میترسم
هــراسم
نیست از جــاهــل، از آن انــدیـشه
میترسم
وز آن مکتـب کـه میسازد دیـــانت
پیشه، میـترســم
چنار و، سرو و بید هرگز، شررِ باران،
نخواهد شد
مکانِ گـرگ و کـفتـار است و از آن
بیشه میـترســم
طـــالـبـان و داعـشی ها، شاخه های یک
درخت انـد
مرا ترسی ز شـاخـــه نی، ولـی از ریشه
میـترســم
نمی دانند از خیــر و، ز شّرٌ
خــــویش ایـــن مـــردم
از آن قومی که می گویند وهــابی کیشه،
میـترســم
تـبــر را قــــدرتی نـبـود، به
تنهایــــی کـنـد کــــاری
از آن چـــوبی که دسته شد، برای تیشه،
میـترســم
نه ترسی دارد از گرز و نه بیمی از
تبر، «حــداد»
ولی از آن دلی، کو بشکند چــون شیشه،
میـترســم
مسعود حداد
۳۰
نوامبر
۲۰۱۶
|