دوشنبه، ۲۹ اگست ۲۰۱۱

طنز


امین الله مفکرامینی 

 

 

کاکا نصرو در بین اعضای فامیلش و محیط خانواده، اقارب و دوستان و اهل گذر شخصی با دانش و چیز فهم در همه امور زنده گی بود گویا او خود را عقل کُــــــل میپنداشت. در محافلی که او صحبت میکرد از خود و بیگانه دستهای هریک شان زیـــــر الاشه میبود و به بسیار دقت و دلچسپی به کاکا نصرو و گفته هایش گــوش میدادند تا باشد به غنای فکری شان، تاره هایی افزوده شود.

 روزی در خانه ی کاکا نصرو که همه جمع بودند و همه به صحبت ها و گفتگو ها از اینطرف و آنطرف مشغول بودند، جریان صحبت شکل بحث ادبی بخود گرفـــت و تقریبا محفل شکل مشاعره را اختیار نمود.

هر یکی به سروده های بعضا از خود شان و بعضا از دیگر شعرا شروع بــــــــــه تقـــــریر و بیان نمودند. نوبت به کاکا نصرو رسید و کاکا نصرو هم شعری را سرود یکی از دوستانش که به هر گفته ای کاکا نصرو به علامه ای تایید سر می جنباند این بار طرز برخوردش کمی تغییر داشت. بمجردیکه شعر کاکا نصرو را شنیــــــــــد به کاکا نصرو، رویش را نموده و به بسیار مزاخ و شوخی گفت:

 کاکا نصرو! تو هم بلا میکنی، اینبار این شعرت بنظرم قافیه نداشت و در اوزان هم غلطی هایی بود. کاکا نصرو که اولین بار به چنین انتقاد بر خــورده بود رویش را بطرف دوستش نموده و گفت:

برو بیادر! آسمان خو در زمین نیامد که شعرم وزن نداشت. امروز در کجا وزن است و در کجا رنگ.

رفیق شفیقش پرسید، کاکا نصروجان من نفهمیدم کمی زیاد تر بگو که مقصد از نبودن رنگ و وزن که در هیچ جاه وجود ندارد چیست؟

 کاکا نصرو با بسیار جدیت و قاطعیت گفت. بیا می برمت دوکان آغه میرزا یک یک پاو یا دو پاو ماست بخر، بیار در خانه تولش کن اگر یکنیم پاو نیامد من ملامـت و شما سلامت.

 رفیقش گفت، این چطور امکان دارد که دو پاو یکنیم پاو برآید؟ کاکا نصرو گفــت که بیادرجان گل! گپ در همین جاست که تو نمی بینی و من هم و این بخاطری اسـت که ما همه مسلمان صادق و ساده لوح هستیم و بمجردیکه یک کس یک چیــــزی را بگوید زود باور میکنیم و کنج کاوی نمیکنیم و اضافه کرد که اگر حرفم را باور نــداری بیا می برمت دوکان آغه میرزا و تو بشوخی بگو که آغا میرزا چه ترازوی پاک و جل بلی داری و ضمنا بخاطریکـه آغه میرزا اشتباهی نشود یکپاو دو پاو ماست هم میخریم و باین بهانه پله ای ترازویی که در آن مواد مورد ضرورت مشتـری را تول میکند آنرا بردار و بچشم خود ببین که در زیر ترازو چه است. گفت بیادر در زی رترازو چه خواهد بود؟ کاکا نصرو گفت: ای بیادر ساده و پیاده، در زیر ترازو اش یـــک آهن ربای نیم پونده خواهی دید.

 رفیقش و دیگر دوستان گفت نی بابا! کاکا نصرو ما باور میکنیم حرفت را. ولی یک چیز را برای ما بگو که این نفری های تفتیش شاروالی برای چه اند کـــه سنــــــگهای دوکاندار ها را تول نمیکنند و هر که دلش هرچه خواست همان میکند.

کاکا نصرو گفت: بروید بیادرها چون شما از وزن شعرم گفتید که وزن ندارد منهم برای ثبوت قولم صرف از عدم موازنه و عدم وزن ترازوی آغه میرزا جان برای شما گفتم والا آنقدر بیوزنی ها است که نپرسید.

 رفیقش و دیگر دوستان که از گفتار کاکا نصرو بحیث یک شخص عقل کل خـــوش شان آمده بود همه تاکید کردند که بگو کاکا نصروجان دیگر چه بی وزنی و بیرنگی هـــــــا وجود دارد که ما نمیداینم؟ کاکا نصرو گفت، بسیار خوب، حالا یکی دومثال دیگرهم میگویم.

 ادامه داده گفت: شما خو همه در شیرینی خوری عزیز جان شرکت داشتید. بـــــاور کنید که پدرعزیز جان با من بدوکان برنج فروشی که انواع حبوبات نیز میفروخـــــــت رفت و به خرید لوبیا، دال نخود و ماش و برنج و دال و غیره پرداخت. وقتیکــــه هر دو به خانه برگشتیم، مادرعزیز جان با خواهرانش شروع به پاک کردن برنج و دیگــر مواد خریداری شده نمودند. پــدر عزیزجان که با دگر دوستانش مصروف سروسامـــان دادن محفل شیرینی خوری بودند، در همین اثنا مادر عزیز جان دویده دویده آمد و بــه او گفت برو زود شو و از چیز هایی که خریداری کرده ای به همان مقدار دیگر نیز بخر و بیار که غذا برای مهمانان کمبود نشود.

 پدر عزیزجان گفت، مادر عزیز چرا دگر بیاورم، من بروی لست تو و مقداری که تو گفتی همه را آوردم و چرا از اول فکرت را نمیگیری او زن! زنش گفت: آوردی، ولی نیم آنها سنگچل و ریگ و . . . بر آمد.

نصرو ادامه داده و برای دوستانش گفت بی وزنی و بیرنگی چنین است، و نه یـــــک شعر من که گیرم بی وزن هم بوده باشد که آسمان به زمین نیامد. همه گفتند ولا راســـــت گفتی کاکا نصروجان به تو حد غلام باشد.

 رفیق دیگر نصرو که تشویق هم شده بود باین گفتارهایی کاکا نصرو، نیز ادامه داده و گفت: بیایید من هم یک قصه کنم. مادر اولاد ها روزی بمن گفت که امروز دل مــن و اولادها گوشت شده اگر کمی گوشت بیاری خو بسیار خوب میشه که امروز شــو جمعه هم است و تو نوکری هم نداری و اولاد ها مکتب هم نمیروند و دیگرش را خودت مـــی فهمی، خنده کرده از من دو رشد و من هم قبول کردم و رفتم دوکان قصابی که دوستم بود، گفتم یک دو کیلوگوشت کار دارم.

گفت به چشم. ضمنا من یاد آوری کردم که یک گوشت نر و کم استخوان بتی، یادت باشه! دوست قصابم گفت برو بیادرجان کدام روز گوشت خراب داده ام که اینبار ترا گوشت خراب بدهم. یک گپ دیگر را هم بگویم که من آهسته کرده نره ای گوسفند را هم کش کردم که بمجرد کش کردن نره بدستم آمد. برایش گفتم او بیادر این نره گوسفند را که کش کردم بدستم آمد نکند که پیوندی باشد. قصاب دوستم گفت که اگر تو بـــه آن محکمی . . . و خنده کرده گوشت را که در ترازو ماند بــرایم بالفاظ شیرین گفت:

برو نصروجان! اینطور گوشت داده ام که هرچه پخته کنی میشه، شوربـا کنی میشه، قابلی کنی میشه، پلو کنی میشه و هرچه دیگر. باور کنید وقتیکه گوشـــــت را غرض پختن بخانه آوردم و به مــادر اولاد ها دادم، ما از گشنگی همه قریب مرده بودیـــــم تا گوشت پخته شود، تیل در اشتوپ نماند و ذوغال در ذوغال خانه تا که گوشـت پختـــــه شد. خانمم گفت که او بـــابی اولاد ها گوشته که گرفتی نگفتی به قصاب آشنایــت کــه گوشت نر کار داری؟ جواب دادم که گفتم و تأکید هم کردم و دوست قصاب آشنایم هم تکرار در تکرار گفت که برو گوشت نر داده ام که هر چه پخته کنی میشه.

خانـــــمـم دفعتا به خندیدن شروع کرد و بمن گفت: که قصاب آشنایت راست گفتـــه بود برایت که هرچه پخته کنی میشه. گناه قصاب نه بلکه نقص در چشم های توست که تمیز نر و ماده نکردی. شوهر جواب داد و گفت که او زن چشــم هایم چرا نقـــــص داشته باشد من که ترا گرفتم چطور فهمیدم که نر و ماده چه فرق دارد. زنـم دیگر بمن چیزی نگفت و خنده کنان خنده کنان گفــــت آفرین که او ره خـو فهمیدی.

 دوستان با شنیدن این حرفهای کاکا نصرو زیادتر بشوق آمدند و تکرارا تکرارا از کاکا نصرو خواهش کردند که دیگر هم از این بی وزنی ها و بیرنگی ها بــــگوید. گفت او بیادر ها قصه بسیار است. و شروع کرد گفت: پار سال رفتم بدوکان ذغال فروشان که چوب و ذغال بخرم و برای زمستان ذخیره کنم. دوستانش گفتند که در آنجا خو کم وزنی و کدام آهن ربا خو نیافتی که در زیر ترازو ها باشد. گفت نی، قصه در آنجا طور دیگر بود. من ده سیر چوب خریدم و ده سیر ذغال. ذغال ها و چوب ها را بخانه آورده و در کنج حویلی ماندم. در نظرم روز تا روز وزن ها کم می آمد مجبور ترازوی همسایه را خواستم و آنهارا تول کــردم قریب دیوانه شوم. گفتند چرا خدا نا خواسته کدام گژدم از زیر چوب ها و ذغال هایت برآمد؟ کاکا نصرو گفت: نی، کاشکی گژدم می بر آمد، وقتی همه را تول کردم دیدم نیم وزن آنها کم بود. دوستان نصرو گفتند: چرا کم بود تو خو گفتی که آنها در زیر ترازوی شان آهن ربا نمی مانند.

کاکا نصرو گفت: نی، آنها آهن ربا نمیمانند، بلکه تا که میتوانند آنها را آب میزننــــد که گرنگ شوند و وقتی که بخانه بیاری و در آفتاب بگذاری آب آنها تبخیر میشه و خالـص چوب و ذغال می ماند. همه گفتند هی ولا کاکا نصرو از این معلومات هایت.

 کاکا نصرو که از سوال کردن خسته شده بود بخنده گفت بیا که اینقدر از بی وزنی ها گفتم از پوره بودن وزن ها چه که حتی از بلند بودن وزنها هم بگویم که نا امید نشوید. همــه گفتند بگو کاکا نصرو جان ترا بخدا قسم بگو!

 کاکا نصرو با همان الفاظ شیرین گفت که اگر به بزرگان امور دولتـی که موترهای خیلی قشنگ سوار میشوند بدقت ببینید، مــی بینید که بمجردی که آنها سوار موتر های شان میشوند تایرهـای موتر های شان قریب اسـت از وزن زیاد شان بزمین بنشیند.

همه گی دوستان خنده کرده و خنده کرده دلهای شانرا محکم گرفته و گفتند حالا فهمیدیم که زیاده وزنی ها و بـــــی وزنی ها چه معنی داره. بهمین خاطر است که وزن جنس های که ما که میخریم کم میشود و همه وزن ها در اوزان آنها اضافه میشه.

یا رب کاکا نصرو خدا ترا خیر بدهد. و اضافه کــردند که امروز اینقدر گپ زدیم که اگر هر کدام ما خود را وزن کنیم بدون آهن ربا و تر شدن بآب از هر کدام ما حد اقل پنج پنج کیلو کم شده است.

اینرا همه گفته و از هم دیگر خدا حافظی نموده و راهی منازل شان شدند. ولی برای آخرین بار به کاکا نصــرو رو کرده و گفتند که ولا خو اگر از گیر ما خلاصی داشته باشی و باز می آییم و از همین قصه های شیرینت بما بکن. کاکا نصرو گفت یاران زنــده و صحبتها باقی!

 

۲/۸/۲۰۱۱

 

 پایان

  

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

www.esalat.org