ ما تقریبآ سلامت مانده بود، اما شیشه های کلکین های اتاق نان، آشپزخانه و تشناب که بطرف فابریکه موقعیت داشتند وشیشه های الماری های داخل آپارتمان، گلاسها، ظروف و غیره همه از اثر فشار هوا شکسته و بکلی تخریب گردیده و شیتها، منظره ها، گچ روی دیوارها همه پائین افتاده بودند.

مادرم در دروازۀ آپارتمان استاده شد و برای مدت کوتاه شیشه های شکسته را نظاره کرد. برای مادرم آپارتمانش همیشه عزیز بود. من فکر میکردم که او دفعتاً پاک کاری را آغاز خواهد کرد، اما او گفت، «من دیگر توان ندارم. ما همه چیز را تا فردا به حال خودش میگذاریم.»

سپس او مرا در آغوش گرفت، بوسید و گفت:

«تو خو! روز تولدت است. من به تو تبریک میگویم. امیدوارم پدرت در این سال دوباره بیاید.»

او در اخیر خفیف گریه کرد. او قبلاً به آسانی گریه نمیکرد. مادرم پس از دوران کودکی ام مدت زیاد میشد که مرا در آغوش خود نگرفته بود. چنین چیزی در بین ما معمول هم نبود. همچنان چنین موضوع بین مادر و مادر کلانم هم وجود نداشت. من اکثراً این چنین لطافت و مهربانی را برایم آرزو داشتم. اما حالا من این کار را ناگوار و ناخوش آیند دریافتم، بخصوص موقعی که سینه های کلان و کشال و شکم بزرگ مادرم را حین در آغوش گرفتن حس کردم.

من گفتم، « مادر جان، استراحت کن. من زود بر میگردم.»

من از دروازه اتاق میشنیدم که او چه قسم گریه میکرد. مادرم زمانی که لباس خود را عوض میکرد و خود را در بستر می انداخت تا اعصابش آرام شود، همین که کمپل را بالای خود کش میکرد، اگر خوش میبود و یا غمگین، فوراً خوابش میبرد.

من به اتاق خواب خود رفتم، اتاقم به طرف باغها قرار گرفته بود، کلکین را باز کردم. با وجود این که آدم نمیتوانست آتش را ببیند، اما بوی سوختگی به مشام میرسید.

این شب، یک شب بدون مهتاب و ستاره ها، یک شب کاملاً سیاه بود. فقط خطهای روشن را نفر مؤظف روشنی انداز بطرف آسمان دور و پیچ میداد.

روز تولد من. این بود روز تولد من. هفده ساله شدم. مین های هوایی، بمبها و ترس. من تا هنوز زنده استم، یک انسان را پانسمان کرده بودم، آتش را خاموش ساخته بودم. هنگامی که در این شب به طرف بیرون نگاه میکردم، یک احساس و عاطفه عجیب و غریب برایم پیدا شد. بیشتر از این هیچ نوع ترس، من زنده استم، میشود به زندگی کردن ادامه بدهم، بسیار روزها، یک روز بعد دیگری، زمان در حرکت است، حوادث رخ میدهد و من منتظرم. من در پیش روی کلکین ایستاده استم، نفس میکشم و زنده استم. با وجود این که همه چیز وحشتناک و ترسناک به نظر می آید، اما من خود را در این شب خوشبخت احساس میکنم.

بلی، قصه چنین بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

قسمت یکم

 

یک اتاق با هشت متر مربع مساحت، بزرگتر نی. چهار دیوار سفید، یک کلکین، یک تخت خواب، یک میز، یک چوکی، یک بخاری چوبی . . .

نیمۀ شب، زمانی که من دروازۀ دهقان زن را تق تق کردم و پرسیدم که آ یا میتواند مرا پناه بدهد، او گفت: «برو بـه اتاق شیروانی

تا همین لحظه من او را سیاه پوش میشناختم: پیراهن سیاه، پیشبند سیاه، دستمال سر سیاه. هرگز چوتی زیر دستمال ســرش را فکر نکرده بودم. اما هنگامی که او در دهلیز خانه که شمع نیمه سوختۀ کم فروغ را در دست داشت، ظاهر گردید، پیراهـــــــــــــن خاکستری بر تن داشت و چوتی خاکی رنگ بالای شانۀ چپش اُفتاده بود.

حالا من جز این چوتی، دیگر هیچ چیز را نمیدیدم.

دهقان زن گفت «برو به اتاق شیروانی

*  *  *

من دستش را بالای شانۀ خود حس کردم. او مرا بطرف زینه تیله کرد، از پله های زینۀ باریک بالا رفتم، مرا به داخل اتاق تیلــه نمود. من، چون هژده کیلومتر مسافه را دوان دوان در سه ساعت پیموده بودم، خود را بالای تختخواب انداختم.

دهقان زن گفت: «ریگینه! بخواب» و لحاف را بالایم انداخت. از کلکین اولین روشنی صبحدم تابید. چوتی خاکی رنگـــــش پیش روی ام مجسم بود.

*  *  *

این حادثه در ماه اکتوبر اتفاق اُفتاده بود. از همان زمان تا کنون من در همین جا استم.

در اول فکر میکردم که، حبس شدن را، جای نرفتن را، ترسیدن را، که دروازه باز خواهد شد، آنها عقب من خواهندآمدنـــد، بالایم حمله خواهند کردند و مرا با خود خواهند بُردند، تاب آورده نمیتوانم. موقعی که هوا تاریک میشد و من بدون روشنی در اتـاق میبودم، میخواستم خود را از کلکین پائین بیاندازم، فریاد سر دهم و یا با سر خود با دیوار بجنگم.

در ضمن میدانم که فقط یک راه وجود دارد: انتظار کشیدن.

*  *  *

چرا این همه حوادث رُخ داد؟

من در اتاق شیروانی قلعۀ هینینگ نشسته ام و در این مورد فکرمیکنم. من می اندیشم، می اندیشم و می اندیشم. من فکر میکنم و میترسم. پائین اتاقم سرک قریه میگذرد. من چوکی را به کلکین طوری نزدیک میساختم، که بدون این که کسی مرا از سرک کشف کرده بتواند، بیرون را دیده بتوانم. همچنان پردۀ کلکین که از تکۀ نخی سفید دوخته شده بود، کُمک میکرد تا کسی مرا از بیرون نبیند و قلعۀ هنینیگ هم در حاشیۀ قریه واقع شده و در مقابلش ساختمانهای دیگر وجود ندارد. اما من در اتاق خود همیشه برای فرار آماده نشسته ام، هر چند نمیدانم بکجا؟ من، بلی من.

یان یکبار گفت: «انسان باید آرامش خود را کاملاً حفظ کند. در آنصورت همه چیز بخوبی سپری میگردد، به یک شکلی».

موریس گفت، «قندولک بیاندیش، فعلاً تو وقت داری. کسی که می اندیشد، او می آموزد. موقعی که تو از این جا بروی باید آن وقت نشان بدهی، که تو چی را آموخته یی؟»

اما، آیا من از این جا باز هم بیرون خواهم شد؟ گاهگاهی به این باورم که در این جا همیشه خواهم ماند. برای همیش، فقط همین اتاق و من. در یک نگاه از کلکین، متوجه شدم که برف، سنگ فرشهای سرک را پوشانیده، تنها از اثر رفت و آمدِ موترهای پارو پاشی در زمینهای زراعتی، رهرو های خاکی رنگ و گل آلود به روی سرک باقیمانده است. در ماه جنوری، یگانه صداها، تنها صدای سُم اسپها و صدای ارابه های آهنی گاری ها استند.

من میدانم که این ها پیش میروند، هیچکس سر خود را بلند نمیکند. با وجود این، زمانی که من صدای یکی از موترها را میشنیدم، خود را به دیوار میچسپاندم و دستانم از ترس خیس عرق میشد.

آیا او خانم یا او پیر مرد هنگامی عبور در گادی خود، سایۀ مرا از پشت پرده دیده اند؟ آیا آنها اطلاع مرا میدهند؟ آیا آنها به من خیانت میکنند؟

آخر اطلاع دادن یک مکلفیت است.

اگر کسی این کار را انجام ندهد، مجازات میشود.

قبل از آنکه با یان آشنا شوم، این کار برایم همیشه درست معلوم میشد. اما شاید مردمِ قریۀ گوت ویگین قسم دیگری باشند. این قریه کوچک است. قریه یی که از شهر فاصله دارد، جنگلها و چمن زارها آنرا احاطه کرده و باشنده گان آن تمام وقت مصروف کار میباشند. چنانچه در رخصتی تابستانی در وقت حاصلبرداری وقتی میدیدم که آنها به کوچکترین مقررات و دساتیر پابند نیستند، حیران میماندم. آنها به عوض «سلام به هتلر» تنها «روزبخیر، صبح بخیر، شب بخیر» میگفتند و اسیران جنگی فرانسوی که نزدشان کار میکردند، میگذاشتند یکجا با آنها نان بخورند.

همچنان بالای موتر پاروپاشی یکی از آنها مینشست و آنها بدون نگهبان خانه ها را ترک میگویند، در حالی که این کار ممنوع است. اما تمامی مردهای این قریه به غیر از پیرمردها یا در جبهات جنگ استند، یا زخمی شده اند و یا هم کشته شده اند و بالآخره یک کسی باید این کارها را انجام بدهد.

موریس میگوید، «آنها نمیتوانند عقب هر کدام ما یکنفر محافظ توظیف نمایند، ضرورت هم نیست، ما فرار نمیکنیم، به کجا فرار کنیم، چون معلوم نیست که جنگ در کجا ختم میشود.»

مدت دوسال میشود که موریس در قلعۀ هینینگ بود و باش دارد، او بخاطری که اسیران جنگی و المانی ها اجازه ندارند زیر یک سقف بخوابند، در اتاق بالای طویله خانه زندگی میکند. اما موریس حرکاتی از خود نشان میدهد که فکر میکنی به المانی ها تعلق دارد. هر روز مامور گروپ بخاطر کنترول از این جا میگذرد، بایسکیل خود را مقابل دیوار سیلو میگذارد، در آشپزخانه نان خشک را با ورست نوش جان میکند و به کنترول خود ادامه میدهد. مطلب عمده برایش این است که موریس فرار نکرده است.

*  *  *

آیا من در تابستان واقعاً بخاطر مسایل فوق خود را آزار میدادم؟

من آنروز را بخاطر می آورم، هنگامی که ما خوشه های جوِ، که در اثر آفت طبیعی بالای زمین خمیده بودند و خود را از دهن ماشین دَرو پنهان کرده بودند و ما باید آنرا جمع آوری میکردیم. موریس با داس تابدار خود که من و گیرترود او را همراهی میکردیم به مزرعه میرود. خوشه های جو را که او درو میکرد، ما از صبح تا شام بسته بندی میکردیم. بعضاً زیر درختهای زیزفون مینشستیم. دهقان زن حین رفتن ما به مزرعه، نان و قهوه داد تا با خود ببریم، ما خسته و عرق پُر هستیم و تنها یک گیلاس وجود دارد.

موریس مینوشد، گیرترود مینوشد. او گیلاس را به من پیش میکند. من با اشارۀ سر نی میگویم.

گیرترود میپرسد، «تو تشنه نیستی؟»

من دوباره با اشاره سر نی میگویم.

او میگوید، «عجب.»

من سوال میکنم، «مادرت نمیتوانست که دوگلاس بدهد (بسته بندی کند)؟»

گیرترود میگوید، «او در فکرهای دیگر است.» و من خاموش استم.

گیرترود میگوید، «تو میتوانی این را اطلاع بدهی.»

او به من با نگاه غیردوستانه مینگرد، گرچه او بیست و شش سال عمر دارد و از من نُه سال بزرگتر است، اما من خود را خورد احساس میکنم و از من یک شوخی بی مزه سر زده است.

او بار دیگر قهوه مینوشد، گیلاس را به من میدهد و من هم مینوشم.

در آنموقع سه برادر او در جبهه جنگ کشته شده بودند و دهقان زن مثل مجسمۀ تراشیده شده یی، که در کلیسای ما قرار داشت، بی حرکت و دود کرده به نظر می آمد. من هم فقط بخاطر همین دهقان زن گیلاس را گرفتم و در آن قهوه نوشیدم. با وجود این من همراه موریس زمانی صحبت میکردم که ضروری میبود، در غیر آن موقعی که ما به دور میز مینشستیم، من قسمی حرکت میکردم که گویا او وجود ندارد.

این مسایل چه وقت به وقوع پیوسته بود؟ تازه شش ماه پیش. حالا آنها از زمان اولین صبح در اتاق شیروانی دوستان من استند.

*  *  *

اولین صبح، بعد از آن شب وحشتناک. من خواب بودم، دروازه باز شد، من بیدار شدم، تکان شدید خوردم، از بستر خواب پریدم.

گیرترود گفت، «چرا، من استم.»

او در آستانۀ دروازه ایستاده بود، یک پطنوس را در دست داشت .

او پرسید، «آنها با تو چه کردند؟»

او پطنوس را بالای میز گذاشت، در پیاله برایم قهوه ریخت و بالای پارچه نان مسکه مالید.

او گفت، «نوش جان کن، این کُمک میکند.»

من گرسنه و ترسیده بودم، لقمه های نیمه جویده را قورت میکردم. گیرترود آنطرف میز ایستاده بود و مرا تقریباً طوری که به گوساله ها در وقت شیر آوردن میبیند، نظاره میکرد.

او گفت، «مادرم همه چیز را به من حکایت کرد. تو درین جا، در بالا بالکل مصؤن هستی.»

بعد تر موریس آمد و چوب را با خود آورد. از بخاری چوبی مدت زیاد استفاده صورت نگرفته بود. او بخاری را پاک کاری کرد، نل بخاری را با زانو خم و تنۀ بخاری بست و دوباره بخاری را جابجا ساخت. موریس خاموشانه کار میکرد، وقتی که آتش را روشن کرد، روی خودرا به طرف من دور داد.

او گفت، «حالا اتاق گرم میشود قندولک.»

قندولک. او از همین صبح مرا به این نام مینامد.

او گفت، «تو در این جا ترس را به خود راه نده. این روزها میگذرد. جنگ مدت زیاد دوام نمیکند.»

او به موهای قیچی شده و سوزانده شدۀ من نگاه کرد .

«موهایت هم دوباره میروید.»

من گفتم، «تشکر، موریس

من خجالت کشیدم.

*  *  *

نی، اینها به من خیانت نمیکنند، دهقان زن نمیکند، گیرترود نمیکند، موریس نمیکند. شبانه موقعی که دروازه ها قُفل میباشند و پرده ها کش میشوند، من پائین نزد آنها میروم و دور میز با هم مینشینیم. دهقان زن دستان خود را بالای زانو های خود قرار میدهد، خیره و خاموش به پنج قطعه عکس که در دیوار بالای کوچ آویزان است، مینگرد. شوهرش و چهار فرزندش. هیچ کدام شان دیگر زنده نیستند. شوهرش سال ۱۹۴۳ در گذشته است، فرزندانش یکی پس از دیگری در جبهه جنگ کشته شده اند - فرزند اولی اش همزمان با آغاز جنگ در پولیند، دومی اش در ستالینگراد، سومی اش در فرانسه، هنگامی که امریکایی ها و انگلیس ها آنجا را تسخیر کردند، چهارمی اش تازه در ماه سپتمبر در جبهه شرق، بلی، جوانترین فرزندش که والتر نام داشت و من هم اورا میشناختم.

*  *  *

دهقان زن مینشیند، به عکس ها نگاه میکند و همواره چشم خود را دوباره به عکسهای آنها میدوزد. او بعضاً کتاب مقدس را، اغلباً سروده های روحانی آنرا با صدای بلند میخواند. من به این باور استم که او تنها با صدای بلند میتواند بخواند. «خدای من، به او خوبی بکن، او که به راه خدا ناشناسان نمیرود و در راه گنهکاران پای نمیگذارد . . . به تو، خالق من، باور دارم، خدای من. کمک کن به من در مقابل تمامی کسانی که مرا تعقیب میکنند و مرا نجات بده . . .» کلمات او در بین صحبت های گیرترود و موریس و من تراوش میکند. جنگ، جنگ، همیشه دوباره جنگ. ساعت هشت شب اطلاعیه وزارت دفاع در مورد شعار های مقاومت از برنامه رادیو المان پخش میگردد. و بعد تر خبرهای رادیو لندن از انگلستان به زبان المانی که من در تابستان از آن آگاهی نداشتم، به نشر میرسد. موریس رادیو را باصدای پخش روشن کرد و ما باید گوش های خودرا به بلندگُوی رادیو بچسپانیم. تنها دهقان زن در کلکین استاده است و به طرف بیرون گوش میگیرد تا دروازۀ حویلی باز نگردد، سگ ها غو غو میکنند، این سو و آن سو در دوش هستند، هنگامی که یک کسی بیاید ما باید رادیو را خاموش کنیم، حتی شنیدن برنامه های خبری رادیوی دشمن، مجازاتش اعدام است.

چنانچه برای بسیاری چیزها جزای اعدام تطبیق میشود. وقتی یک کسی نزد نانوا بگوید «چرا هتلر بالآخره این جنگ لعنتی خود را خاتمه نمیبخشد؟»، آنها اورا به دار می آویزند. شاید هم بخاطر کاری که من انجام داده ام و یا کسانی که همچو من خود را مخفی ساخته اند، اگر گیر بیایند، به اعدام محکوم خواهند شد.

موریس میگوید، «کشتن برای شما از کله پر کردن گل کرم هم اسانتر است.»

*  *  *

من در اتاق خود نشسته ام و آخرین هفتۀ ماه جنوری سال ۱۹۴۵ است. برف سرک های قریه را پوشانیده است، رادیو لندن میگوید، جنگ به آخر خود رسیده است. امریکایی ها آخن را تسخیر کردند، روسها بالای شلیزن هجوم بردند و من در بالا در اتاق خود نشسته ام و انتظار میکشم که بالآخره جنگ ختم شود و میدانم که ما بالآخره جنگ را باخته ایم.

من میخواهم که ما جنگ را ببازیم، هر چند من ترس از ختم آن دارم. از خود میپرسم، برنده ها با ما چگونه برخورد خواهند کرد؟ تمامی آنها در مقابل ما نفرت دارند. ما با آنها چیزی که در توان داشتیم کردیم و آنها میشود که از ما انتقام بگیرند. اما من تنها در صورتی که جنگ را ببازیم، میتوانم به سوی خانۀ خود برگردم، میتوانم خبر بگیرم که آیا یان هنوز هم زنده است و شاید هم بتوانم او را دوباره ببینم.

من آرزو دارم که ما جنگ را ببازیم. اما چهار ماه پیش ـــ اگر من چهارماه پیش این کلمه را جایی از زبان کسی میشنیدم، نزد پولیس میرفتم، میگفتم، یک خاین. کسی که ما را، سربازان را، وطن را، رهبر را از عقب خنجر میزند و اطلاع او را میدادم. همان وقت هم نام من ریگینه مارتنس بود و موهای طلایی رنگ، چشمان خاکی رنگ، ۱۵۸ سانتی متر قد، اندام لاغر همراه با پتهای چاق داشتم. دقیقًاً همین قسمی که امروز هستم. گرچه شکل ظاهری من فعلاً آن قسم نیست. موهایم دوباره روئیده و گوشهایم را پوشانیده، اما با وجود این من یک کمی قسم دیگر به نظر میخورم. شاید بخاطری باشد که همه چیز، حتی تمامی زنده گی ام تغییر خورده است و اگر من حدسش را میزدم، در آنموقع که دوستی ما آغاز گردیده بود، به تاریخ دوازدهم سپتمبر ـــ احتمالاً من بطرف تختخواب خود میخزیدم و توسط لحاف خودرا میپوشانیدم و این کار صورت نمیگرفت، چون من به این حرف ها باور نداشتم. من میخندیدم، شانه های خود را بالا می انداختم. بخاطری که من هنوز هم ریگینه مارتنس سابقه بودم و من نمیتوانستم چنین تصور کنم، که من بالای یک کسی همچو یان عاشق شوم.

یان. من، نام او را نزد خود زمزمه میکنم و فکر میکنم که او باید نزد من از این دروازه بیاید و پیشم، جسم، شانه های خود را کمی پیش بکشد، همراه با موهای دورنگه و چشمان بشاش خود، ایستاد شود. اینجا بیاید، مرا ببیند و دستان خود را به طرفم دراز کند.

اما او هرگز نخواهد آمد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org