از قضا روزی اگر حاکم این شـهـــــر شدم،
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد،
وسط کعبه دو میـخــــانــه بنا خـــواهم کرد،
تا نگویند مستـان ز خـــــــــــــــدا بیخبرند*!

* * *

روزی روزگاری مردی قصد سفر کرد، دختر جوان و زیبایی هم داشت که امکان بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می برم و پس از آن عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد.

شب که شد شیطان رجیم به جلد شیخ رفت و شیخ هم افسارش را تقدیم شیطان کرد.

شیخ رخت خواب دختر را پهن کرد . . . و نیمه های شب خواست که افکار پلید خود را عملی کند . . . اما دختر فهمید . . . و پس از کشمکش فراوان توانست فرار کند . . .

دختر با لباس پاره به جنگل آنسوی شهر گریخت . . .

فقط میدوید . . . وقتی به خودش آمد دید که در وسط جنگل سرگردان است . . . اما نوری می بیند . . . به سمت نور رفت . . . تعدادی مرد مست دید که کنار کلبه ای دور آتش نشسته اند . . .

با خود گفت آن شیخ . . . و اینان که مستند . . . چه بلایی سرم خواهد آمد . . .

هوای سرد زمستان بود . . . یکی از آن مرد ها دختر را با آن سر و وضع دید.  . .

ماجرا را جویا شد و دختر تعریف کرد . . .

سپس دختر نیمه برهنه را گفتند تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میآییم.

دختر ترسان از اینکه با این چهار پسر مست تا صبح چگونه بگذراند در کلبه خوابش برد. صبح که بیدار شد دید بر زیر و برش چهار پوستین برای حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون کلبه از شدت سرما جانهایشان را از دست داده اند و دختر به شهر برگشت و در حالیکه اشک امانش نمی داد این شعر را سرود:

زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد
همچو تو یکسره من ترک وفا خواهم کرد
زین سپس جای وفا چون تو جفا خواهم کرد
ترک سجاده و تسبیح و رَدا خواهم کرد
گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد
هرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید
مردمان گوش به افسانۀ زاهد ندهید
داده از پند به من پیر خرابات نوید
کز تو ای عهد شکن این دل دیوانه رمید
شِکوه زآیین بدت پیش خدا خواهم کرد
درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان
بهر هر درد دوایی است دواها پنهان
نسخۀ دردِ من این بادۀ ناب است بدان
کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمان
زخم دل را ز میِ ناب دوا خواهم کرد
من که هم می خورم و دُردی آن پادشهم
بهتر آنست که اِمشب به همانجا بروم
سر خود بر در خُمخانۀ آن شاه نهم
آنقدر باده خورم تا زغم آزاد شوم
دست از دامن طناز رها خواهم کرد
خواهم از شیخ کُشی شهره این شهر شوم
شیخ و مُلا و مُریدان همه را قهر شوم
بر مذاق همه شیخان دغل زهر شوم
گر که روزی زقضا حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد
ز کم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ
وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ
آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ
باج میخانۀ اَمرار بگیرم از شیخ
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
وقف سازم دو سه میخانۀ با نام و نشان
وَندَر آنجا دو سه ساقی به مهروی عیان
تا کنند همه را واقف ز اسرار جهان
گِرد هر چرخ به من مهلتی ای باده خواران
کف این میکده ها را زعبا خواهم کرد
هر که این نظم سرود خرٌم و دلشاد بُود
خانۀ ذوقی و گوینده اش آباد بُود
انتقادی نبود هر سخن آزاد بُود
تا قلم در کف من تیشۀ فرهاد بُود
تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد

 

* با استفاده از منابع انترنیتی

 

 

 

 

توجه:

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است.

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد.

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org