شنبه، ۷ اپریل ۲۰۱۲

دردمندانه دهها سال است که هویت ادبی، فرهنگی و تاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه و عظمت طلبانه به یغما برده شده و مورد چپاول و دستبرد قرار گرفته و هنوز که هنوز است این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین در بی بی سی فارسی) و سرزمین ادب پرور و غرور آفرین مارا فاقد هویت فرهنگی و افتخارات تاریخی میسازند وهمه بود و نبود این مرز و بوم را در دامان بی هویتی خویش وصله ناجور میزنند. در سرزمین ما در قبال این چپاول و تاراج آب از آب تکان نمیخورد. بلی! با اندوه و درد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق و پژوهشهای حق خواهانه و ملی گرایانه وجود ندارد و شوربختانه که در سطح ملی نیزعده ی آگاهانه و یا غیرآگاهانه آب در آسیاب بیگانه ریخته و با تلاشهای مذبوهانه در پی ترویج و تسلط فرهنگ و ادبیات نا اشنا به زبان ملی و هویت فرهنگی ما در تلاش اند.

حدود دوهزار سال پیش از میلاد مسیح، سرزمین هندوکش (افغانستان) مورد هجوم اقوام آریایی که از دره‌ های پامیر سرازیر شده بودند قرار گرفت و به تصرف این اقوام در آمد. روشن نیست پیش از تهاجم آریایی‌ها چه کسانی در این سرزمین ساکن بوده‌اند.

بطلمیوس و دیگر جغرافی‌ دانان باستان از سرزمینی که در جنوب هندوکش بین کویر نمک فارس (ایران امروز) در غرب و رود سند در شرق واقع بوده، به نام «آریانا» یاد کرده‌اند. قدیمی‌ترین اثر مکتوبی که در آن از سرزمین هندوکش ذکر به عمل آمده، اوستا کتاب مقدس زرتشت است.

باکتریا در حدود ۵۴۰ قبل از میلاد. توسط کورش هخامنشی فتح و به امپراتوری پارس پیوست. بعدها داریوش کبیر قسمتهای بیشتری از آن را فتح کرد. افغانستان کنونی در دوران داریوش هفت (ساتراپی) داشت و اهمیت استراتژیک زیادی داشت. در اواسط قرن چهارم قبل از میلاد فتوحات هخامنشی فروکش کرد و برخی از نواحی جنوب و شرق به تدریج از شاهنشاهی هخامنشی جدا شدند.

پس از شکست از لشکریان اسکندر و گشوده شدن پایتخت هخامنشی، داریوش سوم به سوی شرق متواری گشت و توسط بسوس، بدخش (والی) بلخ، کشته شد. در سال ۳۲۹ پیش از میلاد، اسکندر مقدونی پا به سرزمین هندوکش که تاریخ‌نویسان یونانی آن را پاراپومیسوس (Parapomisus)  گفته‌اند نهاد. اسکندر هرات را تصرف و پس از سپری نمودن زمستان در سیستان، وارد ناحیه‌ای شد که به نامش اسکندریه (قندهار امروزی) نامیده شد.

لشکریان اسکندر پس از اشغال غزنه و کابل، در شمال کابل (غوربند) شهرک دیگری را نیز به نام اسکندریهٔ قفقاز بنا نهادند. اسکندر با سپاهیان خود وارد مناطق حاصل‌خیز آسیای میانه شد و می‌گویند با دختر یکی از خان‌های محلی تخارستان نیز ازدواج کرد که اسمش رخسانه  (Roxana) بود. اسکندر به مدت یک سال در دشت‌های آسیای میانه سرگردان بود و با تاخت‌وتاز جنگجویان این سامانها روبرو می‌گشت و شماری از سپاهیانش را نیز به علت سرما و کمبود مواد غذایی از دست داد. پس از برونرفت اسکندر از باکتریا (سرزمین باختر)، برخی ازسران سپاهش پادشاهی کوچکی تشکیل داده و مدت دوصد سال بر این سرزمین فرمان راندند. از دو سده چیرگی پادشاهان یونانی باکتریا چیزی به جز برخی از سکه‌های آن زمان بجا نمانده است.

در قرن اول میلادی، قبایل صحراگرد یوئه-چی که از جانب شمال وارد باکتریا شده بودند یونانی‌ها را تارومار کرده، باکتریا را تصرف نمودند و سلسلهٔ کوشانی را بنا نهادند. کوشانی‌ها که تجربهٔ حکومت نداشتند، امپراتوری خویش را بر ویرانه‌های امپرتوری یونانی بنا نهاده و دوباره سکه‌های یونانی و حتی الفبای یونانی را متداول ساختند. کوشانیها تا اواسط فرن اول میلادی شهرهای کابل و قندهار را نیز تسخیر کرده و امپراطوری خویش را وسعت بخشیدند. در این دوران دین بودایی نیز توسط آشوکا به این سرزمین وارد شد.

در دوران حکمرانی کنیشک، مبلغان آئین بودایی از طریق آسیای مرکزی به چین سفر نموده و در پخش و اشاعهٔ این آیین تلاشهای زیادی کردند. دورهٔ کوشانی‌ها را می‌توان دورهٔ تمدن جدیدی برای افغانستان محسوب کرد، این خانواده در پیکرتراشی پیشرفت‌های بسیاری کرد و بت‌های ۳۵ و ۵۳ متری بامیان که توسط طالبان نابود شدند از یادگارهای همین دوره بودند. خاندان کوشانی در حوالی سال ۲۲۰ میلادی، زمانی که گروه های کوچکی اینجا و آنجا سر بلند کرده و برخی از نقاط را تصرف نمودند منقرض گشت. انقراض خاندان کوشانی پایان یک عصر یا دوره شکوفایی فرهنگی و هنری بود که دیگر هیچگاه در افغانستان تکرار نشد.

« مردم افغانستان و ایران دارای فرهنگ و تاریخ مشترک هستند «اما نه به آن حدودی پابندی داشته باشند که یکی پی نابودی افتخارات وهویت فرهنگی وادبی دیگری درتکاپوباشد » وچند جاهل وکورذهن نمیتوانند بامزدوری وبیگانه پرستی وتفرقه اندازی تاریخ مشترک آنان رابه اشاره اجنبی ها وخود خواهی های هژمونیستی مصادره نماید، سرزمین افغانستان کنونی (خراسان قدیم) دارایی مستندات فراوان اند که میتواند جعل کاران ودروغگویان را سرجایش بنشاند. قدیمی‌ترین اثرمکتوبی که از سرزمین هندوکش ذکر به عمل آمده، اوستا کتاب مقدس زرتشت است.»

در اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنچم میلادی، پس از سقوط کوشانیان، دولتی در افغانستان پدید آمد، که در تاریخ به هیاطله یا یفتالیان مشهور اند. یفتالی‌ها از قوم هیوانگ نو یا هون‌ها بودند که بر اثر جنگ با چینی‌ها از آنها شکست یافته و شاخه‌ای از آنان با آتیلا به طرف اروپا رفته و شاخه‌ای دیگر در افغانستان ساکن شدند و دولت یفتلی را تشکیل دادند.

در سال ۴۷ هجری قمری (۶۶۷ میلادی) اعراب از طریق هرات از آمودریا گذشتند، ولی تا سال ۹۱ هجری قمری (۷۰۹ میلادی) که بر سرزمینهای باکتریا و ورارود مسلط شوند با مقاومت شدید مردم روبرو شدند و در برخی موارد تلفات سنگین جانی را نیز متحمل شدند. در کابل اعراب با ایستاده گی جوانی بنام رستمداد کابلی روبرو شده چندین شبانه روز در محاصره ماندند، آخر قوای تازه دم اعراب تحت فرماندهی یکی از فرماندهان عرب به نام لیس ابن قیس معروف به شاه دوشمشیره به کمک سپاهیان رسیدند.

آریانای کهن به کدام سرزمین خطاب میگردید؟

زبان پارسی دری یکی از زبانهای آریایی و خاستگاه آن باختر و حوزه باکتریا است. این زبان پس از تکوین و شکل گیری ازهمین سر زمین باختر به غرب در ایران وشمال فرارود، بخارا و سغد در شرق و جنوب به شبه قاره هند گسترش پیدا کرد. زبان پارسی دری اساساً از زبان دوره میانه آریانی یعنی پارتی (پرثوی, پهلوی اشکانی) در همین سر زمین در حوزه بلخ، هرات و سیستان بوجود آمده است.

پارتهای آریایی تیره یی از قوم سکایی داهه توسط ارشک (اشک) وبرادرش تیرداد که از باختر به شمال غرب آن پارتیه رفته بودند در (۲۵۰ ق م) امپراتوری مقتدری را در آنجا (پارتیه) اساس گذاشتند و در اندک زمان دولت یونان باختری تحت فرمانروایی دیودوتس را در حوزه بلخ به سقوط مواجه ساخته اورا به جنوب راندند و همه باختر را تحت سلطه خود در آوردند. در همین آوان زبان اوستایی در باختر البته به گونه تحول یافته آن متداول بوده است، حتی اکـثر دانشمندان وجود اوستا را در نیمه دوم عصر پارتها تایید میکنند- چنانکه به اساس بعض مدارک و اسنادی که از نیسایا مرکز اولیه پارتها به دست آمده، دیاکونوف، لیو شیستث بدین باور اندکه در قرن اول قبل از میلاد در شرق دولت پارت یعنی حوزه باختر متن اوستا یا کم از کم قسمتی ازآن وجود داشته است.

نام افغانستان هرچند درفاصله ی بیشتراز دو قرن اخیرداده شد، اما پیشینه تاریخی این سرزمین و ساکنانش به هزاران سال قبل بر می گردد. در آن گذشته ها کشورکنونی افغانستان بخشی عمده ای از سرزمین بزرگی بود که آنرا آریانا یا ایریانا و یا آریا وایریا می خواندند.

این نام ازهزار سال قبل از میلاد تا قرن پنجم میلادی به افغانستان امروز و بخش های از ایران کنونی، مناطقی در آسیای میانه و بخش هایی درشمال وغرب پاکستان اطلاق می گردید. محقق ومؤرخ قدیمی یونان اراتوس تینس (Eratosthenes) درنیمه ی قرن سوم پیش ازمیلاد، آریانا را نام قدیم و گذشته دور افغانستان می خواند. دکتورمحمد حسن یمین پروفیسور و محقق علم تاریخ افغانستان، درمورد حدود و وسعت قلمرو سرزمین آریانا می نویسد: «استرابون جغرافیا نگار و مؤرخ یونانی براساس گفتارارا توتینس حدود وثغورآریانا وبه همین گونه بطلیموس وبیلو ولایات آریانا را درهفت ولایت این چنین مشخص ساخته اند:

 ـ مارجیانا (حوزه مرغاب)

 ـ بکتریانا (بلخ وبدخشان)

 ـ هریوا (حوزه هرات)

ـ پاروپامیزاس (حوزه کابل وهزاره جات)

 ـ درانجیانا (حوزه سیستان)

 ـ اراکوزیا (حوزه ارغنداب)

 ـ گدروزیا (حوزه بلوچستان) »

سرزمین آریانا به عنوان یکی از کانونهای هفتگانه ی تمدن کهن جامعه بشری محسوب می شود.

آریانا در زمره سرزمین های چون: بین النهرین، مصر، سواحل شرق مدیترانه، چین، نیم قاره هند، شبه جزیره یونان، ایتالیا وروم قدیم است. ساکنان این سرزمینها هزاران سال قبل در بخش های مختلف علوم ریاضی، نجوم، طب، حکمت، تجارت، کشتی رانی، نقاشی، ایجاد الفباء، زراعت، صنایع دستی، هندسه وغیره دارای تمدن درخشانی بودند ودرواقع پایه های تمدن امروزین جامعه انسانی را درسیاره زمین گذاشتند. آریانا در میان حوزه های تمدنی مذکور از دو تا سه هزار سال قبل از میلاد مسیح دارای زراعت وآبیاری وشهر های آباد وپرنفوس بود. ونقطه اتصال میان تمدنهای بزرگ یونان، چین، هند وبین النهرین محسوب می شد.آیین زرتشت یا زردهشت درصدها سال قبل ازمیلاد مسیح توسط مبلغ و بنیانگذارآن به همین نام از بلخ کنونی افغانستان که بکتریا یا بکتریانا نام داشت، ظهورکرد. بلخ یا باکتریا مرکز و پایتخت مملکت آریانا بود.

 به نوشته یک مؤرخ و محقق کشور به نقل از کتاب سحرگاه آیین زرتشت تألیف آر. سی. زاهنر چاپ نیویارک: «...از روایت پارسیان هند که ازبازماندگان زردهشتیان پیش از اسلام هستند وسنن ملی شانرا به دقت حفظ کرده اند چنین بر می آید که وی درسده ششم پیش از میلاد مسیح درسرزمین باختر واقع درشمال افغانستان کنونی دربین قبایلی ظهور کرده بود که خودرا آرین می نامیدند. کتاب مقدس آیین زرتشت اویستا نام داشت که درآن عقاید وتعالم مربوط به آیین زرتشتی وموضوعات دیگری بیان گردیده بود. نوشته هایی بر روی سنگ که ازدوران امپراطوری هخامنشیان دربیشترازشش قرن قبل از میلاد مسیح منسوب به کتاب اویستا به دست آمده است نشان میدهد که بیشترین ولایات ومناطق سرزمین آریانا درکشور کنونی افغانستان موقعیت داشت. ازدوازده ولایت آریانا درآن کتیبه های سنگی بدینگونه نام برده می شود:

 ـ هرکانیا (گرگان)

 ـ پارتیا (دره خراسان)

 ـ زرانکا (زرنج)

ـ ایریا (هرات)

 ـ خوارزمیا (خوارزم)

 ـ بکتریانا (بخدی، بلخ)

 ـ سغدیانا (سغد)

 ـ گندارا (حوزه کابل وسند)

 ـ ستا گیدیا (هزاره جات ومناطق مرکزی افغانستان)

 ـ اراکوزیا (حوزه ارغنداب)

ـ ماکا (مکران وبلوچستان)

 ـ ساکا (خاک های سکایی سیستان)

ظهور زرتشت وآیین زرتشتی که برخی زرتشتیان اورا درجمله پیغمبران الهی محسوب مینمایند حاکی از تکامل وپیشرفت انسانی و وجود تمدن دردیار وسرزمین کهن آریانا بود. عده ای معتقد اند که آیین زرتشت برخلاف تصور وباوری ناشی ازعدم آگاهی تعالیم اصلی این آیین ویا دراثر تحریفی که به آن واردشده است نه برمبنای آتش پرستی بلکه برمبنای یکتا پرستی قرار دارد. خداوند یکتا درآیین زرتشتی اهورا مزدا (هستی بخش بزرگ و دان) خوانده میشود و تعالم این آیین بر مبنای دستور اخلاقی: اندیشه ی نیک، گفتار نیک، و کردار نیک استوار است.

 در دوره ظهور زرتشت، آریانا دارای حکومت واداره بود. واین دلیل دیگری برموجودیت تمدن کهن بشری در آریانای گذشته محسوب می شود. زرتشت رهبر ومبلغ آیین خود توانست زمامدار یا پادشاه ولایت باکتریانا یا بلخ مرکز آریانا را که گشتاسب نام داشت به آیین زردشتی معتقد بسازد. پس از آن آیین زردشتی از بلخ به سایر ولایات وقلمرو سرزمین آریانا وحتی خارج از آن به سوی شمال غرب وغرب گسترش یافت. به رغم آنکه پایتخت مملکت آریانا در باکتریا یا بلخ وسراسرقلمرو آریانا بعد از ظهور زرتشت مورد هجوم ویورش قبایل مادها وپارتها یا پارسها ازشمال غرب وغرب و سپس قبایل بدوی و بیابانگرد صحرای مغولستان ودشت های آسیای مرکزی قرارگرفت، اما آیین زرتشت درقلمرو آریانا مهاجمان را مجذوب خود ساخت. به گونه ای که درمطالعه وبررسی تاریخ آریانا دیده می شود که مهاجمان ویورشگران از بیرون قلمرو آریانا با ایجاد دولت ها وامپراطوری های مقتدر دراین قلمرو بیشتربه آیین وفرهنگ ساکنان آریانا گرویدند وبا وجود یک دوره ستیزه گری و ویرانی درترویج وگسترش فرهنگ آرین زمین از آیین تا زبان آن تلاش کردند.

درحالیکه قسمت اعظم حدود قلمرو آریانا را آنگونه که تذکر رفت کشور کنونی افغانستان تشکیل میداد اما بعداً درقرن بیست میلادی محمد رضاشاه مؤسس خاندان پهلوی درایران همان نام آریانا یا ایریانا را با اندک تغیر لفظی به نام ایران به سرزمینی گذاشت که از کشورپارس یا فارس قدیم وبخشی از قلمروآریانای کهن تشکیل یافته بود. پروفیسور محمد حسین یمین محقق ونویسنده افغانستان به نقل از هانری ماسه محقق غربی درمورد تاریخ وتمدن ایران این مطلب را مورد تأیید قرار میدهد: «نام ایران برای کشورایران امروزی نامی است بسیار تازه که از مدت تقریباً ششش دهه بدین سو برفارس کهن اطلاق شده است. آنهم بنا برملحوظات ویژه وبا تحلیل اینکه همه مواریث تاریخی، مدنی وفرهنگی مملوازافتخارات دیرینه آریانا دراین واژه خلاصه شده است. یعنی این نام به صورت آگاهانه بر فارس (پارس وبه شکل لاتین آن پرشی) اطلاق گردیده است. چنانکه رضا شاه مؤسس سلسله پهلوی که به گذشته پر افتخار ایران کهن (به قول خودش) توجه بسیارداشت کمی پس از رسیدن به سلطنت تصمیم گرفت کشوراوکه تا آن زمان معروف به فارس بود ایران خوانده شود. »

همچنان این محقق ونویسنده افغانستان در بخشی دیگر ازتحقیقات خود مینگارد: «سرپرسی سایکس دراین باره مینویسد: "اهل کشوریکه به زبان انگلیسی پرشیا (Persia) نامیده میشود آن کشور را ایران وخودشان را ایرانی میخوانند واین لفظ همان است که دراویستا ایریا

ضبط شده ومعنای آن خاک آریان است، بنا برآن این لفظ ایران هرگاه به اصطلاح سیاسی امروزاستعمال شود محدود به کشور ودولت جدیدی است که انگلیسها آنرا پرشیا (Persia) میخوانند. دیا کونوف با استناد به آثار استرابون وتأکید قول وی میگوید: به کاربستن صفت ایرانی ممکن است چنین تعبیر شود که صحبت برسرزبان، دولت وکشورایران است، چنانکه برهمه معلوم است اصطلاح (ایران) به صورت باستانیش یعنی آریا درآغاز شامل فارس نبوده است. و درمورد جدیداً تسمیه فارس به ایران درکتاب ا رانسکی (زبانهای ایرانی) آمده است: کلمه ایران به عنوان کشور جدید خاورمیانه فقط درپایان قرن نوزدهم به چشم میخورد وتنها درسال نوزده سی وپنج میلادی بود که دولت ایران (فارس) این کلمه را رسماً به نام قدیمی Persia به عنوان نام رسمی کشور خود پذیرفت. به همین جهت خلط کلمه (ایران) درمعنی جدید رسمی با همین کلمه درمعنی تاریخی آن که غالباً به چشم میخورد اشتباه فاحشی است. بعد از نامگذاری ایران توسط محمد رضا شاه به سرزمین فارس وبخشی از آریانا درکشور ایران این ذهنیت واعتقاد ایجاد شدکه تمام نشانه ها وافتخارات گذشته ی سرزمین آریانا متعلق به ایران امروز است.

حتی برمبنای چنین ذهنیت وباورنادرست، آن عده از دانشمندان، عرفان وشعرای که درقلمرو افغانستان کنونی زاده شده اند ازسوی ایرانیها متعلق به خودشان قلمدادشده وایرانی خوانده می شوند. آنگونه که مولانا جلال الدین بلخی وحکیم ابوعلی سینای غزنوی، ظهیرالدین فاریابی، امام فخر رازی و... که همه درمناطقی از افغانستان کنونی تولد شده اند. هرچند دولت افغانستان درنام گزاری مذکور اعتراضی به دولت ایران نکرد، اما براساس تذکر عبدالحی حبیبی مؤرخ ومحقق مشهورکشور در مجلس بزرگداشت فردوسی درپوهنتون کابل گفته می شود که: «این تصمیم از طرف دانشمندان افغانی بنا بر ملاحظات تاریخی مورد اعتراض قرار گرفت ومرحوم غبارواعظمی وبعضی دیگر به نماینده گی از قشرروشنفکر به وزارت خارجه افغانستان رسماً احتجاجیه خودرا سپردند اما از طرف دولت وقت به آن اعتنایی نشد. » البته دلیل بی اعتنایی وسکوت دولت افغانستان به عدم ملی بودن دولت وماهیت قبیله ای وقومی آن برمی گشت که تضعیف رابطه کشور وبخش اعظم ساکنانش را به گذشته درجهت اهداف ومنافع قومگرایانه خود ارزیابی میکرد. دریک دوره ی طولانی یک ونیم هزار ساله که افغانستان امروز بخشی ازآریانای کهن بود وبه سرزمین وکشور آریانا یا د می شد خانواده های متعددی چه به عنوان مهاجم وچه عنوان زمام داران برخاسته از داخل در آریانا حاکمیت کردند.

سنگ نبشته رباطک هویت حقیقی سرزمین خراسان

کشف سنگ ‌نبشته رباطک به چندین پرسش دیرینه در زمینه مطالعات کوشانی، پاسخ داد. به موجب این کتیبه دانسته می‌شود که کوشانیان زبان خود را به نام «زبان آریایی» می‌شناخته‌اند و آن نیای زبان پارسی یا دری است که گویا «دری» گونه تغییر‌یافته تلفظ واژه «اَریَـئـو» باشد.

نامبرداری از ایزدان بزرگ و کهن آریایی و جز آن در متن سنگ‌نبشته و آرزوی خوشنودی آنان، نشان‌دهنده مدارای دینی کوشانیان و احترام و پاسداشت آنان در برابر همگی دین‌ها مناطق همسایه آریانا است. همزیستی و تجمیع ایزدان و دوری از تبلیغ و تأیید منحصرانه یک دین خاص، نشانگر تنوع دینی و فرهنگی، و شاخصی برای درک قدرت و توانایی‌های یک جامعه بالنده و کمال فرهنگی آن است. فرمان‌نامه کنیشکه در رباطک، این بحث دیرینه در باره خاستگاه قومیتی و فرهنگی، و باورداشت‌های کوشانیان و «یوئِـجی‌»ها را پایان داد. امروزمی‌دانیم که کوشانیان هیچگونه پیوستگی و وابستگی با قبیله‌های بادیه‌نشین آلتاییِ آسیای میانه شرقی نداشته‌ و دارنده تبار، فرهنگ، دین و زبان آریایی بوده‌اند. هیچکس نمی‌دانست که دهقانان قریه یی «کافر قلعه» در «رباطک»، سنگ‌نبشته‌ای در بازمانده‌های شهر کهن کوشانیان یافته‌اند که بزودی پرده از بسیاری ناگفته‌ها و نادانسته‌ها در زمینه تاریخ فرهنگ و زبان‌ آریایی برخواهد داشت. رباطک، نام شهر کوچکی است که در شرق ولایت سمنگان و شمال باختری ولایت بغلان و در میانه راه پل‌خمری به سمنگان واقع است. این شهر در فاصله چهل کیلومتری شمال باختری محوطه باستانی «سرخ کتل» جای دارد. رباطک و سرخ کتل، هر دو از بازمانده‌های شهرهای بزرگ کوشانیان هستند که آثار هنری فراوانی از دوره کوشانی در آنجا یافت شده است.

بررسی و خوانش سنگ‌نبشته رباطک برای نخستین بار توسط نیکلاس سیمز ویلیامز Nicholas Sims-Williams باستان شناس و متخصص زبان‌های سغدی و باختری در مدرسه مطالعات شرقی و آفریقایی دانشگاه لندن انجام شد.

Sims-Williams, N., The inscription of Rabatak describes, in: Silk Road Art and Archaeology, No 4, Kamakura, 1995/6, pp. 75- 142.

در تاجیکستان نیز پژوهش‌های متعددی بر روی این کتیبه انجام شده است که از جمله می‌توان به مقاله ارزنده استاد یوسف یعقوبوف بنام «کشفیات مهم در کوشان‌شناسی» (به تاجیکی) اشاره کرد منتشر شده است. همچنین امامعلی رحمانوف نیز در جلد دوم کتاب «تاجیکان در آینه تاریخ» به معرفی مختصر و مفید سنگ‌نبشته رباطک پرداخته و بدرستی از خاستگاه و زبان آریایی کوشانیان یاد کرده است. کتیبه رباطک به موزیم ملی در کابل منتقل شد و شنیده‌های این نگارنده حاکی از آنست که این سنگ‌نبشته ارزشمند و بی‌همتا در زمان تسلط حکومت طالبان بر افغانستان به همراه تعدادی از آثار دیگر موزه به یک مجموعه‌دار خصوصی به نام نصیراله بابر فروخته شده است و از وضعیت فعلی آن اطلاع دقیقی در دست نیست.

کتیبه رباطک، سنگ‌نوشته‌ای است که حدود نود سانتیمتر طول، شصت سانتیمتر عرض و چهل سانتیمتر ضخامت دارد. بر یک سوی این سطح سنگی، نوشته‌ای به زبان و خط باختری (خطی بر اساس الفبای یونانی) در بیست وسه سطر که بخش‌هایی از آن به مرور زمان دچار فرسایش و تخریب شده است. هر سطر کتیبه در حدود پنجاه حرف و در مجموع قریب هزارودوصد حرف دارد.

این کتیبه به فرمان «کَـنـیـشـکَـه» پادشاه بزرگ و مشهور کوشانی در سده نخست میلادی و در نخستین سال پادشاهی او نویسانده شده است. از زمان دقیق آغاز پادشاهی کنیشکه اطلاعی در دست نیست و بحث و بررسی‌ها پیرامون آن همچنان ادامه دارد. این فرمان، کهن‌ترین کتیبه کوشانیان دانسته می‌شود که تاکنون بدست آمده است.

متن زیر، گزارشی از بخش‌های سالم‌ باقیمانده فرمان‌نامه رباطک است که کوشش شده تا ترتیب واژگان- تا جای ممکن- همانند متن اصلی باشد:

“کـنـیـشـکـه کـوشـانـی، رهایی‌بخش بزرگ، نیکوکار، فرمانروای دادگر، شایسته نیایش یزدان، که فرا دست آورد پادشاهی را بخواست نَـنَـه و بخواست همه دیگر ایزدان. که بیاغازید نخستین سال را به خشنودی خدایان. او صادر می‌کند یک فرمان به یونانی و سپس بیان می‌دارد به زبان آریـایـی.... «سَـکِــتَـه»، «کَــئـوسـانـبـی»، «پـاتـالی‌پـوتـرا»، «چـامـپا»... پادشاه کنیشکه به «شـافـر نـوکـونْــزوک/ ناقَــنـزاق» فرمان می‌دهد نیایشگاه بزرگی بنام ایزدان در سرزمین آریانا برای ایزدان بسازد و در آن تندیس‌های ایزدبانو «مَـه» در برترین ج، خدای «آرمــوز» آفریننده خوشی‌ه، «آردوخــش»، «سـروشَــرد»، «نَـرسَــه»، «مـهــر»، «مَـهَـشـان» و «ویـنـک» تراشیده و گذاشته شوند. همچنین فرمان می‌دهد که تندیس این شاهان را بسازند و در نیایشگاه بگذارند: «شـاه کـوجـولَـه کَــدفـیـز»، پدر پدر بزرگ، «شـاه ویـمَـه تَـکــتـو» پدر بزرگ، «شـاه ویـمَـه کَـدفـیـز»، پدر و خود «کـنـیـشـکـه»... باشد تا آن ایزدان، یاری‌رسان شـاه شـاهـان کـنـیـشـکـه باشند.”

بررسی متن سنگ‌نبشته رباطک و آگاهی‌های نویافته از آن در زمینه زبان آریایی

همین مقدار اندک از بخش‌های خوانده و ترجمه‌شده فرمان‌نامه کنیشکه در رباطک، توانسته است آگاهی‌های مهمی در اختیار پژوهشگران بگذارد و به بسیاری از مباحث پیچیده و حل‌نشده در مطالعات کوشان‌شناسی خاتمه بخشد:

- از هنگام کشف سنگ‌نبشته مشهور «سرخ کتل» در سال نوزده پنجاه وهفت میلادی، تا زمان کشف سنگ‌نبشته رباطک که به همان زبان نوشته شده است؛ مسئله نام اصلی این زبان به بحث‌های بی‌پایانی در میان دانشمندان منجر شده بود. برخی این زبان را با نام‌های «کوشانی» یا «بلخی» معرفی می‌نمودند. در سفرنامه‌های مسافران چینی سده‌های گذشته از آن با نام زبان «تخاری» یاد شده بود و استاد والتر هنینگ، نام زبان «باختری» را برای آن پیشنهاد کرده بود که مورد قبول و توجه بسیاری واقع شد. کشف این سنگ‌نبشته به مسئله نام واقعی زبان باختری پایان داد و به صراحت از آن با نام «زبان آریایی» یاد شده است. این واژه در متن اصلی بگونه «اَریَـئـو» aryao آمده است. مصوت پایانی این واژه، حرف کوتاه «اُ» است که در زبان باختری (که اکنون می‌توانیم آنرا زبان آریایی عصر کوشانی بنامیم) معادل با کارکرد کسره اضافه پایانی (یای نسبت) در زبان فارسی است. محل واژه مهم «اَریَـئـو» در سطر چهارم این سنگ‌نبشته است.

- اکنون این مسئله نیز روشن شده است که زبان رسمی و دولتداری کوشانیان، همانا زبان آریایی بوده که از اشاراتی که بصورت منفصل در بخش‌های آسیب‌دیده کتیبه به آن رفته است؛ هویدا می‌شود. کنیشکه، توانسته است پس از سده‌های متمادی که از رواج زبان یونانی بعنوان زبان رسمی حکومتی می‌گذشت؛ با فرمانی نافذ، حکم به رسمیت زبان اصلی مردم در دستگاه اداری دهد. از آن پس، تمامی اسناد و مکتوبات دولتی و سکه‌ها به همین زبان به نگارش در می‌آیند.

- نیکلاس سیمز ویلیامز و همچنین دکتر مهدی، استاد پوهنتون کابل بر اساس شواهدی از همین سنگ‌نبشته و نام‌های چهارگانه شهرهایی که در بخش‌های تخریب‌شده متن به آنها اشاره رفته و در نواحی شمال هندوستان و پنجاب واقع بوده‌اند، بر چنین عقیده‌ای هستند که این زبان، در سده‌های نخستین میلادی در گستره وسیعی از آناتولی ودر کرانه فرات تا آریانا و آسیای میانه و هند و پنجاب مفهوم بوده و بدان گفتگو می‌کرده‌اند.

- از آنجا که ساختار و واژگان سنگ‌نبشته رباطک نزدیک به زبان فارسی است و حتی پس از عصر کوشانیان تا سدها سال زبان رسمی هیتالیان بوده است؛ به نظر می‌آید که این زبان نیای اصلی زبان فارسی کنونی که زبان «دری» نیز نامیده می‌شود، باشد. همچنین به نظر می‌آید که واژه «دری» که تاکنون معانی گوناگونی مانند «درباری» و غیره برای آن پیشنهاد داده‌اند و تاکنون معناگذاری آن به نتیجه قاطعی نرسیده است؛ گونه‌ای تغییر آوا داده از واژه «اَریَـئـو» (آریایی) باشد.

زبانی که به نام فارسی یا دری می‌شناسیم بهیچ عنوان چنین نیست که در اصل متعلق به اهالی ناحیه یا فارس (ایران) باشد؛ بلکه این زبان دری از آریانا به یادگار مانده است. بررسی متن سنگ‌نبشته رباطک و آگاهی‌های نویافته از آن در پرسش‌های کوشان‌شناسی تا پیش از پیدایش سنگ‌نبشته رباطک چنین پنداشته می‌شد که کوشانیان به تمامی ایزدان و دین‌های آریایی پشت کرده و تنها به گسترش دین بودایی همت می‌گماشته‌اند. اما نامبرداری از خدایان یا ایزدان بزرگ و کهن آریایی و جز آن در متن سنگ‌نبشته و آرزوی خوشنودی آنان در دوره بزرگترین پادشاه کوشانی یعنی کنیشکه، نشان‌دهنده اینست که کوشانیان علاوه بر پذیرش و گسترش دین بودایی، دیگر دین‌ها و ایزدان آریایی را نیز گرامی می‌داشته‌اند. این نکته علاوه بر این، نشان‌دهنده مدارای دینی کوشانیان و احترام و پاسداشت آنان در برابر همگی دین‌باوران است. همزیستی و تجمیع ایزدان و دوری از تبلیغ و تأیید منحصرانه دینی خاص، نشانگر تنوع دینی و فرهنگی، و شاخصی برای درک قدرت و توانایی‌های یک جامعه بالنده و کمال فرهنگی آن است. شاخصه‌های ارزنده‌ای که به هنگام فشارها و سختگیری‌های موبدان و دین‌سازان حکومتی دوره ساسانی با آسیب‌های دردناک فراوانی روبرو شد.

برخی ایزدانی که در این سنگ‌نبشته از آنان یاد می‌شود و آشکارا شناخته‌شده هستند (تا آنجا که خوانده شده) عبارتند از: «نَـنَـه» (اَنَـهیتَـه/ ناهید»، «مَـه» (مـاه)، «سروشَـرد» (سروش)، «مـهـر» (میتر) و «آرمـوز» (اهورامزد) که توصیف آن به «آفریننده خوشی‌ها» در این کتیبه، شباهت فراونی به سنگ‌نبشته‌های هخامنشی دارد که از اهورامزدا با توصیف «هیَـه شـی‌یـاتیـم اَدا مَـرتیَـه هیـا» (که برای مردم شادی آفرید) یاد شده است.

گروهی دیگر از ایزدان، کمتر شناخته‌شده هستند. اینان عبارتند از: «آردوخش» (ورخش) ایزدبانوی نگاهبان رود وخش (یکی از پر آب‌ترین و خروشان‌ترین رودهای سرزمین‌ آریانا که حال در تاجیکستان است) ؛ و سه نام‌ایزد دیگر یعنی «نَـرسَـه»، «مَـهَـشان» و «وینک» (ویوانا/ وایـو؟) با بی‌گمانی شناخته نشدند. در متن کتیبه به نام چند ایزد دیگر که خاستگاهی در یونان و مصر دارند، نیز اشاره شده است. از سنگ‌نبشته رباطک چنین بر می‌آید که مردمان آریانا در آن زمان همچنان علاقه‌مندی خود به ساختن تندیس‌هایی نمادین از ایزدان را به شیوه دیرینه نیاکان خود حفظ کرده بوده‌اند.

پرسش مهم دیگری که سنگ‌نبشته رباطک به آن پاسخ داده، عبارت است از تبار‌نامه کنیشکه که تاکنون محل بحث و گمان‌های فراوانی بود. در اینجا کنیشکه با نامبردن از پدر، پدر بزرگ و پدر پدربزرگ خود، پیچیدگی‌های حل نشده پیرامون پدران و شاهان پیش از خود را آشکار می‌سازد و راه بررسی نام‌ها و تسلسل پادشاهان دیگر را هموارتر می‌سازد. همچنین آگاهی از تلفظ دقیق نام‌های کوشانی، یکی دیگر از کاربردهای سنگ‌نبشته رباطک است.

فرمان‌نامه ارزنده کنیشکه در رباطک، همچنین این بحث دیرینه در باره خاستگاه قومیتی و فرهنگی، و باورداشت‌های کوشانیان و «یوئِـجی‌»ها را پایان داد. امروزه می‌دانیم که کوشانیان هیچگونه پیوستگی و وابستگی با قبیله‌های بادیه‌نشین آلتاییِ آسیای میانه شرقی نداشته‌ و دارنده تبار، فرهنگ، دین و زبان آریایی بوده‌اند. مادرینجا بخاطراستناد، به نشریه ایرانی رجوع نمودیم - بهره ازمقاله رضا مرادی غیاث آبادی درپژوهشهای ایرانی.

 

دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

سامانیان

سامانیان که منسوب به سامان خداة نام، دهقانی زرتشتی از نواحی بلخ و مالک قریه یی سامان نام در آن نواحی بودند از زمان اقامت مأمون در خراسان، اندک مدتی قبل از روی کار آمدن طاهریان، در قسمتی از ماوراءالنهر حکومت های مستقل گونه کوچکی را که به اشارت خلیفه به انها واگذار شده بود به عهده داشتند و نست خود را – ظاهرا نه از اوایل حال بلکه در دنبال کسب قدرت – به بهرام چوبینه سردار معروف عهد ساسانیان می رساندند.

در اینكه سامانیان، مشخص، اهل شمال افغانستان امروزی) بلخ) بودند همه‌ی مورخان اتفاق نظر دارند. در تاریخ میخوانیم كه اصل سامانی‌ها از یك روستای مرزی خراسان به نام سامان (یعنی مرز) بوده‌اند و نیای بزرگشان در اوائل قرن نخست هجری «سامان‌خداه» نام داشته‌اند. خدماتی كه سامانی‌ها به فرهنگ و تمدن ما كردند به حدی است كه ما جز اینكه با ستایش بسیار زیاد ازآنها یاد كنیم هیچ راهی نداریم. سامانی‌ها در احیای فرهنگ و تمدن ما كمر همت بربستند؛ ادیبان و دانشمندان را مورد حمایت قرار دادند، كتابخانه‌های بزرگ در بلخ وبخارا و نیشابور و خوارزم تأسیس كردند؛ آزادی عقیده در سراسر قلمروشان برقرار كردند؛ همه‌ی امكانات علمی را در اختیار دانش‌پژوهان قرار دادند تا بتوانند به ثمردهی بپردازند. رودكی سمرقندی مؤلف كلیله و دمنه به نظم دَری، ابوشكور بلخی مؤلف آفرین‌نامه به نثر دری، دقیقی بنیانگذار شاهنامه به نظم دری، ابوالمؤید بلخی مؤلف شاهنامه به نثر دری، فردوسی طوسی مؤلف شاهنامه‌ی فردوسی، بلعمی مترجم تاریخ طبری به نثر دری، همه‌شان از پروردگان دستگاه سامانیان بودند، و كارهایشان را با حمایت و تشویق دولتمردان سامانی انجام دادند. دیگر سخنوران دوران سامانی عبارتند از:

شهید بلخی، ابوحفص سُغدی، خبازی نیشابوری، تخاری، احمد برمك، بانو خجسته سرخسی، بانو شهره‌ی آفاق، ابوطاهر خسروانی، طخاری، ابوالمثل، یوسف عروضی، امیرآغاجی، كسائی مرزوی، ابوالحسن لوكری، استغنائی ی، ابواسحاق جویباری، اورمزدی، جلاب بخاری، ابوشعیب هروی، شاخسار، خفاف، سرودی، زرین‌كتاب، حكیم غمناك، شاكر بخاری، ابوالقاسم مهرانی، عبدالله عارضی، قریع‌الدهر، ابوسعید خطیری، لمعانی، ابوحنیفه اسكاف، غواص گنبدی، علی قرط اندگانی، ابوشریف، صفار مرغزی، و ابوعاصم. محمد ابن زكریا رازی كه یكی از اعجوبه‌های تاریخ علم است، ابوعلی سینا كه بی‌نیاز از توصیف است، ابونصر فارابی كه درتاریخ فلسفه‌ی جهان لقب معلم ثانی یافته است، و محمد ابن موسا خوارزمی، همه‌شان از تحصیل‌كردگان عهد سامانی در مدارس بلخ وبخارا و نیشابور، و مورد حمایت دولتمردان سامانی بودند. آخرین اینها ابوریحان بیرونی بود كه در جهان به خوبی شناخته شده است. كشور سامانی‌ها سرزمینی بود كه اكنون تاجیكستان، افغانستان، غرب قرغیزستان، ازبكستان، نیمه‌ی شرقی تركمستان، خراسانِ و سیستانِ را تشكیل میدهند.

سلطنت سامانـیان

میلان کوندرا میگوید: نخستین گام برای از بین بردن یک ملت، پاک کردن حافظه آن است. باید کتابهایش، فرهنگش وتاریخش را از میان برد. بعد باید کسی را واداشت که کتاب تازه ای بنویسد. فرهنگ تازه ای را جعل کند و بسازد، تاریخ تازه ای را اختراع کند. کوتاه زمانی بعد ملت آنچه بوده را فراموش می کند، دنیای اطراف نیز همه چیز را حتی با سرعت بیشتری فراموش می کند.

سامانیان نزدیك صد سال) از دوصدوهشتادوهفت تا سه صدوهشتادونو- ه.ق.) فرمانروایی كردند. قلمرو این حكومت، تقریبا تمام حوزه انتشار زبان پارسی دری را در بر می گرفت. البته به استثنای آنچه در آن مدت در تصرف آل بویه، آل زیار و برخی سلاله های حاكم در نواحی غربی سواحل خزر و در آذربایجان و حدود اران (آنچه امروز جمهوری آذربایجان خوانده می شود) واقع بود. این قلمرو وسیع، شامل سیستان، كرمان، در بعضی اوقات نواحی گرگان، طبرستان (مازندران)، ری، قزوین و زنجان نیز می شد. ذكر نام شهرهایی كه در این حوزه و در خارج از آن به مناسبت رویدادهای مربوط به فرمانروایی این سلسله در تاریخها آمده است، تصوری از قسمت قابل ملاحظه قلمرو این دولت مستقل خراسانی را در قسمتی از قرون نخستین اسلامی به دست می دهد. از جمله است- اسبیجات (در مشرق سیحون (، چاچ (تاشكند)، كش و نخشب (شمال شرقی جیحون)‌، گرگانج (‌جرجانیه، خیوه در جانب غربی جیحون)، كاث، خوارزم (در جانب شرقی جیحون)، طراز (طلاس)، بخارا. سمرقند، اشروسنه (مشرق سمرقند)، فرغانه (شمال شرقی سمرقند)‌، چغانیان (جیحون علی)، بلخ،‌ ترمذ، مرو، مروالرود،‌ هرات، بادغیس، گنج رستاق، سیستان، قهستان، كرمان، باورد) ابیورد)‌، نس، خوجان (قوچان، استوار)، طوس، نیشابور، قومس، بیهق، گرگان، آمل،  ‌ساری، چالوس، ری، قزوین و زنجان. حكومت بر حوزه ای بدین وسعت كه در سراسر آن زبان پارسی دری یا لهجه های پارسی دری تكلم می شد. همچنین، فرهنگ و تمدن و سنتهای خراسانی در تمام آن رایج و متداول و مقبول بود. طبعا وظیفه حمایت از فرهنگ خراسانی را كه لازمه حمایت از مردم تمام این نواحی بود، بر عهده اهتمام این قرار می داد. ام، اینكه فرمانروایان این سلسله یا اخلاف آنان نسب خود را به بهرام چوبین، سردار معروف ساسانیان می رسانیدند (هر چند صحت آن محل بحث است)، حاكی از توجه آنان به وظیفه حفظ و نشر میراث سنتهای خراسانی است.

به هر حال، جد بزرگ فرمانروایان این سلاله كه نام ایشان منسوب به عنوان اوست، از دهقانان بلخ و از بقایای خاندانهای بزرگ در خراسان و ماورالنهر بود. وی به علت انتساب علاقه به ملك بالنسبه وسیعی در نواحی بلخ به نام سامان – مشهور به سامان خداه بود. از زمانی كه اسلام آورد، (در اوایل خلافت عباسیان) مورد حمایت و علاقه امرای خراسان و تایید دستگاه خلافت بغداد واقع شد. آن هم، به سبب فرزندان و نوادگانش بود كه در كار ضبط خراج و امنیت بلاد ،‌به حاكم اسلامی خراسان كمكهای قابل ملاحظه ای كردند. چنانكه مامون در مدت اقامت در خراسان و بعد از آن، چندتن از آنان را كه از اولاد اسد بن سامان خداه بودند، در سمرقند و فرغانه و چاچ و هرات حكومت داد

 (دوصدوچهار- ه.ق.) . بعدها در عهد فرمانروایی طاهریان نیز در خراسان، اخلاف اسد و به خصوص فرزندان احمد بن اسد، همچنان نیابت حكومت آل طاهر را در بعضی از نواحی ماوراءالنهر حفظ كردند. رمقارن عهد قیام یعقوب لیث و برادرش عمرولیث صفاری، ماوراء النهر به نیابت از طاهریان در دو تن از نوادگان اسد بن سامان خداه بود یعنی نصربن احمد (دوصدوشصت ویک - ه.ق.) و برادرش اسماعیل بن احمد (دوصدوهفتادویک - ه.ق.‌) . این دو بلاد واسطه از جانب طاهریان و مع الواسطه از جانب خلیفه بغداد، ولایت ماوراء النهر را اداره می كردند. وقتی خلیفه به درخواست و اصرار عمرولیث صفار (كه خود را وارث و صاحب قلمرو طاهریان می دانست)‌، ماوراء النهر را هم كه در عهد طاهریان اسما جزو حوزء حكومت آن سلاله محسوب می شد به صفار سیستان داد، پنهانی اسماعیل بن احمد را كه بعد از برادرش نصربن احمد فرمانروای مستقل تمام ماوراء النهر به شمار می آمد نیز به مقاومت در مقابل عمرولیث كه خلیفه مایل به تحكیم قدرت او در خراسان و ماوراء انهر نبود تشویق كرد. لاجرم بین صفار و امیر سامانی كشمكش در گرفت و در جنگی كوتاه كه در حوالی بلخ بین فریقین روی داد عمرو لیث مغلوب و اسیر شد. خلیفه هم حوزه امارت طاهریان را در خراسان كه بعد از انقراض آنان به دست صفاریان افتاده بود، به قلمرو سامانیان الحاق كرد.

از آن پس، اسماعیل بن احمد و اخلاف او با حفظ امارت ماوراء النهر، امیر خراسان نیز خوانده شدند (دوصدوهشتادویک - ه.ق.) راز آن پس، نه تن از سامانیان، كه شامل اسماعیل بن احمد و اعقاب او می شد، به عنوان امیران خراسان در ماوراء النهر و سراسر نواحی خراسان سلطنت كردند. همچنین، در نواحی شرقی ماوراء النهر هم تا ماورای سیحون به بسط و توسعه فتوحات و نشر قلمرو اسلام در نواحی ترك نشین غیر مسلمان آن نواحی پرداختند. با آنكه تختگاه آنان تا پایان امارت همچنان در بخارا باقی ماند، فرمانروایی آنان در تمام ماوراء النهر و خراسان، نقش آنان را در رویدادهای عمده تاریخ خراسان قابل ملاحظه ساخت. سامانیان،‌ در اوایل دولت خویش با علویان طبرستان و در اواخر آن، با آل بویه در گیریهایی پیدا كردند. این در گیریها در هر دو مورد ایشان را پشتیبان دستگاه خلافت و مدافع مذهب تسنن نشان داد و محبوب متشرعه و رعایای سنی این بلاد ساخت. نام و لقب نه تن از پادشاهان این سلسله، از این قرار است: ر

اسماعیل بن احمد، امیر ماضی ر

احمد بن اسماعیل، امیر شهید

نصربن احمد، امیر سعید ر

نوح بن نصر، امیر حمید

عبد الملك بن نوح، امیر رشید

منصوربن نوح، امیر سدید

نوح بن منصور، امیر رضی

منصور بن نوح

عبدالملك بن نوح

ظهور نشانه های انحطاط در دولت سامانیان، با غلبه غلامان ترك بركارها و سلطه آنان بر مناصب نظامی در درگاه ایشان آغاز شد. شورشهایی كه در دربار بخارا به وجود آمد و تا حدی ناشی از برخورد بین اهل سپاه و اهل دیوان بود، این انحطاط را تسریع كرد. انقلابات خراسان كه از ناسازگاری امرای ترك با یكدیگر و با سیاست تمركز دیوان بخارا و امیر سامانی نشاًت می گرفت، خراسان را به تدریج از سلطه سامانیان خارج كرد و ماوراء النهر را نیز دچار تزلزل ساخت. سرانجام، ماوراء النهر هم با تحریكات مدعیان، مورد تجاوز ایلك خانیان ترك واقع شد.

در طی حوادث، قلمرو سامانیان بین ایلك خانیان و غزنویان تقسیم شد. با كشته شدن امیر ابراهیم بن نوح (سه صدونودوپنج - ه.ق.) معروف به امیر منتصر كه آخرین مدعی امارت آن سامان و آخرین مبارز جدی برای احیای آن بود دولت سامانیان پایان یافت. دولت سامانیان با ادامهً سیاست طاهریان در اظهار تبعیت اسمی و تادیه خراج نسبت به خلیفه، موفق شد هم موضع خود را در نظر عامه مسلمین قلمرو خویش مشروع و مقبول سازد و هم در عین وفاداری به سنتهای اسلامی، در احیای ماثر و حفظ مواریث قومی و باستانی، (تا حدی كه با ظواهر سنن اسلامی معارض نباشد)‌ اهتمام قابل ملاحظه و موفق به جای آرد.بدین گونه مروج و محیی زبان پارسی دری و فرهنگ خراسانی هم،‌ در مقابل دشواریهایی كه در این كار وجود داشت، بود.

حتی تعدادی از شاعران و نویسنده گان بزرگ اسلامی تحت حمایت آنان قرار گرفتند. تعدادی از ایشان نیز، بعضی آثار خود را به تشویق آنان به وجود آوردند یا به آنان هدیه كردند. رفتار آنان با علماء، به خصوص مبنی بر رعایت حرمت وتحكیم بود. همچنین از بعضی امیران این خاندان نیز اشعار پارسی دری به جای مانده است. گشتاسپنامه دقیقی در عهد دولت ایشان در خراسان به رشته نظم كشیده شد. و فردوسی طوسی بعدها بر اساس گشتاسپنامه دقیقی، شاهنامه خود به پایان برد

خراسان سرزمین شهامت ودلیری

نشاپور، سبزوار، نس، طوس، هری (هرات)، پوشنگ (زنده جان)، بادغیس، سرخس، غرجستان (هزاره جات)، مرو رود، مرو، گوزگانان (میمنه) بلخ، طخارستان (قطغن)، بامیان، غور، بست، طالقان، خلم، سمنگان، بغلان، سیستان، زرنگ (زرنج)‌، فره (‌فراه)، قرنی، كابل، غزنین، زابلستان، پرروان وبد خشان. در كتاب (معجم البلدان) ـ كه آن را (یاقوت الحموی) در اوایل قرن هفتم تألیف نموده ـ در مورد خراسان ـ نظربه قول (بلاذری) چنین نگاشته شده است: سرزمین خراسان به چهار بخش منقسم میگردد: ـ شامل شهر های نیشابور، قهستان، طبستان، هرات، پوشنگ، بادغیس و طوس. ـ مروشاهجهان، سرخس، نس، ابیورد، مرورود، طالقان (تخار) خوارزم وآمل.كه همه اینها در كنار رود آمو قرار دارند. ـ شهر هایی كه در ناحیة جنوبی رود آمو قرار دارند وفاصله حدودی میان آنها ومیان این رود فرسخ میباشد، عبارت اند از: فاریاب، جوزجان، طخارستان علی، خست (خوست)، اندرابة (اندراب)، بامیان، بغلان، والج، رستاق وبدخشان، كه شهر اخیر الذكر مدخل به سرزمین تبت میباشد.

و اندراب عبورگاه به جانب كابل و ترمذ بوده در شرق بلخ موقعیت دارد. همچنان خلم، طخارستان سفلی وسمنجان (سمنگان) در بخش سوم شامل اند. ـ‌ بخش چهارم آن در ماورای رود (آمو) قرار دارد، كه عبارتند از: بخاری (بخار)، شاش، طرار بند،‌ صغد (سغد)، هوكس، نسف، روبستان، اشروسته،‌ سنام، قلعة المقنع، فرغانه و سمرقند.

بعد از نفوذ وگسترش اسلام از شبه جزیره عربستان به سوی مشرق، سرزمینی که تا آن دوران آریانا خوانده می شد نامش را به خراسان به معنی مشرق وطلوع گاه آفتاب داد. هرچند واژه خراسان قبل از نفوذ اسلام واستیلای اعراب مسلمان نیز به کشور امروز افغانستان اطلاق می شد. آنگونه که عبدالحی حبیبی از کشف مسکوکات شاهان یفتلی سخن میزند که لقب آنها خراسان خوتای یا خراسان خدای یعنی شاه خراسان نوشته شده است. اما سرزمین آریانا بعد از نفوذ اسلام واستیلای عرب به گونه رسمی خراسان نام گرفت وبه همین نام مشهور گردید. 

 پس ازآن نام خراسان وخراسانیان در آثار ونوشته های نویسندگان وشاعران خراسانی، مؤرخین ومحققین عرب وغیر عرب به کثرت انعکاس یافت. درنوشته ها وآثار این محققین ونویسندگان با وجودیکه ازحدود ومناطق کشورخراسان با تفاوت واختلاف سخن به میان می آید، افغانستان امروز بخش بزرگ ومحوری خراسان محسوب می شود. مؤرخ وجغرافیه دان عرب احمد بن یحیی بن جابر بغدادی که معروف به بلاذری است درتألیف مشهور خود فتوح البلدان درسال دوصدوپنجاه وپنج هجری ولایات- نیشاپور، هرات، مرو، جوزجان، بادغیس، سمنگان، بدخشان، بلخ، بامیان، ماوراء النهر وخوارزم را از مناطقی مربوط به خراسان میداند.

 مؤلف کتاب مشهور "مسالک وممالک"، ابو اسحاق ابراهیم بن محمد اصطخری درحالیکه مناطق نیشاپور، مرو، هرات، بلخ، غرجستان، تخارستان، غور و بامیان به شمول غوربند، لوگر، کابل، نجراب، پروان، غزنی، پنجشیر را جز خاک خراسان میداند، سند وماوراءالنهر را از آن مستثنی می دارد. خراسان بعد ازسقوط امپراطوری ساسانی فارس به دست کشورگشایان وفاتحان مسلمان عرب به تدریج طی نبرد های سخت وطولانی تحت سیطره ی حاکمان اعراب قرار گرفت. نفوذ اعراب به خراسان بعد از سال ششصدوچهل ودومسیحی آغاز شد ونخستین بار در دوران خلافت اموی ها درسال ششصدوشصت ویک مسیحی شخصی به نام قیس به عنوان اولین حاکم اموی وارد ولایت نیشاپور در سرزمین خراسان گردید. از آن پس لشکر کشی های متعددی به سوی سایر ولایات خراسان توسط زمام داران اموی صورت گرفت. لشکر کشی وجنگ اعراب به صورت پیوسته تا کمتراز دو قرن در ولایات ومناطق مختلف خراسان ادامه یافت. چون از یکطرف دراثر مقاومت وانقیاد ناپذیری مردم خراسان ازدین اسلام وحاکمیت اعراب مسلمان، پیشرفت آنها درتسخیر خراسان زمین به کندی صورت میگرفت واز سوی دیگر مخالفت وشورش دربرابرحاکمان جدید از سوی مردم به وقفه ها از سرگرفته می شد. اعراب تلاش کردند تا با جابجایی واسکان هزاران نفرازلشکریان با خانواده های شان درمناطق مختلف خراسان از مخالفت وقیام مردم جلوگیری کنند وزمینه را برای باور وپذیرش مردم به دین اسلام مساعد تربدارند. این راهکار درجلب وجذب مردم خراسان بدین جدید (اسلام) مؤثر وثمر بخش بود.

هرچند جنگ ها ومقاومت هایی پراگنده ادامه میافت وشاهان یا زمام داران کابلستان بیشترازهرمنطقه و ولایت خراسان زمین به جنگ علیه لشکریان اعراب پرداختند اما درجریان کمتر از دوقرن اسلام به سراسر خراسان نفوذ کرد. مردم بدین جدید درآمدند ویکنوع اختلاط وامتزاج فرهنگی میان آنها وفاتحان غالب به وجود آمد. به نحوی که دراین مدت وبعداً خراسانیان همراه با مردم فارس قدیم یا بخشی از ایران امروز حتی بیشتر از اعراب درتمدن اسلامی وپیشرفت علوم ومعارف اسلامی نقش ایفا کردند. آنگونه که میر غلام محمد غبارمؤرخ، به نقل از امین احمد نویسنده ومحقق مصری می نویسد:

«خراسان دردوره اسلام ازطرف عرب به جنگ وصلح فتح شده وباردیگر استعداد وقابلیت طبیعی ودرایت خراسانی در امورسیاست وعلوم وفنون ظاهر شد، وخراسان نسبت به سایر ممالک اسلامی، بیشتر علما وامرای نامدار پرورش داد.» به رغم آنکه دین اسلام درخراسان زمین هرچند با سختی ومخالفت مردم پذیرفته شد ودولت اموی عرب، خراسان را درسیطره وحاکمیت خود درآورد اما حرکت وقیام استقلال طلبانه علیه سلطه حاکمیت اموی وسپس علیه حاکمان عباسی ازسوی مردم مسلمان خراسان درمقاطع مختلف زمانی بوقوع پیوست. انگیزه های اصلی نهضت آزادیخواهانه از یکطرف که به روحیه ی استقلال طلبانه ی خراسانیان مربوط می شد ازجانب دیگر عملکرد تبعیضگرایانه، ظالمانه وغیر عادلانه حکام عرب درسرزمین خراسان مسبب تحریک وتحریض این روحیه می گردید. نخستین درفش استقلال طلبانه را علیه امویها ابومسلم خراسانی درسال صدوبیست ونو هجری مطابق هفتصدوچهل وشش میلادی برافراشت. ابومسلم متولد سال هفتصدوبیست مسیحی درشهر انبار قدیمی و ولایت سرپل کنونی افغانستان بود. اودرمرو با گرد آوری یکصد هزار نیرو ازولایات مختلف خراسان پایان خلافت یا حاکمیت خاندان اموی وآغاز خلافت خاندان عباسی را اعلان کرد وخودرا شهنشاه خراسان خواند. اوقلمرو خراسان را از تسلط حاکمان اموی تصفیه نمود وسایر مناطق وسرزمین های اسلامی را به نفع حاکمیت جدید خاندان عباسی اعراب از سلطه ی اموی ها کاملاً خارج ساخت وبه حاکمیت خاندان اموی نقطه پایان گذاشت. اما بعداً در بیست وپنج شعبان یکصدوسی وهفت هجری قمری مطابق هفتصدوپنجاه وچهارمسیحی از سوی منصور خلیفه عباسی به صورت ناجوانمردانه با خدعه ونیرنگ به قتل رسید.بعد از قتل ابومسلم قیام های متعددی علیه تسلط حاکمان عباسی درخراسان به وقوع پیوست. قیام " سندباد" درسال هفتصدوپنجاه ونو مسیحی درهرات ونیشاپور، قیام "حکیم مقنع" درسال هفتصدوپنجاه وپنج درمرو، قیام "استاد سیس بادغیسی" درسال هفتصدوشصت وشش درهرات وقیام "حمزه سیستانی" درسال هفتصدونودونو میلادی درسیستان از مشهورترین قیامهای بودند که از سوی زمامداران عباسی سرکوب گردیدند. اما درسال دوصدوشش هجری طاهر بن حسین پوشنگی هراتی (ولسوالی زنده جان کنونی هرات) یکی از سرداران نیروی مامون الرشید خلیفه عباسی که به حاکمیت مرو توظیف شد استقلال خراسان را اعلان کرد.

وی با اعلان استقلال خراسان بنیانگذار حاکمیت خانواده طاهریان گردید که بعد ار اوتا سال هشتصدوهفتادودو افرادی ازاین خانواده به نام های: طلحه بن طاهر، عبدالله بن طاهر، طاهر بن عبدالله ومحمد بن طاهر به حکومت پرداختند. بعد از شکل گیری دولت مستقل طاهریان درخراسان که تسلط حاکمان عربی تضعیف گردید وخلافت عباسی ها دربغداد به سوی انحطاط رفت، دولت های مستقل درخراسان ادامه یافت. هرچند که در دوره های مختلف با لشکر ویورش های مهاجمان بیرونی همچون چنگیز خان مغولی وتیمور گورگانی استقلال خراسان ازمیان رفت، مدنیت وآبادی شهر ها تخریب گردید. خانواده های که بعد از سلسله ی طاهریان درخراسان به پادشاهی وزمام داری پرداختند عبارت بودند از: صفاریان که مؤسس این خانواده یعقوب بن لیث ازسیستان بود. اودرشهر زرنج مرکز ولایت نیمروز افغانستان کنونی پیشه ی آهنگری داشت وبعد به گروه عیاران خراسان پیوست.

وی درآغاز سیستان وسپس تمام خراسان را درسیطره خود آورد. پس ازیعقوب، عمرولیث وطاهر بن محمد ازاین خانواده حکومت کردند تا آنکه حاکمیت آنها درسال نوصدوده توسط سامانی ها سقوط داده شد. مؤسس خانواده سامانی های تاجک تبار شخصی به نام سامان خدا یا سامان خدات از بلخ وسمرقند درشمال خراسان قدیم بود. اودربلخ پابه عرصه ی سیاست گذاشت. اسماعیل یکی ازپسرانش که به حکومت بخارا رسید، دولت مقتدر ومتمدن سامانیان را درخراسان به میان آورد. درطول بیشترازیک قرن تداوم حکومت سامانیان علاوه ازاسماعیل بن احمد سامانی، ابو نصر احمد بن اسماعیل، نصربن احمد، نوح بن نصر، عبدالملک بن نوح، ابوصالح منصور بن نوح وابوالقاسم نوح بن منصورازاین خانواده درخراسان به حکومت رسیدند. وحکومت آنها درسال (نوصدونودونو) توسط سلسله غزنویان پایان یافت.

مؤسس دولت غزنویان درخراسان سبکتگین داماد الپتگین ازغلامان ترک تبار دربار شاهان سامانی بود که به افسری گارد شاهی وبعداً به سپهسالاری اردوی سامانی رسید. اودرسال نوصدوشصت ودو با تصرف ولایت غزنی حکومت مستقلی را از دولت سامانی تشکیل داد. بعد از مرگ وی دامادش سبکتگین براریکه ی حاکمیت تکیه زد وبربسیاری از ولایت خراسان سلطه یافت. اودر نوصدونودوهفت بمرد وحکومت را درخراسان ابوالقاسم محمود پسر بزرگش بدست گرفت که بعداً با ایجاد یکدولت مقتدرازطریق یورشگری وتوسعه طلبی به سلطان محمود غزنوی مشهور گردید. اواز مقتدرترین شاهان خانواده غزنویان محسوب می شد که قلمرو خراسان را از قزوین تا دریای ستلج درهندوستان شمالی وازخوارزم درآسیای میانه تا بحرعرب توسعه داد. بعد ازسلطان محمود پسرانش سلطان محمد وسلطان مسعود وسپس سلطان مودود بن مسعود، علی بن مسعود ومسعود بن مودود، عبدالرشید بن محمود، ابراهیم بن مسعود، مسعود بن ابراهیم، ارسلان شاه بن مسعود، بهرامشاه بن مسعود، خسرو شاه بن بهرامشاه، خسرو ملک بن خسرو شاه ازخانواده غزنویان تا سال یازده چهل وهشت درخراسان حکومت کردند.

بعد از غزنویان، سلجوقیان ازترکمنان بحیره بالخاش واراک به تشکیل حکومت درخراسان پرداختند. مشهورترین زمامداران آنها طغرال شاه، آلپ ارسلان، ملک شاه وسلطان سنجر بود که سلطان اخیر الذکر در یازده پنجاه ودو بمرد وبه حاکمیت سلجوقیان توسط خانواده غوریها پایان داده شد. سلاطین غوری که بعد ازغزنویها درخراسان به زمامداری پرداختند ساکنان بومی ولایت کوهستانی غوردرمناطق مرکزی خراسان زمین بودند. غوریها قبل ازغزنویان استقلال محلی خودرا داشتند وپیوسته با دولت ها وحکام ماقبل خویش برسرحفظ استقلال وخودمختاری خود درجنگ وکشمکش به سر میبردند. ازمشهورترین پادشاهان غورعلاءالدین جهانسوز بود که شهرغزنی پایتخت امپراطوری غزنویان را درسال یازده چهل وهشت مسیحی به آتش کشیدوبه کشتار و ویرانی بی حساب پرداخت. پایتخت سلاطین غوری شهر فیروزکوه درغوربود. بعد ازآنکه علاء الدین در یازده پنجاه وپنج مسیحی بمرد پسرش سیف الدین جانشین پدرشد.

سپس مردان دیگری ازاین خانواده تا اوایل قرن سیزدهم میلادی (دوازده چهارده میلادی) یکی پی دیگری به سلطنت رسیدند. بعداً حاکمیت این خاندان توسط خوارزمشاهی ها که درشمال غرب خراسان به نام "آل مامون" ازدوره سامانیان به بعد حکومت محلی داشتند سرنگون گردید.مشهورترین ومقتدرترین شاهان خوارزمی سلطان علاء الدین محمد بن تکش بود که از یازده نودونو تا دوازده نوزده مسیحی پادشاهی کرد وبا راندن آخرین بقایای حاکمیت غوریها ودرهم کوبیدن دولت ترکی ثمرقند ودولت فراختایی کاشغرستان درشمال شرق خراسان، امپراطوری بزرگی بوجود آورد.اما دولت خوارزم شاهی در دوران سلطنت وی با یورش چنگیزخان مغلی ازمیان رفت. سلطان محمد خوارزم شاه که با قتل وغارت کاروان تجارتی چنگیز وسپس قتل نماینده او، موجب هجوم چنگیزبه خراسان زمین شد، خود بدون مقاومت دربرابر یورشگران چنگیزی پابه فرار نهاد.

تموچین مشهوربه چنگیزازقبیله بدوی وبیابانگرد"بورجیقین" منگولیا بود که برهمه قبایل دیگر مغولی فایق آمدوحکومت نیرومندی را درمغولستان یا منگولیا بنا نهاد. اونخست چین شمالی وترکستان شرقی را تصرف کرد وسپس دراثر اشتباه سلطان محمد خوارزم شاه درسال دوازده بیست مسیحی با دوصد هزار عسکر ترک ومغول به سوی کشورخراسان هجوم آورد. چنگیز با لشکریانش علی الرغم مقاومت سخت ودلاورانه بسیاری ازمردم خراسان زمین سراسر کشورخراسان را متصرف شد وتمام آبادی وآثار مدنیت وپیشرفت سرزمین خراسان را که طی قرون متوالی ایجاد شده بود نابود کرد وملیونها نفر را به قتل رسانید. لشکریان مغول سرزمین های قدیم ومرکز خلافت اسلامی را دربغداد نیز تسخیر نمودند وآثارمدنیت را نیز درآنجا ها ویران ساختند.

بعداز مرگ چنگیز در دوازده بیست وشش مسیحی که بازماندگان خانواده چنگیز وافراد مغولی درخراسان به حکومت ادامه دادند تدریجاً به فرهنگ خراسان زمین جذب شدند وبا پذیرش دین اسلام روش وعملکرد ترسناک وظالمانه ی چنگیزی خودرا دربرابر مردم تغییر دادند. درطول یک ونیم قرن دیگر که بازماندگان چنگیز درخراسان زمین وخارج از آن درقلمروخلافت اسلامی به حکومت پرداختند وضعیت زندگی اندک اندک متحول گردید. شهرها وروستاها ازنو ساخته شدند.حکومت های مستقل چون ملوکان کرت درهرات که ازقتل عام سالهای هجوم چنگیز باقی مانده بودند مجال بروز دوباره یافتند. شاعران وحاکمانی چه آنکه اتفاقاً ازدوران هجوم چنگیزیان زنده مانده بودند ویا بعداً متولد شدند، سربرآوردند. اما با ظهورامیر تیمور گورگانی درقرن چهاردهم میلادی ازآنسوی رود جیحون بار دیگر خراسان زمین مورد یورش و ویرانی قرار گرفت.

تیمور پسر ترغای از سران قبیله برلاس ترک مؤسس خانواده تیموریان یا گورگانیان بود. او در سال سیزده سی و سه میلادی در شهر کش یا شهر سبز کنونی درجنوب سمر قند متولد شد. برخی از مؤرخین نسب اورا به چنگیز میرسانند. اودرجوانی ابتدا به حاکمیت شهر کش رسید وسپس درسال سیزده هفتادودو میلادی دست به یورش وکشورکشایی زد. تیموربا تصرف تمام قلمرو خراسان وتسخیر هنوستان، ترکستان شرقی، سرزمین های فارس قدیم، عراق، سوریه، مصر وترکیه کنونی درنتیجه جنگ های خونین و ویرانگریهای مدحش دست به تشکیل امپراطوری بزرگی زد. اودرسال چهارده چهار مسیحی بمرد وبازماندگانش درخراسان به حکومت ادامه دادند.زمام داری بازماندگان تیمور درخراسان زمین که به دولت گورگانی شهرت یافتند از سیزده هشتاد تا پانزده شش مسیحی طول کشید. آنها برخلاف تیمور که درولایات وشهرهای خراسان به حکومت پرداختند به احیای فرهنگ ومدنیت توجه کردند. اما جنگ ونزاع اولاد ها وبازماندگان تیمور برسرقدرت موجب انقراض دولت تیموریان دربخش خراسان گردید. هرچند محمد بابر ازاین خانواده تا سال پانزده یک مسیحی درسمرقند واندیجان حکومت میکرد وبعداً متوجه تشکیل حکومت درکابل و ولایات شرقی خراسان شد مؤفق به سقوط دولت لودیهای درشبه قاره هندوستان گردید وبه جای آنها دولت مقتدر بابری هارا درهندوستان بوجود آورد. افراد این خانواده تا سال هفده سی وهشت درقاره هند به سلطنت پرداختند که بعد از بابر مشهورترین سلاطین آنها: اکبر، جهانگیر، شاه جهان واورنگزیب بودند. بابری ها دراین مدت کنترول خودرا به کابل و ولایات شرقی خراسان نیز حفظ کردند.

 درحالیکه بابری ها به کابل وبخش شرقی خراسان حکومت مینمودند، بخش شمالی خراسان تحت سیطره وحکومت شیبانیها و ولایات غربی وقسماً جنوبی خراسان درتصرف وحاکمیت صفویها قرارگرفت. بنیانگذار دولت شیبانیها محمد شیبانی ازاحفاد جوجی پسر چنگیزخان بود که با تصرف ماوراءالنهر ازحاکمان گورگانی، سلطنت شیبانیها را اساس گذاشت.او سپس حملات خود را برای تصرف تمام خراسان به سوی جنوب ادامه داد اما بعد ازتصرف قندهار وهرات درجنگ با اسماعیل صفوی در هزاروپنجصدوده به قتل رسید. بازماندگان موصوف درسمرقند وبخارا به حکومت ادامه دادند.مؤسس دولت صفوی، اسماعیل صفوی از شیعان متعصب دوازده امامی بود که آذربایجان را درمنطقه قفقاز متصرف شد وبا اعلان پادشاهی خود مذهب تشیع دوازده امامی را مذهب رسمی خواند.

سپس برای حاکمیت این مذهب وتوسعه قلمروخود به سرزمینهای فارس وبه سوی خراسان درمشرق به لشکر کشی وجنگ پرداخت. اودولت گورگانی هارا درخراسان سرنگون کرد وبا دولت شیبانی درماوراءالنهر وشمال خراسان بارها به جنگ پرداخت. بعداً جانشینان او نیز به این جنگها با حاکمان شیبانی ادامه دادند. درواقع خراسان میان سه دولت صفوی، شیبانی و بابری تجزیه وتقسیم گردید. وجنگ میان دولتمداران آنها برسرتوسعه ی قلمرو درخراسان ادامه یافت. این درحالی بود که مردم درداخل خراسان ازحاکمان وحاکمیت هرسه خانواده نارضایتی داشتند وعلیه آنها به مخالفت وقیام های طولانی دست زدند. درحالیکه تسلط شیبانیها با ایجاد حکومت هالی محلی خود مختار درشمال خراسان روبه ضعف می نهاد، سلطه بابری ها درولایات شرقی به قیام های مسلحانه ودیرپا اما نامؤفق روبروگردید. معروف ترین این قیام ه، قیام روشانیان وقیامی به رهبری خوشحال خان ختک شاعر معروف زبان پشتو وفارسی بود که تا سال شانزده نودویک میلادی ادامه یافت.

دولت صفوی که درجنوب وغرب خراسان با تبعیض مذهبی وبیداد حکومت میکرد دربرابر مخالفت وقیام ها از پا درآمد. درابتدا میرویس خان هوتکی ازقبیله ی غلجایی پشتون به تسلط گرگین حاکم صفوی در هفده نو میلادی درقندهار پایان داد ودولت مستقل هوتکی را تأسیس کرد. بعداً درسال هفده هفده میلادی درهرات نیزعبدالله خان ابدالی به تشکیل حکومت پرداخت. پس ازفوت میرویس هوتکی پسرش شاه محمود که درهفده شانزده میلادی جانشین پدرشد به اصفهان پایتخت دولت صفوی حمله برد و درهفده بیست ودو میلادی شاه حسین صفوی را وادار به تسلیم نمود وخود به جای او به تخت سلطنت نشست. شاه محمود دوسال بعد بمرد وپسر کاکایش شاه اشرف بر تخت اصفهان جلوس کرد.

 دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

مروری برقلمروی خراسان بزرگ

خراسان بزرگ شامل: قندهار، بلخ، بدخشان، بادغیس، تخار، زابل، كابل، هرات، هلمند، بخار، سمرقند، عشق آباد، دوشنبه، خجند، كافرنهان، مرو، خوارزم، تاشكند، غزنی، فاریاب و... است.

در كتاب تقویم ‏البلدان «ابوالفداء» چاپ رینو-دوسیلین» (Reinaud، de Slane) صفحه چهارصدوچهل ویک، درباره مرزهای خراسان چنین می‏نویسد: «و اهل العراق یقولون انها من الری الی مطلع الشمس و بعضهم یقول خراسان من جهل حلوان الی مطلع الشمس و معناء خراسم للشمس و اسان موضع الشیء و مكانه و قیل معنی خراسان كل بالرفاهیه و الاول اصح» (و اهالی عراق گویند، كه خراسان از ری تا محل طلوع آفتاب گسترده شده، و نظر دیگر بر این است، كه خراسان از كوهستان حلوان تا نقطه طلوع خورشید می‏رسد...)

خوراسان در زبان پهلوی (واژه نامه پهلوی) از خور + سان آمده است. خور به معنی خورشید و روشنایی است. ایرانیان باستان به سرزمینهای شرق که جایگاه طلوع خوردشید بوده است خوراسان یا سرزمین خورشید می گفته اند. خوراسانیک پهلوی همان خراسانی امروزی است. اما خراسان بزرگ سرزمین آریایی پهناوری بوده است که متاسفانه توسط استعماگران انگلیس و روس و شاهان بی کفایت قاجار به بیگانگان واگذار شد. آنچه در نوشتارهای پایین خواهید دید ذکر اقلیم مشهور خراسان می باشد که جغرافی دانان مشرق زمین به آن اشاره نموده اند. امید بر این داریم که روزی فرزندان خراسان زمین (تاجیکستان، افغانستان، جنوب ازبکستان، ایران، بلوچستان) برای برداشتن مرزهای استعماری بیگانگان، پایان دادن به تفرقه های قومی، کوتاه کردن دست بیگانگان از سرمایه های این مناطق، اتحاد ملتهای واحدی که به صورت پراکنده و ضعیف پخش می باشند، پیشرفت و سازندگی و یگپارچگی مجدد گام بردارند و خراسان بزرگ را که ریشه در تاریخ و هویت ملی ما دارد را باردیگر تشکیل دهند. فصل چهل و هشتم كتاب «ویس و رامین»، اثر فخرالدین گرگانی، رمانی كه حاوی ماجراهای دوره شاهنشاهی اشكانی است، با نكته‏ای درباره نام سرزمین خراسان آغاز شده كه بسیار درخور تدقیق و تعملق است:

خوشا جایا بروبوم خراسان           

درو باش و جهان را می خورد آسان

زبان پهلوی هر كاو شناسد            

 خراسان آن بود كز وی خور آسد

خور آسد پهلوی باشد خور آید          

عراق و پارس را خور زو بر آید...

تعقیدی كه در كلمه خراسان دیده می‏شود و یافتن راه حلی، به كمك لغات امروزی زبان پارسی ]خور) وجه امری از مصدر «خوردن» و آسان (سهل)، البته چیزی نیست جز بازی با كلمات. اما اگر قصد آن باشد كه در این باره جدی‏تر و عمیق‏تر تأمل شود، ناگزیر باید مفهوم این كلمه را اساساً در زبان پهلوی جستجو كرد. در اینصورت خراسان مفهومی برابر «خور آیان» (خورشید در حال آمدن) می‏یابد، در هر حال باید دانست كه ریشه فعل «آس» كه در اینجا به معنای «آمدن» است، اساساً فارسی معمولی نیست، بلكه آنرا باید در زبان پهلوی یافت و شاید بهتر باشد آنرا ریشه ‏ای پارتی بدانیم. و نیز درباره كلمه «رام» كه در اصطلاح شده و در پارسی جدید «خوس» (خوش xoš) نوشته می‏شود، می‏توان دست كم گفت كه این یكی نیز كلمه‏ای پارسی میانه نیست.شاید این تحلیل از نظر داستان «ویس و رامین» زیاد بی ‏اهمیت نباشد. كلمه پهلوی ایضاً در فصل هفتم بیت سی وسه یكبار دیگر، در نسخه قدیمی ‏تر گرگانی آمده است:

ولیكن پهلوی باشد زبانش       نداند هر كه برخواند بیانش

در این نقطه كتاب، یا در جایی شبیه به آن، بحث زیادی رفته است، همه در پیرامون این مسئله كه آیا گرگانی در سرودن این مثنوی مستقیماً از نسخه پهلوی كمك گرفته یا آنكه در سرودن اشعار، نسخه پارسی ترجمه پهلوی در اختیار او بوده است. در این بررسی، این نكته بدیهی فرض شده كه در زبان پارسی میانه، یا پهلوی در سری كتابهای زرتشتی یكسانند. علم لغت‌شناسی گرگانی نشان می‏دهد كه زبان نسخه پهلوی مزبور بهرحال پارتی بوده است. و این نتیجه، به احتمال قریب به یقین پارتی بوده است، كه استفاده شده توسط او به خط پهلوی نوشته شده، مردود نمی‏سازد. در چنین بررسی‏ای ما نمونه‏ای بسیار صریح در دست داریم: متن زرتشتی «درخت آسوریك» (Draxt-i Asurik)، كه رنگ و طرحی كاملاً پارتی دارد.

شهر خراسانی خوارزم که امروز بین ازبکستان و ترکمنستان پراکنده است یکی از نخستین سرزمینهای خراسان بزرگ است که دارای شهر نشینی و تمدن شده است. نام خوارزم نیز بر گرفته از دو بخش خوار (خورشید) و زم (زمین) دانسته‌اند به معنای سرزمینی که خورشید از آن بیرون می‌‌آید. به گفته اصطخری: شهرهای بزرگ خراسان چهار شهر است: نیشابور، مرو، هرات، سمرقند، بلخ

 (مسالک الممالک، ابواسحق ابراهیم اصطخری) صرف نیشابور امروز جزوی از ایران است. لطف الله نیشابوری نام شهرهای بزرگ خراسان را به صورت سروده ای چنین بیان کرده است

در مرو پریر لاله آتش انگیخت         دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت

امروز گل از خاک نیشابور دمید          فردا به هری باد سمن خواهد بیخت.

شهرهای خراسان بزرگ

اوست، کتاب مقدس زرتشتیان، نیز محل ایریانه ویجه (آریانا = سرزمین اصلی آریایی‌ه) را که زادگاه زرتشت هم به‌شمار می‌رود، در گستره جغرافیای تاریخی افغانستان قرار می‌دهد. و در فرگرد اول وندیداد، از شانزده شهر آریایی یاد شده که در سر این شهرها ایریانه ویجه یعنی نخستین سرزمین آریایی‌ها قرار گرفته‌است. پس از آن از شهرهای زیر سخن رفته‌است.

سغده (سغدیان یا سغد)

مورو (مرو)

بخدی (بلخ)

نیسایه (نواحی بین بلخ و هرات، یعنی میمنه)

هرویو (هرات)

وئه‌کرته (کابل)

اوروه (روه یعنی سرزمین پکتیکا یا غزنه و یا طوس)

خننتا یا وهرکان (گرگان)

هراویتی (حوزه ارغنداب یا قندهار)

هائتومنت (وادی هیرمند)

رگا یا راغه (ناحیه راغ در بدخشان یا ری)

شخر یا چخر یا کخر (غزنه یا شاهرود)

وارنا یا ورن (بامیان یا وانای وزیرستان یا صفحه البرز یا خوار)

هپت هیندو (پنجاب)

رانگه یا رنگا (محل آن معلوم نیست)

البته بیشتر این شهرها در نواحی مختلف افغانستان قرار دارند. بنابراین، بیشتر مورخان افغان توافق دارند که آریانا نام سرزمین افغانستان در عهد باستان بوده‌است.

 طوریکه معلوم است در ایام پیشین مملکت افغانستان به آریانا موسوم بود، و برای اولین بار این نام در کتاب آراتسفن در قرن سوم قبل از میلاد به شکل یونانی آن یعنی آریانا دیده می شود. سرحد آن قرارذیل است. در شرق، هندوستان، در شمال هندو کوه و جبالی که در غرب آن واقعست، درجنوب اقیانوس هند. سرحد غربی از دروازه خزر- یعنی از معبر کوهستانی در خطی که پارت را از مدیا و کارمانیا را از فارس جدا می کند.

ولایات عمدهً آریانا عبارت بودند از:

باختر (بلخ، تخار، مرو)

آریا (هرات) ا

خوارزمیش (خوارزم)

اپارتیا (ولایات طوس و نیشاپور)

اراکوسیا (قندهار)

کارامانیا (کرمان)

سکاستین یا در انگانیا (سیستان)

گدروسیا (بلوچستان)

پاکتیا (ولایات خوست، سند)

گندهارا (ولایات پشاور تا کابل)

پروپامیس (غور و هزاره جات)

هنگامیکه آریانا زیر تسلط اجانب شکل تجزیه به خود گرفت، البته نظر به مصالح سیاسی آنها بیشتربنامهای متعدد و ولایات خود نامیده شد. چنین تصور می شود که نام خراسان معاصر دوره ساسانیان بوده و قبل از آن وجود نداشت.

یکی از نوسیندگان تورک این عقیده را تایید می نماید.و یک نفر مورخ ارمنی (موسی خورنی قرن چهار- پنج میلادی) میگوید: آریان (یعنی آریان) از سوی باختر مادا و پارس است و تا هندوستان گسترده است..... این ایالت یازده ناحیه دارد.... کتاب مقدس تمام آریان را بنام (پارتی) داده است، گمانم به سبب قلمروی است که بدست پارتها بود.

نویسند ه ی می گوید نوشیروان بعد از تسخیر (قسم) مملکت سیاسی خود را باینقرار تقسیم نمود:

اول قسمت شمال مغربی باختریان (صحیح آن شمال مشرق است)

دوم جنوب غربی نیمروز (صحیح جنوب مشرق است)

سوم قسمت مشرق خراسان

چهارم قسمت مغرب یا ایران شهر (یعنی کشور فارس)

فردوسی خراسانی زیر عنوان بخش کردن نو شیروان جهان را به چهار قسمت ارباع ذیل را حساب می کند. بخش نخستین خراسان، قسمت دوم قم، اصفهان آزر آبادگان و از ارمینیه تا در اردبیل، قسمت سوم فارس، اهواز، مرزخزر، از خاور تا باختر، قسمت چهارم عراق و بوم روم.

یعنی مطلع الشمس ویا مشرق. سایر مورخین عربی زبان در ترجمه این واژه اصل پارسی آن را مراعات کرده و غالبآ از کشور خراسان و یا افغانستان بنام مشرق یاد کرده، و بعضآ سلاطین افغانی را هم پادشاه مشرق عنوان داده اند مثلآ ابن خرداد جغرافیا نویس مشهور قرن سه هجری زیر عنوان (خبرالمشرق) از مملکت خراسان بحث می کند.

و نویسندۀ گمنام جغرافیای حدود العالم من المشرق الی المغرب در قرن چهارم هجری راجع به سلاطین سامانی افغانستان می نویسد که: ایشان را مملکت مشرق خوانده انند.

عنصری شاعر مشهور و قصیده سرای غزنی نیز در مدح سلطان محمود غزنوی می گوید.

 ایا شنیده هنر های خسروان به خبر

 بیا زخسرو مشرق عیان ببین تو خبر

عروضی سمرقندی شاعر و نویسنده قرن شش هجری سلطان علاالدین حسین جهانسوز پادشاه غوری افغانستان را سلطان مشرق عنوان می دهد در جایکه میگوید: نعمت بزگتر آن که منعم بر کمال و مکرم بیزوال او را (ابوالحسن علی بن محمود شهزاده غوری بامیان و ممدوح عروضی) عمی بارزانی داشته است چون خداوند عالم سلطان مشرق علاالدنیا و الدین ابوعلی حسین بن الحسین....

در هر حال واژه خراسان هرچه بوده و هر وقتی که استعمال شده باشد، فقط چیزیکه دران شک نیست اینست که اسم خراسان از چهارده قرن ا ست اولا در مورد قسمتی از خاک افغانستان، و بعدآ در مورد کل مملکت افغانستان اطلاق و قرنها دوام نموده است. و هنوز هم در یک قسمت کوچک شمال مغربی او در ولایت طوس و نیشاپور باقیست.

حالا می بینیم از چه وقت این اسم درکتب تاریخ و جغرافیا موقع گرفته و بچه ترتیب جزاً یا کلآ در مورد خاک افغانستان علم گردیده است. همینکه عسکر عرب در قرن اول هجری بعد از انهدام دولت ساسانی فارس از شرق به غرب سرازیر و برای بار اول در اراضی ماورا کویر لوت رسید نام خراسان را شنیده و متعاقبآ در کتب و آثار خود تذکر دادند.

اولین نویسنده عرب که از خراسان در تاریخ نام برده است امام احمد بن یحیی بن جابر بغدادی مشهور به بلاذری است که در اواخر قرن دوم هجری تولد، و در دوصدوپنجاه وپنج هجری کتاب معروف خودش فتوح البلدان و ماخذ عمده و معتبری برای مورخین قدیم اسلامی گذاشته است.

چنانچه میدانیم عربها بعد از آنکه از غرب بطرف شرق پیش رفتند، مملکت پارس را بنام عراق و انضمام عراق عرب عراقین، وافغانستان را به نام خراسان، و سغدیانای قدیم را بعنوان ماوارا النهر یاد و در کتب خود ذکر کردند، و بهمین سبب از قرن اول هجری تا قرن سوم زمان تشکیل دولت طاهریه خراسان تمام عمال و نائب الحکومه های عرب که در حصص مفتوحه افغانستان از دربار خلفا دمشق و بغداد مقرر و اعزام شده اند، بلا استثنا امیر خراسان عنوان داشتند، و خود این لقب از شدت وضوح محتاج به تفصیلات دیگری نیست. بعد از آنکه در قرن سوم هجری خاندان طاهریه فوشنج به تشکیل یک دولت مستقل خراسانی در شمال مغرب کشور موفق شدند، البته در تمام تاریخهای اسلامی بعنوان امرای طاهریۀ خراسان یاد و قید گردیدند و تقریبا نیمقرن سلطنت کرده اند، عنوان امیر خراسان داشتند. حکیم ناصر خسرو بلخی در قرن پنج هجری راجع به امیر یعقوب بن لیث صفاری مینویسد و از آنجا به شهر مهرویان در کشور فارس رسیدیم و در مسجد آدینه آنجا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته، پرسیدم از یکی که حال چگونه بوده است؟ گفت که یعقوب لیث تا این شهر بگرفته بود، و لیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آنقوت نبوده است.

راجع به امیر عمروبن لیث صفاری جانشین یعقوب صفاری، ابوسعید عبدالحی بن ضحاک گردیزی مورح قرن پنج هجری در کتاب زین الاخبار چنین مینویسد - و چنین گویند که عمرولیث امارت خراسان را هر چه نیکوتر و تمامتر ضبط کرد، و سیاستی برسم نهاد، چنانکه هیچکس برانگونه نرفته بود.

راجع به پادشاهان سامانی افغانستان نرشخی در تاریخ بخار، امیر شهید احمد بن اسمعیل السامانی امیر خراسان شد. نویسنده حدود العالم در همین موضوع میگوید- پادشاهی خراسان در قدیم جدا بودی، و پادشاهی ماورالنهر جدا و اکنون هر دو یکی است، و امیر خراسان به بخارا نشیند، و ازآل سامان ا ست، و از فرزندان بهرام اند، و ایشانرا ملک مشرق خوانند، و اندر همه خراسان عمال او باشند، و اندر حدها خراسان پادشاهان اند و ایشان را ملوک اطراف خوانند.

عبدالحی بن ضحاک مینویسد- چون ولایت خراسان مر اسمعیل را گشت و عهد لوا معتصد برسید اندرین وقت معتصد خلیفه عباسی بمرد و مکتفی بخلافت بنشست و عهد خراسان به اسمعیل فرستاد....پس نصر بن احمد السعید بولایت خراسان به خلافت نشست... و امیر حمید (امیرساسانی) به خلافت بنشست در ولایت خراسان اندرشعبان سنه صدوسی ویک- ابوالموید بلخی قرن چهارم هجری در معدنه نثریکه در سر یک منظومه در هزاربیتی خودنوشته چنین گوید: مرا از طفلی هوس گردیدن عالم بود و از پادشاه جهان امیر خراسان ملک مشرق ابوالقاسم بن منصور موولس امیر المومنین امیر هشتم سامانی

راجع به سلاطین غزنوی افغانستان گردیزی چنین نویسد: چون امیر محمود رحمه الله از فتح مرو فارغ شد و امیر خراسان گشت و بلخ آمد، هنوز ببلخ بود که رسول القادر باالله از بغداد به نزدیک آمد با عهد خراسان و لوا و خلعت فاخرو تاج. عروضی سمرقندی نویسنده قرن شش هجری نیز راجع به محمود غزنوی از زبان خوارزمشاه چنین گوید: خوارزمشاه خواجه حسین میکال نماینده غزنه را بجای نیک فرود آورد... و پیش از آنکه او محمود برایشان عرضه کرد و گفت محمود قوی دست است و لشکر بسیار دارد و خراسان و هندوستان ضبط کرده و طمع در عراق بسته من نتوانم که مثال او را امتثال نه نمایم و فرمان از را به نفاذنه پیوندم، شما درین چی گوئید....

عنصری ملک الشعرا مشهور دربار غزنی در مدیح همین پادشاه گوید:

خدا یگان خراسان به دشت پشاور

به حمله به پراگند جمع آن لشکر

غضائری نیز در مدح همین سلطان غزنین گوید:

خدا یگان خراسان و آفتاب کمال

که وقف کرده برو ذولجلال عزوجلال

وقتیکه سلطان محمود مملکت افغانستان و کشور فارس را بنامهای خراسان و عراق به پسران خود محمد و مسعود بداد، تشریفات رسمی محمد نیز بواسطه احضار اسپ او بعنوان اسپ امیر خراسان در دربار عملی شد، ابوالفضل بیهقی درینمورید مینویسد: بدانوقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد میان فرزندان و امیران مسعود و محمد مواضعتی که نهادنی بود بنهاد، امیر محمد را آنروز اسپ بر درگاه نبود. اسپ امیر خراسان خواستند و وی سوی نیشاپور بازگشت و امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند.

و چون امیر محمود عزیمت درست کرد باز گشتن را و فرزند را مسعود خلعت و پیغام امد نزدیک وی به زبان بوالحسن عقیلی که پسرم محمد را چنانکه شنوید بر درگاه ما اسپ امیر خراسان خواستند و تو امروز خلیفه مایی و فرمان ما بدین ولایت (فارس) بی اندازه میدانی، چه اختیار کنی که اسپ تو اسپ شهنشاه خواهند یا اسپ امیر عراق..

هنگامیکه سلطان مسعود غزنوی در پایتخت غزنی و قلب افغانستان نشسته و بر ممالک همجوار خود حکومت میراند، روزی در مجلس مشوره با صدراعظم (خواجه بزرگ) و منشی خودش (ابونصر مشکان) راجع بمتصرفات کشور فارس چنین گفت: شما حال آندیار (یعنی فارس) نمیدانید و من بدانسته ام، قوم اند که خراسانیان را دوست ندارند، آنجا حشمتی باید هرچه تمامتر، به آن کار پیش رود، و اگر به خلاف این باشد زبون گیرند و آن همه قواعد زیر و زبر شود.... بعد از آن بوسهل احمد وی را نائب المحکومهه پارس مقرر کرد و گفت: مبارک باد! و انگشتری که نام سلطان بروی نوشته بود به بوسهل داد و گفت: این انگشتری مملکت عراق است بدست تو دادیم، و خلیفهه مایی در آن دیار... بوسهل نیز چنین جواب داد:- زندگانی خداوندرا از بار حال ری و جبال (کشور فارس) امروز به خلاف آن است که خداوند به گذشته بود، و آنجا فطرت ها افتاده است ری و جبال دیار مخالفان است و خراسانیان را مردم اندیار دوست ندارند، خزائن آال سامان (سلاطین سامانی خراسان) همه در سری ری شد. و پسر کاکویه امروز ولایت سپاهان (اصفهان) و همدان و بعضی از جبال (عراق عجم) وی دارد، مخالفی داعی است و گزاف و هم مال دارد و هم لشکر و هم زرق و حیله و مکر....

راحع بسلاطین غوری افغانستان خواند امیر مینویسد: چون فرمان سلطان غیاث الدین در تمامی مملکت خراسان سمت نفاذ پذیرفت، فی سنه تسع و عسعین و خمسمائع را سفر آخرت پیش گرفت.هکذا او راجع به سلطان شهاب الدین غوری در کیفیت عودتش از هنوستان بخراسان میگوند: (شهاب الدین) یکی از غلامان خود قطب الدین ایبک را دران مملکت (هند) قایم قام ساخته علم عزیمت بصوب خراسان بر افراشت. مرتضی حسین در باب همین پادشاه میگوید: سلطان ابو المظفر شهاب الدین بن محمد بن سام بسلطنت خراسان و بسیاری از هند رسید. و از بقایای غوریان ملوک کرت اند که در بعضی از خراسان حکومت کردند......

سعید محمد معصوم نویسنده قرن دهم هجری مثل معاصرش خواند امیر در باب سلطان غیاث الدین غوری و سلطان شهاب الدین غوری مینویسد که: چون از هند مراجعت نموده عازم ولایت خراسان شدند، خبر فوت آخری به قطب الدین ایبک رسید. راجع به پادشاهان تیموری افغانستان خواند امیر همیشه حدود جغرافیایی را مراعات کرده، و از متصرفات آنها در کشور فارس و ماورانهر جداگانه و از اصل مملکت خراسان بطور ممتاز علاحده بحث میکند و ایشان را سلاطین خراسان میخواند، مثلا در جای میگوید: (عنوان فصل) ذکر بعضی از حالات موارالنهر و ترکستان و رسیدن میرزا الغ بیگ گورگان باستان، خاقان، عالیشان (یعنی شهرخ بن امیر تیمور) هکذا راجع به فارس چنین عنوان میدهد: ذکر مجملی از ولایت عراق و فارس بعد از معاودت خاقان صاحب سعادت (شهرخ) و بیان توجه آنحضرت کرد دیگر بجانب شیراز در زمان صانع بلاد عباد.

ولی وقتیکه پادشاه مشارالیه از فارس به افغانستان عودت مینماید جنین عنوان میدهد: ذکر نهضت خاقان، عالیشان از شیراز بجانب کرمان و معاودت فرمودن از قصبهٌ سیر جان بصوب خراسان.هکذا بعد از مرگ سلطان حسین بایقرا پادشاه مشهور تیموری افغانستان، و سلطنت نمودن مشترک دو نفر پسران او بدیع الزمان و مظفر حسین در افغانستان و سقوط حکومت آنخاندان چنین مینگارد: لاجرم با اندک زمانی قواعد قصر حکومت اولاد خاقان منصور (حسین بایقر) متزلزل گشت و مفاتیح سلطنت بلاد خراسان بقبضهً اقتدار بیگانگان در آمد، چنانچه عنقریب مستور خواهد شد. و اما راجع به سلاطین درانی افغانستان دیوان امرنات مولف کتاب ظفرنامه رنجیت پادشاه قرن سیزده پنجاب که خود معاصر دولت ابدالی بود مکررآ افغانستان را بازهم خراسان و شاهان درانی افغانستان را بنام پادشاهان خراسان یاد کرده است، چنانچه از مراجعت آخرین احمد شاه بابا از پنج آب در افغانستان و در فوت او در قندهار باین منوال سخن میگوید: (احمدشاه) از دروازه هیتاپول واقع ارگ لاهور که تابوت پادشاهان ذوالاقتدار را بجز آن از درب دیگر بار نیست خود را زنده در گذرانیده، وارد خراسان گشته بزخم ناسور بینی در گذشت.

هکذا در بابت شاه شجاع درانی آخرین پادشاه سدوزائی افعانستان که سلطنت را در قرن سیزده به سلسله جدید بارکزائی افغانستان باخته و اینک در سواحل سند بغرض دو باره تصاحب سلطنت ترتیب عسکر مینمود - مینویسد: خبر شاه شجاع الملک انتشار یافت که پیش صادق محمد خان رسید و از آنجا در دیره غازی خان آمده ترتیب افواج نموده که از سبب نبودن پادشاه در خراسان خود را پادشاه سازد. در جای دیگر راجع به عسکر کشی شاه شجاع در قندهار بغرض تصاحب تاج و تخت افغانستان او و استمداد پردل خان والی بارکزائی قندهار از برادرش سردار دوست محمد خان امیر آینده والی کابل چنین مینویسد: دوست محمد خان بدفعیه آن بلای ناگهانی (یعنی شاه شجاع) از کابل و بامیان و غزنی و اقراب افاغنه طلب داشته درین معنی کنگاش جست. افاغنه همسری با خداوند تاج و نگین و جدل با وارث خراسان زمین (یعنی شاه شجاع) از خط ادب بعید دانسته با دوست محمد خان از در مجادله بر آمدند، دوست محمد خان مسئله شرعی: و آن جاهداک علی ان تشرک بی مالیس لک به علم فلا تطعهما. در میان آورده تا تعدادی نصاری بر فترا کش بسته.. در هر حال بین شه شجاع و سردار دوست محمد خان در قندهار آتش جنگ مشتعل گردیده و عساکر هندی شه شجاع در مقابل عساکر خالص افغانی دوست محمد خان تلفات بسیار دادند، امرنات که شاعر هم بود و اکبری تخلص میکرد در ینمورد میسراید:

       در آن رزمکه سور و بیداد بود

                ستم را دران فتنه بیداد بود

       به شمشیر هندی خراسانیان

               بکشتند هندی بیابانیان

دیوان امرنات از دوره زمامداری وزیر فتح خان بارکزائی و برادرانش چون سردار محمد عظیم خان و نواب جبار خان و غیره وقتی که حرف میزند باز اسم خراسان و خراسانیان را به جای افغانستان و افغانیان امروزه استعمال میکند، چنانپه در مورد سوقیات وزیر فتح خان از هرات بجانب خراسان کنونی، و شکست عساکر قاجاری از وزیر افغان و خواهش مصالحه نمودن ایشان چنین میگوید: وزیر فتح خان قول قاجاری را بر انداخت... ایرانیان (یعنی فارسی ه) شرح احوال عرض پادشاه (فارس) کرده، از داعیه ً ایلامشی خراسانیان (یعنی افغانی ه) سخن رانده، بمصلحت شاهی پیغام مصاحلت انداختند... درجای دیگر از عزیمت سردار محمد عظیم خان والی افغانی کشمیر به داخل افغانستان و تعیین نواب جبار خان به نیابت او در کشمیر سخن رانده میگوید: عظیم خان با کنوز بیشمار و خزائن لاتحصی و لاتعداد وارد خراسان، و جبار خان به نیابت تعیین اما از سطوت اقبال سرکار و الا (رنجیت) هراسان شده طریق مسالمت پیروی نمود.ا شعرا پشتو زبان قرن دوازده هجری یعنی معاصر دولت هوتکی ا فغانستان نیز بعضا خراسان را بمعنی مملکت افغانستان استعمال کرده اند چنانچه یکی از اینها عبرالرحیم هوتک سان شه بولان کلات غلجائی وقتیکه بماورالنهر رخت سفر کشیده و در آنجا بیاد وطن اشعاری میسراید چنین می گوید:

بیائی نه موند هیس راحت له خواشینه (باز اواز خفتان هیچ راحت ندید)

چه دا خوار رحیم راورت له خراسانه (از وقتیکه رحیم بیچاره از خراسان برامد)

شاعر دیگری گل محمد ساکن مالیگر که معاصر زمان شاه ابدالی افغانستان قرن سیزده بود نیز در یک بیت خود گوید:

گل محمد عاشقی طوطی شکر خواری

باری نشسته باز په خراسان کیشی

برعلاوه در کتب نثز و نظم خطی که تا عهد امیر عبدالرحمن خان در حصص مختلفه افغانستان نوشته شده اند (اوایل قرن چهارده هجری) بعضآ از طرف خطاط و نساخ کتب مذکوره در خاتمه کتاب کلمه خراسان بجای افغانستان ذکر یافته است. حالیا هم دسته جات کوچی باشندگان بین غزنی و کلات غلجائی که در ایام زمستان در ماوراً رودخانه سند سفر میکنند هنگام مراجعت بوطن به پشتو می گوید: خراسان به زو. یعنی به خراسان میرویم.

چنانچه دیدیم واژه خرااسان و خراسانیان دور اسلامی از قرن اولیه هجری تا این اواخر، در جای ا سم آریانا و آریانای قدیم و افغانستان و افغان امروز مستعمل و در السنه و اثار مذکور و مستور بوده است باقید این نکته که هم در ایام باستان و هم در طول دوره اسلامی اسماً ولایتی و مراکز مهمه افغانستان و نامهای عشیره وی و محلی سلسله های حکمران افغانی در مورد ملت و مملکت افغانستان نیز اطلاق گردیده است. مخصوصا در نزد اجانب و ملل همجوار. ا ز فبیل: باختر و باحتری، زابل و غزنوی، غور و کابلستان و کابل، سیستان و سیستانی، غزنه و غزنوی، غور و غوری، روه و روهیله، سوری، لودی، خلجی، پتهانف غلجائی، هوتکی، ولایت ولایتی، ابدالی و درانی و امثال آن. بالاخره نام افغان و افغانستان بمیان آمده به مرورقرون از قبیله به بقابیل و طوائف انتفال و بتدریج از نشیب های کوهای سلیمان به تمام صفحات جنوب هندوکش تا دریای سند منتقل و در نهایت به تمام ملت مملکت خراسان قرون وسطی اطلاق گردید، و امروز جانشین آریانای قدیم بشمار میرود.

بابر در تزک بابری می گوید: «هندوستانی غیر هندوستانی را خراسانی گوید. چنانچه عرب، غیر عرب را عجم گوید، و در میان خراسان و هندوستان دو بندر است یکی کابل و دیگر قندهار....»

 ابن بطوطه در سفرنامه خود گوید: "همه خارجیان را در هندوستان خراسانی می خواندند.

کابل، افتخار تاریخ باستان و مسندی شاهان

نام كابل در اوستا به گونه واكرته مى‏باشد، كه در تفسیر پهلوى اوستا این كلمه به كاپول ترجمه گردیده است. بطلمیوس گفته كه پایتخت سرزمین كابل، كابوره و مردم آن را كابولیتاى مى‏گفتند و این شهر را اورتسپانه هم گفته‏اند.در سانسكریت اوردهستهانه به معنى شهر بلند است و قرائت كلمه اورتسپانه، پورته‏سپانه هم است و پورته در پشتو به معنى بلندیست كه به جاى اورده سنسكریت از طرف مردم بومى استعمال مى‏شده.پس اوردهستها نه سنسكریت و پورته‏سپانه به معنى جاى بلند و بالا حصار است، كه شهر قدیم و تاریخى كابل هم در آنجا بود و اكنون بقایاى آن بر بالاى تپه‏هاى بالا حصار جنوب كابل دیده مى‏شود. كابل شهركیست و او را حصاریست محكم و معروف باستوارى و اندر وى مسلمانان‏اند و هندوان‏اند، و اندر وى بت‏خانهاست و راى قنوچ را ملك تمام نگردد تا زیارت این بت‏خانه نكند و لواى ملكش اینجا بندند. كابل فرضه هندوستان است و قهندزى دارد سخت استوار، و از یك راه بیش برو نتوان شد. در این شهر نیل فراوان به دست آید و ارزش نیلى كه در قصبه و سواد آن شهر تهیه مى‏شود جز مقدارى كه در دست بازرگانان مى‏ماند، بنا به گفته بازرگانان ایشان بیش از دو میلیون دینار است...كابل از گرمسیرات است و خرما ندارد و در برخى از نواحى آن برف است. به كابل، كاول و به كابلستان، كاولستان هم گفته مى‏شود.و در شاهنامه آمده است كه پس از پیوند زال و رودابه، كابل به حكومت سیستان مى‏پیوندند كه فرمانروایى آن با خانواده رستم بود.

تارنمای گندهارامعتقد است: در ریگ ویدا کتاب باستانى آریائیان بنام کوبها ذکر شده. کتاب اویستا که به صورت تخمینى در حدود یکهزار سال قبل از میلاد بوجود آمده و به حیثت منبع معتبر تاریخ قدیم افغانستان و منطقه شناخته شده است نیز از کابل یاد آورى نموده است. اوستا از نظر جغرافیائى، تنها افغانستار را باولایات دور و پیش کوه هاى هندوکش در شانزده قطعه زمین میشناسد از قبیل بلخ (بخدى)، بدخشان (راغا)، مرو (مرو)، هرات (هریو)، حوزه هلمند (هراویتى)، ارغداب (هیتومنت)، حوزه سند (هپته هندو) و سغدیان (ماورا ء لنهر) وغیره. اوستا مردم این سر زمین را (آریا مینامند و کشور آنها را خاک آریا میخواند.هیلو کلس پادشاه یونان و باخترى در سال ١٣٥ ق م از شمال هندوکش و پایتخت قدیمى بلخ په جنوب هندوکش لغزید و کاپیسا مرکز دولت قرار گرفت. دامنه این دولت بجانب شرق تا سند کشیده میشد. جانشینان هیلو کلس تا اواخر قرن اول قبل از میلاد به سلطنت یونان و باخترى دوام دادند.

نام كابل در اوستا به گونه واكرته مى‏باشد، كه در تفسیر پهلوى اوستا این كلمه به كاپول ترجمه گردیده است. بطلمیوس (در گذشت یکصدوشصت وهفت - م) گفته كه پایتخت سرزمین كابل، كابوره و مردم آن را كابولیتاى مى‏گفتند و این شهر را اورتسپانه هم گفته‏اند.در سانسكریت اوردهستهانه به معنى شهر بلند است. قرائت كلمه اورتسپانه، پورته‏سپانه هم است و پورته در پشتو به معنى بلندیست كه به جاى اورده سنسكریت از طرف مردم بومى استعمال مى‏شده. پس اوردهستها نه سنسكریت و پورته‏سپانه به معنى جاى بلند و بالا حصار است، كه شهر قدیم و تاریخى كابل هم در آنجا بود و اكنون بقایاى آن بر بالاى تپه‏هاى بالا حصار جنوب كابل دیده مى‏شود.

كابل شهركیست و او را حصاریست محكم و معروف باستوارى و اندر وى مسلمانان‏اند و هندوان‏اند، و اندر وى بت‏خانهاست و راى قنوچ را ملك تمام نگردد تا زیارت این بت‏خانه نكند و لواى ملكش اینجا بندند. فرضه هندوستان است و قهندزى دارد سخت استوارو از یك راه بیش برو نتوان شد. در این شهر نیل فراوان به دست آید و ارزش نیلى كه در قصبه و سواد آن شهر تهیه مى‏شود جز مقدارى كه در دست بازرگانان مى‏ماند، بنا به گفته بازرگانان ایشان بیش از دو میلیون دینار است...كابل از گرمسیرات است و خرما ندارد و در برخى از نواحى آن برف است. به كابل، كاول و به كابلستان، كاولستان هم گفته مى‏شود.و در شاهنامه آمده است كه پس از پیوند زال و رودابه، كابل به حكومت سیستان مى‏پیوندند كه فرمانروایى آن با خانواده رستم بود.

کابل شهری تاریخی و بسیار کهن است که حوادث روزگار رابسیار دیده و چون بر چهارراه تجارتی شرق و شمال و جنوب وغرب واقع شده، اهمیت تجارتی آن خیلی زیاد است. کابل از حیث قدمت با قدیمی‌ترین شهرهای بلخ و بامیان هم‌سری داشته و در کتاب ریگ‌ود، نام «کیسبها» برای کابل استعمال شده. تجارت و شهرت بازرگانی کابل در زمان‌های خیلی قدیم معروف است، چنان‌چه در اثنای حملات اسکندر نیز موقعیت مهم تجارتی خود را داشته و راه‌های تجارتی از هر طرف به آن وصل است. در آثار مورخان عهد اسکندر و در جغرافیای بطلمیوس از آن به نام «قابوره» و «اورتوسپاته» یاد شده. در ادبیات پهلوی، نام این شهر «کابل» قید شده‌است، که نزدیک به تلفظ امروزی آن است. نام این شهر را «کابول» و «کاوول» و «کاول» نیز گفته‌اند. همچنان بعضی مورخین یونان آن را «کابورا» و «کارورا» نیز گفته‌اند. دیوارهای کابل که امروز نیز بقایای آن به سر کوه‌های شیردروازه و آسمایی دیده می‌شود از طرف شاهان کابل بنا شده‌بود تا در برابر هجوم‌های بزرگ بتوانند مقاومت کنند. در شاهنامه فردوسی مکرر از کابل و کابلستان نام برده شده‌است. در سال ۸۱ هجری وقتی مسلمانان به شهر حمله کردند شهر را از طرف ده‌مَزنگ شگافتند، مسلمانان عرب فاتح شدند و شاه کابل به گردیز رفت، اما تشکیل دولت‌های صفاری و طاهری نفوذ عرب‌ها را از کشور کم کرده رفت و کابل نیز به دست حکم‌رانان محلی اداره می‌شد.

مقارن ضعف صفاریان از کوهستان شرقی کابل یک قوم دیگر بنای سلطنت را در کابل گذاشت که سرکرده‌شان را کالاله می‌گفتند و تا به عصر غزنویان باقی بودند، تا این‌که در سال ۳۴۴ ه. ق. ضمیمه سلطنت غزنوی شد. کابل در عهد غزنویان، شهر غزنه بتدریج اهمیت یافت و کابل عقب ماند. در لشکرکشی‌های چنگیز کابل نیز دست‌خوش چور و چپاول گردید. هم‌چنین معماری و شهرسازی کابل بسیار زیبا و دقیق است و یکی از شهرهائی است که با وجود آن‌که قدیمی است، حساسیت زیادی در شهرسازی آن به کار رفته‌است. بعد از آن کابل بدست تیمور و حکم‌داران او بود تا آن‌که دولت تیموری هرات قوت گرفت. بعد از سقوط تیموریان، بابر در این جا مستقر گردید و کابل دوباره رونق یافت و تا سال ۹۲۳ پایتخت بود و به تعمیر و آرایش آن پرداخت. بابر به کمک مردم این شهر، هندوستان را فتح کرد و پایتخت خود را از کابل به آگره نقل داد و کابل مرکز ولایت شد. آرامگاه این پادشاه هم در همین شهر است.

وقتی که سلطنت به احمدشاه درانی رسید، وی توجه به کابل نمود و خواست آن را مرکز دولت خود قرار بدهد. چنان برای همین مطلب در سال ۱۱۴۴ امر احداث یک دیوار بزرگ را در شهر داد. این دیوار در ظرف ۴ ماه آباد گردید. تیمورشاه پس از تنظیم قندهار در سال ۱۱۹۵ ه. ق. رسماً کابل را پایتخت ساخت و از آن تاریخ تا امروز کابل مرکز و پایتخت افغانستان است. کابل یکی ﺍﺯ قدیمی‌ترین شهرهاﯼ ﺩنیاست. ﺩﺭ کتاﺏ مقدﺱ ﻭیدﺍ به ناﻡ کبه Kabha ﻭ ﺩﺭ پاﺭچه‌هاﯼ ﺍﻭستا ﺍﺯ ﺁﻥ به ناﻡ کوب‌ها Kobaha یاﺩ می‌شوﺩ. نویسندگاﻥ کلاسیک یونانی ﺁﻥ ﺭﺍ کوفن Kophen یا کوفس Kophfs ﻭ کوﻭﺍ ثبت کرﺩﻩ ﻭ هم‌چناﻥ مرﺩﻡ فاﺭﺱ ﻭ ﺍﺭستو ﺍین شهر ﺭﺍ خوسپس Khoaspes خوﺍندﻩ‌ﺍند.

ﺩﺭ قرﻥ هفتم میلاﺩﯼ، یک پژﻭهش‌گر چینی به ناﻡ شونگ چونگ، ﺩﺭ نبشته‌هاﯼ خویش مشهوﺭ به هیوﺍﻥ سانگ ﺍین شهر ﺭﺍ کاﻭفو Kaofu نوشته ﻭ چنین برداشت می‌کند که ﺩﺭ حقیقت ﺍین شهر ﺯیبا مسما به ﺩﺭیاﯼ کاﻭفو می‌باشد که ﺍﺯ قلب ﺁﻥ می‌گذﺭﺩ، ﻭﯼ می‌ﺍفزﺍید که ﺁﺭیاییاﻥ قدیم ﺍﺯ لحاﻅ ﺩینی ﺍهمیتی ﻭیژﻩ به ﺍین شهر ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺁن‌رﺍ کوب‌ها ﺍﺭﺩهستانه Kobaha Urddhastana یا محل بلند پایه گفته‌ﺍند. کابل ﺍﺯ ﺩیدگاهی کتاﺏ مهاباراتا هندﻭﺍﻥ، بهشت ﻭ جایگاهی تفکر برﺍﯼ خدﺍﻭندﺍﻥ خوبی بوﺩﻩ ﻭ ﺁن‌رﺍ ﺩﺭ سانسکریت به ناﻡ ﺍﺭﺩهستانه یا عباﺩت‌گاهی مقدﺱ حفظ کرﺩﻩ‌ﺍند.

تاﺭیخ نویساﻥ ﺩﻭﺭﻩ سکندﺭ، کابل ﺭﺍ به ناﻡ ﺍﺭتوسپانه Artospana که هماﻥ ﺍﺭﺩهستانه Urddhastana سانسکریت ﺍست ﺩﺭ تاﺭیخ یونانی قید نموﺩﻩ که پساﻥ‌ها (بعده) ﺩﺭ قرﻥ ﺩﻭم میلاﺩﯼ ﺍین شهر ﺭﺍ به ناﻡ کابوﺭﺍ Kabura یا قلب پاﺭﺍپامیزﺍﺩ نوشته‌ﺍند. ﺩﺭﺩﻭﺭﺍﻥ کوشانیاﻥ بزﺭﮒ هنوﺯ هم کابل به ناﻡ کاﻭفو شناخته می‌شدﻩ، که ﺁهسته ﺁهسته به کابوﺭﺍ مسما گرﺩید تا ﺁﻥ ﺯماﻥ که کابل شاهاﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ به ناﻡ کابلستاﻥ یاﺩ کرﺩند. کابلستاﻥ برﺍﯼ چندین قرﻥ پیش ﻭ پس ﺍﺯ ﺩﻭﺭﻩ‌ﯼ مسیح، ﺍﺯ بامیاﻥ ﻭ کندهاﺭ ﺩﺭ ﻏرﺏ تا کوتل بوﻻﻥ ﻭ تماﻡ جنوﺏ ﺭﺍﺩﺭ بر می‌گرفت، که ﺍین خطه ﻭسیع به ﺩﻩ علاقه‌داری تقسیم بوﺩﻩ ﻭ شهرهاﯼ کابل، ﻏزنی، بامیاﻥ، ننگرهاﺭ، سوﺍﺕ، پشاﻭﺭ، ﺍپوکین، بنو ﻭ بولر ﺩﺭ بر می‌گرفته‌است.

ﺍﺯ تاﺭیخ یوناﻥ چنین برﺩﺍشت می‌شوﺩ که ﺍﺭتوسپانه یا کابل مرکزی عمده ﻭ ﺍصلی ﺩﺭ منطقه بوﺩﻩ، که پساﻥ ﺩﺭﺩﻭﺭﻩ‌ﯼ تسلط یوناﻥ، هرﺍﺕ که سکندﺭیه‌ﯼ ﺍفغان بوﺩ جاﯼ ﺁن‌رﺍ ﺍشغاﻝ کرﺩ که پسان‌ها (بعده) شاهزﺍﺩه گاﻥ هندﻭساﮎ ﺁن‌رﺍ باﺭ ﺩیگر ﺍحیا کرﺩند. تا ﺁن‌که ﺩﺭ عصر ﺯنبیلک‌شاﻩ ﻭﺯنبوﺭﮎ‌شاﻩ، لشکر عرﺏ بعد ﺍﺯ فتح برق‌آساﯼ ترکیه ﻭ ﺍیرﺍﻥ به ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ‌هاﯼ ﺍین شهر کوبی، شاهاﻥ ﻭ کابلیاﻥ برﺍﯼ ﺩفاﻉ، ﺩیوﺍﺭ بزﺭگی به ناﻡ شیرﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯناﯼ کوﻩ آسمایی یا آسه‌ماهی بنا کرﺩند که حکایت‌هاﯼ ﺁﻥ تا ﺍمرﻭﺯ سینه‌به‌سینه حفظ گرﺩیدﻩ. تاﺭیخ مصر به ﻭضاحت می‌نویسد که لشکر بزﺭﮒ ﺍسلاﻡ بعد ﺍﺯ فتح نیم جهاﻥ ﺩﺭ شیرﺩﺭﻭﺍﺯﻩ‌هاﯼ کابلستاﻥ به مرتبه بیست‌ﻭسه باﺭ شکست مطلق ﺩید تا ﺁن‌که به مرﻭﺭ ﺯماﻥ کابلیاﻥ خوﺩ به ﺩین ﺍسلاﻡ گرویدند.

کابل ﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯناﯼ تاﺭیخ، ﺩﺭ ﺍحساﺱ چکامه‌سرﺍیاﻥ، ﺩﺭ چشم تمدﻥ، ﺩﺭ قلب ﺁسی، ﺩﺭ خاﻃرﻩ‌هاﯼ ﺍشغال‌گرﺍﻥﻭ ﺩﺭ ﺍیماﻥ بسا مرﺩﻡ، شهر باﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﺩﺍﺭندﻩ‌ﯼ ﻭیژگی‌هاﯼ مقدﺱ بوﺩﻩ‌است. کابل ﺩﺭ ﻃوﻝ تاﺭیخ بارها ﺯیر تهاجم بیگانه قرﺍﺭ گرفت ﻭ به گشت‌هاﯼ متماﺩﯼ، ﻭیرﺍﻥ ﻭ ﺁباﺩ گرﺩید، تا بلاخرﻩ ﺩﺭ ساﻝ ۱۷۷۶ تسلط خاندﺍﻥ ﺩﺭﺍنی ﺩﺭ قلم‌رﻭ ﺍفغانستاﻥ جاگیر شد ﻭ تیموﺭشاﻩ پسر احمدشاه ابدالی، مرکز ﺍمپرﺍتوﺭﯼ خوﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ قندهار به کابل ﺍنتقاﻝ ﺩﺍﺩ که پس ﺍﺯﺁﻥ کابل تا ﺍمرﻭﺯ به صفت خانهٔ مشترﮎ ﻭ مرکز یگانه‌گی تماﻡ ﺍفغان‌ها پابرجا می‌باشد.

کابل در تاریخ

کابل شهری تاریخی و بسیار کهن است که حوادث روزگار رابسیار دیده و چون بر چهارراه تجارتی شرق و شمال و جنوب وغرب واقع شده است. در کتاب ریگ‌ود، نام کیسبها برای کابل استعمال شده و در آثار مورخان عهد اسکندر و در جغرافیای بطلمیوس از آن به نام قابوره و اورتوسپاته یاد گردیده است. در ادبیات پهلوی، نام این شهر کابل قید شده‌است، که نزدیک به تلفظ امروزی آن است. نام این شهر را کابول و کاوول و کاول نیز گفته‌اند. همچنان بعضی مورخین یونان آن را کابورا و کارورا نیز گفته‌اند. دیوارهای کابل که امروز نیز بقایای آن به سر کوه‌های شیردروازه و آسمایی دیده می‌شود از طرف شاهان کابل بنا شده‌بود تا در برابر هجوم‌های بزرگ بتوانند مقاومت کنند.

شهر کابل یکى از شهر هاى مشهور وباستانى افغانستان بشمار مى رود که در زمانه هاى مختلف تاریخ از حیثیت مرکزى بر خوردار بود، حدود و سرحد ات کابل در زمانه هاى مختلف یکسان نبوده، گاهى سرحدات آن وسعت پیدا مى کرد و گاهى هم محدود میگردید، در این مقاله کوتاه که در مورد کابل در مراحل مختلف تاریخ و در دوره هاى پادشاهان مختلف و همچنین در مورد وضع جغرافیائى فعلى کابل معلومات ارایه خواهد گردید.

کابل از قدیم الایام معبر فاتحین و مهاجمین بزرگ و مختلف دنیا واقع بوده است و نفوذ ملل مختلف هند، چین یونان، فارس، مغول را گرفته و از یکى به دیگر تحویل داده است.

کابل در دوره هاى تاریخ: کابل در زمانه هاى باستان:اگر نظرى به کتاب و آثار کهن بیندازیم مى بینیم که سر زمین زیباى کابل در ریگ ویدا کتاب باستانى آریائیان بنام کوبها ذکر شده. کتاب اویستا که به صورت تخمینى در حدود یکهزار سال قبل از میلاد بوجود آمده و به حیثت منبع معتبر تاریخ قدیم افغانستان و منطقه شناخته شده است نیز از کابل یاد آورى نموده است. اوستا از نظر جغرافیائى، تنها افغانستار را باولایات دور و پیش کوه هاى هندوکش در شانزده قطعه زمین میشناسد از قبیل بلخ (بخدى)، بدخشان (راغا)، مرو (مرو)، هرات (هریو)، حوزه هلمند (هراویتى)، ارغداب (هیتومنت)، حوزه سند (هپته هندو) و سغدیان

 (ماورا ء لنهر) وغیره. اوستا مردم این سر زمین را (آریا مینامند و کشور آنها را خاک آریا میخواند. هیلو کلس پادشاه یونان و باخترى در سال ١٣٥ ق م از شمال هندوکش و پایتخت قدیمى بلخ په جنوب هندوکش لغزید و کاپیسا مرکز دولت قرار گرفت.

دامنه این دولت بجانب شرق تا سند کشیده میشد. جانشینان هیلو کلس تا اواخر قرن اول قبل از میلاد به سلطنت یونان و باخترى دوام دادند. واقعاً نه تنها کابل بلکه تمام افغانستان در زمان سلطنت یونان و باخترى در منتهاى عروج و ترقى بوده است. میسو فوشه مى گوید شاهد این مطلب مسکوکات (د میتر سن) پادشاه یونانى بلخ در سال ١٩٠ قبل از میلاد است از سر یونانیان در افغانستان این قضیه مسلم میشود که شهر کابل در آن زمان موجود بوده، اما اینکه این شهر کى و از طرف کى ها اعمار شده است تا هنوز معلومات دقیق در دست نیست.

کابل در شاهنامه فردوسى: شاهنامه فردوسى که یک، منبع معلوماتى تاریخ قدیم افغانستان است، نه تنها در مورد واقعات تاریخ قدیم افغانستان معلومات میدهد بلکه در مورد جغرافیه افغانستان، ولایات افغانستان، وجنگ ها و حوادثى که در دوران ما قبل التاریخ در این سر زمین رخ داد معلومات میدهید. که در شاهنامه فردوسى در مورد کابل چندین جاى تذکراتى بعمل امد که این تذکرات را داکتر صاحب نظر مرادى در کتاب خود بنام (کابل در منابع ادبى و تاریخى) بیان نموده است که در اینجا نکات چندى آنرا عیناً نقل میکنیم: فردوسى در شاهنامه تاریخ آریانا را از آغاز تمدن ویرانى تا انقراض شاهنشاهى ساسانى به نظرم کشیده است، سرگذشت خاندان پاچاهى که بنام پیشدادیان ذکر شده نه تنها افسانه محض نبوده، بلکه تاریخ نشو و نما ها و تکامل نوع بشر و نژاد هاى قبل التاریخ بخصوص ظهور و ترقى نژاد آریائى را در روى زمین بازبان اسطوره نشان داده است.

کاربرد کابلستان و زابلستان در شاهنامه صرف براى انــــــتـــــظـــــام بخشیدن به هئیت شعرى (وزن، قافیه و آهنگ) نبوده، بلکه موقیعت جغرافیائى این دو شهر سبب گردیده که اگر حادثه اى در کابل بوقوع بپوندد، تاثیرات آنى خود را بالاى زابلستان بجا میگذارد. آنچه را که فردوسى راجع به موقیعت شهر ها هزار سال پیش از امروز چون بگرام (کاپیسا) جبل سراج، پنچشیر، کوهدامن، سکاوند (لوگر)، میدان شهر، قلات، قندهار، تا حدودسیستان مطرح نموده است، هنر باهمان مشخصات جغرافیائى خود باقى مانده است. در غرب شهر کابل ویرانه ها قلعه اى باقى است که مردم کابل آنجا را بنام (قلعه استفندیار) پهلوان شاهنامه یاد میکنند.

شاهنامه علیر غم تحقیقات گسترده ایکه در موردش انجام شده هنوز هم موارد ناشگافته و موخذهاى نایافته را چون خاکتوده هاى باستانى با رازو رمز هاى فراوان در خود دارد) کابل در زمان کوشانى ها: کابل بعد از زوال یونانیان تا ظهور اسلام مراحل مختلفى را در دوره هاى حکومات متعدد طى کرده است. بعد از شکست یونانیان سلسله بنام کوشان از طایقه تخارها در کابل و اطرف آن سلطنت بزرگى را تشکیل دادند و قسمت عمده هندوستان را مسخر نمودند که کابل تا قرن پنجم میلادى در تحت سلطنت کوشانى ها زنده گى کرده است.

کابل و پادشاهان یفتلى: بعد از سال ٤٢٥میلادى سلسله کوشانى ها به پایان رسیده و سلسله دیگرى از طایفه تخارى ها بنام یقتلى ها به قدرت رسید. یفتلى ها صفحات جنوب هندوکش و کابلستان را تصرف نموند. در این زمان کابل به حیث یک مرکز مهم دوره یفتلى ها بشمار مى رود. پادشاهى یفتلى ها تا سال ٥٦٦میلادى دوام نمود.

کابل و کابلشاهان: بعد از سال هاى ٥٦٦ میلادى یعنى بعد از سقوط یفتلى ها بر تخارستان مسلط شدند. در این زمان در کابل حکومت کابلشاهان مسلطا بود. کابلشاهان تا حدود فتوحات اسلام در کابل و در مناطق جنوب و شرقى هندوکش مسلط بودند. بالاخره در قرن نهم میلادى حکومت کابلشاهان توسط یعقوب لیث صفارى موسس صفارى ها از بین برده شد و کابل در ضمیمه ممالک اسلامى قرار گرفت.

کابل در زمان پاچاهى ظهیر الدین محمد بابر: ظهیر الدین محمد بابر یکى از شهزاده گان تیمورى پسر عمر شیخ حکمران اندیجان ماوراء النهر و کواسه امیر تیمور است.

 او در اندیجان به عمر ١١ سالگى بعد از وفات پدرش در سال ١٤٨٣ میلادى پاچا شد بعد از جنگ هاى متعدد در سال ١٥٠٥ میلادى کابل را متصرف شد و در سال ١٥٢٥ میلادى در دهلى حکومت گورگانى هند را ایجاد نمود. در زمان پاچاهى بابر کابل یکى از صوبه ها یا ولایات مشهور افغانستان بشمار مى رفت که تحت حکمروائى بابر قرار داشت. ظهیر الدین محمد بابر در اوایل قرن شانزدهم میلادى زمانى که کابل را گرفت او در کتاب معروف خود که بنام (توزک بابرى) یا (بابر نامه) یاد مى ګردد، در مورد کابل یا داشت هاى زیادى تحریر نموده است که در مورد حدود جغرافیائى کابل در بابر نامه چنین معلومات میدهد: (کابل را خداوند ج) به فضل خود برایم بخشش نموده است، کابل داراى چهار فصل است که بطرف شرق آن پیشاور و کاشغر و به طرف غرب آن کوهستان و به طرف شمال آن قندوز واندراب و به طرف جنوب آن بنو موقیعت دارد.

بابر در کتاب خود در مورد اقوام و زبان هاى که در کابل مردم صحبت مى کردند معلومات داده چنین مى نویسد: در کابل اقوام زیادى زنده گى دارند، در مناطق کوهستانى و دشت ها مردم ترکمن زنده گى میکنند و در مراکز شهر ها و قریه جات مردم تاجک زنده گى میکنند در بعضى قریه جات افغان ها زنده گى میکنند، در این کشور مردم به زبان هاى عربى، فارسی، ترکى، مغل، هندى، پشتو، پراچى، تکیرى، پشه ئى و لمغانى صحبت مینایند.

کابل در زمان معاصر: تیمور شاه پسر احمد شاه بابا در سال ١٧٧٣ م بعد از مرگ پدرش پادشاه افغانستان شد تا این زمان پایتخت افغانستان شهر قندهار بود، وى پایتخت کشور را از کندهار به کابل انتقال داد، از آن زمان تا امروز شهر کابل پایتخت افغانستان.منابع: ویکی پدی، شهر کابل در مراحل مختلف تاریخ- رحیم بختانى خدمتگارو...

 دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

غزنی پایتخت خراسان بزرگ در دوره سلطان محمود غزنوی

افغانستان کشوری است با نمای فرهنگی و تاریخی بیش از پنج هزار سال که بطور منظم حیات بشری در آن استمرار داشته است. این سرزمین در دوره قبل و بعد از اسلام مهد تمدن و علم و اندیشه بوده است. پژوهشگر آمریکایی ” لوئی دوپری قدامت تمدن انسانی را در این سرزمین با استناد آثار بدست آمده تا پنج هزار سال قبل از میلاد رقم زده است و گفته است تاریخ همزاد با مهاجرت آریائی ها در حدود دو هزار سال قبل از میلاد مسیح از همین نقطه آغاز می شود. اولین بار قبائل آرین در این سرزمین ساختار حکومتی را بنیان گذاشتند. پیشدادیان یکی از مشهورترین سلسله اقوام آریایی در بلخ یا باکتریای قدیم شهر نشینی را رایج و آنرا وسعت بخشید.

کیقباد موسس سلسله کیانیان حکمرانی مقتدری ایجاد کرد و بعد از او دودمان اسپه که سوارکاران بسیار ماهر و جنگجویانی دلیر بودند به قدرت رسیدند. تاریخ مدون افغانستان با دودمان هخامنشی شروع می شود. بنابراین سال ۵۵۰ قبل از میلاد آغاز دوره تاریخی مستند افغانستان است. نام افغانستان، هرچند از لحاظ کاربرد سیاسی آن جدید است؛ اما این سرزمین کهن بوده و طی قرون متمادی با حدود مختلف به‌نام‌های گوناگون یاد شده‌است، که مهم‌ترین آنها آریان، خراسان و افغانستان است. دائرةالمعارف آریانا می‌نویسد- کشوری که در تاریخ معاصر جهان به نام افغانستان یاد می‌شود، در قرون وسطی قسمتی از خراسان و در عهد باستان قسمتی از آریانا بوده‌است.

غزنه، غزنین و غزنی سه شکل یک کلمه اند که مورخین و جغرافی دانان قدیم آن را به صورت های مختلف سه شکل ذکر شده نوشته اند.در تقویم البلدان که مولف آن ابوالفدا است نام این شهر را غزنه ذکر نموده است اگرچه مورخ مشهور ابوالفضل بیهقی نویسنده کتاب تاریخ مسعودی نام این شهر را به صورت غزنین نوشته اما به مرور زمان این شهر شکل ملفوض غزنی را برای خود اختیار کرده است.

مردمان غزنی از نگاه نژادی اصلیتاً از نژاد آریایی هستند هرچند که بعضی ها غزنین را کلمه ترکیبی از غز (طایفه ای از ترکان) و نین " (یعنی محل اقامت) می دانند و مردم غزنی را مربوط به اقوام ترک می پندارند اما اینگونه نیست و مردم بومی غزنی از نژاد اصیل آریایی می باشند.در این ولایت سه قومیت ساکن هستند که عبارت اند از تاجیک ه، هزاره ها و پشتون ها.

این شهر در افق دانش و فرهنگ جهان تاب این مرز و بوم هزاران گل های از بوستان علم و ادب بشگفته ای چون مورخ شهیر ابوالفضل بیهقی، دبیر با تدبیر ابونصر مشکان، دانشمند نامدار ابوریحان بیرونی، سخن سرای ادب پارسی و عارف والا مقام سنایی غزنوی، حماسه سرای معروف و بزرگ فردوسی، عارفانی همچون شیخ رضی الدین علی لالا غزنوی، شمس العارفین، سید حسن علوی غزنوی، شیخ اجل سرزری و صدها شاعر و نویسنده و عارف دیگر را در دامان خود پرورانده است.

 این شهر در سال های پایانی سلطنت محمود مرکز قلمرویی به وسعت ری تا هند و خوارزم تا سیستان بود و کاخ و باغ های فراوانی داشت.در مورد وجه تسمیه آن به نظر می رسد که غزنه معّرب و اندکی تغییر شکل یافته گنجه باشد. لفظ غزنین هم به اعتقاد برخی تثنیه همان غزنه است.

از آن همه باغ، محله و میدان که بیهقی بار ها در کتابش یادها نموده دیگر در غزنی خبری نیست و فقط دو موضع به اعتبار دو قبر یکی مربوط به سلطان محمود و دیگری متعلق به سبکتکین که به ترتیب در باغ پیروزی و محله افغان شال مدفون گردیده بودند قابل شناختند.آرامگاه سبکتکین بنایی ساده و محقّر است که دارای سنگ نوشته ای قدیمی است اما بقعه سلطان محمود و باغ آن که امروزه روضه نامیده می شود و زیارتگاه مردم است بر طبق گفته معمّرین در زمان پادشاهی امیر حبیب الله (سیزده نوزده – سیزده سی وهفت - ق) اعمار گردیده است.بعد از مرگ سلطان محمود (چهارصدوبیست ویک هجری قمری) میان دو پسر او- یعنی محمد و مسعود-بر سر حکومت اختلاف افتاد.این کش مکش پس از چند ماه با پیروزی مسعود پایان پذیرفت اما آشفتگی و نابسامانی در حکومت غزنوی تمام نشد.

مسعود فکر می کرد که کارگزاران پدرش از به حکومت رسیدن وی چندان خشنود نیستند و از سر ناچاری حکومت او را پذیرفته اند از این رو در صدد کنار گذاشتن آن ها برآمد.بر اساس نوشته ی تاریخ بیهقی که مهم ترین متن تاریخی مربوط به دوره ی فرمان روایی سلطان مسعود غزنوی است-در این زمان کارگزاران حکومت غزنوی به دو دسته ی مخالف هم تقسیم می شدند.یکی پدریان یعنی کسانی که منصوب سلطان محمود بودند و دیگری پسریان یعنی هواداران مسعود.از جمله پدریانی که مسعود به سختی با او رفتار کرد، خواجه ابوعلی میکال معروف به حسنک وزیر بود.مسعود که می دانست حسنک از موقعیت سیاسی و اجتماعی برجسته ای برخوردار است، وی را به انحراف مذهبی متهم کرد.مسعود با این کاره، خود را از داشتن مشاوران و کارگزاران باتجربه محروم ساخت و از اعتبار حکومت غزنوی در میان مردم کاست.مسعود غزنوی نیز حمله به هند را ادامه داد اما اصرار او در این زمینه در نهایت به زیان حکومت غزنوی تمام شد زیرا دیگر از ثروت های افسانه ای هند که بخشی از آن تأمین کننده ی مخارج سپاه و دربار غزنوی بود، خبری نبود.

در نتیجه، بار سنگین هزینه ها بر دوش مردم گذاشته شد.این وضع موجب بیزاری مردم به ویژه اهالی خراسان از غزنویان شد.از سوی دیگر، توجه بیش از حدّ سلطان مسعود به هند موجب شد که از قدرت یافتن قبایل سلجوقی در خراسان غافل بماند.پس از مرگ مسعود فرمان روایی غزنویان به قسمتی از غرب هند به مرکزیت لاهور محدود شد.

سرانجام در قرن ششم هجری، غوریان آخرین بقایای حکومت غزنوی را از بین بردند.غوریان یکی از خاندان های با نفوذ در منطقه کوهستانی غور در افغانستان امروزی بودند.

این شهر که تقریباً هیچ سیاح و جغرافیا نویسی فرصت دیدار و توصیف آن را در زمان غزنویان نیافته بود، حدود صدوبیست سال پس از مرگ سلطان محمود (در سال پنجصدوچهل وسه) چنان توسّط علاءالدین حسین غوری ویران و به خاک و خون کشیده شد که از آن پس علاءالدین به جهانسوز شهرت یافت. اکنون شهر کهنه غزنی در شمال شهر نو موقعیت دارد و در آن بالاحصاری به چشم می خورد همچنین دورادور شهر آثار خندق قدیمی و بزرگی دیده می شود.متأسفانه از دوران حکومت دودمان سبکتکین، فقط و فقط دو مناره نصفه و نیمه یکی از دوران بهرام شاه (پنجصدوپانزده –پنجصدوبیست وپنج - ق) و دیگری در روزگار مسعود بن ابراهیم (پنجصد - ق) باقی مانده است. در این اواخر (حدود سی سال قبل) بقایایی از قصر مسعود سوم نیز از زیر خاک بیرون کشیده شد. اسکندر مقدونی در فتوحات آریانا از اراکوزیا (قندهار) از سرزمین غزنه نیز عبور کرده و اسکندریه ای در این شهر بنا نمود اما با مخالفت مردم بومی این محل متحمل تلفات سنگینی گردید. غزنه قبل از اسلام بخصوص در دوران کوشانی ها پیرو آئین بودایی بوده که بقایای عناصر (گریگوبودیک) معبد شابهار (تپه سردار) شاهد این مدعاست.

 مقبره حضرت حکیم سنایی غزنوی شاعر و عارف بزرگ در شهر غزنی که زیارتگاه اهالی غزنی و ولایات دیگر میباشد در روز های سه شنبه جوش و خروش خاصی دارد.گفتنی است که پادشاه روم نیز به وصیت خودش در این محل به خاک سپرده شده است. از اماکن دیگر این منطقه خرابه های شال و شالنج است. کلمه ی شال در زبان سانسگریت به مفهوم مکان مقدس یا پناهگاه زائرین است که شالنج (شالیز) روستا موجود دارای همین مفهوم میباشد حکیم سنائی رحمه اله علیه میفرماید:

میزبان بودند دو عالم دو یوسف را به دو قحط

یوسف غزنی بدین یوسف مصری به نان

بود بتخانه گروهی ساختند بیت الحرام

بود بدعت جای قومی بقعه شالنگیان

به هر حال سرزمین غزنه در دوره آریائی ها از لحاظ بازرگانی مقام نخست را داشته به قول مورخان راه دوم تجارت افغانستان از شرق غزنه به ولایت پکتیا و از آنجا به سرزمین کنونی پنجاب میرسید. غزنه "گازاکه" به معنی خزانه بقول (گنگهم) از مستحکمترین بلاد شرق و به قول نانوس یونانی سرزمین بنیان المرصوص (تسخیر ناپذیر) است.

ابن جوقل این شهر را معبر و گذرگاه هند با دو مرکز کابل و بامیان میداند.مولف حدود العالم در مورد غزنه میگوید: (غزنه شهریست بر کوه نهاده و با نعمت و جای بازرگانان و با خواسته های بسیار) و بشاری می نویسد این شهر را چهار در بودی؛ در بامیان؛ در سیستان (دروازه کنک) ؛ در شنیز (دروازه ای میری) .در گردیز (دروازه بازار یا دروازه ای باز راه) پس می توان به حق حکم کرد که غزنه این شهر سلاطین آل ناصر؛ این بلاد عالمان؛ شاعران و صوفیان نه فقط در هزار سال پیش بلکه در پیش از اسلام نیز دارای نام و نشان و شهرتی بوده است هر چند نام غزنه با نام محمود پیوند ناگسستنی خورده است.

 اماکن تاریخی

باقیمانده ارگ غزنین

بقایای قصر سلطان مسعود سوم

دو مناره ی ستاره شکلی (باقیمانده مسجد بهرام شاه - پنجصد وپانزده - پنجصدوبیست ودو- پنجصد وپانزده- ق) و مسعود بن ابراهیم (پنجصد – ق)

تپه سردار

بالا حصار

آرامگاه ها و زیارتگاه ها

مقبره حکیم سنایی غزنوی

مقبره ابوریحان بیرونی

مقبره فرخی سیستانی

مقبره سلطان محمود غزنوی

مقبره سبکتگین (پدر سلطان محمود)

مقبره شمس العارفین

مقبره خواجه بلغار ولی

مقبره شیخ اجل سرزری

مقبره سید حسن علوی غزنوی

مقبره بهلول دانا

مقبره علی لالا غزنوی

مقبره سلطان عبدالرزاق

اماکن تفریحی و دیدنی

خواجه بلغار (آب درمانی)

جنگل باغ

پارک حکیم سنایی

منابع آب و بندها

دریای سرده

آب ایستاده

بنده سرده

بند سلطان

بند پلتو

بند زنه خان

بند یوسف خیل.

نامهای قدیمی این شهر باستانی به روایت از بطلیموس (گزنگ) است که معنی خزانه وگنج را می دهد.بعضی میگویند که در نواحی آب استاده مقرغزنی (بین کابلستان و زابلستان) یک نوع گیاه مخصوص میرویده که آنراگز مینامیدند و در وقت رستم و اسفندیار به گزنین مشهور شد که بعدها به غزنین تغیر یافت. باستان شناس بنام (وایدیم ماسون) رشته تاریخی این ولایت را دههزار سال نگاشته است وبه گفته (گننگم) از مستحکم ترین بلاد شرقی و خیلی مصون ونام آن را (گازاکه) گرفته است که در زبان پارسی قدیم به معنی خزانه میباشد که اینوس (سه صد) میلادی و نانوس (پنجصد) میلادی این سرزمین را غیر قابل تسخیر خوانده است وابو عبدالله یاقوت حموی غزنی را غزنین آورده، (هوان تسنگ) زایر چینای جغرافیه نویس عهد عتیق در نتیجه باز دیدش غزنی را بنام (تسوTisso) (کوkou) (تهtha) یاد کرده و ساحه آن را (هفت هزار) لی میداند که هر لی نیم کیلومتر است از نظر زایر غزنی قبل از اسلام مدت (هفت) قرن یعنی از دوم الی هشتم میلادی آباد و مرکز اداری بوده که هوشوکای یکی از پادشاهان کوشانی پایه گذاری کرده و در وقت هارون الرشید که از جمله خلفای عباسی بود بوسیله هارون الرشیدو فضل بن یحی و ابراهیم نابود گردید مورخین عرب این منطقه را (ختزه) نامیده اند که مسلما همین غزنه کنونی است.

قدیم ترین نام غزنه اویستا بنام (کخره) سیزدهمین منطقه خوب است که علاقه ککرک غزنی تا حال این نام را نگاه داشته است (پروفیسور امیل بنونست) زبن شناس فرانسوی در این راستاعقیده دارد که شاید کلمه غزنه همان گانزاک باشد اما در تحقیقات اخیر روشن شده که در پارچه های سغدی گزنک یافته شده است که معنی خزانه را میدهد مورخین عرب گاهی آنرا (غزنه، غزنی، غزنین) نوشته که در حقیقت ریشه اصلی آن کلمه گنجک یا غنزک می توان بود طور که گفته میشود تاریخ غزنی به ده هزار سال میرسد شاید نام های مختلف را سپری کرده باشد مولف تاریخ سیستان گفته است که غزنی را ملک الدنیا یعقوب بن لیث صفاری آباد کرده است درباره نام وتاریخ غزنه روایات مختلف وجود دارد.

پیشاور، جاده ی بسوی شبه قاره هند

کنیشک، پادشاه کوشانی، پیشاور را پایتخت خود قرار دارد و در این شهر نیایشگاهی همراه با تندیسی به طول ۱۵۰ فوت ساخت که در روزگار خود بنایی مهم بود. دودمان پهلوها که نیرویشان به آن سوی مرزهای هند گسترش یافت و دولتی اشکانی– سکایی را به وجود آوردند در زمان پادشاهی به نام گُندُفَر یعنی در نیمهٔ نخست قرن اول میلادی قلمرو خود را در آن سوی سند تا پنجاب و پیشاور وسعت دادند. یک لوحِ سنگی نیز که نام گندفر بر روی آن حکاکی شده اخیراً در ویرانه‌های محله بوداییان در خارج از شهر پیشاور کشف شده‌است.

در آغاز بنیادش در دوره کوشانی‌ها نام آن به گونه پوروشاپورا تلفظ می‌شد و از همان آغاز از کانون‌های مهم تجارتی در جاده ابریشم و همچنین چهارراهی برای گذر فرهنگ شبه قاره هند به آسیای میانه بوده‌است. پایتخت تابستانی پادشاهان کوشانی در «کاپیچی» (کاپیسا یا بگرام) و کابل و پایتخت زمستانی آنان شهر پیشاور بوده‌است. کانیشک، پادشاه کوشانی، پیشاور را پایتخت خود قرار دارد و در این شهر نیایشگاهی همراه با تندیسی به طول ۱۵۰ فوت ساخت که در روزگار خود بنایی مهم بود.

منطقهٔ پیشاور از روزگاران باستان از زیستگاه‌های آریاییان بوده‌است. قوم پشتون، که امروز در پیشاور در اکثریت هستند از هزارهٔ یکم پیش از میلاد از کوه‌های سلیمان در بلوچستان به این منطقه کوچیدند. شهر پیشاور در دوران غزنوی از نقاط ارتباطی مهم بود.

در ۵۷۵ مُعزالدین محمدِسام غوری پیشاور را تسخیر کرد. کمتر از پنجاه سال بعد، چنگیزخان به پیشاور حمله برد و آنجا را ویران ساخت. پیشاور در ۱۱۶۰ به تصرف احمدشاه دُرّانی درآمد. در سدهٔ سیزدهم سیک‌های پنجاب آن را تسخیر کردند و در ۱۲۶۵/ ۱۸۴۹ به تصرف بریتانیا درآمد و تا تأسیس ایالت مرزی شمال غربی جزو پنجاب بود.

پیشاوَر (در زبان پشتو: پښور، در اردو: پشاور) پایتخت مرزی شمال غربی کشور پاکستان است. شهر پیشاور در کناره گردنه معروف خیبر قرار دارد و مرکز بازرگانی، سیاسی و فرهنگی مناطق مرزی و پشتون‌نشین پاکستان بشمار می‌آید. شهر پیشاور با قدمتی طولانی و باستانی، حدود ۲۰ کیلومتر طول و ۱۰ کیلومتر عرض از جمله شهرهای مهم پاکستان می‌باشد. فاصله این شهر تا پایتخت ۱۷۰ کیلومتر می‌باشد. پیشاور به شهر گل‌ها نیز معروف است و در هر چهار فصل سرسبز و دارای گل‌های متنوع است. این شهر دردهانه ورودی دره خیبر که شاهراه قدیمی ارتباط آسیای میانه به شبه قاره هند است واقع شده‌است. شهر پیشاور از دو بخش قدیمی و امروزی تشکیل شده‌است.

 بخش قدیمی آن که دارای ۲۰ دروازه و به سبک شهرهای پرجمعیت آسیای میانه ساخته شده خانه‌هایی از خشت با کوچه‌های تنگ و پرپیچ و خم دارد. بخش نوساز شهر که در واقع یک منطقهٔ نظامی است، دارای خانه‌هایی بزرگ و خیابان‌هایی منظم و پردرخت است و تأسیساتی متعلق به نیروی هوایی اردوی پاکستان در آن قرار دارد.

نفوس پیشاور از دو گروه عمدهٔ قومی پشتوها ــ که‌اکثریت شهر را تشکیل می‌دهند ــ و پیشاوریها ــ که از مردمان بومی این منطقه هستند ــ تشکیل شده‌است. افزون بر این دو گروه قومی، اقوام تاجیک، هزاره و همچنین کولی‌ها نیز در این شهر به سر می‌برند.

بیشتر مردم این شهر به زبان پشتو سخن می‌گویند؛ در عین حال، زبان‌های فارسی، هندکو، پنجابی و اردو نیز در پیشاور گویشورانی دارد. فاصلهٔ پیشاور تا گذرگاه مرزی تورخم چهل و پنج کیلومتر و از شهرک مرزی تورخم تا کابل، دوصد و بیست و چهار کیلومتر است. روزانه صدها افغان و ده‌ها کارگر پاکستانی در بزرگراه پیشاور- کابل، رفت و آمد می‌کنند. «باغ شاهی»، موزیم، کلیسای کاتولیک و پوهنتون پیشاور از جمله مناطق دیدنی این شهر به شمار می‌رود. کالج اسلامی پیشاور در سال ۱۹۱۳ میلادی ایجاد شد که در بعدها به پوهنتون پیشاور تحول یافت.

 از بزرگان قدیم این شهر می‌توان به ادیب پیشاوری اشاره کرد. امروزپیشاور از مراکز انتشار کتاب به زبان پارسی دری در خارج از افغانستان است. تمرکز انتشارات کتب پارسی بیشتر در بازار قصه‌خوانی است و بیشتر توسط پشتون‌های شیعه صورت می‌گیرد. بازار قصه‌خوانی که از شلوغ‌ترین مناطق پیشاور است، محله‌های زیادی دارد و یکی از این محلات، شیعه‌نشین است. در گذشته قصه‌خوان‌های حرفه‌ای در کاروان‌سراها و قهوه‌خانه‌های این محله از شاهنامه و حماسه هندی ماهابهاراتا داستان‌های شورانگیزی را روایت می‌کردند و در همین جا اخبار و شایعات شهر و کشور رد و بدل می‌شد. باشندگان این بازار عمدتا بازرگانان و مشتریان پاکستانی و هندی و پشتون و مهاجران از افغانستان هستند که پای خانه ها وکافی ه، تیکه‌کبابی‌ها و چپلی‌کبابی‌ها و دکه‌های قدیمی خشکبار و غرفه‌های مدرن پوشاک و لوازم زنده گی را پر کرده‌اند.

ادیب پیشاوری: با شروع جنگ جهانی اول و شرکت جاپان در جنگ به نفع فرانسه و انگلستان وآمریکا وروسیه، ادیب، خطاب به انگلستان، آن گاه که در چنگ اردوی آلمان محصور شده بود و سعی داشت تا نیروهای آمریکایی، جاپانی و چینی را سپر بلای خود سازد، چنین سروده است:

فلک را به تو دل پر از کین بود

رخش بر تو از خشم پرچین بود

ندانی برون از دلش کینه کرد

وگر آمریکت بود پایمرد

بنزد اید از چهره چرخ، چین

نه سرهنگ جاپان نه ارتنگ چین

اگر حمیتی داشت جاپان و چین

نبودی تو را ویژه خاور زمین

ادیب پیشاوری، « استعمار انگلیس را در عصر خویش، «دشمن اصلی» امت اسلام می دانست»، لذا در مذمت انگلستان و استعمار آن چنین سروده است:

چو من از جوانان ایران به یاد

بیارم، بر آرم ز دل سرد باد...

چه بسیار پُر کاخ آباد جای

کنون بوم آنجاست نغمه سرای

زن و مرد از دهکده کرده کوچ

شکم از خورش تی تن از جامه لوچ

پر از کودک و بیوه، بازار و تیم

در آغوش هر جفت مرده یتیم

مگو روس، کاین فتنه انگریز کرد

همه کار، این فتنه انگیز کرد

وی، سیاست خارجی انگلستان را سیاستی می دانست که مکر و افسون در تار و پود آن بود و لذا آن را برای شرقیان دیر فهم تر و فریبنده تر و خطرسازتر می دانست:

رانده در بحر سیاست کشتیئی کش بادبان

از خداع و لنگرش عشوه فریبش ناخداست

وی در دیوان اشعارش و قیصرنامه، اشعار بسیاری در وصف شومی و پلیدی استعمار انگلیس و پیچیدگی و ظرافت سیاست انگلستان سروده است، گویی ادیب با این اشعار به سیاست مداران ایران و جهان اسلام، هشدار می دهد، از جمله این اشعار وصف انگلیس به لاک پشت است:

مگر دیده باشی تو ای خوش سرود

کَشَف بر کنار آمده ز آب رود

گهی سر به نای گلو در کشد

دگر باره بیرون چو اژدر کشد

بدینگونه بر، خوی اهریمن است

سراندر زن و باز ببرون زن است

چو سر در کشد کینه سازی کند

چو سر بر کشد تُرکتازی کند

ادیب در قیصرنامه درباره سیاست استعماری انگلستان می نویسد:

طمع کرده بُد دشمنِ بدسگال

که بشکسته پر باد و برکنده بال!

که تا گیج و مکران و کرمان خورد

رهِ آهن آنجا ز عمّان برد

به کام اندرش بود کوچ و بلوچ

گواراتر از شربت آبلوچ

حصاری کند بهر هندوستان

به کام دل و شادی دوستان

ز شش سوی افغان کند باره ای

که ماند چو کودک به گهواره ای...

به جای دگر گر بود روزگار

بگویم به توفیق پروردگار

از آن جادوئیها که انگیخت او

بسا عقد پروین که بگسیخت او

ز هم بگسلانید سر رشته ها

به خرمن در، آذر ز دو کشته ها

گروهی ندانسته انجام کار

فتادند در یکدگر گرگ وار.

با آغاز جنگ جهانی اول در هزارونوصدوچهارده میلادی ندای قیام سر داد و با قصایدی شورانگیز که به زبان پارسی و عربی می سرود، تُرک و تاجیک و هند و افغان را به پیکار سخت در جبهه واحد، بر ضد استعمار فرا خواند. منظومه حماسی قیصرنامه او، مثنوی بلندی شامل چهارده هزار بیت در شرح جنگ های ارتش آلمان با متفقین در جنگ جهانی اول است. در این منظومه وی به نکوهش روسیه، فرانسه و آمریکا و افشای دسیسه های انگلستان، بهره گیری از فرصت حساس جنگ جهانی برای پایان دادن به نفوذ سلطه استعمار و بالاخره ملامت شدید کسانی که با بیگانگان بیعت کرده بودند پرداخته است. ادیب پیشاوری صبح دوشنبه سه صفر هزاروسه صدوچهل ونو هجری قمری دعوت حق را لبیک گفت. ادیب، شاعری بود که درون مایه شعرش را «رسیدن به کمال و تعالی» شکل داده بود. شاعری که دغدغه اش، گذشت از عالم خاکی، رسوخ به عالم غیبی بود. شعر او انسان را از ظواهر امور فراتر می برد و به تفکر در بطن وجود فرا می خواند. تفکّر در مسائل اساسی ای که تبیین درست آنه، نیاز هر انسان طالب کمال و رسیدن به قرب الی الله است. بنابراین وی انسان را «پدرانه» به نگریستن در اصل ذات خود می خواند و این نگریستن را سرچشمه شوق نیاز به کمال و تعالی می داند. سپس، برای رسیدن به کمال و تعالی، مسیر و مراحلی را بیان می کند که بدون طی این مراحل، رسیدن به تعالی ممکن نیست. وی نخستین مرحله کمال را «معرفت و ایمان به ذات باری تعالی» می داند که رسیدن به این معرفت، نیازمند سیر در دو عالم آفاقی و انفسی است.

سیر در عالم آفاق، سیری معنوی است که به وسیله آن انسان، با تدبر و تأمل، در اجزای هستی می نگرد و در می یابد که تمامی جهان و هر آن چه در آن است صانعی دارد که دست تدبیر و رحمت او آفرینش گر همه زیبایی های عالم است، بنابراین باید با نگاه حکیمانه و عبرت بین به همه چیز نگریست. مطالعه و تفکر درباره آسمان و زمین و دیدن آیات خداوند در جهان که در اصطلاح آن ر، سیر آفاقی می خوانند یکی از پایه های ایمان است؛ ایمان به اراده فعالِ قاهر و حکیمی که همه این ظرافت ها و صناعت های شگرف را خلق کرده و لحظه به لحظه به موجودات دوام و بقا یا ممات و فنا می بخشد و هر چه هست از اوست. سیر انفسی، یکی دیگر از پایه های معرفت و ایمان است. از نظر ادیب، تنها آفاق طبیعت و پهنه خاک و افلاک نیست که در بر دارنده نشانه های صنع خداست، بلکه در وجود آدمی نیز صد جلوه لطف و قهر خداوند، آشکار و محسوس است. در جسم و روح انسان، شگفتی هایی است که سیر انفسی اش می خوانند.

ادیب، برای رهایی از سلطه نفس راه هایی ارائه می دهد که یکی از این راه ها «تحصیل علم و دانش اندوزی» است که به انسان کمک می کند تا از سلطه نفس خارج شود:

... اگر پرّ دانش نبودی مرا

جهان همچو شاهین ربودی مرا

بزرگی به دانش همی خواستم

روان را به دانش بیاراستم

چو شد حکمت و فضل نخجیر من

همان گشت بر پای زنجیر من...

زدودن صفات رذیله از وجود خود یکی دیگر از راه های رهایی از سلطه نفس است. ادیب دنیا را «گنده پیر گوژ پشتی» می داند که برای فریفتن انسان ه، خود را آراسته و با هزاران دام بر سر راه انسان ها نشسته است تا آنها را به اسارت خود در آورد. ادیب، ضمن بیان بی اعتباری دنیا و ناپایداری ثروت های آن، به همه سفارش می کند که خود را از اسارت کالبد خاکی رها سازند چرا که جان سماوی شایسته اسارت جسم خاکی نیست.

شعر ادیب، علاوه بر آن که در بردارنده مبانی افکار وی است بر اساس همین مبانی به بیان ویژگی های شایسته و ناشایسته حاکم سیاسی می پردازد و بر اساس این مبانی به نوعی بازسازی در عرصه سیاست دست می زند. وی با ذکر ویژگی های رفتاری نامطلوب یک حاکم سیاسی، زبان به اندرز و هشدار به حاکمان سیاسی گشوده است.

از جمله ویژگی های ناشایست حاکم سیاسی از نگاه ادیب، کبر و نخوت به زیردستان است. وی به حاکمان سیاسی توصیه می کند تا از نخوت و تکبر بپرهیزند؛ چرا که فردی که دچار نخوت و تکبر است جز با مرگ از آن خلاصی نمی یابد. وی، کبر و نخوت را صفت زشتی می داند که اگر حاکمان سیاسی آلوده آن گردند به صفات زشت دیگری نیز دچار می گردند. از جمله این صفات نکوهیده «پنهان شدن از چشم مردم و گماشتن حاجب و دربان و در بستن به روی خلق» است. از دیگر صفات زشتی که زاییده کبر و نخوت است، «وا داشتن مردم به تعظیم و رکوع خویش» است. سپس به حاکم سیاسی چنین هشدار می دهد:

شه را چو یار گشت فرومایه

حشمت به جا نَمانَد و جاه و فرّ

از پای بست مُلک شود ویران

دل داد شه چو با می و رامشگر

از علم و عدل کار چو بر بندی

مانا تویی چو کسری و اسکندر

گویی ادیب دانسته است که کبر و نخوت حاکم سیاسی موجب می گردد تا افراد شایسته از اطراف حاکم سیاسی پراکنده گردند و افراد تملق گو و آراسته به نیرنگ و دروغ و فرومایه، در عرصه سیاست وارد گردند. «حرص و آز، از دیگر صفات نامطلوبی است که ادیب برای حاکم سیاسی بر می شمرد، لذا حاکمان سیاسی را از آن بر حذر داشته است. سپس به حاکم سیاسی اندرز می دهد که:

به دست و دل آزاده خو باش تو

شه و شاهزاده به خو باش تو

مه آسمان بر نیاید ز چاه

جهان بنده را چون توان خواند شاه؟!

قیصرنامه، سرشار از نکوهش حاکمان سیاسی آزمند است که وظیفه تأمین امنیت و آسایش مردم را به عهده دارند، ولی با افتادن در گرداب آزمندی، به زورگویی و ظلم به مردم می پردازند.

از دیگر ویژگی های ناشایست حاکم سیاسی «خشم و غضب» است که از مهم ترین عوامل ظلم و بیداد است. بیداد و ظلم به رعیت از دیگر ویژگی های ناشایست حاکم سیاسی است که ادیب در شعرش از آن سخن گفته است.

ویژگی های شایسته حاکم سیاسی

«عدالت و دادگری» یکی از ویژگی های شایسته ای است که حاکم سیاسی باید به آن آراسته باشد؛ چرا که رفاه و آسایش مردم در گرو عدالت و اعتدال است و خداوند به عدالت و احسان فرمان داده و لذا اجرای عدالت شرط لازم حکومت حاکمان است. حاکم سیاسی، هم چنین باید دارای نفس پاک و مهذّب باشد؛ چرا که عدالت در شخصی پرورش می یابد که نفسی مهار شده داشته باشد و حکم به حجت شرعی براند:

بی حجت یزدانی گیرنده باج و ساو

اهریمن و رهزن دان اندر همه ادیان

لذا حاکمان باید هوای نفس خود را به نیروی تهذیب تعدیل کنند و به تحصیل دانش و دین بپردازند.

بنابراین حاکم سیاسی باید اهل علم و دانش و دین باشد، لذا ادیب بر «هنر و فرزانگی حاکم سیاسی» به منزله مهم ترین و ضروری ترین ویژگی حکام، تأکید می کند.

ادیب، علت تسلط انگلستان بر هند را «بی دانشی و حکومت حاکمان نادان و غافل هند» می داند.

سپس به حاکمان سیاسی هشدار می دهد که اگر از مبارزه با دشمن فرار کنند دشمن بر آنان تسلط خواهد یافت.

ادیب، در روزگاری می زیست که استعمار بر اکثر جوامع مسلمان دست اندازی کرده بود و در چنین زمانه ای، وی وجود یک حاکم شجاع و با صلابت را که جرئت ستیز با دشمن سلطه جوی را دارد از وجود یک حاکم عادل، اما ترسو، بهتر می داند. وی در شعرش سعی کرده تا چهره حاکم سیاسی مطلوب را به تصویر کشد بنابراین به ذکر اوصاف پیشوای مصلح و شایسته پرداخته است:

نادری با آتشین جاروب روبنده ی خسان

که نگردد گِردِ عزمش وَهمِ دون را طایری

بر میانش روز و شب بسته چو دو پیکر کمر

در یمینش خنجری در چپ ز بدخواهان سری

روح قدسش در دمیده جان عِلوی در بدن

چون گرفت از اعتدال چار گوهر عنصری

حافظ ارکان ملّت با سیاست های نیک

خشم و کین را رافضیّ و عقل و دین را مؤثری...

ادیب، یکی از مهم ترین شیوه های اصلاح حکومت را اقدام خود مردم به اصلاح خویش می داند و لذا معتقد است که مردم نوعاً سزاوار حکومتی هستند که دارند و خداوند آن چه دهد به شایستگی می دهد.

ادیب، از تاریخ گذشتگان اطلاعی شایان داشت. به دیده ادیب شاهان، کمتر سابقه ای خوب از خود به جای گذارده اند و در کارنامه شاهان و وزیران سیاهی و تعفن و تفرعن بیشتر است تا پاکی و طهارت و خدمت. وی حکومت بر خلق را موهبتی الهی می داند که شکر این نعمت، عدل و داد بر زیردستان است، اما در میان ارباب قدرت کمتر کسی یافت شده است که چنان که باید شکر این موهبت گذارد و سپاس این نعمت به جا گذارد.

نیشاپور ابر شهری خراسان

جایگاه، علمی وفرهنگی نیشابور به قدری درخشان بوده که تقریبا تمامی مورخین وسفرنامه نویسان از این شهر نام برده واز آن به نیکی یادکرده اند. از نیشابور دوران پیش از اسلام واسلامی توصیفهای بسیار زیادی توسط مورخین شده وبخاطر اهمیت وشکوه با شهرهای مهم آن زمان (مانند بلخ، بغداد، قاهره، دمشق...) مقایسه کرده اند.

نام نیشابور یا نشاپور در كهن‏ترین دفتر اوستا به گونه ریونت آمده است كه به معنى «دارنده جلال و شكوه »است، كه تاكنون بخشى از نیشابور به نام ریوند خوانده مى‏شود.از این نام در شاهنامه به نام «ریونیز »یاد شده است نقل به اختصار. در بندهش نام نیشابور به گونه اپرشهر آمده است. نام نشابور در نامه پهلوى به گونه نیوشاهپوهر آمده است و در آن آمده است كه: نیشاپور را شاپور پسر اردشیر ساخت. نولدكه نویسد این نام به معنى نیك شاپور است و از این روى ارمنى‏ها آن را نیوشپه خوانده‏اند. حمزه اصفهانى نیز گوید: نى‏شاپور از شهرهاى ولایت ابرشهر از ولایات خراسان است. نشابور بزرگترین شهریست اندر خراسان و بسیار خواسته‏تر و یك فرسنگ اندر یك فرسنگ است و بسیار مردم است و جاى بازرگانان است و مستقر سپاه سالارانست و او را قهندز است و ربض است و شهرستانست و بیشتر آب این شهر از چشمهاست كى اندر زمین بیاورده‏اند.و از وى جامهاى گوناگون خیزد پشم و پنبه.و او را ناحیتیست جدا و آن سیزده روستاست و چهار خان.

حمد الله مستوفى نویسد: نیشاپور از اقلیم چهارم است...طهمورت دیوبند ساخته بود.بعد از خرابیش چون اردشیر بابكان در مفاره شهر «نه »بساخت شاپور بن اردشیر حاكم خراسان بود از پدر آن شهر را درخواست كرد و او مضایقه نمود.شاپور را غیرت آمد و آنرا تجدید عمارت كرد و نه شاپور نام نهاد نشاپور اسم علم آن شد و عرب نیسابور خواندند.دور باروش پانزده هزار گام است و بر شیوه رقعه شطرنج هشت قطعه نهاده‏اند و اكاسره را عادت بودى كه شهرها را بر شكل جانوران و اشیا ساختندى.شاپور ذوالاكتاف در زیادتى عمارت آن شهر سعى نمود و دارالاماره خراسان از عهد اكاسره تا آخر عهد طاهریان در بلخ و مرو بودى و چون دولت به بنى لیث رسید عمرو بن لیث در نیشاپور دارالامارت ساخت و نیشاپور دارالملك خراسان شد...

نیشاپور یكى از شهرهاى باستانى در خراسان كه از شمال به كوههاى بینالود و از مغرب به سبزوار و از مشرق به فریمان و از جنوب به كاشمر محدود است.این شهر در گذشته یكى از چهار شهر بزرگ و آباد خراسان بزرگ بود.كه در فتنه مغول خراب و ویران گردید و بنابر نوشته برخى از منابع تاریخى در دوره‏هاى نخست اسلامى نزدیك به یك میلیون تن در آنجا زندگى مى‏كردند.نیشابور جایگاه سپهسالاران خراسان بود و از دیدگاه سیاسى نیز اهمیت بسزا داشت.نام این شهر را ابرشهر هم نوشته‏اند.نیشابور در سال سی ویک هجرى و به روزگار عثمان به دست عامر بن كریز به صلح گشوده شد.همچنین گفته‏اند كه در زمان عمر و به دست احنف بن قیس گشوده شد و عامر در روزگار عثمان دو باره آن را گشود.

بدخشان، کانون علم و دانش

درمورد فلسفه نامگذاری بدخشان نظریات متفاوت وجود دارد از جمله محمد حسین یمین درکتاب افغانستان تاریخی مینویسد - بدخشان احتمالا از واژه "آسی آن " (آسی آن نام قومی است از نژاد آریای که در قسمت جنوب شرقی وشمال غربی هند درزمانهای سابق میزیستند) باپیشوند Pati پهلوی ویا Patis اوستای به معنی سرور وخوجه گرفته شده است که این واژه (Patiasian) به تدریج به بدخشان تبدیل گردیده است.

بدخشان یكى از شهرهاى خراسان بزرگ بوده است که در افغانستان قرار دارد.در حدود العالم آمده است - شهریست بسیار نعمت و جاى بازرگانان و اندر وى معدن سیمست و زر و بیجاده و لاجورد و از تبت مشك بدانجا برند. استخرى نویسد - بدخشان كوچكتر از منگ بود و نواحى آبادان دارد، و باغهاى بسیار و بر رود جریاب است. ابن حوقل نویسد - بدخشان در مغرب رود خرباب (جریاب) قرار دارد. این ناحیه فقط از سوى جنوب غربى یعنى از طرف دره آمو دریا به روى مهاجمان بیگانه گشوده بوده و فقط در اینجاست كه (در ردیف ساكنان آریائى) مردم ترك نیز مشاهده مى‏گردد. به طور كلى مى‏توان گفت كه بدخشان به ندرت مسخر دیگران گشت ومعمولا از خود مختارى سیاسى برخوردار بوده، پایتخت این ناحیه همیشه در محل فیض آباد كنونى قرار داشته است.

بَدَخْشان‌، سرزمینى‌ كوهستانى‌ در فلات‌ پامیر كه‌ بخشى‌ از آن‌ در خاك‌افغانستان‌، و بخشى‌دیگر درولایت خودگردان‌بدخشان‌ تابع‌جمهوری‌ تاجیكستان‌ است‌. نام‌ آن‌ در طول‌ تاریخ‌ به‌ صورت‌ بذخشان‌ و بلخشان‌ نیز گفته شده‌ است‌ (بدخشان‌ در عین‌ اینكه‌ سرزمینى‌ كوهستانى‌ به‌ شمار مى‌رود، زمینهای‌ قابل‌ كشت‌ نیز دارد و از گذشته‌های‌ دور، زراعت بخش‌ مهمى‌ از اقتصاد این‌ سرزمین‌ را تشكیل‌ مى‌داده‌ است‌. بخش‌ دیگری‌ از زمینه‌های‌ اقتصادی‌ بدخشان‌، معادن‌ سنگهای‌ قیمتى‌ به‌ خصوص‌ لعل‌ و سنگ‌ لاجورد است‌ كه‌ بدخشان‌ در طول‌ تاریخ‌ بدان‌ شهره‌ بوده‌ است‌.

این‌ منطقه‌ در شرق‌ با ولایت سین‌ كیانگ‌ چین‌ همجوار است‌ و همواره‌ به‌ عنوان‌ محوری‌ ارتباطى‌ میان‌ خراسان‌ و ماوراءالنهر با تبت‌ و چین‌، اهمیت‌ داشته‌ است‌. منطقة بدخشان‌ به‌ گواهى‌ آثار باستانى‌ِ به‌ دست‌ آمده‌، در دوره مفرغ‌ از تمدنى‌ پر رونق‌ برخوردار بوده‌ و ظاهراً در دوران‌ باستان‌، نقش‌ مهمى‌ در پیوند تمدنهای‌ شرق‌ ایفا كرده‌ است‌.

تاریخ‌ بدخشان‌ در دوره هخامنشى‌ و پس‌ از آن‌، به‌ ویژه‌ در آگاهیهای‌ مربوط به‌ تاریخ‌ باختر قابل‌ پى‌جویى‌ است‌. برخى‌ چون‌ توماشك‌ برآنند كه‌ ولایت كوهستانى‌ كه‌ یونانیان‌ از آن‌ یاد كرده‌اند، ظاهراً بدخشان‌ بوده‌ است‌ در دوره ساسانى‌، بدخشان‌ از مراكز تمدن‌ هپتالى‌، و به‌ قولى‌ شهر بدخشان‌ تختگاه‌ آنان‌ بود. برخى‌ از محققان‌ چون‌ انوكى‌ بر آن‌ بودند كه‌ بدخشان‌ خاستگاه‌ اصلى‌ هپتالیان‌ بوده‌ است‌. در اوایل‌ عصر اسلامى‌ و از زمان‌ آغاز فتوح‌ خراسان‌ (سی - ق‌/ ششصدوپنجاه ویک - م‌) تا پایان‌ سده نخست‌، بدخشان‌ گاه‌ از استقلال‌ نسبى‌ برخوردار بوده‌، و چنین‌ مى‌نماید كه‌ در (سده دو- ق‌/هشت - م‌) نیز همچنان‌ استقلال‌ نسبى‌ خود را حفظ كرده‌ بوده‌ است‌.

بدخشان‌ به‌ عنوان‌ سرزمینى‌ مرزی‌ برای‌ جهان‌ اسلام‌ از اهمیت‌ نظامى‌ و تجارتی‌ خاصى‌ برخوردار بود و همین‌ امر موجب‌ مى‌شد تا دستگاه‌ خلافت‌ به‌ قبول‌ تابعیت‌ صوری‌ آن‌ تن‌ در دهد، اما بناهایى‌ چون‌ قلعه‌ و رباطى‌ كه‌ توسط زبیده‌ همسر هارون‌ در بدخشان‌ ساخته‌ شده‌ است‌، نشان‌ از آن‌ دارد كه‌ تابعیتى‌ در این‌ حد در اواخر (سده دو- ق‌) وجود داشته‌ است‌.

نام‌ بدخشان‌ نخست‌ در منابع‌ چینى‌ مربوط به‌ سده‌های‌ یک و دو- ق‌/هفت وهشت میلادی آمده‌ كه‌ در آنها ناحیه بدخشان‌ جزو تخارستان‌ ذكر شده‌ است‌، در حدود سال‌ یکصدونود وهشت – قمری هشتصدوچهارده میلادی - فرمانروایى‌ بومى‌ به‌ نام‌ هاشم‌ بن‌ مجور خُتَّلى‌ بى‌آنكه‌ از سوی‌ دستگاه‌ خلافت‌ منصوب‌ شده‌ باشد، زمام‌ امور را در منطقه‌ به‌ دست‌ داشته‌ است‌، مینورسكى‌ احتمال‌ داده‌ كه‌ در عهد مأمون‌، فضل‌ برمكى‌ بدخشان‌ را فتح‌ كرده‌، و دروازه‌ای‌ برای‌ آن‌ ساخته‌ است‌.

بدخشان‌ در اوایل‌ سده (سه - ق‌/نو - م‌) با سرزمین‌ شُغنان‌ ولایت‌ واحدی‌ را تشكیل‌ مى‌داد كه‌ خمار بیك‌ بر آن‌ فرمان‌ مى‌راند.

مقدسى‌ در سده چهار- ق‌/ده - م‌، بدخشان‌ را بخشى‌ از كوره بلخ‌ دانسته‌ است‌، اما این‌ یادكرد الزاماً به‌ معنای‌ تابعیت‌ سیاسى‌ از بلخ‌ نیست‌. در (چهارصدوبیست ودو - ق‌) على‌ بن‌ اسد، والى‌ بدخشان‌ - كه‌ ناصرخسرو جامع‌ الحكمتین‌ خود را به‌ نام‌ وی‌ تألیف‌ كرده‌، ظاهراً فرمانروایى‌ مستقل‌ بوده‌ است‌. در زمان‌ سلطان‌ مسعود غزنوی‌، بدخشان‌ چندی‌ به‌ تابعیت‌ غزنویان‌ درآمد و حكومت‌ آن‌ به‌ همراه‌ برخى‌ نواحى‌ پیرامونى‌ به‌ احمدعلى‌ نوشتگین‌ سپرده‌ شد، چنین‌ مى‌نماید كه‌ در دهه‌های‌ پسین‌ بدخشان‌ دیگر بار حكومتى‌ مستقل‌ را تجربه‌ كرده‌، و غیاث‌الدین‌ علیشاه‌ - كه‌ در دوره فتوح‌ غوریان‌ بر بدخشان‌ حكم‌ مى‌راند - به‌ عنوان‌ «ملك‌» بدخشان‌ شناخته‌ شده‌ است‌.

در اواسط سده (شش - ق‌/دوازده - م‌) تخارستان‌ تحت‌ حكومت‌ شاخه‌ای‌ از سلسله غوریان‌ زیر فرمان‌ فخرالدین‌ غوری‌ درآمد؛ شمس‌الدین‌ غوری‌ قلمرو حكومت‌ خود را گسترش‌ داد و مناطقى‌ از جمله‌ بدخشان‌ را تحت‌ فرمان‌ آورد (.

در جریان‌ حمله مغول‌ در اوایل‌ سده هفت ق‌، بدخشان‌ با آنكه‌ توسط چنگیز مسخر، ودستخوش‌ خسارت‌ شد، اما به‌ عقیده مورخانى‌ چون‌ بارتولد، كمتر از سرزمینهای‌ پیرامونش‌ آسیب‌ دید و توانست‌ استقلال‌ خود را حفظ كند با این‌ حال‌، باید توجه‌ داشت‌ كه‌ در عصر جانشینان‌ چنگیز، منطقه بدخشان‌ در كنار بلخ‌ و كشمیر - دست‌ كم‌ به‌ طور رسمى‌ - بخشى‌ از یك‌ حكومت‌ نیمه‌ مستقل‌ بود كه‌ قلمرو مشهورترین‌ حكمران‌ آن‌، سالى‌نویان‌ در مرز دولت‌ ایلخانان‌ و چغتاییان‌ قرار داشت‌.

در اوایل‌ سلطنت‌ اباقاخان‌، برخى‌ خان‌زادگان‌ مغول‌ كه‌ به‌ دنبال‌ استقلال‌ محدود برای‌ خود بودند، متوجه‌ بدخشان‌ شدند؛ از جمله‌ در ششصدوشصت وهفت - ق‌، براق‌ بدخشان‌ و برخى‌ نواحى‌ پیرامون‌ آن‌ را برای‌ مدتى‌ كوتاه‌ تحت‌ فرمان‌ آورد و چندی‌ نیز قایدو بر آن‌ سرزمین‌ استیلا یافت‌. در اوان‌ سلطنت‌ غازان‌خان‌ قتلغ‌ خواجه‌ (پسر دو) دیگر بار این‌ تجربه‌ را تكرار كرد و یك‌ چند بدخشان‌ را با شماری‌ از ولایات‌ خراسان‌ به‌ تصرف‌ آورد.

در دهه‌های‌ پسین‌ گویا سلسله‌ای‌ مستقل‌ در بدخشان‌ پدید آمد كه‌ از ثباتى‌ درخور توجه‌ برخوردار بود و به‌ شیوه موروثى‌ اداره‌ مى‌شد. این‌ سلسله‌ برای‌ بومیان‌ خاطره شاهان‌ باستانى‌ باختر را زنده‌ مى‌كرد و پادشاهان‌ آن‌ از نسل‌ اسكندر رومى‌ و دختر داریوش‌ سوم‌ تصور مى‌شدند، در وقایع‌ این‌ ساله، گاه‌ به‌ مناسبات‌ سیاسى‌ِ شاهان‌ بدخشان‌ با ایلخانان‌ اشاراتى‌ شده‌ است‌ در پى‌ جنگهای‌ مكرر با بدخشانیان‌، شاهان‌ بدخشان‌ را به‌ باجگزاری‌ واداشت‌ و كوشید تا حكومت‌ نسبتاً مستقل‌ آنان‌ را تحمل‌ كند. در عهد تیمور و جانشینان‌ او، گه‌گاه‌ حضور شاهان‌ بدخشان‌ یا ایلچیان‌ آنان‌ در دربار تیموری‌ این‌ صلح‌ را مستحكم‌ مى‌ساخت‌.

روی‌ كار آمدن‌ ابوسعید گوركانى‌، آغاز تحولى‌ در سیاستهای‌ تیموریان‌ بود و موج‌ جدیدی‌ از كشورگشایى‌ را به‌ همراه‌ داشت‌. ابوسعید پس‌ از جلوس‌ بر تخت‌ سلطنت‌ در هشتصدوپنجاه وپنج - ق‌، به‌ فتوحاتى‌ در منطقة بلخ‌ دست‌ زد كه‌ موج‌ آن‌ تا بدخشان‌ نیز كشیده‌ شد. در برخى‌ منابع‌، استیلای‌ قطعى‌ ابوسعید بر بدخشان‌ در هشتصدوشصت وچهار- ق‌/ دانسته‌ شده‌ است‌ ابوسعید پس‌ از مدتى‌ تحمل‌ شاهان‌ اسكندری‌ بدخشان‌، سلطان‌ محمد واپسین‌ شاه‌ اسكندری‌ را به‌ قتل‌ رساند و این‌ سلسله‌ را منقرض‌ ساخت‌.

پس‌ از مرگ‌ ابوسعید، قلمرو او تقسیم‌ شد و در عرض‌ قلمرو اصلى‌، یعنى‌ ماوراء النهر، شعبه‌ای‌ از تیموریان‌ در منطقة بدخشان‌ و حصار شادمان‌ پدید آمد كه‌ در منابع‌ آن‌ عصر در برابر ماوراء النهر، بدخشانات‌ خوانده‌ مى‌شد. شاخة بدخشانات‌ سهم‌ محمود میرزا پسر ابوسعید بود كه‌ تا پس‌ از علیشیر. اگرچه‌ شعبه اصلى‌ تیموریان‌ در نوصدویازده - ق‌/‌ به‌ دست‌ شیبانیان‌ منقرض‌ شد، اما شعبه بدخشانات‌ همچنان‌ دوام‌ یافت‌. ظاهراً این‌ شعبه‌ تا زمان‌ حیات‌ بابر (نوصدوسی وهفت - ق‌/ سیادت‌ او را پذیرا بوده‌ است‌ و شاهان‌ بدخشان‌ از سوی‌ بابر تعیین‌ مى‌شده‌اند. مشهورترین‌ آنان‌ در این‌ دوره‌، سلطان‌ اویس‌ پسر عم‌ بابر مشهور به‌ خان‌ میرزا بود، اما درباره دیگر شاهان‌ چون‌ ناصر میرزا و سلیمان‌ میرز، تعیین‌ دوره حكومت‌ دشوارتر است‌. درباره سكه‌های‌ این‌ شاهان‌، به‌ خصوص‌ سلیمان‌ میرزا نیز مطالعاتى‌ توسط كسانى‌ چون‌ بالوگ‌ یک و لُویك‌ دو صورت‌ گرفته‌ است‌. (صرف‌نظر از تحركات‌مقطعى‌، ازبكان‌شیبانى‌ از زمان‌ عبدالمؤمن‌ خان‌ متوجه‌ بدخشان‌ شدند (عبدالمؤمن‌خان‌ در زمانى‌ نزدیك‌ به‌ سال‌ هزار- ق‌/، ضمن‌ گسترش‌ حكومت‌ خود، بر بدخشان‌ نیز استیلا یافت‌ اما این‌ تحولى‌ دیرپا در صحنه سیاسى‌ بدخشان‌ نبود و بى‌درنگ‌ پس‌ از مرگ‌ عبدالمؤمن‌، بدخشان‌ استقلال‌ خود را بازیافت‌ و حكومت‌ آن‌ از سوی‌ شخصیتهای‌ متنفذ شهر به‌ یكى‌ از شاهزادگان‌ تیموری‌ واگذار شد.

در سالهای‌ بعد، برخى‌ از خانهای‌ مقتدر ازبك‌، چون‌ باقى‌خان‌ بنیان‌گذار سلسله جانیان‌ و ندرمحمدخان‌ كوششى‌ ناپایدار در جهت‌ اعمال‌ حاكمیت‌ بر بدخشان‌ داشته‌اند.

در دهه شصت از سده یازده - ق‌/ كه‌ جنگ‌ قدرت‌ در بدخشان‌ میان‌ اتالیق‌ محمود بیك‌ از سران‌ قبیله قتغن‌ و یاربیك‌ كه‌ بخش‌ مهمى‌ از بدخشان‌ را تحت‌ فرمان‌ خود داشت‌، پدید آمده‌ بود، خان‌ بخارا كوشید تا از محمودبیك‌ به‌ عنوان‌ والى‌ خود بر بدخشان‌ حمایت‌ كند، اما این‌ حركت‌ فرجامى‌ نیافت‌ و یار بیك‌ كه‌ از جانب‌ بدخشانیان‌ پشتیبانى‌ مى‌شد، توانست‌ بار دیگر استقلال‌ بدخشان‌ را تأمین‌ كند و سلسله میرهای‌ بدخشان‌ را بنیان‌ نهد كه‌ پس‌ از مرگش‌ در یازده نوزده - ق‌/ تا اواخر قرن‌ نوزده میلادی - دوام‌ یافت‌. محمدعلى‌ مشهدی‌ كه‌ در شانزده هشتادوهفت میلادی ‌، یعنى‌ در عهد حكومت‌ یار بیك‌، در كابل‌ با یكى‌ از سلاطین‌ بابری‌ ملاقات‌ كرده‌، او را «امیر هند و خراسان‌ و بدخشان‌» خوانده‌ است‌. با تكیه‌ بر این‌ سند، چنین‌ مى‌نماید كه‌ یاربیك‌ تابعیت‌ نامى‌ بابریان‌ هند را پذیرفته‌ بوده‌ است‌. تحركات‌ نظامى‌ پس‌ از یاربیك‌ همچون‌ سپاه‌ بردن‌ رضاقلى‌ میرزا تا حدود بدخشان‌ و نیز اعمال‌ حاكمیت‌ احمدشاه‌ ابدالى‌ حاصل‌ دیرپایى‌ نداشته‌ است‌. در هجده هفتادوسه میلادی، امیرشیرعلى‌ بدخشان‌ را ضمیمه خاك‌ خود...

درانجمن اندیشمندان بدخشان گفته میشود، ... حکیم ناصرخسروی بلخی که در بلخ زاد گاهش نتیجه مطلوبی نمیدهد و با مقاومت جاهلان و علمای ظاهری که طرفدار حاکمان سلجوقی بودن مواجه میشود. داروندار زنده گی اش تاراج گردیده و خانه اش به آتش کشیده میشود. اما در قلمرو امارت بدخشان که همفکران او در حاکمیت قرار دارند، از هر لحاظ آسوده خاطر است، او در قصیده زییای مردم بدخشان را فرشتگان و مسولان آن جا را مومین میخواهند و خود را به نحوه ای فرمانروای شعییان بدخشان خطاب میکنند:

دانی که چون شدم چون ز دیوان گریختم

ناگاه با فــــــــرشتگان آشنـــــــا شدم

بر جــــان من چو نور امام زمان بتـــافت

لیل السرار بودم و شمس الضحــــا شدم

از بهر دین زخـــــــــانه براندند مر، مرا

تا با رسول حق به هجـــــرت سوا شدم

شکر آن خدای را که به یمگـان ز فضل او

بر جان و مال شعیت، فـــــرمانرواشدم

تامیر مومینان جهــــــان مرحبــام گفت

نزدیک مومینـــــــــان ز در مرحبا شدم

حکیم فرزانه بلخ که در بدخشان مورد عزت و احترام مردم قرار گرفته بود امیر بدخشان نیز او را مورد عنایت قرار داده بود، ناصر از پیشآمد امیر بدخشان رضایت بسیار داشته در یکی از آثار خود درین خصوص مینویسد: (امیر بدخشان که معروفست به عین الدوله ابوالمعالی علی بن اسد الحارث ایده الله بنصره که بیدار دل و هوشیار مغز و روشن خاطر و تیز فکرت و دوربین و باریک اندیش و صایب الرای و قوی حفظ و پاک ذهن و پسنده خویست، آنکه دنیا به زخارف خویش روی بدو داشت و در گاه رفعیش به صدر ملک ملکی مقرر و بر ملک میراثی اسلاف خود مالک بود) . به خواهش و تقاضای علی بن اسد امیر بدخشان، حکیم ناصرخسرو کتاب مشهور خود جامع الحکمتین که پاسخهای است به پرسشهای کلامی مجموعه شعرهای ابوالهیثم جوزجانی شاعر اسماعیلی هموطن ما که در قرن چهارم میزیسته نگاشته است. ناصردر ین اثر گهربار خویش موضوعات بسیاری را از جمله دلایل اثبات صانع، توحید، کمال خداند (ج) جنس و نوع، تفاوت میان مدرک و ادراک، نسبت میان جسم، نفس وعقل، معنای (من) تاثیر اجرام فلکی بر نفس و جسد انسان، انواع ابدیت..... را مورد بحث قرارداده و کتابش را به امیر بدخشان اهدا کرده است.امیر بدخشان بارها با متفکران غیر اسماعیله در باب مسایل کلامی و فلسفی فعالانه به بحث پرداخته و مسایل چون آزادی و اختیار را مطرح کرده اند. و دلیل علاقه مندی امیر به نوشتن موضوعات پیرامون پاسخ به پرسشهای ابوالهیثم به وسیله ناصرخسرو شاید روی همین ضرورتمندیها بوده باشد.

سر زمین بدخشان، سرزمین فرهنگ، شعر، سرود و ترانه است، امیر آن نیز شاعر و نوسینده تواناست و در هر قالب و اوزان شعری طبع آزمایی کرده و در هر زمینه ای آن موفق بوده است. نمونه از فراز های شعر او در خصوص ادب:

فخــــــــــردانــــا به دانش وادبست

فخـــــر نادان به جـــامه وسلسبت

ادب و دانش از ادیب کنـــــــــــــون

خوارو در چند مـــــــــــرد با ادبست

ناکسان پیشگام و کامــــــــــــــروا

فاضلان دور مـــانده و ین عجسبت

سبب ایــــــــــــن همه نداند کس

جز همان کو مسبیب سبب است...

 

دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

جایگاهی بلخ (مادر شهره) در ادبیات پارسی دری

بلخ را به‌نام البلد، الاسلام، جنت الارض، خیرالتراب وغیره یاد کرده‌اند. بر علاوه جنت الارض، جنت خراسان می‌گفتند. بلخ علاوه بر آنکه بر شاهراه بزرگ تجارت ابریشم واقع بود، به‌حیث پل بزرگ فرهنگ‌های مختلف موقعیت خوبی احراز کرده بود. بلخ نقطه مهمی در تاریخ دین و آئین زرتشتی، بودایی و اسلام بود. که حتی خلفای عرب بغداد در تنظیم تشکیلات دولتی و اداره خلافت از دانشمندان آن خطۀ کمک و معاونت می‌خواستند. بلخ همواره مهد علم وفرهنگ و شخصیتهای بزرگی چون مولانا جلاالدین بلخی، ابوعلی سین، ناصرخسرو، ابراهیم ادهم، شقیق بلخی، حاتم اصم، احمد خضرویه، رابعه بلخی، ابوزید بلخی، دقیقی بلخی وصدها تن دیگر از دانشمندان وفرزانگانی بودند که هریک، نقش ارزنده ای درفرهنگ و تمدن افغانستان وجهان ایفا نمودند.

در شاهنامه فردوسى گاهى نیز از بلخ با پاینام بامى یاد شده است.یا در بلخ به جاى بامى، نامى آمده است بامى از بام به معنى درخشان، سپیده دم، صبح در بامداد. بام داد در اوستا و در سانسكریت مى‏باشد در پهلوى بامیك بام یك كه با پیوستن به آن نام تبدیل به صفت شده است.

شاهنامه فردوسی:

به بلخ گزین شد برآن نوبهار

كه یزدان پرستان برآن روزگار

مر آن خانه داشتندی چنان

كه مر مكه را تازیان این زمان.

باختر (اوستایی بخدی؛ پارسی باستان باختریش؛ یونانی باستان: باکتریانا Βακτριανή؛ لاتین باکتریانا Bactriana یا بطور ساده‌تر باکتریا Bactria) یا در زمان متأخرتر تُخارستان یا طُخارستان نام سرزمین باستانی وسیعى که قسمت‌های وسیعی را دربر می‌گرفت. باختر از شمال با سرزمین سُغد و آمودریا و از مشرق با چین و از جنوب با هندوستان و رشته‌کوه هندوکش محدود بوده‌است پایتخت آن شهر باختر (به یونانی: Βάκτρα باکتر) بوده که اکنون بلخ می‌گویند.

در ادبیات سانسکریت به شکل (بالهیکه) آمده‌است، اصل و ریشه این کلمه (بهلی یا با باهلی) است در اوستا به نام بخدی آمده که با صفت (بخدیم سریرام اردو درفشام) که به معنی (بلخ زیبا و دارای پرچم های بلند) است، آمده و جزء سرزمین‌های اهورامزدا آفریده‌است. در پارسی پهلوی بامیک صفت آن است که به معنی درخشان و باشکوه و زیبا و روشن آمده و بنابر عقیده پرفسور دارمستتر در زند اوستا ریشهٔ این کلمه (بامیه) است که به معنی درخشان است. بختری در اوستا (بخگی) است و این واژه در پارسی میانه بخل و در پارسی دری بلخ شده و در پارس قدیم در زمان هخامنشیان در سنگ‌نبشته بیستون داریوش بزرگ (بختریش و بختری) آمده و در ایلامی (بکه شی اش و یا بکتوری ایش) خوانده شده و نیز در زبان آکادی که آنهم بصورت خط میخی است بصورت (باهاتر) آمده و در یونانی بکترا آمده‌است و از آن بکتریا ساخته شده‌است. در زبان چینی بلخ را (باهی هی) و بنابرگفتهٔ هیوان تسنگ زائر چینی که در سال ۶۲۹ میلادی که به بلخ آمده بود (پوهو) نامیده شده‌است و در تاریخ هان وی بصورت کشور (تاهی) آمده‌است البته بیشتر این نام به بدخشان گفته می‌شد. یونانیان بلخ را به صفت (پیلوتیمی تیوس یا پولی تیمی تیوس) می‌نامیدند که به معنای گرانبهاترین است. در نوشته‌های موسی خورنی مورخ ارمنی که در قرن پنج- شش میلادی می‌زیسته از بلخ با نام (باهلی) یاد شده‌است. در کتاب وندیداد در فرگرد اول آمده است- کشورهای آریائی یا ائیریَنَم وَئجَه، سغد، مرو، بخدی و...است و در قسمت هفتم می‌گوید، چهارمین کشور با نزهت که من اهورامزدا آفریدم بلخ زیبا با درفش‌های برافراشته است.

باختر مرکز و آغازگر زبان اوستایی و دین زرتشتی بود. بیشتر خاورشناسان زادگاه زردتشت را باختر (بخدی) می‌دانند. در اوستا با کلمات ساده، از زندگی بدون تکلف و آرایش یما (جمشید) پادشاه سخن رانده شده‌است. نام پادشاهان آریایی که بنیان گذار برابری، حکمروایی و اداره بودند به پیشدادیان باختر نیز معروف است. در سرودهای ودائی از یاما که در اوستا یما است، نام برده‌اند.

پادشاهان قدیم بلخ عبارت بودند از پیشدادیان، کیانیان، اسپه ها که پسانها در شاهنامه فردوسی و روایات مؤرخان نیز از آنها یاد شده‌است. زمانیکه مادها و سپس هخامنشی ه، دولت های خود را در هگمتانه و پارس شکل دادند و ادارهٔ آنان نظم گرفت، میان سالهای ۵۴۰ و ۵۴۵ قبل از میلاد متوجه باختریان گردیدند و برای تسخیر این سرزمین ثروتمند لشکرکشی‌ها کردند. سپس مناطق کرمانی، پارت، باختر، هریو، ستاگیدیا (افغانستان مرکزی) و درنگیانا در تصرف هخامنشی‌ها درآمد- بعد از کورش، داریوش از جمله شاهان مقتدری بود که به مناطق مفتوحه قناعت نکرده و سلسله فتوحات خود را تا دامنه سند ادامه داد، سپس متوجه غرب پارس شد. دراین زمان اداره‌کنندگان ساتراپی‌های شرقی خواهان استقلال و تأسیس سلطنت‌های جداگانه شدند و تحرک استقلال طلبی باعث شد تا مردم، بسوس والی باختریان را پادشاه این سرزمین اعلان کنند. باختر در زمان سلطه یونانیان، در حدود سال ۱۸۰ پیش از میلاد. زمانیکه اسکندر مقدونی سلسلهٔ هخامنشی‌ها را در پارس مضمحل نمود، متوجه باختریان شده و در سال ۳۳۰ پیش از میلاد به این سرزمین لشکرگشایی را آغاز کرد. با وجود اینکه حکومت مرکزی در باختریان ازبین رفته بود و مردم در حالت قبیله‌ ی زنده گی می‌کردند، ولی اسکندر به مقاومت شدید مردم هریوا و باختر برخورد. باختر بعد از مرگ اسکندر مقدونی، جزء قلمرو سلوکیان درآمد، ادارهٔ آن بدست والیان یونانی اداره می‌شد. زبان مردم باختر از تأثیرات نفوذی یونانیان نیز متأثر گردیده و از قرن سوم پیش از میلاد، رسم الخط یونانی با زبان پراکریت و رسم الخط خروشتی یکجا بکار می‌رفت و مورد استفاده قرار می‌گرفت.

همچنان خط پارتی که انکشاف یافته خط آرامی است در عهد سلسلهٔ کوشانی ها و نفوذ ساسانی ها در بخش‌های از باختر مرسوم گردید. در میانه‌های سدهٔ سوم پ.م. دولت موریای هند در گسترش دین بودایی در باختر سعی نمود دولت یونانی باختری از این نفوذ دینی جلوگیری نکرد و می‌خواست خود را در ثروت هند شریک سازد از این رو دین بودایی جای دین زردتشتی راگرفت، کوشانی‌ها با تشکیل دولتی مستقل، تمدنی جدید را در تاریخ باختر رقم زدند. کنیشکا مقتدرترین پادشاه کوشانی در ۱۲۰ میلادی، پایتختش را از باختر به بگرام و کاپیسا انتقال داد این سلسله تا ۲۲۰ میلادی دوام نمود که گرایش خاص در سیطره هند داشتند. یکی از قویترین حکومات محلی کوشانی‌ه، دولت کابلستان بود که از کاپیسا در جنوب هندوکش تا سواحل سند تسلط داشت.

زبان پادشاهان کوشانی ختنی و تخاری بود که این دو زبان از هم تفاوت کلی داشتند اما زبان خروشتی در باختر از تاریخ پنجم پیش از میلاد تا آغاز قرن ششم میلادی، به مدت ده قرن رایج بود.

از سال ۲۲۰ تا ۴۲۵ میلادی، باختر در تشنجات و حملات سه جانبه قرار داشت. ساسانی‌ها شمال غرب باختر را در دست گرفتند، سلسلهٔ کیداری ها که مرکز آن کاپیسا بود، موجودیت خود را در جنوب حفظ نموده و با ساسانی‌ها در جنگ بودند، کیداری‌ها با دولت گپتاهای هندی دوستی و مراودت داشتند.

در سال ۴۲۰ میلادی هفتالیان در شمال باختر دولتی را تأسیس کردند که مرکز این دولت تخارستان بودو این دولت با قدرتی که داشت، توانست بهرام گور را در مرو و یزدگرد ساسانی را در مرغاب شکست دهدوبعد از شکست ساسانیان، دولت کیداری هم در باختر سقوط داده شد و از بین رفت، پیروز یکم در جنگی که با هفتالیان کرد، با تمام سپاهیان همراه خویش، تلف شد و جسد او هرگز به دست نیامدو در سال ۴۸۴ میلادی هیاطله تا مرو و هرات را گرفتند. در سال ۵۶۷ میلادی هپتالیان به دست خسرو انوشیروان و متحد او ترکان از بین رفتندو در پیکارهایی که بعد از آن بین پارسها و ترکان در گرفت، قسمتهایی از سرزمین هفتالیان بدست پارسها و قسمت‌هایی از آن بدست ترکان افتادو اولین حملهٔ تازیان مسلمان به باختر در سال ۶۵۲ میلادی (۳۲ ه‍. ق.) بسرکرده گی احنف‌بن قیس بود. در سال ۴۳ ه‍. ق. دوباره بتصرف مسلمانان درآمد ولی در زمان قتیبه بن مسلم (متوفی بسال ۹۶ ه‍. ق.) بود که کاملاً مغلوب آنان شد. در دورهٔ اعراب، یعنی در قرون وسطی، باختر (بلخ) همراه با هرات، نیشابور و مرو یکی از چهار قسمت (چهار ربع) خراسان بود.

یعقوبى می نویسد:شهر بلخ بزرگترین شهر خراسان است و پادشاه خراسان «شاه طرخان »در آنجا منزل داشت و آن شهرى است با عظمت كه بر آن دو باره است وباره‏اى پشت باره‏اى، و در دوران پیشین بر آن سه باره بوده است و آن را دوازده دروازه است و گفته مى‏شود كه شهر بلخ وسط خراسان است چنانكه از آنجا تا فرغانه سى منزل به طرف مشرق... بارتولد نویسد - اهمیت بلخ به سبب مركزیت آن بوده است... بر اثر این وضع، زمانى كه هنوز سراسر آسیاى میانه آریایى تحت حكومت یك شاه یا امیر قرار داشت بلخ پایتخت كشور بوده و حال آنكه مرو بر اثر تسلط اقوام آسیاى میانه بر نواحى شمالى آمو دریا ارتقاء یافت، یعنى در زمانى كه موضوع دفاع از خط جیحون (آمو دریا) براى فرمان فرمایان كشور (مثل زمان ساسانیان) در درجه اول اهمیت قرار داشته و یا كوشش براى تحكیم مبانى قدرت در ماوراء النهر (مثل زمان اعراب و سلجوقیان) مهمتر از مسائل دیگر بوده و

بنا به اخبار مؤلفان اسلامى بلخ در زمان ساسانیان اقامتگاه یكى از چهار مرزبان خراسان بوده هنگام سفر هیون تسنگ سیاح چینى، كه بلخ را به تاریخ بیستم ماه اپریل سال ششصدوسی میلادى برابر با  سی ویک حمل (فروردین) سال نهم هجرى دیده بود این شهر بیست لى مساوى شش و نیم میل محیط داشته و «راجگر » یعنى پایتخت كوچك شمرده مى‏شد، نفوس آن كم و یكصد معبد بودایى و سه هزار زاهد مذهب بودایى در آن بودند.

همچنان می‌گویند که بنیادگذار بلخ جمشید (یَم) بوده‌است. در زمانهای پیش از اسلام بلخ مرکز و آغازگر زبان اوستایی و دین زرتشتی بود و در دوره‌های فرمانروایی موریای هند و کوشانیان از مراکز دین بودائی و محل معبد معروف «نو بهار» بود و اولین حملهٔ مسلمانان به بلخ در سال ۶۵۲ م (۳۲ ه‍. ق.) بسرکردگی احنف بن قیس بود ودر سال ۴۳ ه‍. ق - دوباره بتصرف مسلمانان درآمد ولی در زمان قتیبة بن مسلم (متوفی بسال ۹۶ ه‍. ق.) بود که کاملاً مغلوب آنان شدو در دورهٔ اعراب، یعنی در قرون وسطی، بلخ همراه با هرات، نیشابور و مرو یکی از چهار قسمت (چهار ربع) خراسان بود. در سال (۱۱۸ ه‍. ق.) اسدبن عبدالله قسری پایتخت خراسان را از مرو به بلخ منتقل کرد و این شهر رونق یافت. در سال ۲۵۶ ه‍. ق. این شهر بتصرف یعقوب لیث صفاری درآمد.

درسال ۲۸۷ ه‍. ق. عمرو لیث صفاری نزدیک بلخ مغلوب اسماعیل سامانی شد و بقتل رسید و بلخ تحت حکومت سامانی درآمدو در سال ۴۵۱ ه‍. ق. سلجوقیان تصرفش کردند و در سال ۵۵۰ ه‍. ق. بدست ترکان غز ویران شد. در سال ۶۱۷ ه‍. ق. با وجود اینکه بلخ تسلیم چنگیز مغول شد، مغولان آن را ویران کردند و مردمش را قتل عام نمودندو در دورهٔ تیموریان (۷۷۱ – ۹۱۱ ه‍. ق.) تا اندازه‌ای شکوه گذشته را بازیافت ولی پس از بنای مزارشریف در بیست کیلومتری آن، بلخ رو به انحطاط گذاشت، در اواسط قرن هیجدهم میلادی بلخ بتصرف افغان‌ها درآمد و از سال (۱۸۴۱ م) در تصرف آنها مانده‌است و خرابه‌های بلخ قدیم ناحیهٔ وسیعی را اشغال کرده‌است.

در منابع تاریخی به خاطر موقعیت فرهنگی و تمدنی بلخ از آن به نامهای مختلف یاد شده‌است، مثلاً بلخ گزین، بلخ الحسن، ام البلاد، ام القر، بلخ بامی، قبه الاسلام، دارالفقاهه، دارالاجتهاد...

درتاریخ بخار، واژه بلخ را این گونه معرفی کرده:«بلخ ازماده بالخ یا بالق گرفته شده است چون شهر وپایتخت سلاطین ترک را بالخ یا بالق ویا بلخ می گفته اند، مانند خان بالق وبالخ ویا خان بلخ».

بیهقی می گوید:«بلخ درزبان پهلوی شهری بزرگ را می گویند» نام بلخ بامی در ادبیات پارسی نیز آمده است وفردوسی، اسدی توسی وفرخی در ابیاتی ازآن ذکرکرده اند. دراوستا درباره بلخ (که چهارمین قطعه زمین زیبا بوده)، این عبارت آمده - «بخدیم سریرام اردو درفشام» یعنی بلخ زیبا دارای بیرقهایی بلند، درادبیات پهلوی «بهل بامیک» یعنی بلخ درخشان آمده است، نام بلخ همواره قرین صفات زیبایی ودرخشندگی چون سریرام، بامیک، بامی، حسن، قرین بوده است و مورخان برای بلخ نامها ولقب های زیادی نقل کرده اند، مانند{باکتری، باختر، خراسان، تخارستان، اسکندریه، بلخ، بلخ بامی، بلخ درخشان، بلخ زیب، بلخ نورانی، بلخ نوبهار، شهرنوذاک، ویا شهر نوشاد خوانده اندوهمچنین در تاریخ بلخ ملقب به ام البلاد، دارالاجتهاد، بلخ شاهستان، خیرالتراب، عروس شهرهای جهان وقبه الاسلام بوده است.} مورخان درباره بنیانگذار شهر بلخ اختلاف نظر دارند.

مفتی محمد بلخی در کتاب مجمع الغرائب آورده است- «بلخ دومین شهری است که توسط قابیل بن آدم بنا شد» و«حضرت ایوب پیامبر (ع) درزمان حکومت گشتاسب مبعوث شد، وبه گشتاسب گفت- حق سبانه وتعالی تورا امر کرده است که بلخ رابنا کنی، گشتاسب از مرو بدین ولایت آمد ودر مدت دهسال شهر بلخ را به اتمام رسانید»، حمدالله مستوفی درکتاب «تاریخ گزیده» بنیانگذار بلخ را خراسان از فرزندان سام بن نوح میدانند که بدان نام شهرت یافت.

صاحب روضه الصفا می گوید- «کیومرث بلخ را بنا نهاد، تیومرث آنرا به اتمام رسانید ولهسراب تجدید عمارت کرد». علامه دهخدا نقل می کند- اسمندر مقدونی بانی شهر بلخ است ودر ابتد، آن شهر را اسکندریه می نامیدند، مولف مرآت البلدان میوید- «مرم آسیا عقیده دارند که قدیمی ترین شهر روی زمین بلخ است وازهمین رو آنرا ام البلاد می گویند».

بلخ همواره کانون علم و فرهنگ بوده، علماء و فضلای بزرگ را در دامان خویش پرورانیده است.

زردشت

ابوعلی سینای بلخی

جلال‌الدین محمد بلخی

حکیم ناصرخسروبلخی

دقیقی بلخی

رابعه بلخی

دقیقی بلخی...

می‌گویند که بنیادگذار بلخ جمشید (یَم) بوده‌است. در زمانهای پیش از اسلام بلخ مرکز و آغازگر زبان اوستایی و دین زرتشتی بود و در دوره‌های فرمانروایی موریای هند و کوشانیان از مراکز دین بودائی و محل معبد معروف «نو بهار» بود.

دیوانهای شعر، کتب تاریخی و جغرافیایی، کتب عرفانی و مذهبی، سفرنامه‌ها و دیگر آثار ادبی پارسی، مشحون از مطالب و اشارات مربوط به بلخ و شهرها و آبادیهای اطراف آن است.

بلخ دارایی درخشان ترین کانون های تمدن انسانی در طول تاریخ بوده است. در دوران پیش از اسلام، بلخ یکی از شهرهای بزرگ قاره آسیا و محل تلاقی تمدنهای بزرگ چینی، هندی و ایرانی بود و به همین سبب برای پیروان مذاهب زردشتی و بودایی به یک اندازه اهمیت داشت. با آمدن اسلام به خراسان، بلخ که همواره یکی از ارباع خراسان بود، ام البلاد و مرکز دانش و فقاهت شد.

سعید نفیسی میگوید- در حدود سال ۲۴۰ پ.م. سپاهیان یونانی که پس از جهانگیریهای اسکندر در ممالک شرق چیره شده‌ بودند ایالت باختریان را از پادشاهان سلوکی گرفتند و پس از آنکه اراضی دو طرف سیحون و جیحون بدست ایشان افتاد، از کوه «هندوکش» نیز گذشتند و بسوی دشت سند فرودآمدند. اندکی بعد قلمرو ایشان از یک طرف رود سیحون، از یک سوی رود گنگ و از سوی دیگر خلیج گامبی بود. دستیاران و پایمردان این سلطنت باختریان، مخصوصاً یونانیان بودند که از یونان و آسیای صغیر آمده‌بودند زیرا در دیار خویش یاوری از بخت ندیده بودند و در پی کامیابی بسوی این دیار رهسپار گشته بودند. اندکی بیش از صد سال نگذشت که یونانیان در اثر آب و هوا در خوی و طبیعت نرم‌تر شدند و آن پادشاهی که نخست رونقی داشت رو به ناتوانی رفت و مردمی از نژاد سکا بر آن چیره شدند که از سرحد چین آمده بودند و به همین جهت از آن بعد بطلمیوس و دیگر مؤلفین یونانی دولت جدید باختریان را به اسم دولت هند و سکائی نامیده‌اند و وجه این تسمیه از آنست که از یک سو چند ایالت هندوستان را جزو قلمرو خود کرده بودند و از سوی دیگر اصلاً از نژاد سکاها بودند و نیز بهمین جهت است که نویسندگان یونانی و رومی که پس از بطلیموس آمده‌اند، گاهی این دولت را دولت هند و گاهی دولت باختر نامیده‌اند.

در آن زمان دولت چین نیز روابط تجارتی با دول آسیای مرکزی و آسیای غربی باز کرد و کم‌کم سرحدات چین گشاده‌تر شد و به قلمرو دولت باختریان رسید و چون دولت باختریان در میان قلمرو اشکانیان و هندوستان و چین واقع شده‌بود، استقلال خویش را در معرض خطر دید و سیاست خود را منحصر بدان دانست که موازنتی در میان این سه رقیب برقرار کند ولی چون بخودی خود از عهدهٔ این کار دشوار برنمی‌آمد، درصدد شد که از دولت روم یاری جوید و از طرف دیگر امپراتوران روم در کشمکش‌های فراوانی که با اشکانیان داشتند، هیچ موقع را از کف نهشتند که از پادشاهان باختریان یاوری کنند زیرا توانائی ایشان را ناتوانی اشکانیان می‌دانستند.

درباب پادشاهان یونانی که در باختریان شهریاری کرده‌اند، مورخین یونانی و رومی هیچ ذکری نکرده‌اند و تنها چیزی که از کتب ایشان برمی‌آید چند نام کسانست و اسامی دیگر از سکه‌هائی بدست آمده که تقریباً هشتاد سال پیش یافته‌اند. اما درباب پادشاهان هند و سکائی که جانشین پادشاهان یونانی شده‌اند، باز بیانات نویسندگان یونانی و رومی مختصرتر است. از طرف دیگر چون مردم باختر در آن زمان اغلب به مذهب بودا گرویده بودند طبعاً با همکیشان خود راه داشته‌اند و گذشته از مؤلفین چینی بعضی از بودائیان نیز درباب باختریان اطلاعاتی داده‌اند. پادشاه باختریان که با قیصر روم مارک آنتوان روابط داشت و مکرر ویرژیل شاعر به او تاخته‌است، معتقد به مذهب بودا بود و در افسانه‌های بودائیان بزبان سانسکریت و زبان چینی ذکر مفصلی از او هست.

چندی پس از آن زمان مردمی از نژاد دیگر بر باختریان فرودآمدند و بر آن مسلط شدند که مؤلفین ایرانی و عرب عموماً ایشان را به نام «ترک» نامیده‌اند و این کلمه مأخوذ از لفظی است که در کتب سانسکریت هست و در آن کتب توروشکه نوشته شده. هندیان به پیروی ایرانیان قدیم و یونانیان به ایشان نام «ساس» می‌دادند ولی چینی‌ها این نژاد را بجز نام «یوئئی‌چی» یا «یوئتی» به نام دیگر نمی‌شناسند. نخستین گروه ازین نژاد که به باختریان فرود آمد، آن ناحیه را به پنج قسمت کرد و هر قسمتی استقلال داخلی یافت. از میان این پنج قسمت، یک قسمت بود که چینی‌ها آنرا به نام «کوئئی شوانگ» می‌شناختند و نویسندگان ارمنی آنرا «کوشان» نوشته‌اند و نام تمام باختریان دانسته‌اند و نویسندگان سریانی آنرا «کشان» ضبط کرده‌اند و شاید این همان کلمه‌ای باشد که در زمان‌های اسلام به کشانیه و کشانی و یا کشان تبدیل شده‌است و یا نام شهر کش از همان ماده‌است... چون دولت باختریان از مؤسسات یونانیان بود، تمدن مخصوصی در اقصای شرق ایران فراهم ساخت که از تمدن ایران بکلی جدا بود. پادشاهان یونانی باختریان مذهب بودا را بدان جهت که جنبهٔ اجتماعی بسیار داشت، مساعدت کردند و ظاهراً بعضی از آن پادشاهان خود بودائی بوده‌اند و در اواخر پادشاهان هند و سکائی نیز اوضاع باختریان بهمان حالت باقی ماند.

در زمان پادشاهان یونانی باختریان سپاهان بیشتر یونانی بود و بزبان یونانی سخن می‌راندند و نیز اغلب عمال دولت باختریان بهمین زبان متکلم بودند و طبعاً بومیان آن دیار بدین زبان خو گرفتند. مردمی که مخصوصاً از یونان می‌آمدند فرزندان شاهزاد ه گان و توانگران باختر را زبان و ادبیات یونانی می‌آموختند و جاذبهٔ تمدن یونان در باختریان به درجه‌ای بود که در میان همسرهای متعدد شاهزادگان آن دیار زنانی بودند که اصل ایشان از یونان بود و به تمدن یونانی پرورش یافته بودند و حتی بعضی از مورخین رومی تصریح کرده‌اند که دولت روم دختران جوان زیبائی پرورش می‌داد که برای پادشاهان باختریان می‌فرستاد تا بدین وسیله دل ایشان را بخود جلب کند.

 بهمین جهت در زمان پادشاهان یونانی باختریان رسایل دولت بزبان یونانی نوشته می‌شد، سجع سکه‌ها بیونانی بود و حتی در زمانی که زبان بومی را هم بکار می‌بردند زبان یونانی را از دست ندادند و در سلطنت پادشاهان هندوسکائی همین احوال باقی ماند.

حدود العالم: شهری بزرگ است به خراسان و خرم و مستقر خسروان بوده‌است اندر قدیم، و اندر وی بناهای خسروان است با نقشها و کارکردهای عجیب و ویران گشته، آن را آتشکده نوبهار خوانند و جای بازرگانان است و جائی بسیار نعمت است و آبادان، و بارکدهٔ هندوستان است و او را رودیست بزرگ از حدود بامیان برود، و به نزدیک بلخ به دوازده قسم گردد و به شهر فرود آید، و همه اندر کشت و برز روستاهای او بکار شود، و از آنجا ترنج و نارنج و نیشکر و نیلوفر خیزد، و او را شهرستانی است با بارهٔ محکم و اندر ربض او بازارهای بسیار است.

برهان: نام شهری است مشهور از خراسان و آن از شهرهای قدیم است و همچو استخر فارس و آنرا قبّةالاسلام خوانند و لقب آن بامی است، گویند خاندان برمکیان از آنجا بوده‌اند.

آنندراج: شهری است مشهور که از بناهای سلاطین قدیم عجم بوده و سالها لهراسب و گشتاسب در آنجا زیستند و در آنجا آتشکده ساخته بوده‌اند و آن را آتشکده نوبهار خوانده‌اند و همچنان که مرو را مرو شاهیجان گویند، آنرا بلخ بامیان گفتند.

از معجم البلدان: شهری است مشهور در خراسان، و در کتاب ملحمه منسوب به بطلمیوس چنین آمده‌است - اولین سازندهٔ آن را لهراسب‌شاه نوشته‌اند و برخی سازندهٔ آن را اسکندر دانند و گویند در قدیم اسکندریه نامیده می‌شد، بلخ تا ترمذ دوازده فرسخ فاصله دارد و رود جیحون را نهر بلخ نیز نامیده‌اند و بلخ را احنف ‌بن قیس از جانب عبدالله بن عامر بن کریز، در عهد عثمان‌ بن عفان فتح کرد.

ناظم الاطباء: باختریش – باکتریان – بلخ - آسیای علیا - در قدیم به این نام مملکت وسیعی را می‌نامیدند که شامل بود در شمال بواسطهٔ سغدیان و رود آمو و در مشرق بواسطهٔ سیتی و در جنوب بواسطهٔ هندوستان و جبال هند و کوه و پایتخت آن شهر باختر بوده که اکنون بلخ می‌گویند.

از دایره المعارف پارسی: حملهٔ تیمور به بلخ - دهکده‌ایست در دل افغانستان کنونی که در ایام باستانی و در قرون وسطی شهری مهم و مرکز ناحیهٔ بلخ (مطابق باکتری) و بر رود بلخ که اکنون خشک است، واقع بودو در زمانهای پیش از اسلام بلخ از مراکز دین بودائی و محل معبد نوبهار بود، و در دین زردشتی نیز اهمیت داشت.

 اولین حملهٔ مسلمانان به بلخ در سال ۳۲ ه‍. ق. بسرکردگی احنف ‌بن قیس بود. در سال ۴۳ ه‍. ق. دگر بار بتصرف مسلمانان درآمد ولی در زمان قتیبه بن مسلم (متوفی بسال ۹۶ ه‍. ق.) بود که کاملاً مقهور آنان شد ودر سال ۱۱۸ ه‍. ق. اسد بن عبدالله قسری کرسی خراسان را از مرو به بلخ منتقل کرد و این شهر رونق یافت و در سال ۲۵۶ ه‍. ق. این شهر بتصرف یعقوب لیث صفاری درآمد، درسال ۲۸۷ ه‍. ق. عمر و لیث صفاری نزدیک بلخ مغلوب اسماعیل ‌بن احمد سامانی شد و بقتل رسید و بلخ تحت حکومت سامانی درآمد و در سال ۴۵۱ ه‍. ق. سلجوقیان تصرفش کردند و در سال ۵۵۰ ه‍. ق. بدست ترکان غز ویران شد/ در سال ۶۱۷ ه‍. ق. با وجود اینکه بلخ تسلیم چنگیز خان مغول شد، مغولان آن را ویران کردند و مردمش را قتل‌عام نمودند، در دورهٔ تیموریان تا اندازه‌ای شکوه گذشته را بازیافت ولی پس از بنای مزارشریف در بیست ‌کیلومتری آن، بلخ رو به انحطاط گذاشت و در اواسط قرن هیجدهم میلادی بلخ بتصرف افاغنه افتاد و از سال ۱۸۴۱ میلادی در تصرف آنها مانده‌است...

سکه با تصویر دیودوت یکم: در سال ۲۵۶ پیش از میلاد باختر با سغد و مرو متحد گشته، از دولت سلوکی جدا شد، قائد این کار دیودوت یکم یونانی بود که در این قسمت ایران دولتی تشکیل داد و این دولت از ۲۵۰ تا ۱۲۵ پیش از میلاد دوام یافته، به دولت یونانی بلخ معروف گردید و بعد جزء دولت پارت شد، سلوکی‌ها در ابتدا متعرض این دولت نشدند و بعد که خواستند آنرا باطاعت درآورند، بنای آن محکم گشته بود. بعد از دیودوت یکم، دیودوت دوم به تخت نشست و سپس اوتی‌دموس جانشین دیودوت دوم شد. در زمان پادشاهی اوتی‌دموس و پسرش دمتریوس یکم باختر از طرف جنوب پاراپامیز و مغرب و شمال توسعه یافت و دولتی بزرگ گردید، چنانکه از سغد تا رخج و از هریرود تا دهنهٔ رود سند و پنجاب هند عرض و طول این مملکت بود.

تجزیه دولت یونانی بلخ: وسعت مملکت باختر دوام نیافت زیرا در زمان دمتریوس یکم، اوکراتید نامی در باختر بالاخص قوت یافت و قیام کردوبعد از چندی اِوکراتید به خیال تصرف رخج و زرنگ (سیستان) و پنجاب هند افتاد و کارهای باختر و صفحات شمالی آنرا رها کرده، تمامی حواس خود را به تسخیر این ممالک مصروف داشت. بعد با دمتریوس، که پنجاب هند را در اختیار داشت در جنگ شد و او را شکست داده، پنجاب هند را به مملکت خود ضمیمه کردو چنانکه ژوستن گوید - پسر اوکراتید که در اداره کردن مملکت شریک اوکراتید بود، پدرش را در راه کشت (۱۴۷ پ.م.) و بی‌اینکه پدرکشی خود را پنهان دارد، چرخهای ارابه‌اش را با خون پدر رنگین کرد، مثل اینکه دشمنی را کشته باشد و حتی جسد پدر را دفن نکرد. معلوم است که تقسیم دولت باختر بدو قسمت و جنگهای خانگی در دولت یونانی و باختری، مبانی این دولت را سست کرد و از طرف دیگر مردمان شمالی که سغد را گرفته همواره به باختر هجوم می‌آوردند، از موقع استفاده کرده، باختر را در فشار گذاردند.

حتی ظن قوی این است که این مردمان سکائی بعض ولایات شمالی دولت یونانی بلخ را در آن طرف جیحون در تصرف خود داشتند. (استرابون، کتاب ۱۱ فصل ۸ بند ۲) . این بود احوال باختر در زمان اوکراتید، که بقول ژوستن، معاصر مهرداد یکم پارت بود و حتی هر دو موافق نوشتهٔ مورخ مزبور، در یک وقت به تخت باختر و پارت نشسته بودند، موافق آنچه که از وقایع این دولت برمیآید، اینجا از ابتدا مرکزیتی چنانکه در پارت وجود داشت، دیده نمی‌شود و از سکه‌های باختری معلوم است که شاهزادگانی نیز حکومت می‌کردند و سکه بنام خود می‌زدند مثلاً در زمان دیودوت دوم نام دو پادشاه دیگر را می‌یابیم، یکی آنتیماخوس است و دیگری آگاتوکل، اینها در ابتدا دست‌نشانده ولی بعد مستقل بوده‌اند. چنین بود احوال باختر، در زمان مهرداد اول (پادشاه اشکان) وباید دید که این شاه چگونه از اوضاع همسایگان خود، یعنی دولت سلوکی و یونانی و باختری استفاده کرده‌است.

حملهٔ مهرداد اول به دولت یونانی بلخی: از شرحی که راجع باحوال دولت سلوکی و باختر گفته شد، معلوم است که در سلطنت مهرداد اول موقع برای توسعهٔ پارت از طرف مغرب و مشرق مناسب بود. مهرداد چنانکه وقایع می‌نماید، از این موقع استفاده کرد و بدواً توجهٔ خود را به طرف باختر معطوف داشت و در زمانی که اِوکراتید مشغول تسخیر پنجاب بود و بدست پسرش نابود می‌شد، مهرداد به باختر تاخته، این مملکت را به پارت ضمیمه کرد.

استرابون گوید که دو ایالت را ضمیمه کرد، اولی را نویسندهٔ مزبور توریئوآ و دومی را آسپیونوس مینامد ولی محققاً معلوم نیست که این دو ایالت در کجا واقع بوده و حدس می‌زنند که مقصود از توریئو، تورانست و از آسپیونوس، مردمی موسوم به آسپاسیاک و مساکن آنها بین جیحون و سیحون بوده‌است و بعید نیست که این حدس صحیح باشد، زیرا معلوم است که مردمان شمالی را که در زمان ساسانیان به ایران حمله می‌کردند، ایرانیه، تورانی مینامیدند و شاید درین زمان هم به مردمان سکائی و غیره که از طرف سغد، یا ماوراء سیحون به باختر حمله می‌کردند، همین نام را می‌داده‌اند، ولی از جهت اجمال مدارک چیزی که محقق باشد، درین باب نمی‌توان گفت.

چون پسر اوکراتید، هلیوکل در اداره کردن دولت باختر با پدرش شریک بود او را کشت و بعضی تصور کرده‌اند که جهت پدرکشی از عدم رضایت او و یونانیها از سستی اِوکراتید نسبت به پارتیها و واگذاردن چند ایالت بدولت پارت بوده واز کلمات ژوستن این ظن تأیید می‌شود، زیرا مورخ مزبور گوید که هِلیوکل پدرش را علانیه کشت و چرخهای ارابه‌اش را بخون او رنگین کرده، جسدش را از دفن محروم ساخت و چنین عملی که شاید در تاریخ از حیث وحشیگری و سبعیت نظیر ندارد، ممکن نبود روی دهد، مگر اینکه یونانیهای باختر اِوکراتید را دشمن خود و مملکت دانسته باشند.

 بهرحال پس از اینکه هِلیوکل به تخت نشست و کلیهٔ اقتدارات را بدست گرفت، خواست ایالات ازدست‌رفتهٔ دولت باختر را برگرداند و از طرف دیگر مهرداد، که بعد از صلح با اوکراتید دوست او بشمار می‌رفت، ازین پدرکشی کینهٔ هِلیوکل را سخت در دل گرفت و با لشکری نیرومند بقصد او بیرون رفته بآسانی او را شکست داد و قسمتی بزرگ از مملکت باختر را صاحب شد.

 دیودور گوید که مهرداد باین بهره‌مندی اکتفا نکرده به‌طرف مشرق راند و به هند درآمد تا رود هیداسپ (جلم کنونی که در پنجاب است.) راند، ولی نظر باینکه سکه‌هائی از شاهان پارت در هند نیافته‌اند و نیز ازین لحاظ، که دولت یونانی و باختری تا ۱۲۶ پ.م. در کابل و حوالی آن وجود داشت، نویسندگان جدید تصور می‌کنند که حتی اگر مهرداد تا هند رانده، ممالکی را در هند تسخیر نکرده و سرحد دولت پارت را کوههائی قرار داده که از طرف مغرب وادی سند را محدود میسازدواز چنین حدسی اگر هم صحیح باشد، باز باین نتیجه میرسیم، که تمامی مملکت باختر و پاراپامیزاد (شمال افغانستان) و رخج و سیستان درین زمان جزء دولت پارت گردیده‌است.

پس از حمله‌ی عرب و برافتادن سلطنت خراسان، سرزمین بلخ تا سال نودوهفت هجری از قلمرو عرب بیرون ماند و توسط شهریاران محلی اداره میشد ویك روایت طبری میگوید كه یزدگرد سوم (یزدگرد بزدل) در گریز از برابر عربها به بلخ رفت و با خاقان تركستان در ارتباط شد شاید به كمك او با عربها مقابله كند و گزارشی از كمك خاقان به او به دست داده نشده است.

 همین روایت میگوید كه او سپس به فرغانه رفت و چندسال آنجا بود و سپس به مرو برگشت و درآنجا كشته شد. هردو منطقه‌ئی كه در این روایت آمده است، بلخ در سال چهل ودو مورد حمله‌ی عرب قرار گرفت، و هرچند كه برخی از آبادیهایش به دست عربها تخریب شد و معبد نوبهار نیز گویا به دست مهاجمان عرب منهدم گردید، ولی چونكه مردم منطقه به سختی دربرابر عربها پایداری نشان دادند، عربها از گرفتن بلخ ناتوان ماندندوپس ازآن شهریار بلخ با فرمانده عرب وارد قرارداد صلح شده پذیرفت كه باج سالانه‌ئی به عربها بپردازد و استقلال خویش را حفظ كند و درسال پنجاه ویک هجری مجددا عربها به بلخ حمله كردند؛ و باز هم پیمان صلح و باجگزاری سابق تجدید شد و بلخ همچنان در استقلال ماند. بازدر سال هفتادوپنج هجری حملات مكرری به بلخ صورت گرفت كه همگی ناكام ماندند و فقط به تجدید پیمان سابق منجر گردیدند.

 در اواخر دهه‌ی هشتاد هجری شرق خراسان (مناطقی كه از سلطه‌ی عربها بیرون بود) مورد هجوم اقوام خزنده‌ی تركِ ماورای سیحون قرار گرفت كه در صدد دستیابی به سمرقند و بلخ بودندویك گزارش خبر از ویرانی شهر بلخ در اواخر این دهه میدهد، بدون آنكه ویرانی شهر را به تركان خزنده نسبت بدهدودرسال نودویک هجری خبر یورش بزرگ عرب به بلخ را میخوانیم، بدون آنكه خبر سقوط بلخ به دست داده شودو چند سال بعد از اینها از یك شخصیت مسلمان‌شده‌ی به نام حیان نَبطی- از افسران بلندپایه- سخن گفته میشود كه در منطقه‌ی بلخ نیروی بسیار زیادی به هم زده بوده و در جریانهای سیاسی دولت عربی در منطقه نقش بازی میكرده است.

بلخ درسال نودوهفت هجری توسط عربها گشوده شد و فاتح بلخ اسد ابن عبدالله قسری- برادر فرماندار عراق و خراسان بود و در اواخر این قرن در همه‌ی گزارشها فرماندار بلخ را عرب، و بلخ را در درون قلمرو عرب می‌بینیم و در گزارشهای سال یکصدوهفت هجری میخوانیم كه اسد قسری هزاران خانوار عرب را در بلخ اسكان داد و اداره‌ی شهر بلخ را به بَرمَك سپرد و در گزارشی بعد ازاین میخوانیم كه فرزندان عربهای مقیم بلخ عموما به زبان پارسی دری سخن میگفته‌اند؛ و حتی حكام عرب نیز زبان محاوره‌شان به زبان پارسی بوده است و یك شعر را كه عربها به مناسبت برگشت اسد قسری با شكست به بلخ میخوانده‌اند را اصحاب تاریخ برای ما چنین نوشته‌اند:

 از خَتلان آمدی، برو تباه آمدی،

ابار باز آمدی، خشك و نزار آمدی

 سپس در گزارشها میخوانیم كه اسد قسری در سال یکصدوبیست هجری در جشن مهرگان در بلخ شركت كرد، و دهكانان هرات و بلخ برایش هدایای مهرگانی بردند، و به زبان پارسی دری به او تهنیت گفتند (اسد در همین جشنها درگذشت) و پس از اینها نهضت بزرگ خراسان برضد اموی‌ها آغاز شد كه نقش بلخ درآن بسیار نمایان است و یكی از حكومتگران سنتی بلخ كه درآن اواخر مسلمان شده بوده در این جنبش بزرگ، همانا خالد پسر برمك است كه در تاریخ تمدن و فرهنگ سرزمین ما بعد از اسلام نقش بزرگی دارد.

برمکیان بلخ کیستند؟

باختریكی ازایالات مترقی امپراتوری هخامنشیان بود و ازین سرزمین راه های تجارتی ازآسیای میانه وایران به هندوستان میگذشت، درقرون چهارم – سوم قبل ازمیلاد درافغانستان دین بودائی شیوع یافت ودرسال سه صدوبیست ونو- ق م باختر را اسكندر مقدونی گشود، درقرون پنجم- ششم میلادی هیطالیان ودرقرون هفتم – هشتم میلادی عربها هم درین سرزمین حضورداشته اند.  درقرن هفتم میلادی دین اسلام دراین سرزمین اشاعه یافت وازاوایل قـرن نهم میلادی به بعد درافـغانستان سلاله های طاهریان، صفاریان و سامانیان حكمرانی كردند درقرن دهم تا سیزدهم میلادی دولت های بزرگ غزنویان ‹ پایتخت شهرغزنه › وغوریان بوجود آمده – علم ومدنیت رو به ترقی نهادو مـغولهـا وتیموریان نیزدرافغانستان حکمروایی نموده اند واز اقوام آریایی و شاهان هخامنشی، همچنین اسکندر، مسمانان و تاریخی پرحادثه را برایش رقم زده‌اند.

 در گزارشهای نهضت ابومسلم از خالد برمك بعنوان یكی از چند شخصیتِ طراز اول انقلاب نام برده شده است. او در انقلاب ابومسلم در فتح كوفه شركت داشت و بعد از پیروزی انقلاب در هاشمیه (نخستین پایتخت دولت عباسی) مستقر گردید و رئیس خزانه‌داری و مشاور خلیفه شد. خانه‌های خالد برمك و خانه‌ی خلیفه سفاح دركنار هم قرار داشتند، و روابط همسر خالد برمك با همسر خلیفه بسیار نزدیك و دوستانه بودوآنها به‌حدی با هم خوب بودند كه زن خلیفه به‌دختر خالد شیر میداد، و زن خالد نیز به‌دختر خلیفه شیر میداد، تا دخترانِ خالد و سفاح خواهران یكدیگر شوند.

خالد برمك دوتا برادر كهتر هم داشت كه نامهای عربی‌شان حسن و سلیمان بود، و از كارمندان بلندپایه‌ی دربار عباسی شدند و خالد برمك در خلافت سفاح و منصور خزانه‌دار دولت عباسی و مشاور اول خلیفه بود؛ و درسال یکصدوچهل وپنج كه خلیفه منصور تصمیم گرفت شهر جدیدی را برای پایتخت دولت خویش بساید خالد برمك را مأمور ساختن شهر كرد.

برای این منظور روستای بغداد در همسایگی تیسفون ساسانی خریده شد وخالد نقشه‌ی شهر را براساس نقشه‌ی تیسفون ساسانی تهیه كرد و متولی ساختن شهر شد. فرزندان خالد برمك سرپرستان فرزندان منصور بودند و آنها را برطبق فرهنگ سنتی خراسانیان پرورش میدادند ووقتی مهدی پسر منصور به خلافت رسید سرپرستی پسر و ولیعهدش هارون را به یحیا پسر خالد- فرماندار ری- سپرد تا در شهر ری پرورش یابد؛ و هارون به قدری برای یحیا احترام قائل بود كه همواره اورا «پدر» خطاب میكرد، و بدون نظر و مشورت او هیچ كاری انجام نمیداد.

هارون با تربیت خراسا نی پرورده شد، زبان پارسی را مثل زبان مادریش حرف میزد و همه‌ی اخلاق و رفتارش اورا یك خراسانی تمام‌عیار نشان میداد وفضل پسر یحیا برمكی جوانی هم‌سنِ هارون بود و درهمان هفته‌ئی به‌دنیا آمده بود كه هارون تولد یافته بود و هردوشان درخانه‌ی یحیا برمكی به‌دنیا آمده بودند و مادر هارون به‌فضل شیر داده بود، و مادر فضل به‌هارون شیر داده بود، و ازاین نظر فضل و هارون برادران یكدیگر به‌شمار میرفتند.

یحیا برمكی در خلافت هارون الرشید وزارت خلیفه و ریاست كل خزانه‌داری دولت را به دست گرفت. در نیتجه‌ی اصلاحات بزرگی كه او در دولت عباسی انجام داد، دولت عباسی در دوران هارون الرشید به اوج شكوه و شكوفائی و پیشرفت رسید وفرزندان برمك در بغداد در زمان هارون الرشید یك مركز بزرگ علمی به نام خزانه الحكمه تأسیس كردند و صدها ریاضی‌دان و طبیب و ستاره شناس و ادیب از اطراف و اكناف كشور بزرگ عباسی به این مركز جلب كردندو این همان مركزی است كه چند سال بعد به بیت الحكمه تغییر نام داد، و چنان خدمات ارزنده‌ئی به تمدن و فرهنگ جهانی كرد كه اثرش تا امروز برجا مانده است. یحیا برمكی برمك در شهر ری نیز یك كارخانه‌ی بزرگ كاغذسازی و یك بیمارستان تأسیس كرد كه تا آغاز قرن پنجم هجری دائر بود و فرزندان برمك چندین بزرگمرد خراسانی- عموما مَزدایسنا- را وارد دستگاه خلافت عباسی كردند...

یكی از نامدارترین مردان آنها در دستگاه عباسی مردی مَزدایسنا اهل سرخس بود كه نام عربی فضل به او داده شد و او برای پرورش مأمون- ولیعهد هارون الرشید- وارد دستگاه دولت عباسی شد. فضل چندین سال سرپرست و مربی مأمون و همچنان مَزدایسنا بود، و در اواخر عمر هارون الرشید بنا به ضرورت مسلمان شدوهمین بزرگمرد بود كه جنگ بزرگ عرب و عجم بعد از هارون الرشید به راه افكند و مأمون را به خلافت نشاند ومأمون را جعفر برمكی از روز تولدش نزد خودش و درخانه‌اش پرورده بود، و همسرش به‌او شیر داده بود و فرزند او به‌شمار میرفت.

مادرِ مأمون بانوئی از خاندانی مزدایسنا اهل بادغیس به‌نامِ مَراجل (به پارسی - مَرا گُل) بود و فرزندان برمك شدیدا خراسانی گرا بودند، و همواره میكوشیدند كه ارزشهای فرهنگی خراسان را احیاء كرده به‌بهترین نحوی اجرا كنند. بغدادی (در تاریخ بغداد) مینویسد كه مجوسان نمیتوانستند علنا پرستش آتش را رواج دهند، ولی برای آنكه آتش‌پرستی را زنده نگاه دارند به‌مسلمانان گفتند كه باید در مسجدها آتش‌دان نصب شود وآتشها همیشه روشن باشد و عود و بخور درآنها ریخته شودو وی می‌افزاید كه فرزندان برمك به هارون الرشید گفتند كه دستور دهد دركعبه آتش‌دان نصب شود و همیشه با عود وبخور بسوزد و هیچگاه خاموش نشود؛ و هدفشان ازاین كار آن بود كه دركعبه آتش پرستیده شودوبرای آنكه بدانیم از این سیاستِ برمكی‌ها چه اثری برجا مانده است كافی است به‌واژه‌ی «مَناره» توجه كنیم كه معنایش «آتش‌دان/ آتشگاه» است و میدانیم كه تا امروز درتمام كشورهای اسلامی دركنار هرمسجدی دستِ‌كم یك مناره وجود دارد، منتهی دیگر درآنها آتش افروخته نمیشود وكاربرد خاصی دارد و یك شاعر عرب در زمان برمكی‌ها در اشاره به غیرمسلمان بودن آنها چنین گوید:

«وقتی در مجلسی ذكری از شرك به‌میان آید، چهره‌ی اولاد برمك گشاده میگردد، ولی همینكه كسی آیه‌ئی از قرآن را تلاوت كند، آنها بی‌درنگ حدیثی از مزدك می‌آورند.»

عرب دیگری در اشاره به بی‌باوری یحیا برمكی نسبت به اسلام چنین سروده است:

«من از زور بیكاری خود را به‌ساختن مسجد مشغول میدارم، ولی عقیده‌ام درباره‌ی مسجد مثل عقیده‌ی یحیا برمكی است.» برمكی‌ها مأمون را برای اتمامِ برنامه‌ی خراسانی‌گرایی درنظر گرفته بودند و اورا درحد توانشان مثل شاه زاده گانِ ساسانی تربیت میكردند و با وجودی كه سیاست دربارِ عباسی برآن بود كه كارگزارانش مسلمان باشند، باز هم می‌بینیم كه مربی مأمون را جعفر برمكی از یك خاندانِ مزدایسنا تعیین كرد و این مرد تا چند سال همچنان مزدایسنا ماند و قدرت و نفوذ خاندان برمكی در دستگاه خلافت مانع ازآن بود كه خلیفه بتواند با اراده‌ی آنها دائر بر انتصاب او مخالفتی نشان دهد.

یعقوبی مینویسد - در خلافت هارون همه‌ی امور كشور دردست یحیا برمكی و دوپسرش فضل و جعفر بود و چنان بود كه خلیفه هیچ اختیاری از خود نداشت. مسعودی مینویسد - یكبار رئیس بازرسی (صاحب البَرید) نامه‌ئی به‌خلیفه نگاشته گزارش داده بود كه فضل برمكی (فرماندار وقت خراسان) بجای آنكه به‌امور رعیت بپردازد به‌شكار و خوشگذرانی مشغول است. هارون چون نامه را خواند آنرا به‌یحیا برمكی داد وگفت پدر! نامه را بخوان و هرچه را صلاح میدانی به‌فضل بنویس تا دست از كارهایش بكشد و یحیا در پشت همان گزارشِ محرمانه به‌پسرش فضل چنین نوشت:

«به امیرالمؤمنین گزارش رسیده كه تو مشغول شكار وتفریح هستی و به‌امر رعیت نمی‌پردازی. كارهایت را بهتر انجام بده وروزهایت را درطلب بزرگی بگذران و شبهایت را به‌كامرانی و لذت‌جویی اختصاص بده و بسیاركس بظاهر عبادتگزارند ولی شبها به‌كارهای دیگر میپردازند وشب كه پرده بردیدگانِ مردم افكند زمان كامجویی و لذت‌طلبی است و احمقانی كه بی‌پرده به خوشگذرانی می‌پردازند بهانه به‌دشمنان و رقیبان میدهند تا درپشت سرشان زبان بگشایند و بدنامشان كنند.» فرزندان برمك چنان تدابیر شایسته‌ئی در كشورداری ازخود نشان دادند كه كشور عباسی در زمان آنها وارد بهترین دوران شكوه و رفاه و امنیت وآرامش وآسایش گردید، زراعت رونق بسیار یافت، صنایع به‌نهایتِ رُشد وتوسعه رسید، و تجارت بین‌المللی به‌وضعیت دورانِ انوشه‌روان و خسرو پرویز برگشت. مردم درزمانِ برمكی‌ها میگفتند «دورانِ آنها دورانِ عروسی و شادی دائمی است و هیچگاه پایان نخواهد یافت». همه‌ی مورخان اعم از مورخانِ سنتی عرب و شرقشناسان اتفاق نظر دارند كه دوران خلافت هارون الرشید و مأمون بهترین دورانِ پنج‌قرنه‌ی خلافت عباسی بوده و شكوه و شوكتی كه درآن زمان نصیب كشور خلافت گردید در هیچ زمان دیگری به‌چشم ندیده بود و ندیدوآنچه را ما اوج شكوه تمدن موسوم به‌اسلامی میدانیم همین دوران است. لغتنامه دهخدا – تاریخ بلخ وخراسان سرزمین علم وادب.

دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

تخار (تخارستان)

ابومسلم مردم را به بیعت علیه استبداد فرا خواند و حتی برای این کار نمایندگانی را در کسوت سوداگران به شهرهای مختلف خراسان اعزام داشت.

سرانجام در بیست وپنج ماه رمضان سال یکصدوبیست ونوهجری که روز موعود برای خروج تعیین شده بود ابومسلم در روستای سفیدنج قیام خویش هویدا ساخت و دو علم ظل و سحاب را که امام عباسی برای یاران فرستاده بود بیرون اورد، یاران ابومسلم چوب دستیهای سیاه که کافرکوب می نامیدند در دست داشتند وبرخی از انان سوار بر اسب بودند و برخی دیگر سوار بر درازگوش، نخستین دسته از دلیران که با جامه سیاه به حضور ابومسلم رسیدند عبارت بودند از اسیربن عبدالله، مقاتل بن حکیم، محقن بن غزوان که همگی از موالیان خزاعه بودند و به دنبال اینان مردمان شهرهای هرات، پوشنج، مرورود، مرو، نس، ابیورد، طوس، نیشابور، سرخس، بلخ، تخارستان، کش، و نخشب به سوی ابومسلم شتافتند و بر گردش جمع گشتند.

تخارستان نام منطقه‏ای در امتداد سواحل جنوبی جیحون وسطا و علیا بوده است. در دوره اسلامی، تخارستان معنای وسیعتری پیدا كرد و شامل همه سرزمینهای مرتفع وابسته به بلخ، واقع در چپ و راست مسیر علیای جیحون می‏شدو مسلمانان نخستین بار در زمان عثمان به بلخ و تخارستان رسیدند.

پس از حمله ی اعراب در سال ششصدوپنجاه وچهار میلادی، «دارا» پادشاه «تخارستان» همراه با خانواده اش از «کندوزِو تخارستان» به جاپان پناهنده می شود (تخارستان نام باستانی منطقه‌ای است در شرق بلخ و غرب جیحون در آسیای میانه و امروز ولایتی در افغانستان به نام « تخار» که در شمال شرقی افغانستان قرار دارد، نام خود را از آن منطقه گرفته است) .

سپس فرزندش «دارای دخت» در آن جا زاده شده و به زبان جاپانی به سرودن شعر می پردازد، این نکته نه تنها در کتاب « شعر زنان افغانستان » تالیف دکتر مسعود میر شاهی، بلکه در کتاب «زنان شاعر پارسی گوی هفت شهر عشق » تالیف مهری شاه حسینی نیز مورد توجه قرار گرفته است. اما به نظر می آید دقت شاه حسینی و برداشت وی درست تر از میرشاهی است.

میرشاهی در ترجمه ی خود از این مقاله می گوید: « دارایدخت زن پادشاه تخارستان که پس از حمله ی عرب ها با شوهرش به جاپان پناهنده شد، اولین زن شاعر شناخته شده در حوزه ی فرهنگ ما می باشد. دارایدخت در سال م از کندوز در تخارستان به جاپان رفت. او در سوگ شوهرش چنین می سراید:

آتش سوزان نیز

مانسردَهَم

رُباید و پوشاند و نهد در انبان

آیا ایدون نگویند ؟

ابر آبی دیدار

کی بر رشته کوه، اباختران آویزان است

از ستارگان گذرد، از ماه گذرد.

تُخارستان یا طُخارستان نام سرزمینی کهن و نام ولایتی در خراسان بزرگ در نخستین سده‌های اسلامی، واقع در امتداد کرانه‌های جنوبی جیحون (آمودری) علیا و وسطا بود که از خاور به بدخشان، از شمال به کرانه‌های جنوبی رود جیحون و از جنوب به رشته‌کوههای هندوکش محدود بوده‌است و در برخی از ادوار تاریخی در مفهوم وسیع‌تری همهٔ نواحی مرتفع وابسته به بلخ، واقع در دو کرانهٔ رود جیحون را در بر می‌گرفته‌است و به عبارتی دیگر در برگیرندهٔ ولایاتی فاریاب، جوزجان، بلخ، سمنگان، قندوز، تخار و بدخشان بوده‌است واین نام در نخستین ‌سده‌های اسلامی بر بخشی از سرزمین باختر باستان در نواحی خاوری بلخ اطلاق می‌شده‌است.

نام این سرزمین برگرفته از نام مردمی است که تُخار خوانده می‌شدند و تخاری ها از اقوام آریایی بودند که در سدهٔ سوم پیش از میلاد در نواحی کوچا و تورفان در شمال شرقی سرزمینی که بعدها ترکستان شرقی یا ترکستان چین خوانده شد، به سر می‌بردند.

در منابع تاریخی و جغرافیایی دورهٔ اسلامی از دو تخارستانِ علیا و سفلا بدون مشخص کردن جایگاه هریک یاد شده‌است و بر پایهٔ فهرست شهرهایی که ابن خرداد به برای تخارستان علیا برشمرده است، تخارستان علیا نواحی شرقی بلخ و جنوبی جیحون را در بر می‌گرفته است و از نوشتهٔ یعقوبی، آنجا که از بامیان در شمار نواحی تخارستان «اولی» (اولین) یا «دنیا» (نزدیک‌ترین) یاد می‌کند، چنین پیداست که تخارستان سفلا در برگیرندهٔ نواحی جنوب غربی تخارستان علیا و جنوبی بلخ بوده‌است.

سرزمین تخارستان دارای دو بخش کوهستانی و دشت بوده‌است و در دشت‌های آن ترکان خَلُّخ (خُرلُخ) زندگی می‌کردند ومهم‌ترین شهرهای تخارستان شهرهای خُلْم، سمنگان، بغلان، سکلکند، وروالیز، آرهَن، راوَن، سکمیشت، روب، سرای عاصم، خَشت و اندراب بود و شهر طالقان (تایقان) که شهر بلخ وسعت داشت بزرگ‌ترین شهر و مرکز تخارستان به‌شمار می‌رفت.

ولایتی در شمال کشور به نام تَخار نام‌گذاری شده‌است که بخشهایی ازسرزمین تخارستان تاریخی را در بر می‌گیردو ولایت تخار که مرکز آن شهر تالقان است، ۱۷ ولسوالی دارد و شهرهای تالقان، چاه‌آب، یَنگی‌قلعه، اشکمش و فرخار مهم‌ترین شهرهای آن به‌شمار می‌آید.

مردم تخارستان در قرن‌های پنجم تا هفتم میلادی پیرو چند دین بودند وبه استناد بر مآخذ تاریخی و مدارک باستان‌شناسی دقیق می‌توان گفت که اکثریت مردم تخارستان مثل دوره‌های قدیم زرتشتی بودند. موقعیت دین بودایی نیز خیلی مستحکم بود ودر آسیای وسطی به دوران هفتالیان (هیتالیان) دین بودایی مورد تعقیب قرار نداشت و بعضی حاکمان هیتالی از دین بودایی پشتیبانی می‌کردند.

در پایان قرن ششم و اوایل قرن هفتم میلادی بعضی حاکمان خاقانات غربی ترک به دین بودایی می‌پیوندند و هم در جنوب آسیای میانه هم در افغانستان و شمال هندوستان شروع به ساختن معبدهای بودایی می‌نمایند و از بوداییان پشتیبانی می‌کنند ودر قرن هفتم در پایتخت تخارستان، شهر بلخ، صدها دیر بودایی، در ترمذ ده‌ها دیر، در شومان دو دیر، در قبادیان سه دیر و غیره موجود بودند واز اطلاعات به دست آمده بر می‌آید که در تخارستان دین بودایی خیلی انتشار داشته‌است و دین دیگری که در آسیای میانه در این زمان رسوخ کرده بود، دین مانویه بود، باز یک دین دیگر، دین نصرانی بود. ترک‌های تخاری معتقد به دین نصرانی بودند.

سمنگان، زادگاه دلیران

شهر قدیمی سمنگان در جنوب شرقی خلم، ولایت مزار شریف بوده رستم زال با تهمینه دختر شاه سمنگان ازدواج کرد. تختِ رُستَم نام آثار تاریخی کشور است.رستم نام آورترین چهرهٔ اسطوره‌ای در شاهنامه وبرترین چهرهٔ اسطوره‌ای ادبیات است. او فرزند زال و رودابه است. شُغاد نام برادر رستم است که موجب کشته شدن او و دیگر برادرش زواره و رخش شد. او در شکارگاه چاهی کند و آن را پر از تیغ و نیزه کرد. سپس رستم را به بهانهٔ شکار به آنجا برد.سهراب فرزند رستم و از بطن تهمینه دختر شاه سمنگان است. وی در سمنگان به دنیا می‌آید.

سیمینگان یا سمنگان یكى از شهرهاى خراسان بزرگ، و یكى از شهرهاى ناحیه تخارستان بود و

سمنگاه شهریست اندر میان كوه نهاده و آنجا كوهها است از سنگ سپید چون رخام و اندر و خانها كنده است و مجلسها و كوشكها و بت‏خانهاست و آخر اسبان، با همه آلتى كى مر كوشكها را بباید، بر وى صورتهاء گوناگون از كردار هندوان نگاشته و ازو نبید نیك خیزد و میوه بسیار. سمنگان در جنوب بلخ بود ودر اللباب آمده سمنجان بلده كوچكى است از طخارستان در آنسوى بلخ، حمد الله مستوفى مینویسد: سمنجان از ولایت طخارستان است و از اقلیم چهارم...شهرى كوچكست بر طرف شرقى سه محلتست بهم دیگر متصل و طرف غربى سه محلتست متفرق و قلعه محكم دارد و آب فراوان و باغستان بسیار دارد و از میوه انگور و انجیر و شفتالو و فستق (پسته) بغایت فراوان و خوب باشد. بارتولد احتمال داده كه خیبك كنونى همگان سمنگان می باشد.

این نام به گونه ایبك نیز آمده است، شهر قدیمی سمنگان در جنوب شرقی خلم، در ولایت مزار شریف و در طول تاریخ بر سر یکی از راه‌های مهم بلخ بوده‌است و در شاهنامه فردوسی چنین آمده‌است که رستم زال با تهمینه دختر شاه سمنگان ازدواج کرد.

سمنگان یکی از ولایات کهن باستان بوده مرکز آن شهر شاداب وسر سبز ایبک می‌باشد که ارتفاع آن از سطح بحر بیش از هزار متر است و این منطقه خیلی‌ها حاصلخیز بوده، حبوبات و میوه‌های فراوان داردو آب و هوای ایبک شهرت زیاد داشته، چنانچه گفته‌اند: آب ایبک، نان ایبک، خواب ایبک.

سمنگان در امتداد شاهراه کابل - حیرتان بین بغلان وبلخ در یک منطقه مهم واقع شده که در اثر کشف شواهد و آثار تاریخی اهمیت خاصی پیدا کرده‌است چناچه در پایه حفریات و تحقیقات دکتر کارنتون مورخ و باستان شناس امریکای در غار قره کمر که در کوه‌های مجاور ایبک واقع شده، در حوالی ۳۰-۵۰ هزار سال قبل از میلاد شیکاری‌های همین منطقه سپری مینموده‌اند و به حیث یکی از کانون‌های زندگانی مردمان عصر حجر در افغانستان شناخته شده و آثاری از قبیل سنگهای چقماقی، استخوان حیوانات و خاکستر ذغال بدست آمده‌است و کشف آتشگاه سرخ کوتل و آثار بدست آمده از آن مجاورت شرقی سمنگان، روشنی جدیدی به سمنگان عصر کوشانی‌ها در قرن اولیه مسیحی به تمام این مناطق می اندازد.

رباتک منطقه دیگری از سمنگان که در عصر کوشانی‌ها آباده بوده، آثار مسکوکات بدست آمده از رباتک شاهد این مدعاست همین قسم در داخل دره معروف به زندان سموج‌های مشاهده می‌شود که نشان دهنده آبادانی زیاد بوده‌است. نقطه دیگری بنام هزار سُم که اهمیت خاص تاریخی زیاد دارد به عقیده ایتالیائی‌ها راه تجارت بوده و به دو طرف هندوکش کاروانها رفت و آمد می کرده و تنگی تاشقرغان دارای دروازه ئی بوده و راه عمومی از تنگی ایبک و دره زندان گذشته به استقامت بامیان و کابل کاروانها حرکت میکردند و ایبک دارای کاروانسراهای نیز بوده که به مرور زمان از بین رفته‌است. از آنچه گفته شد سمنگان از دوره‌های قدیم عصر حجر به این طرف در ادوار قبل از تاریخ و در دوره‌های اسلامی همیشه مرکز زندگانی بوده، پس معلوم می‌شود که از نظر تاریخی و جغرافیای موقعیت مهمی داشته و دارد.

همچنان چیز مهمی که از نظر تاریخی باعث شهرت سمنگان شده ستوپه ئی است بزرگ، از یک پارچه سنگ که در مجاورت خود معادلی هم داشته و در داخل بدنه کوه بچه یا تپه حفر شده که در عرف بنام تخت رستم یاد می‌شود حال آنکه یکی از معابد بسیار مهم باختر قدیم در همین ایبک می‌باشد و یکی از عجایب معماری عصر بودائی است حفره نامبرده بزرگ و مجلل با دهلیزها واتاق‌ها و ملحقات دیگر به مراتب از ستوپه سنگی عجیب تر است که یقینا تعداد زیادی بازدیدکننده از کشورهای مختلف در اینجا می آمده و خانه‌های کنده شده که در حدود العالم ذکر یافته، عبارت از همین اتاق‌ها و حجره‌های معبد است و به تعبیر دیگر آنها را بتخانه خوانده‌اند که به معنای لغوی همان بودا را گویند و خانه بودا در حقیقت همان اتاقها وحجره هائی است که در هرکدامازآنها یک یا چندین مجسمهٔ بودا همراه با نقاشی و هیکل تراشی، تراش یا ساخته شده‌اند که خود نشان دهنده هنر مجسمه سازی و هیکل تراشی آن عصر میباشد، سمنگان بزرگترین أدباء، فضلاء و شعراء را در دامان خود پرورده‌است.

پسته و بادام سمنگان معروف بوده و در کوه‌های آن زیره، هنگ و دیگر گیاهان شفابخش به کثرت یافت می‌شود. ذغال سنگ دره صوف بالای ولایت سمنگان از نظر نوعیت بهترین و عالیترین کیفیت را دارا می‌باشد و از نگاه زراعت گندم، بنام گُدام افغانستان مشهور است.

در حدود العالم من المشرق الی المغرب، معجم البلدان یاقوت الحموی، شاهنامه شاهکار بزرگ فردوسی طوسی ودیگر مآخذ معتبر از سمنگان به مراتب نامبرده شده‌است داستان رستم با تهمینه دختر شاه سمنگان و نبرد رستم با سهراب از تراژدی‌ترین داستانهای شاهنامه به همگان معروف است.

محترم سیدعبدالله درمورد سمنگان درسمن زارمینویسد:... سمنگان در امتداد شاهراه كابل - حیرتان بین بغلان وبلخ در یك منطقه مهم كشور عزیز ما واقع شده كه در اثر كشف شواهد و آثار تاریخی اهمیت خاصی پیدا كرده است چناچه در پایه حفریات و تحقیقات دكتر كارنتون مؤرخ و باستان شناس أمریكائی در غار قره كمر كه در كوه های مجاور ایبك واقع شده، در حوالی سی تاپنجاه هزار سال قبل از میلاد شیكاری های همین منطقه سپری مینموده اند و به حیث یكی از كانون های زندگانی مردمان عصر حجر در أفغانستان شناخته شده و آثاری از قبیل سنگهای چقماقی، استخوان حیوانات و خاكستر ذغال بدست آمده است و كشف آتشگاه سرخ كوتل و آثار بدست آمده از آن مجاورت شرقی سمنگان، روشنی جدیدی به سمنگان عصر كوشانی ها در قرن أولیه مسیحی به تمام این مناطق می أندازد. رباطك منطقه دیگری از سمنگان كه در عصر كوشانی ها آباده بوده، آثار مسكوكات بدست آمده از رباطك شاهد این مدعاست همین قسم در داخل درهء معروف به زندان سموج هائی مشاهده میشود كه نشان دهنده آبادانی زیاد بوده است.

نقطه دیگری بنام هزار سُم كه اهمیت خاص تاریخی زیاد دارد به عقیده ایطالیائی ها راه تجارت بوده و به دو طرف هندوكش كاروانها رفت و آمد می كرده و تنگی تاشقرغان دارای دروازه ئی بوده و راه عمومی از تنگی ایبك و دره زندان گذشته به استقامت بامیان و كابل كاروانها حركت میكردند و أیبك دارای كاروانسرا هائی نیز بوده كه به مرور زمان از بین رفته است. از آنچه گفته شد سمنگان از دوره های قدیم حجر به این طرف در ادوار قبل از تاریخ و در دوره های إسلامی همیشه مراكز زندگانی بوده، پس معلوم میشود كه از نظر تاریخی و جغرافیائی موقعیت مهمی داشته و دارد.

همچنان چیز مهمی كه از نظر تاریخی باعث شهرت سمنگان شده ستوپه ئی است بزرگ، از یك پارچه سنگ كه در مجاورت خود معادلی هم داشته و در داخل بدنه كوه بچه یا تپه حفر شده كه در عرف بنام تخت رستم یاد میشود حال آنكه یكی از معابد بسیار مهم باختر قدیم در همین ایبك میباشد و یكی از عجایب معماری عصر بودائی أفغانستان قدیم است حفریه نامبرده بزرگ و مجلل با دهلیز ها واتاق ها و ملحقات دیگر به مراتب از ستوپه سنگی عجیب تر است كه یقیناً تعداد زیادی زوار از كشور های مختلف در اینجا می آمده و خانه های كنده شده كه در حدود العالم ذكر یافته، عبارت از همین اتاق ها و حجره های معبد است و به تعبیر دیگر آنها را بتخانه خوانده اند كه به معنای لغوی همان بودا را گویند و خانه بودا در حقیقت همان اتاقها وحجره هائی است كه در كدام آن یك یا چندین مجسمهء بودا همراه با نقاشی و هیكل تراشی، تراش یا ساخته شده اند كه خود نشان دهندهء هنر مجسمه سازی و هیكل تراشی آن عصر میباشد.

بامیان، بام دنیا  

نام بامیان در زبان پهلوی به نام بامیگان آمده‌است.در دوره اسلامی بامیان یکی از شهر‌های مهم و آباد خراسان و مرکز شیران بامیان محسوب می‌شد. بامیان یکی از ساحاتی است که در سابق راه ابریشم ازآن عبور می کرده و مفیدیت های زیادی به منطقه به وجود می آورده. کاروانها با عبور از این ساحه مناطق چون امپراتوری روم، چین و آسیای میانه و آسیای جنوبی را به هم وصل می نمود و اکثراً توقفگاه شان این منطقه به شمار می آمد. در بامیان، هنرهای چون هنر فارسی، بودایی و یونانی باهم آمیخته شده که منحصراً به نوع بودایییهای یونانی شباهت دارد. مجسمه های بودا در مقابل شهر بامیان روی صخره ها و کوه ها حک شده.و دو بزرگترین بتهای که هرکدام آن به پنجاه وپنج متر و سی وهفت متر می رسد وبزرگترین بتهای ایستاده درجهان به شمار میرود که این بتها در ماه مارچ سال دوهزارویک میلادی توسط طالبان تخریب گردید.

در نخستین قرن های هزاره اول بعد از میلاد، بامیان بخشی از امپراتوری بودایی کوشانی ها بحساب میرفت، که ازپایگاه اصلی اش در افغانستان امروزی، قسمت های زیادی از هندوستان و آسیای مرکزی را با هم متحد ساخته بود. انتشار دین بودایی از خواستگاه اصلی آن هندوستان به طرف شمال، یعنی آسیای مرکزی و سپس به صوب شرق دور، در امتداد مسیرهای که تجاران و عساکر امپراتوری کوشانی از آن استفاده مینمودند، آغاز گردید.

بامیان شهریست بر حد میان گوزگانان و حدود خراسان و بسیار كشت و برز است، و پادشاى او را شیر خوانند، و رودى بزرگ بر كران او همى گذرد، و اندر وى دو بت سنگین است، یكى را سرخ بت خوانند و یكى را خنگ بت بامیان یكى از شهرهاى باستانى و از مراكز پر ارج دین بودائى بوده است.ویرانه‏هاى برج‏هاى آن و غارهایى كه دو تندیس بزرگ بودا در آن قرار دارند هنوز برجاى مانده است.هیون تسنگ كه در سی اپریل ششصدوسی «م »مطابق سال نهم هجرى به بامیان رسیده گوید كه پایتخت در نشیب كوه بچه كاین و در پهلوى آن یك وادى به طول شش یا هفت لى (در حدود سه میل) افتاده و در شمال آن صخره‏هاى كوهسار واقع است و در آن گوسپند و اسپ و مواشى و گندم فراوان و میوه اندكست.لباس مردم از پوست و پشم ساخته مى‏شود بامیان و بتان آن در ادبیات و روایات دوران اسلامى تا چهارده سده شهرت داشت و عنصرى شاعر دربار غزنه، داستان «خنگ بت و سرخ »بامیان را به نظم در آورده، و بعد از آن ابوریحان بیرونى آن را به نام «حدیث صنمى البامیان »از پارسى به زبان تازى برگردانیده بود و از این بر مى‏آید كه از زمان پیش از اسلام و پس از آن داستانى درباره این دو بت بامیان، در میان مردم رواجى داشته است.

در آغاز دوره عباسیان مردم بامیان به دین اسلام در آمدند امّا سده سوم هجرى معابد بودائى بزرگى در آنجا بود كه یعقوب لیث صفّارى آنها را ویران نمود واین شهر به سال «ششصدوهجده - ه »به دست مغول ویران گشت. بامیان‌، نام‌ ولایت‌ و شهری‌ كهن‌ در مركز افغانستان‌. این‌ ولایت‌ از شمال‌ به‌ سمنگان‌، از جنوب‌ به‌ غزنى‌ و ارزگان‌، از خاور به‌ بغلان‌، پروان‌ و وردك‌، و از باختر به‌ سرپل‌ و غور محدود مى‌گردد. رشته‌ كوههای‌ بابا این‌ ولایت‌ را به‌ دو بخش‌ شمالى‌ و جنوبى‌ تقسیم‌ مى‌كند و راه‌ ارتباطى‌ این‌ دو بخش‌ از دو گردنه صعب‌العبور «حاجى‌ گك‌» در شرق‌ و «شاتو» در غرب‌ این‌ رشته‌ كوه‌ مى‌گذرد. شهر بامیان‌ در دره‌ای‌ پرآب‌ در بخش‌ علیای‌ كوههای‌ باب، قرار گرفته‌ است‌.

نام‌ بامیان‌ شكل‌ پارسى‌ِ «بامیكان‌» یا «بامیگان‌» پهلوی‌ است‌.

«بام‌» در پهلوی‌ به‌ معنای‌ درخشندگى‌، و «بامیگ‌» به‌معنای‌ درخشان‌ و تابان‌ به‌ كار رفته‌، و هر دو از ریشه اوستایى‌ « با» به‌معنای‌ روشنایى‌ گرفته‌ شده‌ است‌. صفت‌ «بامیه‌» در زبان‌ اوستایى‌ به‌معنای‌ فروزنده‌ و تابنده‌ از همین‌ ریشه‌ است‌. تاریخ‌ بامیان‌ به‌ اوایل‌ دوران‌ كوشانیان‌ از سده (اول - م‌) باز مى‌گردد كه‌ آیین‌ بودا را تا نواحى‌ شمالى‌ هندوكش‌ گسترش‌ دادند. بامیان‌ كه‌ بر سر راه‌ قدیمى‌ هند به‌ چین‌ قرار داشت‌، به‌ تدریج‌ به‌ مركز تجارتی‌ - مذهبى‌ مهمى‌ بدل‌ شد، چنانكه‌ هیوآن‌ تسانگ‌، راهب‌ بودایى‌ چینى‌ كه‌ در اوایل‌ سده (هفت - م‌) از بامیان‌ دیدن‌ كرده‌، در گزارشهای‌ خود از دهها معبد بودایى‌ كه‌ در آنها هزاران‌ راهب‌ به‌ عبادت‌ مشغول‌ بودند، یاد مى‌كند.

موقعیت‌ بامیان‌ و ثروتى‌ كه‌ از راه‌ نذورات‌ زوار و کاروان تجارتی‌ كه‌ از آنجا عبور مى‌كردند، به‌ دست‌ آورد، موجب‌ شد كه‌ به‌ یكى‌ از بزرگ‌ترین‌ مراكز آیین‌ بودا تبدیل‌ گردد و آثاری‌ بدیع‌ از هنر بودایى‌ در آنجا پدید آید كه‌ شگفتى‌ هر بیننده‌ای‌ را برانگیزد. از مهم‌ترین‌ این‌ آثار دو مجسمه عظیم‌ بودا یكى‌ به‌ ارتفاع‌ پنجاه وسه متر و دیگری‌ به‌ بلندی‌ سی وپمج متر بود كه‌ از شاهكارهای‌ هنری‌ عصر كوشانیان‌ به‌ شمار مى‌رفت‌. هیوآن‌ تسانگ‌ همچنین‌ از مجسمه عظیمى‌ در بامیان‌ كه‌ بودا را در حالت‌ خوابیده‌ به‌ پهلو نشان‌ مى‌داده‌، یاد مى‌كند كه‌ امروز اثری‌ از آن‌ دیده‌ نمى‌شود. با انقراض‌ سلسله كوشانیان‌ به‌ دست‌ شاپور اول‌ ساسانى‌ در (دوصدوبیست - م‌)، قلمرو آنان‌ از جمله‌ بامیان‌ ضمیمه دولت‌ ساسانى‌ شد؛ اما تسلط ساسانیان‌ بر بامیان‌ پایدار نبود، زیرا در این‌ دوره‌ حدود مرزهای‌ شرقى‌ خراسان‌ به‌ سبب‌ تهاجمات‌ هپتالیان‌ و سپس‌ تركان‌ دستخوش‌ تغییراتى‌ شد.

 موسى‌ خورنى‌ از بامیان‌ در فهرست‌ كوره‌های‌ خراسان‌ یاد كرده‌، در حالى‌ كه‌ یعقوبى‌ در فهرست‌ شهرها و كوره‌های‌ خراسان‌ نامى‌ از آن‌ نبرده‌ است‌ و این‌ نشان‌ مى‌دهد كه‌ تسلط ساسانیان‌ بر این‌ شهر منقطع‌ بوده‌ است‌.

فرمانروایان‌ محلى‌ بامیان‌ كه‌ غالباً نسب‌ به‌ شاهان‌ كوشانى‌ مى‌بردند، از پیش‌ از اسلام‌ ملقب‌ به‌ « شیر» بودند و بر روی‌ سكه‌هایى‌ كه‌ از ایشان‌ برجای‌ مانده‌، كلمه «شیر» با رسم‌الخط كوشانى‌ دیده‌ مى‌شود. شیر یا شار به‌ لهجه‌های‌ مختلف‌ شرقى‌ به‌ معنى‌ پادشاه‌ بوده‌، و مأخوذ از «خْشَثْریه» پارسى‌ است‌ كه‌ در متون‌ عربى‌ به‌ خطا «اسد» ترجمه‌ شده‌ است‌.

قلمرو شیران‌ بامیان‌ به‌ عنوان‌ حاكمان‌ دست‌نشانده ساسانى‌، و در دوره اسلامى‌ تا مدتها به‌ استقلال‌، سراسر سرزمین‌ تخارستان‌، یعنى‌ بخش‌ بزرگى‌ از دره‌ها و جلگه‌های‌ پیرامون‌ هندوكش‌ شرقى‌ را نیز در برمى‌گرفت‌. آیین‌ بودا در سده‌های‌ نخستین‌ اسلامى‌ نیز در ناحیة بامیان‌ رواج‌ داشته‌ است‌. به‌ گفتة راهبى‌ بودایى‌ از اهالى‌ كوریا كه‌ در (سده دو - ق‌/هشت - م‌) از بامیان‌ دیدن‌ كرده‌، پادشاه‌ آنجا پیرو مذهب‌ بودا بوده‌، و سپاهى‌ نیرومند در اختیار داشته‌ است‌.

فاتحان‌ عرب‌ هیچ‌گاه‌ از عهده تصرف‌ مناطق‌ شرقى‌ هندوكش‌ برنیامدند و به‌ گرفتن‌ باج‌ از فرمانروایان‌ محلى‌ راضى‌ بودند ودر دوران‌ خلافت‌ منصور (صدوسی وشش – صدوچنجاه وهشت - ق‌)، شیر بامیان‌ به‌ دست‌ مزاحم‌ بن‌ بسطام‌ به‌ دین‌ اسلام‌ درآمد و میان‌ آنها پیوند سببى‌ برقرار شد، ولى‌ اطاعت‌ِ رسمى‌ او از دستگاه‌ خلافت‌ به‌ سال (صدوشصت وچهار - ق‌) و به‌ روزگار مهدی‌ عباسى‌ باز مى‌گردد و با اینهمه‌، آیین‌ بودا و معابد بودایى‌ همچنان‌ در بامیان‌ به‌ حیات‌ خود ادامه‌ دادند، تا اینكه‌ در (دوصدوپنجاه وشش – ق) این‌ ناحیه‌ به‌ تصرف‌ یعقوب‌ لیث‌ صفاری‌ درآمد و معابد آن‌ ویران‌ و تاراج‌ شد و از آن‌ تاریخ‌ بامیان‌ دچار فقر و فراموشى‌ گردید.

گرچه‌ بعدها در كنار ویرانه‌های‌ آن‌، شهر جدیدی‌ ساخته‌ شد، ولى‌ به‌ سبب‌ تقلیل‌ و سپس‌ قطع‌ نذورات‌ و درآمدهای‌ حاصل‌ از عبور كاروانهای‌ تجارتی‌، اعتبار و اهمیت‌ گذشته‌ را باز نیافت‌ وبه‌ علاوه‌ همان‌گونه‌ كه‌ هیوآن‌ تسانگ‌ در گزارش‌ سفر خود اشاره‌ كرده‌ است‌ و جغرافى‌دانان‌ مسلمان‌ نیز آن‌ را تأیید كرده‌اند، چون‌ زراعت‌ در ناحیه سردسیر بامیان‌ رونق‌ نداشته‌، و محصولاتش‌ كفاف‌ مردم‌ این‌ شهر را نمى‌داده‌ است‌، نفوس آن‌ نیز رو به‌ كاهش‌ نهاد و جغرافى‌نویسان‌ سده‌های‌ (چهار تا هفت - ق‌) عموماً بامیان‌ را شهری‌ متوسط وصف‌ كرده‌اند.

تا اواسط (سده چهار- ق‌) شیران‌ بامیان‌ بر این‌ منطقه‌ فرمانروایى‌ داشته‌اند و از این‌ تاریخ‌ به‌ بعد نامى‌ از آنها در كتب‌ تاریخى‌ به‌ چشم‌ نمى‌خورد و ظاهراً پس‌ از تصرف‌ بامیان‌ توسط البتكین‌ و اسارت‌ شیر بامیان‌ در جنگ‌، فرمانروایى‌ این‌ خاندان‌ بر نواحى‌ شرقى‌ هندوكش‌ پایان‌ یافت‌ و قلمرو آنان‌ ضمیمه حكومت‌ غزنویان‌ شد.

در عصر غوریان‌، بامیان‌ به‌ تصرف‌ علاءالدین‌ حسین‌ جهانسوز درآمد و وی‌ برادر بزرگ‌تر خود، فخرالدین‌ مسعود را به‌ حكومت‌ بامیان‌ و تخارستان‌ گمارد و از همین‌ زمان‌ شاخه آل‌ شنسب‌ یا شنسبیان‌ از حكومت‌ غوریان‌ در بامیان‌ تأسیس‌ شد كه‌ پس‌ از حدود هفتاد سال‌ حكومت‌، در (ششصدودوازده - ق‌) به‌ دست‌ خوارزمشاهیان‌ منقرض‌ گردید در (ششصدوهجده - ق‌) این‌ شهر به‌ تصرف‌ سپاهیان‌ چنگیز درآمد و او به‌ خون‌خواهى‌ «موتوگن‌» - نواده محبوبش‌ - كه‌ در محاصره بامیان‌ كشته‌ شده‌ بود، شهر را ویران‌، و مردم‌ را قتل‌ عام‌ كرد و آن‌ را «موبالیغ‌»، یعنى‌ شهر بد و منحوس.‌ شدت‌ این‌ خرابیها به‌ حدی‌ بود كه‌ پس‌ از گذشت‌ یك‌ سده‌، همچنان‌ ویران‌ و غیرمسكون‌ باقى‌ ماند.

شهر بامیان‌ به‌ روزگار معاصر، شهری‌ كم‌ جمعیت‌ بود كه‌ بیشتر به‌ سبب‌ آثار تاریخیش‌ شهرت‌ داشت‌. با هجوم‌ جهانگردان‌ از اواخر دهه (چهل - ش‌) زمینه‌های‌ تجدید رونق‌ این‌ شهر فراهم‌ گردید و برخى‌ تأسیسات‌ شهری‌ در آن‌ ساخته‌ شد، لیكن‌ پس‌ از تحولات‌ سیاسى‌ افغانستان‌ و آغازجنگهای‌داخلى‌، این‌شهر مانند سایرشهرهای‌ افغانستان‌ دستخوش‌ ویرانى‌ گردید و در همین‌ اواخر بسیاری‌ از آثار گرانبهای‌ تاریخى‌ آن‌ مانند دو پیكره بزرگ‌ بودا به‌ دست‌ طالبان‌ ویران‌ شد.

بهره از دایرة المعارف بزرگ اسلامی و پژوهش های نویسنده.

دردمندانه دهها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوز که هنوز است این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) و سرزمین ادب پرور و غرورآفرین مارا فاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازند و همه بود و نبود این مرز و بوم را در دامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین ما درقبال این چپاول و تاراج آب از آب تکان نمیخورد. بلی! با اندوه و درد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق و پژوهشهای حق خواهانه و ملی گرایانه وجود ندارد و شوربختانه که در سطح ملی نیزعده ی آگاهانه و یا غیرآگاهانه آب در آسیاب بیگانه ریخته و با تلاشهای مذبوهانه در پی ترویج و تسلط فرهنگ و ادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما در تلاش اند.

قندهار، خطه ی شهامت و غیرت

قندهار شهرى عظیم است و اندرو بتان زرین و سیمین است بسیار و جاى زاهدانست و برهمنانند.و شهرى با نعمتست و او را ناحیتیست خاصه. (حدود العالم.ص – شصت وهفت) ابو الفداء نویسد كه نام قصبه قندهار ویهند است و آن در دره سند واقع است، (تقویم البلدان) قندهار مملكتى بزرگ است از اقلیم سیم و چهارم بلاد بزرگش قراخالوك و ولى شالوك كه دارالملك است و زایدندان و اغناب و دیگر بلاد و ولایات و صحارى بسیار و ارتفاعش غله و اندك میوه باشد.

نام شهرى از خراسان كه اكنون در تصرف افغانهاست. (لغت نامه، به نقل از ناظم الاطبا) نام قندهار از دو بخش ساخته شده است - قند - كند - كنت - كت - كد - به معنى جایگاه آبادى خانه هار - وهار - بهار به معنى دیر پرستشگاه، معبد، بت‏خانه، كه بر رویهم مى‏شود جایگاه پرستشگاهها - شهر پرستشگاهها - بهار یا وهاره كه در سانسكریت نیز به معنى معبد است از دوره اوستا و (واره) كه در بلخ بود باقى مانده و به اشكال وهار - بهار - هار و غیره درآمده و همین كلمه است كه در پایان اكثر نا ماى بلاد اكنون هم دیده مى‏شود، مانند - قندهار، ننگرهار، نندهار، پوتوهار (نزدیك تكسیلا) چپرهار، گلبهار، بنیهار (بنیر) كه در لهجه‏هاى دیگر آریایى هور - وور، گردیده و بالاخره بور - پور شده و لهاوور – لاوهور- لاهور و پرشاور - پرشاپور - پرساوهورو دنبور (آدینه پور بابر، جلال آباد كنونى) و در سند بم بهوراین لاحقه را دارند، در ادب پارسى نیز بهار به مفهوم بتكده موجود است.

در دوره‌های ماد و هخامنشیان٬ آراخوزیا (رُخَج) سرزمینی در اطراف رودخانهٔ ارغنداب بوده و یکی از ساتراپی‌های هخامنشیان بشمار می‌رفت ودر سنگ‌نبشته بیستون داریوش ٬ آراخوزیا در فهرست ساتراپی‌های هخامنشیان آمده‌است. در سال سه صدوبیست ونو پیش از میلاد، اسکندر مقدونی پا به سرزمین هندوکش که تاریخ‌نویسان یونانی آن را پارپامیز (Paropamisus) گفته‌اند نهاد و اسکندر هرات را تصرف و پس از سپری نمودن زمستان در سیستان، وارد ناحیه‌ای شد که به نامش اسکندریه (قندهار امروزی) نامیده شد. در (سه صدوپنج- ق.) موریاها بر پاراپامیز (گنداره یا گندهار)، آراخوزیا و گدروزی (گدروزیا - بلوچستان) تسلط یافتند. در این دوران دین بودایی توسط آشوکا به این سرزمین وارد شد و پس از اسلام٬ قندهار جزئی از خراسان بزرگ محسوب می‌شدودوبار شهر به طور کامل ویران گردید، اول بار به دست مغول و بار دیگر در پایان قرن هشتم هجری به دستور امیر تیمور گورکانی وبرخی برآنند که شهر باستانی قندهار را لهراسپ شاه معروف ساخته‌است.

درشاهنامه ازقندهار دوبار یاد می شود، یكی هنگامی كه سیندخت از زال سخن می گوید و ویرا می ستاید:

كه باشد كه پیوند سام سوار

نخواهد ز اهواز تا قندهار

و دیگر بار در داستان دوازده رخ است كه كیخسرو هنگام تدارك مقدمات جنگ با افراسیاب در نامه خود به رستم كه كشمیر و كابل و قندهار را با هم ذكر می كند. در داستان رستم و اسفندیار گشتاسپ بست را یكی از شهرهای قلمرو رستم معرفی می كند.

كه اوراست تا هست زاولستان

همان بست و غزنین و كاولستان

ذرشاهنامه به نام كابل و كابلستان بسیار برخورده ایم كه بخشی بوده است از قلمرو رستم یا افراد خاندان مهراب و از نام بسیار قدیمی و مهم گند را آغاز می كنیم، Gandhara، گندارا سرزمینی بوده است در دو طرف رودخانه سند و سطا شامل دو ایالت پیشاور و راولپندی كنونی و دو شهر باستانی تاكسیلا و پوشكار.... در آن قرار داشته است و به ساكنان آن گندهری می گفتند در كتیبه های داریوش از جمله كتیبه بیستون (پنجصدوهجده – پنجصدوبیست ق. م) كه در آن نام این سرزمین ذكر می شود. اما درتاریخ اساطیری هند هنگام سلطنت سلسله منسوب به ماه (دوهزاروپنجصدوپنجاه – دوهزاروهفتصدوپنجاه - ق. م) می خوانیم كه قوم در وهیوس از سرزمین راچوتانا به ناحیه شمال غربی هند رانده می شوند و آنرا تصرف می كنند و این سرزمین بنام یكی از جانشینان فرمانده مهاجمان به گنارا موسوم می شود سپس می رسیم به قرن پانزده پیش از میلاد هنگام جنگهای بهارات كه مایة اصلی حماسه مهابهارات است پادشاه گنارا نیز درین جنگها شركت می كند و شكست می خورد.

منطقه گندارا در عصر اشكانیان شامل پنجاب، ماتهورا و كاتیاور بود و یك مهاساتراپ از طرف دولت هندو پارتی و بعدها كوشانی به اداره آن سرگرم بود، هندیان به سكاها و كوشانیها نیز كه خارجی بودند یاواما می گفتند سكاها به تدریج در هند و فلسفه و آئین هندو مضمحل شدند، ساتیراپیهای سكائی در شمال غربی هند، در عصر كنیكشا و جانشینش (صدویک – هفتادوهشت میلادی) دولت های كوچك محلی بودند كه تقویم سكائی پارتی را بكار می بردند، این تقویم در زرنك (درانكیانا) ترتیب داده شده بود و در هند به ویكراساموات شهرت دارد كه هنوز هم رایج است. سكاها وقتی به شهر اوجین در ملوا رسیدند گروهی از موبدان (مغان) را نیز به همراه داشتند كه در تاریخ هند باستان بنام مغان برهمن شهرت دارند، شاید علت این مهاجرتها هجوم یا كوچ های دسته جمعی یوئه چی ها بوده است. این مردم وطن اصلی خود را هرگز فراموش نكردند و كلمه سكادویپا یادگار آنست، سكادویپا از دو بخش سكا و دویپا تركیب شده دویپا در اصل سانسكریت دو آب بوده است و دو آب یادآور سیستان است كه وطن اصلی مهاجران سكائی پارتی مورد بحث ماست.

در متن های باستانی هند همه جا از شاكادویپا و دریای شیری كه میان هند و آن سرزمین قرار دارد نام برده می شود و این نیز خود دلیل دیگری است بر آن كه سكاها از نواحی دریاچه ای سیستان به هند رفته اند. كابل نیز كه نامش در ریگ ودا كوبهاست Kubha از باستانی ترین شهرهای این ناحیه است. پلینی به نام قدیمی آن كایپا اشاره كرده است كه توسط كوروش به قلمرو هخامنشیان افزوده شد و آریان در جلد اول ایندیكا بند اول تا سوم می نویسد كه هندیهای ساكن میان دو رود سند و كابل (كافن Cophen) تابع آسوریه، مادها و هخامنشیان (از عصر كوروش به بعد) بوده اند و بایشان خراج می داده اند. در شمال كابل شهرك قدیمی دیگری نیز بنام بگرام وجود داشته است...

در شاهنامه سه بار از قنوج (در هند) نام می برد كه بیشتر هنگام ذكر قلمرو امیران و شاهان از جمله خود سلطان محمود است به احتمال ذكر قنوج توسط سلطان محمود در اثر شهرتی بوده است كه قنوج در طی لشكركشیهای سلطان محمود به هند كسب كرده بوده است، از رود هیرمند دوبار، هر دو هنگام ذكر پادشاهی نوذر و لشكركشی افراسیاب كه دو سردار افراسیاب بسوی هیرمند پیش می آیند، در جاهای دیگر نیز هر جا هیرمند ذكر شده فقط همان رودخانه كنونی كه در عهد باستان هیتومنت خوانده می شده افاده می گردد.

در هزاره سوم پیش از میلاد درین ناحیه فقط كابل... وجود داشته، همانند هارپا در پنجاب مركزی، موهنجودار و در سند سفل، بمپور در بلوچستان و شهر سوخته در سیستان. در همین دوران است كه اقوام هند و آریایی از حوزه وسطای سیر دریا به جنوب مهاجرت می كنند، در این مسیر شمالی جنوبی به مغرب و هندیان بسوی مشرق تمایل دارند، نبودی اثری از آبادیهای چشم گیر درین ناحیه دلیل بر آن نیست كه تمدنی در سرزمین مورد بحث ما از سده های پیش از تاریخ، به ویژه پیش از ورود آریائیها وجود نداشته باشد علت این فقدان آنست كه هنوز درین نواحی بررسیهای باستانشناسی گسترده ای صورت پذیر نشده است.

در هزاره اول پیش از میلاد درین نواحی تغییراتی حاصل می شود، آریائیها در پنجاب و سند و برخی از نواحی افغانستان كنونی و خراسان استقرار می یابند و نواحی رودخانه ای پر آب واقعه در شمال غربی شبه قاره هند را كه مسیر هفت رودخانه معروف است سپتاسندو می نامند و نام آبادی قدیمی كابل را به همه نواحی در شمال غربی پنجاب كنونی تعمیم می دهند و سرزمین های واقعه در اطراف دریاچه هامون كسویه خوانده می شود.

دولت ماد حدود قلمرو خود را در قرن هشتم پیش از میلاد به محور جنوبی شمالی: بلوچستان شرقی سیستان، مرو و خوارزم می رساند، تا اینكه قرن ششم فرا می رسد و دولت هخامنشی گسترش فرق العاده می یابد و در مشرق به سپتاسندو می رسند و آنرا هپتاهندو تلفظ می كنند و مدتی بعد به همه سرزمین های خاوری امپراتوری خود از حوزه سند به بعد هند خطاب می كنند اما رودخانه سند را همانند گویش اصیل سانسكریتی اش سند می نامند.

درین دوران برای نخستین بار نام زرنك (در انگیانا) را در نقشه می بیتنیم كه در حوزه وسطای هیرمند (هیتومنت) كوجودیت یافته، ایالت كابل این بار گنداره نام گرفته وولایت ثثه گوش در حد فاصل میان این ایالت و هر خواتیش و در انگیانا تشكیل شده است، هر خواتیش كه در دوران پیش از اعتلای هخامنشیان شامل اراضی واقعه در شمال دریاچه هامون بود اكنون به سوی خاور كش داده شده است. پس از قوام حكومت سلوكیه، باز تغییراتی در نقشه جغرافیائی این سرزمین به چشم می خورد، این بار زرنك به جای اصلی خود كه حوزه دریاچه هامون است منتقل شده، در مشرق آن، ایالت هورخواتی كه همان خواتیش اعصار قبل است و یونانیان آنرا آراخوزیامینامند موجودیت یافته و آبادی كابل (كابور) در قلمرو بزرگ هندی گنداره رونق و شكوه بسیار كسب كرده است شهر جدیدی نیز در كنار رودخانه هیرمند (اتیماندورس) در حوالی بست عصر اسلامی بنا شده و همانند ده ها شهر تازه دیگر اسكندریه نام گرفته است، سكاها به حدود حوزه رود سیحون رسیده و در آن نواحی ساكن شده اند. در عصر پارتیها شهر زرنك در كنار دریاچه هامون بنا شده و اسكندریه جای خود را به بست داده است. سكستان در شمال دریاچه هامون تولد یافته و زرنك (درانگیانا) به جنوب بست رفته است. در داستان سیاوش.

سپاهی برفتند با پهلوان

ز زابل هم از كابل و هندوان.

هنگام سلطنت كیقباد، منشور سلطنت را بنام رستم می‌نویسد و پادشاه كیانی خطاب به رستم می‌گوید كه محتوی تسلیم كردن كابل به مهراب نیز است:

ز زاولستان تا بدریای سند

نوشتیم عهدی ترا بر پرند

سر تخت با افسر نیم روز

بدارو همی باش گیتی فروز

وزین روی كابل به مهراب ده

سراسر سنانت بزهراب ده.

در متون قدیم زابلستان یا سیستان (سرزمین سكاها) شاكادویپا كه آنهم بمعنای سرزمین سكاهاست خوانده می‌شود } زابلستان، زابل، نیمروز، سیستان، كابلستان، قندهار، بست و ….. در شاهنامه نخستین جائی كه در شاهنامه از زابلستان سخن به میان می‌آید، هنگام سلطنت منوچهر است كه داستان سا م و تولد زال آغاز می‌شود، می‌دانیم كه سام زال را طرد می‌كند و زال را سیمرغ در البرز كوه پرورش می‌دهد. پس از بزرگ شدن زال و آمدن وی به نزد پدر، منوچهر نوذر را به زابلستان می‌فرستد كه به وی آفرین كیانی بفرستد

وزین جا سوی زابلستان شود

بر آیین خسرو پرستان شود

به نخستین جائی كه فردوسی از زابل نام برده است - منوچهر به سام كه بدربار وی آمده است محبت بسیار روا می‌دارد و دستور می‌دهد كه عهد نامه‌ای بنویسد و در آن قلمرو سام را تعیین كنند:

وزان پس منوچهر عهدی نوشت

سراسر ستایش بسان بهشت

همه كابل و زابل و مای و هند

ز دریای چین تا به دریای سند

ز زابلستان تا بدان روی بست

بنوی نوشتند عهده‌ی درست

چنین نیزآمده است:

همه كابل و دنبرو مای و هند

ز دریای چین تا بدریای سند

همه كابلستان و كشمیر و هند

ز دریای چین تا بدریای سند

در حقیقت قندهار ابتدای قلمرو و مهراب پادشاه كابلستان است كه تا مرزهای هند ادامه دارد، درین فرمان پادشاه كیانی قلمرو خاندان مهراب را به قلمرو خاندان سام نمی‌افزاید.

پس از صدور فرمان حكمرانی سام وی به پای می‌خیزد و سپاسگزاری می‌كند و سپس:

سوی زابلستان نهادند روی

نظاره برو برد همه شهرو كوی

چو آمد به نزدیكی نیمروز

خبر شد ز سالار گیتی فروز

بیاراسته سیستان چون بهشت

گلش مشگ سارا بدو زر خشت.

طی دوصد سالی که مغولان حکومت هند را در دست داشتند، شهرهای مرزی خراسان از سه سو مورد کشمکش و محل منازعه بودند - مغولها از یک سو، صفویان از سمت غرب، و ترکان ازبک از سمت شمال، کابل، هرات و قندهار بارها میان این مدعیان متخاصم دست به دست شدند. در این دوران خوشحال خان ختک شاعر جنگجوی مشهور کشور برعلیه سلطهٔ بابری‌ها قیام کرد و دولت صفوی که در جنوب و غرب خراسان با بیداد وتبعیض مذهبی حکومت می‌کرد در برابر مخالفت و قیام‌ها از پا در آمد. در ابتدا میرویس‌خان هوتک از قبیلهٔ غلجایی پشتون به تسلط گرگین‌خان حاکم گرجی الاصل صفوی در ۱۷۰۹ میلادی در قندهار پایان داد و دولت مستقل هوتکی را تأسیس کرد.

حکومت غلجایی قندهار در ۱۷۳۸ میلادی توسط نادر افشار پایان داده شد. نادر افشار سرانجام خود بخاطر تندخویی اش در ۱۷۴۷ میلادی در قوچان توسط افسران قزلباش لشکر خود به قتل رسید. پس از این حادثه، احمدشاه ابدالی که یکی از سران قبیله پشتونهای ابدالی، افسر گارد محافظ نادرشاه و معاون قشون افغان بود، با نیروی شش هزار نفری خود به سوی قندهار رهسپار شد و لویه جرگه را در مزار شیر سرخ قندهار برای انتخاب یک رهبر ملی از میان خود افغان‌ها تشکیل داد و سرانجام بعد از نه روز گفت و شنید، به عنوان پادشاه خراسان تعیین گردید وی در ۱۷۵۳ یا ۱۷۵۴ شهر کنونی را ساخت و آن را احمد شاهی نام نهاد و «اشرف البلاد» لقب داد.

در دفاتر رسمی هنوز هم به همین لقب یا «دارالقرار» یاد می‌شود- تیمورشاه بعداً پایتخت خراسان را از شهر قندهار به کابل انتقال داد، قندهار شهرى عظیم است و اندرو بتان زرین و سیمین است بسیار و جاى زاهدانست و برهمنانند و شهرى با نعمتست و او را ناحیتیست خاصه.ابو الفداء نویسد كه نام قصبه قندهار ویهند است و آن در دره سند واقع است وقندهار مملكتى بزرگ است از اقلیم سیم و چهارم بلاد بزرگش قراخالوك و ولى شالوك كه دارالملك است و زایدندان و اغناب و دیگر بلاد و ولایات و صحارى بسیار و ارتفاعش غله و اندك میوه باشد.

لغت نامه، به نقل از ناظم الاطبا) نام قندهار از دو بخش ساخته شده است، قند - كند، كنت - كت، كد به معنى جایگاه آبادى خانه هار وهاربهار به معنى دیر پرستشگاه، معبد، بت‏خانه، كه بر رویهم مى‏شود جایگاه پرستشگاههاو شهر پرستشگاهه، بهار یا وهاره كه در سانسكریت نیز به معنى معبد است از دوره اوستا و (واره) كه در بلخ بود باقى مانده و به اشكال وهار - بهار - هار و غیره درآمده، و همین كلمه است كه در پایان اكثر اسماى بلاد اكنون هم دیده مى‏شود، مانند - قندهار، ننگرهار، نندهار، پوتوهار (نزدیك تكسیلا) چپرهار، گلبهار، بنیهار (بنیر) كه در لهجه‏هاى دیگر آریایى هور، وور، گردیده و بالاخره بور - پور شده و لهاوور- لاوهور- لاهور و پرشاور - پرشاپور - پرساوهور، و دنبور (آدینه پور بابر، جلال آباد كنونى) و در سند بم بهوراین لاحقه را دارند ودر ادب پارسى نیز بهار به مفهوم بتكده موجود است.

تپه مندی گک - این تپه را می‌توان با حوزه تمدنی ارغنداب ارتباط داد که در شمال این منطقه و در ۵۰ کیلو متری شهر فعلی قندهار واقع است و به صورت دقیق تر در دره موازی مجرای ارغنداب با فاصله ۲۰ میلی جاده قندهار – گرشک و اگر از طرف ولسوالی خاکریز برگردیم حدود هشت کیلومتر به طرف ارغنداب در سمت راست جاده قرار گرفته‌است.

امروز اراضی زراعتی در این محدوده کمتر است اما احتمال در ازمنه گذشته این ناحیه توسط شعبه‌هایی از رود ارغنداب سیراب می‌شده و آبادی‌هایی در آن وجود داشته‌است. در سال ۱۹۵۹ (۱۳۳۸) موسیو کزال، باستان‌شناس و متخصص قبل تاریخ فرانسوی، با انجام یازده مرحله حفریاتی پانزده طبقه آبادی دوره‌های مختلف را یکی پس از دیگری کشف کرد.

 ۳۱ متر ارتفاع تپه مذکور از تراکم آبادی‌هایی پانزده گانه‌ ی صورت گرفته‌است که در طی سه هزار سال قبل از میلاد بر روی هم آباد شده‌است و تحقیقات انجام شده باستان شناسان روی آثار بدست آمده حکایت از آثار عصر مفرغ (برنز) می‌کند. همچنان هنر هند كه حوالی شمال رود سند در هزاره سوم پیش از میلاد تشكیل شد در موهنجودارو تعدادی مهر سنگی به دست آمده كه با هنر بین النهرین پیوند دارد شیوا یكی از خدایان قدیم هند بوده كه در این آثار دیده میشود و بعد در هند دو آیین بودایی و برهمن بوجود آمد كه اولین نشانه سلطه بودا سر ستونی به شكل چهار شیر و چرخ است كه امپراطوری به نام آشوركا دستور ساختش را داد، در تندیسهایی كه از بودا به دست آمده تا قبل از قرن (شش ق.م) سمبولیك بوده ولی در پایان قرن نخست میلادی در قندهار تصویری طبیعی بر جای مانده است.

شاه نعمت‌الله کاظمی که از تحصیلکردگان قندهار بوده و روزگاری به حیث معاون پروژه هلمند ایفای وظیفه می‌کرد، می‌گوید که شاهد کاوش‌های گروه فرانسوی در مندی گک بوده و ظروف وسفال‌ها و ابزارهای مکشوفه در این تپه، مشابه به آثار کشف شده در حیدر آباد و سند پاکستان می‌باشد. وی همچنین موفق شده‌است در طی ماموریت‌های خویش در منطقه، آثار شبیه به به مندی گک را بالاتر از مسیر زیارت شاه‌مقصود قندهار در نواحی نزدیک رودخانه هلمند کشف کند و بدین ترتیب می‌توان حدس زد در طول این مسیر، رفت و آمدهایی جریان داشته و قافله‌ها و کاروانهایی عبور و مرور کرده‌اند و نیز به احتمال زیاد مسیر مهاجرت دسته‌های آریایی به طرف غرب از همین ناحیه صورت گرفته‌است.

درتاریخ معاصرکشورمیرویس خان هوتكی و به دنبال وی محمود افغان " و شاه اشرف به پایه گذاری سلطنت های جنگی در قندهار و یورش به كشورهای همسایه، نام قندهار را پرآوازه كردند. بعد از غلزائی ها نوبت به قبیله درانی رسید و احمد خان معروف به احمد شاه بابا فرمانده یكی از قشون متحد نادرافشارپس از مرگ نادرافشار همراه با چهار هزار سرباز ایلجاری خود و در حالی كه الماس كوه نور را نیز باخود داشت از ایران به زادگاه خود در قندهار بازگشت. وی در سال ۱۷۴۷ میلادی اعلان پادشاهی كرد و قندهار را دارالسلطنه خود قرار داد. این شهر در طول سلطنت احمد خان مدت بیست و یك سال به طور رسمی پایتخت افغانستان بود و او از همین شهر چندین بار با گردآوری قشون و سرباز به كشورهای ایران و هند لشكر كشی كرد.

 احمد خان در یك رشته حملات در قلمرو هند، از لحاظ نظامی به موفقیت های چشمگیری دست یافت و صدها شتر غنایم جنگی همراه با صندوق های مملو از طل، نقره، الماس و جواهر آلات با خود به افغانستان آورد. یمور شاه پسر احمد خان بعد از مرگ پدر و پس از احراز مقام سلطنت، بلافاصله مقر حكومت خود را از قندهار به كابل انتقال داد و اكنون حدود ۲۴۰ سال است كه شهر كابل پایتخت افغانستان است. قبیله درانی درشیوه حكومت داری مهارت داشتند. یکی از زنان مبارز و شجاع افغانستان ملالی است که شجاعت و دلاوری او در تاریخ افغانستان بی نظیر بوده و یکی از افتخارات زنان افغان شمرده می شود.

جنگ میوند در سال (دوازده نودوهفت- ش) بین افغان و انگلیس در گرفت که در اثر شجاعت و قهرمانی ملالی، افغانان درین جنگ پیروز شده و قندهار آزاد شد. ملالی در حالیکه پاره چادر آغشته به خون شهیدان میوند را به نوک شمشیر دست داشتهء خود بلند نموده فریاد می زد:

که په وطن کی شهید نشوی خدای زولالیه بی ننگی نه دی ساتینه.

زرنج (نیمروز) در امتداد تاریخ

{ که رستم یلی بود درسیستان  

 منش کردم آن رستم داستان }

زرنج (زره – زرنگ – زرنج) سرزمینی ست كه نام كسانی چون گرشاسب، رستم دستان، زال و نریمان در وادی اسطوره ها - قرنهاست كه بر زبانها می گردند و از همین جاست كه فردوسی آغاز می شود، یعقوب لیث عیار می شود و فرخی سیستانی، شاعری گرانمایه در تمامی اعصار می گردد.

 زرنگ از آن جهت می گویندكه اكثر آبادیها وكشتزارهای آن را زال رز بنا نهاد و رونق داد و چون زال دارای رنگ روشن بود او را به زر تشبیه نموده و نام بسیار کهن این ناحیه در نگیانا ورزنگ، زرنج بوده که ساحه وسیعتری را احتوا میکرده است اما امروز زرنج بسیار محدود شده بر مرکز اداری ولایت نیمروز اطلاق میگردد.

گفته می ‌شود که زرنگ را گرشاسب بنا کرده است. آنرا زره نیز می نامیدند. در قدیم «زرنکه» (درنژینه) بعدها «سکستنه» سجستان، سیستان شده معرب آن زرنج است. نام قدیم آن (سیستان) زرنگ بود پس از مهاجرت سکا‌ها... در زمان فرهاد دوم اشکانی (۱۳۶ ۱۲۸ ق.م) و اردوان دوم (۱۲۷ ۱۲۴ ق.م) به طرف جنوب گروهی از آنان در زرنگ مستقر شدند. از این زمان زرنگ بنام آنان سکستان خوانده شد.

زره: نام ولایتی است كه تعلق به سیستان دارد، فرهنگ جهانگیری. شهر و قصبه سیستان است گرشاسب ساخت چون سبب حفظ تن و جان متعرضین آن می گردیده به زره تشبیه كرده اند و زرنك نیز گفته اند... و از جنوب آن دریاچه را آب زره خوانند.

از ولایت زرنك یا زره (گاهی آب زره) در كتب مقدس زرتشتی ذكر بسیار بمیان آمده است در اوستا به ناحیه هامون و سیستان كاسااویا Kasaoya  و ادبیات زرتشتی پارسی مانند روایات كانفسه خطاب می شده است در بندهشن دریاچه هامون كیان سه نام دارد كه ابتدا آبش شیرین بوده و در اثر وزش باد گندیده شده و با ظهور سوشیانت دوباره شیرین خواهد شد، داریوش به این ولایت زرنگیانا خطاب می كند ریشه همه این نامها - زره، آب زره، گود زره و زرنك كلمه اوستائی زریا Zaryah و پارسی دریاه Daryah است.

زرنك و زره هر دو ازین كلمه مشتق شده و نام دریاچه هامون هم در قدیم زره كیان سه بوده است. گودزره نیز كه در جنوب غربی افغانستان كنونی واقع است از همین كلمه افاده شده، زرنك یا سیستان یا نیمروز در جنوب خراسان بوده و نیمروز به معنای جنوبی است و تا عصر سلجوقیان نیز این ایالت نیمروز نام داشته است. كلمه كیانسه نیز كه در دنبال زرنك ذكر می شود بمبنای محل سكنای خاندان كیانی است، سرزمین فر یا فركیانی نیز كه از سرچشمه هیرمند آغاز می شده به مصب خود درین دریاچه خاتمه می یافته است. ویرانه های شهر زرنج پایتخت قدیم سیستان در جلگه ای كه در اطراف دریاچه هامون واقع شده بود، باقیمانده است.

این شهر قدیمی مربوط به ادوارپیش از تاریخ و دوران هخامنشی، اشكانی، ساسانی و اسلامی می باشد و زمانی درازی پایتخت سیستان بوده است. امروزاز شهرقدیمی زرنج كه حدود یکهزارویکصدوچهل سال قبل از قبل پایتخت سیستان بوده اثری نیست. در وصف این شهر مولف كتاب حدود العالم می گوید. شهری با حصار، و پیرامون او خندق، اندروی رودهاست، و اندی خانه های و بی آب روان است، دارای پنج در آهنی است او گرمسیر است و برف نمی بارد.

محققین و مورخین امروزی عقیده دارند كه زرنج پایتخت سیستان در صدر اسلام و زمان یعقوب لیث وجانشینانش در كناره شرقی دریاچه هامون قرار داشته است.

 در كتابهای مختلف نامهای گوناگون برای این سرزمین ذكركرده اند و دلایلی برای هر نام آورده اند نظیر سیستان، زرنگ، نیمروز و زابل سیستان از آن جهت می گویند كه پس از اتمام ساختن شهر زرنگ، ضحاك به آن شهر وارد و مهمان گرشاسب شده، شب هنگام یاد شبستان (حرمسر) نمود و به گرشاسب گفت - شبستان خواهم، گرشاسب گفت - اینجا سیوستان است نه شبستان و «سیو» به معنی مرد مردانه است واز آن زمان سیوستان و در اثركثرت استعمال، مبدل به سیستان شد.

دلیل دیگر برای نامگذاری اینكه، سیستان محل سكونت سكاها – كه از پاكترین وخالصترین اقوام نژاد آریایی بودند و در حدود صدوبیست وهشت سال پیش از میلاد، سیستان را به تصرف خود درآوردند- بود از این رو این سرزمین را سكستان یا سگستان می خواندند. پس از ورود اعراب سجستان وبه مرور زمان تبدیل به سیستان شد. و زرنگ از آن جهت می گویندكه اكثر آبادیها وكشتزارهای آن را زال رز بنا نهاد و رونق داد و چون زال دارای رنگ روشن بود او را به زر تشبیه نموده، و از این رو این منطقه را زررنگ نام نهادندكه با افتادن یك حرف مبدل به زرنگ شد.

اما زابل «زاول»از اینرو می خوانند كه اكثر شهرهای وآبادیهای سیستان را یا در كنارآب بنا نهاده یا در كنار كوهه، كه همچون زر و جواهر از كوه و دریا بیرون آید. اما دلیل دیگر اینكه در بنای این شهرگفته اند تمام كار ما از آب و ول است «ول» به پارسی همان «گل» بود و از آنجا كه در گویش محلی و و ب در اكثر موارد به جای هم بكار مروند نام زابل بر این دیار نهادند.

اکنون سه نژاد متمایز در سیستان زندگی می كنندكه - ایرانی (پرشیایی)، افغانی وبلوچی.

دركتاب زرتشت آمده است كه سیستان یازدهمین سرزمینی است كه اهورا مزدا آفریده است، همچنین با مروری بر شاهنامه به اهمیت سیستان و اینكه سیستان زادگاه قهرمانانی افسانه ای چون رستم دستان بوده است، پی می بریم. دركتاب حدود العالم فی المشرق الی المغرب نگاشته به سال (سه صدوهفتادودو هـ.ش) در وصف سیستان آمده است: سیستان ناحیتسیت قصبه، او را زرنگ خوانند، شهری با حصار است و پیرامون او خندق است كه آبش هم از وی بر آید و اندروی رودهاست، واندر خانه، وی آب روان است و شهر او را پنج درست از آهن و ربض او بارده دارد، و او را سیزده در است و گرمسیر است وآنجا برف نبود و ایشان را آسیابهاست بر باد ساخته و از آنجا جامهای نوش افتد بركردار طبری، زیلوها بركردار جهرمی وخرمای خشك و انگزد.

آنچه مسلم است در زمان هخامنشیان، سیستان منطقه ای آباد بوده است. در زمان اشكانیان و ساسانیان نیز از نقاط آباد و یكی از مهمترین مراكز عمده آن عصر محسوب می شده است و همچنین از مراكز با شكوه دین زرتشت بوده است. همچنین در سیستان در رمان سلجوقی و خوارزمشاهیان و زمان مغولان هنگامی كه تیمور با حمله به این سرزمین زخمی بر پایش به یادگار برد كه بعدها به تیمور لنگ معروف شد. بعد از اسلام، حاکم بصره شخصی را به نام عبدالرحمن بن سمره را مأمور حمله به سیستان کرد و او زرنج را در حصار گرفت و تسخیر کرد. زرنگ پایتخت صفاریان بود. در محل زرنگ بولایتی اکنون روستای کوچکی به نام «نادعلی» قرار دارد.

در نزدیکی آن روست، تل بزرگی است و بر فراز آن تل، هنوز آثار خرابه‌های ارک زرنگ و قلعه و باروی آن دیده می‌شود. این ناحیه پس از ورود ساکها از شمال رود آمو به اینجا ساکستان، سکزستان، سجستان و سیستان نامیده شده است. بنابر مراجعه به تاریخ کهن افغانستان واضح میشود که در نگیانا سیستان و نیمروز در ادوار گوناگون به ساحهء پهناور جنوب افغانستان امروز اطلاق میشده است، بنابر اشارات موَرخان کلاسیک یونان که با روایات جغرافیایی اوستا مطابقعت دارد، در نگیانا در داخل حدود آریانا ذکر شده است در این مورد قول بطلیموس صریح و واضح است، وی در داخل آریانا هفت ولایت را جدا کرده است و بیلوبه استناد وی از جملهء هفت ولایت کی هم در نگیان، در انجینانا (سیستان) را نام برده است. التبه قبل از نام در نگیان، سیستان و نیمروز، این ناحیه به نام رود، معروفش هلمند به شکل /هیتو منت/ یاد شده است، این مطلب را در فرگرد اول و ندیرات (فقره سیزده) اینطور میخوانیم (یازدهمین کشوری که من اورا مزدا بیا فریدم هیتومنت با شکوه و فرا ست.) قبایل ساکها در سالهای (صدوسی – صدوبیست وهفت- ق. م.) به ناحیهء در نگیانا وارد شده آن را مرکز سیاسی خود قرار دادند که از این تاریخ به بعد این منطقه به نام آنان ساکستان (سیستان) نامیده شد. استفاده از دارالولایه سیستان و ریگســـــــار.

مرو (مرگو)

جنگ مرو میان سپاه قزلباش به فرماندهی شاه اسماعیل اول و سپاه ازبک به فرماندهی شیبک خان.

این نام در اوستا مواُورو و در پهلوى مورو مى‏باشد.این نام در سنگ نبشته هخامنشى به گونه مرگو مى‏باشد.همچنین مرغ نیز آمده است كه تلفظ لهجه‏یى نام مرو و مرغزى نسبتى است به جاى «مروزى »مرو شهرى بزرگست و اندر قدیم نشست میر خراسان آنجا بودى و اكنون به بخارا نشیند.جایى با نعمت است و خرم و او را قهندزست (کندوز) و آنرا طهمورث كرده است و اندر وى كوشكها بسیارست، و آن جاى خسروان بوده است و اندر همه خراسان شهرى نیست از نهاد.

بازار وى نیكو و خراجشان بر آبست، و از وى پنبه نیك و اشتر غاز و فلاته و سركه و آبكامه و جامهاى قزین و ملحم خیزد. این شهر در زمین هموار و دور از كوههاست و در نزدیك آن كوهى به چشم نمى‏خورد و در حدود آن نیز كوهى نیست و زمینش شوره و ریگزار و بناهایش از گل است مرو رودى بزرگ دارد كه رودهایى چند از آن جدا مى‏شود واین رود از پشت بامیان مى‏آید و نام آن مرغاب یعنى مرو آب است و نام دیگر مرو مرو شاه جان یا مرو شهجان است.شهر مرو نزدیك سرخس قرار داشته است، مرو به طور كلى به دو بخش بهر شده است - یكى همان مرو شاهجان و دیگرى مرو الرود مى‏باشد كه فاصله این دو شهر پنج روز راه بوده است.

مرو جزوی از خراسان بزرگ بوده است. روزگاری هم پایتخت دولت طاهریان بود. مرو به گفته احمد ابن یعقوب مهمترین شهر خراسان بوده است. همچنین نیز مرو به گفته ابرهیم اصطخری (جغرافی دان در کتاب مسالک الممالک) به نام شاه جان معروف است. گفته می شود این شهر را طهمورث بنا کرده است، خوش ترین شهر خراسان بزرگ مرو است که دارای میوه ها و رودها بسیار است. برزویه طبیب نیز از مرو برخواست. آبهای زیبای مرو در هیچ جای دگر نیست، اصل ابریشم از مرو به شهرهای دیگر فرستاده شده است.

مسعودی در مروج الذهب جلد یکم گوید یزدگرد سوم هنگامی که کشته شد دو پسر به نامهای بهرام و فیروز داشت و سه دختر به نامهای ادرک، شاهین و مرداوند. بیشتر فرزندان شاه در مرو زندگی میکنند و به همین روی خود یزدگرد نیز پس از حمله تازیان به مرو گریخت. مسعودی گوید در سال دوصدونوزده معتصم "محمد بن قاسم بن علی بن عمر" را بترساند و او را مجبور کرد از کوفه به سوی خراسان و شهرهای مختلف آن منجمله مرو و سرخس و طالقان فرار نماید. او مدتی در شهرهای خراسان زند ه گی کرد.مسعودی گوید: یحیی بن اکثم از اهالی خراسان و از شهر مرو بود.

دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

هرات سرزمین تاریخ و ادبیات

هرات قبل از کشف اقیانوس هند در گذرگاه جاده ابریشم قرار داشت و نقش بزرگ را در تجارت میان شبه قاره هند، شرق میانه، آسیای مرکزی و اروپا بازی می‌کرد. هرات از لحاظ موقعیت جغرافیایی در طول تاریخ بستر مناسب تلاقی مدنیت‌های شرق و غرب نیز به شمار می‌رفت. ازینرو هرات یکی از گهواره‌های تمدنی تاریخ پر بار خراسان شناخته می‌شود. تاریخ سیاسی هرات پر ازفراز و نشیب است. مردم هرات در سال ۳۳۰ پیش از میلاد در برابر سلطه اسكندر مقاومت شدید از خود نشان دادند و اسكندر پس از تصرف شهر، در آنجا دژی برای نظامیان خود ساخت كه بقایای آن هنوز باقی است. هدف از ساختن این دژ، حفظ نظامیان از شورش احتمالی مردم شهر بود.

در دوره‌های ماد و هخامنشیان٬ هریوا (هَره‌ایوه) سرزمینی در اطراف رودخانهٔ هریرود بوده و یکی از ساتراپی‌های هخامنشیان بشمار می‌رفت. در سنگ‌نبشته بیستون داریوش ٬ هَره‌ایوه (Haraiva) در فهرست ساتراپی‌های هخامنشیان آمده است. به قول مورخ یونانی هرودت، اسکندر مقدونی در ۳۳۰ قبل از میلاد، آرتاکوانا٬ مرکز ساتراپی هریوه را گشود. سپاهیان اسکندر شهر را ویران و باشندگان آن را بقتل رسانیدند. اسکندر سپس شهرى به نام «اسکندریه آره‌ایا» (Alexandria Areia) در کنار هریرود بنا کرد و جمعیت و آبادى آرتاکوآنا را بدین شهر که شاید هرات امروزین باشد تحویل کرد.

هرات در زمان ساسانیان در سنگ‌نبشته‌ای در کعبه زردشت واقع در نقش رستم بنام هریو یاد شده است. در دورهٔ ساسانی از مراکز مهم نظامی و منطقه مرزی در مقابله با هیاطله بوده است، پیش از حملهٔ اعراب دارای اقلیت مسیحی نستوری بود. در سال ۳۱ ه.ق. (حدود ۶۵۰ م.) یا کمی پس از آن به دست اعراب مسلمان فتح شد، در دورهٔ اعراب، یعنى در قرون وسطی، هرات همراه با نیشابور، مرو و بلخ یکی از چهار قسمت (چهار ربع) ایالت خراسان بود و هم مرکزی برای مسیحیت تحت نفوذ کلیسای نستوری و هم پایگاه مهم تصوف، یعنی نظریه زاهدانه اسلام به شمار می‌رفت.

افرادی از پیروان «نقشبندیه» و «چشتیه»، انجمنهای اخوت صوفیه به مقامات وزارت و صدارت عظمی رسیده اند. هرات مثل اکثریت مناطق دیگر خراسان با هجوم مغول در ۱۲۲۲ م. از بنیاد ویران شد و بیش از نیمی از اهالی بومی آن قتل عام و یا آواره شدند، هرات بین سالهای ۶۴۳ تا ۷۸۴ ه‍.ق. پایتخت سلسلهٔ آل کرت بود. تیمور در سال ۷۸۴ هرات را گشود و آل کرت را نابود ساخت، در جریان این حمله هرات بار دیگر ویران و هزاران نفر کشته شدند. شاهرخ فرزند تیمور و همسرش گوهرشاد پایتخت تیموریان را در سال ۱۴۰۱ م از سمرقند به هرات منتقل کردند.

بیشتر تاریخ‌شناسان ریشهٔ نام هرات را برگرفته از نام باستان «هَرَیو» که به معنی «پُرشتاب» است می‌دانند. نام سرزمین باستانی هریوا و پایتخت آن از نام رودخانه هریرود که در آن جاری است گرفته شده‌است. «هَرَیو-» را با «سَرَیو-» (Saráyu-) در زبان هندی کهن سانسکریت که نام رودخانه‌ای بوده‌است همانند می‌دانند. برگرفتن نام سرزمین‌ها و شهر اصلی آنها از نام رودخانه در سرزمین‌های باستانی معمول بوده‌است. مثال دیگر نام اوستایی «باخدی-» (Bâkhdi) و پارسی باستانی «باختریش-» (Bāxtriš) یا بلخ امروزی که از نام رودخانهٔ بلخاب (به یونانی: باختروس) گرفته شده‌است و همچنین نام اوستایی «هرخوائیتی-»، پارسی باستانی «هَرَهُوَتی-» و سانسکریت «سَرَسوَتی-» (Sárasvatī-) که از نام رودخانهٔ ارغنداب گرفته شده است.

به اوستایی: هَرویوا (Harōiva)، در یشت ۱۰٫۱۴ (یشت چهاردهم مِهریَشت) و وندیداد ۱٫۹ (فرگرد اول وندیداد) از اوستا. به پارسی - هَریوا (Haraiva)، در سنگ‌نبشته‌های هخامنشی.

به پارسی میانهٔ ساسانی: هَریو (Harēv)، در سنگ‌نبشته‌ای از شاپوراول در کعبه زردشت واقع در نقش رستم. به پهلوی - هَری (Hariy)، در فهرست پایتخت‌های استان‌های امپراتوری ساسانیان به زبان پهلوی. در دورهٔ اسکندر مقدونی- اسکندریه آرئیانه (به یونانی: Αλεξάνδρεια, η Αρειανή الکساندرئیا آرئیانه) یا بطور ساده‌تر اسکندریه آریا. به یونانی باستان- آرئیا Ἀρεία (نباید با نام یونانی سرزمین باستانی آریانه (Arianē) اشتباه شود) به لاتینی - آریا (Aria) .

هرات پیش از کشف اقیانوس هند در گذرگاه جاده ابریشم قرار داشت. و نقش بزرگ را در دادوستد نجارتی میان شبه قاره هند، شرق میانه، آسیای مرکزی و اروپا بازی می‌کرد.

هرات از لحاظ موقعیت جغرافیایی در طول تاریخ بستر مناسب تلاقی مدنیت‌های شرق و غرب نیز به شمار می‌رفت. ازینرو هرات یکی از گهواره‌های تمدنی تاریخ پر بار خراسان شناخته می‌شود. در گذشته‌های دور گفته می‌شد که «جهان اقیانوسی است و دراین اقیانوس مرواریدی هست و آن مروارید هرات است.». هرات در فَرگَرد نخست وندیداد اوستا بنام هَرویوا (Harōiva) آمده‌است که «ششمین سرزمین و کشور نیکی که من، اهورامزد، آفریدم هَرویو و دریاچه‌اش بود.» و در یَشت چهاردهم مِهریَشت از اوستا آمده‌است که «آن جا که رودهای پهناور و ناوتاک با انبوه خیزابهای خروشان، به ایشکَتا و پوروتا می‌خورد و به سوی موئورو، هَرویو، گاوا-سوغدا و هوارِزم می‌شتابد.»

هروی‌ها (به یونانی - آرین‌ه) دسته‌ای از تیره‌های آریایی بودند که در هزارهٔ دوم پیش از میلاد، زاد بوم خود در آسیای مرکزی را رها کرده و از ناحیهٔ رودخانهٔ آمودریا (اکسوس یا جیحون) به داخل فلات خراسان روی آوردند و در سرزمینی بارور، پیرامون هریرود (به لاتینی- Arius) جای گرفتند. نام سرزمینشان را به نام این رودخانه، هریوا نامیدند، که کم و بیش با ولایت هرات امروزین همانند است. در سده‌های واپسین هفتم و آغازین ششم پیش از میلاد، هریوا بدست مادها افتاد و پس از انقراض مادها بدست کورش بزرگ، یکی از ساتراپی‌های هخامنشیان بشمار می‌رفت، مرکز فرمانروایی هخامنشیان در قصری در شهر آرتاکوانا بود.

به قول مورخ یونانی هرودت، اسکندر مقدونی در ۳۳۰ قبل از میلاد، آرتاکوانا مرکز ساتراپی هریوه را گشود و وقتی اسکندر به این شهر آمد، آرتاکوانا شهر آباد و مرفهی بود و شهربان (ساتراپ) هریوه در آن زمان ساتی برزن نام داشت، اگر چه باشندگان هریوا بسختی مقاومت کردند اما سپاهیان اسکندر موفق به فتح شهر شده و آن را ویران و بسیاری از باشندگان آن را بقتل رسانیدند واسکندر پس از تصرف شهر، در آنجا دژی برای نظامیان خود ساخت که بقایای آن هنوز باقی است وهدف از ساختن این دژ، حفظ نظامیان از شورش احتمالی مردم شهر بود. اسکندر سپس شهر را دوباره آباد کرد و نامش را «اسکندریه آرئیا» نهاد و باشندگان بازماندهٔ آرتاکوآنا را بدین شهر که هرات امروزین باشد تحویل کردو بعد از مرگ اسکندر (در سال ۳۲۳ ق.م.)، هریوا جزئی از قلمرو سلوکیان درآمد، تا اینکه بعد از سال (۲۴۰ ق.م) دو سرزمین همسایهٔ هریوا یعنی باختر و پارت از سلطهٔ سلوکیان مستقل شدندو دراین زمان هریوا جزئی از قلمرو دولت یونانی باختری نوبنیاد درآمد. در بین سال‌های (۲۰۸ و ۱۹۰ ق.م) آنتیوخوس سوم (ملقب به کبیر) پادشاه سلوکی توانست قلمروش را تا سرزمین‌های شرقی گسترش دهد و دوباره هریوا بدست سلوکیان افتاد. در سال (۱۶۷ ق.م) مهرداد اول پادشاه مقتدر اشکانی با شکست دادن اوکراتید هریوا و برخی از سرزمین‌ها را از سلوکیان گرفت و ازین به بعد هریوا جزئی از قلمرو اشکانیان باقی ماند.

هرات در دورهٔ ساسانیان در سنگ ‌نبشته ی در کعبه زردشت واقع در نقش رستم بنام هریو (Harēv) و در فهرست پایتخت‌های امپراتوری ساسانیان به زبان پهلوی بنام هری (Hariy) یاد شده‌است ودر دورهٔ ساسانی از مراکز مهم نظامی و منطقه مرزی در مقابله با هیاطله بوده‌است و پیش از حملهٔ اعراب مسلمان به خراسان دارای اقلیت مسیحی نستوری بود واین شهر مرکز شراب سازی هم بودو در سال ۳۱ ه.ق. (حدود ۶۵۰ م.) یا کمی پس از آن باوجود مقاومت سرسختانهٔ هروی‌ه، شهر به دست اعراب مسلمان فتح شد. در دورهٔ اعراب، یعنی در قرون وسطی، هرات همراه با نیشابور، مرو و بلخ یکی از چهار قسمت (چهار ربع) ایالت خراسان بود و بزرگترین شهر باستانی سلطنت‌های خراسان شد. هرات را دل خراسان نیز خوانده‌اند. بیهقی در تاریخ خود می‌گوید: «در سنه ثمان و اربع مائه فرمود ما را تا هرات رفتیم که واسطه خراسان است».

در نزهةالقلوب حمدالله مستوفی آمده‌است - «هرات هوایی در غایت نیکویی و درستی دارد، و پیوسته در تابستان شمال وزد و در خوشی آن گفته‌اند- اگر در سرزمینی خاک اصفهان و باد هرات و آب خوارزم گرد آیند مرگ در آنجا بسیار کم است... در این شهر در حین حکومت ملکان غور دوازده هزار دکان آبادان بوده و ششهزار حمام و کاروانسرا و طاحونه و سیصدوپنجاه‌ونه مدرسه و خانقاه و آتش‌خانه و چهارصدوچهل‌وچهارهزار خانه مردم‌نشین بوده‌است... مردم آنجا (هرات) سلاح‌وزره و جنگ عیارپیشه باشند و در آنجا قلعه‌ای محکم است و آن را شمیرم خوانند. بر دوفرسنگی شهر بر کوه آتشخانه‌ای بوده‌است که آن را ارشک گفته‌اند. و این زمان قلعهٔ امکلجه می‌گویند و مابین آتشکده و شهر، کنیسهٔ نصاری بوده‌است».این شهر هم مرکزی برای مسیحیت تحت نفوذ کلیسای نستوری و هم پایگاه مهم تصوف، یعنی نظریه زاهدانه اسلام به شمار می‌رفت.

هرات در دوره تیموریان به اوج رونق رسید و سده پانزدهم میلادی دوران طلائی هرات بود، زیرا هرات دراین دوران از لحاظ پرورش نقاشان، معماران و موسیقیدانان خود به عنوان «فلورانس آسیا» شهرت پیدا کرده بود ودر آن زمان مساجد و کاخ‌های زیبا و مجللی ساخته شد که تا این زمان زینت بخش این شهر است. از جمله مجموعه مصلای هرات، یک مدرسه و مسجدی که دوازده مناره در اطراف خود داشت بیشتر قابل ملاحظه‌است و از این مجموعه که به دستور گوهرشاد بیگم بنا شده بود، حالا تنها پنج مناره باقی مانده‌است. یکی از شاهزادگان تیموری به نام بایسنقر میرزا که خطاطی هنرمند بود، سرپرستی امور هنری را در شهر هرات در دست داشت.

در آن زمان، شهر هرات مرکز تجمع هنرمندان شده بود و معروف است که فقط در یک آموزشکدهٔ نقاشی، شصت استاد به تعلیم هنرجویان و انجام سفارشات محوله اشتغال داشتند. معروفترین استادکاران مکتب هرات کمال‌الدین بهزاد است که کتاب مصور و معروفی به نام ظفرنامه تیموری دارد. امیر علیشیر نوایی وزیر سلطان حسین بایقرا که خود نیز نویسنده و شاعر بود به تشویق هنرمندان و ادیبان و ساختن بناهایی در هرات می‌پرداخت.در ۱۵۰۶ شیبانیان (ازبکان) آسیای مرکزی بر شمال افغانستان و هرات مسلط شدند و اندکی بعد هرات بدست صفویان افتادودر دوران صفوی هرات مهم‌ترین شهر و مرکز خراسان محسوب می‌شد و همواره مورد طمع ازبکان بود حتی چندبار این شهر به دست ازبکان افتاد. اما سلطه ازبکان بر این شهر به صورت کوتاه مدت بود و آنها از دوره‌های فترت در اوایل سلطنت شاه طهماسب اول و اوایل سلطنت سلطان محمد خدابنده و شاه عباس اول استفاده کردند و هر بار برای مدت کمی این شهر را در اشغال داشتند و گفتنی است شاه عباس در این شهر به دنیا آمد و تا پیش از به سلطنت رسیدن در این شهر زند ه گی می‌کرد.

هِرات فعلی پس از کابل و قندهار سومین شهربانفوس افغانستان و مرکز دومین ولایت بزرگ، ولایت هرات است و قطب صنعتی این کشور و مهمترین کانون فرهنگی و تاریخی افغانستان بشمار می‌آید. رودخانه معروف هریرود از کنار این شهر می‌گذرد و هرات با نفوسی ۳۴۹٫۰۰۰ نفر (برآورد رسمی سال ۲۰۰۶)، سومین شهر پرنفوس افغانستان است و همراه با کابل، قندهار و مزار شریف یکی از چهار شهر بزرگ به شمار می‌آید. باشندگان اصلی هرات به زبان پارسی با لهجه هراتی سخن می‌گویند. هرات را در گفتارهای ادبی و رسمی هرات باستان می‌گویند واین شهر از بابت مناره‌ها و معماری‌های عالی و مجلل خود شهرت دارد و در گذشته و حال، هرات یکی از مراکز عمدهٔ آموزش شمرده شده‌است.این شهر در سال ۲۰۰۹ پس از بررسی شهرهای مختلف جهان توسط سازمان یونسکو شامل برنامه هزار شهر و هزار زندگی این سازمان گردید.

بناهای تاریخی: هرات شهری باستانی است و بناهای تاریخی بسیاری دارد. اسکندر مقدونی، ارگ هرات را که به قلعه اختیار الدین هرات مشهور است، ساخته‌است و بنای عظیم آن اکنون یکی از کهن ترین و زیبا ترین اماکن هرات است. فارس‌ه، ترک‌ه، مغول‌ها و ازبک‌ها برای تسخیر این قلعه جنگیده‌اند. برج و باروهای بزرگ این قلعه از دوردست‌ها دیده می‌شود. وقتی اولین کسان در هرات آمدند و شهر هرات را درست کردند، یک قله نیز درست کردند. در ابتدا قعله شکل حصار را داشت ولی ملک اختیاروالدین آنرا ترمیم و به شکل قعله ای محکم ساخت که در مقابل حمله دشمنان تاب و مقاومت بسیار داشت. از آن پس قعله نام اختیاروالدین را به خود گرفت.

تا وقتی سکندر ذالقرنین به هرات حمله و هرات را تصرف کرد. قعله را وسیع تر، محکمتر و مدرنتر ساخت و نام قلعه را قلعه سکندر گذاشت و بعد از مرگ وی پس نام اختیاروالدین را روی قلعه گذاشتند. قلعه همینطور تا زمان حکومت شاهرخ میرزا باقی ماندوشاهرخ برج و باروی قلعه خاکی را به خشت پخته و گچ تبدیل کردو از آنپس قلعه نمای دیگری به خود گرفت، چونکه به شکل بسیار اعلی به کاشی های هفت رنگ تزئین شده بود و آن بنای زیبا تا چند سال قبل باقی و بنام ارگ هرات معروف بود. اما حالا کاشی ملون آن پاشیده و تنها یک برج آن تا کنون به کاشی مزین است.

مسجد جامع بزرگ شهر هرات نیز که به پنجمین مسجد جامع بزرگ جهان شهرت دارد یکی از شگفتی‌های این مرز و بوم است. ساختمان این مسجد به این دلیل که پیش از اسلام نیز عبادتگاه آریایی‌های یکتاپرست بوده، بیش از ۱۴۰۰ سال قدمت دارد و مساحت آن به ۴۶ هزار و ۷۶۰ متر مربع می‌رسد. این بنای زیبا و شگفت انگیز که چند هزار سال قدمت دارد در سال ۲۹ هجری بعد از گرایش مردم هرات به دین اسلام، از حالت ساختمان معبدی بزرگ به مسجد مسلمانان بدل شد.

گذشته از ارگ هرات و مسجد جامع، گازرگاه شریف (آرامگاه پیر هرات)، شاهرخ میرز، مناره‌ه، مسجد گوهرشاد بیگم و چشت شریف از جمله بناهای تاریخی هرات است. علاوه بر این مقبره‌ها و آرامگاه‌های مولان، جامی، امام فخر رازی، شهزاده قاسم، شهزاده عبدالله، سلطان آغ، خواجه غلطان ولی، ملا واعظ کاشفی، ملا ناسفنج وسید عبدالله مختار، قدمت فرهنگی این شهر را به رخ هر بازدید کننده‌ای می‌کشد. حوضها و آب انبارهای تاریخی شهر هرات نیز از مظاهر مهم معماری و تمدن این شهر به حساب می‌آمده‌اند. از نظر فن معماری و ارزشهای تاریخی، آب انبارهای هرات، به مهم‌ترین بناهای تاریخی این شهر، همچون مساجد و مزارات آن پهلو می‌زند.

از دیگر آثار تاریخی هرات پل مالان است که یکی از بناهای تاریخی هرات و از پلهای زیبا و تاریخی افغانستان می‌باشد که بر روی رودخانه هریرود در منطقه مالان ساخته شده‌است. این پل در سال ۵۰۵ هجری قمری (برابر با ۱۱۱۰ میلادی) و در زمان سلطان سنجر سلجوقی به همین شکلی که اکنون هست، با اندک تفاوت، ساخته شد.

در سال ۱۹۷۸ میلادی به دنبال حفاری‌های باستان‌شناسی که در هرات جریان داشت، چهار کنیسه بنام ملا آشور، غول، یوآو و چهارمی بدون نام، کشف شد که همه آنها در قسمت‌های قدیمی شهر باردورانی و مُهمندها قرار داشتند. بعدها کنیسه ملا آشور تبدیل به مکتب و کنیسه غول به عنوان مسجد حضرت بلال نام گرفت، ولی کنیسه یوآو هنوز با مشخصات اصلی‌اش باقی مانده است.

فاریاب – میمنه

بقول جوناتن ال لی مستشرق انگلیسی در کتاب «تاریخ میمنه» چگونگی منشأ میمنه به سبب قلت پژوهش ها و مطالعات باستانشناسی از ساحه چندان روشن نیست، دوپری مواد سنگی و سفالین مربوط عصر میانه پلیو لیتیک و نیولیتیک عصر برنج را در یک مغاره جوار بلچراغ در گرزوان و سفال اوایل دوره آهن را مربوط اواخر قرن دوم تا هزاره اوایل قبل از میلاد از حصاری در مرکز میمنه کشف کرده است. صرف در عصر اسلام است که این شهر تحت اسم (الیهودیه) یا (الیهودیان) شهر نصرانیان یک وجهه اختیار میکند. این شهر در قرن دهم میلادی یک از دومین مرکز مهم این ساحه و اقامتگاه ملک گوزگان بوده است.

بارتولد شرقشناس روسی كه در جغرافیای تاریخی صاحب نظر است، موقعیت شهر فاریاب را تعیین كرده می نویسد: شهر عمدهء منطقهء معمور قیصار و شیرین تكای فاریاب بود.

روایات (طبری) نیز تاء یید میكند، فاریاب تا اواسط قرن چهارم بلا واسطه به خراسان منسوب بوده وامیرانی غیر از امرای جوزجان داشته ودر قرون پنج- شش از شهرهای جوزجان محسوب میشده تا اینكه در اواخر قرن هشتم جوزجان وشهر های آن كه فاریاب نیز درآن شامل بوده، جزء ولایت بلخ قرار گرفته است.

چپ لشکرش را به گرشاسب داد.

ابر میمنه سام یل با قباد. فردوسی.

بتاراج داد آن سپاه و بنه

نه کس میسره دید و نه میمنه. فردوسی.

چپ لشکرش را به پیران سپرد

سوی میمنه رفت هومان گرد. فردوسی.

تو به قلب لشکر اندر خون انگوران به دست

ساقیان بر میسره خنیاگران بر میمنه. منوچهری.

گورخران میمنه ها ساختند

زاغان گلزار بپرداختند. منوچهری.

ترسم همی که گر تو نباشی ز لشکرش

بی تو نه قلب و میمنه ماند نه میسره. ناصرخسرو.

میمنه در شاهنامه فردوسی

چو سام نریمان گه كارزا ر

به مردی نه هست و نه باشد سوار

سواری به كردار آند رگشسپ

زكابل برسام شد بر سه اسپ...

سپهدار و جوشن و ران صدهزا ر

به لشكر گه آ مد نبرده سوار

وزان پس بدو گفت بر میمنه

سواران بسیار و پیل و بنه...

سواری نشد پیش او یك تنه

همی تاخت از قلب تا میمنه

جهان چون تو دیگر نبیند سوا ر

 به مردی و گردی گه كارزار...

خروش سواران و اسپان ز دشت

ز خورشید و ناهید برو بر گذشت

بیاراست بر میمنه گیو و طوس

سواران بیدار با پیل و كوس...

سواران ببخشید تا برسه

روی شوند اندرین رزمگه

چاره جوی سواران پس از میمنه میسره

 بفرمود خواندن همه یكسره...

اشرف الدین حسینی (نسیم شمال) دراشعارش ازمیمنه چنین نام میبرد:

 آخ عجب سرماست....

آخ عج سرماست امشب ای ننه

ما که می میریم در هذا السنه

تو نگفتی می کنیم امشب الو

 تو نگفتی میخوریم امشب پلو

نه پلو دیدم امشب نه چلو

سخت افتادیم اندر منگنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

این اطاق ما شده چون زمهریر

باد می آید زهر سو چون سفیر

من ز سرما می زنم امشب نفیر

می دوم از میسره بر میمنه

 آخ عجب سرماست امشب ای ننه

اغنیا مرغ مسما می خورند

با غدا کنیاک و شامپا می خورند

منزل ما جمله سرما می خورند

خانه ما بدتر است از گردنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

اندرین سرمای سخت

شهر ری اغنیا ژیش بخای

مست می ای خداوند کریم فرد و حی

داد ما گیر از فلان الطزنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

خانباجی می گفت با آقا جلال

یک قرن دارم من از مال حلال

می خرم بهر شما امشب زغال

حیف افتاد آن قرآن در روزنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

می خورد هر شب جنا مستطاب

ماهی و قرقاول و جوجه کبات

ما برای نان جو در انقلاب

وای اگر ممتد شود این دامنه

آخ عجب سرماست امشب ای ننه

تجم مرغ و روغن و چوب سفید

با پیاز و نان گر امشب می رسید

می نمودم اشکنه امشب ترید

حیف ممکن نیست پول اشکنه.

علی نژاد آهای آهای نسیم شمال،

مثال شیر ارژنه

گاه زنی به میسره،

گاه زنی به میمنه.

شرطه الخمیس چه كسانى بودند؟

«شرطه الخمیس» چند هزار نفر از افراد تحت فرمان حضرت على (ک) بودند كه با حضرت عهد بستند تا پاى مرگ در ركابش باشند..«خمیس» به معناى «لشكر» است. چون در قدیم لشكرها را به پنج بخش تقسیم مى‏كردند (مقد مه، ساقه، میمنه، میسره و قطب) گاه به خود لشكر نیز «خمیس» گفته مى‏شد. درباره تعداد «شرطة الخمیس» كه‏در حقیقت فداییان حضرت بودند، آمارهاى مختلفى ارائه شده است... برخى تعداد آنان را پنج‏هزار نفر و برخى از كتاب‏هاى تاریخى چهل هزار تن دانسته‏اند.

میمنه درزما ن خلا فت اموی ها مخالفت مردم غور با خلفاى اموى هرچند ناشى از صادق بودن آنان بود اما این مخالفت منحصر بدین نقطه كوهستانى خراسان نبود، بلكه سراسر این منطقه را فرا گرفته بود، چنان‏كه یكى از پژوهشگران مى‏نویسد: « خراسان در قرن ا ول و دوم هجرى، بزرگترین كانون ضدیت‏ با امویها بود. نه تنها شیعیان بطور نسبتا وسیع در نقاط مختلف آن گسترده بودند، بلكه گروههایى از قبیل خوارج، شعوبیه و هواداران بنى‏عباس در نقاط جهان پناهگاه امن براى هاشمیین محسوب مى‏شد. از اینرو، بنى‏عباس دعوت و مبلغین خویش را در اطراف خراسان گسیل داشت تا نیروى عظیمى بر ضد ا مویان فراهم گردید. در مناطقى چون بلخ، بامیان، بدخشان، طالقان، فراه، غور، مرورود، كابل و هرات تعدادی قابل توجهى را تشكیل مى‏دادند ونطفه چند قیام و نهضت ضد اموى و بعدتر ضد عباسى در خراسان بزرگ منعقد گردید.»...

 شكست لشكر عمرو و كشته شدن وى به خوبى نشانگر محبوبیت‏یحیى در میان مردم و عدم آماده گى آنها براى جنگ بر ضد یحیى مى‏باشد، او مدتى در هرات به سر برد و پس از آن، به سوى جوزجان رهسپار شد و اهالى این شهر و اطراف آن و گروهى از مردم طالقان، فاریاب و بلخ به او ملحق شدند. ابوالفرج به جریان جالبى اشاره نموده كه نشانگر نهایت اخلاص مردم خراسان است- «هنگامى‏كه یحیى آزاد شد و زنجیرش را باز كرد جمعى از متمولین نزد آهنگرى كه بند از پاى حضرت گشوده بود، رفتند و درخواست كردند تا زنجیر وى را به آنان بفروشد و در قیمت آن به رقابت پرداختند- مرتب مبلغ بر قیمت آن مى‏افزودند تا اینكه آن را به بیست هزار درهم رساندند. آهنگر ترسید كه مبادا این خبر شایع شود و مقامات حكومتى آن را از وى بگیرند. لذ، به آنان گفت- قیمت را به‏طور جمعى و سهامى بپردازندوآنان راضى شدند و آن را پرداختند. آهنگر زنجیر را ریز ریز نمود و در میانشان تقسیم كرد.

خریداران بدان تبرك جسته و از آن به عنوان نگین انگشتر استفاده نمودند...

مردم خراسان و آماد ه گى آنان براى براندازى حكومت امویان و انتقام خون یحیى بود كه رهبر و مؤسس سلسله عباسیان داعیان خود را به سوى خراسان فرستاد و تاكید نمود كه خراسان مناسبترین نقطه جهان اسلام براى انقلاب رهایى‏بخش و قیام موفق براى اسقاط دولت‏شام است. وقایع بعدى صحت این ادعا و دقت وى را به اثبات رساند. همان‏گونه كه اشاره شد، شیعیان پس از آب شدن یخهاى استبداد و خفقان اموى، جسد مطهر حضرت یحیى را تدفین نمودند و برآن نماز گزاردند. روستاى محل دفن وى، كه در گذشته به نام «قراغو» یا «بغوى‏» معروف بود، پس از شهادت و دفن آن امام در آن محل، به نام امام خود معروف شد كه در شرق شهر سرپل، در بین بلخ و میمنه واقع شده است.

میمنه و سلسله کوشانیان بعد از انقرا ض سلسله های هخامنشی یونانی و موریا مدتی افغانستان به صورت ملوك الطوایفی اداره می شد تا اینكه قبیله كوشانی، شاخه ای از اقوام سیتی یوچی وارد افغانستان شده و به تدریج قدرت یافتند و امرای محلی را شكست داده، حكومت بزرگی تشكیل دادند. كوشانیها به یوچی هانیز معروف می باشند، ابتدا در شمال ا فغانستان زندگی میكردند و همواره در حال جنگ و نزاع با اقوام وطوایف دیگر بودند كه در آن منطقه زنده گی می كردند. به نوشته برخی از تاریخ نویسان در حدود سال صدوشصت وپنج قبل از میلادكوشانیا كه شاخه ای از قبایل سیتی بودند و درمجاورت چین در كا شغر سكونت داشتند، بعد از مدتی زنده گی بین دو رود آ مو و سیحون در قرن اول (در حدود هفتاد قبل از میلاد) از این منطقه عبور نموده و باختر را به تصرف خود در آوردند. در این تصرف تقریبا بخش اعظم شمال افغانستان، مانند تخارستان، باختر زمین، بلخ وگوزگانان (میمنه) . زیر سلطه آنان در آمد بعد از مدت كمی كوشانیها از كوههای هندوكش نیز عبور كردند و دولت یونانی باختری را تا سر حد هند به عقب راندند (صدوسی وهفت، ق.م) زمانی كه این قبایل دز شمال افغانستان استقرار پیدا كردند، حدود پنج قبیله در این منطقه ساكن بودند، این وضعیت تا مدتها دوام یافت و هر قبیله توسط ریس خود اداره می شد.

میمنه د رنبرد های امیرارسلا ن در برآمدن آفتاب جهان تاب صدای اتلان اتلان از دو لشكر بلند شد، سپاه چون دریا به موج درآمدند، نقیبان صف آرایی نمودند. میمنه و میسره و قلب و جناح و كمینگاه آراستند، سران لشكر جا برجا آرام گرفتند امیرارسلان چشم از خواب ناز گشوده چشم بر خواب شراب صبوحی نوشید، دست و رو را صفا داد، اسلحه طلبید ! شهنشاه به آرایش تن ز خواب قد افراخت چون شعله ی آفتاب به بر كرد درعی به خوبی چنان كه پوشد به شب درع را آسمان یكی خنجری از اجل تیزتر ز مژگان معشوقه ی خونریز تر بزد بر كمر تا به وقت جدال ببرد سر دشمن بدسگال كمندی فرو هشت بر زیر ران به قیمت گرامی تر از تار جان كمر تركشی همچو طاووس مست كه طاووس را جلوه اش برشكست حمایل دوشمشیر زهر آبدار یكی بر یمین و یكی بر یسار بدینسان سلاحی كه بر خویش بست برون شد زخرگاه برزین نشست غرق دریای آهن و فولاداز نعل موزیم تا میل بلقه و از میل بلقه تا نعل موزیم غرق صد و چهارده پارچه اسلحه ی رزم از خنجر و شمشیر و گرز و كمان و كمند و مضراب و زوبین و تیر و تركش گردید، چون رستم دستان یا سام نریمان قدم از سراپرده بیرون نهاده بر مركب صرصر تك فولاد رگ هامون نورد به زیر زین مرصع سوار شد.

هر دوكف پا چو كوفت بر خاك

بر خانه ی زین نشست چالاك.

میمنه د رزما ن حکمروایی سلطا ن غیاث الدین: محمود بن محمد سام شنسبی پیش ازمرگ پدرش سلطان غیاث الدین محمد سام تصور میكرد عم وی سلطان معزالدین تاج و تخت فیروزكوه را به وی می سپارد. اما برخلاف تصور وی سلطان معزالدین سلطنت غور را به ملك علاء الدین محمد غور داماد سلطان غیاث الدین محمد سام واگذاركرده و حكومت بلاد، بست، فراه و اسفزار را به او سپرد. وی هنگامی كه سلطان معز الدین غازی به خوارزم لشكر كشید دران سفر جنگی با او همراه بود و تا مرو شاهجان پیش رفت و ازخود نشان شجاعت و دلاوری فراوان بروز داد و چون سلطان غازی پدرود گفت؛ به قصد بیرون آوردن فیروزكوه ازچنگ علاء الدین بن محمد غور ی به جانب آن شهر راند و بزرگان كشور به استقبال او شتافتند و وی را در فیروزكوه بر تخت سلطنت نشاندند (ششصدودو) . سلطان غیاث الدین محمود به این ترتیب به متصرفات پدر خویش تسلط یافت. این پادشاه سلطنت غزنین و هندوستان را به ترتیب به سلطان تاج الدین یلدوز و سلطان قطب الدین واگذاركرد و در این نواحی خطبه بنام او خواندند و سكه به نام وی زدند (ششصدوپنج) در سال ششصدوهفت، فرزند ملك علاء الدین غور با جمعی از غزنین عازم فیروزكوه شد، ولی سلطان غیاث الدین محمود وی را شكست داد وباعث بازگشتن به غزنین شد.

در اواخر سال سوم سلطنت، این پادشاه (ششصدوچهار) سلطان علاء الدین اتسز حسین کاکا زاده پدرش از بامیان به خوارزم رفت تا از سلطان محمد خوارزمشاه درتصرف بلاد غور و از میان برداشتن سلطان غیاث الدین محمود استبداد جوید. سلطان محمد خوارزمشاه سپاهیانی را تحت فرماندهی جمعی از بزرگان دربار خود ازان جمله ملك الجبال الغ خان ابی محمد وملك شمس الدین اتسز حاجب تحت اختیار وی گذاشت. این سپاهیان ازطریق طالقان راه فیروزكوه را پیش گرفتند.

چون سلطان غیاث الدین محمود از این قضیه اطلاع یافت با جمعی از قوا از فیروزكوه بیرون آمد وبین میمنه و فاریاب درمحل سالوره لشكریان خوارزمشاه را كه به كمك سلطان علاء الدین اتسزحسین آمده بودند درهم شكست و درسال ششصدوپنج - برادر سلطان محمد خوارزمشاه موسوم به ملك علاء الدین علیشاه به دربار سلطان غیاث الدین محمود پناه آورد و درخواست كمك برضد برادر خویش كرد، اما به علت روابط دوستانهء كه بین دربار فیروزكوه و دربار خوارزم وجود داشت به این امر اعتنایی نشد و غیاث الدین، علیشاه را به كوشك فیروزكوه محبوس ساخت و وقتی كه علیشاه به فیروزكوه آمد جمعی ازسپاهیان خوارزم و خراسان وعراق نیز با وی همراه بودندو این جماعت هرچند كوشش كردند سلطان غیاث الدین را وادار به آزادی علیشاه نمایند میسرنشد.

 بنابراین چهارتن از آنان با یكدیگر همد ستان شدند ومدتی هنگام شب به بالای كوه آزاد مقابل كاخ سلطنتی میرفتند تا به جزئیات وخفایای قصر آگاه شوند و چون اطلاعاتی بدست آوردند در شب سه شنبه هفتم ماه صفر شش صدوهفت راهی خوابگاه وی شدند و اوراكشتند و این پادشاه بسیار عادل و كریم بود و نظری به مال دنیا نداشت چون به پادشاهی رسید جمیع خزاین پدرخویش را بین سپاهیان و طبقات مختلف مردم تقسیم كرد و همین امر باعث شد كه هیچ گاه از اطاعت او سر نه پیچیده و پس از مرگ جسد اورا با احترام و تجلیل تمام به هرات ببرند و درگازرگاه دفن كنند.

میمنه درتاریخ تیموریا ن: تیموریان در قرن نهم آثاری بدیع در صنایع و معماری بوجود آوردند و در دوره حكمرانی آنها هنرهای زیبا به اوج ترقی رسید. امیرزادگان تیموری عاشق هنر بودند و خود نیز از هنرمندان بزرگ محسوب می‌شدند و در دستگاه آنها حسن معاشرت و لطف گفتار و كردار در مجامع و محافل به حد اعلی رسید.

شاهرخ و الغ‌بیك و بایستقر و سلطان حسین میرزا بایقرا عاشقان كتاب بودند و كتابخانه‌های بزرگ فراهم آوردند و در زمان آنها نقا شی و تذهیب و خط وصحا فی به درجه عالی ظرا فت رسید و شاهرخ هرا ت را مركز حكومت خود قرار داد و فرزند ش امیرزا ده الغ‌بیك بدستیاری گروه هنرمندانی كه جدش تیمور گوركان از نقاط مختلف به سمرقند كوچ داده بود در آبادی و توسعه این شهر كوشید و معمارا ن چیره دست درسمرقند آثار ارزندها زخودبجاگذاشتند - مانند مسجد و خانقاه الغ‌بیك و مسجد شاه زند و مدرسه الغ‌بیك عمارت چهلستون و قصر تختگاه (كورنوش خانه) و چینی خانه و رصد خانه را بوجود آورد و ایجاد خیابانها و گردشگاهها هم در شهرهایی مانند بلخ و هرات و بخارا و مشهد و اند یجان و قندز نیز در همین قرن وسیله امیرزادگان تیموری بناگردید.

ماضمن بررسی تاریخ همین دوره با احداث چهارباغ های در بعضی شهرها برمی‌خوریم مانند چهارباغ ابراهیم سلطان میرزا در بلخ و چهارباغ امیر مزید ارغوان در بیرون شهر بلخ و چهارباغ حافظ‌بیك در اندجان و چهارباغ خسرو شاه در بیرون شهر در قندز و چهارباغ رادكان در خراسان و چهارباغ مشهد و چهارباغ میمنه و چهارباغ میرزا شاهرخ نزدیك به دروا زه بخارا.

دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

سمرقند، شهرحماسه وهنر

سمرقند و بخار، دو شهر بزرگ ماوراءالنهر بودند. سرزمین ماوراءالنهر که میان رودهای جیحون و سیحون قرار داشت در نقشه جغرافیای سیاسی امروز، آسیای مرکزی خوانده می‌شود. این دو شهر در تقسیم‌بندی جغرافیایی، بخشی از ایالت سغد به شمار می‌آمدند. ایالت سغد (سغدیانای باستانی)، سرزمینی خرم و حاصل‌خیز میان آن دو رود و مهم‌ترین ایالت ماوراءالنهر بود و به باور بسیاری از جغرافی‌دانان، از جنّات اربعه و از زیباترین و مصفاترین جاهای دنیا شمرده می‌شد.

سمرقند از شهرهای کهن و بسیار قدیمی آسیای مرکزی است و تاریخ بنای آن به گذشته‌ای دور بازمی‌گردد. اسناد و مدارک و آثار تاریخی نوشته شده در این شهر نیز از قرن‌های سوم و چهارم پیش از میلاد بازمانده است. مورخان درباره بنیادگذار سمرقند بسیار سخن گفته‌اند و برای نمونه، برخی از روایت‌ها آن را افراسیاب، قهرمان نیمه‌افسانه‌ای شاهنامه فردوسی دانسته‌اند. ادیب‌الممالک فراهانی در این‌باره می‌نویسد- «سمرقند را افراسیاب ساخته و آن‌جا را دارالملک خود قرار داده که به مرور خراب و ویران شده است ». نخستین بانی سمرقند به گفته قزوینی در آثار البلاد، کیکاووس بن‌کیقباد است.

برخی از مورخان و جغرافی‌دانان، تُبَّع را سازنده سمرقند خوانده‌اند. جیهانی می‌نویسد- «سمرقند از بنای تبع است و نوشته‌اند که از صنعای یمن تا سمرقند هزار فرسنگ است ». ابن‌حوقل نیز می‌گوید- «برخی از مردم برآنند که تبع بانی شهر سمرقند است و ذوالقرنین آن را تکمیل کرده اپست ». اصطخری نیز چنین می‌نویسد- «من دروازه‌ای دیدم به سمرقند، روی در به آهن پوشیده و بر یک پاره از آن چیزی نبشته. از آنان پرسیدم، گفتند- این دروازه تبع نهادست و به زبان حمیری برین آهن نبشته است کی درّه صنعا تا سمرقند هزار فرسنگ است.

برخی از جغرافی‌دانان نیز اسکندر را بنیادکننده این شهر دانسته‌اند. کهن‌ترین وصف موجود در پژوهش‌های تازه در این‌باره، نوشته ابن‌فقیه است که در آن به معرفی شهر سمرقند و حصارها و دروازه‌های آن می‌پردازد. وی اسکندر را بانی سمرقند دانسته است. یاقوت نیز چنین می‌گوید و می‌افزاید اسکندر دور سمرقند حصاری بزرگ کشید و آن را به قلعه‌ای استوار بدل ساخت.

محققان روسی هم‌روزگار که زمان پیدایی این شهر را پنجصدوسی پیش از میلاد می‌دانند.

سمرقند پیشینه دراز تاریخی و نامی بلند آوازه دارد؛ زیرا از روزگاران گذشته، مهد علم و دانش بوده است. البته سمرقند در عهد باستان به اندازه دوران اسلامی مهم شمرده نمی‌شد، اما پس از ورود اسلام، این شهر نیز مانند بسیاری از شهرهای سرزمین ماوراءالنهر در مسیر رشد و بالندگی قرار گرفت و بزرگان و دانش‌مندان بسیاری از آن‌جا برخاستند و نامش را در سراسر بلاد اسلامی پراکندند.

برخی از عالمان و بزرگان سمرقند، در گستراندن اسلام در این سرزمین بسیار تأثیر گذاردند که محمد بن‌مسعود عیاشی معروف به عیاشی سمرقندی، از نام‌آورترین آنان است.

وی در پایان قرن سوم و آستانه قرن چهارم هجری می‌زیست و شاید معاصر ثقه الاسلام کلینی بوده باشد. شخصیت ابوعبدالله جعفر رودکی سمرقندی؛ یعنی پدر شعر پارسی نیز از دیگر کسانی است که نام سمرقند را در تاریخ ادب این سرزمین پرآوازه ساخت. زبان مردم این سرزمین همچون بخار، سغدی بود و گویشی از پارسی به شمار می‌رفت.

این شهر که کانون مانویان ماوراءالنهر بود، از دید مذهبی نیز اهمیت ویژه‌ای داشت. مانویان اقلیتی مستقل و آزاد در این ناحیه بودند. صاحب حدودالعالم با اشاره به این مطلب می‌گوید که آنان در آن هنگام نغوشاک خوانده می‌شدند. شهرستانی در الملل و النحل پس از توضیح درباره مذهب مزدکی، از وجود پیروان برخی از فرقه‌های آن در سغد و سمرقند یاد می‌کند. آیین مسیحیت نیز از دین‌هایی بود که پیروان ویژه‌ای در ناحیه سمرقند داشت. ابن‌حوقل که سال‌ها پس از ورود اسلام بدان‌جا سفر کرده است، از روستایی به نام «شاوذار» در جنوب سمرقند نام می‌برد. این روستا با دیری معروف به نام «دره‌کرد»، کانون مسیحیان شمرده می‌شد و هر سال گروه بسیاری از آنان برای عبادت به آن‌جا می‌رفتند. سمرقند واژه ای عربی است که از واژه پهلوی سمرکند به معنی سنگ دژ گرفته شده است. در دوران هخامنشی زمان زیادی مهمترین شهر منطقه بوده است.

در سال سه صد وسی پیش از میلاد به تصرف اسکندر مقدونی درآمد، در سده ششم به وسیله ترک ها و در سده هفتم توسط چینی ها تصرف شد. بعد از ورود اسلام به یکی از کانون های هنر و معماری، تبدیل شد. در هزارمیلادی به تصرف سامانیان و در دوازده نوزده به وسیله چنگیز فتح شد. بالاخره در سال پانزده پنج در تصرف ازبکان (شیبانیان) درآمد. در نوزده بیست وچهارمیلادی سمرقند و بخارا به ازبکستان پیوستند.

شهری که امروز در ازبکستان واقع شده است. یعقوبی گوید سمرقند یکی از باشکوه ترین - ارجمند ترین و نیرومند ترین شهرهای خراسان باشد. مردمانی جنگجو دارد و پس از اسلام بارها (برضد اعراب) کافر شدند و قیام کردند. سمرقند رودخانه هایی دارد که طلاهای بسیار دارد. هیچ کجای خراسان طلا ندارد ولی سمرقند بسیار دارد.

ابن واضح یعقوبی در ستایش از سمرقند خراسان می گوید:

علت سمرقندان یقال لها         زین خراسان جنه الکور

الیس ابراجها معلقه            بحیث لاتسیبین للنظر

ترجمه: سمرقند بالاتر از آن است که به آن زینت خراسان گفته شود

بلکه بهشت است مگرنه آنکه کوشکها آن بلند آویخته است.

سمرقند شهرى بزرگست و آبادان است و با نعمت بسیار و جاى بازرگانان همه جهانست و او را شهرهاست و قهندزست و ربض است، و از بالاى بام بازارشان یكى جوى آب روانست از ارزیر، و آب از كوه بیاورده، و اندر وى خانگاه مانویانست و ایشانرا نغوشاك خوانند و از وى كاغذ خیزد كى به همه جهان به برند و رشته قنب خیزد، و رود بخارا بر در سمرقند بگذرد. این نام در پهلوى سمركند مى‏باشد ودر برهان قاطع آمده است - سمركند بر وزن و معنى سمرقند است و آن شهرى باشد در ماوراء النهر كه كاغذ خوب از آنجا آورند و سمرقند معرب آنست و معنى تركیبى آن ده سمر است و سمر نام پادشاهى بوده از ترك و تركان ده را كند مى‏گویند، و این ده او بنا كرده بوده است و به مرور ایام شهر شده است. (در باره كند و گونه‏هاى دیگر آن به معنى شهر، خانه و جایگاه - بیكند) .

سمرقند از لحاظ وسعت وعده نفوس همیشه نخستین شهر ماوراء النهر شمرده مى‏شده و حتى در قرونى كه (مثلا زمان سامانیان) بخارا پایتخت دولت بوده نیز مقام اول را داشته و سبب اهمیت سمرقند، بیش از همه چیز، موقع جغرافیایى آن بوده كه در ملتقاى راه‏هاى عمده تجارتی كه از هند (از طریق بلخ) و متصرفان تركان ممتد بوده قرار داشته است وحاصلخیزى خارق العاده اطراف شهر هم گرد آمدن عده كثیرى نفوس را در یك نقطه مقدور و میسور ساخته بوده.

نام سمرقند به گونه سمران نیز آمده است ودر توضیح این نام در بخش حواشى و تعلیقات آمده كه - نام سمران در طبرى آمده است و یاقوت در یك جا گوید - سمران بلفظ جمع اسمر و در آخر آن نون باشد وابولحسن خوارزمى گفته سمران نام عربى سمرقند است و باز در موضع دیگر گوید - سمرقند (به فتح اول و دوم) آن را به تازى سمران گویند، شهر معروفى است، و قصبه سغد است و بعد افزوده كه ازهرى گوید - آن را شمر ابو كرب بنا كرد، و به نام سمر كنت نامیده شد، و آن را تعریب كرده سمرقند گفتند.عربها شخصى از ملوك یمن به نام شمر را فاتح این شهر مى‏دانستند كه پس از تصرف آن را ویران كرد واز این جهت به شمر كند نامیده شد و عرب آن را معرب كرد و سمرقند خواند.

خاقانی شروانی

خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک               

سمرقند از فلک بود و مهین اختر قدخانش.

سرزمین ماورالنهر از گذشته‌های دور هویت و شهرتش را از ایالت سغد و دو شهر بزرگ آن؛ یعنی سمرقند و بخارا گرفته است و این شهرها در کنار رود زرافشان (جیحون) بودند و به همین دلیل زمین حاصل‌خیز و آب و هوای بسیار خوبی داشتند. بیش‌تر جغرافی‏دانانی که این منطقه را دیده و به ارزیابی جغرافیای طبیعی، آب و هوا و وضع مستعد این دو شهر پرداخته‌اند، آن را با عنوان «یکی از جنّات اربعه دنیا» ستوده‌اند.

این دو شهر پیشینه تاریخی بسیار کهنی دارند و قوم‌ها و قبیله‌های فراوانی در درازنای تاریخ به آنها هجوم آورده‌اند. حمله‌های یونانیان، کوشانیان، هون‌ها و اقوام ترک پیش از اسلام، هجوم مسلمانان در نخستین قرن‌های اسلامی و حمله‌های ویران‌گر مغولان در دوره‌های پسین‌تر، نمونه‌هایی از این تاخت و تازهاست. سمرقند و بخارا در تاریخ سیاسی و اجتماعی منطقه بسیار تأثیر گذاردند؛ چنان‌که سمرقند مرکز سیاسی و بخارا پایگاه مذهبی این ناحیه به شمار می‌رفت و این دو شهر بزرگ، تمدنی کهن و میراث فرهنگی بسیار درخشانی داشتند و روزگار درازی، مهد تمدن و ادب و هنر و فرهنگ و سال‌ها از اعتبار سیاسی، اقتصادی و هنری برخوردار بودند و امروز نیز آنها را از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین شهرهای آسیای مرکزی می‌شمارند و بی‌گمان، این اهمیت از میراث درخشان فرهنگی و جایگاه و پیشینه تاریخی آنها سرچشمه می‌گیرد.

رود كی سمرقندی

دراواسط قرن سه هجری قمری در آن هنگام که مبارزه ی دوصد ساله ی سیاسی و آزادی خواهی مردم تاجیک و در مردمان ماوراءالنهرخراسان بود در یکی شهرهای خوش آب و هوا وخوش منظره کوهستانی رودک پنج رود، در یک روز بهار که همه جا پر از گل و نسیم بهاری کودکی به نام عبدالله، جعفر بن محمّد تولد یافت که به سال دوصدوشش هجری قمری بود. ابو عبدالله جعفر بن محمّد رودکی سمرقندی، شاعری استاد در شعر و موسیقی میباشد که از ولایت سمرقند، قریه ی بزج مرکز رودک دانسته اند. رودکی دارای ذهنی خلاق و فعال و تیزفهم بود چنان چه خدای حکیم در هشت سالگی به او صدایی خوش و سیمایی زیبا هدیه نموده بود و به سبب صدای زیبایش مطربی می کرد و از استاد زمان خود ابوالعبک بختیار که بربط مینواخت مستفیذ شد تا آنجا که در این صنعت به استادی رسید و آوازه اش به اطراف و اکناف رسید و امیر نصرا بن احمد سامانی که امیر خراسان بود او را به نزدیکی خویش فرا خواند و کارش بالا گرفت با این که رودکی شاعری روشن دل بوده اما اشعارش چنان زیبا دل انگیز است که هر شنونده ای را محسور خود میکند.

می گویند- رودکی در قسمتی از زندگانی اش خود، بینا بوده و بعد به علتی که بر ما معلوم نیست نابینا شده است چنان که محمود بن عمر بخارایی در کتاب البساتین الفضلاء و ریاحین العقلا فی شرح تاریخ العقبی که سال هفتصدونو هجری تألیف شده بر این که رودکی در آخرعمر نابینا شده هم عقیده بوده اند. رودکی نزد همه شاعران و ادبیان معاصر خود در خراسان و ماوراءالنهر به عظمت مقام شاعری شناخته و توصیف شده است بعد از او نیز شاعرانی بزرگ مانند- دقیقی، کسائی، فرخی، عنصری، رشیدی سمرقندی و نظامی او را به بزرگی و مرتبت و بسا که از او به عنوان استاد شاعران سلطان شاعران یاد کردند رودکی در زمان حیاتش دو سفر داشته است.

نخستین سفر او از سمرقند به بخارا بوده است که به قصد ورود به دربار سامانیان انجام گرفته بود.

سفر دوم معروف او همراه با امیر نصر سامانی می باشد پس از اینکه به هری می رسد امیر به آن جا دل می بندد وچهار سال در آن جا اقامت می کندو تا این که اطرافیان دست به دامن رودکی می شوند و از او می خواهند تا با خواندن شعری امیر را به باز گشت ترغیب کند.

رودکی، قصیده بوی جوی مولیان را میخواند و امیر چنان تحت تأثیر قرار می گیرد که همان لحظه سوار بر اسب شده و به سمت بخارا می تازد:

بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی

ریگ آموی و درشتی راه او زیر پایم پرنیان آید همی

آب جیهون از نشاط روی دوست خنگ ما را تا میان آید همی

اسب ما را ز آرزوی روی او زیرران جولان کنان آید همی

که ازجویم وصل اوکزهرطرف می نفیر عاشقان آید همی

ای بخارا شاد باش و دیرزی میرزی تو شادمان آید همی

میر ماه است و بخارا آسمان ماه سوی آسمان آید همی

میر سرو است و بخارا بوستان سر و سوی بوستان آید همی

آفرین و مدح سود آید همی گربه گنج اندر زیان آید همی.

یکی از آثار مهم رودکی منظومه کلیله و دمنه بود که اصل آن را ازعربی به پهلوی نقل کرده این منظومه از میان رفته و فقط ابیاتی از آن باقی مانده است و دیگری سند باد نامه است که از آن ها اشعاری پراکنده باقی است. کلیله را به تشویق ابوالفضل بلعمی تنظیم کرد که میتوان آن را مهمترین اثر نظم این شاعر به حساب آورد که این دو بیت از اوست: معروف است به سوگ پیری

من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه

چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند من موی در مصیبت پیری کنم سیاه

وفات رودکی به سال (سه صدوبیست ونو هجری) نوشته اند که در پنج دِه در گذشت و همان جا به خاک سپرده شد. درباره این ابوجعفر، مؤلف تاریخ سیستان مینویسد:

ابوجعفر مردی بود بیدار و سخی و عالِم و اهلِ هنر و از هرعلمی بهره داشت. روز و شب به شراب مشغول بودی و به بخشیدن و داد ودِهِش. مردمانِ جهان اندر روزگار او آرام گرفتند و هیچ مِهتری به شجاعتِ او نبود اندر این روزگار و ساعات و اوقات را بخش كرده بود- زمانی به نماز وخواندن [قرآن]، زمانی به نشاط و خوردنِ [باده]، زمانی كار پادشاهی بازنگریدن، زمانی آسایش و به خلوت آرامیدن و ذكر او بزرگ شد نزدیك مِهترانِ عالم و اما علت سروده شدن خمریه چنان بود كه ماكان كاكی از طرف امیر سامانی حاكمیت ری را داشت و ماكان درصدد شد كه از اطاعت امیر سامانی بیرون شود. امیر نصر سامانی از امیر ابوجعفر صفاری كه دوست دیرین ماكان بود خواست كه نزد ماكان وساطت كند و او را از عواقف گردنكشی بترساند.

ابوجعفر فرستاده‌ئی را به ری نزد ماكان فرستاد وماكان ازاو پذیرائی كرد و نزد خود نگاه داشت و شبی درحین مستی به بهانه‌ئی براو خشم گرفته دستور داد ریشش را تارتار بركندند وسپس چندی اورا نگاه داشت تا ریشش روئید و او را با هدایائی به سیستان بازفرستاد و ابوجعفر توسط یكی از جاسوسانش از قضیه آگاهی یافته بود؛ وچون فرستاده به سیستان برگشت، ابوجعفر دسته‌ئی از سواران گزیده و چالاكش را برداشت و تازان به ری شبیخون زد و ماكان را ربوده به سیستان برد و درآنجا اكرام كرده نزد خود نگاه داشت و شبها با او به میگساری مینشست.

داستان این واقعه به امیر نصر رسید و ازكاری كه ابوجعفر كرده بود بسیار خوشش آمد. امیر نصر «یكروز شراب همی‌خورد، گفت- همه نعمتی مارا هست اما بایستی كه ابوجعفر را بدیدیمی. اكنون كه نیست باری یادِ او گیریم. وهمه مهترانِ خراسان حاضر بودند. یاد وی گرفت و بخورد و همه بزرگان خراسان نوش كردند و آنگاه كه سةكی به او رسید، جامِ سةكی سرمُهر كرد و ده پاره یاقوتِ سرخ و ده تخت جامه بیش‌بها و ده غلام و ده كنیزك ترك با حُلِی وحُلَل و اسبان وكمرها نزدیك وی فرستاد به سیستان. وآن روز برزبانِ امیر خراسان برفت كه اگرنه آنست كه بوجعفر قانع است وگرنه آن دل وتدبیر ورای وخرد كه وی دارد، همة جهان گرفتستی. ورودكی این شعر اندر این معنی بگفت».

 «و ما این شعر را به آن یاد كردیم تا هركه این شعر بخوانَد، امیر بوجعفر را دیده باشد؛ كه همه چنین بود كه وی گفته است». اصل این قصیده در تاریخ سیستان نودوسه بیت است و قسمتی انرا مرورمینمایم:

مادرِ می را بكرد باید قربان | بچة اورا گرفت وكرد به زندان

بچة اورا ازاو گرفت نتانی  | تاش نكوبی نخست و زاو نكشی جان

جزكه نباشد حلال دور بكردن | بچة كوچك زشیرِ مادر و پستان

تا نخورَد شیر هفت مَه به تمامی | ازسرِ اردیبهشت تا بُنِ آبان

آنگه شایی زروی دین ورَهِ داد | بچه به زندانِ تنگ و مادر قربان

چون بسپاری به حبس بچة اورا | هفت شباروز خیره مانَد وحیران

باز چو آید به هوش، و حال ببیند | جوش برآرَد، بنالد از دلِ سوزان

گاه زَبَر زیر گردد ازغم وگه باز | زیر وزَبَر همچنان ز اندُه جوشان

باز به كردارِ اشتری كه بوَد مست | كفك برآرد ز خشم و رانَد سلطان

مردِ حَرَس كفكهاش پاك بگیرد | تا بشود تیرگیش وگردد رخشان

آخر كآرام گیرد و نچخد نیز | درش كند استوار مردِ نگهبان

چون بنشیند تمام و صافی گردد | گونة یاقوتِ سرخ گیرد و مرجان

چند ازاو سرخ چون عقیقِ یمانی | چند ازاو لعل چون نگینِ بدخشان

وَرش ببوئی گمان بری كه گل سرخ | بوی بدو داد و مشك و عنبر با بان

هم به خُم اندر همی گدازد چونین | تا به‌گهِ نوبهار و نیمة نیسان

آنگه اگر نیم‌شب درش بگشائی | چشمة خورشید را ببینی تابان

زُفت شود راد، و مردِ سُست دلاور | گر بچشد زاوی، و روی زرد گلستان

وآنكه به‌شادی یكی‌قدح بخورَد زاوی | رنج نبیند ازآن فراز و نه احزان

اندُهِ دهساله را به طنجه رماند | شادی نو را زِ رِی بیارَد و عَمان

با می چونین كه سال‌خورده بوَد چند | جامه بكرده فرازِ پنجه و خُلقان

مجلس باید بساخته مَلِكانه | ازگل و از یاسمین و خیری الوان

نعمتِ فردوس گستریده ز هر سوی | ساخته كاری‌كه كس نساخته چونان

جامة زرین و فرشهای نوآئین | شهره ریاحین و تخت‌های فراوان

یك صف میران و بلعمی بنشسته | یك صف حُران و پیرصالحِ دهقان

خسرو برتختِ پیشگاه نشسته | شاهِ ملوك جهان امیر خراسان

تُرك هزاران به پای پیشِ صف اندر | هریك چون ماهِ بر دو هفته درخشان

باده دهنده بتی بدیع ز خوبان | بچه خاتونِ ترك و بچة خاقان

چونش بگردد نبیذِ چند به شادی | شاهِ جهان شادمان و خرم و خندان

از كفِ تُركی سیاه چشمِ پری روی | قامت چون سرو وزلفكانش چو چوگان

زآن می خوشبوی ساغری بستانَد | یاد كند روی شهریارِ سجستان

خود بخورَد نوش و اولیاش هم‌ ایدون | گوید هریك- چو می بگیرد شادان:

آن مَلِك عدل و آفتابِ زمانه | زنده به او داد و روشنائی كیهان

آنكه نبود از نژادِ آدم چون او | نیز نباشد اگر نگوئی بهتان

خلق‌ همه ازخاك وآب وآتش و بادند | واین مَلِك از آفتابِ گوهرِ ساسان

فر بدو یافت ملك تیره و تاریك | عَدن بدو گشت نیز گیتی ویران

گرتو فصیحی همه مناقبِ اوگوی | ور تو دبیری همه مدایحِ اوخوان

سام‌سواری كه تا ستاره بتابد | اسب نبیند چون او سوار به میدان

باز به روزِ نبرد و كین و حَمِیت | گرش ببینی میانِ مَغفَر و خَفتان

خوار نمایدت ژنده‌پیل بدان‌گاه | ور چه بوَد مست و تیزگشته و غران

وَرش بدیدی سپندیار گهِ رزم | پیشِ سِنانش جَهان دویدی و لرزان

آن مَلِك نیم‌روز و خسروِ پیروز | دولتِ او یوز و دشمن آهوی نالان

عَمرو اِبِن لیث زنده گشت بدو باز | با حَشَمِ خویش و آن زمانة ایشان

رستم را نام اگرچه‌ سخت ‌بزرگ است | زنده بدوی است نامِ رستمِ دستان.

تاجیکستان، جایگاهی مردان علم ودانش

تاجیکستان سرزمینی احاطه شده در خشکی، و از نظر وسعت کوچکترین کشور در آسیای مرکزی می باشد. و بوسیله رشته کوههای پامیر در بر گرفته شده است، و بیش از پنجاه درصد از کشور در ارتفاع بالاتر از سه هزار متری از سطح دریا است. رودخانه های آمودریا مرز بین این کشور با افغانستان را مشخص می سازند.

تقسیمات كشوری- ولایت ختلان در جنوب به مركزیت قرقان‌تپه، شهرهای مهم كولاب، دنغره

ولایت سغد در شمال به مركزیت خجند، شهرهای مهم كانی‌بادام، پنجكنت، اوراتپه

ولایت خودمختار بدخشان كوهی در شرق به مركزیت خاروق

دوشنبه و نواحی تابعه مركز.

سرزمین سغد باستان که سرزمین کنونی تاجیکستان را دربر می‌گیرد، در زمان داریوش به جزئی از امپراتوری هخامنشی تبدیل شد وپس از یورش اسکندر مقدونی، تاجیکستان به ترتیب جزئی از پادشاهی‌های سلوکی، اشکانی، کوشان و ساسانی بوده است ودر سال ۷۱۵ میلادی (در زمان امویان)، این سرزمین به تصرف عرب‌ها درآمد و مردم تاجیک دین اسلام را پذیرفتند و پس از اسلام تاجیکستان تبدیل به مهد زبان پارسی دری و فرهنگ و علوم گوناگون شد. در سدهٔ دهم میلادی، تاجیکستان جزئی از قلمروی سامانیان بود.

پس از سامانیان، تاجیکستان به ترتیب جزئی از حکومتهای غزنوی، سلجوقی، خوارزمشاهیان، مغول، تیموریان و ازبک بوده است. در سدهٔ نوزدهم میلادی، شمال تاجیکستان (خجند) جزئی از خانات خوقند، و جنوب تاجیکستان جزئی از خانات بخارا بوده است. خانات بخارا در سال ۱۲۴۵ خورشیدی (۱۸۶۶)، و خانات خوقند در سال ۱۲۴۷ (۱۸۶۸)، زیر سلطهٔ روسیه تزاری درآمدند.

در اینكه سامانیان، مشخص، اهل شمال تاجیكستان امروزی بودند همه‌ مورخان اتفاق نظر دارند. در تاریخ میخوانیم كه اصل سامانی‌ها از یك روستای به نام سامان (یعنی مرز) بوده‌اند و نیای بزرگشان در اوائل قرن نخست هجری «سامان‌خداه» نام داشته‌اند.

 سامانیان ادیبان و دانشمندان را مورد حمایت قرار دادند، كتابخانه‌های بزرگ در بخارا و نیشابور و خوارزم تأسیس كردند؛ آزادی عقیده در سراسر قلمروشان برقرار كردند؛ همه‌ امكانات علمی را در اختیار دانش‌پژوهان قرار دادند تا بتوانند به ثمردهی بپردازند.

رودكی سمرقندی مؤلف كلیله و دمنه به نظم دَری، ابوشكور بلخی مؤلف آفرین‌نامه به نثر دری، دقیقی بنیانگذار شاهنامه به نظم دری، ابوالمؤید بلخی مؤلف شاهنامه به نثر دری، فردوسی طوسی مؤلف شاهنامه‌ی فردوسی، بلعمی مترجم تاریخ طبری به نثر دری، همه‌شان از پروردگان دستگاه سامانیان بودند، و كارهایشان را با حمایت و تشویق دولتمردان سامانی انجام دادند. دیگر سخنوران دوران سامانی عبارتند از: شهید بلخی، ابوحفص سُغدی، خبازی نیشابوری، تخاری، احمد برمك، بانو خجسته سرخسی، بانو شهره‌ی آفاق، ابوطاهر خسروانی، طخاری، ابوالمثل، یوسف عروضی، امیرآغاجی، كسائی مرزوی، ابوالحسن لوكری، استغنائی نیشابوری، ابواسحاق جویباری، اورمزدی، جلاب بخاری، ابوشعیب هروی، شاخسار، خفاف، سرودی، زرین‌كتاب، حكیم غمناك، شاكر بخاری، ابوالقاسم مهرانی، عبدالله عارضی، قریع‌الدهر، ابوسعید خطیری، لمعانی، ابوحنیفه اسكاف، غواص گنبدی، علی قرط اندگانی، ابوشریف، صفار مرغزی، و ابوعاصم.

محمد ابن زكریا رازی كه یكی از اعجوبه‌های تاریخ علم است، ابوعلی سینا كه بی‌نیاز از توصیف است، ابونصر فارابی كه درتاریخ فلسفه‌ جهان لقب معلم ثانی یافته است و محمد ابن موسا خوارزمی، همه‌شان از تحصیل‌كردگان عهد سامانی در مدارس بخارا مورد حمایت دولتمردان سامانی بودند. آخرین اینها ابوریحان بیرونی بود كه در جهان به خوبی شناخته شده است. كشور سامانی‌ها سرزمینی بود كه اكنون تاجیكستان، افغانستان، غرب قرقیزستان، ازبكستان، نیمه‌ شرقی تركمستان، خراسانِ کنونی و سیستانِ را تشكیل میدهند. افغانستان وتاجیکستان وارثین اصلی سرزمین غروروشهامت خراسان اند وهیچ فاشیستی نمیتواند تاریخ آنانرا ازهم جدانموده ووصله ناجوربخود بزند.

بخار، مکتب فرهنگ ومطالعه

در سال (هفتصدونودوچهار- ه. ق) تیمور پس از تصرف شهر شیراز و برانداختن سلسله آل مظفر علمای شیراز را برای مناظره، جمع كرد و كسی را نزد حافظ فرستاد و به حضور خود طلبید. چون ملاقات حاصل شد به حافظ گفت: من اكثر ربع مسكون را با این شمشیر و هزاران جای و ولایت را ویران كردم تا سمرقند و بخارا را كه وطن مالوف و تختگاه من است آباد سازم، تو مردك به یك خال هندی ترك شیرازی آن را فروختی؟ در این بیت كه گفته‏ای:

اگر آن ترك شیرازی بدست آرد دل ما را

بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا ر

خواجه حافظ كه در برابر آن زمامداربزرگی قرار گرفته بود با لبخند گفت: ای سلطان عالم از آن بخشنده گی است كه بدین روز افتاده‏ام. تیمور از این لطیفه خوشش آمد و نه تنها او را مجازات نكرد بلكه او را نوازش نمود.

آگاهی درباره بخارا به روزگار پیش از اسلام اندک است‌ و در عهد باستان، آریایی ها در اطراف رود زرافشان جایگاه‌ها و شهرهایی داشتند ودر بعضی نوشته‌های کهن بخارا دیه و جایگاه پادشاهان بوده که گویا افراسیاب آن را بنا کرده است‌ و پس از آن، به صورت شهر درآمد و پادشاهان در فصل زمستان بدین شهر می‌آمدند؛ مغان گفته‌اند که در بخارا آتشکده‌ای برپا بود و گویا گور افراسیاب به دروازه معبد بر در شهر بخارا بوده است‌ ووجود اشیائی از عصر مفرغ، نشانه‌ای بر وجود زیستگاههایی در بخارا طی هزاره دوم پیش از میلاد است‌.

 نام واحه بخارا در کتیبهٔ داریوش در بیستون، «تاریخ‌» هرودت و نیز در اوستا نیامده است‌. می‌توان چنین تصور کرد که بخارا در در روزگار هخامنشیان جزو ساتراپ‌نشین سغدیانا (سغد) بوده است‌ و در سال ۳۳۰ ق.م. در تصرف اسکندر مقدونی درآمدو بعد جزء دولت یونانی باختری گردیدو در سدهٔ ششم م. ترک‌ها آن را متصرف شدند و در سدهٔ هفتم چینی‌هاو در سال ۷۰۵ م. اعراب آن را تصرف کردند و تا سدهٔ نهم در تصرف خلفای اموی و عباسی بود. بخارا از بزرگ‌ترین شهرهای ماوراءالنهر و یکی از کانون‌های دانش و ادب پارسی پس از اسلام است.

 در ۱۰۰۰ م. در تصرف سامانیان درآمد و پایتخت سامانیان بود. در ۱۰۲۷ سلجوقیان آن را تصرف نمودند. در ۱۲۱۹ توسط چنگیز فتح و ویران شد و در ۱۳۸۳ در تصرف تیمور لنگ درآمد. بعد در ۱۵۰۵ در تصرف ازبکان (شیبانیان) و بالاخره در ۱۶۰۰ م. در تصرف استراخان و جانشینان او که نیز از نژاد ازبک‌اند درآمد و روسها بتصرف آن دست زدند. پس از آن اگرچه در تصرف خانات بخارا بود ولی در حقیقت جزیی از خاک روسیه محسوب می‌گردید.

همچنان دربارهٔ نام بخارا نظرها متفاوت است‌. بعضی برآنند که بخارا به معنای پرستشگاه است که در زبان سنسکریت به صورت «ویهارا» آمده است‌. جوینی بخارا را مجمع بزرگان هردین نامیده و بخارا را مشتق از «بخار» دانسته است‌. به عقیدهٔ وی این واژه به واژهٔ بت‌پرستان اویغور و ختای نزدیک است که معابد ایشان را بخار گویند و در زمان گذشته نام شهر بُمْجِکَث بوده است. به گفتهٔ فرای- شهری به نام بُخار در ایالت بیهار هند وجود داشت که ریشهٔ هر دو نام را ویهارا گفته‌اند که بر معابد بودایی اطلاق می‌شود. احتمال دیگر آن است که نام بخارا مشتق از بخارک سغدی باشد.

چینیان از سدهٔ پنجم آن را «نومی» نوشته‌اند که با نام نومیجکت مشهور در عهد اسلامی مطابقت دارد. بخارا که نام چینی آن را «بوخو» نوشته‌اند نخستین‌بار به احتمال در نوشتهٔ هسیوآن تسانگ جهانگرد بودایی چینی که در ۶۲۹ م از بخارا دیدن کرده، آمده‌است‌. مقدسی بنابر قولی ریشهٔ نام بخارا را «کوه خوران‌» نوشته که گویا «ه» و «و» را برای تخفیف انداخته‌اند که «کخارا» شدو سپس «ک‌» را به «ب‌» بدل کردند تا ریشه‌اش از مردم پنهان ماند.

بر سکه‌های مسین بخارا این نام به صورت «پوخار» آمده است‌، «رویداد نامهٔ مسیحی سغدی‌» عنوان پارسی «خواتو» را درمورد بخارا به کار برده که به معنای خدا و بزرگ است و حالت جمع آن در متون بودایی به صورت «گودائوته‌» (قوقائوته‌) آمده است‌. عنوان فرمانروایان بخار، بخار خدات (سغدی - بوکارکودات‌) بود، که بخار خدات را متأثر از زبان عربی، و اصل آن را بخار خدا دانسته است‌) . عنوان سغدی «گَوْ» (قو) از قدیم‌ترین عنوانهای آسیای مرکزی است که پیش از سدهٔ چهارم بر سکه‌های ضرب شده در بخارا دیده شده است‌.

بر سکه‌های مسین بخارا نخست واژهٔ «پوخار» و در سمت چپ آن عنوان «گَو» ضرب شده است واژهٔ پوخار را می‌توان برآمده از واژهٔ سغدی «فوخار» به معنای نیکبخت دانست‌. گرشویچ و هنینگ آن را صورتی از واژهٔ «فرخ‌» در پارسی میانه دانسته‌اند. در متنهای سغدی مسیحی «فوخار» به معنای فرخ صورت دیگری از واژهٔ یاد شده در پارسی میانه است.

و نام بخارا از آن همه معروف تر است و هیج شهری خراسان را چندین نام نیست و به حدیثی نام بخارا فاخره آمده است و خواجه امام زاهد واعظ محمد بن علی النوجابادی حدیثی روایت کرده است از سلمان فارسی رضی الله عنه که او گفت رسول صلی الله علیه و سلم فرمود، که جبریل صلوات الله علیه گفت به زمین مشرق بقعه ای است، که آنرا خراسان گویندو سه شهر از این خراسان روز قیامت آراسته بیارند.... رسول صلی الله علیه و سلم گفت یا جبریل چرا فاخره خوانند، گفت از بهر آنکه بخارا روز قیامت بر همه ی شهرها فخر کند به بسیاری شهید.

در"تاریخ بخارا" نوشته ی ابوبکر محمد بن جعفر النرشخی در مورد فضیلت شهر بخارا

"شهر بخارا در قرن نهم (قرن سوم ه.ق) بسیار توسعه یافت ودر که دوره ی پیش از اسلام بازار در بیرون از دیوار های شهر جای داشت ودر قرن نهم نه تنها بازار بلکه بسیاری نقاط حومه همراه با شهر قدیمی الیه که شارستان نامیده می شود، جزو شهر شده بودودر پاین قرن نهم تمام شهر بخارا دو دیوار داشت، یک دیوار درونی و یک دیوار بیرونی، که هر یک را دوارده دروازه بود..."

پروفسور ریچارد فرای در کتاب "بخارا دستاورد قرون وسطی"

در قرن سوم هجری بخارا نقطه ی تابناک علوم اسلامی محسوب می شود.این عظمت و پویش علمی همراه با چهره های برجسته ی علم و فلسفه و جذب دانشمندان از سرزمین های مختلف و تجمع آنان در مراکز علمی چون مدارس و کتابخانه های غنی، به بخارا حرکتی تازه بخشیده بود.بخارا معادگاه شخصیت های هوشمند و متفکر بود، از چشمه ی جوشان خود بستر فرهنگ اسلامی را آبیاری می کرد.برای عالمان ما منی سرشار از لطف و طراوت بود، گویی شبنم صبحگاهان اسلام از آن می تراوید.

با اتکا پزوهش دیگرنام بخارا در ابتدا به گونه بخر بوده است و برابر واژه سانسكریتى بهاره یا وهاره مى‏باشد كه به معنى دیر و ستایشگاه است.این نكته جالب است كه شهرى به نام بخار در ایالت بهار هند وجود دارد و ریشه هر دو نام را وهاره گفته‏اند كه بر دیرهاى بودایى اطلاق مى‏شود.

احتمال بیشترى مى رود كه نام بخارا (در تركى بقار) مشتق از وهاره باشد، زیرا موارد بسیارى هست كه نام بناى مشهورى به تمام ناحیه‏اى كه این بنا درآن واقع بوده اطلاق گردیده است. به علاوه خوارزمى از نویسنده گان دوره ساماینان مى‏نویسد البهار نام بتكده‏اى است درهند امّا نام «بخارا »در زمانهاى نسبتا متأخرى در ماخذ آمده است و قدیمى‏ترین مأخذ تاریخ دارى كه در آن نام بخارا آمده سفرنامه زایر بودایى مذهب چینى هسیوآن تسانگ در حدود ششصدوسی بعد از میلاد است.مى‏توان قبول كرد كه سكه‏هاى فرمانروایان بخار، كه در آنها نام بخارا آمده مربوط به دوره‏اى قدیمى‏ترند امّا این سكه‏ها فاقد تاریخ مى باشند واین سكه‏ها مانند سكه‏هاى سیمین بهرام پنجم ساسانى (بهرام گور) است...قدیمى‏ترین سكه‏هاى بخارا از نوعى كه گفته شد، نوشته‏اى به پارسى میانه دارند كه از سكه‏هاى بهرام پنجم سواد بردارى شده است و به علاوه داراى نوشته‏اى به زبان محلى بخارا هستند.این نوشته اخیر الذكر عبارت «شاه بخارا »است و درتاریخ بخارا آمده است، نامهاى بخارا بسیار است از جمله نیمجكت، بومسك و مدینه الصفریه یعنى شارستان روئین و نام بخارا از همه پرآوازه‏تر است. بخارا بر خلاف سمرقند همیشه در محل كنونى بر پا بوده حتّى در نقشه شهر هم برغم تهاجمات مكرر و مخرب صحرانشینان در ظرف مدت هزار سال تقریبا تغییرى پیدا نشده است.

بدیهى است كه در زمان سامانیان شهر بخارا به كهن دز و شهرستان و ربض تقسیم مى‏شده وشهر در كنار كهن دز، بر نقطه مرتفعى كه كشیدن مجراى آب بدان محال بوده قرار داشته. در حدود العالم آمده است - بخارا شهرى بزرگست و آبادان‏ترین شهریست اندر ماورألنهر و مستقر ملك مشرقست، و جایى نمناكست و بسیار میوه‏ها و با آبهاى روان و مردمان وى تیر اندازند و غازى پیشه و از او بساط و فرش و مصلى نماز خیزد نیكو و پشمین، و شوره خیزد كى بجایها ببرند، و حدود بخارا دوازده فرسنگ اندر دوازده فرسنگست و دیوارى بگرد این همه دركشیده بیك پاره و همه رباطها و دهها از اندرون این دیوارست. احمد بن محمد بن نصر گوید- ابوالحسن نیشابورى در خزاین العلوم آورده است كه سبب بناى قهندز بخارا یعنى حصارك ارگ بخارا آن بود كه سیاوش بن كیكاوس از پدر خویش بگریخت، و از جیحون بگذشت و نزدیك افراسیاب آمد وافراسیاب او را بنواخت و دختر خویش را به زنى به وى داد و بعضى گفته‏اند كه جمله ملك خویش را به وى داد.

سیاوش خواست كه از وى اثرى ماند در این ولایت، از بهر آنكه این ولایت او را عاریتى بوده پس وى این حصار بخارا بنا كرد و بیشتر آنجا مى‏بود و میان وى و افراسیاب بدگویى كردند، و افراسیاب او را بكشت و هم در این حصار بدان موضع كه از در شرقى اندر آئى اندرون در كاه فروشان وآن را دروازه غوریان خوانند او را آنجا دفن كردند و مغان بخارا بدین سبب آنجاى را عزیز دارند و هر سالى هرمردى آنجا یك خروس برد و بكشد پیش از بر آمدن آفتاب روز نوروز و مردمان بخارا را دركشتن سیاوش نوحه‏هاست، چنانكه در همه ولایتها معروف است و مطربان آنرا سرود ساخته‏اند، و مى گویند و قوّالان آن را گریستن مغان خوانند و این سخن زیادت از سه هزارسال است.

پس این حصار را بدین روایت وى بنا كرده است و باز در جاى دیگر همین كتاب آمده - و اهل بخارا را بر كشتن سیاوش سرودهاى عجیب است و مطربان آن سرودها را كین سیاوش گویند و محمد بن جعفر گوید كه ازاین تاریخ سه هزار سال است.

 بخارا پایتخت سلسله سامانیان و طاهریان نیز بوده است.اصطخری در مسالک المالک می نویسد -بخارا شهری زیبا و سرسبز است چنانکه تا چشم کار می کند تنها سبزی و خرمی دیده می شود و به طوریکه گویی سبزی زمین بخارا و کبودی آسمان شهر با هم یکدیگر آمیخته شده اند ودر تمامی شهر ویرانی یا بیابان دیده نمی شود ودر خراسان هیچ شهری خرم و انبوه تر از بخارا نیست وبخارا هفت دروازه دارد. زمینهای سغد و بخارا همگی نزدیک به آب است و مردمانش با جمال و نیکو چهره هستند و باوقار رفتار میکنند. بخاراییان، پیشینه فرهنگی بسیار غنی‌ای دارند و عالمان و دانش‌مندان فراوانی از این سرزمین برخاسته‌اند و دامن پر برکت این شهر آنان را پرورش داده است.

مولانا در وصف بخارا می‌گوید:

این بخارا منبع دانش بود

 پس بخاراییست هر کآنش بود

دمبدم در سوز بریان می‌شوم

 هرچه بادا باد آن‌جا می‌روم

گرچه دل چون سنگ خارا می‌کند

 جان من عزم بخارا می‌کند

همه مورخان و جغرافی‌دانان پیشین از فضل و دانش مردمان بخارا یاد کرده‌اند. جیهانی در این‌باره می‌نویسد: «مردمان بخارا در ادب و فضل بهتر از جاهای دیگرند به ماوراءالنهر ».

مقدسی نیز در این‌باره می ‌گوید:

توده مردم با فرهنگ و ادبیات سر و کار دارند و داوطلب مرزبانی بسیار، نادان اندک است. آن‌جا پایگاه شاهان مسلمان و مرکز دانش‌مندان بسیار است و جزء دانش‌مند و تفسیردان اندرزگویی نکند.

ابن‌حوقل نیز در شناساندن اهل بخارا چنین می‌آورد- مردم آن در ادب و دانش و فقه و دین‌داری و امانت و حسن سیرت و خوش‌معاملگی و کم‌ضرر بودن و نیکی رساندن و بخشش و پاکی نیت، به مردم سایر نواحی خراسان برترند.

دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

بزرگان خراسان قدیم و افغانستان کنونی

خطه خراسان بزرگان بسیاری را تقدیم فرهنگ و ادب جهان کرده اند منجمله:

 شیخ الرئیس حجه الحق ابو علی سینا حسین بن عبدالله بن حسین بن علی بن سینا مشهور ابن سینا استاد فلسفه و نجوم و طب از اهالی بلخ در خراسان

مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولانا پدر عرفان جهان از بلخ

فردوسی طوسی خداوندگار فرهنگ و ادب و تاریخ

ناصرخسروبلخی

سنباد دلیر مردی که بر ضد سلطه اعراب قیام نمود

خالد ابن عبدالملک مرو رودی ستاره شناس بزرگ

ابومعشر جعفر ابن محمد ابن عمر بلخی ستاره شناس و منجم بزرگ از بلخ

ابو جعفر خازن ریاضی دان خراسانی

شیخ احمد جامی

خواجه عبدالله انصاری

رودکی سمرقندی

عبدالرحمن جامی

مولانا زین الدین ابوبکر

شیخ ابوذر بوزجانی

ابومسلم خراسانی

یعقوب لیث

اشو زرتشت نخستین پیام آور یکتاپرستی.

مولانای بلخی، دقیقی بلخی شاعر قرن چهارم هجری نخستین گردآورنده شاهنامه پیش از فردوسی بزرگ، فردوسی حکیم فرزانه ابوالقاسم حسن ابن اسحق از وی به نام خداوندگار تاریخ و فرهنگ نیز یاد میکنند، ابوعلی سینای بلخی، ناصرخسروبلخی شاعر نامدار قرن پنجم هجری، ابو معشر جعفر بن محمد بن عمر بلخی، احمدبن سهل بلخی، ابوسهل فضل بن نوبخت، سیاوش یکی از اسطوره های ملی، رودکی سمرقندی شاعر بزرگ قرن چهارم هجری و تهیه کننده کلیله و دمنه، روزبه دوره خلافت عمربن خطاب طراح شهرهای بصره و کوفه، سیف فرغانی از شاعران و عارفان قرن هفت هجری، شمس الدین محمد بن ایوب دینسری (سده هفتم هجری) دایره المعارف نویس و نگارنده کتاب نوادر التبا در لتحفه البهادر که شامل مباحثی از علوم طبیعی است.

 رابعه بلخی نخستین زنی که پس از حمله وحشیانه اعراب به زبان پارسی دری شروع به سرودن شعر کرد زمانش را برابر با رودکی گفته اند، گفته شده است که حارث برادر رابعه غلامی زیبایی به نام بکتاش داشت که بعدها رابعه عاشق بکتاش میشود که در اثر این عشق حارث فرمان میدهد که رابعه را به حمام ببرند و رگهایش را بزنند و بعد از آن درب حمام را گل بگیرند که بعد از آن رابعه با خون خود شعرهایش را بر دیوار حمام نوشت و به ناکامی از جهان رفت، ابو سعید ابوالخیر، سنایی غزنوی عارف و زاهد و اندیشمند بزرگ و استاد شعر پارسی دری در قرن پنج هجری، جعفر محمد بن موسی خوارزمی، استاد بهزاد، بیهقی، نظامی گنجوی حکیم ابومحمد الیاس بن زکی بن موئد ملقب به نظامی گنجوی شاعر نامدار، خوارزمی محمد بن احمد کاتب - از دایرة المعارف نویسان سده چهارم هجری است کاتب مفاتیح العلوم وی شامل مباحثی در حساب، هندسه، نجوم، موسیقی، تخنیک و کیمی، عطار، جامی، خواجه عبدالله انصاری، یعقوب لیث صفاری، آرش کمانگیر، مسلم خراسانی، ابو نصر محمد فارابی، احمد معماری لاهوری و برادرش استاد حمید لاهوری سده یازدهم هجری معماران سازنده تاج محل در هندوستان، ابوریحان محود بن احمد بیرونی... اسطوره های بزرگ خراسان زمین اند.

دیوان اشعار ایرج میرزا

همه یاران خراسان من اهلند و ادیب             

 بی سبب نیست به سر عشق خراسان دارم

اقبال لاهوری

ره عراق و خراسان زن ای مقام شناس

 به بزم اعجمیان تازه کن غزل خوانی

دیوان اشعار امیر علیشیر نوایی

در خراسان نتوان گفت که کس خرم نیست           

کس که در روی زمین یافت شوم خرم کو

دیوان اشعار انوری ابیوری

آخر ای خراسان داد یزدانت نجات              

از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات

به سمرقند اگر بگذری ای باد                

سحر نامه اهل خراسان به بر خاقان بر

دیوان اشعار باباطاهر عریان همدانی

وگر سوی خراسان کاروان               

را رهانم مو سوی بنگاله وا بی

فردوسی بزرگ

دگر لشگری کز خراسان بدند                  

جهانجوی و مردم شناسان بدند

خاقانی شروانی

درد دل دارم و درمانش خراسان ز سران              

چون سزد کز پی درمان شدنم نگذارند

جانم آنجاست به دریای طلب غرقه مگر           

کوه گیرم که سوی کان شدنم نگذارند

منم آن کاوه که تایید فریدونی                   

بخت طالب کوره و سندان شدنم نگذارند

دلم از عشق خراسان کم اوطان بگرفت              

وین دل و عشق به اوطان شدنم نگذارند (اوطان=جمع وطن)

دیوان اشعار خواجوی کرمانی

خنک آن باد که بر خاک خزاسان گذرد                

 خاصه بر گلشن آن سرو خرامان گذرد

رهی معیری

شاه خراسان را دربان منم              

 خاک در شاه خراسان منم

سعدی بزرگوار

قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان             

گر چشم من اندر عشق سیل براند

سنایی غزنوی

تا سنایی ز خاک سر بر زد                  

در خراسان همه تن آسانیست

دیوان اشعار سید حسن غزنوی

هر نسیمی که به من بوی خراسان آرد               

چون دم عیسی در کالبدم جان آرد

گزیده غزلیات استاد شهریار

می طپد دلها به سودای طوافت ای خراسان            

باز باری تو بمان ای کعبه احرار باقی

دیوان اشعار صائب تبریزی

چون کنی عزم صفاهان ز خراسان صائب             

 برگ سبزی به من از خاک نیشابور بیار

دیوان اشعار صفا اصفهانی

من صفاهانیم اما بخراسان ویم                 

عقل حیران من از کار خراسان منست

منطق الطیر عطار نیشابوری

در خراسان بود دولت بر مزید               

زانک پیدا شد خراسان را عمید

دیوان اشعار عنصری

خورشید خراسان و خدیو زابل               

 ار نخشب و کش بهار گردد کابل

دیوان اشعار قاآنی

اقلیم خراسان که در آن شیر هراسان             

یک ره چو خور آسان بدو مه کرد مسخر

دیوان اشعار قطران تبریزی

تا نگوید کس مرا کان نیکتر باشد از این            

کو خراسان دیده باشد یا خراسانی بود

دیوان اشعار مسعود سعد سلماس

در خراسان چو من کجای یابی              

که به هر فضل فخر کیهانست

دیوان اشعار ملک الشعرای بهار

همچو زرتشت کز خراسان خاست             

کار شیعی شد از خراسان راست

باد خراسان همیشه خرم و آباد              

 دشت و دیارش ز ظلم و جور تهی باد

دیوان اشعار منصور حلاج

گر خلیل الله ببطحا کعبه ای بنیاد کرد         

در خراسان کرد ایزد کعبه دیگر بنا

دیوان اشعار ناصر خسرو

سلام کن ز من ای باد مر خراسان را          

مر اهل فضل و خرد را نه عام نادان را

خاک خراسان شود از خون دل            

زبر بر دشمن جاهل خضاب

شرف نامه حکیم نظامی گنجوی

هوای وطن در دل آسان کند             

نشاط هوای خراسان کند

جامی

جان جامی به حقیقت زهمین باد و هواست              

گر به صورت گلش از خاک خراسان بوده ست

خراسان معدن عشق است و خوبی جامیا دل نه        

 به داغ عشق خوبان یا برو ترک خراسان کن.

بزرگان خراسان:

شیخ الرئیس حجه الحق ابو علی سینا حسین بن عبدالله بن حسین بن علی بن سینا مشهور ابن سینا استاد فلسفه و نجوم و طب از اهالی بلخ در خراسان.

حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولانا پدر عرفان جهان از بلخ خراسان

فردوسی طوسی خداوندگار فرهنگ و ادب جهان و خراسان

ابومسلم خراسانی نامور دلیر که بر ضد اعراب قیام نمود

سیاوش دلیربی همتا ازخراسات بزرگ

یعقوب لیث صفاری مرد بزرگ منش

سلطان محمود غزنوی

حکیم فیلسوف عمر خیام نیشابوری، ریاضی دان و عارف بزرگ

خالد ابن عبدالملک مرو رودی ستاره شناس بزرگ خراسان

ابومعشر جعفر ابن محمد ابن عمر بلخی ستاره شناس و منجم بزرگ از بلخ

سهل بن بشر منجم

شیخ احمد جامی

خواجه عبدالله انصاری عارف نامدار

حکیم بزرگ رودکی سمرقندی

عبدالرحمن جامی

مولانا زین الدین ابوبکر

شیخ ابوذر بوزجانی

رابعه بلخی

 ناصر خسرو قبادیانی

سنایی غزنوی

ابوعبید عبدالرحمن محمد جوزجانی

حمیدی بلخی

حنظله بادغیسی

ظهیرالدین فاریابی

واعظ کاشفی

کمال الدین بهزاد

عنصری بلخی

نظامی گنجوی

حسن صباح

خواجه نظام الملک

ابونصر فارابی

ابوشکور بلخی

احمد شاه بابا

غازی محمد اکبرخان (غازی جنگ افغان وانگلیس)

وزیرفتح خان (غازی جنگ افغان وانگلیس)

امین الله خان لوگری

میرویس نیکه (غازی جنگ افغان وانگلیس)

میربچه خان مشروطه خواه و (غازی جنگ افغان وانگلیس)

ملالی افغان (قهرمانی جنگ میوند)

عبدالهادی داوی مشروطه خواه ونویسنده

محمود طرزی مشروطه خواه ونویسنده

غلام نبی خان چرخی وخانواده چرخی

محی الدین انیس مشروطه خواه ونویسنده

کاتب هزاره مورخ

احمد علی کهزاد مورخ

میرغلام محمد غبارمورخ

صدیق فرهنگ مورخ

شاه امان الله خان (غازی)

خان عبدالغفارخان (فخرافغان)

سید جمال الدین افغانی

رحمان بابا

حمزه شینواری.

خراسان و ادبیات دری

بسیاری از خاورشناس و محققین دین زرتشتی معتقدند: گاتها به لهجه خراسانی سروده شده است و هجای گاتها هجای رگ ویدی است. این لهجه در باختر رود سند رایج بوده است. زرتشت از خاندانهایی نام می برد که متعلق به خراسان بزرگ و سرزمینهای سند و پنجاب است. در تمامی سروده های او از مردمان آریایی نژاد سخنهایی دیده می شود. وی به کشور هفتم اشاره میکند که خراسان بزرگ (شامل افغانستان - تاجیکستان - مرو - سمرقند - بخارا و آسیای مرکزی...) بوده است. گفتگوی ها اوستا بیشتر از خراسان بزرگ است. شاه گشتاسب نیز از بلخ بود و بیشتر شواهد حاکی از آن است که زرتشت از شرق ایران بوده است.

زبان دری در مجمع نویسنده گان و شاعران افغانستان از برجسته گی خاصی برخوردار بوده و با ذکر آن مباهات می ورزیدند. فردوسی طوسی شاعر توانمند و حماسه ساز ادبیات دری در شاهنامه می نویسد:

کجا بیور از پهـــلوانی شمار

بود در زبان دری صد هزار

به تازی همی بود تا گاه نصـر

بدانگه که شد در جهان شاه نصر

بفرمـــــــــــود تا پارسی دری

نبشتند و کوتاه شــــــــــد داوری

فرخی سیستانی شاعر ارجمند دربار غزنوی در غزلی زبان دری را چنین مدح می نماید:

دل بدان یافتی از من که نکو دانی خواند

مدحت خواجهء آزاده به الفــا ظ دری

خاصه آن بنده که مانندهء من بـــنده بود

مدح گوینده و دانندهء الفاظ دری.. (الخ)

ناصر خسرو بلخی به زبان دری ارج میگذارد و او را زبان ادب و مقام ارجمند می شمارد و می گوید:

من آنم که در پای خُوکان نریزم

مراین قیمیتی دُر، لفــظ دری را

سوزنی هم در شعر از زبان دری یاد میکند:

صفات روی او آسان بود مرا گفتن

گهی به لفظ دری و گهی به شعر دری

نظامی گنجوی شاعر برازنده زبان دری می فرماید:

زازندهء داستان دری

چنین داد نظم گزارشگری

نظامی که نظم دری کار او اســت دری نظم کردن سزاوار او اســــــت

هزار بلبل دستانسرای عاشـــق را بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

حضرت حکیم سنایی هم در بزرگی زبان دری و مدح او چنین می گوید:

شکر لله که ترا یافتم ای بحر ســـخا

از تو صفت زمن اشعار به الفاظ دری

عنصری بلخی ملک الشعرأی دوره سلطان محمود غزنوی می سراید:

آیا به فضل تو نیکو شده معانی خیر

ویا به لفظ تو شیرین شده زبان دری

حضرت سعدی درباب آموزش زبان دری می فرماید:

هزار بلبل دستان سرای عاشق را

بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

حضرت حافظ شیراز از سخن سرایان زبان دری می سراید:

  ز شعر دلکش حافظ کسی شود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

علامه اقبال لاهوری هم در مورد زبان دری می گوید:

گرچه اردو در عذوبت شکر است

طرز گفتار دری شیرین تر است.

ابومسلم عبدالرحمن خراسانی که بنیان گذار دولت مقتدر خراسان و جدایی افغانستان از دولت امویه بود، متولد شهر “سرپل” ولایت بلخ در شمال افغانستان است که به زبان و ادب عرب نیز مهارت و آگاهی کامل داشت. وی در سال صدوبیست وچهارهـ.ش/ بیرق سیاه را در شهر “مرو” برافراشت و خود را شهنشاه خراسان اعلان کرد. او در مدت دوسال تمام شهر های افغانستان را از قیمومیت اموی ها آزاد کرد.

در خراسان زمین زبان و ادبیات دری با لهجه های متفاوت منطقوی آن، در همه جا رایج بود که مهمترین لهجهء قدیم زبان دری “سغدی” و “تخاری” است.اولین شاعر زبان و ادبیات دری هم ابوحفص سغدی نام دارد. زبان دری تخاری تا هنوز هم در مناطق شمال افغانستان و در ولایات بدخشان، تخار، بلخ و دره های پنجشیر و اندراب زنده مانده است و بیانگر اصالت، قدامت و پخته گی زبان دری است. زبان دری منحیث زبان اصلی و مادری مردم افغانستان توانسته در برابر نفوذ فرهنگی و زبانی بیرونی مقاومت نماید و خود رابا وجود سهل انگاری دولت های بی تفاوت وقت که هیچ توجه به ارزش های زبانی و ادبی نداشتند، نگهدارد.

همچنان از زبان های همگون که با لهجه ء دری وجود دارد می توان از آذری، هراتی، طبرستانی، خوارزمی، کردی و نهایتاً فارسی نام برد. زبان فارسی بازماندهء زبان پهلوی و لهجهء متأثر شونده از زبان دری است. کسانی که زبان دری اکنون بنام “فارسی قدیم” و یا ” فارسی دری” یاد می نمایند، دو گروه متفاوت اند: یک کسانی اند که دری را بعنوان زبان مستقل پذیرفته اند و قدامت و استقلال زبان را با تفاوت های آن با فارسی درک کرده اند. ولی بخاطر اینکه کلمه “دری” در زبان محاوره کمتر استعمال شده است و نفوذ کلمه فارسی و فارس بعد از دورهء صفوی ها و ایستلای آنان بر کشور ما نسل به نسل مورد استفاده بوده است و اکنون که آنان بخواهند روش و دگرگونی کلمه را از “فارسی” به “دری” بیان دارند، شاید برای مردم عام نامأنوس باشد، لذا کلمهء ” پسوند “فارسی دری” را بکار می برند. البته استفادهء ایندوکلمه مرکب “فارسی دری” برای زبان”دری” درست نیست. ادیب و نویسنده مکلف است تا ذهن مردم را با اصل کلمه آشنا سازد و تنها به کلمه “دری” اکتفا کند.

دوم یکتعداد دیگری از باسوادان که تا هنوز نتوانسته این حقیقت را دریابند وبا گرایش های سمتی، نسبیت را قائل اند، و از آنجائیکه همیشه کلمهء “فارسی” را بجای”دری” استفاده نموده اند، دگرگونی و یا تغییر این کلمه را عار می شمارند و حالت جزمی و دگماتیک را در استفاده کلمه دارند و از برج عاج نشینی خویش پائین نمی آیند و به همان کلمه ترکیز دارند. این تناقص دروحدت زبانی ما لطمهء بزرگی است که حتی مردم عام ما را در دوراهی و شک قرار می دهدو صفوف ادبی افغانستان را از هم جدا می سازد. کسانی که تصور می کنند که زبان “دری” لهجهء “پارسی یا فارسی” ایرانی است، هم اشتباه می کنند. برعکس زبان های ذکر شده بالایی همه حتی پیش از سیطره دین اسلام و زبان عربی هم وجود داشته و متأثر از زبان “دری” بوده اند.زبان دری نه تنها تأثیر و نفوذ به زبان پهلوی (فارسی) داشت بلکه کلمات زیاد دری در زبان عربی معرب شده و قابل استفاده است. یکی از ادیبان و دانشمندان افغان دراین زمینه تحقیقات مبسوطی انجام داده و می نویسد: “.. ورود کلمه های دری در زبان عربی, حتی پیش از ظهور اسلام آغاز شده بود که میتوانیم بسیاری از آنهارا دراشعار دوره جاهلیت عرب نیز دریابیم. این ترکیب ها و کلمات راه ورود خویش را هنگامی در زبان عربی باز نمودند..” یکی از محققین می نویسد که “.. زبان دری در آغاز پیدایش آن ممکن (پارتی بوده) در آثار شعرأ و ادبأ به نام “دری”، “پارسی دری” که (پارتی دری) است و یا پارسی (پارتی) به کار رفته است.” پس اولتر باید زبان “پارتی” را جستجو کرد که ریشه کدام زبان را دارد و بعداً این حکم را کرد که پارتی با فارسی چه نسبتی دارد. یک از مؤرخین ارجمند افغان، علی احمد کهزاد می نویسد:..” زبان پارتی از اینکه در ساحه نفوذ زبان اویستایی به میان آمده است بنابران مستقیماً ریشه اویستایی دارد..” ادیب ایرانی می نویسد: “..پارتها پس از ایستلای یونانیان از ناحیهء شمال خراسان برخاسته زبان آنان در قلمرو امپراتوری شان زبان پارتی و آن زبان رسمی و اداری بوده است” یک تعداد از نویسنده گان ایران و افغانستان به استناد بیت فردوسی، کلمه “پارسی دری” را استفاده می کنند که گفته است:

به تازی همی بود تا گـــــاه نصر

بدانگه که شد در جهان شاه نصر

بفرمود تا پارســــــــــــــی دری

نبشتند و کوتاه شــــــــــد داوری

در حقیقت منظور فردوسی لهجهء پارسی، متأثر از زبان دری است که در غرب خراسان (اصفهان، ری و دماوند) رایج بود. او بقول خود، ترجمهء “کلیله و دمنه” تألیف عبدالله بن مقفع را که به امر نصر بن احمد سامانی به دری برگردانده شده بود، دریکی ازا بیات خود از دیدگاه شاه سامانی تذکر می دهد. منظور فردوسی وضاحت زبان دری است نه اینکه زبان دری را به پارسی پیوند زند. یعنی او خواسته که ترجمه این کتاب را به پارسی و یا فارسی که لهجه زبان پهلوی و یا عربی را دارد، نبودهدف بلکه هدفش از پارسی همان زبان متأثر شونده از زبان اصلی دری است.

زبانی که در بلخ و ماورالنهر مروج است. زیرا نصر بن احمد سامانی در بلخ و بخارا می زیست و آرزو داشت که ترجمه کتاب ها از عربی به دری برگردانده شوند. دراین زمینه تفسیر و برداشت محققین ایران هم تفاوت کلی دارد و به این معنی نیست که گویا فردوسی بطور خاص به زبان فارسی صحه گذاشته که “دری” شاخهء آن باشد زبان و ادبیات دری بعد از اسلام با تلفیق زبان و فرهنگ عرب نضج و گسترش وسیع یافت و ادیبان و شاعران زیادی در افغانستان ظهور نمودند. باآنکه زبان دری متأثر از کلمات عربی نیز گردید که اکنون جز این زبان بشمار می رود، بازهم از لحاظ قواعد و دستور، مکالمات و اصطلاحات، منشور و فرمان پادشاهان و هم در شعر و ادبیات غنی ومستقل بوده و توانسته است در برابر نفوذ زبان های دیگر مقاومت نماید و زنده بماند. قبل ازینکه سیر زبان ادبی دری را مورد بررسی قرار دهیم و ریشه های این زبان رامطرح نمایم، بهتر است تا در زمینه زبان های اصلی افغانستان قدیم (خراسان) بررسی صورت گیرد.

دکتور ذبیح الله صفا یکتن ز محققین ایرانی، ادبیات و زبان را در سه قرن اول هجری به سه بخش جدا از هم تصنیف بندی نموده است- ادبیات عربی، زبان پهلوی و ادبیات دری. وی می نویسد: “..ادبیات عربی یعنی زبان و نثر و نظم تازی….” ادبیات پهلوی را از آنروی که بازماندهء لهجه رسمی و دینی و ادبی دوره ساسانی بوده است….و ادبیات دری را از آنروی که زبان ادبی، رسمی و سیاسی در دوره اسلامی شد.” این محقق ایرانی خود، زبان دری را از پهلوی (فارسی قدیم) جدا دانسته و زبان فارسی را منحصر به دوره شاهان ساسانی می داند.

 در حالیکه در جای دیگری ادبیات دری در دوره قبل از اسلام و به حیث یک زبان اصیل آریانای کبیر که مرکز آن دولت بلخ تاریخی در شمال افغانستان است، یاد نموده است. سوال دراینست که هرگاه این زبان قبل از اسلام در دربار شاهان هخامنشی وجود داشته (که هم وجود داشت)، و زبان دربار شمرده می شد و منشأ آنرا بلخ و بلخیان می دانند که بازهم این زبان قدامت بیشتری دارد و زبان اصلی بود. پس “دری” حتی در نشوو رشد زبان پهلوی اثر داشته است.

محققان افغانستان به این باور اند که”..انتشار زبان دری برای اولین بار از مشرق صورت گرفته و زبان عامه مردم ایران در آنوقت زبان پهلوی بوده است چنانکه غالب آثار دینی، ادبی و علمی که در آن حدود نوشته شده به همین زبان پهلوی میباشد. حتی اشعار ی هم که در مملکت ایران، همدان، آذربایجان و طبرستان گفته میشد تا مدتی بزبان پهلوی طبری و یا سایر زبان های محلی بود در صورتیکه قدیم ترین اشعار فارسی که در خراسان از طرف حنظلهء بادغیسی، محمد بن وصیف سکزی و بسام گرد خارجی گفته شده همه به زبان فصیح دری بوده است..” و هرگاه گویند که این زبان (دری) زبان مشرق و اهل خراسان و یا افغانستان امروزی است که مرکز آن دامنه کوه های هندوکش است، بازهم منشأ و مبدأ زبان دری افغانستان شمرده می شود و لهجه های ماحولش متأثر از غنای ادبی این زبان قرار گرفته است.

دری بعد از اسلام، زبان ادبی، رسمی و سیاسی بود و اکثر دانشمندان، شاعران و ادیبان با همین زبان در سرزمین افغانستان سخن می گفتند و آثار ارزشمندی را هم بجای گذاشتند. اکنون همه آثار دری بعنوان متون اساسی تاریخی و ادبی افغانستان در کشور ما و در هند، آسیای میانه و ایران وجود دارد. اکثر تذکره نویسان به این باور اند که زبان و ادبیات دری در قرن اول هجری بطور کامل آن در افغانستان (خراسان) منحیث زبان ادبیات، سیاست و اجتماع مطرح گردید.

 ابوحفص سغدی اولین شاعر زبان دری شمرده می شود. اگر ما به قدیمترین آثار رو بیآوریم و عمیقاً مطالعه کنیم با وضاحت درمی یابیم که همهء این کتاب ها به زبان سلیس دری نوشته شده است مانند گرشاسپ نامه، شاهنامه ابی منصوری، شاهنامه دقیقی بلخی، تاریخ سیستان، عجائب البلدان، حدود العالم، تفسیر طبری و امثال آن. یکی از دلایل دیگری که زبان دری را به افغانستان نسبت واقعی می دهد، نوشته های قرن سوم و چهارم هجری است که نویسنده گان نوشته اند و شعر سروده اند. زبان دری، زبان عامه مردم بود. در حالیکه در فارس (ایران) هیچ یک نوشته و یا رسالهء را شما پیدا نمی کنید که در قرون سوم و چهارم هجری به زبان دری در آنجا نوشته شده باشد.

 اکثر نوشته به زبان پهلوی و لهجه های محلی آن است. محققان افغان هم در دایرة المعارف آریانا چنین نتیجه گیری دارند که زبان دری لهجه خاص مردم خراسان چون بلخ، هرات، غزنه و بدخشان بوده است که آهسته آهسته توسعه و انتشار یافته و مردم سایر بلاد ایران که از خود لهجهء بومی داشتند ازین شیوهء زیبا پیروی کردند و تدریجاً از زبان های محلی خود چون پهلوی (فارسی) و طبری و غیره دست برداشتند.. (بااستفاده ازتارنماهای تاریخ افغانستان و کانکورافغانستان)

دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

امپراتوری غزنویان در افغانستان ۹۴۴-۱۰۴۰م

قلمروی سلطنت غزنویان: لاهور (‌پنجاب)، قنوج (‌جنوب غربی دهلی)، ویهند (ساحل چب سند)، ماتوره (شمال غربی اگره)‌، هانسی (شمال غربی هند)، بهاطیه (سند سفلی)‌، كالنجر (جنوب غربی الله آباد)، گوالیار (جنوب اگره)‌، نهرواله (‌گجرات)، سومنات (در گجرات)، باری (ساحل شرقی گنگ)، ناردین (در مغرب رود جیلم) و تانسیر (در شمال دهلی) را می توان یادكرد.

از این میان، لااقل فتح پنجاب یك تختگاه تازه در لاهور به آنان داد كه چندی، به خصوص در غلبه غوریان بر غزنه، آخرین تختگاه فرمانروایی ایشان گشت. در داخل خراسان و افغانستان كنونی: غزنه، گردیز، پروان، كابل، بست، قصدار، غور، زمین داور،‌ پوشنگ، هرات، گنج رستاق، بلخ، ترمذ، مروالرود، مرو، طوس، نیشابور، بیهق، سرخس، باورد، نس، استوار (‌قوچان)‌، دهستان، گرگان، طبرستان، ری و اصفهان.

چنانكه در تاریخ بیهقی از زبان حره ختلی – خواهر محمود – و از زبان مسعود پسر وی نقل شده است، پادشاهان این سلسله از تمام این گستره واقع در داخل و خارج خراسان و افغانستان كنونی، " غزنه " را اصل بلاد و دیگر نواحی را فرع می شمردند. سبب اینكه آنان را غزنویان خوانده اند نیز، تا حدی از همین روست. به هر حال، این مساله ارتباط قلبی آنان را با این پایتخت دیرین خود نشان می دهد.  

 (قلمروی غزنویان)                      

حکومت غزنویان به دو دوره تقسیم میشود- دوره ٔ اول حکومت غزنویان، در اواخر عهد سامانیان در دستگاه دولتی و بروز اختلاف در میان امرا و وزرا و صغر سن شاهان و ضعف و عدم تدبیر آنان و فشارهای پیاپی آل بویه بر خراسان، زمام اداره ٔ ممالک وسیع از دست اولیای آن دولت بیرون رفت، چنانکه خراسان و ماوراءالنهر را مدتی دراز جنگ و اختلاف و خونریزی و نفاق فراگرفته، و حالتی پیش آمده بودکه در این بیت فردوسی که خود ناظر بر همین اوضاع بود خلاصه میشود:

زمانه سراسر پر از جنگ بود

به جویندگان بر جهان تنگ بود.

وقت امرای دولت سامانی از حدود سال (سه صدوهفتاد هَ. ق.) به بعد به سعایت و کشتن یکدیگر و عصیان بر پادشاهان میگذشت، و از آن جمله است وضعی که بر اثر سعایت امرا میان منصوربن نوح (سه صدوپنجاه تاسه صدوشصت وشش) هَ. ق) . و البتکین ازدلیران سامانیان که به مرتبه ٔ سپهسالاری خراسان رسیده و پیش از سلطنت منصور، یعنی در عهد حکومت عبدالملک این سمت را داشته بود پدید آمد، و او را ناگزیر کرد که با غلامان خود و دسته ای سپاه مجهز از خراسان بیرون رود و حکومتی در خارج از قلمرو سلطنت سامانیان در شهر غزنه تشکیل دهد (سه صدوپنجاه ویک هَ. ق)، لیکن هنوز چندی از استقرار او در آن دیار نگذشته بود که درگذشت و جانشینان او تا حدود سال (سه صدوشصت وشش هَ. ق) کاری از پیش نبردند. در این سال یکی از غلامان البتکین به نام سبکتکین که در دستگاه البتکین به مراتب عالی ارتقا جسته و داماداو شده بود جای خداوند خود را گرفت. از این هنگام حکومت غزنوی از مشرق و مغرب توسعه یافت، چنانکه سبکتکین در ولایت سند شروع به فتوحاتی کرد. و از سال (سه صدوهشتادوچهار هَ. ق) هم به درخواست منصوربن نوح برای اطفاء نایره طغیان آل سیمجور و فائق بر خراسان تاخت و آن را تصرف کرد و سپهسالاری آن را با لقب سیف الدوله برای پسر خود محمود گرفت، لیکن به پیروی از سیرت البتکین نسبت به امرای سامانی حق ناشناسی نکرد، و اطاعت ظاهری خود را همچنان محفوظ داشت، و بعد از فوت او (سه صدوهشتادوهفت هَ. ق) محمود نیز که در سپهسالاری خراسان باقی مانده بود همچنان در ظاهر نسبت به امرای آل سامان مدارا مینمود تا در سال (سه صدوهشتادونو هَ. ق) خویشرا مستقل نمودند، و مقارن همین اوقات امرای آل افراسیاب حکومت سامانی را در ماوراءالنهر برانداختند، و محمود رسماً خراسان و خوارزم را بر متصرفات خود افزود.

محمود از پادشاهان بزرگ خراسان و یکی از فاتحان مشهور تاریخ اسلامی و از مردانی است که در تاریخ افغانستان و اسلام مقام بسیار بزرگی را حائز شده است، او بعد از آنکه برادر خود اسماعیل (سه صدوهشتادوهفت تاسه صدوهشتادوهشت هَ. ق) را که به وصیت پدر جانشین او بود از امارت معزول کرد، همه ٔ متصرفات غزنویان را در دست گرفت و بر اثر شجاعت و تدبیر به فتوحات پی درپی درایران و هند توفیق یافت، چنانکه در سال (چهارصدوبیست ویک هَ. ق) که سال فوت او بود از حدود ری و اصفهان تا خوارزم و ولایت گجرات و سواحل عمان در هندوستان در تصرف او بود. او نخستین کسی است که از میان پادشاهان عنوان سلطنت بر وی نهاده شد، و این از لفظ امیر خلف بانو بود (محمود مردی جنگجو و مدبر و باسیاست و در همانحال سختگیر بود. بعد از او پسرش چندماهی حکومت کرد، ولی مسعود که هنگام فوت پدردر عراق بود به خراسان لشکر کشید، و سران سپاه غزنوی محمد را اسیر کردند، و بر مسعود به جای پدر به سلطنت سلام گفتند، و او تا سال (چهارصدوسی ودو هَ. ق.) سلطنت میراند، و اگر چه مردی شجاع بود ولی شرابخوارگی و عیاشی و سؤتدبیر سلطنت او را از میان برد و مایه ٔ غلبه ٔ آل سلجوق شد، و دوره ٔ اول غزنوی با شکست او از سلجوقیان در نزدیک حصار دندانقان (چهارصدوسی ویک هَ. ق) و قتل او به دست غلامانش هنگام فرار از غزنین (چهارصدوسی ودو هَ. ق.) به پایان رسید. دربار غزنویان مملو ازشاعران واندیشمندانی بزرگی بود، ، مانند- فردوسی، عنصری، فرخی، و جز آنان.

دوره ٔ دوم حکومت غزنویان: بعد از آخرین شکست سپاهیان غزنوی به سال (چهارصدوسی ویک هَ. ق ) نزدیک حصار دندانقان مرو که سخت ترین انهزام غزنویان از سلجوقیان بود، سلطان مسعود غزنوی به سرعت به جانب غزنین عقب رفت، و به قول خود او که میگفت: «به مرو گرفتیم و هم به مرو از دست برفت » بعد از این شکست خراسان وخوارزم و گرگان و ری و اصفهان از چنگ غزنویان برفت. سلطان مسعود هنگام عقب نشینی به غزنین نامه ای به ارسلان خان از ایلک خانیه ٔ ماوراءالنهر نوشت و از او مدد خواست، و بعد از رسیدن به غزنین نیز بار دیگر این خواهش را تکرار کرد لیکن اثری از یاوری خان مشهود نشد، و تکرار وقایع ناگوار مسعود را روز به روز نومیدتر میکرد تا سرانجام راه هندوستان پیش گرفت، و بنه و اثقال و خزاین و کسان و بستگان را از غزنین بیرون برد، و فرزند خود امیر مودود را امارت بلخ داد، و با خواجه احمدبن محمدبن عبدالصمد وزیر بدانسوی فرستاد.

بعد از حرکت از غزنین هنگامی که مسعود و سپاهیانش به نزدیک رباط ماریکله رسیدند غلامان و لشکریان بر خزاین سلطان زدند، و آن را غارت کردند، و امیر محمد را که همراه سلطان آورده بودند به امارت برداشتند، و مسعود را که در رباط ماریکله حصاری شد اسیر کردند، و به قلعه ٔ کسری بردند و در تاریخ یازدهم جمادی الاولی سال (چهارسدوسی ودو هَ. ق.) بکشتند. امیر مودود بعد از آگهی از واقعه ٔمسعود به غزنین تاخت و کار بساخت، و با محمد و فرزندان و لشکریان عاصی جنگید، و همه ٔ مخالفان پدر را ازمیان برد. دوره ٔ دوم حکومت غزنوی بدینگونه آغاز شد، و از (چهارصدوسی سه تا پنجصدوهشتادوسه هَ. ق) یعنی یکصدوپنجاه سال ادامه یافت. در این دوره از مودود تا تاج الدوله خسرو ملک سیزده پادشاه بر جای محمود غزنوی تکیه زدند، که در میان آنان طغرل کافرنعمت یکی از غلامان غزنوی نیز بود، که عزالدوله عبدالرشید پادشاه غزنوی را در سال (چهارصدوچهل هَ. ق.) به قتل آورد، و تا (چهارصدوچهل وچهار هَ. ق.) به غصب حکومت راند. از دوره ٔ سلطنت مودود تا عهد پادشاهی ابراهیم بن مسعود مدتی میان سلجوقیان و غزنویان جنگ و ستیز ادامه داشت تا سلطان ابراهیم و ملک شاه صلح کردند بر اینکه هیچیک از جانبین قصد مملکت دیگری نکند. شاهان غزنوی پس از شکست مسعود خراسان و ولایت سند اکتفا کردند، لیکن به تدریج دایره ٔ حکومت ایشان تنگ تر شد خاصه که سلاطین غوری در این میان قوت میگرفتند، و قلمرو حکومتشان گشایش مییافت، و حتی غزنین را نیز در اواخر عهد غزنویان ؛ یعنی در پایان عهد سلطنت خسرو شاه بن بهرامشاه از دست آنان بیرون آوردند، و بنا بر بعضی از اقوال پایتخت غزنویان بعد از این واقعه به لاهور انتقال یافت، تا آن شهر را نیز به سال (پنجصدوهشتادوسه هَ. ق.) غیاث الدین غوری بگرفت، و خسرو ملک آخرین پادشاه غزنوی را مقید و محبوس کرد، و سپس او و همه ٔ شاهزادگان غزنوی را از میان برد.

دولت سلجوقیان

 تاریخ به‌عنوان آئینه ی تمام‌نمای هویت انسان ه، همیشه برای بشریت آموزنده و بستری برای رشد و شكوفایی ملتها است. خراسان بزرگ به عنوان قطعه‌ای از تاریخ و تمدن آسیایی مرکزی یادآور افتخارات علمی و فرهنگی بیشماری است كه برخی از آنها به تنهایی در یافتن هویت یك ملت مؤثر می‌باشد. خراسان بزرگ سرزمینی تاریخی و باستانی بوده است که به پارسی دری سخن می گفته اند و قلمرو فرهنگی و حدود سرزمینی آنها بخش های بزرگی از سرزمین های، بیش از نیمی از مساحت ترکمنستان فعلی، تمامی جغرافیای سیاسی کنونی تاجیکستان، بخش عمده ای از سرزمین های جنوب و جنوب شرق ازبکستان و تقریبا تمامی مساحت کنونی افغانستان را در بر می گرفته است.این قلمرو فرهنگی و زبانی که از هویت و ملیتی واحد حکایت دارد، درحقیقت مهمترین حوزه ی زبان پارسی بو د که کشورهای افغانستان، ایران، پاکستان، تاجیکستان، ازبکستان، هند، سین‌کیانگ چین و بنگلادش به وجود آورده است.

سلجوقیان در اصل غزهای ترکمان بودند که در دوران سامانی در اطراف دریاچه خوارزم (آرال)، سیردریا و آمودریا می‌زیستند. سلجوقیان که به اسلام رو آورده بودند، بعد از ریاست سلجوق بن دقاق، نام سلاجقه را به خود گرفتند و به سامانیان در مبارزه با دشمنانشان بسیار کمک کردند. پسر سلجوق بنام میکاییل که بعد از مرگ او ریاست این طایفه را بعهده داشت، چندین حکم جهاد برای مبارزه با (به قول مورخین) کفار صادر کرد.

میکاییل سه پسر داشت به نامهای یبغو، چغری و طغرل. این قبیله که یک‌بار در زمان سلجوق بن دُقاق به دره سیحون کوچ کرده بودند، بار دگر بعد از مرگ سلجوق به سرکرد ه گی سه پسر به نزدیکی پایتخت سامانیان کوچ کردند. اما سامانیان از نزدیکی این طایفه به پایتخت احساس خطر کردند؛ بنابراین سلاجقه بار دگر از روی اجبار بار سفر بسته و به بغرا خان افراسیابی پناه بردند. این حاکم از سر احتیاط، طغرل پسر بزرگ را زندانی کرد. ولی طغرل به کمک برادر خود چغری از زندان رهایی پیدا کرد و با طایفه خود به اطراف بخارا کوچ کردند.

در سال ۴۱۶ هجری ترکان سلجوقی به ریاست اسرائیل بن سلجوق برادر میکاییل دست به شورش زدند. اما سلطان محمود او را گرفت و در هند زندانی کرد. از طرف دیگر گروهی از یارانش دست به شورش زدند.

ابتدای سلطنت سلجوقیان را باید با خطبه سلطنت برای رکن الدین ابوطالب طغرل بن میکاییل بن سلجوق در تاریخ شوال ۴۲۹ هجری در نیشابور دانست. طغرل به کمک ابوالقاسم علی بن عبدالله جوینی معروف به سالار پوژکان، که همواره در دستگاه قدرت طغرل باقی ماند، به نیشاپور وارد و سلطنت را آغاز کرد. طغرل برای خود نام اسلامی رکن‌الدین ابوطالب محمد را انتخاب کرد و این نام و مقام مورد تأیید خلیفه عباسی قرار گرفت. طغرل وزیری با کفایت که او را هم‌رده خواجه نظام‌الملک می‌دانند به نام عمیدالملک کندری داشت و سیاست و تدبیر او به طغرل بسیار کمک کرد واو سرانجام در رمضان ۴۵۵ هجری بعد از ۲۶ سال سلطنت در سن هفتاد سالگی در ری در گذشت و در مکانی که به برج طغرل (درابن بابویه) معروف است دفن شد.

آلپ ارسلان بعد از مرگ عمویش طغرل به سلطنت رسید و وزارت را به عمیدالملک کندری سپرد. اما بعد از مدتی آلپ ارسلان به تحریک رقیب عمید الملک یعنی خواجه نظام الملک طوسی او را به قتل رساند و نفوذ او به خواجه نظام الملک طوسی منتقل شد. بیشتر عمر آلپ ارسلان در جنگ با عیسویان سپری شد. او به قصد گسترش اسلام به ارمنستان حمله کرد و بر آن سرزمین غالب شد. اما بعد از غلبه بر آن سرزمین در سال ۴۶۴ با حمله ارمانیوس دیوجانوس امپراتور روم مواجه شد. این جنگ با شکست رومیان و دستگیر شدن ارمانیوس دیوجانوس به پایان رسید. آلپ ارسلان در سال ۴۶۵ هجری به دست دسته‌ای از ترکها کشته شد. او در روزهای آخر عمرش شنید که ترکها در بخارا و سمرقند به مردم ظلم وستم می‌کنند، بنابراین با لشکری برای سرکوبی آنها حرکت کرد. اما به دست یکی ار ترکهای مخالف کشته شد و سر انجام پیکر او را به مرو منتقل کردند.

ملکشاه پسر آلپ ارسلان بعد از مرگ پدرش به کمک خواجه نظام‌الملک به کرسی سلطنت نشست. او به کمک فراست و دانایی خواجه نظام‌الملک توانست به تمام رقیبان سلطنتی خود از جمله شاهزادگان مدعی سلاجقه غلبه کند. بعلاوه اینکه توانست سرزمین‌های تحت اشغال سلجوقیان را گسترش بدهد. از متصرفات او می‌توان به باز پس گیری سمرقند از فاطمیون مصر و انطاکیه از روم شرقی نام برد. عراق عرب، گرجستان، ارمنستان، آسیای صغیر و شام از دیگر محدوده‌های تخت تصرفات او می‌باشد. حکومت ملکشاه که در سال ۴۶۵ هجری آغاز شده بود، بعد از بر کناری خواجه نظام‌الملک و روی کار آمدن تاج‌الملک قمی حرکت رو به زوال را پیش گرفت. عاقبت خواجه نظام‌الملک در نهاوند بدست یکی از اسماعیلیان به نام ابوطاهر در سال ۴۸۵ هجری کشته شد. ملکشاه نیز در همان سال زنده گی را بدرود گفت. یه علت گسترش حکومت، ملکشاه کشور را به ایالات و ولایات مختلف تقسیم کرده بود و هر ولایت را یکی از شاهزادگان، امراء یا اتابکان اداره می‌کرد.

اینان به علت دوری از اصفهان پایتخت آن عهد و قدرتی که ملکشاه به آنها داده بود، بعد از مدتی شروع به تشکیل حکومتی جدا و مستقل کردند. سلسله خوارزمشاهیان به دست انوشتکین غزجه که یکی از امراء بود تأسیس شد. اتابکان نیز برای خود دم از استقلال زدند. در کرمان سلسله سلاجقه کرمان و در روم سلسله سلاجقه روم بوجود آمد. از طرف دیگر اتابکان آذربایجان و اتابکان لرستان هم ادعای استقلال کردند. سلطان محمد را می‌توان آخرین پادشاه سلجوقیان دانست که بر تمام تصرفات این سلسله حکومت کرد. پس از اینکه ملکشاه زندگی را بدرود گفت بین پسران و شاهزادگان سلجوقی جدال سنگینی در گرفت. ابتدا بین دو پسر او محمود و پسر بزرگ برکیارق جنگ بر سر تاج و تخت سر گرفت. این جدال عاقبت در اصفهان با پیروزی محمود به پایان رسید و برکیارق زندانی شد.

اما بعد از مدتی محمود بر اثر بیماری آبله در گذشت و قدرت دوباره به برکیارق بر گردانده شد. محمد پسر دیگر ملکشاه که در آن موقع سلطنت گنجه را بر عهده داشت سر به شورش علیه برادر خویش برداشت. بجز جنگ اول که در نزدیکی همدان رخ داد و با شکست محمد به پایان رسید، پنج جنگ دیگر نیز رخ داد که عاقبت با صلح بین دو برادر به پایان رسید. اما برکیارق در سال ۴۹۸ هجری یک سال بعد از صلح با برادرش محمد در گذشت و امور به محمد منتقل شد. سلطان محمد امور مربوط به خراسان را به برادر خود سنجر واگذار کرد و خود امور دیگر تصرفات را به عهده گرفت. شام، آسیای صغیر و عراق عرب بخاطر از بین رفتن قدرت خلفای عباسی در فرمان او بود.

بعد از آنکه سلطان محمد در گذشت سلطنت تقریباً به دو قسمت تقسیم شد - سلجوقیان شرق به دست سلطان سنجر برادر سلطان محمد و سلجوقیان غرب به دست محمود. سلطان سنجر در دوران سلطنت خود کشمکش‌های فراوانی را پشت سر گذاشت، اما قسمتی از کشور یعنی خراسان به پایتختی مرو را کاملاً در اختیار خود داشت. عاقبت سنجر در سن ۷۲ سالگی و بعد از تقریباً ۶۲ سال سلطنت در سال ۵۵۲ هجری زنده گی را بدرود گفت و سنجر برای خود جانشینی نداشت و خواهر زاده اش رکن الدین محمود به جای او بر تخت نشست. اما دز سال ۵۷۷ هجری به دست یکی از بزرگان سلجوقی کور شد و باقی زندگی را در زندان به سر برد تا در گذشت.

تركمانان سلجوقی به سبب وسعت ممالكی كه به دست آورده بودند، اداره آن را از حالت تمركز خارج ساختند، (به خصوص كه خود نیز پایتخت ثابت نداشتند )‌. سلجوقیان به تناسب رعایت اوضاع زمان ،‌نیشابور مرو،‌اصفهان و اندك زمانی نیز، بغداد را پایتخت خویش قرار دادند. البته، این غیر از موقیعت سلجوقیان كرمان و سلجوقیان آناتولی است كه هر كدام پایتختهای خاص خود را داشتند (اگر چه ،‌آن نیز به نوبه خود متغیر بود) . به عنوان مثال ،‌سلجوقیان كرمان هفت ماه گرم از سال را در كرمان (بردسیر )‌ و پنچ ماه سرد را در جیرفت (قمادین) می گذراندند كه تا پایتخت زمستانی، بیش از چهل فرسنگ (دوصدوچهل كیلومتر) فاصله داشت.

پادشاهان سلجوقی، اصولا در دربار خود ریش سفیدان و مربیانی داشتند كه در اداره مملكت با آنان مشورت می كردند. بعضی از این افراد اتابك (معلم یا مربی) بعضی امیرزادگان سلجوقی نیز بودند. برای اداره ولایتهای دور دست گاهی بعضی از این اتابكان را مامور می ساختند، چنانكه طغتكین پسر تاج الدوله تتش را در سال (چهارصدوهفتادونو ه.ق.) مامور دمشق ساختند، و عماد الدین زنگی (از غلام زادگان سلطان ملكشاه سلجوقی) ماموریت موصل را یافت. همچنین، ایلدگز (اتابك ارسلان شاه سلجوقی) به آذربایجان رفت، وسلغز به فارس و اتابك موید الدین آی آبه به نیشابور و اتابك سام و عزالدین لنگر به یزد فرستاده شدند.

بیشتر این اتابكان موقیعت خود را تا زمان حمله مغول  حفظ كرده بودند و بعضی از آنان،‌ مانند اتابكان فارس و اتابكان آذربایجان،‌ بعد از مغول نیز تا سالها در ولایتهای مذكور حكومت داشتند. مهمترین و معروفترین این اتابكان،‌ اتابكان خوارزم بودند كه به خوارزمشاهان و خوارزمشاهیه نیز شهرت یافته اند. خوارزم، كه در كتیبه های هخامنشی به صورت هوارزمیا و بعد از اسلام به صورت خوراسمیه نیز آمده است، نام ناحیه ای است در سفلای جیحون. حدود آن ناحیه از حوالی دریاچه آرال تا سواحل دریاچه خزر و نواحی ابیورد ،‌از شرق در تمام سواحل سیحون، ادامه می یافت و پایتخت آن خوارزم خوانده می شد. این منطقه نزدیك دریاچه آرال وشامل دو قسمت بوده است - قسمت شرقی ‌كه معمولا ترك نشین بود و قسمت غربی رودخانه كه اورگنج خوانده می شد و فارس زبانان در آنجا ساكن بودند. پهنای رودخانه جیحون در این نواحی گاهی به دو فرسنگ می رسید.

این دو شهر در زمان حمله مغول بیشتر به صورت ویرانه درآمدند. معروفترین اتابكان در تاریخ، اتابكان خوارزمشاهی بودند. اصولا ‌بعد از اسلام (به خصوص در زمان غزنویان)، حكام خوارزم همان عنوان پیش از اسلام خود، یعنی خوارزمشاه ر ابه دنیال نام خود داشتند، چنانكه آلتون تاش در زمان سلطان محمود كه حاجب بزرگ او بود و حكومت خوارزم را یافت به همین لقب ملقب گردید.

قبل از او نیز مامون و علی بن مامون ومامون بن محمد، همین عنوان را داشتند. در روزگار سلجوقیان، انوشتكین غرجه (كه طشت دار سلاطین سلجوقی بود) به اشاره سلطان ملكشاه سلجوقی به امارت ولایت خوارزم منصوب شد (چهارصدوهفتاد ه.ق.) و در واقع، خراج ولایت خوارزم مخصوص طشت خانه سلجوقیان بود.

در سال چهارصدونود ه.ق. قطب الدین محمد – ازاولاد انوشتكین غرجه – به تایید امیر حبشی (پسر آلتون تاش حكمران خراسان) به سمت خوارزمشاهی معین شد. او تا سال (پنجصدوبیست ودو ه.ق) عنوان حكومت خوارزمشاه را به خود اختصاص داد. پسر او، اتسز (اتسز - نمیر، آنكه باید زنده بماند) با لقب علاء الدوله هم این سمت را به ارث یافت. او با سلطان سنجر پادشاه مقتدر سلجوقی در گیری پیدا كرد و سلطان سنجر سه بار ناچار شد به خوارزم لشكر كشی كند. هر چند در هر سه بار اتسز مغلوب شد، اما به علت عذر خواهی مورد بخشش قرار گرفت و به دلیل ضعف سلطان، در كار خود ابقاء شد. بعد از این تاریخ هم كه سلطان سنجر گرفتار شورشهای داخلی و حملات قراختاییان و غزها در شرق ایران بود، دیگر فرصت نیافت به خوارزم لشگر كشی كند و از این پس ،‌حكومت خوارزمشاهیان در حوزه ای وسیع به صورت مستقل ادامه یافت.

 (خراسان بعد ازغزنویان)

خصوصیات سلطان جلال الدین خوارزمشاه

من زما م سلطنت خوارزم را هنگامی در کف میگیرم که مغولان بران مستولی هستند.

من سر کرد ه گی لشکرهایی را بر عهده میگیرم که از آنها جز نامی نمانده است و همه چون برگهای پس ازطوفان پراکنده اند.ولی من درین شب تار که پرده ظلمت بر ممالک اسلام فروکشیده است؛آتش دعوت به جهاد بر می افروزم ودلاوران را گرد می آورم. از سخنان سلطان جلال الدین خوارزمشاهزمان رسیدن به سلطنت.

یكى از پیامدهاى مهم روى كار آمدن تركان سلجوقى، تجزیه و از بین رفتن حكومت هاى مستقل و نیمه مستقل و بقایاى شاهزاده نشین هاى محلى و تشكیل امپراتورى نوین بود. بعد از زوال قدرت غزنویان، طغرل بیك - امیر تركان سلجوقى، با سرنگون ساختن ملك رحیم، آخرین امیر آل بویه، در بغداد، نفوذ خود را از ماوراء النهر و خراسان تا میان رودان، گسترش داد. طغرل، براى تحكیم اساس حكومت خود و تلفیق حكومت سیاسى و نظامى، با عنصر معنوى و مذهبى و با شناسایى خلیفه، به عنوان رییس روحانى و تجلیل از وى، موفق به جلب پشتیبانى او و دریافت لقب سلطان شرق و غرب از خلیفه، القائم به امرالله گردید.

جلال الدین فرزند، قطب الدین محمد، که نفوذ سوء ترکان خاتون در سلطان، او را مدتها از اعتماد پدر محروم ساخته بود، در آخرین روزهای فرمانروایی سلطان محمد به کوشش فراوان برای دفع دشمن به پا خاست. به این ترتیب بعد از فرار سلطان از خوارزم که در آن زمان هنوز به دست مغولان نیفتاده بود، بر تخت و بر جای پدر نشست. از میان ده الی دوازده پسر و دختر سلطان، جلال الدین دلاور رشید در عین حال یک جنگجوی واقعی بود، با این وجود مدعیانش - عده‏ای از سپاهیان که هوادار برادرش قطب الدین ازلاغ شاه بودند و چشم دیدن او را نداشتند - در صدد کشتنش برآمدند. جلال الدین ناچار از خوارزم به فسا رفت. در آن جا بعد از مقابله با عده‏ای از سپاهیان مغول که بر آنها غالب شد، خود را به غزنه رساند او بعد از گرد آوری لشکردر حدود بامیان با مغولان جنگید که در طی چند زد و خورد توانست آن‏ها را مغلوب کند،

جلال‌الدین خوارزمشاه (۶۱۷ هجری قمری ۶۲۸ هجری قمری) آخرین پادشاه سلسلهٔ خوارزمشاهیان است.عمده دوران وی به جنگ با مغولان و ملکه گرجستان گذشت. سلطان جلال‌الدین فرزند ارشد سلطان محمد خوارزمشاه هنگام فرار سلطان محمد از سپاهیان چنگیز، همراه پدر بود، محمد در جزیرهٔ آبسکون وی را به جانشینی نامزد کرد و دو برادرِ او را به قبول حکم او مأمور ساخت اما پس از مرگ محمد برادران، در صدد قتل جلال‌الدین برآمدند.

سلطان جلال الدین خوارزمشاه معروف به منکبرنی پسر ارشد سلطان محمد خوارزمشاه و آخرین پادشاه این سلسله محسوب می شود. جلال الدین پس از مرگ پدر در جزیره آبسکون، لشکر کوچکی فراهم آورد و با همین لشکر کوچک شکست های فراوانی بر سپاهیان مغول وارد آورد و سرانجام هنگامی که در آخرین نبرد دربرابر سپاهیان چنگیز شکست خورد به صورت حماسی از رودخانه سند عبور کرد واو سال ها بعد در یک لشکرکشی توسط کردان کشته شد.

سلطان جلال الدین خوارزمشاه دلیری بزرگ و جنگجویی توانا اما فاقد سیاست بوده است. نزد مردم و بزرگان محبوبیت چندانی نداشته و هرگاه موفق به گردآوری سپاه و پیروزی در جنگی می شد، سربازانش پس از تقسیم غنائم دوباره پراکنده می شدند. سه سال پس از شکست از چنگیز، از هندوستان به خراسان برگشت اما بجای اینکه توجه خود را معطوف به بیرون کردن مغولان کند، راهی غرب کشور شد و جنگ های متعددی با حاکمان و سلاطین نواحی غربی، از کرمان تا گرجستان، نمود و پس از هر پیروزی ضمن غارت شهرهای تسخیر شده به خوش گذرانی و هوس رانی مشغول می گشت.

سرانجام پس از جنگی بی حاصل با سلاجقه روم در نزدیکی دیاربکر، هنگامی که طبق معمول سرگرم خوشگذرانی شد و سپاهش پراکنده شدند، ناگهان خود را در محاصره سپاهی از مغولان دید و برای فرار از آنها راهی مناطق کوهستانی شد و در آنجا توسط چند نفر از اکراد که قبلاً در جنگ با وی شکست خورده و کینه اش را در دل داشتند، کشته شد.

بارهاوطن ما مورد هجوم اقوام وحشی قرار و بکلی ویران و نابود گردیده ولی سرانجام دوباره بپا خواسته و اراده و فرهنگ خود را غالب نموده.درین بین مردانی بودند که هیچگاه سر تسلیم فرو نیاورده وبا دلاوریهای خود حتی زبان تحسین دشمنان بخود را نیز گشوده اند. یکی ازین دلیر مردان سلطان جلال ادین خوارزمشاهی بود که دلاوری وی حتی موجب شگفتی چنگیز گردید از آنجا که از مشاهده دلاوری وی رو به پسرانش کرد و گفت:از پدر ؛پسر مثل او باید. وی دریکی از هولناک ترین و مصیبت بار ترین دورانهایی که گذشته است ؛زمام پادشاهی را از پدر خود ؛محمد خوارزمشاه گرفت. کشوری که به او تحویل شد ؛سرزمینی بود مورد تهاجم قرار گرفته ومردمش به اسارت رفته و قتل عام شده؛شهرهایش سوخته و کشتزارهایش پایمال گردیده؛ پادشاهش مرعوب و درهم شکسته و آواره وگریزان. سپاهش از هم پاشیده؛فرماندهان و دولتمردانش جز معدودی بزدل و منافق و خیانت پیشه؛دشمنی وحشی و خونخوار و حیله گرو سمج و کینه کش. او در برابر این همه مصیبت وبلا ؛مرد و مردانه ایستاد ؛تا آنجا که در توان داشت جنگید و مبارزه جویی کرد و به چاره جویی ایستاد.دفتر زند ه گی وی سراسر حادثه و تراژدی و پایداری و شکست است.

این مرد از تمامی لشگر دلیرتر وشکیبایی تمام داشت وبه هر چیزی خشم نمیگرفت ودشنام نمیداد و خنده اش جز تبسم نبود. سخن بسیار نمی گفت و عدل و رفاه حال رعیت را دوست داشت.دران دوران تلخ و دهشتناک ,امید و قبله نجات مردم بودوعلیرغم برخی از مورخان که کوشیده اند ضعفهای اخلاقی او را برجسته کنند ؛همه؛حتی دشمنان او؛شجاعت و شهامت و پایداری و خشم ونفرت بی پایانش را علیه مغولان تایید و تصدیق میکنند. جلال الدین خوارزمشاه دران هنگامهً مرگ آور؛تنها ستاره نورافشان میهن دران خاموشی شوم بود. مردانه مردی که همه هستی او به صورت ناوک جانسوز کینه و انتقام درامده و قلب چنگیزیان را آماج کرده بود.

جلال الدین فرزند بزرگ سلطان محمد و جانشین او بر اریكه قدرت سراسر زنده گی خود را نه بر فراز تخت بلكه بر پشت اسب و در كشاكش و مقابله با نیروهای مغولی و تاخت و تاز در اخلاط و قدرت های محلی نافرمان و... گذراند. برخورد او در برابر مغولان برخلاف پدرش مبتنی بر حمله بود نه دفاع از شهرها او اصرار می كرد كه اگر سلطان بر فرار اصرار دارد و رای او را نمی پذیرد سپاه را به من واگذارد و خود به عراق رود تا من با مغول درآویزم...

« بگذارید تا با آن جماعت دستی برهم اندازیم و سنگی وسبویی بر هم زنیم تا خویشتن به نزدیك خلق و خداوند معذور سازیم اگر دولت یار افتد به چوگان توفیق گوی مراد ربوده ایم و اگر سعادت مساعدت ننماید یاری نشانه ملامت بند ه گان خدای تعالی نگشته ایم »

در بین كارزارهای نظامی جلال الدین نبرد پروان برجستگی و اهمیت ویژه ای دارد مقدمات این رویارویی با ورود جلال الدین به غزنین مهیا شد و گفته شده كه مردم غزنین از ورود جلال الدین اظهار شادی كرده اند و بدو امید داشتند تا در برابر قوم بیگانه پیروزی را فرا چنگ آورند. در اینجا امرایی چون مظفر ملك، صاحب ایغان و حسن قرلق و سیف الدین اغراق ملك خلجی بدو پیوستند. این آخرین سردمدار خوارزمشاهی برای تحكیم روحیه متحدانش دختر امین الملك والی هرات را كه چندی پیش پدرش با نیروهایش به او پیوسته بود به زنی گرفت و از غزنین بیرون آمد و در قصبه پروان مستقر شد، در اولین رویارویی با مغولان به سركرد ه گی تكجك و ملغور در طخارستان شكست بر مغولان افتاد و پس از آن شیكی قوتوقو از سوی چنگیز به پروان رهسپار شد در این برخورد از نیروهای دو طرف تعداد بسیاری به هلاكت رسیدند و روز بعد با حیله قوتوقو هریك از افراد سپاه مغول شبیه گونه ای مصنوعی از سر انسان در دست گرفتند تا شماره لشكریان را افزون بر دیروز به نمایش بگذارند. لشكریان جلال الدین چون سپیده سر زد و صحنه كارزار را بدین سان مشاهده كردند هول و اضطرابی را دچار شدند و حتی درصدد فرار به كوه برآمدند.

اما با این حال جلال الدین در حفظ روحیه لشكریانش كوشید آنان را به جنگ پیاده فرمان داد اگرچه با این عملیات رشادت گونه و متهورانه لشكریان مغول پس نشستند اما با حمله ای ناگهانی پنجصد تن دیگر از سپاهیان خوارزمشاه را از بین بردند و در این حال جلال الدین بار دیگر خود برنیروهای تاتار حمله برد و علم ها را سرنگون كرد و صف هایشان را گسست و پیروزی بر سپاه او افتاد با شادی ناشی از این كامیابی مردم شهرهای مختلف در برابر شحنگان و گماشتگان مغولی سر بر آوردند و برای بیرون راندن مغولان عزم خود را جزم كردند؛ وقایع هرات و مرو نمود این معنی است.

با این همه برخلاف انتظار تبعات این پیروزی تاثیراتی منفی را در روحیه یكدست و همسان لشكر خوارزمشاه به بار آورد و افراد سپاه خوارزمشاه بر سر دست یافتن بر غنایم جنگی چنان رفتار كردند كه حاصلی جز پراكندگی و تفرقه نداشت و نور امید در دل ها به یاس و خاموشی گرایید. شرح كامل رزم آوری ها و تحركات نظامی این واپسین خوارزمشاه شرحی است دراز و فرجام او با رنگی اسطوره گونه، رمزآلود، بس خواندنی و قابل درنگ گره خورده است.

نسوی تاریخ نگار همزمان با این وقایع چنین می گوید- شبی كه مغولان نزدیك آمد به خرگاه خوارزمشاه ریختند من تا دیرگاه به كار تحریر فرمان ها و نامه ها مشغول بودم اواخر شب به خواب افتادم ناگاه خادمی بیامد كه برخیز كه رستخیز است.

نسوی در هنگام فرار با چشم خود دیده كه مغولان بر گرد چادر جلال الدین حلقه زده اند و چندی بعد خبر كشته شدن او را شنیده است بدین سان كه سلطان ابتدا به كوه پناه برده وبه دست كردان اسیر شده و پس از آنكه ازسوی رئیس كردان امنیت خاطر یافت بر دست یكی از آنها با زوبینی به قتل رسیده است این روایت نزدیك به واقع است زیرا دیگر روایات چهره جلال الدین و سرانجام او را در هاله ای از رمز و ابهام پوشانده اند. برخی گفته اند او به قتل نرسیده و به لباس اهل تصوف درآمده و از آن پس به سیر در آفاق و انفس پرداخته است و برخی می گویند كردان به طمع لباس های فاخر سلطان او را كشته اند. به هر حال از آن پس برخی چون وزیر عراق او را زنده می پنداشت و از چهره او افسانه می ساخت و گروهی گه گاه در قلعه ای فریاد برمی آوردند و حضور او را خبر می دادند.

 یك روز فردی در اسپیدار مازندران و روزی دیگر از كشتی بانان ناحیه جیحون ادعایی بر می ساخت كه من جلال الدینم و... نسوی در رثای مرگ او می نویسد - بدین سوك روزگار گریبان شكیب چاك زد، سد حوادث بشكست، بیرق دین سرنگون شد و كاخ شریعت ویران گشت آسمانی كه باطل پرستان و كافران از نهیب تندر و درخش صاعقه وی می لرزیدند بر زمین افتاد و خورشیدی كه چشم دینداران و ستوده كیشان را فروغ بود در پس افق مغرب ناپیدا گشت.

بدین گونه بود که شتابکاری این پسر و پدربا بخش عمده‏ای از ممالک اطراف در آتش خشم مغولان فرو برد. حمله ی مغول که شاید به قول ابن اثیر، تا آن زمان هرگز آدمیان چنان حمله ای را ندیده بودند، عالمی را به ویرانی و تباهی کشاند.

حوادث نگاران نوشته اند: چنگیزدرسال ششصدوهجده خوارزم را فتح کردند ودر سال ششصدونوزده پس از عبور از معبر پنجاب و تسخیر ترمَذْ و بلخ و گرفتن شهرهای ولایت جوزجانان یعنی اندخوی و میمنه و فاریاب بسرزمین طالقان آمدند. طالقان را که طالقان خراسان یا طالقان بلخ میگویند، قلعه ٔ طالقان نصرت کوه نام داشت و آن از قلاع بسیار مستحکم و بر سر راه بلخ بمرو واقع بوده، محاصره این قلعه ده ماه طول کشید و بسیاری از مغولان در پای آن از پای درآمدند و در این ضمن پسران چنگیز یعنی تولوی و جغتای و اوگدای نیز از فتح خراسان و خوارزم فراغت یافتند و همه به کمک پدر آمدندو بالاخره چنگیزیان پشته ای از سنگ و چوب به ارتفاع حصار ساخته موفق بگشودن در قلعه شدند و عموم پیادگان محصور را با زن و طفل بقتل رساندند ولی سواران آن جماعت بکوه و دره زدند و نجات یافتند. چون سلطان جلال الدین تاب لشکریان چنگیز را نداشت، غزنین را خالی کرد و مصمم شد که از شط سند بگذرد و درصدد جمع سپاهی و برگرداندن سیف الدین اغراق و سایر رؤسای قشونی که راه خلاف پیش گرفته بودند، برآید. ولی چنگیزخان شتاب کرد و گروهی را به جلو او فرستاد. ایشان در گردیزیک منزلی مشرق غزنین با جلال الدین مصادف شدند و جلال الدین آنها را مغلوب کرد و بکنار سند رفت. چنگیزخان بعد از پانزده روز که جلال الدین، غزنین را تخلیه کرده بود به آن شهر وارد شد و پس از تعیین حاکمی از جانب خود به تعقیب سلطان بکنار رود سند شتافت وجلال الدین درصدد تهیه کشتی برای عبور از سند بود که قشون چنگیز رسیدند. جلال الدین با وجود آنکه مأمورین مخصوصی برای فراهم آوردن کشتی به اطراف فرستاده بود، آنقدر فرصت نیافت که کشتی کافی برای عبور برسد فقط یک کشتی فراهم شد و آن را سلطان برای عبور دادن مادر و زنان حرم خود اختصاص داد. ولی آن هم بر اثر تلاطم امواج شکست و عبور از رودخانه میسر نگردید.

چنگیزیان در کنار سند به اتباع جلال الدین رسیدند، سلطان جلادت و رشادت بسیار بخرج داد و قلب سپاه چنگیز را شکست واما چنگیزیان جناح راست لشکریان او را که بسرکردگی امین ملک بود از پای درآوردند و پسر خورد سال جلال الدین را که هفت یا هشت سال بیش نداشت اسیر گرفتند و به امرچنگیز کشتند. مادر و زن و جماعتی از زنان حرم سلطان از وی خواستند که آنان را بکشند تا بدست مغولان به اسیری نیفتند. شاه دستور داد آنان را در سند غرق کردند وسرانجام جلال الدین با هفتصد نفر از یاران خود مدتها جنگید و چون دید دیگر یارای پایداری ندارد با اسب بر لشکریان مقدم اردوی چنگیز تاخت و همین که اندکی آنان را عقب راند خود را به آب سند زد و سلامت بخاک هند رسید. سلطان جلال الدین از این تاریخ اسبی را که باعث نجات او شده بود بسیار عزیز میداشت و او را تا سال فتح تفلیس همراه داشت و از سواری معاف کرده بود.

چنگیزاز بقیه لشکریان جلال الدین هر کس را یافت کشت و از خاندان سلطان بر اطفال شیرخوار هم رحم نکردودختران خوارزمشاه را بخدمت امرای مسلمان فرمانبردار مغول و همسری ایشان واداشتند.

به این ترتیب جزییات این رویداد نیز تاریخ عصر را به شرح یک سلسله پایان ناپذیر از کشتار و ویرانی تبدیل کرد. یکی از مورخان آن عصر که تمام واقعه را از زبان شاهدانش در عبارت (آمدند و کشتند و سوختند و بردند و رفتند) خلاصه می‏کند. آمنه ابراهیمی - روزنامه اعتماد، شماره پنجصدوهشتادوچهارو محمد دبیر سیاقی، سلطان جلال الدین خوارزمشاه، انتشارات علمی و فرهنگی.

چنگیزخان مغول

سلطان محمد خوارزمشاه، با وجود لشکری عظیم که در اختیار داشت، نه تنها با آن همه دعوی شجاعت یک لحظه هم در برابر سپاه مغول ایستاده گی نکرد، بلکه از پیش خصم گریخت و در هیچ مکانی برای مقابله با او توقف نکرد. پشت سر سلطان، سمرقند ویران و بخارا عرصه کشتار جمعی قرار گرفت. اهالی بلخ قتل عام شدند، نیشابور به کلی ویران شد و این «اسکندر ثانی» ترسان و لرزان بود که همه جا از سایه مغول رَم می‏کرد و با فرار مفتضحانه خود، همه جا در میان رعیت تخم وحشت و هراس پراکنده می‏کرد و روحیه مقاومت را در مردم از بین می‏برد.

چنگیز با نام تموچین در سالهایی بین ۱۱۶۲ تا ۱۱۶۷ میلادی به دنیا آمد. نخستین پسر یسوجی، رئیس قبیله كیاد، از خاندان برجی‌گین. در زمان یسوجی و آغاز احوال چنگیز اقوام مغول و تاتار یكی مطیع دیگری نبودند و هر یك از خود دارای رئیس قبیله جداگانه‌ای بودند و پیوسته میان ایشان جنگ و خصومت بود. تموچین در سیزده سالگی پدرش را از دست داده بود، افزون بر اینكه اقوام زیر اطاعت پدرش از وی روی گرداندند، اقوام دیگر نیز با وی و خانواده اش به خصومت برخاستند.

دوستی بین چنگیز و اونک خان رییس قبیله ی گرائیت که هم پیمان چنگیز خان بود، نیز به دشمنی مبدل شد واونک خان در صدد توقیف و اعدام چنگیز خان برآمد، اما در جنگ با چنگیز ناباورانه شکست خورد و سپاهیانش منهدم شدند. با پیروزی بر اونک خان، قبایل اویرات و قنقرات با او از در اطاعت درآمدند و بدین گونه خان اعظم، تمامی قبایل نواحی شرقی مغولستان را متحد و تحت فرمان خود درآورد. چنگیز خان در طی چندین نبرد، قبیله نایمان را مغلوب و جاموکا را به قتل رساند، سرزمین ختای را تسخیر و التون خان پادشاه آن جا را کشت.

در چین شمالی به تاخت و تاز پرداخت و پکن را متصرف شد و طوایف اویغور را وادار به فرمانبرداری نمود و بدین ترتیب با دولت خوارزمشاه که حدود شرقی قلمرو خود را به این نواحی رسانده بود، همسایه شد و مرز مشترک پیدا کرد. خان مغول در آغاز خواهان روابط تجارتی با دولت خوارزمشاهی بود که این رابطه را لازمه دوستی و برقراری مناسبات مودت آمیز می‏دانست. در جریان همین تحولات، تعدادی از بازرگانان مسلمان، از قلمرو سلطان تعدادی اجناس از قماش و البسه به ولایت خان مغول بردند. چنگیز در آغاز ورود این هیئت، با خشونت و تندی رفتار کرد، اما سرانجام از آنان دلجویی نمود و آنها را با خشنودی به وطن بازگرداند. در بازگشت این هئیت، تعدادی بازرگان مغول که حدود چهار صد و پنجاه تن بودند و ظاهراً اکثرشان مسلمان بودند با مقداری اجناس و مال التجاره به همراه هیئت به قلمرو سلطان خوارزمشاه فرستاده و نامه‏ای مبنی بر تمایل به برقراری و توسعه روابط بین دو دولت تقدیم کرد. اما غایر خان، حاکم اترار، این بازرگانان را که از سر حد آن ناحیه وارد قلمرو سلطان شده بودند، به اتهام جاسوسی در همان جا توقیف کرد، و با اجازه سلطان که در آن هنگام در ولایت عراق بود و گزارش غایر خان را نشانه سوء نظر چنگیز خان تلقی می‏کرد، آنها را به قتل رساند. حمله ی چنگیز خان به قلمرو خوارزمشاهیان چنگیز سفیری ویژه به دربار سلطان خوارزمشاه فرستاد و درباره این پیشامد توضیح خواست، اما سفیر نیز به دستور سلطان به قتل رسید. چنگیز خان برای تلافی این اهانت، هجوم به قلمرو سلطان را اجتناب ناپذیر یافت.

جنگ به فرار سلطان خوارزمشاهی انجامید و در اندک مدت ماوراء النهر، خراسان و عراق عرصه کشتار و ویرانی مغول شد. مقاومت جلال الدین هم مانع از ادامه هجوم چنگیز نشد. در این تهاجم گسترده که پسران چنگیز جوجی، توشی وتولی هم با او همراه بودند، دنیای اسلام را فاجعه‏ای مواجه ساخت که حاصل آن قتل عام، ویرانی و پریشانی بی سابقه ای بود.

جنایتهایی که مغولان در هجوم خویش بدان دست یازیدند چنان گسترده بود که گفته اند از یکی از فراریان از دست مغول پرسیدند « حال شهر شما به کجا انجامید ؟ او در پاسخ گفت: امدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند.» توجه است که این فجایع در شرایطی صورت می پذیرفت که خوارزمشاه ترسان و خوفناک از رویارویی با مغولان از شهری به شهری دیگر می گریخت و سه امیر بزرگ سپاه مغول به دستور چنگیز در پی او بودند. سلطان فراری سرانجام چون خبر نزدیک شدن سپاهیان مغول را شنید بر کشتی سوار شده و به جزیره ی ابسکون از جزایر دریای مازندران گریخت. اما دیرزمانی نپایید که مرگ او را دربرگرفت. وی سرانجام در سال (۱۲۲۰م/۶۱۷ق) « جان به حق تسلیم کرد » پس از مرگ سلطان محمد خوارزمشاه ؛ فرزندش جلال الدین بنا به سفارش پدر بر تخت شاهی نشست وچنگیرخان به محض اگاه شدن از مرگ خوارزمشاه رو به سوی جلال الدین نهاد لیکن زمانی به غزنین که جلال الدین در ان تاج به سر نهاده بود رسید که پیش از دو هفته از رفتن جلال الدین به نیت عبور از سند سپری شده بود. بنابراین به تعقیب او پرداخت و در کنار رود سند به او رسید. در ساحل رود سند به سال (۱۲۲۱م/۶۱۸ق) نبردی نابرابر اغازیدن گرفت و با وجود مقاومت دلیرانه و سرسختانه ی جلال الدین ؛ چنگیزیان شاهد پیروزی را به اغوش برگرفتند اما نتوانستند به جلال الدین دست یابند ؛ چرا که خوارزمشاه خود را به اب افکند و جان خویش را نجات داد. گریز او و زنده ماندنش که بر خلاف پدر مبارزه و نبرد با مهاجمان را پیشه ی خویش ساخته بود سبب گردید تا فکر از میان برداشتن او برای مدتها مهاجمان مغول را مشغول خود نماید.

سرانجام بیماری به سراغ چنگیز امد و او که مرگ خود را نزدیک می دید فرزند خود، اکتای، را به جانشینی کاندید نمود و فرمان داد تا میان اوکتای و برادران پیمان نامه ای نوشتند که به موجب ان هیچیک از برادران از فرمان اوکتای سرپیچی نکنند. چنگیز مغول در رمضان سال (۱۲۲۷م/ ۶۲۴ق) درگذشت و بدین ترتیب او که در سال خوک به دنیا امده بود و در سال خوک بر تخت سلطنت جلوس یافته بود با مرگ خود در سال خوک ؛ جهانی را از شر خویش رهانید.

دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

غـــــــــــوریان

سلسله غوریان در زمان علاولدین حسین بر اثر قدرتی كه به دست آورده بودند به ممالك اطراف دست انداخت و هرات و بلخ را متصرف شد. این پیشروی باعث بروز جنگ میان او سلطان سنجر سلجوقی گردید و علاوالدین دراین جنگ شكست خورد و اسیر گردید. ولی آزاد گردید و به غور برگشت. نمایش دیگر قدرت غوریان حمله برق آسا به غزنین و تصرف آنجا بود كه تحت حاكمیت بهرامشاه قرارداشت. ولی این پیروزی دیری نپایید زیرا بهرامشاه با لشكری از هند به غزنین حمله نمود و با قتل سیف الدین دوباره غزنه را در كنترول خود گرفت. این ماجرا وسیله و انگیزه اصلی ادامه لشكر كشی ها وانتقام گیری ها میان غوریان و غزنویان گردید.

غور ناحیه‌ای كوهستانی و وسیع بین هرات و غزنه با مركزیت شهر فیروزكوه بوده است. مورخین نسب غوریان را به ضحاك تازی می‌سازنند كه وقتی فریدون بر او پیروز شد طایفه‌ای از اولاد او به غور گریختند و قلعه‌های مستحكمی بنا كردند و حكومت غور در اولاد ضحاك موروثی شد. غور در سال (سی ویک- ه‍.ق) در عهد خلافت عثمان (رض) و یا طبق قول جوزجانی در عهد خلافت حضرت علی (ع) فتح شد و شنسب از دست حضرت علی عهد و لواء حكومت غور را دریافت داشت لذا به آنان، آل شنسب هم می‌گویند. در ابتدا حكومت غوریان به منطقه غور محدود می‌شد.

آنان با حاكمان اموی مخالفت بودند لذا در قیام ابومسلم و دعوت عباسیان حضور داشتندو بعدها در دورۀ هارون الرشید امیر نجفی نهاران از او عهد و لواء گرفت. غوریان در دورۀ محمود غزنوی شروع به افزایش متصرفات خود كرده به مرور بر خراسان، غزنه، بامیان و هند مسلط شده امارت خود را به سلطنت تبدیل كردند.

سلطان سیف‌الدین سوری - او مؤسس سلسله غوریان است؛ غزنین را كه تحت حاكمیت بهرامشاه بود تصرف كرد ولی بهرامشاه با لشكری از هند به غزنین آمده با قتل سیف‌الدین سوری دوباره غزنه را تصرف كردو بعد از سیف‌الدین برادرش، سلطان علاءالدین حسین، (پنجصدوچهل وچهار تا پنجصدوپنجاه وشش ه‍.ق) به قصد انتقام او به غزنین لشكر كشید و آن چنان غارت و شهرسوزی به بار آورد كه به علاءالدین جهان­سوز مشهور شدواو با سلطان سنجر سلجوقی به مخالفت برخاست، سنجر به جانب غور آمد و او را دستگیر ولی بعدها به خاطر لطافت طبع و شعرش او را حریف بزم و ندیم خود گردانید و بعد از مدتی دوباره او را به حكومت غور فرستاد.

بعد از مرگ علاءالدین حسین بزرگان و امراء پسرش سلطان سیف‌الدین محمد را به سلطنت نشاندند. وی فردی دیندار و رعیت‌پرور بود، به جبران ظلم و ستم پدر پرداخت، داعیان اسماعیلی و پیروان آنها را در قلمرو خود كشت و خود در جنگ با غزها كشته شد.

بعد از او سلطان غیاث‌الدین محمدبن سام (پنجصدوپنجاه ونو- ه‍.ق) به سلطنت رسیده در سال پنجصدوشصت ونو، غزنین و هرات را تصرف كرد دو سال بعد پوشنگ را گرفت بدین سان ملوك سیستان هم اظهار انقیاد كردند و در سال پنجصدونودوهفت، با فتح شادیاخ حكم او در تمام خراسان نافذ گشت. پس از وی سلطان معزالدین محمدبن سام و شهاب‌الدین كه در سال پنجصدوهفتادویک، مولتان تا دهلی را تصرف كرده بود فتوحات را در هند دنبال كرد. او ممالك را بر آل سام تقسیم كرد و عازم غزنین شد و به تهیه اسباب نبرد با خوارزم پرداخت ولی از سلطان محمد خوارزمشاه شكست خورد در این اوضاع عده‌ای از غلامانش نیز ادعای استقلال نمودند. معز الدین سرانجام در سال ششصدودو، توسط فدائیان اسماعیلی كشته شد. پس از او سلطان غیاث‌الدین محمود بن محمد سام به سلطنت رسید که اعیان غور و خراسان و حاكم غزنین و حاكم دهلی با اعزام رسولانی اظهار انقیاد و اطاعت كردند. در تمام ممالك غور و غزنه و خراسان و هند خطبه و سكه به نام او شد.

غیاث‌الدین با سلطان محمد خوارزمشاه روابط دوستانه داشته. اما چون علیشاه برادر سلطان محمد خوارزم شاه به او پناهنده شد و وی او را حبس كرد طرفداران علیشاه او را در سال ششصدوهفت كشتند. بعد از قتل پدر امرای غور، بهاء الدین سام را به تخت نشاندند ولی سه ماه بعد علاءالدین اتسز كه در دربار خوارزمشاه بود غور را گرفت. و چون سلطان علاءالدین اتسز فرزند علاءالدین حسین جهانسوز بر فیروز كوه استیلا یافت اعیان غور تابع او شدند ولی اتسز به زودی از تاج‌الدین یلدوز حاكم غزنین شكست خورد كشته شد. بعد از علاءالدین اتسز سلطان علاءالدین محمد ابوعلی به تكاپو در مملكت غور پرداخت ولی در سال ششصدویازده، سلطان محمد خوارزم شاه یكی از امرای خوارزم را به حكومت غور نصب كرد و به حكومت غوریان پایان داد.

 حكومت غوریان در توسعۀ اسلام در هند نقش مؤثری داشتند و دانشمندان زیادی در این دوره از ایران به هند كوچ كردند كه باعث رونق مدارس و مساجد شدند. غوریان ابتدا بر مذهب كرامیه بودد و از دورۀ عیاث‌الدین با گرایش او به شافعیه پیرو اهل سنت شدند. تشكیلات اداری آنها مشخص نیست ولی سلطان فرماندۀ كل سپاه و در تمام امور مملكت صاحب اختیار بود. از لحاظ اقتصادی هم به خاطر وجود معادن فلز و تخصص و مهارت آنها در استخراج و ساخت اسلحه و نیز غنائمی كه از هند آمد در رفاه و آسایش بودند و تا مدتها به صادرات اسلحه اقدام می‌كردند.

سوریان طایفه ئی بودند از افغانان خراسان و غور که تا کنون هم بنام (زوری) در بادغیس هرات در حدود زور آباد (زور ابدیاقوت) شمال غرب هرات موجودند، در دوره قبل الاسلام نیز این دودمان در کوهسار تخارستان و غور و هرات و خراسان حکمرانی داشتند و بقلب غرشاه پاد میشدند و منسوبند به شخصیت افسانوی قدیم ضحاک فردوسی (در منابع پشتو بحواله تاریخ سوری سهاک، در طبری والبیرونی و ابن بلخی - بیور اسپ ازدهاق - در مسعودی ده اک (که بقول طبری شکل معرب آن از دهاق است) اوستا: دهاکه = اژی دها = اژدها پارسی - اژدهار پشتو) و اعلام خراسانی مانند ضحاک (حدود چهارصد) نام پدر عبدالحی گردیز نویسنده زین الاخبار و ضحاک شیبای (حدود دوصد وهشتادوهفت - هـ) فقیه طاهری، و ضحاک شهری نزدیک بامیان و سهاکا (قبیله معروف آریائی قدیم که تان بنام شانست) و سهاک (صورت مفغن آن) و سهاکزی که نامهای اعلام و قبایل افغان است وانمود میکنند که این نام ریشه قدیمی در اعلام افغانستان قدیم دارد.

 دیگر از اعلام این دودمان بسطام، (صورت معرب گستم و ستهم بمعنی پهلوان) است که فردوسی هم از او ذکری دارد. این شخص در شغنان و بامیان و تخارستان و غور حکمرانی کرد، و بعد از آن امیر سور و سام سپه سالار دو برادر از همین طائفه در غور دست داشتند و امرای اقوام سوری منسوب بدین نامند، که فردوسی و مورخین دیگر ماهوی سوری نژاد، و لاذری جبل زور و بت معروف آنرا که هیون تسنگ در (ششصدوسه- ع) بنام (شون) دیده بود ذکر میکنند، و ابن فندق در تاریخ بیهقی نیز از سوری عمید خراسان در عصر سلطان مسعود ذکری دارد و در ازمنه بعد شیر شاه سوری معروف نیز ازین قبیله افغانی در هند برخاست.

یکی از مشاهیر دودمان سوری شنسب بن خرنک است که بروایت منهاج سراج بحواله کتاب نسب نامه فخرالدین مبارکشاه معاصر حضرت علی (ع) بود و بردست آنحضرت ایمان آورد، و این اولین حکمدار غوریست که در دورهَ اسلامی ازو خبری داریم، و امیر پولاد غوری یک از فرزندان او بود، که اطراف جبال غور در تصرف داشت، و نام پدران خود را احیاء کرد، و چون صاحب الدعوت العباسیه ابومسلم مروزی خروج کرد، امیر پولا حشم غور را بمدد ابومسلم برد، و در تقویت آل عباس آثار بسیار نمود، و مرکز حکمداری امیر پولادمندیش غور بود، و برتمام جبال غور و مضافات آن حکم میراند یکنفر فرزند امیر پولاد را که امیر کرور نامداشت از روی عنعنه مردم قندهار و متن کتاب پته خزانه بحواله تارخی سوری محمد بن علی بستی میشناسیم، که به سال (صدوسی ونو- ه) در مندیش غور امیرو بنام (جهان پهلوان) که از القاب پهلوانان فردوسی است شهرت داشت، وی بربالشتان (والشتان شمال قندهار) و خیسار و تمران و برکوشک (قلاع معروف غور) تصرف داشت، و پهلوانی بود که با ده تن میجنگید، و بدین سبب او را کرور (در پشتو بمعنی محکم و سخت) میخواندند، اقتدار این دودمان تا زمینداوری و بست و الشتان میرسید، وی نیز در جنگهای انقلاب خلافت از دودمان اموی بعباسی با ابومسلم همراه بود، و پته خزانه یک حماسه پشتوی او را بحواله تاریخ سوری نقل کرده، و او را دارای کلام متین میخواند، دراین حماسه قدیم خود امیر کرور جهان پهلوان، احاطه حکومت خود را از مرو و هرات تا جروم (گرمسیر) و غرج و تخار میشمارد و گوید که زرنج (سیستان) را بتیغ تیز کشودم. این شعر حماسی او از قدیمترنی آثار حماسی خراسان است و از روحیه قوی و غرور ملی و جهانگیری و جهانگشائی او حکایه میکند، و الفاظ و کلماتی دارد که اکنون در زبان پشتو زنده و مستعمل نیست. امیر کرور بسال (هشتصد - میلادی) در جنگهای پوشنگ (غرب هرات) کشته شد و امیر ناصر فرزندش بعد از وی بر غور و بست و زمینداور حکم راند.

منهاج سراج بعد از امیرر پولاد تا عهد هارون الرشید (حدود هفتصدوهشتادوشش - م) ذکری از حکمرانان این دودمان ندارد، و این خلا را خوشبختانه پته خزانه بحواله تارخی سوری محمد بستی پرکرده و از امیر کرور و امیر ناصر با قدری تفصیل ذکر میکند، و باز منهاج سراج امیر دیگر این خاندان را بنجی بن نهاران شنسبی یکی از کبار ملوک غور مینویسد، که با یکنفر امیر معاصر غوری ششی بن بهرام بدربار هارون الرشید رفتند، و امیر بنجی بلقب (قسیم امیرالمومنین) بامارت غور، و امیر شیش به پهلوانی لشکر غور شناخته شدند امرای غور از نسل همین بنجی و سپه سالاران غور از نژاد شیش اند، که در عصر صفاریان بلاد نیمروز و بست و داور را تاتگین آباد و رخج گرفته، امیر آنجا را مستآصل کرد، درینوقت امیر سوری بر جبال غور امیر بود، و هنور نصف مردم غور مسلمان نبودند، و بعد ازین امیر سبکتگین نیز بر غور حمله ها نمود، که با استقلال دودمان سوری صدمه رسانیده نتوانست و طوریکه در احوال عزنویان خواندید سلطان محمود نیز بر غور تاخت ولی امیر غور که درینوقت محمد سوری بود، گاهی اطاعت کردی و زمانی تمرد ورزیدی، تا سلطان محمود بقول بیهقی (ده چهارده - م) و بقول ابن اثیر از راه بست و خوابین جنوب غور با لشکر گران بغور آمد، که در مقدمه لشکر او التونتاش حکمران هرات و ارسلان جاذب حکمران طوس بودند، و امیر محمد را بعد از جنگی که به مدد ده هزار لشکر خود کرد، در قلعه آهنگران محصور داشت.

محمد بعد از مدتی از قلعه بر آمده و بسلطان تسلیم شد، سلطان او را با پسر کهترش شیش به غرنی برد، و در راه به حدود گیلان (نزدیک غزنه) زهری را که در زیر خاتم خود تعبیه کرده بود خورد و در گذشت، و مذلت و اسارت را قبول نکرد. بعد از مرگ محمد از طرف سلطان محمود امیر بو علی بن محمد سوری در جبال مندیش غور بر جای پدر نشست و مطیع سلطان بود. و در غور به بنای مدارس و مساجد و قصر ها پرداخت و شخص علم دوستی بود، وی تا اواخر عهد محمودی حکمرانی کرد، ولی در عصر مسعود عباس بن شیش (برادرزاده بو علی) بر خاسته و عم خود را قید کرد، و بر تخت شاهی غور نشست.

 

عباس مردی ستمگار و بیباک بود، و در علم نجوم ذوقی داشت. در ولایت مندیش در قلعه سنگه رصد گاهی را ساخت. ولی مردم از جور او بدربار سلطان ابراهیم غزنوی نالیدند، ابراهیم نیز بر غور لشکر کشید، و امیر عباس را بغزنه زندانی کرد و امارت غور را به فرزندش امیر محمد بن عباس که مطیع در بار غزنه و مردی پسندیده سیرت و عالم نواز و عادل بود سپرد و بعد از محمد فرزندش قطب الدین حسن بن محمد بن عباس که پادشاه بزرگ و جد سلاطین غور است بتخت رسید ووی عصات غور را بجنگ مطیع گردانید، و در جنگی که بپای کوشک و جیرستان (جنوب غربی غزنه) با یاغیان کرد کشته شد (حدود چهارصدونودوسه- هـ) و پسرش ملک عزالدین حسین بر تخت غور نشست، وی با دولت سنجوی روابط دوستانه داشت، و پادشاه نیکو عهد و پسندیده اخلاق و عالم پرور بود که هفت فرزند او خراسان و غور و زابل و غزنه و بامیان و تخارستان را در سلطنت خود شامل کردند، و هریکی بر یکحصه حکم میراند بدین تفصیل:

 -> قطب الدین محمد که رسمآ لقب قدیم بویم (غرشاه) را بعربی (ملک الجبال) لقب خود قرار داد، و قلعه شهر فیروز کوه را تعمیر کرد، در ولایت ورشاد (ورساد) که قلمرو او بود با برادران خود مناقشتس کرد و بغزنه رفت و در آنجا از طرف بهرامشاه غزنوی کشته شد (یازده چهل وشش - م) و همین قتل سبب اختلاف دودمان غوری و غزنوی گردید.

 - > بهاءالدین سام در سنگه مندیش غور بود، چون سلطان سوری بغزنی رفت فیروز کوه را نیر باو گذاشت و در (یازده چهل ونو- م) در فیروز کوه بر تخت نشست، با شاران غرجستان دوستی کرد، در گرمسیر قصر کجوران (کجران کنونی بین قلعه بین قندهار و غور) و در جبال هرات قلعه شیرسنگ و در غرجستان قلعه بندار و قعله فیوار میان غرجستان و مادین بنا کرد، و دختر ملک بدرالدین گیلان (ملکه گیلان) که از نسب شنسبانیان بود بحباله آورد، که مادر دو پسر معروف او سلطان معزالدین محمد سام و سلطان غیاث الدین محمد سام باشد.

سلطان بهاءالدین بغرض خوانخواهی برادر خود سلطان سوری لشکر جای جروم و غرجستان فراهم آورده و بر غزنین تاخت، ولی در گیلان (غزنی) از جهان رفت، وی در سفر غرنی تخت غور و جبال را به سلطان علاءالدین حسین برادر خود گذاشته بود.

 - > ملک شهاب الدین محمد خرنک بن حسین خطه مادین باو تعلق داشت که ولایتی بود از غور و فرزندش ملک ناصرالدین ابوبکر در حدود (دوازده بیست ویک - م) برولایت گزیو و تمران (شمال قندهار) حکمران بود، و بعد ازتاختن چنگیز به دهلی بدربار التتمش به هند رفت، و در حدود (ششصدوبیست - هـ) در آنجا از جهان گذشت.

- > ملک شجاع الدین علی بن حسین که دذ ولایت جرماس غور حکمرانی داشت، و بعد از علاءالدین ابوعلی پسرش در غور بجایش نشست، و در عهد سلطان غیاث الدین خطهَ غور و بست و و جیر و گرمسیر و درمشان و روزگان و غزنین باو سپرده شد، و بعد از فتح خراسان در نیشاپور حکمران بود، و سلطان معزالدین او را برده بر غرجستان و زمینداور حکمران گردانید و در (ششصدویک - هـ) کاخ جناباد ملاحده قهستان را فتح کرد، ولی بعد از شهادت سلطان معزالدین در قلعه اشیار غرجستان محبوس گشت.

- > علاءالدین حسین بن حسین که در وجیرستان غور حکمران بود، بعد از انتقال برادر خود سلطان بهاءالدین بر تخت ممالک غور در فیروزکوه نشست، و لشکر های غور و غرجستان را فراهم آورده روی بغرنه نهاد. سلطان بهرامشاه از غزنه با لشکر غزنه و هندوستان بر آمد، و از راه گرمسیر و تگین آباد به زمینداور آمد، علاءالدین که جنگ را به خونخواهی دو برادر خود میکرد، در نزدیکی های تگین آباد با لشکر بهرامشاه مصاف داد. و بعد از آن دوبار در حدود غزنه مقاومت غزنویان را شکسته بر پایتخت دولت غزنه قابض شد (پنجصدوچهل وشش- هـ) وی آن شهر عظیم را بخاک برابر ساخت و سکنهَ آنرا هشت روز کشتار عام نمود، و از آنجا روی به بست و زمینداور آورد، شهر بست را که بعمارت و قصور محمودی در آفاق مثل آن نبود، نیز تخیریب کرد، و بنابرآن به (جهانسوز) معروف شد. وی بعد ازین فتح تخارستان را نیز به دولت غوریه مرکزی ملحق کرد، و ببرادر خود فخرالدین سپر. علاءالدین بعد ازین با دولت سنجری و سلجوقی در آویخت، سلطان سنجر با وی در قصبه ناب هریوالرود مصاف داد و چون مردم از رفتار علاءالدین منضجر بودند، شش هزار سوار لشکریان خلجی و ترک او به سنجر تسلیم شدند، و خود علاءالدین بدست سنجر گرفتار شود، ولی چون سلطان سنجر از دست غزان مضمحل گردید، علاءالدین را نوازش و امداد داده بغور باز فرستاد.

وی متمردان ولایت کاسی غور را مطیع کرده به فیروز کوه آمد، و چون مردم در غیاب وی ملک ناصرالدین حسین بن محمد را از مادین آورده و برتخت فیروزکوه نشانیده بودند وقتیکه از غودت علاءالدین شنیدند ناصرالدین را بکشتند، و بعلاءالدین تسلیم شدند. وی بامیان تخارستان و بلاد جروم (گرمسیر) و داور وبست و تولک جبال هرات و غرجستان مرغاب را نیز در تحت اطاعت سلطنت غور در آورد و رسل ملاحده الموت را نیز به کوهسار غور راه داد، و در حدود (551 هـ یازده پنجاه وشش- م) در سنگه غور از جهان رفت.

چون بعد از وی پسرش سیف الدین محمد برتخت فیروزکوه نشست رسل ملاحده را کشتار کرد، و بدفع فتنه غزان که بحدود هرات و قادس رسیده بودند همت گماشت، ولی زیاده از یکسال زنده نماند، و در روز جنگ غزان بدست سپه سالار شیش غوری کشته شد علاءالدین جهانسوز اولین سلطان بزرگ غوریست که مملکت افغانستان را تمامآ در تحت اداره واحد در آورده و بمرکز فیروزکوه وصل کرد.

- > سلطان سیف الدین سوری (یازده چهل ونو- م) اولین پادشاهی است از غوریان که لقب سلطان گرفت، مرکز شاهی او حصار استیه غور بود. چون برادرش قطب الدین ملک الجبال در غزنی کشته شد سلطان سوری با بهرامشاه غزنوی جنگ کرده و او را به وادی کورم دوانید، و خود وی بر تخت غزنه نشست، و غور را به برادر خود سلطان بهاءالدین گذاشت، ولی در موسم زمستان چون علاءالدین حسین برادرش از غزنی به غور رفت بهرامشاه با لشکر افغان خلجی (غلجی) از طرف شرق بر غزنه تاخت آورد، و سلطان سوری را با وزیرش سید مجدالدین موسی بگرفت و بسرپل طاق غزنه بیاویخت، تا که برادرش جهانسوز با نتقام وی غزنه را ویران کرد.

- > ملک فخرالدین مسعود از همه برادران مهتر بود و در کاسی غور امیر شد. چون سلطان علاءالدین جهانسوز بعد از فتح غزنه تخارستان را نیز منقاد نمود، ملک فخرالدین مسعود برادر مهتر خود را بر بامیان حکمران گردانید، وی جبال شغنان و تخارستان را تا درواز و بلور و وخش بدخشان در ضبط آورد، و طوریکه در احوال غیاث الدین محمد میخانید، در جنگ راغ زر بدست برادر زاده گان خود گرفتار آمد، و واپس به بامیان فرستاده شد، و در آنجا در گذشت (حدود یازده پنجاه وپنج - م) بعد ازو پسر بزرگش شمس الدین محمد در بامیان امیر وازدربار فیروز کوه و حضرت سلطان غیاث الدین نیز برسمیت شناخته شد وی بخل و چقانیان و وخش و جروم (گرمسیر) و بدخشان و جبال شغنان را بدست آورد و در جنگ رودبار مرو با لشکر غور بدفع سلطانشاه خوارزمشاهی مشارکت کرد و لقب سلطان یافت، و پس از وفات او فرزندش بهاءالدین سام که پادشاه بزرگ و علمدوستی بود بر تخت بامیان نشست (یازده هشتادونو- م) در باروی مجمع علماء بود، امام فخرالدین رازی و شیخ الاسلام جلال الدین و راسد وافصح العجم مولانا سراج الدین به دربارو او بودند.

سلطنت وی از کشمیر تا غزنه تا کاشغر و ترمذ و بلخ و جنوبآ تا اقاصی غور و غرجستان میرسید، و غور و غزنه و بامیان در تحت فرمان او بود. چون سلطان معزالدین به شهادت رسید (دوازده پنج - م) امرای مملکت او را به غزنه طلب کردند، ولی در گیلان بعد از چهارده سال شاهی از جهان رفت، و فرزندش جلال الدین علی بجای پدرنشست و علاءالدین برادر خود را به تخت غرنه بنشاند.

چون لشکریان غوری و غزنه تاج الدین یلدوزاز دره کرمان حدود کورم بر علاءالدین تاختند. بنا برآن از بامیان به مدد برادر آمد، و در غیاب او عمش علاءالدین مسعود بن شمس الدین محمد بر تخت بامیان قبضه کرد، و وزارت به صاحب وزیر داد، ولی جلال الدین بزودی بعد از تصفیه غزنه به بامیان آمده عم خود را با وزیر وی بکشت. چون تاج الدین یلدوز دفعه دوم بر غزنی حمله کرد، و لشکریان علاءالدین را در رباط سنقران (شنغران) بشکست، و او را در غزنی حصار داد، جلال الدین از بامیان بمدد برادر آمد، ولی هردو برادر بدست یلدوز افتادند، و واپس بامیان فرستاده شدند و در انجا در گذشتند (حدود دوازده پانزده - م) این بود مختصری از احوال هفت برادر غوری که شهنشاهی غور را تشکیل کردند و بعد از آنها سلطان غیاث الدین بن محمد سام بهاءالدین قسیم امیرالمومنین که از ملوک بزرگ غوریست پادشاه شد، وی با برادرش معزالدین به امر عم خود علاءالدین در قلعه وجیرستان زندانی بود، ولی سلطان سیف الدین بن علاءالدین آنها را رها کرد.

 غیاث الدین در جنگ غزان با وی همراه بود. چون سیف الدین بدست سپه سالار خود کشته شد همین سپهسالار شیش لشکر غور و غرجستان را بیاورد و با غیاث الدین بیعت کردند، و او را بر تخت فیروزکوه نشاندند وی برادر خود معزالدین را بر تبه سرجاندار حکمران ولایت استیه و کجوران گردانیدف و ابوالعباس شیش را که بعد از کشتن سلطان سیف الدین قوتی بهم رسانیده بود بکشت. درینوقت عم غیاث الدین یعنی ملک فخرالدین مسعود حکمران بامیان از ملک علاءالدین قماج سنجری حکمران بلخ و تاج الدین یلدوز حکمران هرات امداد طلبیده با لشکر بامیان و بلخ و هرات بر فیروز کوه حمله آورد، و در موضع راغ زر مصاف اراستند. ولی پهلوانان غور در مرحله اول ملک یلدوز هرات را در بین لشکر خودش بکشتند و هراتیان را بپراگندند.

بعد از آن لشکر بلخ را نیز بشکستند و سرقماج را بریدند، و به نزد ملک فخرالدین بامیان فرستادند، و خود وی را محاصره کردند، و غیاث الدین و معزالدین عم خود را محترمانه بگرفتند و بطرف بامیان باز گردانیدند.

سلطان غیاث الدین بعد ازان گرمسیر و زمینداور را بدست آورد، و قادس و کالیون و فیوار و سیفرود و غرجستان و طالقان و گرزیوان را نیز به سلطنت غور ضمیمه گردانید، و برادر خود معزالدین را از جروم (گرمسیر) و تگین آباد و سیستان بطرف غزنه و زاول و کابل فرستاد، وی لشکر غزان را که درینوقت بر غزنه دست یافته بودند بسال (یازده هفتادوسه - م) از غزنه پس راند و پایتخت غزنویان را نیز به غور ضم کرد، و بفتح هرات نیز همت گماشت، و بهاءالدین طغرل یکی از بندگان سنجر که بر هرات دست یافته بود از پیش لشکر سلطان به خوارزم رفت، و هرات در سال (پنجصدوهفتادویک - ه) و بعد ازان فوشنج ضمیمه مرکز غور شد.

درینوقت ملوک سیستان (که شرح آنها گذشت) نیز انقیاد نمودند، و بلاد شمالی مانند طالقان، اندخوی - میمنه - فاریاب - پنجده، مرودزق و خلم نیز فتح شدند. چون جلال الدین محمود پسر ایل ارسلان خوارزمشاه به مدد خطائیان اطراف شمالی مملکت را مزاحمت داد، بنابران غیاث الدین بسال (یازده نودودو- م) لشکر غزنه را تحت قیادت معزالدین و لشکر بامیان را بقیادت ملک شمس الدین و لشکر سیستان را برهنمائی تاج الدین حرب در رودبارمرو فراهم آورد، و در سواحل مرغاب خوارزمشاهیان را بشکست و درخراسان را صاف کرده تا نیشاپور پیش رفت، و آنرا بملک ضیاءالدین ابوعلی شنسبانی سپرد و مروشاهجان را نیز گرفته و ملک نصیرالدین زنگی پسر فخرالدین مسعود بامیانی سپرده شد. چون غیاث الدین مملکت را باز مرکزیت بخشید و تمام سرزمین آسیای میانه را از هندوستان تا عراق و از چین و جیحون تا دریای هرمز زیر پرچم فیروزکوه غور در آورد، و یگانه شهنشاه بزرگ خراسان شمرده شد، خلیفه بغداد الناصرالدین الله نیز سفرای خود ابن ربیع و قاضی مجدالدین قدوه و ابن الخطیب را بدربار فیروزکوه فرستاد و سلطنت غوری را برسمیت شناخت و از دربار غور نیز سراج الدین محمد جوزجانی برسم سفارت به بغداد رفت، و بدینطور روابط حسنه سیاسی دو شهنشاهی بزرگ فیروزکوه و بغداد قایم گردید.

سلطان غیاث الدین از بزرگترین سلاطین غوریه و شرق است، که شخصی علمدوست و مهربان و عادل بود. بدربار وی علما و دانشمندان فراهم بودند، وی بعمر شصت وسه سالگی در شهر هرات روز بیست وهفت جمادی الاولی (پنجصدونودونو هـ) از جهان رفت، و در مسجد بزرگ که خودش ساخته بود مدفون است. و این مسجد تا کنون در شهر هرات باقی است.

وی اولآ مانند اسلاف خود بر مذهب محمد کرام سیستانی بود، ولی بعد ازان مذهب شافعی را قبول کرد. از مشاهیر علمای در باروی قاضی وحیدالدین شافعی مرورودی و صدرالدین کرامی نیشاپوری و قضات ممالک او قاضی القضات معزالدین هروی و قاضی شهاب الدین هرمابادی، و وزیران او شمس الملک و عبدالجبار گیلانی و فخرالملک شرف الدین فزداری و مجدالملک دیوشاری و عین المک سوریانی و ضهیرالملک سجزی و جلال الدین ریوشاری و عین الملک سوریانی و ظهیرالملک سجزی و جلال الدین ریوشاری بودند. در تابستان دارالملک او فیروز کوه و در زمستان زمینداور بود، در توقیع خود (حسبی الله وحده) نوشتی.

بعد از مرگ سلطان غیاث الدین محمد سام فرزندش غیاث الدین محمود که مردی عیاش بود از طرف عمش معزالدین بحکمرانی بست و فراه و اسفزار گماشته شد، وی لشکر فراهم آورده تا مرو و شاهجان پیش رفت، و بعد از شهادت معزالدین بسال (ششصدودو- ه) از بست براه زمینداور بر غور تاخت و فیروز کوه را از ملک علاءالدین ابوعلی گرفته سرزمین غور را با غرجستان و تالقان و گرزیوان و قادس و گرمسیر در تحت تصرف گرت و وراث ملک پدر و عم شد. وی تاج الدین یلدوز را که یکی از خدمه معزالدین محمد بود چتر و مثال حکمرانی غزنین تا مجاری دریای سند فرستاد، و در سال (ششصدوپنج - هـ) سلطان قطب الدین ایبک را مثال ممالک هندوستان داد، و بدینطور سلطنت غور تا اقاصی هند با لواسطه قایم ماند.

در سال (ششصدوهفت - هـ) ملک رکن الدین ایرانشاه محمود پسر ملک علاءالدین ابوعلکی با پنجاه هزار لشکر غزنه و کاسی بر غور و فیروز کوه تاخت ولی غیاث الدین محمود سر او را ببرید و علاءالدین اتسز حسین شنسبی که به مدد سلطان محمود خوارزمشاه با لشکر بلخ و مرو و سرخس و رودبار از راه تالقان بر غور تاخته بود غیاث الدین محمود بین میمنه و فاریاب در سالوره با آنها مصاف داد، و لشکریان خوارزمشاهی و اتسز را بشکست، و بعد از آن چون علیشاه پسر تکش خوارزمساه از برادر خود بدربار غور گریخت وغیاث الدین محمود اورا در قصر برکوشک محبوس کرد، چاکران علیشاه او را بسال (ششصدوهفت - هـ) بکشتند.

وی پادشاه بخشاینده و عادل و حلیمی بود که ازخزاین پدر خود (هشتصد) صندوق جنس گران قیمت وموازی چهارصد شترو را بمردم نثار کرد. بعداز مرگ غیاث الدین محمود فزرند چهارده ساله اش بهاءالدی سام از طرف امرای غور برتخت فیروز کوه نشانده شد بعد از سه ماه سلطان علاءالدین اتسز شنسبی به مدد سلطان محمود خوارزمشاه و امین حاجب ملک خان هرات برفیروز کوه حمله کرده و در جمادل الاول (ششصدوهفت - ه) این شهر را بگرفتند، و بهاءالدین را با مخدرات دومان شاهی به خوارزم نفی کردند.

بعد از آن علاءالدین اتسز بن علاءالدین حسین جهانسوز بر تخت فیروز کوه نشست و تا (چهار) سال حکم راند و در گیلان با ملک تاج الدین یلدوز و مویدلملک محمد بن عبدالله سیستانی وزیر غزنه مصاف منهزم شد، و بعد از آن ملک نصیرالدین حسین امیر شکار از غزنی بر غور تاخت و در جرماس علاءالدین اتسز را بکشت و غور را در تحت سلطنت غزنی آورد. در حدود (ششصدویازده - هـ) بود که تاج الدین یلدوز از غزنی علاءالدین در غور را بتخت فیروزکوه باز فرستاد، ولی علاءالدین در (ششصدودوازده - ه) بدست سلطان محمود خوارزمشاه افتاد، و بخوارم بمرد و تمام غور در سلطه خوارزمشاهی آمد.

اما برادر دیگر سلطان غیاث الدین محمد که ابوالمظفر معزالدین محمد بن سام قسیم امیرالمومنین باشد نیز از بزرگترین پادشاهان آل شنسب و مشرق است که در حضور برادر خود سر جاندر (فرمانده گارد شاهی) بود، و بعد ازان حکمرانی ولایت کجوران واستیه غور یافت (پنجصدوپنجاه وهفت - هـ) و بلاد گرمیسر را تاتگین آباد بدست آورد، وسلطه دوازده ساله غزان را در غزنه خاتمه داد، و با مرسلطان غیاث الدین محمد بر تخت غزنی جلوس کرد در سال (پنجصدوهفتاد - ه) گردی را فتح کرده و ملتان را از قرآمطه بگرفت و بسال (پنجصدوهفتادوسه - ه) گردیز را فتح کرده و ملتان را از قرآمطه بگرفت و بسال (پنجصدوهفتادوسه - هـ) عصات سنقران را گوشمالی داد، از جنگ بهیم دیو نهرواله بیمراد برگشت و در (پنجصدوهفتادوپنج - ه) فرشور (پیشاور) و در (پنجصدوهفتادوهفت - هـ) لاهور را بگرفت و بعد از آن تا آخر عمر تمام هندوستان را فتح کرده و به نور اسلام روشن گردانید.

از وقایع مهم عصروی در افغانستان جنگ سلطان معزالدی محمد است با کفار خطاوملوک ترکستان در اندخود، که سالار حسین خرمیل ملک گرزیوان در مقدمه لشکر او بود، ولی چون لشکر غوریان کاری از پیش نیردند ملک عثمان سمرقندی از ملوک آل افراسیاب ترکستان در بین آمده و صلح کرد. و سلطان به غزنین برگشت چون جماعت کوکهران و قبایل کوه جود در پنجاب عصیان نمودند، لهذا سلطان محمد بغزو آنها بر آمده و بعد از سرکوبی شاه در راه غزنه بدست فدائی ملاحده در منزل دمیک (واقع ضلح جهلم کنونی پنجاب) بسال (ششصدودو- هـ) روز سه شعبان شهادت یافت.

سلطان محمد معزالدین غوری مملکت وسیعی را در قلب آسیا مانند برادر خود حفظ کرد و حدود شهنشاهی غوری را در هندوستان تا سواحل گنگا رسانیده و هم هند را بنور اسلام روشن گردانید شرقآ مملکت وی تا سواحل گنگا و غربآ تا اقاصی خراسان و خوارزم و نساو باورد امتداد داشت، و جنوبآ به بحیره عرب میپیوست، حکمداران او در ممالک زیر دست اینها بودند: ملک ضیاءالدین در غور و ملک ملک تاج الدنی زنگی در بامیان، ملک حسام الدین علی کرماج در ملتان، قطب الدین ایبک در لاهور، ملک تاج الدین یلدوز در غزنه و کرمان، ملک ناصرالدین قباچه در سنده و اچه، سلطان بهاءالدین سام در بامیان سلطان غیاث الدین محمود در فیروز کوه، ملک تاج الدین حرب در سیستان، ملک تاج الدین در مکران، مکشاه در وخش وزرای معروف او ضیاءالملک درمشی و موءید الملک محمد عبدالله سجزی و شمس المک عبدالجباری گیلانی اند، پایتخت سلطان در تابستان حضرت غزنه و خراسان و در زمستان لاهور هند بود. قاضی ممالک او صدر شهید ظام الدین ابوبکر و سید شرف الدین ابوبکر بن صدر شهید و قاضی لشکر او شمس الدین بلخی بود. علام سلطنتش بردست راست سرخ و پردست چپ سیاه بودن. منهاج سراج از وفور ثروث در خزانهَ شاهی سلطان ذکری مینماید که بقول خواجه اسماعیل خزانه دار در خزانه غزنی تنها از جنس الماس یکهزار و پانصد من موجود بود.

بعد از شهادت معزالدین محمد غوری آن مملکت بزرگ پارچه پارچه گردید، و قسمت شرقی افغانستان از غزنی تا مجاری سند در دست تاج الدین یلدوز یکی ازخدمتگاران در بار غور افتاد که خدمت محمد میکرد. این تاج الدین یکدختر بملک قطب الدین ایبک (حکمران هند) و یدکدختر هم به ناصرالدین قباچه (حکمران سنده) داده بود، و غزنه را تا دریای سند ضبط کرد، ولی چون قطب الدین ایبک از لاهور بر غزنی تاخت آورد یلدوز در پنچ آب دریائی سند با او مصاف داد و منهزم شد. و به کرمان وادی (کورم) رفت و از آنجا بر قطب الدین ایبک در غزنی هجوم آورد، و قطب الدین بعد از چهل روز سلطنت غزنی واپس به هند رفت، و غزنه در دست یلدوز باقی ماند، و چنانچه گذشت بمدد سلطان غیاث الدین محمود به مقابل سلطان محمد خوارزمشاه در جنگ هرات شامل شد و بر سیستان نیز لشکر کشید و با تاج الدین حرب ملک سیستان صلح کرد (ششصدودو- ه) وی مدت نه سال بنام معزالدین محمد سکله زد و بران (عبده) نوشت چون لشکریان سلطان محمد خوارزمشاه از تخارستان بر غزنین آمدند و تا گردیز به مغافصه بگرفتند تاج الدین یلدوز به هندوستان و لاهور رفت و در جنگ که در تراین با سلطان التتمش کرد گرفتار آمد، و در بداون کشته شد (حدود ششصدویازده - هـ) در وقت انقراض سلسه غوریان حدود (ششصدودوازده - هـ) خوارزمشاهیان ولایت شمالی و غور و هرات را بگرفتند و سیستان تابست و تگین آباد و زابلستان در دست ملوک محلی سیستان آمد، و ولایتی غزنی و کابل و قسمت های شرقی تا مجاری سند به تاج الدین یلدوز تعلق گرفت، و بعد از و از طرف دربار خوارزمشاهی ملک کربر در غزنه و امین ملک در هرات و اختیار الدین محمد خرپوست در پشاور حکم میراندند (آخر ترین احوال آل شنسب در شرع خروج چنگیز داده میشود) .

در عصر غوریان مدنیت دورهَ مدنیت دورهَ غزنویان به درجه کمال رسید ادبیات زبان دری بذریعه فاتحین غوری تار دهلی توسیع یافت و زبان پشتو نیز در خانواده سوریان پرورده و زبان و شعر و ادب شددین، اسلام رادر تمام افغانستان و قسمت اعظم هند نشر کردند، و صنعت و عمران که نمونه آن مسجد جامع هرات و منار جام غور و قطب منار دهلی است، خیلی ترقی کرد، و علوم و فنون نیز در مملکت فصیح غوریان با علماء و شعرای نامور پرورده شدند و مدنیت اسلام (افغان و هند) که لودیان و غزنویان اساس آنرا نهاده بودند بمراتب پختگی رسید.

از علماء و شعرای معروف دوره غوریان اند: امام فخرالدین رازی، نظامی سمرقندی، احمد میدانی نیشاپوری (صاحب مجمع الامثال) علی باخرزی (صحب دمیة القصر) قاضی منهاج سراج جوزجانی (صاحب طبقات ناصری) قاضی وحید الدین شافعی مرورودی صدر الدین کرامی نیشاپوری، معزالدین هروی، شیخ الاسلام جلال الدین ورساد، مولانا سراج الدین جوزجانی، ابو نصر فراهی، محمد عوفی (صاحب لباب الالباب) اسعد سوری، شیخ تیمن، تایمنی، مکیار غرشین، قطب الدین بختیار، شکارندوی (شعرای پشتو) ملک الکلام فخرالدین مبارکشاه (صاحب نسب نامه منظوم غوریان) و غیره. زبان دربار غوریان دری بود و چون غوریان طایفه سوری اند، لهذا در عصر شان اقوام از کوهای غور و جبال سلیمان به وادیهای ترنک و ارغنداب و هیرمند و کابل و هریرود باز سرازیر شدند، و در لشکر های شاهان نیز در فتوحات هند اشتراک کردند، و بسی از قبایل و افراد و سراب قبایل با شهنشاهان و جانشینان شان در هند باقی ماندند، که بقایای آنها تا کنون هم در سرتا سر هند فراوانند: از قبیل لودیان، سوریان، نیازیان، مهمندان، شیرانیان، بهریچان که اکثر آنها در هند به نامهای روهیله یا پتان یاد میشوند، و این مردم حتی تا کنون هم در مناطق مختلف هند حکومتهای خاص و مناطق ریاست و نفوذ دارند.

در سال ۵۳۵ هجری قمری (۱۱۴۰ میلادی) غوریان شهر با شکوه غزنی را که زمانی لقب عروس شهرها را داشت به تصرف خود درآوردند. علاالدین غوری معروف به جهانسوز این شهر زیبا را به آتش کشیده اجساد سلاطین غزنوی مگر محمود و پسرش مسعود را از قبرها بیرون کشید و سوزاند. غوریان که همواره خواب رسیدن به سرزمین زرخیز هندوستان را می‌دیدند، بعد از ویران ساختن غزنی در اسرع وقت رهسپار هندوستان شدند. یکی از غلامان ترک غوریان بنام قطب الدین تخت و تاج دهلی را تصاحب کرد و پس از وی غلامان ترک به مدت یک قرن این تخت و تاج را در اختیار داشتند.

در قرن هفتم هجری قمری (سیزدهم میلادی) یکی از روئسای قبایل مغول بنام چنگیزخان، قوم خود را تحت نظم و انظباطی شدید بصورت نیروی جنگنده‌ای مقتدر در آورد. مهاجمان مغول سوار بر اسپهای تیزتک و ریزاندام از صحرای مغلستان به‌طرف جنوب سرازیر شدند و همچون گردباد توفنده کوهها و دشتهای پیش روی خود را درهم پیچیدند.

 سرزمین کنونی افغانستان حتی صدسال بعد نیز همچنان اسیر مغولان بود. رهبران محلی عموماً ترکانی بودند که از طرف اربابان مغول خود برای اداره امور این سرزمینها گماشته شده بودند. پس از مرگ چنگیز پسرش اوکتای به جای وی نشست، و آنگاه که امپراتوری مغول تجزیه و متلاشی می‌شد، این سرزمین کوهستانی به هلاکو نوه چنگیزخان واگذار شد. پس از سقوط مغول‌ها در قرن هشتم هجری‌قمری (چهاردهم میلادی) آل کرت هرات که بازماندگان سلسله غوریان بودند فرصت یافتند در فاصله سالهای ۷۳۳ هجری قمری (۱۳۳۲ میلادی) تا ۷۷۲ هجری قمری/۱۳۷۰ میلادی مستقلاً بر سرزمین خویش حکومت کنند. اما حکومت مستقل ایشان به دست تیمور لنگ، از نوادگان دختری چنگیزخان که قبایل ترک تحت فرمان خود در مقرش در سمرقند به قصد جهانگشایی به حرکت در آورده بود سر نگون شد. منبع مورد استفاده: (عبدالحی حبیبی سوریان طایفه ئی بودند از افغانان خراسان)

نگاهی به تاریخ تیموریان

 امیرتیمور گوركان در شصت ونو سالگی در قزاقستان امروز درگذشت. پس از درگذشت امیرتیمور، پیکر او به سمرقند منتقل و در گورگاهی كه خود فبرش را در این شهر ساخته بود مدفون شد. تیمور درجریان لشكركشی به چین بود كه بیمارشد و درگذشت. او یك مغول تبار از ایل«بارلاس» بود كه در ناحیه «كش» واقع در منطقه فرارود كه امروز شهر سبز خوانده می‌شود، به دنیا آمد. حملات نظامی تیمور را به زبان تاتاری «یورش» نوشته اند. قلمرو تیمور از هند تا قفقاز و از مرز غربی مغولستان تا دمشق وسعت داشت كه پس از مرگ او دیری نپایید.

تیمور چندین بار این سو تا آنسوی هندوکش را زیر سم ستوران خود گذراند؛مشهورترین لشکرکشیهای وی در ۸۰۱ هجری قمری (۱۳۹۸ میلادی) انجام شد که طی آن هندوستان فتح و دهلی غارت گردید، و یکبار دیگر پس از چنگیز این نواحی دستخوش چپاول و ویرانی شد. با مرگ تیمور در سال ۸۰۷ هجری قمری (۱۴۰۵ میلادی)، پسر چهارمش شاه رخ، پس از یکسال جنگ و رقابتهای خانوادگی، حکومت هرات و نیز ماورءنهر را بدست گرفت. وی هرات را به عنوان پایتخت خود بر گزید، حصارهای آن را مرمت و بازسازی کرد و در آن بناهای مجللی ساخت، و این شهر بصورت مرکز مهم سیاسی و بازرگانی منطقه در آمد. در این سالها معماران، نقاشان، علما و محققان و موسیقی دانان مورد تکریم و تجلیل فراوان قرار گرفتند. بزرگ‌ترین هنرمند میناتوریست استاد کمال الدین بهزاد، در حدود سال ۸۴۴ هجری قمری (۱۴۴۰ میلادی) در هرات تولد یافت و در دربار سلطان حسین بایقر، آخرین شاهزاده‌ای تیموری، زندگی کرد.

بخش اعظم دوره صدساله حکومت تیموریان در افغانستان شاهد رونق و رفاه و پیشرفت این کشور بود. اما امپراتوری تیموریان نیز تدریجا به سوی زوال می‌رفت؛ و یکبار دیگر، با زوال اقتدار فرمانروایان خارجی، مردم و رهبران بومی این سرزمین امکان آن را یافتند که تجدید قوا کنند و برای بدست گرفتن حکومت سرزمین خود سر برآورند. یکی ازین رهبران، شخصی بنام بهلول لودی بود. لودی در سال ۸۵۵ هجری قمری (۱۴۵۱میلادی) تاج و تخت دهلی را نیز تصاحب کرد و سلسله لودی را که هفتاد و پنج سال دوام کرد تأسیس نمود.

تیمور در خانواده‏اى از قبایل ترک ماوراءالنهر و در شهرکش از توابع سمرقند در ترکستان (آسیای مرکزی فعلی) - در هفتصدوسی وشش - ق / سیزده سی وپنج م دیده به جهان گشود و خیلی زود در سوارکاری و تیر اندازی مهارت یافت. پدرش تراغاى، از جنگجویان ایل برلاس بود که طایفه‏اش در این نواحى از قدرت و نفوذ محلى برخوردار بودند. در سیزده شصت - م، فردى به نام تغلق تیمور، از نوادگان جغتاى، از ترکستان به ماوراءالنهر لشکر کشید. حاجى برلاس که دفاع از شهر کش - بعدها شهر سبز خوانده شد - را در مقابل این مهاجم دشوار یافت، دفاع از ولایت را به پسر تراغاى - تیمور گورکان - سپرد. تیمور که در چنین آشوبى قدم به صحنه حوادث گذاشت در آن هنگام بیست وپنج سال داشت. تیمور توانست با زیرکى و سیاست، از همان آغاز کار، و با اظهار طاعت نسبت به مهاجمان، شهر کش را از قتل و غارت نجات دهد. سپس با امیر حسین - نواده قزغن در کابل - بناى دوستى گذاشت و بالاخره خواهر او - اولجاى ترکان - را به عقد ازدواج خود درآورد. تیمور به سبب همین خویشاوندى، در خانواده امیر حسین به گورکان، دامادومشهور شد. مع هذ، دوستى تیمور با امیر حسین دیرى نپایید و با مرگ اولجاى ترکان، جنگ بین این دو امیر اجتناب ناپذیر شد. در آخرین نبرد، قلعه هندوان نزدیک بلخ، به محاصره سپاه تیمور درآمد و امیر حسین مغلوب و مقتول شد. با این پیروزى تیمور در بلخ به فرمانروایى مستقل رسیدو خود را صاحبقران خواند. چهار تن از زنان امیر حسین را نیز به ازدواج خود درآورد و باقى را به سرداران بخشید.

پس از آن به ماوراءالنهر رفت وسمرقند را پایتخت خویش ساخت. در جنگ با والی سیستان نیز چند زخم برداشت، دو انگشت دست راستش قطع شد و پای راستش چنان صدمه دید که تا پایان عمر می‌لنگید و به این دلیل به تیمور لنگ شهرت یافت. بعد از قدرت یافتنش و یا شاید در زمان جانشینانش، نسب او را به سردار و خویشاوند نزدیک- و شاید افسانه ای- چنگیز خان مغول می رساندند. این بدان جهت بود که می خواستند خود را جانشینان چنگیز قلمداد کنند.

یکی از شگفت انگیز ترین ویژگی های تیمور، فتوحات او در سنین بالای اوست. تیمور از ابتدای جوانی، هیچ نقش جدی و مهمی در تاریخ تحولات منطقه خودش ندارد. گویی تنها نظاره گر حوادث است و منتظر. بسیاری رخدادها در منطقه او بوجود آمد اما او هیچ واکنشی نشان نداد. خصوصا شواهد بسیار فراوانی وجود دارد که به دقت به تحولات داخلی می نگریست و مواظب اختلافات موجود میان شاهان و سردستگان داخلی و مغول بود. او منتظر فرصت مناسب بود و به دقت برنامه هایش را تنظیم نموده بود. تنها در سنین حدود پنجاه سالگی است که ناگاه این چشمه خروشان به جوشش می آید و بخش بزرگی از دنیای آن زمان را فتح می کند.

تیمور فاتح خیلی خوبی است. یعنی تقریبا هیچ گاه در دوره فتوحاتش شکست نمی خورد. همه جهان پیرامونش را فتح می کند. چنانچه شهر مسکو، با وجود فاصله بسیار طولانی ای که با دارد، بازهم از هجوم به آنجا باز نمی ماند.

هند و بخش هایی از سوریه و مناطق شرقی ترکیه فعلی، فاصله هایی بسیار طولانی هستند.و همه می دانیم که تدارکات برای یک لشگر کشی اهمیتی بسیار زیاد دارد و حتی چنانچه بدرستی برنامه ریزی نشود، بعد از هجوم اولیه، در اثر محاصره شدن، لشگر حمله کننده نابود خواهد شد. اما هیچ یک از این موارد از حمله ها و تصرفات تیمور گزارش نشده است و این قدرت برنامه ریزی نظامی بسیار زیاد و درخشانی را می طلبد.

اما تقریبا هیچ یک از مناطق فتح شده، در اختیار و تصرف جانشینانش باقی نمی ماند. امپراطوری او، به سرعت و پس از مرگ او فرو می پاشد و تنها به منطقه خراسان محدود می گردد. البته خراسان بزرگ یعنی تمامی ماوراء النهر (افغانستان فعلی) و تمامی خراسان امروزی و بخشی از سیستان.

این جهان گیری و نه جهان داری، بسیار ما را به تأمل فرا می خواند که چه عواملی سبب می شود تا یک سلسله براستی شکل بگیرد و باقی بماند و کدامین عوامل در عملکر تیمور نبوده است و چنین شده است.توانایی بسیار در فتح کردن و عدم توانایی بازماندگان در ادامه آن، به همین شکل در نادرشاه نیز مشاهده می شود و جای بررسی بیشتر و کاملتر دارد.

تیمور بسیار خشن بود. اما تیمور علاوه بر آن، بسیاری از هنرمندان و دانشمندان شهرهای فتح شده را به پایتخت خود یعنی سمرقند می آورد. مواردی زیادی از نقاشان برجسته و استادان معماری، فقها و نظائر آن وجود داشته است که توسط تیمور به سمرقند آورده شده است. این موارد نقش فراوانی در تحولات بزرگ هنری و فرهنگی در عصر پس از تیمور داشته است.

شاهرخ میرزا فرزند تیمور که پس از او به حکومت رسید، درست نقطه مقابل پدرش بود. فردی فرهنگ دوست، با رفتاری غیر نظامی و به شدت ترویج کننده هنر و معماری و فرهنگ. همین ویژگی ها در پاره ای از جانشینان شاهرخ نیز، ادامه یافت و حتی کسانی همچون الغ بیک خود از هنرمندان و دانشمندان عصر خود محسوب می شدند.

همه این عوامل و خصوصا تجمع ثروتی که تیمور فراهم آورده بود و میزان بالایی از هنرمندان که در مناطقی نظیر سمرقند گرد آمده بودند، سبب شد تا با حمایت کسانی همچون شاهرخ تیموری و همسرش گوهرشاد آثار درخشانی از هنر و معماری و نقاشی و خطاطی پدید بیاید.

گویی بازی روزگار کار را با تیمور و فرزندان و جانشینانش به آخر برده است که از پدری تا آن اندازه زورگو، فرزندانی چنین هنرپرور و فرهنگ دوست به وجود بیاید. چنانچه حتی علم و دانش نیز در این دوره درخششی داشته است و رصدخانه الغ بیگی که با حمایت الغ بیک تیموری و با نظارت دانشمند بزرگ عصر یعنی غیاث الدین جمشید بنا شد، نمونه ای از این موارد است. پاره ای از زیباترین نقاشی ه، ریشه در مکتب هرات دارند که بطور کامل با حمایت شاهزاده های تیموری در شهر هرات شکل گرفت و استاد بزرگ نقاشی یعنی کمال الدین بهزاد برخاسته از چنین مکتبی است.خطوط زیبای پارسی نظیر خط نستعلیق در دوره جانشینان تیمور شکل گرفت و آخرین مراحل تکاملی اش را در این دوره طی نمود. پاره ای از زیباترین آثار معماری در این دوره به وجود آمد که از آن جمله می توان به مسجد گوهرشاد اشاره نمود. این مسجد که با حمایت گوهرشاد همسر شاهرخ تیموری ساخته شده است، یکی از درخشان ترین آثار معماری است. در گوشه ای کتیبه های این مسجد و در سمت ایوان مقصوره آن، کتیبه ای از بایسنقر میرزا از شاهزادگان تیموری وجود دارد که خود از خطاطان بزرگ عصر خویش بود.

تیمور با اینکه بسیار دیکتاتور بود ولی به دانش و هنر علاقه نشان می‌داد. از این‌رو هنرمندان و صنعتگران از کشتارهایش در امان بودند. فرزندان او نیز سیاست بنیان‌گذار دودمان تیموریان را پی گرفتند ازجمله می‌توان به راه اندازی رصدخانه، مسجد و مدرسه اشاره کرد. هنر نگارگری یا نقاشی و نیز خوشنویسی در این دوره از تاریخ خراسان به شکوفایی قابل توجهی دست یافت. شاهرخ پسر تیمور پیرو جدی علوم و صنایع بود و مسجد گوهرشاد و حرم علی بن موسی‌الرضا که زیارتگاه شیعیان است ازاوست. پسر شاهرخ، الغ‌بیگ فرمان داد زیجی (زیج یا زیگ، جدول یا کتابی است برای تعیین احوال و حرکات ستارگان) ترتیب دادند. برادران الغ‌بیگ یعنی بایسنقر میرزا و تاحدی برادر او ابراهیم میرزا که نوه تیمور بودند خود ازخوشنویسان طراز اول و از حامیان هنری مهم در تاریخ به‌شمار می‌روند. خلیل نوهٔ تیمور که هیچگونه شباهتی به وی نداشت، کوشش کامل به رفاه و خوشبختی کشور معطوف داشت و خدماتی به دانش و ادب کرد. حسین بن بایقرا نیز حامی علوم و ادبیات بود. ابوسعید پادشاه توان، با کفایت، هنردوست این خاندان نیز خود هنرمند بود. او پیرو صوفی‌گری و اهل عرفان بود و مشایخ صوفیه را گرامی می‌داشت و بعد او بود که خاندان تیموریان به صوفی‌گری روی آوردند.

دورهٔ تیموریان به رغم نابسامانی و منازعات داخلی و درگیری امیران این خاندان با ترکمانان قراقوینلو، دوره رونق فرهنگ، ادبیات، تاریخ، ریاضی و نجوم بود. دربارهای هرات، سمرقند، بلخ، شیرازو اصفهان به‌سبب هنرپروری و هنرمندی فرمانروایان تیموری، محل تجمع و آمد و شد هنرمندان و ادیبان برجسته بود. اختلاف مهم دیگر در شیوهٔ حکومتی تیمور با بازماندگانش، نحوهٔ واگذاری بخش‌های حکومت بود. فرمانروایان تیموری با اینکه خود را سلطان می‌نامیدند و قدرت مطلقه‌ای برای خود قائل بودند، چون اقتدار تیمور را نداشتند، برای تثبیت قدرت و حفظ قلمروشان، به‌حمایت لشکریان نیاز داشتند و چون خزاین حکومتی بر اثر درگیری‌ها و اوضاع نابسامان داخلی تهی شده بود، مجبور به دادن سُیورغال به امیران و حاکمان محلی شدند. در اواخر دوره تیموریان این نوع بخشش به علما و هنرمندان و شاعران نیز تعلق گرفت که نه فقط قدرت حاکمان و امیران لشکری را افزایش داد بلکه موجب فقر و نابسامانی اجتماعی و تضعیف قدرت فرمانروایان تیموری و زوال این خاندان نیز شد.

در دوره سلطنت شاهرخ٬ هرات که پایتخت دولتش بود، کانون درخشان هنر و ادب عصر محسوب می‏شد. مولانا قوام‌الدین‌، معمار نابغه و بی‌مانند در آن دوران در هرات زندگی می‌کرد، به شاهرخ و همسر هنر پرورش گوهرشاد آغ، این فرصت و امکان را داد، تا مساجد، مدارس، و ابنیه عالی در قلمرو قدرت خویش بنا کنند. مسجد گوهرشاد در هرات که هنوز باقی است، از درخشان‌ترین آثار معماری عصر تیموری و مدیون طرح و تفکر قوام‌الدین و آن ملکه هنرپرور بود. یکی دیگر از آثار هم‌کاری این معمار برجسته با گوهرشاد خاتون، مسجد گوهرشاد مشهد است، به دلیل ظرافت و زیبایی کاشی‌کاری و خط و اسلوب معماری مسجد‌ گوهرشاد، این مسجد از نفیس‌ترین شاه‌کارهای معماری در دوره تیموری به شمار می‌رود. نام گوهرشاد در دو محل با کاشی معرق نگاشته شده ‌است، یکی در قسمت بالای در نقره‌ای که به «دارالسیاده» می‌رود و دیگری بر کتیبه «ایوان‌ مقصوره» که به خط زیبای «شاه‌زاده ‌بایسنقر» است. شاهرخ تیموری و پسرش بایسقر، آنها را در شمار حامیان هنر و کتاب دوستان به شمار می آورند. برخی از زیباترین و نفیس ترین کتاب های مینیاتوری در زمان حیات آن ها تدوین و مصور گردید. سلطان حسین بایقرا که آخرین شاه سلسله ی تیموریان بود به همراه وزیر با تدبیرش امیرعلیشیر نوایی حامی مکتب هرات بودند وبهزاد نماینده ی برجسته ی این مکتب به شمار می رفت. پس از مرگ سلطان حسین، ازبکان، خراسان را تسخیر کردند و حدود سه سال در هرات حکم راندند. شاهرخ آخرین فرزند امیر تیمور گورکانی در سال هشتصدوهفت هـ - به عنوان یکی از مدعیان‏جانشینی مطرح شد و بعد از سه سال کشمکش با رقیبان موفق به تثبیت حاکمیت خویش گشت.اینکه شاهرخ از سال هفتصدونودونو- هـ و در زمان پدرش‏حکمران خراسان بود، نه تنها به وی توانایی اتکا به‏پایگاه مهمی نظیر شهر هرات را می‏داد، بلکه در کل‏او را ناگزیر از این اتکا می‏نمود.شاهرخ بی‏درنگ‏پس از به دست گرفتن قدرت به نوسازی هرات‏اهتمام کرد.

حصار شهر، بازار، خانقاه و قلعهء هرات در عهد او مرمت و یا بنیاد نهاده شد و بافت‏اصلی شهر که در سراسر دوران تیموریان ثابت‏ماند، در عهد او شکل گرفت. بیرون شهر و در ناحیهء شمالی آن معروف به ناحیهء خیابان نیز در سال‏هشتصدوسی وشش هـ - به امر گوهرشاد همسر شاهرخ مدرسه و مسجدی احداث شد.در دورهء ابو سعید تیموری نیز با احداث«جوی سلطانی»این ناحیه از آبادانی‏بیشتری برخوردار شد.در همین ناحیه، سلطان‏حسین بایقراهم مدرسه و خانقاهی‏برآورد و امیر علی شیرنوایی وزیر او نیز مدرسه و خانقاه اخلاصیه را بنیاد نهاد.هرات در دورهء تیموریان با توجه به این اقدامات عمرانی به مرتبه‏ای‏رسید که ظهیر الدین بابر در خاطرات خود از بیش‏از چهل مکان دیدنی آن شهر نام برده است. رونق اقتصادی و رفاه‏اجتماعی هرات در دورهء تیموری با توجه به فزونی‏شاعران و قلم به دستان آن دیار منجر به آن شده‏است که توصیفات و تمجیدهای عدیده‏ای دربارهء شهر هرات در ادبیات آن عصر مشاهده کنیم.مولانا بنایی از مصاحبان امیر علی شیرنوایی در قصیدهء«مجمع الغرایب»می‏سرود که:

«به خدایی که وجه مطلق اوست‏ متجلی ز مظهر اعیان

...که ندانم شریف‏تر ز هرات‏ بلدی از معاظم بلدان»

و یا مولانا جلال الدین جامی می‏سرود که:

«عربی در هرات می‏گردید گر چه بود از بلاد ملک عراق

به زبان فصیح می‏فرمود لیس مثل الهرات فی الآفاق»

عمدهء سکنهء شهر بومیان‏هرات بودند، اما بنا بر یک گزارش می‏دانیم که‏دست کم در آستانهء دورهء تیموری جماعاتی از غور، غرجه، بلوچ، خلج، نکودری و سجزی در بافت اجتماعی هرات سهیم بوده‏اند. دربارهء جماعات ساکن در هرات آنچه که به واسطهء تأثیرات اجتماعی و فرهنگی اثرات مهمی برجای‏نهاده است، مسأله حضور ترکان در این شهر می‏باشد.اینکه سلاطین تیموری در فرامین رسمی‏خود از شهر هرات با عبارت مجمع اعیان و اشراف زمان و مرجع صنادید، نشان دهندهء این معناست‏که دست کم از دید زمامداران ترک تبار هرات، این‏ناحیه از خراسان دو قوم را در خود جای می‏داده‏است. گذشته ازبی‏رسمی‏هایی دوران نزدیک به ایام امیر تیمور، در شهر هرات پدید می‏آورد، باید از تأثیرات آن‏در ساخت و بافت حکومتی تیموریان ذکر کنیم.

 حضور امیر علی شیرنوایی‏در مسند وزارت سلطان حسین بایقرا نقطهء اوج‏این روند است. معین الدین شاهرخ، همچون پدرش تیمور، فردى شجاع و جنگدیده، اما بر خلاف او، سلیم و صلح جو بود. او توانست پس از سى سال که از مرگ تیمور مى‏گذشت، با غلبه بر دشواریها و مدعیان متعدد جانشینى، عاقبت با رفع اختلافات خانگى، دوستى پر قدرت و استوار به وجود آورد که در اواخر عهد حیاتش چنان که منجم باشى، مورخ معروف ترک، خاطر نشان مى‏کند، از سر حد چین تا مرز روم و از اقصاى ترکستان _یا همان آسیای مرکزی فعلی _تا «مرز » هند را شامل مى‏شد. این قلمرو عظیم تنها در حیات او، وحدت و تمامیت ارضى آن محفوظ ماند و بلافاصله پس از مرگش به سرنوشت قلمرو وسیع و عظیم تیمور دچار شد؛ انفصال و انحلال.

در آن زمان روم به منطقه آسیای صغیر یا همان ترکیه فعلی گفته می شد که در اختیار عثمانی ها بود. این از آن جهت بود که تا از ابتدای ظهور اسلام تا نزدیک به پانصد سال در اختیار امپراطوری بیزانس یا روم شرقی بود. شاهرخ با آن که فردى صلح جو و در عین حال مخالف با خونریزى بیهوده بود، در دفع سرکشان قاطع و جدى عمل مى‏کرد. هر چند براى توسعه قلمرو خود جز در مواردى متعدد به ندرت دست به لشکرکشى زد، در حفظ و تسخیر آن چه آن را میراث پدر تلقى مى‏کرد، خوددارى نداشت. در رفع مخالفان همواره فردى پیروز بود به قول منجم باشى، در هیچ نبردى شکست نخورد و مغلوب نشد. اما مادامى که کار با صلح و دوستى پیش مى‏رفت هرگز دست به جنگ نمى‏زد به طورى که از سلاح تدبیر بیش از توسل به شمشیر استفاده مى‏کرد.

چون شاهد تبعات نامطلوب یورشهاى خونین و طوفانى پدر بود، خود را در ترمیم خرابیهاى ناشى از تاخت و تازهاى پدر موظف مى‏دید و از این که با تهاجمات تازه و مجدد، خرابیهاى جدیدی در اطراف قلمروش به وجود آید، جداً احتراز داشت. تحت تأثیر همین طرز تفکر بود که او شهر مرو را که از عهد هجوم مغول ویران و بى آب مانده بود، آباد کرد و آب نهر مرغاب را که مرو مدتها از برکت وجود آن محروم مانده بود در جویهاى شهر دوباره جارى ساخت. بر خلاف تیمور که از دین تنها ملاقات با صوفیان را می شناخت، شاهرخ در رعایت دین و پیروى از شریعت صدق و اخلاص واقعى داشت. او در سفر و حتى در میدان جنگ، از به جا آوردن فرایض غفلت نمى‏کرد.

عده‏اى از موسیقى دانان، شاعران و خنیا گران عصر را گرد خود جمع کرده بود، اما این هرگز مانع از حضور او در مجالس حافظان قرآن و محضر علما و زیارت مقابر اولیاء نشد. شاهرخ زیارت مشهد را تقریباً به طور منظم و در هر فرصتى که دست مى‏داد با اخلاص و علاقه تمام به جا مى‏آورد. به علاوه زیارت مقبره خواجه عبدالله انصارى را در گذرگاه هرات و زیارت مقبره شیخ ابو اسحاق کازرونى را هر وقت که در نواحى فارس سفر مى‏کرد، انجام می داد. او همچنین در ایجاد مساجد و تعمیر و ترمیم بقعه‏ها و رباطها اهتمام بسیار مى‏ورزید و نسبت به علماء و مشایخ صوفیه محبت می نمود. شاهرخ تا جایى که ممکن بود از خشونت پرهیز مى‏کرد چنان که این همه پرهیز از خشونت از فرزند کسی مانند تیمور بسیار عجیب می نمود.

از طرفى سلطنت آرام و صلح طلبانه او براى رعایایش که در طول مدت حیات تیمور، عمرى را در دغدغه دایم و نا امنى مستمر نسبت به جان و مال خویش سپرى کرده بودند؛ دوران التیام جراحات قلبى بود. فرمانروایى شاهرخ را سرآغاز یک عصر جدید و تجدید حیات در بعضى از انواع هنر تصور کرده‏اند. از آن گذشته شاهرخ در ایجاد رابطه درستى با ممالک اطراف نیز اهتمام بسیار ورزید که این امر نیز خود موجب بسط تجارت، ایجاد آسایش و فراغت بیشتر براى عموم مردم شد. او حتى با حکام هند که پدرش تیمور قلمرو آنها را غارت و رعایاى ایشان را قتل عام کرده بود، رابطه دوستى برقرار کرد و از طریق ارسال هدایا و سفر، از آنها دلجویی نمود. در عهد سلطنت او هرات که پایتخت دولتش بود، کانون درخشان هنر و ادب عصر محسوب مى‏شد.

وجود مولانا قوام الدین، آن مهندس معمار نابغه و بى مانند که در آن ایام در هرات، به وى و همسر هنر پرورش گوهر شاد، این فرصت و امکان را مى‏داد تا مساجد، مدارس، و ابنیه عالى در قلمرو قدرت خویش بنا کنند.

مسجد گوهر شاد در مشهد رضوى و در کنار بارگاه امام رضا علیه‌السلام و مسجد جامع گوهر شاد در هرات، از درخشانترین آثار معمارى این عصر، مدیون طرح و تفکر قوام الدین شیرازى و آن ملکه هنر پرور عصر بود، که هنوز همچنان باقى است. به سعى و تشویق شاهرخ، کتابخانه‏اى عظیم نیز در هرات به وجود آمد که جامع تعدادى از نفایس آثار بود. به علاوه بعضى هنرمندان عصر همچون عبدالقادر مراغى استاد موسیقى، مولانا خلیل مصور استاد نقاشى، یوسف اندکانى استاد آواز، از همان ایام، در دربار هرات، نام شاهرخ را پر آوازه ساختند.

گوهرشاد بیگم زن سلطان شاهرخ میرزا ابن امیرتیمور. وى یكى از زنان نیكوكار نامدار بود و از آثار و ابنیه‏ى خیریه‏ى او مسجد جامع، مدرسه و خانقاه شهر هرات و مسجد جامع مشهد مى‏باشد كه در هر دو شهر بنام «مسجد گوهرشاد» معروف هستند. او در سال هشتصدوشصت ویک- ه.ق به دستور سلطان ابوسعید در هرات كشته شد و در جنب قبر فرزندش شاهزاده بایسنقر میرزا در مسجد گوهرشاد هرات مدفون گردید. قبر او اكنون باقى است.

 شاعر و نیكوكار. خواهر امیر قرایوسف و همسر شاهرج میرزاى تیمورى بود. گرچه در «ریاحین الشریعه» به اشتباه، وى دختر شاهرخ بن تیمور ذكر شده است. وى به تاریخ و ادبیات علاقه داشت و مهرى هروى، شاعر نامدار قرن نهم قمرى، مصاحب و ندیمه‏ى او بود. او به فرمان سلطان ابوسعید تیمورى در هرات كشته شد و قبرش در جوار قبر فرزندش بایسنقر میرزا در مسجد گوهر شاد آن شهر است. مسجد جامع گوهرشاد هرات؛ مدرسه و خانقاه شهر هرات؛ مسجد جامع گوهرشاد مشهد، در جنب مرقد امام رض، دو رواق «دارالحفاظ» و «دارالسیاده»، و اطراف آن. معمار این دو رواق و دو مسجد در هرات و مشهد، قوام‏الدین بود. گوهرشاد بیگم در هرات كشته شد و در جنب قبر فرزندش بایسنقر میرزا در مسجد گوهرشاد آن شهر دفن گردید و قبر هم‏اكنون موجود است. نام او را گوهرشاد آغا نیز نوشته‏اند.

دردمندانه ده ها سال است که هویت ادبی، فرهنگی وتاریخی ما ظالمانه، ذهنی گرانه، کوردلانه وعظمت طلبانه به یغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست این روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد (مشت نمونه خروار- بزرگان ایران زمین دربی بی سی فارسی) وسرزمین ادب پروروغرورآفرین مارافاقد هویت فرهنگی وافتخارات تاریخی میسازندوهمه بودونبود این مرزوبوم را دردامان بی هویتی خویش وصله ناجورمیزنند. درسرزمین مادرقبال این چپاول وتاراج آب ازآب تکان نمیخورد. بلی ! بااندوه ودرد، نه تنها که عکس العمل، تحقیق وپژوهشهای حق خواهانه وملی گرایانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملی نیزعده ی آگاهانه ویا غیرآگاهانه آب درآسیاب بیگانه ریخته وباتلاشهای مذبوهانه درپی ترویج وتسلطی فرهنگ وادبیات نا اشنا به زبان ملی وهویت فرهنگی ما درتلاش اند.

ظهیرالدین محمد بابر

بابر مردی شجاع، کوش، آداب دان، محتاط و سیاستمدارى مدبر بود. وى از سرداران بزرگ ازبک چیزهاى بسیارى آموخت به طورى که انضباط دقیق، فنون دفاع در زمین هموار، سنگربندى، توپخانه و آیین محاصره را به صورتى مؤثر در لشکرکشیهاى خود به هندوستان به کار بست. تجارب بسیار برای او این امکان را فراهم کرد تا در میان گروههاى کوچکى از تیموریان شکست خورده که هنوز عارى از جاه طلبى شخصى نبودند و همچنین مغولانى که حتى از تیموریان نیز کمتر شایان اعتماد بودند، اتحاد برقرار کند تا این که سرانجام پس از کسب پیروزى و قدرت، فرماندهى بلا منازع شود.

ظهیرالدین محمد بابر بزرگ‌ترین فرزند عمر شیخ شاهزاده تیموری بود که بر فرغانه حکم می‌راند. ولی پس از آن‌که بر جای پدر خود نشست، ترکان ازبک تمامی ملک و موطن وی را تصرف کردند، وی در سال ۹۱۰ هجری قمری (۱۵۰۴ میلادی)، شکست خورده و پریشان، به همراه چند صد نفر از وفادارانش سفری را به امید فتوحات احتمالی آغاز کرد که آخر مؤسس امپراتوری مغولان هند شد. ظهیرالدین مانند جدش تیمور ترک بود و به ترک بودنش مباهات می‌کرد و همچنان مدعی بود که نوه چنگیزخان است. او شهر کابل رابرای آب و هوای مطبوع و اهمیت بازرگانی و سوق جیشی آن به عنوان مرکز خویش برگزید. بعد از فتح هند دیگر هیچگاه به کابل بر نگشت، اما بنا به وصیت خود، جسدش را بعد از مرگ به این شهر آورده و در باغی که خودش بنام باغ بابر (این باغ تا هنوز به همین نام موجود است) دایر کرده بود منتقل و دفن نمودند. پس از مرگ بابر ستاره اقبال امپراتوری تازه تأسیس یافته مغول برای مدت بیست سال در حضیض بود. یکی از بسته گان لودیها شخصی بنام فرید شیر شاه سوری تخت و تاج هند را از همایون فرزند و جانشین بابر تصاحب نمود، و سلسله‌ای را بنام سوریها را بنیان گذاشت. همایون مدت پانزده سال در تبیعد بسر برد و عاقبت به کمک ایران قندهار و کابل را دو باره بدست آورد. در سال ۹۶۲ هجری قمری و۱۵۵۵ میلادی، دهلی را نیز دوباره به کف آورد. اکبر شاه پسر همایون بعد از پدرش به تخت نشست و امپراتوری مغولان هند را دوباره تثبیت ساخت. اکبرشاه بسال ۱۰۱۴ هجری قمری و۱۶۰۵ میلادی، چشم از جهان فرو بست، و پسرش جهانگیر بر جایش نشست. در این دوره‌است که باز رهبران محلی اینجا و آنجا سر بلند کرده از هر طرف صدای استقلال خواهی بگوش می‌رسد. در دوره حکومت شاه جهان، شاعر جنگجوی مشهور پشتون بنام خوشحال خان ختک از کوههای سلیمان سر برآورد. خوشحال در چندین مصاف با مغولان جنگید. شاه جهان حکومت پشاور را به خوشحال خان بخشید، اما اورنگزیب بعد از آنکه پدرش شاه جهان را خلع و خود بر مسند امپراتوری مغول تکیه زد تمام صلاحیتهای خوشحال را محدود نموده آخر او را به زندان افگند. حکومت طولانی اورنگزیب همراه با شورشهای مداوم قبایل پشتون مواجه بود؛ خوشحال خان در گروگان سپاهیان مغول بود و ایشان هم همواره تلاش می‌کردند تا شورش قبایل را سرکوب نمایند، او حتی در زندان نیز عمیقترین انزجار و تنفر خود را توسط اشعارش نسبت به مغولان تبارز می‌داد. خوشحال بعد از دوسال از زندان رها شد و بقیه عمر خود را در مبارزه علیه ایشان سپری نمود، او همیشه سعی می‌کرد تا اقوام پراگنده پشتون را علیه مغولان متحد سازد. با مرور زمان شالوده‌های امپراتوری مغولان هند بر اثر سوء تدبیرهای اورنگزیب سست گشت، و این امپرتوری در فاصله کوتاهی پس از مرگ اورنگزیب در سال ۱۱۱۸ هجری قمری (۱۷۰۷ میلادی) تجزیه شد و از هم پاشید. در فروپاشی امپراتوری مغولان هند افغانها بی تأثیر نبودند. طی (دوصد) سالی که مغولان حکومت هند را در دست داشتند، شهرهای مرزی افغانستان از سه سو مورد کمکش و محل منازعه بودند: مغولها از یک سو، ایرانیها از سمت غرب، و ترکان ازبک از سمت شمال. کابل، هرات و قندهار بارها میان این مدعیان متخاصم دست به دست شدند.

در تاریخ علم و دانش یکی از نوادگان تیمور که مدتی کوتاه بر تخت سلطنت نیز تکیه زد واجد جایگاهی والا و ارزنده است و او کسی نیست جز الغ‌بیگ. وی که پدرش شاهرخ بناکننده کتابخانه عظیم و معتبر شهر هرات و مادرش به تعبیر حافظ ابرو، نگارنده کتاب زبده التواریخ، گوهرشادخاتون «بلقیس زمان» بود و برادرش بایسنقر نیز شهرتی بسزا در کتاب‌دوستی، تشویق و ترغیب و پشتیبانی اهل علم و هنر یافته بود در دوران حکومت پدر و هم در دوران پادشاهی کوتاه مدت خویش به تبلیغ دانش و نواختن دانشمندان پرداخت.

ازجمله خدمات فرهنگی ارزنده الغ‌بیگ بنیان نهادن مرکزی برای نجوم در شهر سمرقند بود که به نام خود او مزین شد. وی همچنین مدرسه‌ای باشکوه در سمرقند بنیان نهاد که در تمام اقلیم‌های آن زمان به زینت و مرتبت ارزش آن مدرسه‌ای پیدا نمی‌شد. مورخان آورده‌اند که الغ‌بیگ پس از ساختن مدرسه یکی از دانشمندان برجسته به نام مولانا محمدخوافی را مدرس آن مدرسه ساخت و در روز افتتاح مدرسه خود به همراه نود تن دیگر از ارباب علم و فضیلت بر سر کلاس درس او حاضر شد.

دولتشاه سمرقندی در تذکره الشعرای خویش در مورد این سلطان تیموری و جایگاه علمی او شرح مبسوطی ارائه داده و او را واجد رتبه‌ای عالی در انواع علوم بویژه نجوم معرفی کرده است: «الغ‌بیگ گـورکان پـادشاهی عالـم و عادل و قاهر و صاحب سمت بود و در علم نجـوم رتبـه عالی یافته و در معانی موی می‌شکافت... در علم هندسه دقایق نما و در مسائل هیات مجسطی گشا و فضلا و حکمـا متفق‌اند کـه به روزگـار اسلام بلکـه از عهد ذوالقرنین تا این دم پادشاهی به حکمت و علـم مثل میرزا الغ‌بیگ گورکان بـر مستقر سلطنت قـرار نیافته، در علـوم ریاضی وقوف تمـام داشت چنانچـه رصد ستارگـان بست.»

در حقیقت، او که به تعبیر نویسندگان کتاب تاریخ الفی، قاضی احمد تتوی و آصف خان قزوینی، در «اقسام فضایل و کمالات به تخصیص علم ثمات و ریاضی از تعریف مستغنی و بی‌نیاز» بود به یاری چهار نفر از بزرگان علم ریاضی زیجی جدید تنظیم نمود که به زیج سلطانی یا زیج الغ‌بیگی اشتهار یافت. جستجو در ویرانه‌های رصدخانه الغ‌بیگ و همچنین بازنگری نقادانه زیج او همانگونه که ‌ای.س. کندی، از نویسندگان دانشگاه کمبریج، بیان داشته نمونه بارزی از تکاپوی او و همکارانش برای کسب دقت از طریق مقیاسی عظیم است.

برابر با تاریخ، دانش الغ‌بیگ که بزرگانی چون غیاث‌الدین جمشید کاشانی، مولانا محمد خوافی، ملاعلی قوشچی و ده‌ها عالم دیگر بر گرد او فراز آمده بودند به آن حد رسیده بود که توانست جداول مثلثاتی تنظیم نماید و روش حل معادلات درجه سوم جبر را بیابد. الغ‌بیگ که ازجمله پشتیبانان و حامیان زبان پارسی بود به سرودن شعر نیز دست می‌یازید و همان گونه که حسین میرجعفری، مولف کتاب ارزشمند تاریخ تیموریان و ترکمانان، نگاشته است دانش ادبی او به آن اندازه بود که آثار شعرا را به نیکی نقد می‌نمود. الغ‌بیگ همچنین ظاهرا کتابی ارزشمند در باب تاریخ به نام تاریخ اربع اولوس نگاشت و در آن درباره چهار دولت منشعب از امپراتوری چنگیزی و بویژه دولت ایلخانی بحث‌ها و مطالبی را مطرح کرد.

احمد شاه ابدالی - مشهور و معروف به (کبیر) و (باب)

احمدشاه را بواسطه خدمات و اخلاق و تقوای شخصی او پدر میخواندند و غازی خطاب میکردند. زیرا احمدشاه تنها پادشاهی بود که در افغانستان تاج بر سر نمینهاد، دستار میبست و چپن و موزه میپوشید و در عوض تخت بر زمین مفروش می نشست. او مستقیماً با مردم در تماس میشد، با تواضح و پیشانی گشاده سخن میزد، در حل و فصل قضایا انصاف را مدنظر میگرفت، و در عین حال از قوانینی که خود گذاشته بود، جداً پیروی مینمود. احمدشاه در طول سلطنت خود به عیاشی و تجمل نپرداخت و حریص نبود. او در هیچ جنگی از مقابل دشمن فرار نکرده بود، و در برابر اهالی کشور متواضع و ملایم بود. مثله (قطع اعضای انسانی) را در مجازات، و خشوع و خمیدن را در تشریفات، تحریم نمود. او خانواده و اقارب خودرا از مداخله و اشتراک در امور دولت دور نگهداشت، تنها تیمور ولیعهد خودرا در زیر هدایت جهان خان پوپلزائی، در حواشی غربی و شرقی مملکت در حالت مشق و تمرین امور سیاسی و نظامی میگذاشت. این تجرید خانواده او تا جائی بود که تاریخ و مردم، غیر از تیمور و سلیمان، دیگر اولاد احمدشاه را پوره نمیشناختند، درحالیکه او هشت پسر داشت (چون سلیمان، تیمور، شهاب، سنجر، یزدان بخش، سکندر، داراب و پرویز) .

در سال ۱۱۲۰ هجری قمری (۱۷۰۸ میلادی) پشتونهای غلزایی سلطه‌ای ایران بر قندهار را برانداختند ؛ در هرات نیز پشتونهای ابدالی همین کار را کردند. با گذشت چند سال این قبایل چنان قدرتمند گشتند که محمود افغان مشهور به شاه محمود هوتکی بر بخش‌های وسیعی از ایران نیز برای مدتی حکم می‌راند. اما از آنجاییکه ایشان قلمرو خویش را بیش از حد توانشان بسط و توسعه داده بودند حکومتشان چندان نپاییذ و بزودی برچیده شد. احمدخان ابدالی، یکی از سران قبیله پشتونهای ابدالی از جمله امرای نادرشاه بود. وی به فرماندهی نیروی ۴۰۰۰ نفره‌ای محافظ او گماشته شد. در سال ۱۱۶۰ هجری قمری (۱۷۴۷ میلادی) نادر بدست سران سپاه ایرانی خود به قتل رسید احمدخان پس ازین حادثه خود را به قندهار رساند، و در آنجا خود را امیروشاهی خراسان خواند و حکومت را بدست گرفت.

احمدشاه ابدالی، در سال ۱۷۴۷ میلادی، دولتی در محدوده افغانستان فعلی پدید آورد.

دانشنامهٔ بریتانیک، که یکی از معتبرترین منابع به‌زبان انگلیسی به شمار می‌رود، شاهنشاهی احمدشاه درانی را آخرین امپراتوی افغان خوانده‌است. این دانشنامه می‌افزاید که شاهنشاهی احمدشاه درانی پس از امپراتوری عثمانی، دومین امپراتوری جهان اسلام در نیمهٔ دوم قرن هجده بود که حدود قلمرو آن را از مشهد تا دهلی و از آمودریا تا دریای عرب دربر می‌گرفت.

الفنستون، محقق نامور انگلیسی، که از احمد شاه درانی به عنوان مؤسس افغانستان معاصر یاد کرده‌است، می‌نویسد: «احمدشاه خردمندانه، اساس یک امپراتوری بزرگ را نهاد. هنگام در گذشت او متصرفاتش از غرب خراسان تا سرهند و از آمو تا دریای هند گسترش داشت و این همه را یا با انعقاد پیمان به‌دست آورده بود و یا عملاً (با زور شمشیر) تصرف کرده بود». همو می‌افزاید: «به‌راستی اگر شاهی در آسیا سزاوار احترام ملت خویش باشد، جز احمدشاه کس دیگری نیست».

احمدشاه مصارف دربار را کمتر کرد و معاش کارکنان دولت و سپاه را در سر وقت میپرداخت. دفاتر مالی و معاش و دخل و خرچ دولت وسیع و منظم بود. او همچنین در پایتخت دوایری تشکیل کرد. از قبیل وزارت (در منزله صدارت)، دیوان اعلی (وزارت مالیه)، خزانه داری، دفتر ضبط بیگی (امنیه و کوتوالی)، نسقچی باشی گری (تطبیق کننده مجازات)، داروغه گی، دفتر اخبار و هرکاری باشی (ضبط احوالات و استخبارات)، میرآخور باشی (حمل و نقل حیوانی)، و چند دایره کوچک دیگر مانند باجگیر، میراب، خالصه جات، کلانتر شهری و غیره. همچنین در ولایات دوایر زیر مشغول کار شد: حاکم، پیشکار (معاون)، امیر لشکر، مستوفی، قاضی، قلعه دار، باجگیر، مامور ثالثات، میرآخور، میراب و کلانتر. همچنین در دربار دیوان انش، عوض بیگی، مهماندار باشی، پیشخانه چی باشی، ناظر کارخانه طعام - و در اردو، لشکر نویس، (دفتری نظام)، اردو باشی، جارچی باشی، سیورسات چی و قورخانه موجود بود. محاکم شرعی در پایتخت و ولایات در منزلت قوۀ قضائی کشور بود و هم جرگه ئی از روسای قبایل بزرگ و افسران و مامورین عالی رتبه، وقتاً فوقتاً در پایتخت منعقد شده، در مسایل مهم نظامی و سیاسی و اداری غور کرده، نظر خودرا به پادشاه میدادند.

همچنین احمدشاه که ۲۵ سال عمر خودرا (به استثنای سالهای عسکر کشی) در تنظیم امور اداری و سیاسی داخل کشور به مصرف رسانده، دولت حسابی و اردوی منظمی تشکیل کرد، در صدد آن نشد که در راه انکشاف اقتصادیات و تمدن و فرهنگ از دست رفته افغانستان (بعد از تجزیه و تقسیم دونیم قرنه کشور) صرف مساعی کند. در حالیکه جهان غرب تا این وقت در علوم و اقتصادیات آنقدر پیشرفته بود که انقلاب بورژوازی انگلستان و بعداً فرانسه مرحله جدیدی را در تاریخ اروپا- یعنی پیروزی نظام سرمایه داری را بر نظام فیودالی قرون وسطائی- اعلام نمود. گرچه نتیجه این انکشاف بزرگ غرب برای مشرق زمین بسیار گران تمام شد، زیرا اژدهای استعمار غرب دم جنبانید و دهن باز کرد تا آسیا و افریقا را بلع نماید. البته احمدشاه در داخل دایره فیودالی افغانستان، دولت مقتدر و متمرکزی تشکیل کرد و تجزیه طلبی ملوک طوایف را شدیداً سرکوب نمود. در هر حال احمدشاه در سال ۱۷۶۱ شهر موجوده قندهار را به حیث پایتخت افغانستان بساخت، که در داخل آن عمارت مقبره خودش نمونه کامل معماری آنروز افغانستان است. همچنین او در صنایع مخصوص نظامی چون باروت سازی و اسلحه ناریه و جارحه توجه کرد. در مسکوکات احمدشاه علامه رسمی بیشتر به اشکال شمشیر و ستاره و خوشه گندم نقر شده بود، و مسکوکات نقره (بنام روپیه قندهاری) در وزن دو مثقال و چند نخود، به ارزش پنجاه فلوس مسی، رایج نمود. در سکه های طلا و نقره احمدشاه این بیت منقور بود: حکم شد از قادر بیچون به احمد پادشاه  سکه زن بر سیم و زر از پشت ماهی تا بماه

در شهرهای کابل، قندهار، هرات، مشهد، اتک، پشاور، دیره جات، بهکر، سند، کشمیر، انواله، روهل کند، لاهور، ملتان و سرهند، مسکوکات احمدشاهی ضرب میشد.

 (افغانستان در حکمروایی احمد شاه بابا)

احمد شاه در سال مرگ پدرش زمان خان در شهرِ هرات متولد شد (۱۷۲۲) . چون محمد خان ابدالی رقیب پدرش بحکومت هرات منتخب گردید، مادر احمد شاه با طفل خود به شهر فراه نقل مکان نمود. از آن بعد تا استیلای نادرشاه خراسانی در هرات و فراه، احمد شاه در هیچ گونه فعالیت سیاسی و نظامی برادرش ذوالفقار خان شرکت نداشت. از آن بعد او با برادرش به دربار پادشاه غلجائی قندهار (شاه حسین) پناهنده شده و در آن جا محبوس سیاسی گردید. وقتیکه نادرشاه در سال ۱۷۳۸ شهر قندهار را فتح نمود، ذوالفقار خان را در مازندران ایران تبعید و در آن جا مسموم کرد. احمد شاه در مازندران باقیماند و این وقت ۲۰ ساله بود که به دربار نادرشاه رسید. نادر اورا در زمره افسران نظامی افغانی خود قبول کرد و بعد از آنکه اخلاق و کفایت اورا بدید، قوماندانی قطعات ابدالی و ازبکی را به او داد. پس از این احمد شاه تا زمان مرگ نادر در دربار و اردوی او باقیماند.

در طی این مدت رفتار و گفتار احمد شاه طرف اعتماد نادرشاه و سپاه افغانی او قرار گرفت. در وقت کشته شدن نادرشاه، احمد شاه ۲۵ سال عمر داشت و در این مدت او صفحات مختلف حیات را دیده و با ذلت تبعید و اسارت و هم با عزت و فرمان دهی بسر برد او با طبقات مختلف اجتماعی محشور گردید و عروج و سقوط دولت افغانی و نادری را در هرات و قندهار و خراسان و ایران به چشم دید. تمام این حادثه ها در هوش و قضاوت او تاثیر برانگیزندۀ نموده و در طبع و اخلاقش توازن و پخته گی ایجاد کرد. در عین زمان احمد شاه از تحصیل دریغ ننمود و در زبان های دری و پشتو صاحب سواد گردید. حتی در پشتو شعر میسرائید. او از نظر فزیکی قوی و متناسب الاعضا و سوار مقاوم و سپه کش دلیری بود. همینکه نادرشاه کشته شد و اختلال در اردوی بزرگ او پدید آمد، قشون افغانی که مرکب از چهار هزار غلجائی و دوازده هزار ابدالی و ازبک بود، بصوابدید قوماندان عمومی نورمحمد غلجائی و احمد خان ابدالی بطرف قندهار حرکت کردند. در قندهار که مرکز بین الاقوامی افغانستان بود، نورمحمد خان به خان های غلجائی و ازبک و ابدالی و هزاره و بلوچ و تاجیک پیشنهاد کرد که جرگه ئی تشکیل و پادشاهی انتخاب شود. این جرگه در اکتوبر سال ۱۷۴۷ در عمارت «مزار شیر سرخ» در داخل قلعه نظامی نادر آباد منعقد گردید و نه روز دوام نمود. در طی این جلسات اتفاق آرا ممکن نمیشد، زیرا موضوع مهم و هر خان مقتدر طالب سلطنت بود، در حالیکه خانهای رقیب (از قبیل نورمحمد خان غلجائی، محبت خان پوپلزائی، موسی خان اسحق زائی، نصرالله خان نورزائی و غیره) همدیگر را رد میکردند. تنها کسیکه دراین جرگه راجع بخود حرف نمیزد احمدخان ابدالی بود، زیرا عشیرۀ او سدوزائی، از حیث کمیت خوردترین از سایر عشایر بود. گرچه جد او دولت خان وقتی رئیس ابدالی های ارغستان و پدرش زمان خان رئیس حکومت ابدالی هرات بودند، ولی اختلاف خانهای غلجائی و ابدالی که همدیگر را نفی میکردند، خلائی تولید کرد که بایستی حتماً پُر میشد. پس در روز نهم جرگه، طرفین یکنفر عضو جرگه را حکم تعین کردند که هرکه را او به سلطنت انتخاب کند، همه بوی بیعت نمایند. شخص حکم یکمرد روحانی بود که به هیچ قبیله، حتی قندهار، تعلق نداشت و او همان صابر شاه نام کابلی پسر متصوف استاد «لایخوار» از اهل کابل بود که طبقات مختلف قندهار به او ارادت و اعتماد داشتند. این صوفی سیاستمدار برخاست و احمد ابدالی را به حیث پادشاه معرفی کرد و هم خوشه گندمی را در عوض تاج به کلاه او نصب نمود. فیودالهای بزرگ اگر خواستند یا نخواستند، مجبور به بیعت و تصدیق سلطنت این مرد جوان گردیدند. این است که احمد خان ابدالی به عنوان «احمد شاه» به پادشاهی کشور اعلان شد.

احمد شاه بعد از پادشاه شدن، ثابت کرد که آگاه از اوضاع داخلی کشور و همچنان مطلع از اوضاع سیاسی و نظامی ممالک همجوار افغانستان است، و هم قادر است که ازاین اوضاع بنفع افغانستان عملاً استفاده کند. شرایط داخلی و اوضاع ممالک همجوار نیز برای تشکیل یک دولت مستقل در افغانستان مساعد بود. در داخل کشور طبقه دهقان و مالدار یعنی اکثریت ملت با طبقه شهری و پیشه ور، همه سالهای متمادی در زیر اداره ملوک الطوایف و لشکر کشی های داخلی و خارجی و مالیات و عوارض و گمرکات گوناگون، کوفته شده و طالب یکدولت مقتدر مرکزی و امنیت بودند. در غرب و شرق و جنوب کشور نیز، سالها مردم برضد استیلای خارجی و برای حصول آزادی ملی مبارزه کرده و اینک برای حفظ و تقویۀ یکدولت ملی در برابر خارجی ها آماده و حاضر بودند. قسمت مرکزی کشور، هزاره جات بیشتر از هرجای دیگر تحت نظام فیودالی و مطلق العنانی ملوک طوایف سائیده میشد و فیودالهای مقتدر این منطقه نسبت به دهقان و مالدار و رعیت دارای اختیارات نامحدود بودند.

لهذا بیشتر از یک ملیون نفوس زحمتکش و کارکن هزاره- که از هجوم چنگیزخان به این طرف زیر ضربات خارجی و داخلی واقع شده بودند- برای اعاشه و تفریح عدۀ انگشت شمار ارباب و میر و بیگ و روحانی، جان میکندند. فیودالهای مسلط این منطقه، با اطاعت و تادیه مالیات بدولت های مرکزی افغانستان برای حفظ قدرت منطقوی خود تا اواخر قرن نزدهم در مقابل تسلط مستقیم دولت مرکزی مقاومت سرسختی نشان دادند و هم مردم خود را از سیر متوازی با انکشاف بطی سایر حصص کشور باز داشتند. بعدها عوامل دیگر اقتصادی و فقر و فشار سیاسی دولت مرکزی، عمر این توقف و انجماد را تا اوایل قرن بیستم بدرازا کشاند. در حالیکه همین مردم سرسخت و کاری افغانستان بودند که قوت بشری چنگیزخان را در خود فرو برده و با وجود جذب خون مغل، دیگر از مغل خالص و زبان مغلی در مرکز افغانستان اثری نگذاشتند.

منابع: آریازمین، تاریخ افغانستان بعد از اسلام، ویکی پدی، افغانستان در مسیر تاریخ نوشته میر غلام محمد غبار، دائرة المعارف آریان، دانشنامه ایرانیک، دائرة المعارف بزرگ اسلامی، سنگ نبشته رباطک و پژوهشهای رضا مرادی غیاث آبادی، بهنام، تارنمای «اصالت» و غزنی - از نویسنده: تاریخ و تمدن افغانستان و پژوهشها در نشریه های بیرون و درون مرزی.

 

 

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org