thursday 29 march 2007 0:41:59

 

 

 

                                                                 

حماقت فرعون

                                                                                          

گویند: ابلیس وقتی نزدیک فرعون آمد و وی خوشه ای انگو در دست داشت و تناول می کرد.

ابلیس گفت: هیچ کس تواند که این خوشه ی انگور تازه را خوشه ی مروارید ساختن؟
فرعون گفت: نه

ابلیس به لطایف سحر، آن خوشه انگور را خوشه ی مروارید ساخت.
فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی ابلیس سیلی برگردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت، دعوی خدایی چگونه می کنی؟.

حکم داروغه

                                               

دهقانی، ظرف عسلی را به شهر می آورد که بفروشد، دروازه بان برای گرفتن ماليه، جلو او را گرفته هر ظرف را بازکرده که ببیند چیست؟ و چون بی اندازه او را معطل کرد و سر ظرف باز بود، مگسهای زیادی از اطراف آمده بر روی عسل نشسته و در آنجا گیرافتادند و لذا عسلها آلوده شده و از فروش افتاد . دهقان بیچاره نزد دارغه رفت و از دروازه بان شکایت کرد.
داروعه گفت: دروازه بان مقصر نیست. مگسها تقصیر دارند ! من حکمی می نویسم و امضا می کنم که تو هر جا مگسی دیدی، آزادی او را به قتل برسانی!
دهقان گفت: بنویسید، قبول دارم!
داروغه نوشت و آن را امضا کرد و حکم امضا شده را به دست دهقان داد. از قضا مگسی روی داروغه نشست، آن مرد کشیده ی محکمی به صورت داروغه زد و مگس را کشت.
داروغه تا خواست اعتراض کند، فوراً حکم اش را پيش چشمش گرفت و از در خارج شد.

بهلول و فقیه دروغین

                                                           

روزی بهلول را بر درس یکی از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او در درس خود می گفت:من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است:
اول آنکه می گویند: شیطان به آتش معذب خواهد شد و حال آنکه ماده شیطان از آتش است!
دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید، این چگونه ممکن است که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود!
سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است و همه چیز از جانب او است، با وجود این، بنده مختار است و این خلاف عقل است.
چون سخن به اینجا رسید، بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد. کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد. شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت: چرا سر آن عالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟
بهلول گفت: من نشکسته ام، خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد.
بهلول رو به او نموده و گفت: از من چه تعدی به تو شده است؟
او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب دردسر، آرام و قرار برای من نبود.
بهلول گفت: کو درد؟!
عالم گفت: درد دیده نمی شود!
بهلول گفت: پس درد وجود ندارد. دروغ می گویی، چه تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود . دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک! همچنان که آتش، آتش را نسوزاند، خاک هم در خاک اثر ننماید.
دیگر آنکه من نبودم که زدم!
عالم گفت: پس که بود؟
بهلول گفت: همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق.

خلیفه جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت.

استدلال پدر و پسر

                                                           

پدری به فرزند خوردسالش گفت: هر وقت پدری ببیند که بچه اش کار زشتی می کند، از ناراحتی یک دانه از موهای سرش سفید می شود طفل در جواب گفت: چه خوب شد گفتید پدر، من همیشه با خودم فکر می کنم که چرا همه ی موهای پدربزرگ سفید شده، نگو تقصیر شما بوده است.!

پاسخ لقمان

                                                            

لقمان در صحرا شخصی را ملاقات کرد که از شهری به شهر دیگر می رفت، آن شخص از او پرسید: تا چند ساعت دیگر به آن شهر خواهم رسید؟

لقمان گفت: راه برو!
آن مرد مجدداً حرف خود را تکرار کرد و گفت: می گویم تا چند ساعت دیگر به شهر می رسم؟
لقمان باز هم گفت: را ه برو!
آن شخص خیال کرد لقمان دیوانه است، به راه خود ادامه داد، هنوز چند قدمی نرفته بود که لقمان به او گفت: دو ساعت دیگر!
آن شخص گفت: چرا از اول همین جواب را ندادی؟
گفت: به علت اینکه راه رفت تو را ندیده بودم.

شرایط روزی دادن

                                                           

روزی هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شود؟

بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم.
اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی.
دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی.
سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی و از بیش و کم آن مرا در ورطه ی بلا نیندازی ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل روزی من است، این هر سه را می داند و آنچه به آن محتاجم، در وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند، با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی ولی خدا بخشنده است.

تقسیم عادلانه

                                                           

درویشی نزد ثروتمند بخیلی رفت و گفت: پدر من و تو آدم است و مادر من و تو حوّا، پس ما برادر باشیم و تو را این همه مال است، می خواهم که مرا قسمت برادرانه بدهی.
خواجه غلام را گفت: یک فلوس سیاه (پول بی ارزش) به وی بده.
گفت: ای خواجه، چرا در قسمت، عدالت را مراعات نمی کنی؟
گفت: خاموش باش که اگر برادران دیگر خبر یابند، این قدر نیز به تو نمی رسد!

شاعر و شعرش

                                                           

شاعری پیش «جامی» غزلی خواند و گفت: می خواهم که این غزل را به دروازه ی شهر آویزند تا شهرت کند !جامی گفت: مردم چه دانند که آن شعر تو است، مگر تو را نزد شعرت بیاویزند.

نهایت ستمگری

                                                               

نادرشاه افشاردر یکی از سفرهایش، مورد حمله قرار گرفت و تیر از هر طرف به سوی او می بارید. یکی از صاحب منصبان بدان سوی شتافت و برای حمایت او، خود را کمی بالاتر از آن جانب که خطر بیشتر بود، قرار داد .پس از مراجعت، نادراه او را احضار کرد. صاحب منصب به امید پاداشی که درخور عمل و فداکاری او باشد، حاضر شد . شاه خودخواه و ظالم از او پرسید: چرا خود را درپیش من جای دادی؟  صاحب منصب در پاسخ گفت: برای آنکه جان خود را فدانمایم تا حیات شاهنشاه، در مقام خطر نیفتند . نادرشاه خشمگین گردید و گفت: آیا تو مرا مرد جبان و ترسویی می پنداری؟ آنگاه دستور داد در حال، او را خفه کنند.

محمود غزنوی و پیرزن ستمدیده

                                                       

در زمان پادشاهی محمود غزنوی، زنی همراه کاروانی سفر می کرد. کاروانیان در رباط »دیرکچین» بارافکندند و آسودند.

چون نیمه شب شد، دزدان آنچه را که آن زن با خود داشت ربودند. او به زحمت و رنج، خویش را به دربار محمود رساند و از آن بیداد که بر وی رفته بود، تظلّم کرد و گفت: یا مال من از دزدان بستان یا تاوان بده.
محمود برآشفت و به تندی و تلخی پرسید : دیرکچین کجاست؟
پیرزن بی پروا و با صراحت جواب داد: ای محمود که خویش را جهانگیر و جهاندار می پنداری، ولایت چندان بگیر که بدانی کجا زیرنگین داری و نگهبانی آن توانی.
محمود از آن سخن که گفته بود پشیمان و شرمسار شد.

جواب قانع کننده

                                                            

»ملامیرزا» نویسنده ی حاشیه بر «معالم الاصول»، یک روز در خانه ی خود بر لب حوض آب نشسته و شاگردان وی به دورش حلقه زده بودند و هر کدام به نوبه ی خود درباه ی این بحث می کردند که آیا دانشهای تجربی بر دانشهای نظری ترجیح دارد یا علوم نظری بر دانشهای تجربی؟ و هر کس در اثبات نظر خود دلایلی می آورد . ملامیرزا مد تی سخنان آنان را گوش داد. سپس از شاگردان پرسید: در این حوض چیست؟
گفتند: آب.
گفت: نه خیر! در این حوض اصلاً آبی وجود ندارد.
شاگردان پرسیدند: چطور؟
ملامیرزا به استدلالات منطقی و فلسفی پرداخت و به چندین دلیل معقول و برهان محکم ثابت کرد که آبی در آن حوض نیست. هیچ یک از شاگردان بر جواب و ردّ استدلالات او قادر نشد. پس خود او گفت: می دانید جواب درست به این حرفها چیست؟
گفتند: نه ملامیرزا تبسّمی کرد و کفی از آب پرکرده، به هوا پاشید و گفت: این است جواب همه ی آن دلایل.

خاصیت مال دنیا

                                                            

در زمان هلاکوخان، غازان بهادر از سوی وی به آمل رفت و مأمور حکومت شد . گویند که در آن زمان خواجه اصیل الدین نایب صدر دیوان استیفا بود و غازان بهادر را مسخره ای (دلقک ( بود که صدور و اکابر و حکام را در دیوان به مسخرگی منفعل می کردی وی با همه ی بزرگان، هزل و مزاح و اهانت می کردی مگر با اصیل الدین.

امیرغازان به او گفت: چون است که با همه کس مزاح و اهانت می کنی جز با این خواجه زاده؟!
گفت: او مرد بزرگی است.
امیر گفت: او از این بزرگان حاضر به چه چیز بزرگتر است؟
گفت: بزرگی او این است که به یک دفعه مرا صد دینار می دهد و دیگران دو دینار.
امیر دستور داد که اصیل الدین را حاضر کردند و از او سؤال کردند سبب این معنی چیست؟
خواجه اصیل الدین در پاسخ گفت: مال دنیا را دو خاصیت است: یکی برای اینکه به کسی دهند که دستشان بگیرد. دوم اینکه به کسی دهند که پایشان نگیرد، وگرنه فایده ی مال چیز دیگری نیست.

من خود را می شناسم

                                                           

یزید بن مهلب با پسر خود از زندان عمربن عبدالعزیز فرار کردند. بعد از طی مسافت بسیار به خیمه ای رسیدند که پیر زالی در آن بود. بر او وارد شدند.

پیر زال آنها را پذیرفت و بزغاله ای برای پذیرایی آنان کشت و نزد آنها گذاشت.
ابن مهلب پس از صرف غذا به فرزندش گفت: برای خرج با خود چه آورده ای؟
پسر گفت: یک صد دینار.
ابن مهلب گفت: همه را به پیر زال بده!
پسر گفت: این عجوزه به اندکی پول خشنود می شود و تو را هم نمی شناسد.
ابن مهلب پاسخ داد: اگر او به وجه اندکی راضی می شود، من راضی نمی شوم و اگر او مرا نمی شناسد من که خود را می شناسم.

خسارت و شماتت

                                                           

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت نباید این سخن با کسی در میان نهی!

گفت: ای پدر، رازترا نگویم ، ولکن فایده ی این امر مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یک نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

پند نيكو

                                                           

ابوعلي دقاق" روزي به نزد "اميرابوعلي الياس" آمد كه سپه سالار و والي خراسان بود و اين ابوعلي، سخت فاضل بود. چون ابوعلي دقاق پيش وي بنشست به دو زانو، ابوعلي الياس گفت: مرا پندي ده!

گفت: يا امير، مسئله اي مي پرسم از تو، بي نفاق جوابم بده.
گفت: بپرس.
گفت: مرا بگوي تا تو زر را دوست تر داري يا خصم؟
گفت: زر.
گفت: پس چگونه است كه آنچه همي دوست تر داري اينجا مي گذاري و خصم (گناه) را كه دوست نداري بدان جهان مي بري؟
ابوعلي الياس را آب در چشم آمد و گفت: نيكو پندي دادي و مرا همه ي حكمت و فايده ي دو جهان اندر اين سخن درآمد و مرا از خواب غفلت بيدار كردي.

نابينا و امير تيمور

                                                           

امير تيمور چون به هندوستان رسيد، رامشگران را بخواست و گفت:

شنيده ام در اين نواحي نوازندگان چيره دست و ماهر بسيارند.
نابينايي را نزد وي آوردند كه در اين فن بي نظير بود. به دستور امير تيمور، نابينا سرود آغاز كرد. امير را سروري شگفت آمد.
پرسيد: نام تو چيست؟
گفت: دولتشاه.
امير گفت: آيا دولت هم نابينا مي شود؟
جواب داد: اگر نابينا نبودي به سراي لنگ نيامدي!

فرار از مرگ

                                                           

روایت کنند که ملک الموت روزی پیش حضرت سلیمان(ع) شد مردی پیش وی نشسته بود. چند بار تیز در وی نگریست و بیرون شد.

مرد گفت: یا حضرت سلیمان(ع) ، این مرد که بود که چنین تیز در من نگریست؟
گفت: ملک الموت بود.
مرد گفت: ترسم که مرا بخواهد برد، مرا از دست وی برهان، بفرمای تا مرا در ناحیت هندوستان برند، تا باشد که مرا بازنیابد!
سلیمان(ع) باد را بفرمود تا وی را به هندوستان برد. چون ساعتی گذشت، ملک الموت در پیش سلیمان(ع) شد.
سلیمان(ع) گفت: چه سبب بود که تیز در آن مرد نگریستی؟
گفت: عجب می داشتم که حق تعالی مرا فرموده بود که جان وی را بردار به هندوستان، و وی از هندوستان دور بود، تعجب می کردم که این حال چگونه خواهد بود؟! چون از پیش تو برفتم، به هندوستان شدم، وی را در آنجا یافتم، جان وی برداشتم.

خاصيت عسلهاي امروزي

                                                           

عسل فروش دوره گردي در كوچه اي عسل مي فروخت. هنگام بازگشت از كوچه، با مادري روبرو شد كه فرياد مي زد:

بچه من خربوزه و عسل خورده، به دادم برسيد!
عسل فروش گفت: خواهر من! هيچ نگران نباش؛ عسلي كه چند دقيقه پيش به تو فروختم، توسط خودم ساخته شده، نه توسط زنبور عسل.

جراح ماهر

                                                            

يكي از جراحان در مجلسي مي گفت: امروز سنگ كليه اي به بزرگي تخم مرغي بيرون آوردم و بدان مفاخره و مباهات مي كرد.

يكي از حاضران گفت: بيمار اكنون چگونه است؟
گفت: در حين عمل بمُرد.
ظريفي از حاضران گفت: اگر بنا به مردن بود، من جگرش را هم بيرون مي آوردم!

رويکردها: فرهنگ وهنر، سخنان حکيمانه ، تالارصالحي وافتخارات گذشته.

 

 

 

www.esalat.org