محترم فواد پامیری آیینه

تصویر از صفحۀ فیسبوکی محترم فواد پامیری آیینه

 

زمانیکه مطالب فیسبوک را مرور مینمودم، مطلبی از آغای مجیب الرحمن رحیمی توجه ام را جلب نمود که از کتاب «یادداشتهای استاد خلیل الله خلیلی» در مورد غلام بچه های امیر عبدالرحمن خان، اقتباس نموده و دوستان فیسبوکی  ایشان در رابطه با آن کامنت های جالب و خواندنی را گذاشته اند که مرور آن از نظر خوانندگان سایت خالی از دلچسپی نخواهد بود.

«امیر عبدالرحمن خان دو نوع غلام بچه داشت، یکی را غلام بچه های خاص و دیگر را غلام بچه های عام می گفتند. غلام بچه های خاص برای تعلیمات عالی در مکتب های شخصی می رفتند، و کمربندهای طلایی می پوشیدند، و یکعدهء شان گوشواره های زمرد و الماس در گوش می داشتند، به آنها آداب معاشرت عالی و آداب دربار و اسپ سواری یاد می دادند، غلام بچه های خاص مربوط فامیل های اشرافی بودند، محمد ولی خان رئیس غلام بچه های خاص بود

غلام بچه های خاص در دوران امیر عبدالرحمن خان، حبیب الله خان، امان الله خان، نادرخان و ظاهرخان مقام های بسیار عالی را در حکومت ها اشغال کرده بودند»

آغای لعل زاد در کامنت خویش چنین مینویسد:

«داشتن "غلام بچه" تا زمان ظاهرشاه معمول و مروج بود که فکر میکنم نمونه های زندۀ آنرا دوستان زیادی می شناسند . . . این غلام بچه ها معمولا پسران امیران، بزرگان و متنفذان اقوام و ولایات مختلف بودند که در خورد سالی به کابل آورده شده و بحیث گروگان در  دربار نگهداری شده و با درنظرداشت حال و احوال شان به خاص و عام تقسیم میشدند . . . .

جالب درینجاست که در یکی از کامنت ها آغای فواد پامیری آئینه، با تائید مطلب جناب لعل زاد چنین مینگارد:

من یکی از همانم!

«پدر بزرگم «پدر، پدر کلانم» از جمله شاهان و امیران بدخشان بود، بدخشان سالهای سال توسط همین امیران محلی اداره می شد. شاه عبدارحمن پس از سرکوب بی رحمانه با استفاده از ترفند های منحصر به خودش خانواده های متنفذ بدخشان را از محلات شان جمع آوری، ابتدا به کابل انتقال داد که در آن جمله خانوادۀ ما و ولی خان دروازی و یک تعداد خانواده های دیگر بود.

خانوادۀ ما را در چهاردهی کابل که در آن زمان ساحۀ دور افتاده و خالی از سکنه بود، جا دادند.

پسر های جوان به شمول پدر کلانم به نام غلام بچۀ حضوری گروگان دربار شده و بزرگان و باقی خانواده در قلعۀ نظر بند شدند.

نظر بند، به این معنا که، اجازۀ بیرون شدن از قلعه را نداشتند، اجازه مهمان داشتن را نداشتند، هر نوع تأمین ارتباط به خارج از قلعه ممنوع بود و فقط هفتۀ یک مرتبه، گادی حکومتی می آمده و خرچ و خوراک را تحویل داده و دروازۀ قلعه تا هفتۀ دیگر مسدود میگردید.

یک نسل ما در بین قلعه بزرگ می شود، یک نسل بی سواد، بدون رابطۀ اجتماعی و از همه زیبایی های دنیای خدا داد فقط آسمان را از بین دیوار های بلند و ضخیم قلعه می بینند و بس.

دختران زیبا روی خانوادۀ ما با جبر و اکراه به حرم شاه برده شده، زیر نام زن های صورتی شاه، در خدمت ارضای شهوانی امیر قرار می گیرند «این قسمت گلو گیر است و گفتنش آسان نیست، بسیار بی غیرتی می خواهد، اما فاکت است، حقیقت است، اگر چه بسیار تلخ است» و پسران جوان به بردن آفتابه و لگن، تفدانی و چلم برای انسان نماهای که حتا زبانت را بلد نیستند، مصروف می شوند.

در اواخر حکومت حبیب الله پسر عبدالرحمن، یک بخشی از قیودات رفع گردیده و اجازه می یابند که در اطراف قلعه گردش کنند، اما منع تماس با خویش و تبار پا برجا می ماند. با آمدن شاه امان الله و صدور فرمان لغو برده داری، خانواده ما از نعمت آزادی بهره مند می شوند و حکومت امان الله حسن نیت نشان داده در بدل هویت از دست رفته، جاه و مال و منال آنها، قلعه را با چند جریب زمین اطراف آن به پدر کلانم قباله می دهد. یکی دو کاکای بیسوادم را در جملۀ محصلین افغانی به ترکیه فرستاده، پس از دورۀ آموزشی به صفت بیطار نظامی به وطن بر می گردند. پدر کلانم پسانها در دوران نادر خان به حیث مدیر نقلیۀ وزارت دفاع مقرر می شود و زیر نامه ها و عرایض ادارۀ خود مُهر می گذارد زیرا سواد گذاشتن امضأ را نداشت.

تا نوبت به ما می رسد، ما دیگر کاملن از ریشه جدا شده و چیزی به نام گذشتۀ پُر افتخار برای ما باقی نمی  ماند.

از چه بنالم؟ از مستبد و یا از استبداد؟ فکر می کنید که عبدالرحمن به قوم خود همچو ظلمی را روا نداشته است؟ چرا، داشته است و بار ها انجام داده است، پدرم از مادر پشتون کنری به دنیا می آید که حتا تا آخر زنده گی و مرگش، فارسی را شکسته صحبت می کرد. سرنوشت او و خانواده اش در کنر، مثل ما رقم خورده و پدرش از جمله خوانین و متنفذین کنر ها بود که مورد غضب امیر قرار گرفته بود .

آن زن مظلوم که با قساوت قلب از کانون گرم خانواده اش جدا شده و به نکاح غلام بچۀ از بدخشان در آمده بود، نظر به قوانین و سنن قبایلی پشتون، دیگر روی خانواده اش را ندید، هیچگاهی کسی دروازۀ قلعه را نکوبید و جویای احوال او نشد، شنیدیم که نظر به رسم قبیله، فاتحۀ او را خواندند و گفتند دختری نداشتیم.

چیزی که از پدرم آموختم، این بود: پسرم، نباید دنبال مستبد بود، مستبد در هر قوم است، مستبد تاجک و پشتون و ازبیک و هزاره را نمی شناسد، اگر می خواهید کاری کنید که همچو رویداد ها دیگر تکرار نشود، دنبال خشکانیدن ریشه های استبداد باشید و هیچگاهی به زور گویی سر تسلیم فرو نکنید.»

 ارسالی مسعود حداد

Feb 14, 2013 20:11

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org