21 May2007

 

 

 

 

                                                               

 

 

 

                                                                                                                        

ميخاييل ميخاييلوويچ باختين“ از بزرگترين و مشهورترين منتقدان قرن بيستم روسيه به شمار مي آيد. او کارهاي بسيار ارزنده اي در زمينه ادبيات و فرهنگ کشور روسيه انجام داد و با نگرشي نو و تازه، راهي جديد به سوي درک بهتر بسياري پديده هاي موجود در جهان هستي گشود، ديدگاه هاي فلسفي او زمينه را براي فهم مطلوب آثار ادبي ـ به ويژه رومان مساعد ساخت.

متأسفانه اين منتقد ادبي بزرگ در کشور ما کمتر شناخته شده است و آثار او يا ترجمه نشده و يا اگر کارهايي هم در اين زمينه انجام گرفته باشد بسيار محدود و ناکافي بوده است.

هر چند معرفي همه جانبه ي اين دانشمند بزرگ و بررسي آثار ارزشمند وي در زمينه ي ادبيات انتقادي و تفسيري در اين مجال کوتاه ميسر نيست، اما سعي ما بر اين است تا با نماياندن گوشه اي از زندگي و نيز قسمتي از فعاليت هاي علمي او در زمينه ي ادبيات، افقي تازه پيش روي علاقه مندان به ادبيات و به خصوص دانشجويان زبان روسي در ايران باز نماييم. در اين فرصت کوتاه نگاهي هرچند گذرا به برخي از آثار اين منتقد بزرگ مي اندازيم و در پايان مقاله اي را از او با عنوان ”هنر و تعهد“ از ديده مي گذرانيم.

ميخاييل ميخاييلوويچ باختين، فيلسوف، زبان شناس، تاريخدان و فرهنگ شناس بزرگ روس در چهارم نوامبر 1895 در شهر اُرلا ديده به جهان گشود. او تحصيلاتش را در رشته فلسفه و تاريخ در اُدسا آغاز نمود و پس از چندي در دانشگاه پيتربورگ آن را به انجام رسانيد. پس از انقلاب اکتبر 1917، تا سال 1924 در نِوِل به عنوان معلم تاريخ مشغول به کار بود. در همين ايام بود که پايه هاي تفکر فلسفي شکل گرفت. او از معدود کساني است که پس ار انقلاب اکتبر همچنان سنت ادبي و فلسفي ”قرن نقره اي“ ادبيات روسيه را ادامه داد، هر چند در اين دوره از تاريخ روسيه شرايط براي فعاليت هاي ادبي و آفرينش هنري چندان مطلوب و دلخواه نبود. از سال 1924 تا سال 1929 باختين در لنين گراد به سربرد. اغلب کتابهايي که در اين دوره از او منتشر مي شدند با نام و امضاي مستعار به چاپ مي رسيدند. از مهمترين اين کتابها مي توان ”مارکسيسم و فلسفه زبان“ با نام مستعار والوشينوف و ”روش فرماليستي در ادبيات“ با امضاي مدودوف را نام برد.

در سال 1929 کتاب ”مسايل آثار داستايوفسکي“ را به ادبيات روسيه عرضه کرد. اما در زمان انتشار کتاب، باختين به تبعيد در شهر کوستاناي قزاقستان محکوم شده بود.

در سالهاي 40ـ 1930 باختين مجموعه مقالاتي درباره ساخت و ژانر رومان نوشت. در سال هاي 1970ـ 1960 چاپ دوم و البته تکميلي ”مسايل سبک نويسندگي داستايوفسکي“ منتشر شد. از ديگر کارهاي باختين مي توان به مجموعه ي ”زيباشناسي آثار ادبي“،“ نويسنده و قهرمان در فعاليتهاي زيباشناختي“، ” تفسير آثار فرانسوا رابله و فرهنگ مردمي قرون وسطي و رنسانس، اشاره کرد.

ديالوگ، چندصدايي، کارناوال و حوادث زندگي، از نظريات مشهور بافتين در زمينه ي رمان مي باشد. اين دانشمند و منتقد بزرگ ادبيات در هفتم مارس 1973 در مسکو چشم از جهان فرو بست.

رومانتيسم وادبيات اروپا

                                                                  

آغاز قرن نوزدهم را بايد شروع عصر جديدي در ادبيات اروپا دانست که دامنه آن تا به امروز کشيده شده است. اين دوره جديد که بايد آن را عصر رمانتيک نام داد عصر طبقه بورژوازي شمرده مي شد. در اين دوره تجمل و زندگي اشرافي همه اهميت و نفوذ خود را از دست داد ؛ قلمرو آثار ادبي گسترش يافت ؛ حالا ديگر شاعران و نويسندگان از طبقه هاي گوناگون جامعه بودند. ادبيات رمانتيک در قرن نوزده در کشورهاي اروپايي يکي پس از ديگر به ظهور رسيد.  در آغاز کلمه رومانتيک از طرف طرفداران مکتب کلاسيک براي مسخره به نويسندگان جديد اطلاق مي شد و معني نخستين آن مترادف با خيال انگيز و افسانه اي بود.  اصولا مکتب نخستين رومانتيسم انگلستان بود و از آنجا به آلمان رفت و از آنجا در فرانسه رسوخ کرد و سرانجام تا سال 1850 بر ادبيات اروپا مسلط شد.  

نخست مقايسه اي از دو مکتب کلاسيک و رومانتيسم به عمل مي آوريم :

- کلاسيک ها بيشتر ايدآليست هستند و حال آنکه رومانتيک ها مي کوشند گذشته از بيان زيبايي ها و خوبي ها که هدف کلاسيک هاست زشتي و بدي را هم نشان بدهند.

- کلاسيک ها عقل را اساس شعر کلاسيک مي دانند و حال آنکه رومانتيک ها بيشتر پابند احساس و خيال پردازي هستند.

- کلاسيک ها تيپ ها و الهام آثار خويش را از هنرمندان يونان و روم قديم مي گيرند و حال آنکه رومانتيک ها از ادبيات مسيحي قرون وسطي و رنسانس و افسانه هاي ملي کشورهاي خويش ملهم مي شوند و همچنين از ادبيات معاصر ملل ديگر تقليد مي کنند. در دوره رمانتيسم ارسطو جاي خود را به شکسپير داده است.

- کلاسيک ها بيشتر طرفدار وضوح و قاطعيت هستند و رومانتيک ها به رنگ و جلال و منظره اهميت مي دهند. آنها ترجيح مي دهند که به جاي سرودن اشعار منظم و يکنواخت با شعاري بپردازند که بيشتر شبيه نثر (چه از لحاظ آهنگ و چه از لحاظ مضمون)، تصويري و متنوع باشد.
اين مکتب به آزادي، شخصيت (فرمانروايي من)، هيجان و احساس ها، گريز و سياحت و سفرهاي جغرافيايي در آثار خود بسيار اهميت قائل است. هنرمند در آن به کشف و شهود مي پردازد و به افسون سخن و به اهميت کلمه بي اندازه آگاه است. خلاصه اينکه رومانتيک سوبژکتيف
Subjective)  Subjectif ) است يعني نويسنده خود در جريان نوشته اش مداخله مي کند و به اثر خود جنبه شخصي و خصوصي مي دهد.  ويکتور هوگو، والتر اسکات، وردزورت، گوته، شيلر، پوشکين، و لرمانتوف، از پيشوايان نخستين اين مکتب هستند.

از آثار معروف اين مکتب مي توان نتردام دوپاري، بينوايان، تاراس بولبا، سه تفنگدار، زنداني قفقاز، فواره باغچه سراي، آيوانهو را نام برد.  قرن نوزدهم را معمولا ”قرن رمان“ مي‌نامند. رمان در اين قرن در مسيرهاي متفاوت و بسيار وسيعي پيش مي‌رود و بسياري از رمان‌هاي نبوع آساي جهان در اين قرن به وجود مي‌آيند و رمان جنبه‌هاي مطلوب تر و جهاني تري پيدا مي‌کند. پس قرن نوزدهم شايستگي دريافت عنوان ”قرن رمان“ را دارد. هر چند که در قرن بيستم رمان به حد کمال و پختگي خود مي‌رسد و قواعد و اصول اساسي آن تثبيت مي‌شوند و نمونه‌ها و سرمشق‌هاي رمان در هر شکل و طريقه به عرصه مي‌آيند اما در قزن نوزدهم غول‌هايي چون بالزاک، فلوبر، دوما، داستايوسکي و تولستوي قدم به ميدان مي‌گذارند. و جمعا رمان اروپايي به اوج پيروزي مي‌رسد. حال آن که در قرن بيستم رمان نويسان بزرگي در سرزمين‌هاي ديگر، در آمريکاي شمالي؛ در آمريکاي جنوبي و ژاپن و آفريقا در صحنه ادب ظاهر مي‌شوند.  آيا قرن نوزدهم را بايد از روز اول ژانويه 1801 به حساب آورد؟ در اين تاريخ در فرانسه، شاتو بريان و سنانکور Senancour)، 1846-1770، نويسنده فرانسوي مولف رمان ابرمن) نخستين آثار رمانتيک را خلق کردند. انقلاب کبير چندسالي در کارهاي ادبي وقفه‌انداخت اما نرم نرم رمان نويسان به انتشار آثار خود پرداختند. با اين وصف تا چندين دهه رمان نيز مثل ساير رشته‌هاي ادبي در همان فضايي که محصول ذوق بزرگان قرن روشنگري بود سير مي‌کرد. رمان ”کلاسيک“ اين مخلوق قدرتمند رآليسم که تا مدت‌ها رمان ”واقعي“ تلقي مي‌شد، در سال 1830 به حصنه آمد.  و از نظر اساس و بنياد، خالق خداوند بزرگ آن؛ آونوره دوبالزاک بود و ”کمدي انساني“ بالزاک تاريخ رمان را زير سلطه خود آورد و نمونه و سرمشق جهاني شد. و در همه جا مورد تحسين و تقليد قرار گرفت. عده اي بر ضد اين جريان بودند و مسيرهاي ديگري را برگزيندند و در نتيجه سبک و سياق‌هاي متفاوتي به وجود آمد. از بالزاک تا زولا، از ديکنز تا تولستوي، رمان‌هاي رآليست؛ و رمان‌هاي روانشناسانه، بر صحنه مسلط شدند و رمان در اين مسير پيش رفت و در سراسر قرن نوزدهم اين وضع برقرار بود. و در قرن بيستم نيز گروهي از رمان نويسان – رژه مارتن دوگار، رومن رولان، ژرژ دوهامل و ديگران همين راه را طي مي‌کردند. در پايان قرن بيستم، بر ويرانه‌هاي ”ناتوراليسم“ گل‌هاي عجيبي روييد که عده اي از منتقدان معتقد بودند که رمان در اين دوره به انحطاط رسيده، اما گروهي عقايد ديگري داشتند و مي‌گفتند که اين نويسندگان معترض و سرکش، که لئون بلوا، اکتاو ميرابو و ژرز داريان و نظاير آن‌ها، راه‌هاي تازه اي يافته‌اند. و نوآوري در عالم هنر از ضروريات است. و رمان قرن بيستم با اين ابتکارات ريشه‌ها و اصول خود را به دست مي‌آورد و از طرف ديگر در ان سوي اقيانوس اطلس، رمان آمريکايي نخستين آثار بزرگ و درخشانش را به جهان عرضه مي‌کند و غرب استعمارگر، رمان خود را همراه چيزهاي ديگر، به هند و ژاپن و خاورميانه و آفريقاي جنوبي مي‌برد که بعضي از اين سرزمين‌ها از مستعمرات غرب بودند.

رومان تاريخي در طول قرن نوزدهم و بخشي از قرن بيستم در نظر مردم ارزش و اهميت خود را حفظ کرد. هر چند که امروز روشنفکران به رمان‌هاي تاريخي با بدگماني مي‌نگرند، جاذبه اين رمان‌ها همچنان باقي است. در طي يک قرن و نيم اخير بعضي از نويسندگان داستان‌هايي از اين نوع نوشته‌اند که غالب آن‌ها بسيار سرگرم کننده و جذاب بوده‌اند. از جمله رمان Quo va dis  به قلم‌هانريک سينيکه ويچ لهستاني (1950-1844) و ”سوس يهودي“ اثر ”ليون فوشتوانگر“ (1958-1884) که نازي‌ها با تغييرات و انحرافاتي از اين کتاب يک فيلم ضديهودي ساخته‌اند. استاندال و فلوبرو پوشکين و تولستوي، از بزرگ ترين نويسندگان قرن نوزدهم نيز رمان تاريخي نوشته‌اند. و بعضي از نويسندگان قرن بيستم، گاهي به رمان تاريخي روي آورده‌اند که براي نمونه مي‌توان از آراگون نام برد و کتاب ”هفته مقدس“ او و نويسندگان ديگري چون ”ژيونو (هوسارد روي بام)، آله خوکار پنتيه (قرن ورشنگري)، سولژنيتسين (اوت 14) و مارگريت يورسنر (خاطرات آردين).  در همين سال‌هاي بود که بعضي از شاهکارهاي رمان تاريخي آفريده شد. پروسپرمريمه (1803-1870) (Proper Merimee)نخستين بار با کتاب ”رواياتي از دوران شارل يازدهم“ (1829) به شهرت رسيد. اين نويسنده در آيامي‌که از طرف دولت بازرس بناهاي تاريخي بود، بخش بزرگي از يادگارهاي دوران ”رمان“ Roman) يک سبک هنري که در قرن‌هاي يازدهم و دوازدهم در اروپا به شکوفايي خود رسيد) و گوتيک را از ويراني نجات بخشيد. آفردووينيي نيز که از بازماندگان يک خانواده اشرافي قديم بود که در ايام انقلاب به وضع بدي دچار شده بودند، مجذوب عظمت تاريخ بود و برخلاف والتر اسکات که حوادث ناچيز و قهرمانان گمنام را ترجيح مي‌داد، اين نويسنده در رمان ”پنجم مارس“ (1826)، يک قهرمان رمانتيک را به صحنه مي‌آورد که با ريشليو در مي‌افتد و خود را به حوادث متلاطم سرنوشت مي‌سپارد. بالزاک در حوادث عصر انتقلاب و دوران امپراتوري، ريشه‌هاي تاريخي دنياي معاصر را جست و جو مي‌کند. ويکتورهوگو در آثار دوران جواني اش از والتر اسکات تاثير مي‌پذيرد و در رمانهاي ”هان ايسلندي“ و ”بوک ژارگال“ کم و بيش در سرزمين‌هاي ديگر به رويدادهاي تاريخي مي‌پردازد و سپس در ”نوتردام دوباري“ (1831) تصويري از قرون وسطي را ترسيم مي‌کند که نوعي رمان سياه نيز به حساب مي‌آيد. و در رمان ”نودوسه“ (1874) اين تصوير تاريخي را تا دوران انقلاب جلو مي‌آورد و در رمان ”مردي که مي‌خندد“ (1869) از وقايع تاريخي انگستان سخن مي‌گويد و در ”بينوايان“ (1862) مانند بالزاک به تاريخ باز مي‌گردد و ريشه‌هاي تاريخ معاصرش را از دل خاک بيرون مي‌کشد. اما استاد بزرگ رمان تاريخي فرانسه، بي ترديد الکساندر دوما (1871-1802) است با رمانهاي ”سه تفنگدار“ (1844)، ”ملکه مارگو“ (1841)، ” گردن بند ملکه“ (1849) و بيش از بيست رمان ديگر.

در نيمه دوم قرن نوزدهم رمان‌هاي برجسته و ارزشمندي در اسپانيا، در مقايسه با بقيه کشورهاي اروپا نوشته شد. علاوه بر ”پرزگالدس“ رمان نويسان توانايي با مشرب‌ها و مسلک‌هاي متفاوت، رمان‌هاي معتبري به يادگار گذاشتند که در ميان آن نويسندگان کلارين (1901-1825)، پدرو آنتونيو دوآلارکن (1891-1833)، خوزه والراي آکالاگاليانو (1905-1824) و آرماندو پالاچيووالدس (1938-1835) از ديگران نام آورترند و جمعا اين نويسندگان بازيگران صحنه رنسانس رمانتيک در اسپانيا بودند.

هنر و تعهد :اگر اجزاي مختلف ”يک مجموعه“ در زمان و مکان تنها با ارتباطي سطحي و بيروني با هم پيوند يافته باشند، اما به صورت يک واحد دروني انديشه، شکل نگرفته باشند، بايد آن را مجموعه اي ”مکانيکي“ ناميد. اجزا و عناصر چنين مجموعه اي اگر چه در کنار هم قرار دارند و در ارتباط باهمند، اما در حقيقيت جدا از هم و بيگانه اند. هر سه بخش فرهنگ بشري، يعني علم، هنر و زندگي، تنها در شخصيتي نمود پيدا مي کنند که آنها را به واحد خود اضافه نمايد. هر چند اين ارتباط و پيوستگي نيز مي تواند سطحي و مکانيکي باشد و صد افسوس که اغلب اين گونه نيز هست. ”هنرمند“ و ”انسان“ بسيار ساده لوحانه و قبل از هر چيز ديگر به گونه اي بي روح و سطحي در يک شخصيت پيوند مي خورند. انسان موقتاً از ”مسايل معيشتي“ به سوي آفرينش هنري مي گريزد، گويي به جهاني ديگر يعني عالم ”اصوات دلپذير، الهام و يا نيايش“ پناهنده مي شود. اما نتيجه ي حاصل کدام است. هنر فوق العاده متهور و پرادعاست، فوق العاده هيجان برانگيز است. چرا که اين هنر هيچ گونه پاسخگويي در قبال زندگي ـ که البته به دنبال چنين هنري نبوده است ـ احساس نمي کند.

”جايگاه ما کجاست؟“ ـ اين پرسشي است که گاه زندگي و گاهي هنر مطرح مي کنند ـ ” آخر ما مسايل و مشکلات معيشتي داريم.“ زماني که انسان در عرصه ي هنر است از صفحه زندگي محو مي شود و زماني که در پهنه زندگي است از وادي هنر دور مي افتد، نه يگانگي ميان آنهاست و نه صميميتي دوسويه و دروني در واحد شخصيتي اين دو پديده مشاهده مي شود. اما سؤالي که در اينجا مطرح مي شود اينست که چه چيزي ارتباط دروني اجزاي شخصيت را تضمين مي کند؟ بدون هيچ شک و ترديدي بايستي گفت تنها و تنها تعهد و مسئوليت است که اين موضوع را توجيه مي کند. انسان در مقابل آنچه که در هنر فهميده است و آنچه که در اين عرصه بر وي گذشته، بايد به زندگي خويش پاسخگو باشد، تا آنچه را که گذرانده و درک کرده، در زندگي اش بي اثر و خنثي نماند. البته بايد يادآوري کرد که تقصير و کوتاهي نيز با مسئوليت پذيري و تعهد در ارتباط است. زندگي و هنر نه تنها بايد مسئوليت خود را در قبال هم گوشزد کنند، بلکه بايستي از قصور و کوتاهي خود نيز در برابر ديگري آگاه باسند.  ”شاعر“ بايد بفمهد که روزمره گي و پيش پا افتادگي زندگي، شعر او مقصر است و از سوي ديگر ”انسان زندگي“ هم بايد بداند که کم توقعي و عدم جدي خواسته هاي او در نافرجامي و بي ثمري ”هنر“ دخيلند. شخصيت بايستي تمام وکمال، ”مسئوليت“ و ”تعهد“ شود و نه تنها لحظه لحظه ي آن بايد در کنار زندگي اش قرار بگيرد، بلکه از واحد ”کوتاهي ها و مسئوليتها“ مملو و سرشار شود. البته در اين راه هيچ توجيهي براي فرار از تعهد و مسئوليت با دستاويز قرار دادن ”الهام“ وجود ندارد زيرا ”الهامي“ که زندگي را ناديده بگيرد و خود نيز از سوي زندگي ناديده گرفته شود، ديگر الهام نيست بلکه تنها يک ژست و حالت شاعرانه است و نه چيز ديگر.

دغدغه ي حقيقي تمامي سؤالات کهنه و قديمي درباره ”ارتباط متقابل هنر و زندگي“، ”هنر براي هنر“، ”هنر پاک“ و ... به نظر يکي مي رسد و آن نيز اين است که چه زندگي و چه هنر خواهان کاستن وظيفه خويش و برداشتن بار تعهد از دوش خود مي باشند. چرا که خلق يک اثر هنري بدون اين که مسئوليتي در قبال زندگي احساس کند بسا سهل تر از خلق اثر هنري پاسخگو به زندگي ست، در مقابل زندگي بي اعتنا به هنر نيز راحت تر و بي دردسرتر مي نمايد. رويکردها: فرهنگ وادبيات ،فرهنگ وهنر،چهره هاي ماندگا روسبکهاي ادبي درادبيات .

 

 

 

 www.esalat.org