شنبه، ۷ اپریل ۲۰۱۲

دردمندانه دهها سال است که هویت ادبی، فرهنگی و تاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه و عظمت طلبانه به یغما برده شده و مورد چپاول و دستبرد قرار گرفته و هنوز که هنوز است این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین در بی بی سی فارسی) و سرزمین ادب پرور و غرور آفرین مارا فاقد هویت فرهنگی و افتخارات تاریخی میسازند وهمه بود و نبود این مرز و بوم را در دامان بی هویتی خویش وصله ناجور میزنند. در سرزمین ما در قبال این چپاول و تاراج آب از آب تکان نمیخورد. بلی! با اندوه و درد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق و پژوهشهای حق خواهانه و ملی گرایانه وجود ندارد و شوربختانه که در سطح ملی نیزعده ی آگاهانه و یا غیرآگاهانه آب در آسیاب بیگانه ریخته و با تلاشهای مذبوهانه در پی ترویج و تسلط فرهنگ و ادبیات نا اشنا به زبان ملی و هویت فرهنگی ما در تلاش اند.

حدود دوهزار سال پیش از میلاد مسیح، سرزمین هندوکش (افغانستان) مورد هجوم اقوام آریایی که از دره‌ های پامیر سرازیر شده بودند قرار گرفت و به تصرف این اقوام در آمد. روشن نیست پیش از تهاجم آریایی‌ها چه کسانی در این سرزمین ساکن بوده‌اند.

بطلمیوس و دیگر جغرافی‌ دانان باستان از سرزمینی که در جنوب هندوکش بین کویر نمک فارس (ایران امروز) در غرب و رود سند در شرق واقع بوده، به نام «آریانا» یاد کرده‌اند. قدیمی‌ترین اثر مکتوبی که در آن از سرزمین هندوکش ذکر به عمل آمده، اوستا کتاب مقدس زرتشت است.

باکتریا در حدود ۵۴۰ قبل از میلاد. توسط کورش هخامنشی فتح و به امپراتوری پارس پیوست. بعدها داریوش کبیر قسمتهای بیشتری از آن را فتح کرد. افغانستان کنونی در دوران داریوش هفت (ساتراپی) داشت و اهمیت استراتژیک زیادی داشت. در اواسط قرن چهارم قبل از میلاد فتوحات هخامنشی فروکش کرد و برخی از نواحی جنوب و شرق به تدریج از شاهنشاهی هخامنشی جدا شدند.

پس از شکست از لشکریان اسکندر و گشوده شدن پایتخت هخامنشی، داریوش سوم به سوی شرق متواری گشت و توسط بسوس، بدخش (والی) بلخ، کشته شد. در سال ۳۲۹ پیش از میلاد، اسکندر مقدونی پا به سرزمین هندوکش که تاریخ‌نویسان یونانی آن را پاراپومیسوس (Parapomisus)  گفته‌اند نهاد. اسکندر هرات را تصرف و پس از سپری نمودن زمستان در سیستان، وارد ناحیه‌ای شد که به نامش اسکندریه (قندهار امروزی) نامیده شد.

لشکریان اسکندر پس از اشغال غزنه و کابل، در شمال کابل (غوربند) شهرک دیگری را نیز به نام اسکندریهٔ قفقاز بنا نهادند. اسکندر با سپاهیان خود وارد مناطق حاصل‌خیز آسیای میانه شد و می‌گویند با دختر یکی از خان‌های محلی تخارستان نیز ازدواج کرد که اسمش رخسانه  (Roxana) بود. اسکندر به مدت یک سال در دشت‌های آسیای میانه سرگردان بود و با تاخت‌وتاز جنگجویان این سامانها روبرو می‌گشت و شماری از سپاهیانش را نیز به علت سرما و کمبود مواد غذایی از دست داد. پس از برونرفت اسکندر از باکتریا (سرزمین باختر)، برخی ازسران سپاهش پادشاهی کوچکی تشکیل داده و مدت دوصد سال بر این سرزمین فرمان راندند. از دو سده چیرگی پادشاهان یونانی باکتریا چیزی به جز برخی از سکه‌های آن زمان بجا نمانده است.

در قرن اول میلادی، قبایل صحراگرد یوئه-چی که از جانب شمال وارد باکتریا شده بودند یونانی‌ها را تارومار کرده، باکتریا را تصرف نمودند و سلسلهٔ کوشانی را بنا نهادند. کوشانی‌ها که تجربهٔ حکومت نداشتند، امپراتوری خویش را بر ویرانه‌های امپرتوری یونانی بنا نهاده و دوباره سکه‌های یونانی و حتی الفبای یونانی را متداول ساختند. کوشانیها تا اواسط فرن اول میلادی شهرهای کابل و قندهار را نیز تسخیر کرده و امپراطوری خویش را وسعت بخشیدند. در این دوران دین بودایی نیز توسط آشوکا به این سرزمین وارد شد.

در دوران حکمرانی کنیشک، مبلغان آئین بودایی از طریق آسیای مرکزی به چین سفر نموده و در پخش و اشاعهٔ این آیین تلاشهای زیادی کردند. دورهٔ کوشانی‌ها را می‌توان دورهٔ تمدن جدیدی برای افغانستان محسوب کرد، این خانواده در پیکرتراشی پیشرفت‌های بسیاری کرد و بت‌های ۳۵ و ۵۳ متری بامیان که توسط طالبان نابود شدند از یادگارهای همین دوره بودند. خاندان کوشانی در حوالی سال ۲۲۰ میلادی، زمانی که گروه های کوچکی اینجا و آنجا سر بلند کرده و برخی از نقاط را تصرف نمودند منقرض گشت. انقراض خاندان کوشانی پایان یک عصر یا دوره شکوفایی فرهنگی و هنری بود که دیگر هیچگاه در افغانستان تکرار نشد.

« مردم افغانستان و ایران دارای فرهنگ و تاریخ مشترک هستند «اما نه به آن حدودی پابندی داشته باشند که یکی پی نابودی افتخارات وهویت فرهنگی وادبی دیگری درتکاپوباشد » وچند جاهل وکورذهن نمیتوانند بامزدوری وبیگانه پرستی وتفرقه اندازی تاریخ مشترک آنان رابه اشاره اجنبی ها وخود خواهی های هژمونیستی مصادره نماید، سرزمین افغانستان کنونی (خراسان قدیم) دارایی مستندات فراوان اند که میتواند جعل کاران ودروغگویان را سرجایش بنشاند. قدیمی‌ترین اثرمکتوبی که از سرزمین هندوکش ذکر به عمل آمده، اوستا کتاب مقدس زرتشت است.»

در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنچم میلادی، پس از سقوط کوشانیان، دولتی در افغانستان پدید آمد، که در تاریخ به هیاطله یا یفتالیان مشهور اند. یفتالی‌ها از قوم هیوانگ نو یا هون‌ها بودند که بر اثر جنگ با چینی‌ها از آنها شکست یافته و شاخه‌ای از آنان با آتیلا به طرف اروپا رفته و شاخه‌ای دیگر در افغانستان ساکن شدند و دولت یفتلی را تشکیل دادند.

در سال ۴۷ هجری قمری (۶۶۷ میلادی) اعراب از طریق هرات از آمودریا گذشتند، ولی تا سال ۹۱ هجری قمری (۷۰۹ میلادی) که بر سرزمینهای باکتریا و ورارود مسلط شوند با مقاومت شدید مردم روبرو شدند و در برخی موارد تلفات سنگین جانی را نیز متحمل شدند. در کابل اعراب با ایستاده گی جوانی بنام رستمداد کابلی روبرو شده چندین شبانه روز در محاصره ماندند، آخر قوای تازه دم اعراب تحت فرماندهی یکی از فرماندهان عرب به نام لیس ابن قیس معروف به شاه دوشمشیره به کمک سپاهیان رسیدند.

آریانای کهن به کدام سرزمین خطاب میگردید؟

زبان پارسی دری یکی از زبانهای آریایی و خاستگاه آن باختر و حوزه باکتریا است. این زبان پس از تکوین و شکل گیری ازهمین سر زمین باختر به غرب در ایران وشمال فرارود، بخارا و سغد در شرق و جنوب به شبه قاره هند گسترش پیدا کرد. زبان پارسی دری اساساً از زبان دوره میانه آریانی یعنی پارتی (پرثوی, پهلوی اشکانی) در همین سر زمین در حوزه بلخ، هرات و سیستان بوجود آمده است.

پارتهای آریایی تیره یی از قوم سکایی داهه توسط ارشک (اشک) وبرادرش تیرداد که از باختر به شمال غرب آن پارتیه رفته بودند در (۲۵۰ ق م) امپراتوری مقتدری را در آنجا (پارتیه) اساس گذاشتند و در اندک زمان دولت یونان باختری تحت فرمانروایی دیودوتس را در حوزه بلخ به سقوط مواجه ساخته اورا به جنوب راندند و همه باختر را تحت سلطه خود در آوردند. در همین آوان زبان اوستایی در باختر البته به گونه تحول یافته آن متداول بوده است، حتی اکـثر دانشمندان وجود اوستا را در نیمه دوم عصر پارتها تایید میکنند- چنانکه به اساس بعض مدارک و اسنادی که از نیسایا مرکز اولیه پارتها به دست آمده، دیاکونوف، لیو شیستث بدین باور اندکه در قرن اول قبل از میلاد در شرق دولت پارت یعنی حوزه باختر متن اوستا یا کم از کم قسمتی ازآن وجود داشته است.

نام افغانستان هرچند درفاصله ی بیشتراز دو قرن اخیرداده شد، اما پیشینه تاریخی این سرزمین و ساکنانش به هزاران سال قبل بر می گردد. در آن گذشته ها کشورکنونی افغانستان بخشی عمده ای از سرزمین بزرگی بود که آنرا آریانا یا ایریانا و یا آریا وایریا می خواندند.

این نام ازهزار سال قبل از میلاد تا قرن پنجم میلادی به افغانستان امروز و بخش های از ایران کنونی، مناطقی در آسیای میانه و بخش هایی درشمال وغرب پاکستان اطلاق می گردید. محقق ومؤرخ قدیمی یونان اراتوس تینس (Eratosthenes) درنیمه ی قرن سوم پیش ازمیلاد، آریانا را نام قدیم و گذشته دور افغانستان می خواند. دکتورمحمد حسن یمین پروفیسور و محقق علم تاریخ افغانستان، درمورد حدود و وسعت قلمرو سرزمین آریانا می نویسد: «استرابون جغرافیا نگار و مؤرخ یونانی براساس گفتارارا توتینس حدود وثغورآریانا وبه همین گونه بطلیموس وبیلو ولایات آریانا را درهفت ولایت این چنین مشخص ساخته اند:

 ـ مارجیانا (حوزه مرغاب)

 ـ بکتریانا (بلخ وبدخشان)

 ـ هریوا (حوزه هرات)

ـ پاروپامیزاس (حوزه کابل وهزاره جات)

 ـ درانجیانا (حوزه سیستان)

 ـ اراکوزیا (حوزه ارغنداب)

 ـ گدروزیا (حوزه بلوچستان) »

سرزمین آریانا به عنوان یکی از کانونهای هفتگانه ی تمدن کهن جامعه بشری محسوب می شود.

آریانا در زمره سرزمین های چون: بین النهرین، مصر، سواحل شرق مدیترانه، چین، نیم قاره هند، شبه جزیره یونان، ایتالیا وروم قدیم است. ساکنان این سرزمینها هزاران سال قبل در بخش های مختلف علوم ریاضی، نجوم، طب، حکمت، تجارت، کشتی رانی، نقاشی، ایجاد الفباء، زراعت، صنایع دستی، هندسه وغیره دارای تمدن درخشانی بودند ودرواقع پایه های تمدن امروزین جامعه انسانی را درسیاره زمین گذاشتند. آریانا در میان حوزه های تمدنی مذکور از دو تا سه هزار سال قبل از میلاد مسیح دارای زراعت وآبیاری وشهر های آباد وپرنفوس بود. ونقطه اتصال میان تمدنهای بزرگ یونان، چین، هند وبین النهرین محسوب می شد.آیین زرتشت یا زردهشت درصدها سال قبل ازمیلاد مسیح توسط مبلغ و بنیانگذارآن به همین نام از بلخ کنونی افغانستان که بکتریا یا بکتریانا نام داشت، ظهورکرد. بلخ یا باکتریا مرکز و پایتخت مملکت آریانا بود.

 به نوشته یک مؤرخ و محقق کشور به نقل از کتاب سحرگاه آیین زرتشت تألیف آر. سی. زاهنر چاپ نیویارک: «...از روایت پارسیان هند که ازبازماندگان زردهشتیان پیش از اسلام هستند وسنن ملی شانرا به دقت حفظ کرده اند چنین بر می آید که وی درسده ششم پیش از میلاد مسیح درسرزمین باختر واقع درشمال افغانستان کنونی دربین قبایلی ظهور کرده بود که خودرا آرین می نامیدند. کتاب مقدس آیین زرتشت اویستا نام داشت که درآن عقاید وتعالم مربوط به آیین زرتشتی وموضوعات دیگری بیان گردیده بود. نوشته هایی بر روی سنگ که ازدوران امپراطوری هخامنشیان دربیشترازشش قرن قبل از میلاد مسیح منسوب به کتاب اویستا به دست آمده است نشان میدهد که بیشترین ولایات ومناطق سرزمین آریانا درکشور کنونی افغانستان موقعیت داشت. ازدوازده ولایت آریانا درآن کتیبه های سنگی بدینگونه نام برده می شود:

 ـ هرکانیا (گرگان)

 ـ پارتیا (دره خراسان)

 ـ زرانکا (زرنج)

ـ ایریا (هرات)

 ـ خوارزمیا (خوارزم)

 ـ بکتریانا (بخدی، بلخ)

 ـ سغدیانا (سغد)

 ـ گندارا (حوزه کابل وسند)

 ـ ستا گیدیا (هزاره جات ومناطق مرکزی افغانستان)

 ـ اراکوزیا (حوزه ارغنداب)

ـ ماکا (مکران وبلوچستان)

 ـ ساکا (خاک های سکایی سیستان)

ظهور زرتشت وآیین زرتشتی که برخی زرتشتیان اورا درجمله پیغمبران الهی محسوب مینمایند حاکی از تکامل وپیشرفت انسانی و وجود تمدن دردیار وسرزمین کهن آریانا بود. عده ای معتقد اند که آیین زرتشت برخلاف تصور وباوری ناشی ازعدم آگاهی تعالیم اصلی این آیین ویا دراثر تحریفی که به آن واردشده است نه برمبنای آتش پرستی بلکه برمبنای یکتا پرستی قرار دارد. خداوند یکتا درآیین زرتشتی اهورا مزدا (هستی بخش بزرگ و دان) خوانده میشود و تعالم این آیین بر مبنای دستور اخلاقی: اندیشه ی نیک، گفتار نیک، و کردار نیک استوار است.

 در دوره ظهور زرتشت، آریانا دارای حکومت واداره بود. واین دلیل دیگری برموجودیت تمدن کهن بشری در آریانای گذشته محسوب می شود. زرتشت رهبر ومبلغ آیین خود توانست زمامدار یا پادشاه ولایت باکتریانا یا بلخ مرکز آریانا را که گشتاسب نام داشت به آیین زردشتی معتقد بسازد. پس از آن آیین زردشتی از بلخ به سایر ولایات وقلمرو سرزمین آریانا وحتی خارج از آن به سوی شمال غرب وغرب گسترش یافت. به رغم آنکه پایتخت مملکت آریانا در باکتریا یا بلخ وسراسرقلمرو آریانا بعد از ظهور زرتشت مورد هجوم ویورش قبایل مادها وپارتها یا پارسها ازشمال غرب وغرب و سپس قبایل بدوی و بیابانگرد صحرای مغولستان ودشت های آسیای مرکزی قرارگرفت، اما آیین زرتشت درقلمرو آریانا مهاجمان را مجذوب خود ساخت. به گونه ای که درمطالعه وبررسی تاریخ آریانا دیده می شود که مهاجمان ویورشگران از بیرون قلمرو آریانا با ایجاد دولت ها وامپراطوری های مقتدر دراین قلمرو بیشتربه آیین وفرهنگ ساکنان آریانا گرویدند وبا وجود یک دوره ستیزه گری و ویرانی درترویج وگسترش فرهنگ آرین زمین از آیین تا زبان آن تلاش کردند.

درحالیکه قسمت اعظم حدود قلمرو آریانا را آنگونه که تذکر رفت کشور کنونی افغانستان تشکیل میداد اما بعداً درقرن بیست میلادی محمد رضاشاه مؤسس خاندان پهلوی درایران همان نام آریانا یا ایریانا را با اندک تغیر لفظی به نام ایران به سرزمینی گذاشت که از کشورپارس یا فارس قدیم وبخشی از قلمروآریانای کهن تشکیل یافته بود. پروفیسور محمد حسین یمین محقق ونویسنده افغانستان به نقل از هانری ماسه محقق غربی درمورد تاریخ وتمدن ایران این مطلب را مورد تأیید قرار میدهد: «نام ایران برای کشورایران امروزی نامی است بسیار تازه که از مدت تقریباً ششش دهه بدین سو برفارس کهن اطلاق شده است. آنهم بنا برملحوظات ویژه وبا تحلیل اینکه همه مواریث تاریخی، مدنی وفرهنگی مملوازافتخارات دیرینه آریانا دراین واژه خلاصه شده است. یعنی این نام به صورت آگاهانه بر فارس (پارس وبه شکل لاتین آن پرشی) اطلاق گردیده است. چنانکه رضا شاه مؤسس سلسله پهلوی که به گذشته پر افتخار ایران کهن (به قول خودش) توجه بسیارداشت کمی پس از رسیدن به سلطنت تصمیم گرفت کشوراوکه تا آن زمان معروف به فارس بود ایران خوانده شود. »

همچنان این محقق ونویسنده افغانستان در بخشی دیگر ازتحقیقات خود مینگارد: «سرپرسی سایکس دراین باره مینویسد: "اهل کشوریکه به زبان انگلیسی پرشیا (Persia) نامیده میشود آن کشور را ایران وخودشان را ایرانی میخوانند واین لفظ همان است که دراویستا ایریا

ضبط شده ومعنای آن خاک آریان است، بنا برآن این لفظ ایران هرگاه به اصطلاح سیاسی امروزاستعمال شود محدود به کشور ودولت جدیدی است که انگلیسها آنرا پرشیا (Persia) میخوانند. دیا کونوف با استناد به آثار استرابون وتأکید قول وی میگوید: به کاربستن صفت ایرانی ممکن است چنین تعبیر شود که صحبت برسرزبان، دولت وکشورایران است، چنانکه برهمه معلوم است اصطلاح (ایران) به صورت باستانیش یعنی آریا درآغاز شامل فارس نبوده است. و درمورد جدیداً تسمیه فارس به ایران درکتاب ا رانسکی (زبانهای ایرانی) آمده است: کلمه ایران به عنوان کشور جدید خاورمیانه فقط درپایان قرن نوزدهم به چشم میخورد وتنها درسال نوزده سی وپنج میلادی بود که دولت ایران (فارس) این کلمه را رسماً به نام قدیمی Persia به عنوان نام رسمی کشور خود پذیرفت. به همین جهت خلط کلمه (ایران) درمعنی جدید رسمی با همین کلمه درمعنی تاریخی آن که غالباً به چشم میخورد اشتباه فاحشی است. بعد از نامگذاری ایران توسط محمد رضا شاه به سرزمین فارس وبخشی از آریانا درکشور ایران این ذهنیت واعتقاد ایجاد شدکه تمام نشانه ها وافتخارات گذشته ی سرزمین آریانا متعلق به ایران امروز است.

حتی برمبنای چنین ذهنیت وباورنادرست، آن عده از دانشمندان، عرفان وشعرای که درقلمرو افغانستان کنونی زاده شده اند ازسوی ایرانیها متعلق به خودشان قلمدادشده وایرانی خوانده می شوند. آنگونه که مولانا جلال الدین بلخی وحکیم ابوعلی سینای غزنوی، ظهیرالدین فاریابی، امام فخر رازی و... که همه درمناطقی از افغانستان کنونی تولد شده اند. هرچند دولت افغانستان درنام گزاری مذکور اعتراضی به دولت ایران نکرد، اما براساس تذکر عبدالحی حبیبی مؤرخ ومحقق مشهورکشور در مجلس بزرگداشت فردوسی درپوهنتون کابل گفته می شود که: «این تصمیم از طرف دانشمندان افغانی بنا بر ملاحظات تاریخی مورد اعتراض قرار گرفت ومرحوم غبارواعظمی وبعضی دیگر به نماینده گی از قشرروشنفکر به وزارت خارجه افغانستان رسماً احتجاجیه خودرا سپردند اما از طرف دولت وقت به آن اعتنایی نشد. » البته دلیل بی اعتنایی وسکوت دولت افغانستان به عدم ملی بودن دولت وماهیت قبیله ای وقومی آن برمی گشت که تضعیف رابطه کشور وبخش اعظم ساکنانش را به گذشته درجهت اهداف ومنافع قومگرایانه خود ارزیابی میکرد. دریک دوره ی طولانی یک ونیم هزار ساله که افغانستان امروز بخشی ازآریانای کهن بود وبه سرزمین وکشور آریانا یا د می شد خانواده های متعددی چه به عنوان مهاجم وچه عنوان زمام داران برخاسته از داخل در آریانا حاکمیت کردند.

سنگ نبشته رباطک هویت حقیقی سرزمین خراسان

کشف سنگ ‌نبشته رباطک به چندین پرسش دیرینه در زمینه مطالعات کوشانی، پاسخ داد. به موجب این کتیبه دانسته می‌شود که کوشانیان زبان خود را به نام «زبان آریایی» می‌شناخته‌اند و آن نیای زبان پارسی یا دری است که گویا «دری» گونه تغییر‌یافته تلفظ واژه «اَریَـئـو» باشد.

نامبرداری از ایزدان بزرگ و کهن آریایی و جز آن در متن سنگ‌نبشته و آرزوی خوشنودی آنان، نشان‌دهنده مدارای دینی کوشانیان و احترام و پاسداشت آنان در برابر همگی دین‌ها مناطق همسایه آریانا است. همزیستی و تجمیع ایزدان و دوری از تبلیغ و تأیید منحصرانه یک دین خاص، نشانگر تنوع دینی و فرهنگی، و شاخصی برای درک قدرت و توانایی‌های یک جامعه بالنده و کمال فرهنگی آن است. فرمان‌نامه کنیشکه در رباطک، این بحث دیرینه در باره خاستگاه قومیتی و فرهنگی، و باورداشت‌های کوشانیان و «یوئِـجی‌»ها را پایان داد. امروزمی‌دانیم که کوشانیان هیچگونه پیوستگی و وابستگی با قبیله‌های بادیه‌نشین آلتاییِ آسیای میانه شرقی نداشته‌ و دارنده تبار، فرهنگ، دین و زبان آریایی بوده‌اند. هیچکس نمی‌دانست که دهقانان قریه یی «کافر قلعه» در «رباطک»، سنگ‌نبشته‌ای در بازمانده‌های شهر کهن کوشانیان یافته‌اند که بزودی پرده از بسیاری ناگفته‌ها و نادانسته‌ها در زمینه تاریخ فرهنگ و زبان‌ آریایی برخواهد داشت. رباطک، نام شهر کوچکی است که در شرق ولایت سمنگان و شمال باختری ولایت بغلان و در میانه راه پل‌خمری به سمنگان واقع است. این شهر در فاصله چهل کیلومتری شمال باختری محوطه باستانی «سرخ کتل» جای دارد. رباطک و سرخ کتل، هر دو از بازمانده‌های شهرهای بزرگ کوشانیان هستند که آثار هنری فراوانی از دوره کوشانی در آنجا یافت شده است.

بررسی و خوانش سنگ‌نبشته رباطک برای نخستین بار توسط نیکلاس سیمز ویلیامز Nicholas Sims-Williams باستان شناس و متخصص زبان‌های سغدی و باختری در مدرسه مطالعات شرقی و آفریقایی دانشگاه لندن انجام شد.

Sims-Williams, N., The inscription of Rabatak describes, in: Silk Road Art and Archaeology, No 4, Kamakura, 1995/6, pp. 75- 142.

در تاجیکستان نیز پژوهش‌های متعددی بر روی این کتیبه انجام شده است که از جمله می‌توان به مقاله ارزنده استاد یوسف یعقوبوف بنام «کشفیات مهم در کوشان‌شناسی» (به تاجیکی) اشاره کرد منتشر شده است. همچنین امامعلی رحمانوف نیز در جلد دوم کتاب «تاجیکان در آینه تاریخ» به معرفی مختصر و مفید سنگ‌نبشته رباطک پرداخته و بدرستی از خاستگاه و زبان آریایی کوشانیان یاد کرده است. کتیبه رباطک به موزیم ملی در کابل منتقل شد و شنیده‌های این نگارنده حاکی از آنست که این سنگ‌نبشته ارزشمند و بی‌همتا در زمان تسلط حکومت طالبان بر افغانستان به همراه تعدادی از آثار دیگر موزه به یک مجموعه‌دار خصوصی به نام نصیراله بابر فروخته شده است و از وضعیت فعلی آن اطلاع دقیقی در دست نیست.

کتیبه رباطک، سنگ‌نوشته‌ای است که حدود نود سانتیمتر طول، شصت سانتیمتر عرض و چهل سانتیمتر ضخامت دارد. بر یک سوی این سطح سنگی، نوشته‌ای به زبان و خط باختری (خطی بر اساس الفبای یونانی) در بیست وسه سطر که بخش‌هایی از آن به مرور زمان دچار فرسایش و تخریب شده است. هر سطر کتیبه در حدود پنجاه حرف و در مجموع قریب هزارودوصد حرف دارد.

این کتیبه به فرمان «کَـنـیـشـکَـه» پادشاه بزرگ و مشهور کوشانی در سده نخست میلادی و در نخستین سال پادشاهی او نویسانده شده است. از زمان دقیق آغاز پادشاهی کنیشکه اطلاعی در دست نیست و بحث و بررسی‌ها پیرامون آن همچنان ادامه دارد. این فرمان، کهن‌ترین کتیبه کوشانیان دانسته می‌شود که تاکنون بدست آمده است.

متن زیر، گزارشی از بخش‌های سالم‌ باقیمانده فرمان‌نامه رباطک است که کوشش شده تا ترتیب واژگان- تا جای ممکن- همانند متن اصلی باشد:

“کـنـیـشـکـه کـوشـانـی، رهایی‌بخش بزرگ، نیکوکار، فرمانروای دادگر، شایسته نیایش یزدان، که فرا دست آورد پادشاهی را بخواست نَـنَـه و بخواست همه دیگر ایزدان. که بیاغازید نخستین سال را به خشنودی خدایان. او صادر می‌کند یک فرمان به یونانی و سپس بیان می‌دارد به زبان آریـایـی.... «سَـکِــتَـه»، «کَــئـوسـانـبـی»، «پـاتـالی‌پـوتـرا»، «چـامـپا»... پادشاه کنیشکه به «شـافـر نـوکـونْــزوک/ ناقَــنـزاق» فرمان می‌دهد نیایشگاه بزرگی بنام ایزدان در سرزمین آریانا برای ایزدان بسازد و در آن تندیس‌های ایزدبانو «مَـه» در برترین ج، خدای «آرمــوز» آفریننده خوشی‌ه، «آردوخــش»، «سـروشَــرد»، «نَـرسَــه»، «مـهــر»، «مَـهَـشـان» و «ویـنـک» تراشیده و گذاشته شوند. همچنین فرمان می‌دهد که تندیس این شاهان را بسازند و در نیایشگاه بگذارند: «شـاه کـوجـولَـه کَــدفـیـز»، پدر پدر بزرگ، «شـاه ویـمَـه تَـکــتـو» پدر بزرگ، «شـاه ویـمَـه کَـدفـیـز»، پدر و خود «کـنـیـشـکـه»... باشد تا آن ایزدان، یاری‌رسان شـاه شـاهـان کـنـیـشـکـه باشند.”

بررسی متن سنگ‌نبشته رباطک و آگاهی‌های نویافته از آن در زمینه زبان آریایی

همین مقدار اندک از بخش‌های خوانده و ترجمه‌شده فرمان‌نامه کنیشکه در رباطک، توانسته است آگاهی‌های مهمی در اختیار پژوهشگران بگذارد و به بسیاری از مباحث پیچیده و حل‌نشده در مطالعات کوشان‌شناسی خاتمه بخشد:

- از هنگام کشف سنگ‌نبشته مشهور «سرخ کتل» در سال نوزده پنجاه وهفت میلادی، تا زمان کشف سنگ‌نبشته رباطک که به همان زبان نوشته شده است؛ مسئله نام اصلی این زبان به بحث‌های بی‌پایانی در میان دانشمندان منجر شده بود. برخی این زبان را با نام‌های «کوشانی» یا «بلخی» معرفی می‌نمودند. در سفرنامه‌های مسافران چینی سده‌های گذشته از آن با نام زبان «تخاری» یاد شده بود و استاد والتر هنینگ، نام زبان «باختری» را برای آن پیشنهاد کرده بود که مورد قبول و توجه بسیاری واقع شد. کشف این سنگ‌نبشته به مسئله نام واقعی زبان باختری پایان داد و به صراحت از آن با نام «زبان آریایی» یاد شده است. این واژه در متن اصلی بگونه «اَریَـئـو» aryao آمده است. مصوت پایانی این واژه، حرف کوتاه «اُ» است که در زبان باختری (که اکنون می‌توانیم آنرا زبان آریایی عصر کوشانی بنامیم) معادل با کارکرد کسره اضافه پایانی (یای نسبت) در زبان فارسی است. محل واژه مهم «اَریَـئـو» در سطر چهارم این سنگ‌نبشته است.

- اکنون این مسئله نیز روشن شده است که زبان رسمی و دولتداری کوشانیان، همانا زبان آریایی بوده که از اشاراتی که بصورت منفصل در بخش‌های آسیب‌دیده کتیبه به آن رفته است؛ هویدا می‌شود. کنیشکه، توانسته است پس از سده‌های متمادی که از رواج زبان یونانی بعنوان زبان رسمی حکومتی می‌گذشت؛ با فرمانی نافذ، حکم به رسمیت زبان اصلی مردم در دستگاه اداری دهد. از آن پس، تمامی اسناد و مکتوبات دولتی و سکه‌ها به همین زبان به نگارش در می‌آیند.

- نیکلاس سیمز ویلیامز و همچنین دکتر مهدی، استاد پوهنتون کابل بر اساس شواهدی از همین سنگ‌نبشته و نام‌های چهارگانه شهرهایی که در بخش‌های تخریب‌شده متن به آنها اشاره رفته و در نواحی شمال هندوستان و پنجاب واقع بوده‌اند، بر چنین عقیده‌ای هستند که این زبان، در سده‌های نخستین میلادی در گستره وسیعی از آناتولی ودر کرانه فرات تا آریانا و آسیای میانه و هند و پنجاب مفهوم بوده و بدان گفتگو می‌کرده‌اند.

- از آنجا که ساختار و واژگان سنگ‌نبشته رباطک نزدیک به زبان فارسی است و حتی پس از عصر کوشانیان تا سدها سال زبان رسمی هیتالیان بوده است؛ به نظر می‌آید که این زبان نیای اصلی زبان فارسی کنونی که زبان «دری» نیز نامیده می‌شود، باشد. همچنین به نظر می‌آید که واژه «دری» که تاکنون معانی گوناگونی مانند «درباری» و غیره برای آن پیشنهاد داده‌اند و تاکنون معناگذاری آن به نتیجه قاطعی نرسیده است؛ گونه‌ای تغییر آوا داده از واژه «اَریَـئـو» (آریایی) باشد.

زبانی که به نام فارسی یا دری می‌شناسیم بهیچ عنوان چنین نیست که در اصل متعلق به اهالی ناحیه یا فارس (ایران) باشد؛ بلکه این زبان دری از آریانا به یادگار مانده است. بررسی متن سنگ‌نبشته رباطک و آگاهی‌های نویافته از آن در پرسش‌های کوشان‌شناسی تا پیش از پیدایش سنگ‌نبشته رباطک چنین پنداشته می‌شد که کوشانیان به تمامی ایزدان و دین‌های آریایی پشت کرده و تنها به گسترش دین بودایی همت می‌گماشته‌اند. اما نامبرداری از خدایان یا ایزدان بزرگ و کهن آریایی و جز آن در متن سنگ‌نبشته و آرزوی خوشنودی آنان در دوره بزرگترین پادشاه کوشانی یعنی کنیشکه، نشان‌دهنده اینست که کوشانیان علاوه بر پذیرش و گسترش دین بودایی، دیگر دین‌ها و ایزدان آریایی را نیز گرامی می‌داشته‌اند. این نکته علاوه بر این، نشان‌دهنده مدارای دینی کوشانیان و احترام و پاسداشت آنان در برابر همگی دین‌باوران است. همزیستی و تجمیع ایزدان و دوری از تبلیغ و تأیید منحصرانه دینی خاص، نشانگر تنوع دینی و فرهنگی، و شاخصی برای درک قدرت و توانایی‌های یک جامعه بالنده و کمال فرهنگی آن است. شاخصه‌های ارزنده‌ای که به هنگام فشارها و سختگیری‌های موبدان و دین‌سازان حکومتی دوره ساسانی با آسیب‌های دردناک فراوانی روبرو شد.

برخی ایزدانی که در این سنگ‌نبشته از آنان یاد می‌شود و آشکارا شناخته‌شده هستند (تا آنجا که خوانده شده) عبارتند از: «نَـنَـه» (اَنَـهیتَـه/ ناهید»، «مَـه» (مـاه)، «سروشَـرد» (سروش)، «مـهـر» (میتر) و «آرمـوز» (اهورامزد) که توصیف آن به «آفریننده خوشی‌ها» در این کتیبه، شباهت فراونی به سنگ‌نبشته‌های هخامنشی دارد که از اهورامزدا با توصیف «هیَـه شـی‌یـاتیـم اَدا مَـرتیَـه هیـا» (که برای مردم شادی آفرید) یاد شده است.

گروهی دیگر از ایزدان، کمتر شناخته‌شده هستند. اینان عبارتند از: «آردوخش» (ورخش) ایزدبانوی نگاهبان رود وخش (یکی از پر آب‌ترین و خروشان‌ترین رودهای سرزمین‌ آریانا که حال در تاجیکستان است) ؛ و سه نام‌ایزد دیگر یعنی «نَـرسَـه»، «مَـهَـشان» و «وینک» (ویوانا/ وایـو؟) با بی‌گمانی شناخته نشدند. در متن کتیبه به نام چند ایزد دیگر که خاستگاهی در یونان و مصر دارند، نیز اشاره شده است. از سنگ‌نبشته رباطک چنین بر می‌آید که مردمان آریانا در آن زمان همچنان علاقه‌مندی خود به ساختن تندیس‌هایی نمادین از ایزدان را به شیوه دیرینه نیاکان خود حفظ کرده بوده‌اند.

پرسش مهم دیگری که سنگ‌نبشته رباطک به آن پاسخ داده، عبارت است از تبار‌نامه کنیشکه که تاکنون محل بحث و گمان‌های فراوانی بود. در اینجا کنیشکه با نامبردن از پدر، پدر بزرگ و پدر پدربزرگ خود، پیچیدگی‌های حل نشده پیرامون پدران و شاهان پیش از خود را آشکار می‌سازد و راه بررسی نام‌ها و تسلسل پادشاهان دیگر را هموارتر می‌سازد. همچنین آگاهی از تلفظ دقیق نام‌های کوشانی، یکی دیگر از کاربردهای سنگ‌نبشته رباطک است.

فرمان‌نامه ارزنده کنیشکه در رباطک، همچنین این بحث دیرینه در باره خاستگاه قومیتی و فرهنگی، و باورداشت‌های کوشانیان و «یوئِـجی‌»ها را پایان داد. امروزه می‌دانیم که کوشانیان هیچگونه پیوستگی و وابستگی با قبیله‌های بادیه‌نشین آلتاییِ آسیای میانه شرقی نداشته‌ و دارنده تبار، فرهنگ، دین و زبان آریایی بوده‌اند. مادرینجا بخاطراستناد، به نشریه ایرانی رجوع نمودیم - بهره ازمقاله رضا مرادی غیاث آبادی درپژوهشهای ایرانی.

 

دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

سامانیان

سامانیان که منسوب به سامان خداة نام، دهقانی زرتشتی از نواحی بلخ و مالک قریه یی سامان نام در آن نواحی بودند از زمان اقامت مأمون در خراسان، اندک مدتی قبل از روی کار آمدن طاهریان، در قسمتی از ماوراءالنهر حکومت های مستقل گونه کوچکی را که به اشارت خلیفه به انها واگذار شده بود به عهده داشتند و نست خود را – ظاهرا نه از اوایل حال بلکه در دنبال کسب قدرت – به بهرام چوبینه سردار معروف عهد ساسانیان می رساندند.

در اینكه سامانیان، مشخص، اهل شمال افغانستان امروزی) بلخ) بودند همه‌ی مورخان اتفاق نظر دارند. در تاریخ میخوانیم كه اصل سامانی‌ها از یك روستای مرزی خراسان به نام سامان (یعنی مرز) بوده‌اند و نیای بزرگشان در اوائل قرن نخست هجری «سامان‌خداه» نام داشته‌اند. خدماتی كه سامانی‌ها به فرهنگ و تمدن ما كردند به حدی است كه ما جز اینكه با ستایش بسیار زیاد ازآنها یاد كنیم هیچ راهی نداریم. سامانی‌ها در احیای فرهنگ و تمدن ما كمر همت بربستند؛ ادیبان و دانشمندان را مورد حمایت قرار دادند، كتابخانه‌های بزرگ در بلخ وبخارا و نیشابور و خوارزم تأسیس كردند؛ آزادی عقیده در سراسر قلمروشان برقرار كردند؛ همه‌ی امكانات علمی را در اختیار دانش‌پژوهان قرار دادند تا بتوانند به ثمردهی بپردازند. رودكی سمرقندی مؤلف كلیله و دمنه به نظم دَری، ابوشكور بلخی مؤلف آفرین‌نامه به نثر دری، دقیقی بنیانگذار شاهنامه به نظم دری، ابوالمؤید بلخی مؤلف شاهنامه به نثر دری، فردوسی طوسی مؤلف شاهنامه‌ی فردوسی، بلعمی مترجم تاریخ طبری به نثر دری، همه‌شان از پروردگان دستگاه سامانیان بودند، و كارهایشان را با حمایت و تشویق دولتمردان سامانی انجام دادند. دیگر سخنوران دوران سامانی عبارتند از:

شهید بلخی، ابوحفص سُغدی، خبازی نیشابوری، تخاری، احمد برمك، بانو خجسته سرخسی، بانو شهره‌ی آفاق، ابوطاهر خسروانی، طخاری، ابوالمثل، یوسف عروضی، امیرآغاجی، كسائی مرزوی، ابوالحسن لوكری، استغنائی ی، ابواسحاق جویباری، اورمزدی، جلاب بخاری، ابوشعیب هروی، شاخسار، خفاف، سرودی، زرین‌كتاب، حكیم غمناك، شاكر بخاری، ابوالقاسم مهرانی، عبدالله عارضی، قریع‌الدهر، ابوسعید خطیری، لمعانی، ابوحنیفه اسكاف، غواص گنبدی، علی قرط اندگانی، ابوشریف، صفار مرغزی، و ابوعاصم. محمد ابن زكریا رازی كه یكی از اعجوبه‌های تاریخ علم است، ابوعلی سینا كه بی‌نیاز از توصیف است، ابونصر فارابی كه درتاریخ فلسفه‌ی جهان لقب معلم ثانی یافته است، و محمد ابن موسا خوارزمی، همه‌شان از تحصیل‌كردگان عهد سامانی در مدارس بلخ وبخارا و نیشابور، و مورد حمایت دولتمردان سامانی بودند. آخرین اینها ابوریحان بیرونی بود كه در جهان به خوبی شناخته شده است. كشور سامانی‌ها سرزمینی بود كه اكنون تاجیكستان، افغانستان، غرب قرغیزستان، ازبكستان، نیمه‌ی شرقی تركمستان، خراسانِ و سیستانِ را تشكیل میدهند.

سلطنت سامانـیان

میلان کوندرا میگوید: نخستین گام برای از بین بردن یک ملت، پاک کردن حافظه آن است. باید کتابهایش، فرهنگش وتاریخش را از میان برد. بعد باید کسی را واداشت که کتاب تازه ای بنویسد. فرهنگ تازه ای را جعل کند و بسازد، تاریخ تازه ای را اختراع کند. کوتاه زمانی بعد ملت آنچه بوده را فراموش می کند، دنیای اطراف نیز همه چیز را حتی با سرعت بیشتری فراموش می کند.

سامانیان نزدیك صد سال) از دوصدوهشتادوهفت تا سه صدوهشتادونو- ه.ق.) فرمانروایی كردند. قلمرو این حكومت، تقریبا تمام حوزه انتشار زبان پارسی دری را در بر می گرفت. البته به استثنای آنچه در آن مدت در تصرف آل بویه، آل زیار و برخی سلاله های حاكم در نواحی غربی سواحل خزر و در آذربایجان و حدود اران (آنچه امروز جمهوری آذربایجان خوانده می شود) واقع بود. این قلمرو وسیع، شامل سیستان، كرمان، در بعضی اوقات نواحی گرگان، طبرستان (مازندران)، ری، قزوین و زنجان نیز می شد. ذكر نام شهرهایی كه در این حوزه و در خارج از آن به مناسبت رویدادهای مربوط به فرمانروایی این سلسله در تاریخها آمده است، تصوری از قسمت قابل ملاحظه قلمرو این دولت مستقل خراسانی را در قسمتی از قرون نخستین اسلامی به دست می دهد. از جمله است- اسبیجات (در مشرق سیحون (، چاچ (تاشكند)، كش و نخشب (شمال شرقی جیحون)‌، گرگانج (‌جرجانیه، خیوه در جانب غربی جیحون)، كاث، خوارزم (در جانب شرقی جیحون)، طراز (طلاس)، بخارا. سمرقند، اشروسنه (مشرق سمرقند)، فرغانه (شمال شرقی سمرقند)‌، چغانیان (جیحون علی)، بلخ،‌ ترمذ، مرو، مروالرود،‌ هرات، بادغیس، گنج رستاق، سیستان، قهستان، كرمان، باورد) ابیورد)‌، نس، خوجان (قوچان، استوار)، طوس، نیشابور، قومس، بیهق، گرگان، آمل،  ‌ساری، چالوس، ری، قزوین و زنجان. حكومت بر حوزه ای بدین وسعت كه در سراسر آن زبان پارسی دری یا لهجه های پارسی دری تكلم می شد. همچنین، فرهنگ و تمدن و سنتهای خراسانی در تمام آن رایج و متداول و مقبول بود. طبعا وظیفه حمایت از فرهنگ خراسانی را كه لازمه حمایت از مردم تمام این نواحی بود، بر عهده اهتمام این قرار می داد. ام، اینكه فرمانروایان این سلسله یا اخلاف آنان نسب خود را به بهرام چوبین، سردار معروف ساسانیان می رسانیدند (هر چند صحت آن محل بحث است)، حاكی از توجه آنان به وظیفه حفظ و نشر میراث سنتهای خراسانی است.

به هر حال، جد بزرگ فرمانروایان این سلاله كه نام ایشان منسوب به عنوان اوست، از دهقانان بلخ و از بقایای خاندانهای بزرگ در خراسان و ماورالنهر بود. وی به علت انتساب علاقه به ملك بالنسبه وسیعی در نواحی بلخ به نام سامان – مشهور به سامان خداه بود. از زمانی كه اسلام آورد، (در اوایل خلافت عباسیان) مورد حمایت و علاقه امرای خراسان و تایید دستگاه خلافت بغداد واقع شد. آن هم، به سبب فرزندان و نوادگانش بود كه در كار ضبط خراج و امنیت بلاد ،‌به حاكم اسلامی خراسان كمكهای قابل ملاحظه ای كردند. چنانكه مامون در مدت اقامت در خراسان و بعد از آن، چندتن از آنان را كه از اولاد اسد بن سامان خداه بودند، در سمرقند و فرغانه و چاچ و هرات حكومت داد

 (دوصدوچهار- ه.ق.) . بعدها در عهد فرمانروایی طاهریان نیز در خراسان، اخلاف اسد و به خصوص فرزندان احمد بن اسد، همچنان نیابت حكومت آل طاهر را در بعضی از نواحی ماوراءالنهر حفظ كردند. رمقارن عهد قیام یعقوب لیث و برادرش عمرولیث صفاری، ماوراء النهر به نیابت از طاهریان در دو تن از نوادگان اسد بن سامان خداه بود یعنی نصربن احمد (دوصدوشصت ویک - ه.ق.) و برادرش اسماعیل بن احمد (دوصدوهفتادویک - ه.ق.‌) . این دو بلاد واسطه از جانب طاهریان و مع الواسطه از جانب خلیفه بغداد، ولایت ماوراء النهر را اداره می كردند. وقتی خلیفه به درخواست و اصرار عمرولیث صفار (كه خود را وارث و صاحب قلمرو طاهریان می دانست)‌، ماوراء النهر را هم كه در عهد طاهریان اسما جزو حوزء حكومت آن سلاله محسوب می شد به صفار سیستان داد، پنهانی اسماعیل بن احمد را كه بعد از برادرش نصربن احمد فرمانروای مستقل تمام ماوراء النهر به شمار می آمد نیز به مقاومت در مقابل عمرولیث كه خلیفه مایل به تحكیم قدرت او در خراسان و ماوراء انهر نبود تشویق كرد. لاجرم بین صفار و امیر سامانی كشمكش در گرفت و در جنگی كوتاه كه در حوالی بلخ بین فریقین روی داد عمرو لیث مغلوب و اسیر شد. خلیفه هم حوزه امارت طاهریان را در خراسان كه بعد از انقراض آنان به دست صفاریان افتاده بود، به قلمرو سامانیان الحاق كرد.

از آن پس، اسماعیل بن احمد و اخلاف او با حفظ امارت ماوراء النهر، امیر خراسان نیز خوانده شدند (دوصدوهشتادویک - ه.ق.) راز آن پس، نه تن از سامانیان، كه شامل اسماعیل بن احمد و اعقاب او می شد، به عنوان امیران خراسان در ماوراء النهر و سراسر نواحی خراسان سلطنت كردند. همچنین، در نواحی شرقی ماوراء النهر هم تا ماورای سیحون به بسط و توسعه فتوحات و نشر قلمرو اسلام در نواحی ترك نشین غیر مسلمان آن نواحی پرداختند. با آنكه تختگاه آنان تا پایان امارت همچنان در بخارا باقی ماند، فرمانروایی آنان در تمام ماوراء النهر و خراسان، نقش آنان را در رویدادهای عمده تاریخ خراسان قابل ملاحظه ساخت. سامانیان،‌ در اوایل دولت خویش با علویان طبرستان و در اواخر آن، با آل بویه در گیریهایی پیدا كردند. این در گیریها در هر دو مورد ایشان را پشتیبان دستگاه خلافت و مدافع مذهب تسنن نشان داد و محبوب متشرعه و رعایای سنی این بلاد ساخت. نام و لقب نه تن از پادشاهان این سلسله، از این قرار است: ر

اسماعیل بن احمد، امیر ماضی ر

احمد بن اسماعیل، امیر شهید

نصربن احمد، امیر سعید ر

نوح بن نصر، امیر حمید

عبد الملك بن نوح، امیر رشید

منصوربن نوح، امیر سدید

نوح بن منصور، امیر رضی

منصور بن نوح

عبدالملك بن نوح

ظهور نشانه های انحطاط در دولت سامانیان، با غلبه غلامان ترك بركارها و سلطه آنان بر مناصب نظامی در درگاه ایشان آغاز شد. شورشهایی كه در دربار بخارا به وجود آمد و تا حدی ناشی از برخورد بین اهل سپاه و اهل دیوان بود، این انحطاط را تسریع كرد. انقلابات خراسان كه از ناسازگاری امرای ترك با یكدیگر و با سیاست تمركز دیوان بخارا و امیر سامانی نشاًت می گرفت، خراسان را به تدریج از سلطه سامانیان خارج كرد و ماوراء النهر را نیز دچار تزلزل ساخت. سرانجام، ماوراء النهر هم با تحریكات مدعیان، مورد تجاوز ایلك خانیان ترك واقع شد.

در طی حوادث، قلمرو سامانیان بین ایلك خانیان و غزنویان تقسیم شد. با كشته شدن امیر ابراهیم بن نوح (سه صدونودوپنج - ه.ق.) معروف به امیر منتصر كه آخرین مدعی امارت آن سامان و آخرین مبارز جدی برای احیای آن بود دولت سامانیان پایان یافت. دولت سامانیان با ادامهً سیاست طاهریان در اظهار تبعیت اسمی و تادیه خراج نسبت به خلیفه، موفق شد هم موضع خود را در نظر عامه مسلمین قلمرو خویش مشروع و مقبول سازد و هم در عین وفاداری به سنتهای اسلامی، در احیای ماثر و حفظ مواریث قومی و باستانی، (تا حدی كه با ظواهر سنن اسلامی معارض نباشد)‌ اهتمام قابل ملاحظه و موفق به جای آرد.بدین گونه مروج و محیی زبان پارسی دری و فرهنگ خراسانی هم،‌ در مقابل دشواریهایی كه در این كار وجود داشت، بود.

حتی تعدادی از شاعران و نویسنده گان بزرگ اسلامی تحت حمایت آنان قرار گرفتند. تعدادی از ایشان نیز، بعضی آثار خود را به تشویق آنان به وجود آوردند یا به آنان هدیه كردند. رفتار آنان با علماء، به خصوص مبنی بر رعایت حرمت وتحكیم بود. همچنین از بعضی امیران این خاندان نیز اشعار پارسی دری به جای مانده است. گشتاسپنامه دقیقی در عهد دولت ایشان در خراسان به رشته نظم كشیده شد. و فردوسی طوسی بعدها بر اساس گشتاسپنامه دقیقی، شاهنامه خود به پایان برد

خراسان سرزمین شهامت ودلیری

نشاپور، سبزوار، نس، طوس، هری (هرات)، پوشنگ (زنده جان)، بادغیس، سرخس، غرجستان (هزاره جات)، مرو رود، مرو، گوزگانان (میمنه) بلخ، طخارستان (قطغن)، بامیان، غور، بست، طالقان، خلم، سمنگان، بغلان، سیستان، زرنگ (زرنج)‌، فره (‌فراه)، قرنی، كابل، غزنین، زابلستان، پرروان وبد خشان. در كتاب (معجم البلدان) ـ كه آن را (یاقوت الحموی) در اوایل قرن هفتم تألیف نموده ـ در مورد خراسان ـ نظربه قول (بلاذری) چنین نگاشته شده است: سرزمین خراسان به چهار بخش منقسم میگردد: ـ شامل شهر های نیشابور، قهستان، طبستان، هرات، پوشنگ، بادغیس و طوس. ـ مروشاهجهان، سرخس، نس، ابیورد، مرورود، طالقان (تخار) خوارزم وآمل.كه همه اینها در كنار رود آمو قرار دارند. ـ شهر هایی كه در ناحیة جنوبی رود آمو قرار دارند وفاصله حدودی میان آنها ومیان این رود فرسخ میباشد، عبارت اند از: فاریاب، جوزجان، طخارستان علی، خست (خوست)، اندرابة (اندراب)، بامیان، بغلان، والج، رستاق وبدخشان، كه شهر اخیر الذكر مدخل به سرزمین تبت میباشد.

و اندراب عبورگاه به جانب كابل و ترمذ بوده در شرق بلخ موقعیت دارد. همچنان خلم، طخارستان سفلی وسمنجان (سمنگان) در بخش سوم شامل اند. ـ‌ بخش چهارم آن در ماورای رود (آمو) قرار دارد، كه عبارتند از: بخاری (بخار)، شاش، طرار بند،‌ صغد (سغد)، هوكس، نسف، روبستان، اشروسته،‌ سنام، قلعة المقنع، فرغانه و سمرقند.

بعد از نفوذ وگسترش اسلام از شبه جزیره عربستان به سوی مشرق، سرزمینی که تا آن دوران آریانا خوانده می شد نامش را به خراسان به معنی مشرق وطلوع گاه آفتاب داد. هرچند واژه خراسان قبل از نفوذ اسلام واستیلای اعراب مسلمان نیز به کشور امروز افغانستان اطلاق می شد. آنگونه که عبدالحی حبیبی از کشف مسکوکات شاهان یفتلی سخن میزند که لقب آنها خراسان خوتای یا خراسان خدای یعنی شاه خراسان نوشته شده است. اما سرزمین آریانا بعد از نفوذ اسلام واستیلای عرب به گونه رسمی خراسان نام گرفت وبه همین نام مشهور گردید. 

 پس ازآن نام خراسان وخراسانیان در آثار ونوشته های نویسندگان وشاعران خراسانی، مؤرخین ومحققین عرب وغیر عرب به کثرت انعکاس یافت. درنوشته ها وآثار این محققین ونویسندگان با وجودیکه ازحدود ومناطق کشورخراسان با تفاوت واختلاف سخن به میان می آید، افغانستان امروز بخش بزرگ ومحوری خراسان محسوب می شود. مؤرخ وجغرافیه دان عرب احمد بن یحیی بن جابر بغدادی که معروف به بلاذری است درتألیف مشهور خود فتوح البلدان درسال دوصدوپنجاه وپنج هجری ولایات- نیشاپور، هرات، مرو، جوزجان، بادغیس، سمنگان، بدخشان، بلخ، بامیان، ماوراء النهر وخوارزم را از مناطقی مربوط به خراسان میداند.

 مؤلف کتاب مشهور "مسالک وممالک"، ابو اسحاق ابراهیم بن محمد اصطخری درحالیکه مناطق نیشاپور، مرو، هرات، بلخ، غرجستان، تخارستان، غور و بامیان به شمول غوربند، لوگر، کابل، نجراب، پروان، غزنی، پنجشیر را جز خاک خراسان میداند، سند وماوراءالنهر را از آن مستثنی می دارد. خراسان بعد ازسقوط امپراطوری ساسانی فارس به دست کشورگشایان وفاتحان مسلمان عرب به تدریج طی نبرد های سخت وطولانی تحت سیطره ی حاکمان اعراب قرار گرفت. نفوذ اعراب به خراسان بعد از سال ششصدوچهل ودومسیحی آغاز شد ونخستین بار در دوران خلافت اموی ها درسال ششصدوشصت ویک مسیحی شخصی به نام قیس به عنوان اولین حاکم اموی وارد ولایت نیشاپور در سرزمین خراسان گردید. از آن پس لشکر کشی های متعددی به سوی سایر ولایات خراسان توسط زمام داران اموی صورت گرفت. لشکر کشی وجنگ اعراب به صورت پیوسته تا کمتراز دو قرن در ولایات ومناطق مختلف خراسان ادامه یافت. چون از یکطرف دراثر مقاومت وانقیاد ناپذیری مردم خراسان ازدین اسلام وحاکمیت اعراب مسلمان، پیشرفت آنها درتسخیر خراسان زمین به کندی صورت میگرفت واز سوی دیگر مخالفت وشورش دربرابرحاکمان جدید از سوی مردم به وقفه ها از سرگرفته می شد. اعراب تلاش کردند تا با جابجایی واسکان هزاران نفرازلشکریان با خانواده های شان درمناطق مختلف خراسان از مخالفت وقیام مردم جلوگیری کنند وزمینه را برای باور وپذیرش مردم به دین اسلام مساعد تربدارند. این راهکار درجلب وجذب مردم خراسان بدین جدید (اسلام) مؤثر وثمر بخش بود.

هرچند جنگ ها ومقاومت هایی پراگنده ادامه میافت وشاهان یا زمام داران کابلستان بیشترازهرمنطقه و ولایت خراسان زمین به جنگ علیه لشکریان اعراب پرداختند اما درجریان کمتر از دوقرن اسلام به سراسر خراسان نفوذ کرد. مردم بدین جدید درآمدند ویکنوع اختلاط وامتزاج فرهنگی میان آنها وفاتحان غالب به وجود آمد. به نحوی که دراین مدت وبعداً خراسانیان همراه با مردم فارس قدیم یا بخشی از ایران امروز حتی بیشتر از اعراب درتمدن اسلامی وپیشرفت علوم ومعارف اسلامی نقش ایفا کردند. آنگونه که میر غلام محمد غبارمؤرخ، به نقل از امین احمد نویسنده ومحقق مصری می نویسد:

«خراسان دردوره اسلام ازطرف عرب به جنگ وصلح فتح شده وباردیگر استعداد وقابلیت طبیعی ودرایت خراسانی در امورسیاست وعلوم وفنون ظاهر شد، وخراسان نسبت به سایر ممالک اسلامی، بیشتر علما وامرای نامدار پرورش داد.» به رغم آنکه دین اسلام درخراسان زمین هرچند با سختی ومخالفت مردم پذیرفته شد ودولت اموی عرب، خراسان را درسیطره وحاکمیت خود درآورد اما حرکت وقیام استقلال طلبانه علیه سلطه حاکمیت اموی وسپس علیه حاکمان عباسی ازسوی مردم مسلمان خراسان درمقاطع مختلف زمانی بوقوع پیوست. انگیزه های اصلی نهضت آزادیخواهانه از یکطرف که به روحیه ی استقلال طلبانه ی خراسانیان مربوط می شد ازجانب دیگر عملکرد تبعیضگرایانه، ظالمانه وغیر عادلانه حکام عرب درسرزمین خراسان مسبب تحریک وتحریض این روحیه می گردید. نخستین درفش استقلال طلبانه را علیه امویها ابومسلم خراسانی درسال صدوبیست ونو هجری مطابق هفتصدوچهل وشش میلادی برافراشت. ابومسلم متولد سال هفتصدوبیست مسیحی درشهر انبار قدیمی و ولایت سرپل کنونی افغانستان بود. اودرمرو با گرد آوری یکصد هزار نیرو ازولایات مختلف خراسان پایان خلافت یا حاکمیت خاندان اموی وآغاز خلافت خاندان عباسی را اعلان کرد وخودرا شهنشاه خراسان خواند. اوقلمرو خراسان را از تسلط حاکمان اموی تصفیه نمود وسایر مناطق وسرزمین های اسلامی را به نفع حاکمیت جدید خاندان عباسی اعراب از سلطه ی اموی ها کاملاً خارج ساخت وبه حاکمیت خاندان اموی نقطه پایان گذاشت. اما بعداً در بیست وپنج شعبان یکصدوسی وهفت هجری قمری مطابق هفتصدوپنجاه وچهارمسیحی از سوی منصور خلیفه عباسی به صورت ناجوانمردانه با خدعه ونیرنگ به قتل رسید.بعد از قتل ابومسلم قیام های متعددی علیه تسلط حاکمان عباسی درخراسان به وقوع پیوست. قیام " سندباد" درسال هفتصدوپنجاه ونو مسیحی درهرات ونیشاپور، قیام "حکیم مقنع" درسال هفتصدوپنجاه وپنج درمرو، قیام "استاد سیس بادغیسی" درسال هفتصدوشصت وشش درهرات وقیام "حمزه سیستانی" درسال هفتصدونودونو میلادی درسیستان از مشهورترین قیامهای بودند که از سوی زمامداران عباسی سرکوب گردیدند. اما درسال دوصدوشش هجری طاهر بن حسین پوشنگی هراتی (ولسوالی زنده جان کنونی هرات) یکی از سرداران نیروی مامون الرشید خلیفه عباسی که به حاکمیت مرو توظیف شد استقلال خراسان را اعلان کرد.

وی با اعلان استقلال خراسان بنیانگذار حاکمیت خانواده طاهریان گردید که بعد ار اوتا سال هشتصدوهفتادودو افرادی ازاین خانواده به نام های: طلحه بن طاهر، عبدالله بن طاهر، طاهر بن عبدالله ومحمد بن طاهر به حکومت پرداختند. بعد از شکل گیری دولت مستقل طاهریان درخراسان که تسلط حاکمان عربی تضعیف گردید وخلافت عباسی ها دربغداد به سوی انحطاط رفت، دولت های مستقل درخراسان ادامه یافت. هرچند که در دوره های مختلف با لشکر ویورش های مهاجمان بیرونی همچون چنگیز خان مغولی وتیمور گورگانی استقلال خراسان ازمیان رفت، مدنیت وآبادی شهر ها تخریب گردید. خانواده های که بعد از سلسله ی طاهریان درخراسان به پادشاهی وزمام داری پرداختند عبارت بودند از: صفاریان که مؤسس این خانواده یعقوب بن لیث ازسیستان بود. اودرشهر زرنج مرکز ولایت نیمروز افغانستان کنونی پیشه ی آهنگری داشت وبعد به گروه عیاران خراسان پیوست.

وی درآغاز سیستان وسپس تمام خراسان را درسیطره خود آورد. پس ازیعقوب، عمرولیث وطاهر بن محمد ازاین خانواده حکومت کردند تا آنکه حاکمیت آنها درسال نوصدوده توسط سامانی ها سقوط داده شد. مؤسس خانواده سامانی های تاجک تبار شخصی به نام سامان خدا یا سامان خدات از بلخ وسمرقند درشمال خراسان قدیم بود. اودربلخ پابه عرصه ی سیاست گذاشت. اسماعیل یکی ازپسرانش که به حکومت بخارا رسید، دولت مقتدر ومتمدن سامانیان را درخراسان به میان آورد. درطول بیشترازیک قرن تداوم حکومت سامانیان علاوه ازاسماعیل بن احمد سامانی، ابو نصر احمد بن اسماعیل، نصربن احمد، نوح بن نصر، عبدالملک بن نوح، ابوصالح منصور بن نوح وابوالقاسم نوح بن منصورازاین خانواده درخراسان به حکومت رسیدند. وحکومت آنها درسال (نوصدونودونو) توسط سلسله غزنویان پایان یافت.

مؤسس دولت غزنویان درخراسان سبکتگین داماد الپتگین ازغلامان ترک تبار دربار شاهان سامانی بود که به افسری گارد شاهی وبعداً به سپهسالاری اردوی سامانی رسید. اودرسال نوصدوشصت ودو با تصرف ولایت غزنی حکومت مستقلی را از دولت سامانی تشکیل داد. بعد از مرگ وی دامادش سبکتگین براریکه ی حاکمیت تکیه زد وبربسیاری از ولایت خراسان سلطه یافت. اودر نوصدونودوهفت بمرد وحکومت را درخراسان ابوالقاسم محمود پسر بزرگش بدست گرفت که بعداً با ایجاد یکدولت مقتدرازطریق یورشگری وتوسعه طلبی به سلطان محمود غزنوی مشهور گردید. اواز مقتدرترین شاهان خانواده غزنویان محسوب می شد که قلمرو خراسان را از قزوین تا دریای ستلج درهندوستان شمالی وازخوارزم درآسیای میانه تا بحرعرب توسعه داد. بعد ازسلطان محمود پسرانش سلطان محمد وسلطان مسعود وسپس سلطان مودود بن مسعود، علی بن مسعود ومسعود بن مودود، عبدالرشید بن محمود، ابراهیم بن مسعود، مسعود بن ابراهیم، ارسلان شاه بن مسعود، بهرامشاه بن مسعود، خسرو شاه بن بهرامشاه، خسرو ملک بن خسرو شاه ازخانواده غزنویان تا سال یازده چهل وهشت درخراسان حکومت کردند.

بعد از غزنویان، سلجوقیان ازترکمنان بحیره بالخاش واراک به تشکیل حکومت درخراسان پرداختند. مشهورترین زمامداران آنها طغرال شاه، آلپ ارسلان، ملک شاه وسلطان سنجر بود که سلطان اخیر الذکر در یازده پنجاه ودو بمرد وبه حاکمیت سلجوقیان توسط خانواده غوریها پایان داده شد. سلاطین غوری که بعد ازغزنویها درخراسان به زمامداری پرداختند ساکنان بومی ولایت کوهستانی غوردرمناطق مرکزی خراسان زمین بودند. غوریها قبل ازغزنویان استقلال محلی خودرا داشتند وپیوسته با دولت ها وحکام ماقبل خویش برسرحفظ استقلال وخودمختاری خود درجنگ وکشمکش به سر میبردند. ازمشهورترین پادشاهان غورعلاءالدین جهانسوز بود که شهرغزنی پایتخت امپراطوری غزنویان را درسال یازده چهل وهشت مسیحی به آتش کشیدوبه کشتار و ویرانی بی حساب پرداخت. پایتخت سلاطین غوری شهر فیروزکوه درغوربود. بعد ازآنکه علاء الدین در یازده پنجاه وپنج مسیحی بمرد پسرش سیف الدین جانشین پدرشد.

سپس مردان دیگری ازاین خانواده تا اوایل قرن سیزدهم میلادی (دوازده چهارده میلادی) یکی پی دیگری به سلطنت رسیدند. بعداً حاکمیت این خاندان توسط خوارزمشاهی ها که درشمال غرب خراسان به نام "آل مامون" ازدوره سامانیان به بعد حکومت محلی داشتند سرنگون گردید.مشهورترین ومقتدرترین شاهان خوارزمی سلطان علاء الدین محمد بن تکش بود که از یازده نودونو تا دوازده نوزده مسیحی پادشاهی کرد وبا راندن آخرین بقایای حاکمیت غوریها ودرهم کوبیدن دولت ترکی ثمرقند ودولت فراختایی کاشغرستان درشمال شرق خراسان، امپراطوری بزرگی بوجود آورد.اما دولت خوارزم شاهی در دوران سلطنت وی با یورش چنگیزخان مغلی ازمیان رفت. سلطان محمد خوارزم شاه که با قتل وغارت کاروان تجارتی چنگیز وسپس قتل نماینده او، موجب هجوم چنگیزبه خراسان زمین شد، خود بدون مقاومت دربرابر یورشگران چنگیزی پابه فرار نهاد.

تموچین مشهوربه چنگیزازقبیله بدوی وبیابانگرد"بورجیقین" منگولیا بود که برهمه قبایل دیگر مغولی فایق آمدوحکومت نیرومندی را درمغولستان یا منگولیا بنا نهاد. اونخست چین شمالی وترکستان شرقی را تصرف کرد وسپس دراثر اشتباه سلطان محمد خوارزم شاه درسال دوازده بیست مسیحی با دوصد هزار عسکر ترک ومغول به سوی کشورخراسان هجوم آورد. چنگیز با لشکریانش علی الرغم مقاومت سخت ودلاورانه بسیاری ازمردم خراسان زمین سراسر کشورخراسان را متصرف شد وتمام آبادی وآثار مدنیت وپیشرفت سرزمین خراسان را که طی قرون متوالی ایجاد شده بود نابود کرد وملیونها نفر را به قتل رسانید. لشکریان مغول سرزمین های قدیم ومرکز خلافت اسلامی را دربغداد نیز تسخیر نمودند وآثارمدنیت را نیز درآنجا ها ویران ساختند.

بعداز مرگ چنگیز در دوازده بیست وشش مسیحی که بازماندگان خانواده چنگیز وافراد مغولی درخراسان به حکومت ادامه دادند تدریجاً به فرهنگ خراسان زمین جذب شدند وبا پذیرش دین اسلام روش وعملکرد ترسناک وظالمانه ی چنگیزی خودرا دربرابر مردم تغییر دادند. درطول یک ونیم قرن دیگر که بازماندگان چنگیز درخراسان زمین وخارج از آن درقلمروخلافت اسلامی به حکومت پرداختند وضعیت زندگی اندک اندک متحول گردید. شهرها وروستاها ازنو ساخته شدند.حکومت های مستقل چون ملوکان کرت درهرات که ازقتل عام سالهای هجوم چنگیز باقی مانده بودند مجال بروز دوباره یافتند. شاعران وحاکمانی چه آنکه اتفاقاً ازدوران هجوم چنگیزیان زنده مانده بودند ویا بعداً متولد شدند، سربرآوردند. اما با ظهورامیر تیمور گورگانی درقرن چهاردهم میلادی ازآنسوی رود جیحون بار دیگر خراسان زمین مورد یورش و ویرانی قرار گرفت.

تیمور پسر ترغای از سران قبیله برلاس ترک مؤسس خانواده تیموریان یا گورگانیان بود. او در سال سیزده سی و سه میلادی در شهر کش یا شهر سبز کنونی درجنوب سمر قند متولد شد. برخی از مؤرخین نسب اورا به چنگیز میرسانند. اودرجوانی ابتدا به حاکمیت شهر کش رسید وسپس درسال سیزده هفتادودو میلادی دست به یورش وکشورکشایی زد. تیموربا تصرف تمام قلمرو خراسان وتسخیر هنوستان، ترکستان شرقی، سرزمین های فارس قدیم، عراق، سوریه، مصر وترکیه کنونی درنتیجه جنگ های خونین و ویرانگریهای مدحش دست به تشکیل امپراطوری بزرگی زد. اودرسال چهارده چهار مسیحی بمرد وبازماندگانش درخراسان به حکومت ادامه دادند.زمام داری بازماندگان تیمور درخراسان زمین که به دولت گورگانی شهرت یافتند از سیزده هشتاد تا پانزده شش مسیحی طول کشید. آنها برخلاف تیمور که درولایات وشهرهای خراسان به حکومت پرداختند به احیای فرهنگ ومدنیت توجه کردند. اما جنگ ونزاع اولاد ها وبازماندگان تیمور برسرقدرت موجب انقراض دولت تیموریان دربخش خراسان گردید. هرچند محمد بابر ازاین خانواده تا سال پانزده یک مسیحی درسمرقند واندیجان حکومت میکرد وبعداً متوجه تشکیل حکومت درکابل و ولایات شرقی خراسان شد مؤفق به سقوط دولت لودیهای درشبه قاره هندوستان گردید وبه جای آنها دولت مقتدر بابری هارا درهندوستان بوجود آورد. افراد این خانواده تا سال هفده سی وهشت درقاره هند به سلطنت پرداختند که بعد از بابر مشهورترین سلاطین آنها: اکبر، جهانگیر، شاه جهان واورنگزیب بودند. بابری ها دراین مدت کنترول خودرا به کابل و ولایات شرقی خراسان نیز حفظ کردند.

 درحالیکه بابری ها به کابل وبخش شرقی خراسان حکومت مینمودند، بخش شمالی خراسان تحت سیطره وحکومت شیبانیها و ولایات غربی وقسماً جنوبی خراسان درتصرف وحاکمیت صفویها قرارگرفت. بنیانگذار دولت شیبانیها محمد شیبانی ازاحفاد جوجی پسر چنگیزخان بود که با تصرف ماوراءالنهر ازحاکمان گورگانی، سلطنت شیبانیها را اساس گذاشت.او سپس حملات خود را برای تصرف تمام خراسان به سوی جنوب ادامه داد اما بعد ازتصرف قندهار وهرات درجنگ با اسماعیل صفوی در هزاروپنجصدوده به قتل رسید. بازماندگان موصوف درسمرقند وبخارا به حکومت ادامه دادند.مؤسس دولت صفوی، اسماعیل صفوی از شیعان متعصب دوازده امامی بود که آذربایجان را درمنطقه قفقاز متصرف شد وبا اعلان پادشاهی خود مذهب تشیع دوازده امامی را مذهب رسمی خواند.

سپس برای حاکمیت این مذهب وتوسعه قلمروخود به سرزمینهای فارس وبه سوی خراسان درمشرق به لشکر کشی وجنگ پرداخت. اودولت گورگانی هارا درخراسان سرنگون کرد وبا دولت شیبانی درماوراءالنهر وشمال خراسان بارها به جنگ پرداخت. بعداً جانشینان او نیز به این جنگها با حاکمان شیبانی ادامه دادند. درواقع خراسان میان سه دولت صفوی، شیبانی و بابری تجزیه وتقسیم گردید. وجنگ میان دولتمداران آنها برسرتوسعه ی قلمرو درخراسان ادامه یافت. این درحالی بود که مردم درداخل خراسان ازحاکمان وحاکمیت هرسه خانواده نارضایتی داشتند وعلیه آنها به مخالفت وقیام های طولانی دست زدند. درحالیکه تسلط شیبانیها با ایجاد حکومت هالی محلی خود مختار درشمال خراسان روبه ضعف می نهاد، سلطه بابری ها درولایات شرقی به قیام های مسلحانه ودیرپا اما نامؤفق روبروگردید. معروف ترین این قیام ه، قیام روشانیان وقیامی به رهبری خوشحال خان ختک شاعر معروف زبان پشتو وفارسی بود که تا سال شانزده نودویک میلادی ادامه یافت.

دولت صفوی که درجنوب وغرب خراسان با تبعیض مذهبی وبیداد حکومت میکرد دربرابر مخالفت وقیام ها از پا درآمد. درابتدا میرویس خان هوتکی ازقبیله ی غلجایی پشتون به تسلط گرگین حاکم صفوی در هفده نو میلادی درقندهار پایان داد ودولت مستقل هوتکی را تأسیس کرد. بعداً درسال هفده هفده میلادی درهرات نیزعبدالله خان ابدالی به تشکیل حکومت پرداخت. پس ازفوت میرویس هوتکی پسرش شاه محمود که درهفده شانزده میلادی جانشین پدرشد به اصفهان پایتخت دولت صفوی حمله برد و درهفده بیست ودو میلادی شاه حسین صفوی را وادار به تسلیم نمود وخود به جای او به تخت سلطنت نشست. شاه محمود دوسال بعد بمرد وپسر کاکایش شاه اشرف بر تخت اصفهان جلوس کرد.

 دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

مروری برقلمروی خراسان بزرگ

خراسان بزرگ شامل: قندهار، بلخ، بدخشان، بادغیس، تخار، زابل، كابل، هرات، هلمند، بخار، سمرقند، عشق آباد، دوشنبه، خجند، كافرنهان، مرو، خوارزم، تاشكند، غزنی، فاریاب و... است.

در كتاب تقویم ‏البلدان «ابوالفداء» چاپ رینو-دوسیلین» (Reinaud، de Slane) صفحه چهارصدوچهل ویک، درباره مرزهای خراسان چنین می‏نویسد: «و اهل العراق یقولون انها من الری الی مطلع الشمس و بعضهم یقول خراسان من جهل حلوان الی مطلع الشمس و معناء خراسم للشمس و اسان موضع الشیء و مكانه و قیل معنی خراسان كل بالرفاهیه و الاول اصح» (و اهالی عراق گویند، كه خراسان از ری تا محل طلوع آفتاب گسترده شده، و نظر دیگر بر این است، كه خراسان از كوهستان حلوان تا نقطه طلوع خورشید می‏رسد...)

خوراسان در زبان پهلوی (واژه نامه پهلوی) از خور + سان آمده است. خور به معنی خورشید و روشنایی است. ایرانیان باستان به سرزمینهای شرق که جایگاه طلوع خوردشید بوده است خوراسان یا سرزمین خورشید می گفته اند. خوراسانیک پهلوی همان خراسانی امروزی است. اما خراسان بزرگ سرزمین آریایی پهناوری بوده است که متاسفانه توسط استعماگران انگلیس و روس و شاهان بی کفایت قاجار به بیگانگان واگذار شد. آنچه در نوشتارهای پایین خواهید دید ذکر اقلیم مشهور خراسان می باشد که جغرافی دانان مشرق زمین به آن اشاره نموده اند. امید بر این داریم که روزی فرزندان خراسان زمین (تاجیکستان، افغانستان، جنوب ازبکستان، ایران، بلوچستان) برای برداشتن مرزهای استعماری بیگانگان، پایان دادن به تفرقه های قومی، کوتاه کردن دست بیگانگان از سرمایه های این مناطق، اتحاد ملتهای واحدی که به صورت پراکنده و ضعیف پخش می باشند، پیشرفت و سازندگی و یگپارچگی مجدد گام بردارند و خراسان بزرگ را که ریشه در تاریخ و هویت ملی ما دارد را باردیگر تشکیل دهند. فصل چهل و هشتم كتاب «ویس و رامین»، اثر فخرالدین گرگانی، رمانی كه حاوی ماجراهای دوره شاهنشاهی اشكانی است، با نكته‏ای درباره نام سرزمین خراسان آغاز شده كه بسیار درخور تدقیق و تعملق است:

خوشا جایا بروبوم خراسان           

درو باش و جهان را می خورد آسان

زبان پهلوی هر كاو شناسد            

 خراسان آن بود كز وی خور آسد

خور آسد پهلوی باشد خور آید          

عراق و پارس را خور زو بر آید...

تعقیدی كه در كلمه خراسان دیده می‏شود و یافتن راه حلی، به كمك لغات امروزی زبان پارسی ]خور) وجه امری از مصدر «خوردن» و آسان (سهل)، البته چیزی نیست جز بازی با كلمات. اما اگر قصد آن باشد كه در این باره جدی‏تر و عمیق‏تر تأمل شود، ناگزیر باید مفهوم این كلمه را اساساً در زبان پهلوی جستجو كرد. در اینصورت خراسان مفهومی برابر «خور آیان» (خورشید در حال آمدن) می‏یابد، در هر حال باید دانست كه ریشه فعل «آس» كه در اینجا به معنای «آمدن» است، اساساً فارسی معمولی نیست، بلكه آنرا باید در زبان پهلوی یافت و شاید بهتر باشد آنرا ریشه ‏ای پارتی بدانیم. و نیز درباره كلمه «رام» كه در اصطلاح شده و در پارسی جدید «خوس» (خوش xoš) نوشته می‏شود، می‏توان دست كم گفت كه این یكی نیز كلمه‏ای پارسی میانه نیست.شاید این تحلیل از نظر داستان «ویس و رامین» زیاد بی ‏اهمیت نباشد. كلمه پهلوی ایضاً در فصل هفتم بیت سی وسه یكبار دیگر، در نسخه قدیمی ‏تر گرگانی آمده است:

ولیكن پهلوی باشد زبانش       نداند هر كه برخواند بیانش

در این نقطه كتاب، یا در جایی شبیه به آن، بحث زیادی رفته است، همه در پیرامون این مسئله كه آیا گرگانی در سرودن این مثنوی مستقیماً از نسخه پهلوی كمك گرفته یا آنكه در سرودن اشعار، نسخه پارسی ترجمه پهلوی در اختیار او بوده است. در این بررسی، این نكته بدیهی فرض شده كه در زبان پارسی میانه، یا پهلوی در سری كتابهای زرتشتی یكسانند. علم لغت‌شناسی گرگانی نشان می‏دهد كه زبان نسخه پهلوی مزبور بهرحال پارتی بوده است. و این نتیجه، به احتمال قریب به یقین پارتی بوده است، كه استفاده شده توسط او به خط پهلوی نوشته شده، مردود نمی‏سازد. در چنین بررسی‏ای ما نمونه‏ای بسیار صریح در دست داریم: متن زرتشتی «درخت آسوریك» (Draxt-i Asurik)، كه رنگ و طرحی كاملاً پارتی دارد.

شهر خراسانی خوارزم که امروز بین ازبکستان و ترکمنستان پراکنده است یکی از نخستین سرزمینهای خراسان بزرگ است که دارای شهر نشینی و تمدن شده است. نام خوارزم نیز بر گرفته از دو بخش خوار (خورشید) و زم (زمین) دانسته‌اند به معنای سرزمینی که خورشید از آن بیرون می‌‌آید. به گفته اصطخری: شهرهای بزرگ خراسان چهار شهر است: نیشابور، مرو، هرات، سمرقند، بلخ

 (مسالک الممالک، ابواسحق ابراهیم اصطخری) صرف نیشابور امروز جزوی از ایران است. لطف الله نیشابوری نام شهرهای بزرگ خراسان را به صورت سروده ای چنین بیان کرده است

در مرو پریر لاله آتش انگیخت         دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت

امروز گل از خاک نیشابور دمید          فردا به هری باد سمن خواهد بیخت.

شهرهای خراسان بزرگ

اوست، کتاب مقدس زرتشتیان، نیز محل ایریانه ویجه (آریانا = سرزمین اصلی آریایی‌ه) را که زادگاه زرتشت هم به‌شمار می‌رود، در گستره جغرافیای تاریخی افغانستان قرار می‌دهد. و در فرگرد اول وندیداد، از شانزده شهر آریایی یاد شده که در سر این شهرها ایریانه ویجه یعنی نخستین سرزمین آریایی‌ها قرار گرفته‌است. پس از آن از شهرهای زیر سخن رفته‌است.

سغده (سغدیان یا سغد)

مورو (مرو)

بخدی (بلخ)

نیسایه (نواحی بین بلخ و هرات، یعنی میمنه)

هرویو (هرات)

وئه‌کرته (کابل)

اوروه (روه یعنی سرزمین پکتیکا یا غزنه و یا طوس)

خننتا یا وهرکان (گرگان)

هراویتی (حوزه ارغنداب یا قندهار)

هائتومنت (وادی هیرمند)

رگا یا راغه (ناحیه راغ در بدخشان یا ری)

شخر یا چخر یا کخر (غزنه یا شاهرود)

وارنا یا ورن (بامیان یا وانای وزیرستان یا صفحه البرز یا خوار)

هپت هیندو (پنجاب)

رانگه یا رنگا (محل آن معلوم نیست)

البته بیشتر این شهرها در نواحی مختلف افغانستان قرار دارند. بنابراین، بیشتر مورخان افغان توافق دارند که آریانا نام سرزمین افغانستان در عهد باستان بوده‌است.

 طوریکه معلوم است در ایام پیشین مملکت افغانستان به آریانا موسوم بود، و برای اولین بار این نام در کتاب آراتسفن در قرن سوم قبل از میلاد به شکل یونانی آن یعنی آریانا دیده می شود. سرحد آن قرارذیل است. در شرق، هندوستان، در شمال هندو کوه و جبالی که در غرب آن واقعست، درجنوب اقیانوس هند. سرحد غربی از دروازه خزر- یعنی از معبر کوهستانی در خطی که پارت را از مدیا و کارمانیا را از فارس جدا می کند.

ولایات عمدهً آریانا عبارت بودند از:

باختر (بلخ، تخار، مرو)

آریا (هرات) ا

خوارزمیش (خوارزم)

اپارتیا (ولایات طوس و نیشاپور)

اراکوسیا (قندهار)

کارامانیا (کرمان)

سکاستین یا در انگانیا (سیستان)

گدروسیا (بلوچستان)

پاکتیا (ولایات خوست، سند)

گندهارا (ولایات پشاور تا کابل)

پروپامیس (غور و هزاره جات)

هنگامیکه آریانا زیر تسلط اجانب شکل تجزیه به خود گرفت، البته نظر به مصالح سیاسی آنها بیشتربنامهای متعدد و ولایات خود نامیده شد. چنین تصور می شود که نام خراسان معاصر دوره ساسانیان بوده و قبل از آن وجود نداشت.

یکی از نوسیندگان تورک این عقیده را تایید می نماید.و یک نفر مورخ ارمنی (موسی خورنی قرن چهار- پنج میلادی) میگوید: آریان (یعنی آریان) از سوی باختر مادا و پارس است و تا هندوستان گسترده است..... این ایالت یازده ناحیه دارد.... کتاب مقدس تمام آریان را بنام (پارتی) داده است، گمانم به سبب قلمروی است که بدست پارتها بود.

نویسند ه ی می گوید نوشیروان بعد از تسخیر (قسم) مملکت سیاسی خود را باینقرار تقسیم نمود:

اول قسمت شمال مغربی باختریان (صحیح آن شمال مشرق است)

دوم جنوب غربی نیمروز (صحیح جنوب مشرق است)

سوم قسمت مشرق خراسان

چهارم قسمت مغرب یا ایران شهر (یعنی کشور فارس)

فردوسی خراسانی زیر عنوان بخش کردن نو شیروان جهان را به چهار قسمت ارباع ذیل را حساب می کند. بخش نخستین خراسان، قسمت دوم قم، اصفهان آزر آبادگان و از ارمینیه تا در اردبیل، قسمت سوم فارس، اهواز، مرزخزر، از خاور تا باختر، قسمت چهارم عراق و بوم روم.

یعنی مطلع الشمس ویا مشرق. سایر مورخین عربی زبان در ترجمه این واژه اصل پارسی آن را مراعات کرده و غالبآ از کشور خراسان و یا افغانستان بنام مشرق یاد کرده، و بعضآ سلاطین افغانی را هم پادشاه مشرق عنوان داده اند مثلآ ابن خرداد جغرافیا نویس مشهور قرن سه هجری زیر عنوان (خبرالمشرق) از مملکت خراسان بحث می کند.

و نویسندۀ گمنام جغرافیای حدود العالم من المشرق الی المغرب در قرن چهارم هجری راجع به سلاطین سامانی افغانستان می نویسد که: ایشان را مملکت مشرق خوانده انند.

عنصری شاعر مشهور و قصیده سرای غزنی نیز در مدح سلطان محمود غزنوی می گوید.

 ایا شنیده هنر های خسروان به خبر

 بیا زخسرو مشرق عیان ببین تو خبر

عروضی سمرقندی شاعر و نویسنده قرن شش هجری سلطان علاالدین حسین جهانسوز پادشاه غوری افغانستان را سلطان مشرق عنوان می دهد در جایکه میگوید: نعمت بزگتر آن که منعم بر کمال و مکرم بیزوال او را (ابوالحسن علی بن محمود شهزاده غوری بامیان و ممدوح عروضی) عمی بارزانی داشته است چون خداوند عالم سلطان مشرق علاالدنیا و الدین ابوعلی حسین بن الحسین....

در هر حال واژه خراسان هرچه بوده و هر وقتی که استعمال شده باشد، فقط چیزیکه دران شک نیست اینست که اسم خراسان از چهارده قرن ا ست اولا در مورد قسمتی از خاک افغانستان، و بعدآ در مورد کل مملکت افغانستان اطلاق و قرنها دوام نموده است. و هنوز هم در یک قسمت کوچک شمال مغربی او در ولایت طوس و نیشاپور باقیست.

حالا می بینیم از چه وقت این اسم درکتب تاریخ و جغرافیا موقع گرفته و بچه ترتیب جزاً یا کلآ در مورد خاک افغانستان علم گردیده است. همینکه عسکر عرب در قرن اول هجری بعد از انهدام دولت ساسانی فارس از شرق به غرب سرازیر و برای بار اول در اراضی ماورا کویر لوت رسید نام خراسان را شنیده و متعاقبآ در کتب و آثار خود تذکر دادند.

اولین نویسنده عرب که از خراسان در تاریخ نام برده است امام احمد بن یحیی بن جابر بغدادی مشهور به بلاذری است که در اواخر قرن دوم هجری تولد، و در دوصدوپنجاه وپنج هجری کتاب معروف خودش فتوح البلدان و ماخذ عمده و معتبری برای مورخین قدیم اسلامی گذاشته است.

چنانچه میدانیم عربها بعد از آنکه از غرب بطرف شرق پیش رفتند، مملکت پارس را بنام عراق و انضمام عراق عرب عراقین، وافغانستان را به نام خراسان، و سغدیانای قدیم را بعنوان ماوارا النهر یاد و در کتب خود ذکر کردند، و بهمین سبب از قرن اول هجری تا قرن سوم زمان تشکیل دولت طاهریه خراسان تمام عمال و نائب الحکومه های عرب که در حصص مفتوحه افغانستان از دربار خلفا دمشق و بغداد مقرر و اعزام شده اند، بلا استثنا امیر خراسان عنوان داشتند، و خود این لقب از شدت وضوح محتاج به تفصیلات دیگری نیست. بعد از آنکه در قرن سوم هجری خاندان طاهریه فوشنج به تشکیل یک دولت مستقل خراسانی در شمال مغرب کشور موفق شدند، البته در تمام تاریخهای اسلامی بعنوان امرای طاهریۀ خراسان یاد و قید گردیدند و تقریبا نیمقرن سلطنت کرده اند، عنوان امیر خراسان داشتند. حکیم ناصر خسرو بلخی در قرن پنج هجری راجع به امیر یعقوب بن لیث صفاری مینویسد و از آنجا به شهر مهرویان در کشور فارس رسیدیم و در مسجد آدینه آنجا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته، پرسیدم از یکی که حال چگونه بوده است؟ گفت که یعقوب لیث تا این شهر بگرفته بود، و لیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آنقوت نبوده است.

راجع به امیر عمروبن لیث صفاری جانشین یعقوب صفاری، ابوسعید عبدالحی بن ضحاک گردیزی مورح قرن پنج هجری در کتاب زین الاخبار چنین مینویسد - و چنین گویند که عمرولیث امارت خراسان را هر چه نیکوتر و تمامتر ضبط کرد، و سیاستی برسم نهاد، چنانکه هیچکس برانگونه نرفته بود.

راجع به پادشاهان سامانی افغانستان نرشخی در تاریخ بخار، امیر شهید احمد بن اسمعیل السامانی امیر خراسان شد. نویسنده حدود العالم در همین موضوع میگوید- پادشاهی خراسان در قدیم جدا بودی، و پادشاهی ماورالنهر جدا و اکنون هر دو یکی است، و امیر خراسان به بخارا نشیند، و ازآل سامان ا ست، و از فرزندان بهرام اند، و ایشانرا ملک مشرق خوانند، و اندر همه خراسان عمال او باشند، و اندر حدها خراسان پادشاهان اند و ایشان را ملوک اطراف خوانند.

عبدالحی بن ضحاک مینویسد- چون ولایت خراسان مر اسمعیل را گشت و عهد لوا معتصد برسید اندرین وقت معتصد خلیفه عباسی بمرد و مکتفی بخلافت بنشست و عهد خراسان به اسمعیل فرستاد....پس نصر بن احمد السعید بولایت خراسان به خلافت نشست... و امیر حمید (امیرساسانی) به خلافت بنشست در ولایت خراسان اندرشعبان سنه صدوسی ویک- ابوالموید بلخی قرن چهارم هجری در معدنه نثریکه در سر یک منظومه در هزاربیتی خودنوشته چنین گوید: مرا از طفلی هوس گردیدن عالم بود و از پادشاه جهان امیر خراسان ملک مشرق ابوالقاسم بن منصور موولس امیر المومنین امیر هشتم سامانی

راجع به سلاطین غزنوی افغانستان گردیزی چنین نویسد: چون امیر محمود رحمه الله از فتح مرو فارغ شد و امیر خراسان گشت و بلخ آمد، هنوز ببلخ بود که رسول القادر باالله از بغداد به نزدیک آمد با عهد خراسان و لوا و خلعت فاخرو تاج. عروضی سمرقندی نویسنده قرن شش هجری نیز راجع به محمود غزنوی از زبان خوارزمشاه چنین گوید: خوارزمشاه خواجه حسین میکال نماینده غزنه را بجای نیک فرود آورد... و پیش از آنکه او محمود برایشان عرضه کرد و گفت محمود قوی دست است و لشکر بسیار دارد و خراسان و هندوستان ضبط کرده و طمع در عراق بسته من نتوانم که مثال او را امتثال نه نمایم و فرمان از را به نفاذنه پیوندم، شما درین چی گوئید....

عنصری ملک الشعرا مشهور دربار غزنی در مدیح همین پادشاه گوید:

خدا یگان خراسان به دشت پشاور

به حمله به پراگند جمع آن لشکر

غضائری نیز در مدح همین سلطان غزنین گوید:

خدا یگان خراسان و آفتاب کمال

که وقف کرده برو ذولجلال عزوجلال

وقتیکه سلطان محمود مملکت افغانستان و کشور فارس را بنامهای خراسان و عراق به پسران خود محمد و مسعود بداد، تشریفات رسمی محمد نیز بواسطه احضار اسپ او بعنوان اسپ امیر خراسان در دربار عملی شد، ابوالفضل بیهقی درینمورید مینویسد: بدانوقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد میان فرزندان و امیران مسعود و محمد مواضعتی که نهادنی بود بنهاد، امیر محمد را آنروز اسپ بر درگاه نبود. اسپ امیر خراسان خواستند و وی سوی نیشاپور بازگشت و امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند.

و چون امیر محمود عزیمت درست کرد باز گشتن را و فرزند را مسعود خلعت و پیغام امد نزدیک وی به زبان بوالحسن عقیلی که پسرم محمد را چنانکه شنوید بر درگاه ما اسپ امیر خراسان خواستند و تو امروز خلیفه مایی و فرمان ما بدین ولایت (فارس) بی اندازه میدانی، چه اختیار کنی که اسپ تو اسپ شهنشاه خواهند یا اسپ امیر عراق..

هنگامیکه سلطان مسعود غزنوی در پایتخت غزنی و قلب افغانستان نشسته و بر ممالک همجوار خود حکومت میراند، روزی در مجلس مشوره با صدراعظم (خواجه بزرگ) و منشی خودش (ابونصر مشکان) راجع بمتصرفات کشور فارس چنین گفت: شما حال آندیار (یعنی فارس) نمیدانید و من بدانسته ام، قوم اند که خراسانیان را دوست ندارند، آنجا حشمتی باید هرچه تمامتر، به آن کار پیش رود، و اگر به خلاف این باشد زبون گیرند و آن همه قواعد زیر و زبر شود.... بعد از آن بوسهل احمد وی را نائب المحکومهه پارس مقرر کرد و گفت: مبارک باد! و انگشتری که نام سلطان بروی نوشته بود به بوسهل داد و گفت: این انگشتری مملکت عراق است بدست تو دادیم، و خلیفهه مایی در آن دیار... بوسهل نیز چنین جواب داد:- زندگانی خداوندرا از بار حال ری و جبال (کشور فارس) امروز به خلاف آن است که خداوند به گذشته بود، و آنجا فطرت ها افتاده است ری و جبال دیار مخالفان است و خراسانیان را مردم اندیار دوست ندارند، خزائن آال سامان (سلاطین سامانی خراسان) همه در سری ری شد. و پسر کاکویه امروز ولایت سپاهان (اصفهان) و همدان و بعضی از جبال (عراق عجم) وی دارد، مخالفی داعی است و گزاف و هم مال دارد و هم لشکر و هم زرق و حیله و مکر....

راحع بسلاطین غوری افغانستان خواند امیر مینویسد: چون فرمان سلطان غیاث الدین در تمامی مملکت خراسان سمت نفاذ پذیرفت، فی سنه تسع و عسعین و خمسمائع را سفر آخرت پیش گرفت.هکذا او راجع به سلطان شهاب الدین غوری در کیفیت عودتش از هنوستان بخراسان میگوند: (شهاب الدین) یکی از غلامان خود قطب الدین ایبک را دران مملکت (هند) قایم قام ساخته علم عزیمت بصوب خراسان بر افراشت. مرتضی حسین در باب همین پادشاه میگوید: سلطان ابو المظفر شهاب الدین بن محمد بن سام بسلطنت خراسان و بسیاری از هند رسید. و از بقایای غوریان ملوک کرت اند که در بعضی از خراسان حکومت کردند......

سعید محمد معصوم نویسنده قرن دهم هجری مثل معاصرش خواند امیر در باب سلطان غیاث الدین غوری و سلطان شهاب الدین غوری مینویسد که: چون از هند مراجعت نموده عازم ولایت خراسان شدند، خبر فوت آخری به قطب الدین ایبک رسید. راجع به پادشاهان تیموری افغانستان خواند امیر همیشه حدود جغرافیایی را مراعات کرده، و از متصرفات آنها در کشور فارس و ماورانهر جداگانه و از اصل مملکت خراسان بطور ممتاز علاحده بحث میکند و ایشان را سلاطین خراسان میخواند، مثلا در جای میگوید: (عنوان فصل) ذکر بعضی از حالات موارالنهر و ترکستان و رسیدن میرزا الغ بیگ گورگان باستان، خاقان، عالیشان (یعنی شهرخ بن امیر تیمور) هکذا راجع به فارس چنین عنوان میدهد: ذکر مجملی از ولایت عراق و فارس بعد از معاودت خاقان صاحب سعادت (شهرخ) و بیان توجه آنحضرت کرد دیگر بجانب شیراز در زمان صانع بلاد عباد.

ولی وقتیکه پادشاه مشارالیه از فارس به افغانستان عودت مینماید جنین عنوان میدهد: ذکر نهضت خاقان، عالیشان از شیراز بجانب کرمان و معاودت فرمودن از قصبهٌ سیر جان بصوب خراسان.هکذا بعد از مرگ سلطان حسین بایقرا پادشاه مشهور تیموری افغانستان، و سلطنت نمودن مشترک دو نفر پسران او بدیع الزمان و مظفر حسین در افغانستان و سقوط حکومت آنخاندان چنین مینگارد: لاجرم با اندک زمانی قواعد قصر حکومت اولاد خاقان منصور (حسین بایقر) متزلزل گشت و مفاتیح سلطنت بلاد خراسان بقبضهً اقتدار بیگانگان در آمد، چنانچه عنقریب مستور خواهد شد. و اما راجع به سلاطین درانی افغانستان دیوان امرنات مولف کتاب ظفرنامه رنجیت پادشاه قرن سیزده پنجاب که خود معاصر دولت ابدالی بود مکررآ افغانستان را بازهم خراسان و شاهان درانی افغانستان را بنام پادشاهان خراسان یاد کرده است، چنانچه از مراجعت آخرین احمد شاه بابا از پنج آب در افغانستان و در فوت او در قندهار باین منوال سخن میگوید: (احمدشاه) از دروازه هیتاپول واقع ارگ لاهور که تابوت پادشاهان ذوالاقتدار را بجز آن از درب دیگر بار نیست خود را زنده در گذرانیده، وارد خراسان گشته بزخم ناسور بینی در گذشت.

هکذا در بابت شاه شجاع درانی آخرین پادشاه سدوزائی افعانستان که سلطنت را در قرن سیزده به سلسله جدید بارکزائی افغانستان باخته و اینک در سواحل سند بغرض دو باره تصاحب سلطنت ترتیب عسکر مینمود - مینویسد: خبر شاه شجاع الملک انتشار یافت که پیش صادق محمد خان رسید و از آنجا در دیره غازی خان آمده ترتیب افواج نموده که از سبب نبودن پادشاه در خراسان خود را پادشاه سازد. در جای دیگر راجع به عسکر کشی شاه شجاع در قندهار بغرض تصاحب تاج و تخت افغانستان او و استمداد پردل خان والی بارکزائی قندهار از برادرش سردار دوست محمد خان امیر آینده والی کابل چنین مینویسد: دوست محمد خان بدفعیه آن بلای ناگهانی (یعنی شاه شجاع) از کابل و بامیان و غزنی و اقراب افاغنه طلب داشته درین معنی کنگاش جست. افاغنه همسری با خداوند تاج و نگین و جدل با وارث خراسان زمین (یعنی شاه شجاع) از خط ادب بعید دانسته با دوست محمد خان از در مجادله بر آمدند، دوست محمد خان مسئله شرعی: و آن جاهداک علی ان تشرک بی مالیس لک به علم فلا تطعهما. در میان آورده تا تعدادی نصاری بر فترا کش بسته.. در هر حال بین شه شجاع و سردار دوست محمد خان در قندهار آتش جنگ مشتعل گردیده و عساکر هندی شه شجاع در مقابل عساکر خالص افغانی دوست محمد خان تلفات بسیار دادند، امرنات که شاعر هم بود و اکبری تخلص میکرد در ینمورد میسراید:

       در آن رزمکه سور و بیداد بود

                ستم را دران فتنه بیداد بود

       به شمشیر هندی خراسانیان

               بکشتند هندی بیابانیان

دیوان امرنات از دوره زمامداری وزیر فتح خان بارکزائی و برادرانش چون سردار محمد عظیم خان و نواب جبار خان و غیره وقتی که حرف میزند باز اسم خراسان و خراسانیان را به جای افغانستان و افغانیان امروزه استعمال میکند، چنانپه در مورد سوقیات وزیر فتح خان از هرات بجانب خراسان کنونی، و شکست عساکر قاجاری از وزیر افغان و خواهش مصالحه نمودن ایشان چنین میگوید: وزیر فتح خان قول قاجاری را بر انداخت... ایرانیان (یعنی فارسی ه) شرح احوال عرض پادشاه (فارس) کرده، از داعیه ً ایلامشی خراسانیان (یعنی افغانی ه) سخن رانده، بمصلحت شاهی پیغام مصاحلت انداختند... درجای دیگر از عزیمت سردار محمد عظیم خان والی افغانی کشمیر به داخل افغانستان و تعیین نواب جبار خان به نیابت او در کشمیر سخن رانده میگوید: عظیم خان با کنوز بیشمار و خزائن لاتحصی و لاتعداد وارد خراسان، و جبار خان به نیابت تعیین اما از سطوت اقبال سرکار و الا (رنجیت) هراسان شده طریق مسالمت پیروی نمود.ا شعرا پشتو زبان قرن دوازده هجری یعنی معاصر دولت هوتکی ا فغانستان نیز بعضا خراسان را بمعنی مملکت افغانستان استعمال کرده اند چنانچه یکی از اینها عبرالرحیم هوتک سان شه بولان کلات غلجائی وقتیکه بماورالنهر رخت سفر کشیده و در آنجا بیاد وطن اشعاری میسراید چنین می گوید:

بیائی نه موند هیس راحت له خواشینه (باز اواز خفتان هیچ راحت ندید)

چه دا خوار رحیم راورت له خراسانه (از وقتیکه رحیم بیچاره از خراسان برامد)

شاعر دیگری گل محمد ساکن مالیگر که معاصر زمان شاه ابدالی افغانستان قرن سیزده بود نیز در یک بیت خود گوید:

گل محمد عاشقی طوطی شکر خواری

باری نشسته باز په خراسان کیشی

برعلاوه در کتب نثز و نظم خطی که تا عهد امیر عبدالرحمن خان در حصص مختلفه افغانستان نوشته شده اند (اوایل قرن چهارده هجری) بعضآ از طرف خطاط و نساخ کتب مذکوره در خاتمه کتاب کلمه خراسان بجای افغانستان ذکر یافته است. حالیا هم دسته جات کوچی باشندگان بین غزنی و کلات غلجائی که در ایام زمستان در ماوراً رودخانه سند سفر میکنند هنگام مراجعت بوطن به پشتو می گوید: خراسان به زو. یعنی به خراسان میرویم.

چنانچه دیدیم واژه خرااسان و خراسانیان دور اسلامی از قرن اولیه هجری تا این اواخر، در جای ا سم آریانا و آریانای قدیم و افغانستان و افغان امروز مستعمل و در السنه و اثار مذکور و مستور بوده است باقید این نکته که هم در ایام باستان و هم در طول دوره اسلامی اسماً ولایتی و مراکز مهمه افغانستان و نامهای عشیره وی و محلی سلسله های حکمران افغانی در مورد ملت و مملکت افغانستان نیز اطلاق گردیده است. مخصوصا در نزد اجانب و ملل همجوار. ا ز فبیل: باختر و باحتری، زابل و غزنوی، غور و کابلستان و کابل، سیستان و سیستانی، غزنه و غزنوی، غور و غوری، روه و روهیله، سوری، لودی، خلجی، پتهانف غلجائی، هوتکی، ولایت ولایتی، ابدالی و درانی و امثال آن. بالاخره نام افغان و افغانستان بمیان آمده به مرورقرون از قبیله به بقابیل و طوائف انتفال و بتدریج از نشیب های کوهای سلیمان به تمام صفحات جنوب هندوکش تا دریای سند منتقل و در نهایت به تمام ملت مملکت خراسان قرون وسطی اطلاق گردید، و امروز جانشین آریانای قدیم بشمار میرود.

بابر در تزک بابری می گوید: «هندوستانی غیر هندوستانی را خراسانی گوید. چنانچه عرب، غیر عرب را عجم گوید، و در میان خراسان و هندوستان دو بندر است یکی کابل و دیگر قندهار....»

 ابن بطوطه در سفرنامه خود گوید: "همه خارجیان را در هندوستان خراسانی می خواندند.

کابل، افتخار تاریخ باستان و مسندی شاهان

نام كابل در اوستا به گونه واكرته مى‏باشد، كه در تفسیر پهلوى اوستا این كلمه به كاپول ترجمه گردیده است. بطلمیوس گفته كه پایتخت سرزمین كابل، كابوره و مردم آن را كابولیتاى مى‏گفتند و این شهر را اورتسپانه هم گفته‏اند.در سانسكریت اوردهستهانه به معنى شهر بلند است و قرائت كلمه اورتسپانه، پورته‏سپانه هم است و پورته در پشتو به معنى بلندیست كه به جاى اورده سنسكریت از طرف مردم بومى استعمال مى‏شده.پس اوردهستها نه سنسكریت و پورته‏سپانه به معنى جاى بلند و بالا حصار است، كه شهر قدیم و تاریخى كابل هم در آنجا بود و اكنون بقایاى آن بر بالاى تپه‏هاى بالا حصار جنوب كابل دیده مى‏شود. كابل شهركیست و او را حصاریست محكم و معروف باستوارى و اندر وى مسلمانان‏اند و هندوان‏اند، و اندر وى بت‏خانهاست و راى قنوچ را ملك تمام نگردد تا زیارت این بت‏خانه نكند و لواى ملكش اینجا بندند. كابل فرضه هندوستان است و قهندزى دارد سخت استوار، و از یك راه بیش برو نتوان شد. در این شهر نیل فراوان به دست آید و ارزش نیلى كه در قصبه و سواد آن شهر تهیه مى‏شود جز مقدارى كه در دست بازرگانان مى‏ماند، بنا به گفته بازرگانان ایشان بیش از دو میلیون دینار است...كابل از گرمسیرات است و خرما ندارد و در برخى از نواحى آن برف است. به كابل، كاول و به كابلستان، كاولستان هم گفته مى‏شود.و در شاهنامه آمده است كه پس از پیوند زال و رودابه، كابل به حكومت سیستان مى‏پیوندند كه فرمانروایى آن با خانواده رستم بود.

تارنمای گندهارامعتقد است: در ریگ ویدا کتاب باستانى آریائیان بنام کوبها ذکر شده. کتاب اویستا که به صورت تخمینى در حدود یکهزار سال قبل از میلاد بوجود آمده و به حیثت منبع معتبر تاریخ قدیم افغانستان و منطقه شناخته شده است نیز از کابل یاد آورى نموده است. اوستا از نظر جغرافیائى، تنها افغانستار را باولایات دور و پیش کوه هاى هندوکش در شانزده قطعه زمین میشناسد از قبیل بلخ (بخدى)، بدخشان (راغا)، مرو (مرو)، هرات (هریو)، حوزه هلمند (هراویتى)، ارغداب (هیتومنت)، حوزه سند (هپته هندو) و سغدیان (ماورا ء لنهر) وغیره. اوستا مردم این سر زمین را (آریا مینامند و کشور آنها را خاک آریا میخواند.هیلو کلس پادشاه یونان و باخترى در سال ١٣٥ ق م از شمال هندوکش و پایتخت قدیمى بلخ په جنوب هندوکش لغزید و کاپیسا مرکز دولت قرار گرفت. دامنه این دولت بجانب شرق تا سند کشیده میشد. جانشینان هیلو کلس تا اواخر قرن اول قبل از میلاد به سلطنت یونان و باخترى دوام دادند.

نام كابل در اوستا به گونه واكرته مى‏باشد، كه در تفسیر پهلوى اوستا این كلمه به كاپول ترجمه گردیده است. بطلمیوس (در گذشت یکصدوشصت وهفت - م) گفته كه پایتخت سرزمین كابل، كابوره و مردم آن را كابولیتاى مى‏گفتند و این شهر را اورتسپانه هم گفته‏اند.در سانسكریت اوردهستهانه به معنى شهر بلند است. قرائت كلمه اورتسپانه، پورته‏سپانه هم است و پورته در پشتو به معنى بلندیست كه به جاى اورده سنسكریت از طرف مردم بومى استعمال مى‏شده. پس اوردهستها نه سنسكریت و پورته‏سپانه به معنى جاى بلند و بالا حصار است، كه شهر قدیم و تاریخى كابل هم در آنجا بود و اكنون بقایاى آن بر بالاى تپه‏هاى بالا حصار جنوب كابل دیده مى‏شود.

كابل شهركیست و او را حصاریست محكم و معروف باستوارى و اندر وى مسلمانان‏اند و هندوان‏اند، و اندر وى بت‏خانهاست و راى قنوچ را ملك تمام نگردد تا زیارت این بت‏خانه نكند و لواى ملكش اینجا بندند. فرضه هندوستان است و قهندزى دارد سخت استوارو از یك راه بیش برو نتوان شد. در این شهر نیل فراوان به دست آید و ارزش نیلى كه در قصبه و سواد آن شهر تهیه مى‏شود جز مقدارى كه در دست بازرگانان مى‏ماند، بنا به گفته بازرگانان ایشان بیش از دو میلیون دینار است...كابل از گرمسیرات است و خرما ندارد و در برخى از نواحى آن برف است. به كابل، كاول و به كابلستان، كاولستان هم گفته مى‏شود.و در شاهنامه آمده است كه پس از پیوند زال و رودابه، كابل به حكومت سیستان مى‏پیوندند كه فرمانروایى آن با خانواده رستم بود.

کابل شهری تاریخی و بسیار کهن است که حوادث روزگار رابسیار دیده و چون بر چهارراه تجارتی شرق و شمال و جنوب وغرب واقع شده، اهمیت تجارتی آن خیلی زیاد است. کابل از حیث قدمت با قدیمی‌ترین شهرهای بلخ و بامیان هم‌سری داشته و در کتاب ریگ‌ود، نام «کیسبها» برای کابل استعمال شده. تجارت و شهرت بازرگانی کابل در زمان‌های خیلی قدیم معروف است، چنان‌چه در اثنای حملات اسکندر نیز موقعیت مهم تجارتی خود را داشته و راه‌های تجارتی از هر طرف به آن وصل است. در آثار مورخان عهد اسکندر و در جغرافیای بطلمیوس از آن به نام «قابوره» و «اورتوسپاته» یاد شده. در ادبیات پهلوی، نام این شهر «کابل» قید شده‌است، که نزدیک به تلفظ امروزی آن است. نام این شهر را «کابول» و «کاوول» و «کاول» نیز گفته‌اند. همچنان بعضی مورخین یونان آن را «کابورا» و «کارورا» نیز گفته‌اند. دیوارهای کابل که امروز نیز بقایای آن به سر کوه‌های شیردروازه و آسمایی دیده می‌شود از طرف شاهان کابل بنا شده‌بود تا در برابر هجوم‌های بزرگ بتوانند مقاومت کنند. در شاهنامه فردوسی مکرر از کابل و کابلستان نام برده شده‌است. در سال ۸۱ هجری وقتی مسلمانان به شهر حمله کردند شهر را از طرف ده‌مَزنگ شگافتند، مسلمانان عرب فاتح شدند و شاه کابل به گردیز رفت، اما تشکیل دولت‌های صفاری و طاهری نفوذ عرب‌ها را از کشور کم کرده رفت و کابل نیز به دست حکم‌رانان محلی اداره می‌شد.

مقارن ضعف صفاریان از کوهستان شرقی کابل یک قوم دیگر بنای سلطنت را در کابل گذاشت که سرکرده‌شان را کالاله می‌گفتند و تا به عصر غزنویان باقی بودند، تا این‌که در سال ۳۴۴ ه. ق. ضمیمه سلطنت غزنوی شد. کابل در عهد غزنویان، شهر غزنه بتدریج اهمیت یافت و کابل عقب ماند. در لشکرکشی‌های چنگیز کابل نیز دست‌خوش چور و چپاول گردید. هم‌چنین معماری و شهرسازی کابل بسیار زیبا و دقیق است و یکی از شهرهائی است که با وجود آن‌که قدیمی است، حساسیت زیادی در شهرسازی آن به کار رفته‌است. بعد از آن کابل بدست تیمور و حکم‌داران او بود تا آن‌که دولت تیموری هرات قوت گرفت. بعد از سقوط تیموریان، بابر در این جا مستقر گردید و کابل دوباره رونق یافت و تا سال ۹۲۳ پایتخت بود و به تعمیر و آرایش آن پرداخت. بابر به کمک مردم این شهر، هندوستان را فتح کرد و پایتخت خود را از کابل به آگره نقل داد و کابل مرکز ولایت شد. آرامگاه این پادشاه هم در همین شهر است.

وقتی که سلطنت به احمدشاه درانی رسید، وی توجه به کابل نمود و خواست آن را مرکز دولت خود قرار بدهد. چنان برای همین مطلب در سال ۱۱۴۴ امر احداث یک دیوار بزرگ را در شهر داد. این دیوار در ظرف ۴ ماه آباد گردید. تیمورشاه پس از تنظیم قندهار در سال ۱۱۹۵ ه. ق. رسماً کابل را پایتخت ساخت و از آن تاریخ تا امروز کابل مرکز و پایتخت افغانستان است. کابل یکی ﺍﺯ قدیمی‌ترین شهرهاﯼ ﺩنیاست. ﺩﺭ کتاﺏ مقدﺱ ﻭیدﺍ به ناﻡ کبه Kabha ﻭ ﺩﺭ پاﺭچه‌هاﯼ ﺍﻭستا ﺍﺯ ﺁﻥ به ناﻡ کوب‌ها Kobaha یاﺩ می‌شوﺩ. نویسندگاﻥ کلاسیک یونانی ﺁﻥ ﺭﺍ کوفن Kophen یا کوفس Kophfs ﻭ کوﻭﺍ ثبت کرﺩﻩ ﻭ هم‌چناﻥ مرﺩﻡ فاﺭﺱ ﻭ ﺍﺭستو ﺍین شهر ﺭﺍ خوسپس Khoaspes خوﺍندﻩ‌ﺍند.

ﺩﺭ قرﻥ هفتم میلاﺩﯼ، یک پژﻭهش‌گر چینی به ناﻡ شونگ چونگ، ﺩﺭ نبشته‌هاﯼ خویش مشهوﺭ به هیوﺍﻥ سانگ ﺍین شهر ﺭﺍ کاﻭفو Kaofu نوشته ﻭ چنین برداشت می‌کند که ﺩﺭ حقیقت ﺍین شهر ﺯیبا مسما به ﺩﺭیاﯼ کاﻭفو می‌باشد که ﺍﺯ قلب ﺁﻥ می‌گذﺭﺩ، ﻭﯼ می‌ﺍفزﺍید که ﺁﺭیاییاﻥ قدیم ﺍﺯ لحاﻅ ﺩینی ﺍهمیتی ﻭیژﻩ به ﺍین شهر ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺁن‌رﺍ کوب‌ها ﺍﺭﺩهستانه Kobaha Urddhastana یا محل بلند پایه گفته‌ﺍند. کابل ﺍﺯ ﺩیدگاهی کتاﺏ مهاباراتا هندﻭﺍﻥ، بهشت ﻭ جایگاهی تفکر برﺍﯼ خدﺍﻭندﺍﻥ خوبی بوﺩﻩ ﻭ ﺁن‌رﺍ ﺩﺭ سانسکریت به ناﻡ ﺍﺭﺩهستانه یا عباﺩت‌گاهی مقدﺱ حفظ کرﺩﻩ‌ﺍند.

تاﺭیخ نویساﻥ ﺩﻭﺭﻩ سکندﺭ، کابل ﺭﺍ به ناﻡ ﺍﺭتوسپانه Artospana که هماﻥ ﺍﺭﺩهستانه Urddhastana سانسکریت ﺍست ﺩﺭ تاﺭیخ یونانی قید نموﺩﻩ که پساﻥ‌ها (بعده) ﺩﺭ قرﻥ ﺩﻭم میلاﺩﯼ ﺍین شهر ﺭﺍ به ناﻡ کابوﺭﺍ Kabura یا قلب پاﺭﺍپامیزﺍﺩ نوشته‌ﺍند. ﺩﺭﺩﻭﺭﺍﻥ کوشانیاﻥ بزﺭﮒ هنوﺯ هم کابل به ناﻡ کاﻭفو شناخته می‌شدﻩ، که ﺁهسته ﺁهسته به کابوﺭﺍ مسما گرﺩید تا ﺁﻥ ﺯماﻥ که کابل شاهاﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ به ناﻡ کابلستاﻥ یاﺩ کرﺩند. کابلستاﻥ برﺍﯼ چندین قرﻥ پیش ﻭ پس ﺍﺯ ﺩﻭﺭﻩ‌ﯼ مسیح، ﺍﺯ بامیاﻥ ﻭ کندهاﺭ ﺩﺭ ﻏرﺏ تا کوتل بوﻻﻥ ﻭ تماﻡ جنوﺏ ﺭﺍﺩﺭ بر می‌گرفت، که ﺍین خطه ﻭسیع به ﺩﻩ علاقه‌داری تقسیم بوﺩﻩ ﻭ شهرهاﯼ کابل، ﻏزنی، بامیاﻥ، ننگرهاﺭ، سوﺍﺕ، پشاﻭﺭ، ﺍپوکین، بنو ﻭ بولر ﺩﺭ بر می‌گرفته‌است.

ﺍﺯ تاﺭیخ یوناﻥ چنین برﺩﺍشت می‌شوﺩ که ﺍﺭتوسپانه یا کابل مرکزی عمده ﻭ ﺍصلی ﺩﺭ منطقه بوﺩﻩ، که پساﻥ ﺩﺭﺩﻭﺭﻩ‌ﯼ تسلط یوناﻥ، هرﺍﺕ که سکندﺭیه‌ﯼ ﺍفغان بوﺩ جاﯼ ﺁن‌رﺍ ﺍشغاﻝ کرﺩ که پسان‌ها (بعده) شاهزﺍﺩه گاﻥ هندﻭساﮎ ﺁن‌رﺍ باﺭ ﺩیگر ﺍحیا کرﺩند. تا ﺁن‌که ﺩﺭ عصر ﺯنبیلک‌شاﻩ ﻭﺯنبوﺭﮎ‌شاﻩ، لشکر عرﺏ بعد ﺍﺯ فتح برق‌آساﯼ ترکیه ﻭ ﺍیرﺍﻥ به ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ‌هاﯼ ﺍین شهر کوبی، شاهاﻥ ﻭ کابلیاﻥ برﺍﯼ ﺩفاﻉ، ﺩیوﺍﺭ بزﺭگی به ناﻡ شیرﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯناﯼ کوﻩ آسمایی یا آسه‌ماهی بنا کرﺩند که حکایت‌هاﯼ ﺁﻥ تا ﺍمرﻭﺯ سینه‌به‌سینه حفظ گرﺩیدﻩ. تاﺭیخ مصر به ﻭضاحت می‌نویسد که لشکر بزﺭﮒ ﺍسلاﻡ بعد ﺍﺯ فتح نیم جهاﻥ ﺩﺭ شیرﺩﺭﻭﺍﺯﻩ‌هاﯼ کابلستاﻥ به مرتبه بیست‌ﻭسه باﺭ شکست مطلق ﺩید تا ﺁن‌که به مرﻭﺭ ﺯماﻥ کابلیاﻥ خوﺩ به ﺩین ﺍسلاﻡ گرویدند.

کابل ﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯناﯼ تاﺭیخ، ﺩﺭ ﺍحساﺱ چکامه‌سرﺍیاﻥ، ﺩﺭ چشم تمدﻥ، ﺩﺭ قلب ﺁسی، ﺩﺭ خاﻃرﻩ‌هاﯼ ﺍشغال‌گرﺍﻥﻭ ﺩﺭ ﺍیماﻥ بسا مرﺩﻡ، شهر باﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﺩﺍﺭندﻩ‌ﯼ ﻭیژگی‌هاﯼ مقدﺱ بوﺩﻩ‌است. کابل ﺩﺭ ﻃوﻝ تاﺭیخ بارها ﺯیر تهاجم بیگانه قرﺍﺭ گرفت ﻭ به گشت‌هاﯼ متماﺩﯼ، ﻭیرﺍﻥ ﻭ ﺁباﺩ گرﺩید، تا بلاخرﻩ ﺩﺭ ساﻝ ۱۷۷۶ تسلط خاندﺍﻥ ﺩﺭﺍنی ﺩﺭ قلم‌رﻭ ﺍفغانستاﻥ جاگیر شد ﻭ تیموﺭشاﻩ پسر احمدشاه ابدالی، مرکز ﺍمپرﺍتوﺭﯼ خوﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ قندهار به کابل ﺍنتقاﻝ ﺩﺍﺩ که پس ﺍﺯﺁﻥ کابل تا ﺍمرﻭﺯ به صفت خانهٔ مشترﮎ ﻭ مرکز یگانه‌گی تماﻡ ﺍفغان‌ها پابرجا می‌باشد.

کابل در تاریخ

کابل شهری تاریخی و بسیار کهن است که حوادث روزگار رابسیار دیده و چون بر چهارراه تجارتی شرق و شمال و جنوب وغرب واقع شده است. در کتاب ریگ‌ود، نام کیسبها برای کابل استعمال شده و در آثار مورخان عهد اسکندر و در جغرافیای بطلمیوس از آن به نام قابوره و اورتوسپاته یاد گردیده است. در ادبیات پهلوی، نام این شهر کابل قید شده‌است، که نزدیک به تلفظ امروزی آن است. نام این شهر را کابول و کاوول و کاول نیز گفته‌اند. همچنان بعضی مورخین یونان آن را کابورا و کارورا نیز گفته‌اند. دیوارهای کابل که امروز نیز بقایای آن به سر کوه‌های شیردروازه و آسمایی دیده می‌شود از طرف شاهان کابل بنا شده‌بود تا در برابر هجوم‌های بزرگ بتوانند مقاومت کنند.

شهر کابل یکى از شهر هاى مشهور وباستانى افغانستان بشمار مى رود که در زمانه هاى مختلف تاریخ از حیثیت مرکزى بر خوردار بود، حدود و سرحد ات کابل در زمانه هاى مختلف یکسان نبوده، گاهى سرحدات آن وسعت پیدا مى کرد و گاهى هم محدود میگردید، در این مقاله کوتاه که در مورد کابل در مراحل مختلف تاریخ و در دوره هاى پادشاهان مختلف و همچنین در مورد وضع جغرافیائى فعلى کابل معلومات ارایه خواهد گردید.

کابل از قدیم الایام معبر فاتحین و مهاجمین بزرگ و مختلف دنیا واقع بوده است و نفوذ ملل مختلف هند، چین یونان، فارس، مغول را گرفته و از یکى به دیگر تحویل داده است.

کابل در دوره هاى تاریخ: کابل در زمانه هاى باستان:اگر نظرى به کتاب و آثار کهن بیندازیم مى بینیم که سر زمین زیباى کابل در ریگ ویدا کتاب باستانى آریائیان بنام کوبها ذکر شده. کتاب اویستا که به صورت تخمینى در حدود یکهزار سال قبل از میلاد بوجود آمده و به حیثت منبع معتبر تاریخ قدیم افغانستان و منطقه شناخته شده است نیز از کابل یاد آورى نموده است. اوستا از نظر جغرافیائى، تنها افغانستار را باولایات دور و پیش کوه هاى هندوکش در شانزده قطعه زمین میشناسد از قبیل بلخ (بخدى)، بدخشان (راغا)، مرو (مرو)، هرات (هریو)، حوزه هلمند (هراویتى)، ارغداب (هیتومنت)، حوزه سند (هپته هندو) و سغدیان

 (ماورا ء لنهر) وغیره. اوستا مردم این سر زمین را (آریا مینامند و کشور آنها را خاک آریا میخواند. هیلو کلس پادشاه یونان و باخترى در سال ١٣٥ ق م از شمال هندوکش و پایتخت قدیمى بلخ په جنوب هندوکش لغزید و کاپیسا مرکز دولت قرار گرفت.

دامنه این دولت بجانب شرق تا سند کشیده میشد. جانشینان هیلو کلس تا اواخر قرن اول قبل از میلاد به سلطنت یونان و باخترى دوام دادند. واقعاً نه تنها کابل بلکه تمام افغانستان در زمان سلطنت یونان و باخترى در منتهاى عروج و ترقى بوده است. میسو فوشه مى گوید شاهد این مطلب مسکوکات (د میتر سن) پادشاه یونانى بلخ در سال ١٩٠ قبل از میلاد است از سر یونانیان در افغانستان این قضیه مسلم میشود که شهر کابل در آن زمان موجود بوده، اما اینکه این شهر کى و از طرف کى ها اعمار شده است تا هنوز معلومات دقیق در دست نیست.

کابل در شاهنامه فردوسى: شاهنامه فردوسى که یک، منبع معلوماتى تاریخ قدیم افغانستان است، نه تنها در مورد واقعات تاریخ قدیم افغانستان معلومات میدهد بلکه در مورد جغرافیه افغانستان، ولایات افغانستان، وجنگ ها و حوادثى که در دوران ما قبل التاریخ در این سر زمین رخ داد معلومات میدهید. که در شاهنامه فردوسى در مورد کابل چندین جاى تذکراتى بعمل امد که این تذکرات را داکتر صاحب نظر مرادى در کتاب خود بنام (کابل در منابع ادبى و تاریخى) بیان نموده است که در اینجا نکات چندى آنرا عیناً نقل میکنیم: فردوسى در شاهنامه تاریخ آریانا را از آغاز تمدن ویرانى تا انقراض شاهنشاهى ساسانى به نظرم کشیده است، سرگذشت خاندان پاچاهى که بنام پیشدادیان ذکر شده نه تنها افسانه محض نبوده، بلکه تاریخ نشو و نما ها و تکامل نوع بشر و نژاد هاى قبل التاریخ بخصوص ظهور و ترقى نژاد آریائى را در روى زمین بازبان اسطوره نشان داده است.

کاربرد کابلستان و زابلستان در شاهنامه صرف براى انــــــتـــــظـــــام بخشیدن به هئیت شعرى (وزن، قافیه و آهنگ) نبوده، بلکه موقیعت جغرافیائى این دو شهر سبب گردیده که اگر حادثه اى در کابل بوقوع بپوندد، تاثیرات آنى خود را بالاى زابلستان بجا میگذارد. آنچه را که فردوسى راجع به موقیعت شهر ها هزار سال پیش از امروز چون بگرام (کاپیسا) جبل سراج، پنچشیر، کوهدامن، سکاوند (لوگر)، میدان شهر، قلات، قندهار، تا حدودسیستان مطرح نموده است، هنر باهمان مشخصات جغرافیائى خود باقى مانده است. در غرب شهر کابل ویرانه ها قلعه اى باقى است که مردم کابل آنجا را بنام (قلعه استفندیار) پهلوان شاهنامه یاد میکنند.

شاهنامه علیر غم تحقیقات گسترده ایکه در موردش انجام شده هنوز هم موارد ناشگافته و موخذهاى نایافته را چون خاکتوده هاى باستانى با رازو رمز هاى فراوان در خود دارد) کابل در زمان کوشانى ها: کابل بعد از زوال یونانیان تا ظهور اسلام مراحل مختلفى را در دوره هاى حکومات متعدد طى کرده است. بعد از شکست یونانیان سلسله بنام کوشان از طایقه تخارها در کابل و اطرف آن سلطنت بزرگى را تشکیل دادند و قسمت عمده هندوستان را مسخر نمودند که کابل تا قرن پنجم میلادى در تحت سلطنت کوشانى ها زنده گى کرده است.

کابل و پادشاهان یفتلى: بعد از سال ٤٢٥میلادى سلسله کوشانى ها به پایان رسیده و سلسله دیگرى از طایفه تخارى ها بنام یقتلى ها به قدرت رسید. یفتلى ها صفحات جنوب هندوکش و کابلستان را تصرف نموند. در این زمان کابل به حیث یک مرکز مهم دوره یفتلى ها بشمار مى رود. پادشاهى یفتلى ها تا سال ٥٦٦میلادى دوام نمود.

کابل و کابلشاهان: بعد از سال هاى ٥٦٦ میلادى یعنى بعد از سقوط یفتلى ها بر تخارستان مسلط شدند. در این زمان در کابل حکومت کابلشاهان مسلطا بود. کابلشاهان تا حدود فتوحات اسلام در کابل و در مناطق جنوب و شرقى هندوکش مسلط بودند. بالاخره در قرن نهم میلادى حکومت کابلشاهان توسط یعقوب لیث صفارى موسس صفارى ها از بین برده شد و کابل در ضمیمه ممالک اسلامى قرار گرفت.

کابل در زمان پاچاهى ظهیر الدین محمد بابر: ظهیر الدین محمد بابر یکى از شهزاده گان تیمورى پسر عمر شیخ حکمران اندیجان ماوراء النهر و کواسه امیر تیمور است.

 او در اندیجان به عمر ١١ سالگى بعد از وفات پدرش در سال ١٤٨٣ میلادى پاچا شد بعد از جنگ هاى متعدد در سال ١٥٠٥ میلادى کابل را متصرف شد و در سال ١٥٢٥ میلادى در دهلى حکومت گورگانى هند را ایجاد نمود. در زمان پاچاهى بابر کابل یکى از صوبه ها یا ولایات مشهور افغانستان بشمار مى رفت که تحت حکمروائى بابر قرار داشت. ظهیر الدین محمد بابر در اوایل قرن شانزدهم میلادى زمانى که کابل را گرفت او در کتاب معروف خود که بنام (توزک بابرى) یا (بابر نامه) یاد مى ګردد، در مورد کابل یا داشت هاى زیادى تحریر نموده است که در مورد حدود جغرافیائى کابل در بابر نامه چنین معلومات میدهد: (کابل را خداوند ج) به فضل خود برایم بخشش نموده است، کابل داراى چهار فصل است که بطرف شرق آن پیشاور و کاشغر و به طرف غرب آن کوهستان و به طرف شمال آن قندوز واندراب و به طرف جنوب آن بنو موقیعت دارد.

بابر در کتاب خود در مورد اقوام و زبان هاى که در کابل مردم صحبت مى کردند معلومات داده چنین مى نویسد: در کابل اقوام زیادى زنده گى دارند، در مناطق کوهستانى و دشت ها مردم ترکمن زنده گى میکنند و در مراکز شهر ها و قریه جات مردم تاجک زنده گى میکنند در بعضى قریه جات افغان ها زنده گى میکنند، در این کشور مردم به زبان هاى عربى، فارسی، ترکى، مغل، هندى، پشتو، پراچى، تکیرى، پشه ئى و لمغانى صحبت مینایند.

کابل در زمان معاصر: تیمور شاه پسر احمد شاه بابا در سال ١٧٧٣ م بعد از مرگ پدرش پادشاه افغانستان شد تا این زمان پایتخت افغانستان شهر قندهار بود، وى پایتخت کشور را از کندهار به کابل انتقال داد، از آن زمان تا امروز شهر کابل پایتخت افغانستان.منابع: ویکی پدی، شهر کابل در مراحل مختلف تاریخ- رحیم بختانى خدمتگارو...

 دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

غزنی پایتخت خراسان بزرگ در دوره سلطان محمود غزنوی

افغانستان کشوری است با نمای فرهنگی و تاریخی بیش از پنج هزار سال که بطور منظم حیات بشری در آن استمرار داشته است. این سرزمین در دوره قبل و بعد از اسلام مهد تمدن و علم و اندیشه بوده است. پژوهشگر آمریکایی ” لوئی دوپری قدامت تمدن انسانی را در این سرزمین با استناد آثار بدست آمده تا پنج هزار سال قبل از میلاد رقم زده است و گفته است تاریخ همزاد با مهاجرت آریائی ها در حدود دو هزار سال قبل از میلاد مسیح از همین نقطه آغاز می شود. اولین بار قبائل آرین در این سرزمین ساختار حکومتی را بنیان گذاشتند. پیشدادیان یکی از مشهورترین سلسله اقوام آریایی در بلخ یا باکتریای قدیم شهر نشینی را رایج و آنرا وسعت بخشید.

کیقباد موسس سلسله کیانیان حکمرانی مقتدری ایجاد کرد و بعد از او دودمان اسپه که سوارکاران بسیار ماهر و جنگجویانی دلیر بودند به قدرت رسیدند. تاریخ مدون افغانستان با دودمان هخامنشی شروع می شود. بنابراین سال ۵۵۰ قبل از میلاد آغاز دوره تاریخی مستند افغانستان است. نام افغانستان، هرچند از لحاظ کاربرد سیاسی آن جدید است؛ اما این سرزمین کهن بوده و طی قرون متمادی با حدود مختلف به‌نام‌های گوناگون یاد شده‌است، که مهم‌ترین آنها آریان، خراسان و افغانستان است. دائرةالمعارف آریانا می‌نویسد- کشوری که در تاریخ معاصر جهان به نام افغانستان یاد می‌شود، در قرون وسطی قسمتی از خراسان و در عهد باستان قسمتی از آریانا بوده‌است.

غزنه، غزنین و غزنی سه شکل یک کلمه اند که مورخین و جغرافی دانان قدیم آن را به صورت های مختلف سه شکل ذکر شده نوشته اند.در تقویم البلدان که مولف آن ابوالفدا است نام این شهر را غزنه ذکر نموده است اگرچه مورخ مشهور ابوالفضل بیهقی نویسنده کتاب تاریخ مسعودی نام این شهر را به صورت غزنین نوشته اما به مرور زمان این شهر شکل ملفوض غزنی را برای خود اختیار کرده است.

مردمان غزنی از نگاه نژادی اصلیتاً از نژاد آریایی هستند هرچند که بعضی ها غزنین را کلمه ترکیبی از غز (طایفه ای از ترکان) و نین " (یعنی محل اقامت) می دانند و مردم غزنی را مربوط به اقوام ترک می پندارند اما اینگونه نیست و مردم بومی غزنی از نژاد اصیل آریایی می باشند.در این ولایت سه قومیت ساکن هستند که عبارت اند از تاجیک ه، هزاره ها و پشتون ها.

این شهر در افق دانش و فرهنگ جهان تاب این مرز و بوم هزاران گل های از بوستان علم و ادب بشگفته ای چون مورخ شهیر ابوالفضل بیهقی، دبیر با تدبیر ابونصر مشکان، دانشمند نامدار ابوریحان بیرونی، سخن سرای ادب پارسی و عارف والا مقام سنایی غزنوی، حماسه سرای معروف و بزرگ فردوسی، عارفانی همچون شیخ رضی الدین علی لالا غزنوی، شمس العارفین، سید حسن علوی غزنوی، شیخ اجل سرزری و صدها شاعر و نویسنده و عارف دیگر را در دامان خود پرورانده است.

 این شهر در سال های پایانی سلطنت محمود مرکز قلمرویی به وسعت ری تا هند و خوارزم تا سیستان بود و کاخ و باغ های فراوانی داشت.در مورد وجه تسمیه آن به نظر می رسد که غزنه معّرب و اندکی تغییر شکل یافته گنجه باشد. لفظ غزنین هم به اعتقاد برخی تثنیه همان غزنه است.

از آن همه باغ، محله و میدان که بیهقی بار ها در کتابش یادها نموده دیگر در غزنی خبری نیست و فقط دو موضع به اعتبار دو قبر یکی مربوط به سلطان محمود و دیگری متعلق به سبکتکین که به ترتیب در باغ پیروزی و محله افغان شال مدفون گردیده بودند قابل شناختند.آرامگاه سبکتکین بنایی ساده و محقّر است که دارای سنگ نوشته ای قدیمی است اما بقعه سلطان محمود و باغ آن که امروزه روضه نامیده می شود و زیارتگاه مردم است بر طبق گفته معمّرین در زمان پادشاهی امیر حبیب الله (سیزده نوزده – سیزده سی وهفت - ق) اعمار گردیده است.بعد از مرگ سلطان محمود (چهارصدوبیست ویک هجری قمری) میان دو پسر او- یعنی محمد و مسعود-بر سر حکومت اختلاف افتاد.این کش مکش پس از چند ماه با پیروزی مسعود پایان پذیرفت اما آشفتگی و نابسامانی در حکومت غزنوی تمام نشد.

مسعود فکر می کرد که کارگزاران پدرش از به حکومت رسیدن وی چندان خشنود نیستند و از سر ناچاری حکومت او را پذیرفته اند از این رو در صدد کنار گذاشتن آن ها برآمد.بر اساس نوشته ی تاریخ بیهقی که مهم ترین متن تاریخی مربوط به دوره ی فرمان روایی سلطان مسعود غزنوی است-در این زمان کارگزاران حکومت غزنوی به دو دسته ی مخالف هم تقسیم می شدند.یکی پدریان یعنی کسانی که منصوب سلطان محمود بودند و دیگری پسریان یعنی هواداران مسعود.از جمله پدریانی که مسعود به سختی با او رفتار کرد، خواجه ابوعلی میکال معروف به حسنک وزیر بود.مسعود که می دانست حسنک از موقعیت سیاسی و اجتماعی برجسته ای برخوردار است، وی را به انحراف مذهبی متهم کرد.مسعود با این کاره، خود را از داشتن مشاوران و کارگزاران باتجربه محروم ساخت و از اعتبار حکومت غزنوی در میان مردم کاست.مسعود غزنوی نیز حمله به هند را ادامه داد اما اصرار او در این زمینه در نهایت به زیان حکومت غزنوی تمام شد زیرا دیگر از ثروت های افسانه ای هند که بخشی از آن تأمین کننده ی مخارج سپاه و دربار غزنوی بود، خبری نبود.

در نتیجه، بار سنگین هزینه ها بر دوش مردم گذاشته شد.این وضع موجب بیزاری مردم به ویژه اهالی خراسان از غزنویان شد.از سوی دیگر، توجه بیش از حدّ سلطان مسعود به هند موجب شد که از قدرت یافتن قبایل سلجوقی در خراسان غافل بماند.پس از مرگ مسعود فرمان روایی غزنویان به قسمتی از غرب هند به مرکزیت لاهور محدود شد.

سرانجام در قرن ششم هجری، غوریان آخرین بقایای حکومت غزنوی را از بین بردند.غوریان یکی از خاندان های با نفوذ در منطقه کوهستانی غور در افغانستان امروزی بودند.

این شهر که تقریباً هیچ سیاح و جغرافیا نویسی فرصت دیدار و توصیف آن را در زمان غزنویان نیافته بود، حدود صدوبیست سال پس از مرگ سلطان محمود (در سال پنجصدوچهل وسه) چنان توسّط علاءالدین حسین غوری ویران و به خاک و خون کشیده شد که از آن پس علاءالدین به جهانسوز شهرت یافت. اکنون شهر کهنه غزنی در شمال شهر نو موقعیت دارد و در آن بالاحصاری به چشم می خورد همچنین دورادور شهر آثار خندق قدیمی و بزرگی دیده می شود.متأسفانه از دوران حکومت دودمان سبکتکین، فقط و فقط دو مناره نصفه و نیمه یکی از دوران بهرام شاه (پنجصدوپانزده –پنجصدوبیست وپنج - ق) و دیگری در روزگار مسعود بن ابراهیم (پنجصد - ق) باقی مانده است. در این اواخر (حدود سی سال قبل) بقایایی از قصر مسعود سوم نیز از زیر خاک بیرون کشیده شد. اسکندر مقدونی در فتوحات آریانا از اراکوزیا (قندهار) از سرزمین غزنه نیز عبور کرده و اسکندریه ای در این شهر بنا نمود اما با مخالفت مردم بومی این محل متحمل تلفات سنگینی گردید. غزنه قبل از اسلام بخصوص در دوران کوشانی ها پیرو آئین بودایی بوده که بقایای عناصر (گریگوبودیک) معبد شابهار (تپه سردار) شاهد این مدعاست.

 مقبره حضرت حکیم سنایی غزنوی شاعر و عارف بزرگ در شهر غزنی که زیارتگاه اهالی غزنی و ولایات دیگر میباشد در روز های سه شنبه جوش و خروش خاصی دارد.گفتنی است که پادشاه روم نیز به وصیت خودش در این محل به خاک سپرده شده است. از اماکن دیگر این منطقه خرابه های شال و شالنج است. کلمه ی شال در زبان سانسگریت به مفهوم مکان مقدس یا پناهگاه زائرین است که شالنج (شالیز) روستا موجود دارای همین مفهوم میباشد حکیم سنائی رحمه اله علیه میفرماید:

میزبان بودند دو عالم دو یوسف را به دو قحط

یوسف غزنی بدین یوسف مصری به نان

بود بتخانه گروهی ساختند بیت الحرام

بود بدعت جای قومی بقعه شالنگیان

به هر حال سرزمین غزنه در دوره آریائی ها از لحاظ بازرگانی مقام نخست را داشته به قول مورخان راه دوم تجارت افغانستان از شرق غزنه به ولایت پکتیا و از آنجا به سرزمین کنونی پنجاب میرسید. غزنه "گازاکه" به معنی خزانه بقول (گنگهم) از مستحکمترین بلاد شرق و به قول نانوس یونانی سرزمین بنیان المرصوص (تسخیر ناپذیر) است.

ابن جوقل این شهر را معبر و گذرگاه هند با دو مرکز کابل و بامیان میداند.مولف حدود العالم در مورد غزنه میگوید: (غزنه شهریست بر کوه نهاده و با نعمت و جای بازرگانان و با خواسته های بسیار) و بشاری می نویسد این شهر را چهار در بودی؛ در بامیان؛ در سیستان (دروازه کنک) ؛ در شنیز (دروازه ای میری) .در گردیز (دروازه بازار یا دروازه ای باز راه) پس می توان به حق حکم کرد که غزنه این شهر سلاطین آل ناصر؛ این بلاد عالمان؛ شاعران و صوفیان نه فقط در هزار سال پیش بلکه در پیش از اسلام نیز دارای نام و نشان و شهرتی بوده است هر چند نام غزنه با نام محمود پیوند ناگسستنی خورده است.

 اماکن تاریخی

باقیمانده ارگ غزنین

بقایای قصر سلطان مسعود سوم

دو مناره ی ستاره شکلی (باقیمانده مسجد بهرام شاه - پنجصد وپانزده - پنجصدوبیست ودو- پنجصد وپانزده- ق) و مسعود بن ابراهیم (پنجصد – ق)

تپه سردار

بالا حصار

آرامگاه ها و زیارتگاه ها

مقبره حکیم سنایی غزنوی

مقبره ابوریحان بیرونی

مقبره فرخی سیستانی

مقبره سلطان محمود غزنوی

مقبره سبکتگین (پدر سلطان محمود)

مقبره شمس العارفین

مقبره خواجه بلغار ولی

مقبره شیخ اجل سرزری

مقبره سید حسن علوی غزنوی

مقبره بهلول دانا

مقبره علی لالا غزنوی

مقبره سلطان عبدالرزاق

اماکن تفریحی و دیدنی

خواجه بلغار (آب درمانی)

جنگل باغ

پارک حکیم سنایی

منابع آب و بندها

دریای سرده

آب ایستاده

بنده سرده

بند سلطان

بند پلتو

بند زنه خان

بند یوسف خیل.

نامهای قدیمی این شهر باستانی به روایت از بطلیموس (گزنگ) است که معنی خزانه وگنج را می دهد.بعضی میگویند که در نواحی آب استاده مقرغزنی (بین کابلستان و زابلستان) یک نوع گیاه مخصوص میرویده که آنراگز مینامیدند و در وقت رستم و اسفندیار به گزنین مشهور شد که بعدها به غزنین تغیر یافت. باستان شناس بنام (وایدیم ماسون) رشته تاریخی این ولایت را دههزار سال نگاشته است وبه گفته (گننگم) از مستحکم ترین بلاد شرقی و خیلی مصون ونام آن را (گازاکه) گرفته است که در زبان پارسی قدیم به معنی خزانه میباشد که اینوس (سه صد) میلادی و نانوس (پنجصد) میلادی این سرزمین را غیر قابل تسخیر خوانده است وابو عبدالله یاقوت حموی غزنی را غزنین آورده، (هوان تسنگ) زایر چینای جغرافیه نویس عهد عتیق در نتیجه باز دیدش غزنی را بنام (تسوTisso) (کوkou) (تهtha) یاد کرده و ساحه آن را (هفت هزار) لی میداند که هر لی نیم کیلومتر است از نظر زایر غزنی قبل از اسلام مدت (هفت) قرن یعنی از دوم الی هشتم میلادی آباد و مرکز اداری بوده که هوشوکای یکی از پادشاهان کوشانی پایه گذاری کرده و در وقت هارون الرشید که از جمله خلفای عباسی بود بوسیله هارون الرشیدو فضل بن یحی و ابراهیم نابود گردید مورخین عرب این منطقه را (ختزه) نامیده اند که مسلما همین غزنه کنونی است.

قدیم ترین نام غزنه اویستا بنام (کخره) سیزدهمین منطقه خوب است که علاقه ککرک غزنی تا حال این نام را نگاه داشته است (پروفیسور امیل بنونست) زبن شناس فرانسوی در این راستاعقیده دارد که شاید کلمه غزنه همان گانزاک باشد اما در تحقیقات اخیر روشن شده که در پارچه های سغدی گزنک یافته شده است که معنی خزانه را میدهد مورخین عرب گاهی آنرا (غزنه، غزنی، غزنین) نوشته که در حقیقت ریشه اصلی آن کلمه گنجک یا غنزک می توان بود طور که گفته میشود تاریخ غزنی به ده هزار سال میرسد شاید نام های مختلف را سپری کرده باشد مولف تاریخ سیستان گفته است که غزنی را ملک الدنیا یعقوب بن لیث صفاری آباد کرده است درباره نام وتاریخ غزنه روایات مختلف وجود دارد.

پیشاور، جاده ی بسوی شبه قاره هند

کنیشک، پادشاه کوشانی، پیشاور را پایتخت خود قرار دارد و در این شهر نیایشگاهی همراه با تندیسی به طول ۱۵۰ فوت ساخت که در روزگار خود بنایی مهم بود. دودمان پهلوها که نیرویشان به آن سوی مرزهای هند گسترش یافت و دولتی اشکانی– سکایی را به وجود آوردند در زمان پادشاهی به نام گُندُفَر یعنی در نیمهٔ نخست قرن اول میلادی قلمرو خود را در آن سوی سند تا پنجاب و پیشاور وسعت دادند. یک لوحِ سنگی نیز که نام گندفر بر روی آن حکاکی شده اخیراً در ویرانه‌های محله بوداییان در خارج از شهر پیشاور کشف شده‌است.

در آغاز بنیادش در دوره کوشانی‌ها نام آن به گونه پوروشاپورا تلفظ می‌شد و از همان آغاز از کانون‌های مهم تجارتی در جاده ابریشم و همچنین چهارراهی برای گذر فرهنگ شبه قاره هند به آسیای میانه بوده‌است. پایتخت تابستانی پادشاهان کوشانی در «کاپیچی» (کاپیسا یا بگرام) و کابل و پایتخت زمستانی آنان شهر پیشاور بوده‌است. کانیشک، پادشاه کوشانی، پیشاور را پایتخت خود قرار دارد و در این شهر نیایشگاهی همراه با تندیسی به طول ۱۵۰ فوت ساخت که در روزگار خود بنایی مهم بود.

منطقهٔ پیشاور از روزگاران باستان از زیستگاه‌های آریاییان بوده‌است. قوم پشتون، که امروز در پیشاور در اکثریت هستند از هزارهٔ یکم پیش از میلاد از کوه‌های سلیمان در بلوچستان به این منطقه کوچیدند. شهر پیشاور در دوران غزنوی از نقاط ارتباطی مهم بود.

در ۵۷۵ مُعزالدین محمدِسام غوری پیشاور را تسخیر کرد. کمتر از پنجاه سال بعد، چنگیزخان به پیشاور حمله برد و آنجا را ویران ساخت. پیشاور در ۱۱۶۰ به تصرف احمدشاه دُرّانی درآمد. در سدهٔ سیزدهم سیک‌های پنجاب آن را تسخیر کردند و در ۱۲۶۵/ ۱۸۴۹ به تصرف بریتانیا درآمد و تا تأسیس ایالت مرزی شمال غربی جزو پنجاب بود.

پیشاوَر (در زبان پشتو: پښور، در اردو: پشاور) پایتخت مرزی شمال غربی کشور پاکستان است. شهر پیشاور در کناره گردنه معروف خیبر قرار دارد و مرکز بازرگانی، سیاسی و فرهنگی مناطق مرزی و پشتون‌نشین پاکستان بشمار می‌آید. شهر پیشاور با قدمتی طولانی و باستانی، حدود ۲۰ کیلومتر طول و ۱۰ کیلومتر عرض از جمله شهرهای مهم پاکستان می‌باشد. فاصله این شهر تا پایتخت ۱۷۰ کیلومتر می‌باشد. پیشاور به شهر گل‌ها نیز معروف است و در هر چهار فصل سرسبز و دارای گل‌های متنوع است. این شهر دردهانه ورودی دره خیبر که شاهراه قدیمی ارتباط آسیای میانه به شبه قاره هند است واقع شده‌است. شهر پیشاور از دو بخش قدیمی و امروزی تشکیل شده‌است.

 بخش قدیمی آن که دارای ۲۰ دروازه و به سبک شهرهای پرجمعیت آسیای میانه ساخته شده خانه‌هایی از خشت با کوچه‌های تنگ و پرپیچ و خم دارد. بخش نوساز شهر که در واقع یک منطقهٔ نظامی است، دارای خانه‌هایی بزرگ و خیابان‌هایی منظم و پردرخت است و تأسیساتی متعلق به نیروی هوایی اردوی پاکستان در آن قرار دارد.

نفوس پیشاور از دو گروه عمدهٔ قومی پشتوها ــ که‌اکثریت شهر را تشکیل می‌دهند ــ و پیشاوریها ــ که از مردمان بومی این منطقه هستند ــ تشکیل شده‌است. افزون بر این دو گروه قومی، اقوام تاجیک، هزاره و همچنین کولی‌ها نیز در این شهر به سر می‌برند.

بیشتر مردم این شهر به زبان پشتو سخن می‌گویند؛ در عین حال، زبان‌های فارسی، هندکو، پنجابی و اردو نیز در پیشاور گویشورانی دارد. فاصلهٔ پیشاور تا گذرگاه مرزی تورخم چهل و پنج کیلومتر و از شهرک مرزی تورخم تا کابل، دوصد و بیست و چهار کیلومتر است. روزانه صدها افغان و ده‌ها کارگر پاکستانی در بزرگراه پیشاور- کابل، رفت و آمد می‌کنند. «باغ شاهی»، موزیم، کلیسای کاتولیک و پوهنتون پیشاور از جمله مناطق دیدنی این شهر به شمار می‌رود. کالج اسلامی پیشاور در سال ۱۹۱۳ میلادی ایجاد شد که در بعدها به پوهنتون پیشاور تحول یافت.

 از بزرگان قدیم این شهر می‌توان به ادیب پیشاوری اشاره کرد. امروزپیشاور از مراکز انتشار کتاب به زبان پارسی دری در خارج از افغانستان است. تمرکز انتشارات کتب پارسی بیشتر در بازار قصه‌خوانی است و بیشتر توسط پشتون‌های شیعه صورت می‌گیرد. بازار قصه‌خوانی که از شلوغ‌ترین مناطق پیشاور است، محله‌های زیادی دارد و یکی از این محلات، شیعه‌نشین است. در گذشته قصه‌خوان‌های حرفه‌ای در کاروان‌سراها و قهوه‌خانه‌های این محله از شاهنامه و حماسه هندی ماهابهاراتا داستان‌های شورانگیزی را روایت می‌کردند و در همین جا اخبار و شایعات شهر و کشور رد و بدل می‌شد. باشندگان این بازار عمدتا بازرگانان و مشتریان پاکستانی و هندی و پشتون و مهاجران از افغانستان هستند که پای خانه ها وکافی ه، تیکه‌کبابی‌ها و چپلی‌کبابی‌ها و دکه‌های قدیمی خشکبار و غرفه‌های مدرن پوشاک و لوازم زنده گی را پر کرده‌اند.

ادیب پیشاوری: با شروع جنگ جهانی اول و شرکت جاپان در جنگ به نفع فرانسه و انگلستان وآمریکا وروسیه، ادیب، خطاب به انگلستان، آن گاه که در چنگ اردوی آلمان محصور شده بود و سعی داشت تا نیروهای آمریکایی، جاپانی و چینی را سپر بلای خود سازد، چنین سروده است:

فلک را به تو دل پر از کین بود

رخش بر تو از خشم پرچین بود

ندانی برون از دلش کینه کرد

وگر آمریکت بود پایمرد

بنزد اید از چهره چرخ، چین

نه سرهنگ جاپان نه ارتنگ چین

اگر حمیتی داشت جاپان و چین

نبودی تو را ویژه خاور زمین

ادیب پیشاوری، « استعمار انگلیس را در عصر خویش، «دشمن اصلی» امت اسلام می دانست»، لذا در مذمت انگلستان و استعمار آن چنین سروده است:

چو من از جوانان ایران به یاد

بیارم، بر آرم ز دل سرد باد...

چه بسیار پُر کاخ آباد جای

کنون بوم آنجاست نغمه سرای

زن و مرد از دهکده کرده کوچ

شکم از خورش تی تن از جامه لوچ

پر از کودک و بیوه، بازار و تیم

در آغوش هر جفت مرده یتیم

مگو روس، کاین فتنه انگریز کرد

همه کار، این فتنه انگیز کرد

وی، سیاست خارجی انگلستان را سیاستی می دانست که مکر و افسون در تار و پود آن بود و لذا آن را برای شرقیان دیر فهم تر و فریبنده تر و خطرسازتر می دانست:

رانده در بحر سیاست کشتیئی کش بادبان

از خداع و لنگرش عشوه فریبش ناخداست

وی در دیوان اشعارش و قیصرنامه، اشعار بسیاری در وصف شومی و پلیدی استعمار انگلیس و پیچیدگی و ظرافت سیاست انگلستان سروده است، گویی ادیب با این اشعار به سیاست مداران ایران و جهان اسلام، هشدار می دهد، از جمله این اشعار وصف انگلیس به لاک پشت است:

مگر دیده باشی تو ای خوش سرود

کَشَف بر کنار آمده ز آب رود

گهی سر به نای گلو در کشد

دگر باره بیرون چو اژدر کشد

بدینگونه بر، خوی اهریمن است

سراندر زن و باز ببرون زن است

چو سر در کشد کینه سازی کند

چو سر بر کشد تُرکتازی کند

ادیب در قیصرنامه درباره سیاست استعماری انگلستان می نویسد:

طمع کرده بُد دشمنِ بدسگال

که بشکسته پر باد و برکنده بال!

که تا گیج و مکران و کرمان خورد

رهِ آهن آنجا ز عمّان برد

به کام اندرش بود کوچ و بلوچ

گواراتر از شربت آبلوچ

حصاری کند بهر هندوستان

به کام دل و شادی دوستان

ز شش سوی افغان کند باره ای

که ماند چو کودک به گهواره ای...

به جای دگر گر بود روزگار

بگویم به توفیق پروردگار

از آن جادوئیها که انگیخت او

بسا عقد پروین که بگسیخت او

ز هم بگسلانید سر رشته ها

به خرمن در، آذر ز دو کشته ها

گروهی ندانسته انجام کار

فتادند در یکدگر گرگ وار.

با آغاز جنگ جهانی اول در هزارونوصدوچهارده میلادی ندای قیام سر داد و با قصایدی شورانگیز که به زبان پارسی و عربی می سرود، تُرک و تاجیک و هند و افغان را به پیکار سخت در جبهه واحد، بر ضد استعمار فرا خواند. منظومه حماسی قیصرنامه او، مثنوی بلندی شامل چهارده هزار بیت در شرح جنگ های ارتش آلمان با متفقین در جنگ جهانی اول است. در این منظومه وی به نکوهش روسیه، فرانسه و آمریکا و افشای دسیسه های انگلستان، بهره گیری از فرصت حساس جنگ جهانی برای پایان دادن به نفوذ سلطه استعمار و بالاخره ملامت شدید کسانی که با بیگانگان بیعت کرده بودند پرداخته است. ادیب پیشاوری صبح دوشنبه سه صفر هزاروسه صدوچهل ونو هجری قمری دعوت حق را لبیک گفت. ادیب، شاعری بود که درون مایه شعرش را «رسیدن به کمال و تعالی» شکل داده بود. شاعری که دغدغه اش، گذشت از عالم خاکی، رسوخ به عالم غیبی بود. شعر او انسان را از ظواهر امور فراتر می برد و به تفکر در بطن وجود فرا می خواند. تفکّر در مسائل اساسی ای که تبیین درست آنه، نیاز هر انسان طالب کمال و رسیدن به قرب الی الله است. بنابراین وی انسان را «پدرانه» به نگریستن در اصل ذات خود می خواند و این نگریستن را سرچشمه شوق نیاز به کمال و تعالی می داند. سپس، برای رسیدن به کمال و تعالی، مسیر و مراحلی را بیان می کند که بدون طی این مراحل، رسیدن به تعالی ممکن نیست. وی نخستین مرحله کمال را «معرفت و ایمان به ذات باری تعالی» می داند که رسیدن به این معرفت، نیازمند سیر در دو عالم آفاقی و انفسی است.

سیر در عالم آفاق، سیری معنوی است که به وسیله آن انسان، با تدبر و تأمل، در اجزای هستی می نگرد و در می یابد که تمامی جهان و هر آن چه در آن است صانعی دارد که دست تدبیر و رحمت او آفرینش گر همه زیبایی های عالم است، بنابراین باید با نگاه حکیمانه و عبرت بین به همه چیز نگریست. مطالعه و تفکر درباره آسمان و زمین و دیدن آیات خداوند در جهان که در اصطلاح آن ر، سیر آفاقی می خوانند یکی از پایه های ایمان است؛ ایمان به اراده فعالِ قاهر و حکیمی که همه این ظرافت ها و صناعت های شگرف را خلق کرده و لحظه به لحظه به موجودات دوام و بقا یا ممات و فنا می بخشد و هر چه هست از اوست. سیر انفسی، یکی دیگر از پایه های معرفت و ایمان است. از نظر ادیب، تنها آفاق طبیعت و پهنه خاک و افلاک نیست که در بر دارنده نشانه های صنع خداست، بلکه در وجود آدمی نیز صد جلوه لطف و قهر خداوند، آشکار و محسوس است. در جسم و روح انسان، شگفتی هایی است که سیر انفسی اش می خوانند.

ادیب، برای رهایی از سلطه نفس راه هایی ارائه می دهد که یکی از این راه ها «تحصیل علم و دانش اندوزی» است که به انسان کمک می کند تا از سلطه نفس خارج شود:

... اگر پرّ دانش نبودی مرا

جهان همچو شاهین ربودی مرا

بزرگی به دانش همی خواستم

روان را به دانش بیاراستم

چو شد حکمت و فضل نخجیر من

همان گشت بر پای زنجیر من...

زدودن صفات رذیله از وجود خود یکی دیگر از راه های رهایی از سلطه نفس است. ادیب دنیا را «گنده پیر گوژ پشتی» می داند که برای فریفتن انسان ه، خود را آراسته و با هزاران دام بر سر راه انسان ها نشسته است تا آنها را به اسارت خود در آورد. ادیب، ضمن بیان بی اعتباری دنیا و ناپایداری ثروت های آن، به همه سفارش می کند که خود را از اسارت کالبد خاکی رها سازند چرا که جان سماوی شایسته اسارت جسم خاکی نیست.

شعر ادیب، علاوه بر آن که در بردارنده مبانی افکار وی است بر اساس همین مبانی به بیان ویژگی های شایسته و ناشایسته حاکم سیاسی می پردازد و بر اساس این مبانی به نوعی بازسازی در عرصه سیاست دست می زند. وی با ذکر ویژگی های رفتاری نامطلوب یک حاکم سیاسی، زبان به اندرز و هشدار به حاکمان سیاسی گشوده است.

از جمله ویژگی های ناشایست حاکم سیاسی از نگاه ادیب، کبر و نخوت به زیردستان است. وی به حاکمان سیاسی توصیه می کند تا از نخوت و تکبر بپرهیزند؛ چرا که فردی که دچار نخوت و تکبر است جز با مرگ از آن خلاصی نمی یابد. وی، کبر و نخوت را صفت زشتی می داند که اگر حاکمان سیاسی آلوده آن گردند به صفات زشت دیگری نیز دچار می گردند. از جمله این صفات نکوهیده «پنهان شدن از چشم مردم و گماشتن حاجب و دربان و در بستن به روی خلق» است. از دیگر صفات زشتی که زاییده کبر و نخوت است، «وا داشتن مردم به تعظیم و رکوع خویش» است. سپس به حاکم سیاسی چنین هشدار می دهد:

شه را چو یار گشت فرومایه

حشمت به جا نَمانَد و جاه و فرّ

از پای بست مُلک شود ویران

دل داد شه چو با می و رامشگر

از علم و عدل کار چو بر بندی

مانا تویی چو کسری و اسکندر

گویی ادیب دانسته است که کبر و نخوت حاکم سیاسی موجب می گردد تا افراد شایسته از اطراف حاکم سیاسی پراکنده گردند و افراد تملق گو و آراسته به نیرنگ و دروغ و فرومایه، در عرصه سیاست وارد گردند. «حرص و آز، از دیگر صفات نامطلوبی است که ادیب برای حاکم سیاسی بر می شمرد، لذا حاکمان سیاسی را از آن بر حذر داشته است. سپس به حاکم سیاسی اندرز می دهد که:

به دست و دل آزاده خو باش تو

شه و شاهزاده به خو باش تو

مه آسمان بر نیاید ز چاه

جهان بنده را چون توان خواند شاه؟!

قیصرنامه، سرشار از نکوهش حاکمان سیاسی آزمند است که وظیفه تأمین امنیت و آسایش مردم را به عهده دارند، ولی با افتادن در گرداب آزمندی، به زورگویی و ظلم به مردم می پردازند.

از دیگر ویژگی های ناشایست حاکم سیاسی «خشم و غضب» است که از مهم ترین عوامل ظلم و بیداد است. بیداد و ظلم به رعیت از دیگر ویژگی های ناشایست حاکم سیاسی است که ادیب در شعرش از آن سخن گفته است.

ویژگی های شایسته حاکم سیاسی

«عدالت و دادگری» یکی از ویژگی های شایسته ای است که حاکم سیاسی باید به آن آراسته باشد؛ چرا که رفاه و آسایش مردم در گرو عدالت و اعتدال است و خداوند به عدالت و احسان فرمان داده و لذا اجرای عدالت شرط لازم حکومت حاکمان است. حاکم سیاسی، هم چنین باید دارای نفس پاک و مهذّب باشد؛ چرا که عدالت در شخصی پرورش می یابد که نفسی مهار شده داشته باشد و حکم به حجت شرعی براند:

بی حجت یزدانی گیرنده باج و ساو

اهریمن و رهزن دان اندر همه ادیان

لذا حاکمان باید هوای نفس خود را به نیروی تهذیب تعدیل کنند و به تحصیل دانش و دین بپردازند.

بنابراین حاکم سیاسی باید اهل علم و دانش و دین باشد، لذا ادیب بر «هنر و فرزانگی حاکم سیاسی» به منزله مهم ترین و ضروری ترین ویژگی حکام، تأکید می کند.

ادیب، علت تسلط انگلستان بر هند را «بی دانشی و حکومت حاکمان نادان و غافل هند» می داند.

سپس به حاکمان سیاسی هشدار می دهد که اگر از مبارزه با دشمن فرار کنند دشمن بر آنان تسلط خواهد یافت.

ادیب، در روزگاری می زیست که استعمار بر اکثر جوامع مسلمان دست اندازی کرده بود و در چنین زمانه ای، وی وجود یک حاکم شجاع و با صلابت را که جرئت ستیز با دشمن سلطه جوی را دارد از وجود یک حاکم عادل، اما ترسو، بهتر می داند. وی در شعرش سعی کرده تا چهره حاکم سیاسی مطلوب را به تصویر کشد بنابراین به ذکر اوصاف پیشوای مصلح و شایسته پرداخته است:

نادری با آتشین جاروب روبنده ی خسان

که نگردد گِردِ عزمش وَهمِ دون را طایری

بر میانش روز و شب بسته چو دو پیکر کمر

در یمینش خنجری در چپ ز بدخواهان سری

روح قدسش در دمیده جان عِلوی در بدن

چون گرفت از اعتدال چار گوهر عنصری

حافظ ارکان ملّت با سیاست های نیک

خشم و کین را رافضیّ و عقل و دین را مؤثری...

ادیب، یکی از مهم ترین شیوه های اصلاح حکومت را اقدام خود مردم به اصلاح خویش می داند و لذا معتقد است که مردم نوعاً سزاوار حکومتی هستند که دارند و خداوند آن چه دهد به شایستگی می دهد.

ادیب، از تاریخ گذشتگان اطلاعی شایان داشت. به دیده ادیب شاهان، کمتر سابقه ای خوب از خود به جای گذارده اند و در کارنامه شاهان و وزیران سیاهی و تعفن و تفرعن بیشتر است تا پاکی و طهارت و خدمت. وی حکومت بر خلق را موهبتی الهی می داند که شکر این نعمت، عدل و داد بر زیردستان است، اما در میان ارباب قدرت کمتر کسی یافت شده است که چنان که باید شکر این موهبت گذارد و سپاس این نعمت به جا گذارد.

نیشاپور ابر شهری خراسان

جایگاه، علمی وفرهنگی نیشابور به قدری درخشان بوده که تقریبا تمامی مورخین وسفرنامه نویسان از این شهر نام برده واز آن به نیکی یادکرده اند. از نیشابور دوران پیش از اسلام واسلامی توصیفهای بسیار زیادی توسط مورخین شده وبخاطر اهمیت وشکوه با شهرهای مهم آن زمان (مانند بلخ، بغداد، قاهره، دمشق...) مقایسه کرده اند.

نام نیشابور یا نشاپور در كهن‏ترین دفتر اوستا به گونه ریونت آمده است كه به معنى «دارنده جلال و شكوه »است، كه تاكنون بخشى از نیشابور به نام ریوند خوانده مى‏شود.از این نام در شاهنامه به نام «ریونیز »یاد شده است نقل به اختصار. در بندهش نام نیشابور به گونه اپرشهر آمده است. نام نشابور در نامه پهلوى به گونه نیوشاهپوهر آمده است و در آن آمده است كه: نیشاپور را شاپور پسر اردشیر ساخت. نولدكه نویسد این نام به معنى نیك شاپور است و از این روى ارمنى‏ها آن را نیوشپه خوانده‏اند. حمزه اصفهانى نیز گوید: نى‏شاپور از شهرهاى ولایت ابرشهر از ولایات خراسان است. نشابور بزرگترین شهریست اندر خراسان و بسیار خواسته‏تر و یك فرسنگ اندر یك فرسنگ است و بسیار مردم است و جاى بازرگانان است و مستقر سپاه سالارانست و او را قهندز است و ربض است و شهرستانست و بیشتر آب این شهر از چشمهاست كى اندر زمین بیاورده‏اند.و از وى جامهاى گوناگون خیزد پشم و پنبه.و او را ناحیتیست جدا و آن سیزده روستاست و چهار خان.

حمد الله مستوفى نویسد: نیشاپور از اقلیم چهارم است...طهمورت دیوبند ساخته بود.بعد از خرابیش چون اردشیر بابكان در مفاره شهر «نه »بساخت شاپور بن اردشیر حاكم خراسان بود از پدر آن شهر را درخواست كرد و او مضایقه نمود.شاپور را غیرت آمد و آنرا تجدید عمارت كرد و نه شاپور نام نهاد نشاپور اسم علم آن شد و عرب نیسابور خواندند.دور باروش پانزده هزار گام است و بر شیوه رقعه شطرنج هشت قطعه نهاده‏اند و اكاسره را عادت بودى كه شهرها را بر شكل جانوران و اشیا ساختندى.شاپور ذوالاكتاف در زیادتى عمارت آن شهر سعى نمود و دارالاماره خراسان از عهد اكاسره تا آخر عهد طاهریان در بلخ و مرو بودى و چون دولت به بنى لیث رسید عمرو بن لیث در نیشاپور دارالامارت ساخت و نیشاپور دارالملك خراسان شد...

نیشاپور یكى از شهرهاى باستانى در خراسان كه از شمال به كوههاى بینالود و از مغرب به سبزوار و از مشرق به فریمان و از جنوب به كاشمر محدود است.این شهر در گذشته یكى از چهار شهر بزرگ و آباد خراسان بزرگ بود.كه در فتنه مغول خراب و ویران گردید و بنابر نوشته برخى از منابع تاریخى در دوره‏هاى نخست اسلامى نزدیك به یك میلیون تن در آنجا زندگى مى‏كردند.نیشابور جایگاه سپهسالاران خراسان بود و از دیدگاه سیاسى نیز اهمیت بسزا داشت.نام این شهر را ابرشهر هم نوشته‏اند.نیشابور در سال سی ویک هجرى و به روزگار عثمان به دست عامر بن كریز به صلح گشوده شد.همچنین گفته‏اند كه در زمان عمر و به دست احنف بن قیس گشوده شد و عامر در روزگار عثمان دو باره آن را گشود.

بدخشان، کانون علم و دانش

درمورد فلسفه نامگذاری بدخشان نظریات متفاوت وجود دارد از جمله محمد حسین یمین درکتاب افغانستان تاریخی مینویسد - بدخشان احتمالا از واژه "آسی آن " (آسی آن نام قومی است از نژاد آریای که در قسمت جنوب شرقی وشمال غربی هند درزمانهای سابق میزیستند) باپیشوند Pati پهلوی ویا Patis اوستای به معنی سرور وخوجه گرفته شده است که این واژه (Patiasian) به تدریج به بدخشان تبدیل گردیده است.

بدخشان یكى از شهرهاى خراسان بزرگ بوده است که در افغانستان قرار دارد.در حدود العالم آمده است - شهریست بسیار نعمت و جاى بازرگانان و اندر وى معدن سیمست و زر و بیجاده و لاجورد و از تبت مشك بدانجا برند. استخرى نویسد - بدخشان كوچكتر از منگ بود و نواحى آبادان دارد، و باغهاى بسیار و بر رود جریاب است. ابن حوقل نویسد - بدخشان در مغرب رود خرباب (جریاب) قرار دارد. این ناحیه فقط از سوى جنوب غربى یعنى از طرف دره آمو دریا به روى مهاجمان بیگانه گشوده بوده و فقط در اینجاست كه (در ردیف ساكنان آریائى) مردم ترك نیز مشاهده مى‏گردد. به طور كلى مى‏توان گفت كه بدخشان به ندرت مسخر دیگران گشت ومعمولا از خود مختارى سیاسى برخوردار بوده، پایتخت این ناحیه همیشه در محل فیض آباد كنونى قرار داشته است.

بَدَخْشان‌، سرزمینى‌ كوهستانى‌ در فلات‌ پامیر كه‌ بخشى‌ از آن‌ در خاك‌افغانستان‌، و بخشى‌دیگر درولایت خودگردان‌بدخشان‌ تابع‌جمهوری‌ تاجیكستان‌ است‌. نام‌ آن‌ در طول‌ تاریخ‌ به‌ صورت‌ بذخشان‌ و بلخشان‌ نیز گفته شده‌ است‌ (بدخشان‌ در عین‌ اینكه‌ سرزمینى‌ كوهستانى‌ به‌ شمار مى‌رود، زمینهای‌ قابل‌ كشت‌ نیز دارد و از گذشته‌های‌ دور، زراعت بخش‌ مهمى‌ از اقتصاد این‌ سرزمین‌ را تشكیل‌ مى‌داده‌ است‌. بخش‌ دیگری‌ از زمینه‌های‌ اقتصادی‌ بدخشان‌، معادن‌ سنگهای‌ قیمتى‌ به‌ خصوص‌ لعل‌ و سنگ‌ لاجورد است‌ كه‌ بدخشان‌ در طول‌ تاریخ‌ بدان‌ شهره‌ بوده‌ است‌.

این‌ منطقه‌ در شرق‌ با ولایت سین‌ كیانگ‌ چین‌ همجوار است‌ و همواره‌ به‌ عنوان‌ محوری‌ ارتباطى‌ میان‌ خراسان‌ و ماوراءالنهر با تبت‌ و چین‌، اهمیت‌ داشته‌ است‌. منطقة بدخشان‌ به‌ گواهى‌ آثار باستانى‌ِ به‌ دست‌ آمده‌، در دوره مفرغ‌ از تمدنى‌ پر رونق‌ برخوردار بوده‌ و ظاهراً در دوران‌ باستان‌، نقش‌ مهمى‌ در پیوند تمدنهای‌ شرق‌ ایفا كرده‌ است‌.

تاریخ‌ بدخشان‌ در دوره هخامنشى‌ و پس‌ از آن‌، به‌ ویژه‌ در آگاهیهای‌ مربوط به‌ تاریخ‌ باختر قابل‌ پى‌جویى‌ است‌. برخى‌ چون‌ توماشك‌ برآنند كه‌ ولایت كوهستانى‌ كه‌ یونانیان‌ از آن‌ یاد كرده‌اند، ظاهراً بدخشان‌ بوده‌ است‌ در دوره ساسانى‌، بدخشان‌ از مراكز تمدن‌ هپتالى‌، و به‌ قولى‌ شهر بدخشان‌ تختگاه‌ آنان‌ بود. برخى‌ از محققان‌ چون‌ انوكى‌ بر آن‌ بودند كه‌ بدخشان‌ خاستگاه‌ اصلى‌ هپتالیان‌ بوده‌ است‌. در اوایل‌ عصر اسلامى‌ و از زمان‌ آغاز فتوح‌ خراسان‌ (سی - ق‌/ ششصدوپنجاه ویک - م‌) تا پایان‌ سده نخست‌، بدخشان‌ گاه‌ از استقلال‌ نسبى‌ برخوردار بوده‌، و چنین‌ مى‌نماید كه‌ در (سده دو- ق‌/هشت - م‌) نیز همچنان‌ استقلال‌ نسبى‌ خود را حفظ كرده‌ بوده‌ است‌.

بدخشان‌ به‌ عنوان‌ سرزمینى‌ مرزی‌ برای‌ جهان‌ اسلام‌ از اهمیت‌ نظامى‌ و تجارتی‌ خاصى‌ برخوردار بود و همین‌ امر موجب‌ مى‌شد تا دستگاه‌ خلافت‌ به‌ قبول‌ تابعیت‌ صوری‌ آن‌ تن‌ در دهد، اما بناهایى‌ چون‌ قلعه‌ و رباطى‌ كه‌ توسط زبیده‌ همسر هارون‌ در بدخشان‌ ساخته‌ شده‌ است‌، نشان‌ از آن‌ دارد كه‌ تابعیتى‌ در این‌ حد در اواخر (سده دو- ق‌) وجود داشته‌ است‌.

نام‌ بدخشان‌ نخست‌ در منابع‌ چینى‌ مربوط به‌ سده‌های‌ یک و دو- ق‌/هفت وهشت میلادی آمده‌ كه‌ در آنها ناحیه بدخشان‌ جزو تخارستان‌ ذكر شده‌ است‌، در حدود سال‌ یکصدونود وهشت – قمری هشتصدوچهارده میلادی - فرمانروایى‌ بومى‌ به‌ نام‌ هاشم‌ بن‌ مجور خُتَّلى‌ بى‌آنكه‌ از سوی‌ دستگاه‌ خلافت‌ منصوب‌ شده‌ باشد، زمام‌ امور را در منطقه‌ به‌ دست‌ داشته‌ است‌، مینورسكى‌ احتمال‌ داده‌ كه‌ در عهد مأمون‌، فضل‌ برمكى‌ بدخشان‌ را فتح‌ كرده‌، و دروازه‌ای‌ برای‌ آن‌ ساخته‌ است‌.

بدخشان‌ در اوایل‌ سده (سه - ق‌/نو - م‌) با سرزمین‌ شُغنان‌ ولایت‌ واحدی‌ را تشكیل‌ مى‌داد كه‌ خمار بیك‌ بر آن‌ فرمان‌ مى‌راند.

مقدسى‌ در سده چهار- ق‌/ده - م‌، بدخشان‌ را بخشى‌ از كوره بلخ‌ دانسته‌ است‌، اما این‌ یادكرد الزاماً به‌ معنای‌ تابعیت‌ سیاسى‌ از بلخ‌ نیست‌. در (چهارصدوبیست ودو - ق‌) على‌ بن‌ اسد، والى‌ بدخشان‌ - كه‌ ناصرخسرو جامع‌ الحكمتین‌ خود را به‌ نام‌ وی‌ تألیف‌ كرده‌، ظاهراً فرمانروایى‌ مستقل‌ بوده‌ است‌. در زمان‌ سلطان‌ مسعود غزنوی‌، بدخشان‌ چندی‌ به‌ تابعیت‌ غزنویان‌ درآمد و حكومت‌ آن‌ به‌ همراه‌ برخى‌ نواحى‌ پیرامونى‌ به‌ احمدعلى‌ نوشتگین‌ سپرده‌ شد، چنین‌ مى‌نماید كه‌ در دهه‌های‌ پسین‌ بدخشان‌ دیگر بار حكومتى‌ مستقل‌ را تجربه‌ كرده‌، و غیاث‌الدین‌ علیشاه‌ - كه‌ در دوره فتوح‌ غوریان‌ بر بدخشان‌ حكم‌ مى‌راند - به‌ عنوان‌ «ملك‌» بدخشان‌ شناخته‌ شده‌ است‌.

در اواسط سده (شش - ق‌/دوازده - م‌) تخارستان‌ تحت‌ حكومت‌ شاخه‌ای‌ از سلسله غوریان‌ زیر فرمان‌ فخرالدین‌ غوری‌ درآمد؛ شمس‌الدین‌ غوری‌ قلمرو حكومت‌ خود را گسترش‌ داد و مناطقى‌ از جمله‌ بدخشان‌ را تحت‌ فرمان‌ آورد (.

در جریان‌ حمله مغول‌ در اوایل‌ سده هفت ق‌، بدخشان‌ با آنكه‌ توسط چنگیز مسخر، ودستخوش‌ خسارت‌ شد، اما به‌ عقیده مورخانى‌ چون‌ بارتولد، كمتر از سرزمینهای‌ پیرامونش‌ آسیب‌ دید و توانست‌ استقلال‌ خود را حفظ كند با این‌ حال‌، باید توجه‌ داشت‌ كه‌ در عصر جانشینان‌ چنگیز، منطقه بدخشان‌ در كنار بلخ‌ و كشمیر - دست‌ كم‌ به‌ طور رسمى‌ - بخشى‌ از یك‌ حكومت‌ نیمه‌ مستقل‌ بود كه‌ قلمرو مشهورترین‌ حكمران‌ آن‌، سالى‌نویان‌ در مرز دولت‌ ایلخانان‌ و چغتاییان‌ قرار داشت‌.

در اوایل‌ سلطنت‌ اباقاخان‌، برخى‌ خان‌زادگان‌ مغول‌ كه‌ به‌ دنبال‌ استقلال‌ محدود برای‌ خود بودند، متوجه‌ بدخشان‌ شدند؛ از جمله‌ در ششصدوشصت وهفت - ق‌، براق‌ بدخشان‌ و برخى‌ نواحى‌ پیرامون‌ آن‌ را برای‌ مدتى‌ كوتاه‌ تحت‌ فرمان‌ آورد و چندی‌ نیز قایدو بر آن‌ سرزمین‌ استیلا یافت‌. در اوان‌ سلطنت‌ غازان‌خان‌ قتلغ‌ خواجه‌ (پسر دو) دیگر بار این‌ تجربه‌ را تكرار كرد و یك‌ چند بدخشان‌ را با شماری‌ از ولایات‌ خراسان‌ به‌ تصرف‌ آورد.

در دهه‌های‌ پسین‌ گویا سلسله‌ای‌ مستقل‌ در بدخشان‌ پدید آمد كه‌ از ثباتى‌ درخور توجه‌ برخوردار بود و به‌ شیوه موروثى‌ اداره‌ مى‌شد. این‌ سلسله‌ برای‌ بومیان‌ خاطره شاهان‌ باستانى‌ باختر را زنده‌ مى‌كرد و پادشاهان‌ آن‌ از نسل‌ اسكندر رومى‌ و دختر داریوش‌ سوم‌ تصور مى‌شدند، در وقایع‌ این‌ ساله، گاه‌ به‌ مناسبات‌ سیاسى‌ِ شاهان‌ بدخشان‌ با ایلخانان‌ اشاراتى‌ شده‌ است‌ در پى‌ جنگهای‌ مكرر با بدخشانیان‌، شاهان‌ بدخشان‌ را به‌ باجگزاری‌ واداشت‌ و كوشید تا حكومت‌ نسبتاً مستقل‌ آنان‌ را تحمل‌ كند. در عهد تیمور و جانشینان‌ او، گه‌گاه‌ حضور شاهان‌ بدخشان‌ یا ایلچیان‌ آنان‌ در دربار تیموری‌ این‌ صلح‌ را مستحكم‌ مى‌ساخت‌.

روی‌ كار آمدن‌ ابوسعید گوركانى‌، آغاز تحولى‌ در سیاستهای‌ تیموریان‌ بود و موج‌ جدیدی‌ از كشورگشایى‌ را به‌ همراه‌ داشت‌. ابوسعید پس‌ از جلوس‌ بر تخت‌ سلطنت‌ در هشتصدوپنجاه وپنج - ق‌، به‌ فتوحاتى‌ در منطقة بلخ‌ دست‌ زد كه‌ موج‌ آن‌ تا بدخشان‌ نیز كشیده‌ شد. در برخى‌ منابع‌، استیلای‌ قطعى‌ ابوسعید بر بدخشان‌ در هشتصدوشصت وچهار- ق‌/ دانسته‌ شده‌ است‌ ابوسعید پس‌ از مدتى‌ تحمل‌ شاهان‌ اسكندری‌ بدخشان‌، سلطان‌ محمد واپسین‌ شاه‌ اسكندری‌ را به‌ قتل‌ رساند و این‌ سلسله‌ را منقرض‌ ساخت‌.

پس‌ از مرگ‌ ابوسعید، قلمرو او تقسیم‌ شد و در عرض‌ قلمرو اصلى‌، یعنى‌ ماوراء النهر، شعبه‌ای‌ از تیموریان‌ در منطقة بدخشان‌ و حصار شادمان‌ پدید آمد كه‌ در منابع‌ آن‌ عصر در برابر ماوراء النهر، بدخشانات‌ خوانده‌ مى‌شد. شاخة بدخشانات‌ سهم‌ محمود میرزا پسر ابوسعید بود كه‌ تا پس‌ از علیشیر. اگرچه‌ شعبه اصلى‌ تیموریان‌ در نوصدویازده - ق‌/‌ به‌ دست‌ شیبانیان‌ منقرض‌ شد، اما شعبه بدخشانات‌ همچنان‌ دوام‌ یافت‌. ظاهراً این‌ شعبه‌ تا زمان‌ حیات‌ بابر (نوصدوسی وهفت - ق‌/ سیادت‌ او را پذیرا بوده‌ است‌ و شاهان‌ بدخشان‌ از سوی‌ بابر تعیین‌ مى‌شده‌اند. مشهورترین‌ آنان‌ در این‌ دوره‌، سلطان‌ اویس‌ پسر عم‌ بابر مشهور به‌ خان‌ میرزا بود، اما درباره دیگر شاهان‌ چون‌ ناصر میرزا و سلیمان‌ میرز، تعیین‌ دوره حكومت‌ دشوارتر است‌. درباره سكه‌های‌ این‌ شاهان‌، به‌ خصوص‌ سلیمان‌ میرزا نیز مطالعاتى‌ توسط كسانى‌ چون‌ بالوگ‌ یک و لُویك‌ دو صورت‌ گرفته‌ است‌. (صرف‌نظر از تحركات‌مقطعى‌، ازبكان‌شیبانى‌ از زمان‌ عبدالمؤمن‌ خان‌ متوجه‌ بدخشان‌ شدند (عبدالمؤمن‌خان‌ در زمانى‌ نزدیك‌ به‌ سال‌ هزار- ق‌/، ضمن‌ گسترش‌ حكومت‌ خود، بر بدخشان‌ نیز استیلا یافت‌ اما این‌ تحولى‌ دیرپا در صحنه سیاسى‌ بدخشان‌ نبود و بى‌درنگ‌ پس‌ از مرگ‌ عبدالمؤمن‌، بدخشان‌ استقلال‌ خود را بازیافت‌ و حكومت‌ آن‌ از سوی‌ شخصیتهای‌ متنفذ شهر به‌ یكى‌ از شاهزادگان‌ تیموری‌ واگذار شد.

در سالهای‌ بعد، برخى‌ از خانهای‌ مقتدر ازبك‌، چون‌ باقى‌خان‌ بنیان‌گذار سلسله جانیان‌ و ندرمحمدخان‌ كوششى‌ ناپایدار در جهت‌ اعمال‌ حاكمیت‌ بر بدخشان‌ داشته‌اند.

در دهه شصت از سده یازده - ق‌/ كه‌ جنگ‌ قدرت‌ در بدخشان‌ میان‌ اتالیق‌ محمود بیك‌ از سران‌ قبیله قتغن‌ و یاربیك‌ كه‌ بخش‌ مهمى‌ از بدخشان‌ را تحت‌ فرمان‌ خود داشت‌، پدید آمده‌ بود، خان‌ بخارا كوشید تا از محمودبیك‌ به‌ عنوان‌ والى‌ خود بر بدخشان‌ حمایت‌ كند، اما این‌ حركت‌ فرجامى‌ نیافت‌ و یار بیك‌ كه‌ از جانب‌ بدخشانیان‌ پشتیبانى‌ مى‌شد، توانست‌ بار دیگر استقلال‌ بدخشان‌ را تأمین‌ كند و سلسله میرهای‌ بدخشان‌ را بنیان‌ نهد كه‌ پس‌ از مرگش‌ در یازده نوزده - ق‌/ تا اواخر قرن‌ نوزده میلادی - دوام‌ یافت‌. محمدعلى‌ مشهدی‌ كه‌ در شانزده هشتادوهفت میلادی ‌، یعنى‌ در عهد حكومت‌ یار بیك‌، در كابل‌ با یكى‌ از سلاطین‌ بابری‌ ملاقات‌ كرده‌، او را «امیر هند و خراسان‌ و بدخشان‌» خوانده‌ است‌. با تكیه‌ بر این‌ سند، چنین‌ مى‌نماید كه‌ یاربیك‌ تابعیت‌ نامى‌ بابریان‌ هند را پذیرفته‌ بوده‌ است‌. تحركات‌ نظامى‌ پس‌ از یاربیك‌ همچون‌ سپاه‌ بردن‌ رضاقلى‌ میرزا تا حدود بدخشان‌ و نیز اعمال‌ حاكمیت‌ احمدشاه‌ ابدالى‌ حاصل‌ دیرپایى‌ نداشته‌ است‌. در هجده هفتادوسه میلادی، امیرشیرعلى‌ بدخشان‌ را ضمیمه خاك‌ خود...

درانجمن اندیشمندان بدخشان گفته میشود، ... حکیم ناصرخسروی بلخی که در بلخ زاد گاهش نتیجه مطلوبی نمیدهد و با مقاومت جاهلان و علمای ظاهری که طرفدار حاکمان سلجوقی بودن مواجه میشود. داروندار زنده گی اش تاراج گردیده و خانه اش به آتش کشیده میشود. اما در قلمرو امارت بدخشان که همفکران او در حاکمیت قرار دارند، از هر لحاظ آسوده خاطر است، او در قصیده زییای مردم بدخشان را فرشتگان و مسولان آن جا را مومین میخواهند و خود را به نحوه ای فرمانروای شعییان بدخشان خطاب میکنند:

دانی که چون شدم چون ز دیوان گریختم

ناگاه با فــــــــرشتگان آشنـــــــا شدم

بر جــــان من چو نور امام زمان بتـــافت

لیل السرار بودم و شمس الضحــــا شدم

از بهر دین زخـــــــــانه براندند مر، مرا

تا با رسول حق به هجـــــرت سوا شدم

شکر آن خدای را که به یمگـان ز فضل او

بر جان و مال شعیت، فـــــرمانرواشدم

تامیر مومینان جهــــــان مرحبــام گفت

نزدیک مومینـــــــــان ز در مرحبا شدم

حکیم فرزانه بلخ که در بدخشان مورد عزت و احترام مردم قرار گرفته بود امیر بدخشان نیز او را مورد عنایت قرار داده بود، ناصر از پیشآمد امیر بدخشان رضایت بسیار داشته در یکی از آثار خود درین خصوص مینویسد: (امیر بدخشان که معروفست به عین الدوله ابوالمعالی علی بن اسد الحارث ایده الله بنصره که بیدار دل و هوشیار مغز و روشن خاطر و تیز فکرت و دوربین و باریک اندیش و صایب الرای و قوی حفظ و پاک ذهن و پسنده خویست، آنکه دنیا به زخارف خویش روی بدو داشت و در گاه رفعیش به صدر ملک ملکی مقرر و بر ملک میراثی اسلاف خود مالک بود) . به خواهش و تقاضای علی بن اسد امیر بدخشان، حکیم ناصرخسرو کتاب مشهور خود جامع الحکمتین که پاسخهای است به پرسشهای کلامی مجموعه شعرهای ابوالهیثم جوزجانی شاعر اسماعیلی هموطن ما که در قرن چهارم میزیسته نگاشته است. ناصردر ین اثر گهربار خویش موضوعات بسیاری را از جمله دلایل اثبات صانع، توحید، کمال خداند (ج) جنس و نوع، تفاوت میان مدرک و ادراک، نسبت میان جسم، نفس وعقل، معنای (من) تاثیر اجرام فلکی بر نفس و جسد انسان، انواع ابدیت..... را مورد بحث قرارداده و کتابش را به امیر بدخشان اهدا کرده است.امیر بدخشان بارها با متفکران غیر اسماعیله در باب مسایل کلامی و فلسفی فعالانه به بحث پرداخته و مسایل چون آزادی و اختیار را مطرح کرده اند. و دلیل علاقه مندی امیر به نوشتن موضوعات پیرامون پاسخ به پرسشهای ابوالهیثم به وسیله ناصرخسرو شاید روی همین ضرورتمندیها بوده باشد.

سر زمین بدخشان، سرزمین فرهنگ، شعر، سرود و ترانه است، امیر آن نیز شاعر و نوسینده تواناست و در هر قالب و اوزان شعری طبع آزمایی کرده و در هر زمینه ای آن موفق بوده است. نمونه از فراز های شعر او در خصوص ادب:

فخــــــــــردانــــا به دانش وادبست

فخـــــر نادان به جـــامه وسلسبت

ادب و دانش از ادیب کنـــــــــــــون

خوارو در چند مـــــــــــرد با ادبست

ناکسان پیشگام و کامــــــــــــــروا

فاضلان دور مـــانده و ین عجسبت

سبب ایــــــــــــن همه نداند کس

جز همان کو مسبیب سبب است...

 

دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

جایگاهی بلخ (مادر شهره) در ادبیات پارسی دری

بلخ را به‌نام البلد، الاسلام، جنت الارض، خیرالتراب وغیره یاد کرده‌اند. بر علاوه جنت الارض، جنت خراسان می‌گفتند. بلخ علاوه بر آنکه بر شاهراه بزرگ تجارت ابریشم واقع بود، به‌حیث پل بزرگ فرهنگ‌های مختلف موقعیت خوبی احراز کرده بود. بلخ نقطه مهمی در تاریخ دین و آئین زرتشتی، بودایی و اسلام بود. که حتی خلفای عرب بغداد در تنظیم تشکیلات دولتی و اداره خلافت از دانشمندان آن خطۀ کمک و معاونت می‌خواستند. بلخ همواره مهد علم وفرهنگ و شخصیتهای بزرگی چون مولانا جلاالدین بلخی، ابوعلی سین، ناصرخسرو، ابراهیم ادهم، شقیق بلخی، حاتم اصم، احمد خضرویه، رابعه بلخی، ابوزید بلخی، دقیقی بلخی وصدها تن دیگر از دانشمندان وفرزانگانی بودند که هریک، نقش ارزنده ای درفرهنگ و تمدن افغانستان وجهان ایفا نمودند.

در شاهنامه فردوسى گاهى نیز از بلخ با پاینام بامى یاد شده است.یا در بلخ به جاى بامى، نامى آمده است بامى از بام به معنى درخشان، سپیده دم، صبح در بامداد. بام داد در اوستا و در سانسكریت مى‏باشد در پهلوى بامیك بام یك كه با پیوستن به آن نام تبدیل به صفت شده است.

شاهنامه فردوسی:

به بلخ گزین شد برآن نوبهار

كه یزدان پرستان برآن روزگار

مر آن خانه داشتندی چنان

كه مر مكه را تازیان این زمان.

باختر (اوستایی بخدی؛ پارسی باستان باختریش؛ یونانی باستان: باکتریانا Βακτριανή؛ لاتین باکتریانا Bactriana یا بطور ساده‌تر باکتریا Bactria) یا در زمان متأخرتر تُخارستان یا طُخارستان نام سرزمین باستانی وسیعى که قسمت‌های وسیعی را دربر می‌گرفت. باختر از شمال با سرزمین سُغد و آمودریا و از مشرق با چین و از جنوب با هندوستان و رشته‌کوه هندوکش محدود بوده‌است پایتخت آن شهر باختر (به یونانی: Βάκτρα باکتر) بوده که اکنون بلخ می‌گویند.

در ادبیات سانسکریت به شکل (بالهیکه) آمده‌است، اصل و ریشه این کلمه (بهلی یا با باهلی) است در اوستا به نام بخدی آمده که با صفت (بخدیم سریرام اردو درفشام) که به معنی (بلخ زیبا و دارای پرچم های بلند) است، آمده و جزء سرزمین‌های اهورامزدا آفریده‌است. در پارسی پهلوی بامیک صفت آن است که به معنی درخشان و باشکوه و زیبا و روشن آمده و بنابر عقیده پرفسور دارمستتر در زند اوستا ریشهٔ این کلمه (بامیه) است که به معنی درخشان است. بختری در اوستا (بخگی) است و این واژه در پارسی میانه بخل و در پارسی دری بلخ شده و در پارس قدیم در زمان هخامنشیان در سنگ‌نبشته بیستون داریوش بزرگ (بختریش و بختری) آمده و در ایلامی (بکه شی اش و یا بکتوری ایش) خوانده شده و نیز در زبان آکادی که آنهم بصورت خط میخی است بصورت (باهاتر) آمده و در یونانی بکترا آمده‌است و از آن بکتریا ساخته شده‌است. در زبان چینی بلخ را (باهی هی) و بنابرگفتهٔ هیوان تسنگ زائر چینی که در سال ۶۲۹ میلادی که به بلخ آمده بود (پوهو) نامیده شده‌است و در تاریخ هان وی بصورت کشور (تاهی) آمده‌است البته بیشتر این نام به بدخشان گفته می‌شد. یونانیان بلخ را به صفت (پیلوتیمی تیوس یا پولی تیمی تیوس) می‌نامیدند که به معنای گرانبهاترین است. در نوشته‌های موسی خورنی مورخ ارمنی که در قرن پنج- شش میلادی می‌زیسته از بلخ با نام (باهلی) یاد شده‌است. در کتاب وندیداد در فرگرد اول آمده است- کشورهای آریائی یا ائیریَنَم وَئجَه، سغد، مرو، بخدی و...است و در قسمت هفتم می‌گوید، چهارمین کشور با نزهت که من اهورامزدا آفریدم بلخ زیبا با درفش‌های برافراشته است.

باختر مرکز و آغازگر زبان اوستایی و دین زرتشتی بود. بیشتر خاورشناسان زادگاه زردتشت را باختر (بخدی) می‌دانند. در اوستا با کلمات ساده، از زندگی بدون تکلف و آرایش یما (جمشید) پادشاه سخن رانده شده‌است. نام پادشاهان آریایی که بنیان گذار برابری، حکمروایی و اداره بودند به پیشدادیان باختر نیز معروف است. در سرودهای ودائی از یاما که در اوستا یما است، نام برده‌اند.

پادشاهان قدیم بلخ عبارت بودند از پیشدادیان، کیانیان، اسپه ها که پسانها در شاهنامه فردوسی و روایات مؤرخان نیز از آنها یاد شده‌است. زمانیکه مادها و سپس هخامنشی ه، دولت های خود را در هگمتانه و پارس شکل دادند و ادارهٔ آنان نظم گرفت، میان سالهای ۵۴۰ و ۵۴۵ قبل از میلاد متوجه باختریان گردیدند و برای تسخیر این سرزمین ثروتمند لشکرکشی‌ها کردند. سپس مناطق کرمانی، پارت، باختر، هریو، ستاگیدیا (افغانستان مرکزی) و درنگیانا در تصرف هخامنشی‌ها درآمد- بعد از کورش، داریوش از جمله شاهان مقتدری بود که به مناطق مفتوحه قناعت نکرده و سلسله فتوحات خود را تا دامنه سند ادامه داد، سپس متوجه غرب پارس شد. دراین زمان اداره‌کنندگان ساتراپی‌های شرقی خواهان استقلال و تأسیس سلطنت‌های جداگانه شدند و تحرک استقلال طلبی باعث شد تا مردم، بسوس والی باختریان را پادشاه این سرزمین اعلان کنند. باختر در زمان سلطه یونانیان، در حدود سال ۱۸۰ پیش از میلاد. زمانیکه اسکندر مقدونی سلسلهٔ هخامنشی‌ها را در پارس مضمحل نمود، متوجه باختریان شده و در سال ۳۳۰ پیش از میلاد به این سرزمین لشکرگشایی را آغاز کرد. با وجود اینکه حکومت مرکزی در باختریان ازبین رفته بود و مردم در حالت قبیله‌ ی زنده گی می‌کردند، ولی اسکندر به مقاومت شدید مردم هریوا و باختر برخورد. باختر بعد از مرگ اسکندر مقدونی، جزء قلمرو سلوکیان درآمد، ادارهٔ آن بدست والیان یونانی اداره می‌شد. زبان مردم باختر از تأثیرات نفوذی یونانیان نیز متأثر گردیده و از قرن سوم پیش از میلاد، رسم الخط یونانی با زبان پراکریت و رسم الخط خروشتی یکجا بکار می‌رفت و مورد استفاده قرار می‌گرفت.

همچنان خط پارتی که انکشاف یافته خط آرامی است در عهد سلسلهٔ کوشانی ها و نفوذ ساسانی ها در بخش‌های از باختر مرسوم گردید. در میانه‌های سدهٔ سوم پ.م. دولت موریای هند در گسترش دین بودایی در باختر سعی نمود دولت یونانی باختری از این نفوذ دینی جلوگیری نکرد و می‌خواست خود را در ثروت هند شریک سازد از این رو دین بودایی جای دین زردتشتی راگرفت، کوشانی‌ها با تشکیل دولتی مستقل، تمدنی جدید را در تاریخ باختر رقم زدند. کنیشکا مقتدرترین پادشاه کوشانی در ۱۲۰ میلادی، پایتختش را از باختر به بگرام و کاپیسا انتقال داد این سلسله تا ۲۲۰ میلادی دوام نمود که گرایش خاص در سیطره هند داشتند. یکی از قویترین حکومات محلی کوشانی‌ه، دولت کابلستان بود که از کاپیسا در جنوب هندوکش تا سواحل سند تسلط داشت.

زبان پادشاهان کوشانی ختنی و تخاری بود که این دو زبان از هم تفاوت کلی داشتند اما زبان خروشتی در باختر از تاریخ پنجم پیش از میلاد تا آغاز قرن ششم میلادی، به مدت ده قرن رایج بود.

از سال ۲۲۰ تا ۴۲۵ میلادی، باختر در تشنجات و حملات سه جانبه قرار داشت. ساسانی‌ها شمال غرب باختر را در دست گرفتند، سلسلهٔ کیداری ها که مرکز آن کاپیسا بود، موجودیت خود را در جنوب حفظ نموده و با ساسانی‌ها در جنگ بودند، کیداری‌ها با دولت گپتاهای هندی دوستی و مراودت داشتند.

در سال ۴۲۰ میلادی هفتالیان در شمال باختر دولتی را تأسیس کردند که مرکز این دولت تخارستان بودو این دولت با قدرتی که داشت، توانست بهرام گور را در مرو و یزدگرد ساسانی را در مرغاب شکست دهدوبعد از شکست ساسانیان، دولت کیداری هم در باختر سقوط داده شد و از بین رفت، پیروز یکم در جنگی که با هفتالیان کرد، با تمام سپاهیان همراه خویش، تلف شد و جسد او هرگز به دست نیامدو در سال ۴۸۴ میلادی هیاطله تا مرو و هرات را گرفتند. در سال ۵۶۷ میلادی هپتالیان به دست خسرو انوشیروان و متحد او ترکان از بین رفتندو در پیکارهایی که بعد از آن بین پارسها و ترکان در گرفت، قسمتهایی از سرزمین هفتالیان بدست پارسها و قسمت‌هایی از آن بدست ترکان افتادو اولین حملهٔ تازیان مسلمان به باختر در سال ۶۵۲ میلادی (۳۲ ه‍. ق.) بسرکرده گی احنف‌بن قیس بود. در سال ۴۳ ه‍. ق. دوباره بتصرف مسلمانان درآمد ولی در زمان قتیبه بن مسلم (متوفی بسال ۹۶ ه‍. ق.) بود که کاملاً مغلوب آنان شد. در دورهٔ اعراب، یعنی در قرون وسطی، باختر (بلخ) همراه با هرات، نیشابور و مرو یکی از چهار قسمت (چهار ربع) خراسان بود.

یعقوبى می نویسد:شهر بلخ بزرگترین شهر خراسان است و پادشاه خراسان «شاه طرخان »در آنجا منزل داشت و آن شهرى است با عظمت كه بر آن دو باره است وباره‏اى پشت باره‏اى، و در دوران پیشین بر آن سه باره بوده است و آن را دوازده دروازه است و گفته مى‏شود كه شهر بلخ وسط خراسان است چنانكه از آنجا تا فرغانه سى منزل به طرف مشرق... بارتولد نویسد - اهمیت بلخ به سبب مركزیت آن بوده است... بر اثر این وضع، زمانى كه هنوز سراسر آسیاى میانه آریایى تحت حكومت یك شاه یا امیر قرار داشت بلخ پایتخت كشور بوده و حال آنكه مرو بر اثر تسلط اقوام آسیاى میانه بر نواحى شمالى آمو دریا ارتقاء یافت، یعنى در زمانى كه موضوع دفاع از خط جیحون (آمو دریا) براى فرمان فرمایان كشور (مثل زمان ساسانیان) در درجه اول اهمیت قرار داشته و یا كوشش براى تحكیم مبانى قدرت در ماوراء النهر (مثل زمان اعراب و سلجوقیان) مهمتر از مسائل دیگر بوده و

بنا به اخبار مؤلفان اسلامى بلخ در زمان ساسانیان اقامتگاه یكى از چهار مرزبان خراسان بوده هنگام سفر هیون تسنگ سیاح چینى، كه بلخ را به تاریخ بیستم ماه اپریل سال ششصدوسی میلادى برابر با  سی ویک حمل (فروردین) سال نهم هجرى دیده بود این شهر بیست لى مساوى شش و نیم میل محیط داشته و «راجگر » یعنى پایتخت كوچك شمرده مى‏شد، نفوس آن كم و یكصد معبد بودایى و سه هزار زاهد مذهب بودایى در آن بودند.

همچنان می‌گویند که بنیادگذار بلخ جمشید (یَم) بوده‌است. در زمانهای پیش از اسلام بلخ مرکز و آغازگر زبان اوستایی و دین زرتشتی بود و در دوره‌های فرمانروایی موریای هند و کوشانیان از مراکز دین بودائی و محل معبد معروف «نو بهار» بود و اولین حملهٔ مسلمانان به بلخ در سال ۶۵۲ م (۳۲ ه‍. ق.) بسرکردگی احنف بن قیس بود ودر سال ۴۳ ه‍. ق - دوباره بتصرف مسلمانان درآمد ولی در زمان قتیبة بن مسلم (متوفی بسال ۹۶ ه‍. ق.) بود که کاملاً مغلوب آنان شدو در دورهٔ اعراب، یعنی در قرون وسطی، بلخ همراه با هرات، نیشابور و مرو یکی از چهار قسمت (چهار ربع) خراسان بود. در سال (۱۱۸ ه‍. ق.) اسدبن عبدالله قسری پایتخت خراسان را از مرو به بلخ منتقل کرد و این شهر رونق یافت. در سال ۲۵۶ ه‍. ق. این شهر بتصرف یعقوب لیث صفاری درآمد.

درسال ۲۸۷ ه‍. ق. عمرو لیث صفاری نزدیک بلخ مغلوب اسماعیل سامانی شد و بقتل رسید و بلخ تحت حکومت سامانی درآمدو در سال ۴۵۱ ه‍. ق. سلجوقیان تصرفش کردند و در سال ۵۵۰ ه‍. ق. بدست ترکان غز ویران شد. در سال ۶۱۷ ه‍. ق. با وجود اینکه بلخ تسلیم چنگیز مغول شد، مغولان آن را ویران کردند و مردمش را قتل عام نمودندو در دورهٔ تیموریان (۷۷۱ – ۹۱۱ ه‍. ق.) تا اندازه‌ای شکوه گذشته را بازیافت ولی پس از بنای مزارشریف در بیست کیلومتری آن، بلخ رو به انحطاط گذاشت، در اواسط قرن هیجدهم میلادی بلخ بتصرف افغان‌ها درآمد و از سال (۱۸۴۱ م) در تصرف آنها مانده‌است و خرابه‌های بلخ قدیم ناحیهٔ وسیعی را اشغال کرده‌است.

در منابع تاریخی به خاطر موقعیت فرهنگی و تمدنی بلخ از آن به نامهای مختلف یاد شده‌است، مثلاً بلخ گزین، بلخ الحسن، ام البلاد، ام القر، بلخ بامی، قبه الاسلام، دارالفقاهه، دارالاجتهاد...

درتاریخ بخار، واژه بلخ را این گونه معرفی کرده:«بلخ ازماده بالخ یا بالق گرفته شده است چون شهر وپایتخت سلاطین ترک را بالخ یا بالق ویا بلخ می گفته اند، مانند خان بالق وبالخ ویا خان بلخ».

بیهقی می گوید:«بلخ درزبان پهلوی شهری بزرگ را می گویند» نام بلخ بامی در ادبیات پارسی نیز آمده است وفردوسی، اسدی توسی وفرخی در ابیاتی ازآن ذکرکرده اند. دراوستا درباره بلخ (که چهارمین قطعه زمین زیبا بوده)، این عبارت آمده - «بخدیم سریرام اردو درفشام» یعنی بلخ زیبا دارای بیرقهایی بلند، درادبیات پهلوی «بهل بامیک» یعنی بلخ درخشان آمده است، نام بلخ همواره قرین صفات زیبایی ودرخشندگی چون سریرام، بامیک، بامی، حسن، قرین بوده است و مورخان برای بلخ نامها ولقب های زیادی نقل کرده اند، مانند{باکتری، باختر، خراسان، تخارستان، اسکندریه، بلخ، بلخ بامی، بلخ درخشان، بلخ زیب، بلخ نورانی، بلخ نوبهار، شهرنوذاک، ویا شهر نوشاد خوانده اندوهمچنین در تاریخ بلخ ملقب به ام البلاد، دارالاجتهاد، بلخ شاهستان، خیرالتراب، عروس شهرهای جهان وقبه الاسلام بوده است.} مورخان درباره بنیانگذار شهر بلخ اختلاف نظر دارند.

مفتی محمد بلخی در کتاب مجمع الغرائب آورده است- «بلخ دومین شهری است که توسط قابیل بن آدم بنا شد» و«حضرت ایوب پیامبر (ع) درزمان حکومت گشتاسب مبعوث شد، وبه گشتاسب گفت- حق سبانه وتعالی تورا امر کرده است که بلخ رابنا کنی، گشتاسب از مرو بدین ولایت آمد ودر مدت دهسال شهر بلخ را به اتمام رسانید»، حمدالله مستوفی درکتاب «تاریخ گزیده» بنیانگذار بلخ را خراسان از فرزندان سام بن نوح میدانند که بدان نام شهرت یافت.

صاحب روضه الصفا می گوید- «کیومرث بلخ را بنا نهاد، تیومرث آنرا به اتمام رسانید ولهسراب تجدید عمارت کرد». علامه دهخدا نقل می کند- اسمندر مقدونی بانی شهر بلخ است ودر ابتد، آن شهر را اسکندریه می نامیدند، مولف مرآت البلدان میوید- «مرم آسیا عقیده دارند که قدیمی ترین شهر روی زمین بلخ است وازهمین رو آنرا ام البلاد می گویند».

بلخ همواره کانون علم و فرهنگ بوده، علماء و فضلای بزرگ را در دامان خویش پرورانیده است.

زردشت

ابوعلی سینای بلخی

جلال‌الدین محمد بلخی

حکیم ناصرخسروبلخی

دقیقی بلخی

رابعه بلخی

دقیقی بلخی...

می‌گویند که بنیادگذار بلخ جمشید (یَم) بوده‌است. در زمانهای پیش از اسلام بلخ مرکز و آغازگر زبان اوستایی و دین زرتشتی بود و در دوره‌های فرمانروایی موریای هند و کوشانیان از مراکز دین بودائی و محل معبد معروف «نو بهار» بود.

دیوانهای شعر، کتب تاریخی و جغرافیایی، کتب عرفانی و مذهبی، سفرنامه‌ها و دیگر آثار ادبی پارسی، مشحون از مطالب و اشارات مربوط به بلخ و شهرها و آبادیهای اطراف آن است.

بلخ دارایی درخشان ترین کانون های تمدن انسانی در طول تاریخ بوده است. در دوران پیش از اسلام، بلخ یکی از شهرهای بزرگ قاره آسیا و محل تلاقی تمدنهای بزرگ چینی، هندی و ایرانی بود و به همین سبب برای پیروان مذاهب زردشتی و بودایی به یک اندازه اهمیت داشت. با آمدن اسلام به خراسان، بلخ که همواره یکی از ارباع خراسان بود، ام البلاد و مرکز دانش و فقاهت شد.

سعید نفیسی میگوید- در حدود سال ۲۴۰ پ.م. سپاهیان یونانی که پس از جهانگیریهای اسکندر در ممالک شرق چیره شده‌ بودند ایالت باختریان را از پادشاهان سلوکی گرفتند و پس از آنکه اراضی دو طرف سیحون و جیحون بدست ایشان افتاد، از کوه «هندوکش» نیز گذشتند و بسوی دشت سند فرودآمدند. اندکی بعد قلمرو ایشان از یک طرف رود سیحون، از یک سوی رود گنگ و از سوی دیگر خلیج گامبی بود. دستیاران و پایمردان این سلطنت باختریان، مخصوصاً یونانیان بودند که از یونان و آسیای صغیر آمده‌بودند زیرا در دیار خویش یاوری از بخت ندیده بودند و در پی کامیابی بسوی این دیار رهسپار گشته بودند. اندکی بیش از صد سال نگذشت که یونانیان در اثر آب و هوا در خوی و طبیعت نرم‌تر شدند و آن پادشاهی که نخست رونقی داشت رو به ناتوانی رفت و مردمی از نژاد سکا بر آن چیره شدند که از سرحد چین آمده بودند و به همین جهت از آن بعد بطلمیوس و دیگر مؤلفین یونانی دولت جدید باختریان را به اسم دولت هند و سکائی نامیده‌اند و وجه این تسمیه از آنست که از یک سو چند ایالت هندوستان را جزو قلمرو خود کرده بودند و از سوی دیگر اصلاً از نژاد سکاها بودند و نیز بهمین جهت است که نویسندگان یونانی و رومی که پس از بطلیموس آمده‌اند، گاهی این دولت را دولت هند و گاهی دولت باختر نامیده‌اند.

در آن زمان دولت چین نیز روابط تجارتی با دول آسیای مرکزی و آسیای غربی باز کرد و کم‌کم سرحدات چین گشاده‌تر شد و به قلمرو دولت باختریان رسید و چون دولت باختریان در میان قلمرو اشکانیان و هندوستان و چین واقع شده‌بود، استقلال خویش را در معرض خطر دید و سیاست خود را منحصر بدان دانست که موازنتی در میان این سه رقیب برقرار کند ولی چون بخودی خود از عهدهٔ این کار دشوار برنمی‌آمد، درصدد شد که از دولت روم یاری جوید و از طرف دیگر امپراتوران روم در کشمکش‌های فراوانی که با اشکانیان داشتند، هیچ موقع را از کف نهشتند که از پادشاهان باختریان یاوری کنند زیرا توانائی ایشان را ناتوانی اشکانیان می‌دانستند.

درباب پادشاهان یونانی که در باختریان شهریاری کرده‌اند، مورخین یونانی و رومی هیچ ذکری نکرده‌اند و تنها چیزی که از کتب ایشان برمی‌آید چند نام کسانست و اسامی دیگر از سکه‌هائی بدست آمده که تقریباً هشتاد سال پیش یافته‌اند. اما درباب پادشاهان هند و سکائی که جانشین پادشاهان یونانی شده‌اند، باز بیانات نویسندگان یونانی و رومی مختصرتر است. از طرف دیگر چون مردم باختر در آن زمان اغلب به مذهب بودا گرویده بودند طبعاً با همکیشان خود راه داشته‌اند و گذشته از مؤلفین چینی بعضی از بودائیان نیز درباب باختریان اطلاعاتی داده‌اند. پادشاه باختریان که با قیصر روم مارک آنتوان روابط داشت و مکرر ویرژیل شاعر به او تاخته‌است، معتقد به مذهب بودا بود و در افسانه‌های بودائیان بزبان سانسکریت و زبان چینی ذکر مفصلی از او هست.

چندی پس از آن زمان مردمی از نژاد دیگر بر باختریان فرودآمدند و بر آن مسلط شدند که مؤلفین ایرانی و عرب عموماً ایشان را به نام «ترک» نامیده‌اند و این کلمه مأخوذ از لفظی است که در کتب سانسکریت هست و در آن کتب توروشکه نوشته شده. هندیان به پیروی ایرانیان قدیم و یونانیان به ایشان نام «ساس» می‌دادند ولی چینی‌ها این نژاد را بجز نام «یوئئی‌چی» یا «یوئتی» به نام دیگر نمی‌شناسند. نخستین گروه ازین نژاد که به باختریان فرود آمد، آن ناحیه را به پنج قسمت کرد و هر قسمتی استقلال داخلی یافت. از میان این پنج قسمت، یک قسمت بود که چینی‌ها آنرا به نام «کوئئی شوانگ» می‌شناختند و نویسندگان ارمنی آنرا «کوشان» نوشته‌اند و نام تمام باختریان دانسته‌اند و نویسندگان سریانی آنرا «کشان» ضبط کرده‌اند و شاید این همان کلمه‌ای باشد که در زمان‌های اسلام به کشانیه و کشانی و یا کشان تبدیل شده‌است و یا نام شهر کش از همان ماده‌است... چون دولت باختریان از مؤسسات یونانیان بود، تمدن مخصوصی در اقصای شرق ایران فراهم ساخت که از تمدن ایران بکلی جدا بود. پادشاهان یونانی باختریان مذهب بودا را بدان جهت که جنبهٔ اجتماعی بسیار داشت، مساعدت کردند و ظاهراً بعضی از آن پادشاهان خود بودائی بوده‌اند و در اواخر پادشاهان هند و سکائی نیز اوضاع باختریان بهمان حالت باقی ماند.

در زمان پادشاهان یونانی باختریان سپاهان بیشتر یونانی بود و بزبان یونانی سخن می‌راندند و نیز اغلب عمال دولت باختریان بهمین زبان متکلم بودند و طبعاً بومیان آن دیار بدین زبان خو گرفتند. مردمی که مخصوصاً از یونان می‌آمدند فرزندان شاهزاد ه گان و توانگران باختر را زبان و ادبیات یونانی می‌آموختند و جاذبهٔ تمدن یونان در باختریان به درجه‌ای بود که در میان همسرهای متعدد شاهزادگان آن دیار زنانی بودند که اصل ایشان از یونان بود و به تمدن یونانی پرورش یافته بودند و حتی بعضی از مورخین رومی تصریح کرده‌اند که دولت روم دختران جوان زیبائی پرورش می‌داد که برای پادشاهان باختریان می‌فرستاد تا بدین وسیله دل ایشان را بخود جلب کند.

 بهمین جهت در زمان پادشاهان یونانی باختریان رسایل دولت بزبان یونانی نوشته می‌شد، سجع سکه‌ها بیونانی بود و حتی در زمانی که زبان بومی را هم بکار می‌بردند زبان یونانی را از دست ندادند و در سلطنت پادشاهان هندوسکائی همین احوال باقی ماند.

حدود العالم: شهری بزرگ است به خراسان و خرم و مستقر خسروان بوده‌است اندر قدیم، و اندر وی بناهای خسروان است با نقشها و کارکردهای عجیب و ویران گشته، آن را آتشکده نوبهار خوانند و جای بازرگانان است و جائی بسیار نعمت است و آبادان، و بارکدهٔ هندوستان است و او را رودیست بزرگ از حدود بامیان برود، و به نزدیک بلخ به دوازده قسم گردد و به شهر فرود آید، و همه اندر کشت و برز روستاهای او بکار شود، و از آنجا ترنج و نارنج و نیشکر و نیلوفر خیزد، و او را شهرستانی است با بارهٔ محکم و اندر ربض او بازارهای بسیار است.

برهان: نام شهری است مشهور از خراسان و آن از شهرهای قدیم است و همچو استخر فارس و آنرا قبّةالاسلام خوانند و لقب آن بامی است، گویند خاندان برمکیان از آنجا بوده‌اند.

آنندراج: شهری است مشهور که از بناهای سلاطین قدیم عجم بوده و سالها لهراسب و گشتاسب در آنجا زیستند و در آنجا آتشکده ساخته بوده‌اند و آن را آتشکده نوبهار خوانده‌اند و همچنان که مرو را مرو شاهیجان گویند، آنرا بلخ بامیان گفتند.

از معجم البلدان: شهری است مشهور در خراسان، و در کتاب ملحمه منسوب به بطلمیوس چنین آمده‌است - اولین سازندهٔ آن را لهراسب‌شاه نوشته‌اند و برخی سازندهٔ آن را اسکندر دانند و گویند در قدیم اسکندریه نامیده می‌شد، بلخ تا ترمذ دوازده فرسخ فاصله دارد و رود جیحون را نهر بلخ نیز نامیده‌اند و بلخ را احنف ‌بن قیس از جانب عبدالله بن عامر بن کریز، در عهد عثمان‌ بن عفان فتح کرد.

ناظم الاطباء: باختریش – باکتریان – بلخ - آسیای علیا - در قدیم به این نام مملکت وسیعی را می‌نامیدند که شامل بود در شمال بواسطهٔ سغدیان و رود آمو و در مشرق بواسطهٔ سیتی و در جنوب بواسطهٔ هندوستان و جبال هند و کوه و پایتخت آن شهر باختر بوده که اکنون بلخ می‌گویند.

از دایره المعارف پارسی: حملهٔ تیمور به بلخ - دهکده‌ایست در دل افغانستان کنونی که در ایام باستانی و در قرون وسطی شهری مهم و مرکز ناحیهٔ بلخ (مطابق باکتری) و بر رود بلخ که اکنون خشک است، واقع بودو در زمانهای پیش از اسلام بلخ از مراکز دین بودائی و محل معبد نوبهار بود، و در دین زردشتی نیز اهمیت داشت.

 اولین حملهٔ مسلمانان به بلخ در سال ۳۲ ه‍. ق. بسرکردگی احنف ‌بن قیس بود. در سال ۴۳ ه‍. ق. دگر بار بتصرف مسلمانان درآمد ولی در زمان قتیبه بن مسلم (متوفی بسال ۹۶ ه‍. ق.) بود که کاملاً مقهور آنان شد ودر سال ۱۱۸ ه‍. ق. اسد بن عبدالله قسری کرسی خراسان را از مرو به بلخ منتقل کرد و این شهر رونق یافت و در سال ۲۵۶ ه‍. ق. این شهر بتصرف یعقوب لیث صفاری درآمد، درسال ۲۸۷ ه‍. ق. عمر و لیث صفاری نزدیک بلخ مغلوب اسماعیل ‌بن احمد سامانی شد و بقتل رسید و بلخ تحت حکومت سامانی درآمد و در سال ۴۵۱ ه‍. ق. سلجوقیان تصرفش کردند و در سال ۵۵۰ ه‍. ق. بدست ترکان غز ویران شد/ در سال ۶۱۷ ه‍. ق. با وجود اینکه بلخ تسلیم چنگیز خان مغول شد، مغولان آن را ویران کردند و مردمش را قتل‌عام نمودند، در دورهٔ تیموریان تا اندازه‌ای شکوه گذشته را بازیافت ولی پس از بنای مزارشریف در بیست ‌کیلومتری آن، بلخ رو به انحطاط گذاشت و در اواسط قرن هیجدهم میلادی بلخ بتصرف افاغنه افتاد و از سال ۱۸۴۱ میلادی در تصرف آنها مانده‌است...

سکه با تصویر دیودوت یکم: در سال ۲۵۶ پیش از میلاد باختر با سغد و مرو متحد گشته، از دولت سلوکی جدا شد، قائد این کار دیودوت یکم یونانی بود که در این قسمت ایران دولتی تشکیل داد و این دولت از ۲۵۰ تا ۱۲۵ پیش از میلاد دوام یافته، به دولت یونانی بلخ معروف گردید و بعد جزء دولت پارت شد، سلوکی‌ها در ابتدا متعرض این دولت نشدند و بعد که خواستند آنرا باطاعت درآورند، بنای آن محکم گشته بود. بعد از دیودوت یکم، دیودوت دوم به تخت نشست و سپس اوتی‌دموس جانشین دیودوت دوم شد. در زمان پادشاهی اوتی‌دموس و پسرش دمتریوس یکم باختر از طرف جنوب پاراپامیز و مغرب و شمال توسعه یافت و دولتی بزرگ گردید، چنانکه از سغد تا رخج و از هریرود تا دهنهٔ رود سند و پنجاب هند عرض و طول این مملکت بود.

تجزیه دولت یونانی بلخ: وسعت مملکت باختر دوام نیافت زیرا در زمان دمتریوس یکم، اوکراتید نامی در باختر بالاخص قوت یافت و قیام کردوبعد از چندی اِوکراتید به خیال تصرف رخج و زرنگ (سیستان) و پنجاب هند افتاد و کارهای باختر و صفحات شمالی آنرا رها کرده، تمامی حواس خود را به تسخیر این ممالک مصروف داشت. بعد با دمتریوس، که پنجاب هند را در اختیار داشت در جنگ شد و او را شکست داده، پنجاب هند را به مملکت خود ضمیمه کردو چنانکه ژوستن گوید - پسر اوکراتید که در اداره کردن مملکت شریک اوکراتید بود، پدرش را در راه کشت (۱۴۷ پ.م.) و بی‌اینکه پدرکشی خود را پنهان دارد، چرخهای ارابه‌اش را با خون پدر رنگین کرد، مثل اینکه دشمنی را کشته باشد و حتی جسد پدر را دفن نکرد. معلوم است که تقسیم دولت باختر بدو قسمت و جنگهای خانگی در دولت یونانی و باختری، مبانی این دولت را سست کرد و از طرف دیگر مردمان شمالی که سغد را گرفته همواره به باختر هجوم می‌آوردند، از موقع استفاده کرده، باختر را در فشار گذاردند.

حتی ظن قوی این است که این مردمان سکائی بعض ولایات شمالی دولت یونانی بلخ را در آن طرف جیحون در تصرف خود داشتند. (استرابون، کتاب ۱۱ فصل ۸ بند ۲) . این بود احوال باختر در زمان اوکراتید، که بقول ژوستن، معاصر مهرداد یکم پارت بود و حتی هر دو موافق نوشتهٔ مورخ مزبور، در یک وقت به تخت باختر و پارت نشسته بودند، موافق آنچه که از وقایع این دولت برمیآید، اینجا از ابتدا مرکزیتی چنانکه در پارت وجود داشت، دیده نمی‌شود و از سکه‌های باختری معلوم است که شاهزادگانی نیز حکومت می‌کردند و سکه بنام خود می‌زدند مثلاً در زمان دیودوت دوم نام دو پادشاه دیگر را می‌یابیم، یکی آنتیماخوس است و دیگری آگاتوکل، اینها در ابتدا دست‌نشانده ولی بعد مستقل بوده‌اند. چنین بود احوال باختر، در زمان مهرداد اول (پادشاه اشکان) وباید دید که این شاه چگونه از اوضاع همسایگان خود، یعنی دولت سلوکی و یونانی و باختری استفاده کرده‌است.

حملهٔ مهرداد اول به دولت یونانی بلخی: از شرحی که راجع باحوال دولت سلوکی و باختر گفته شد، معلوم است که در سلطنت مهرداد اول موقع برای توسعهٔ پارت از طرف مغرب و مشرق منا