دوشنبه، ۱۷  نوامبر  ۲۰۰۸


پناهند
ۀ افغان در زندان هلند

 

جنازۀ مادرم گم شد

نوشتۀ: اشرف هاشمی

 

قسمت ۲

 

هنگامی که کودکی بدنیا میاید با در نظرداشت ضرورت های زمانی بعضا والدین آنها را اسم می گذارند مثلا یکی خیلی می خواهد اولادش به خداوند نزدیک باشد اسمش را رسول می گذارد یکی می خواهد همه خرسندی را برایشان بار بیاورد اسمش را خوشحال می گذارد و آنهم یکی اسمی پسرش را فتیح می نامد تا همه جا را فتح کند در میان این همه نام گذاری ها یکی اسمی پسری تازه بدنیا آمده را امید می گذارد تا باشد آرزوها و امیدهای آینده شان توسط او براورده شود. کمتر والدین افغانی پیدا میشود تا در هنگام جوانی و یا میانسالی از اولادهای شان امید و توقع داشته باشند بر خلاف آنچه دارند و می توانند برای خوشی اولاد شان به مصرف میرساند تا در هنگامی پیری و ناتوانی بتواند آخرین لحظاتی زندگی و رسانیدن والدین را تا به گور بشکل آبرومندانه توقع بیش ندارند.

بلی:

والدین امید جان هم چیزی بیشتر از دیگران از پسرک یکدانه و دردانه اش توقع نداشت ولی از آنجایکه امید خود - خود را درک کرده بود و می دانست برای چه این اسمی پر مسوولیت را بر او گذاشته اند آرزو داشت تا اعصای دست والدین شود همه خواست ها و آرزوهای آنها را یکایک براورده کند تا رفتن از این جهان فانی هیچ آرزوی و خواهشی را نماند تا با خود در دل گور ببرند. او نه تنها در خواب و خیال بلکه در عمل هم به والدین خود می اندیشد تا چگونه بیشتر خادم والدین شود و واقعا،چون یک جوانمردی قصاب کمر همت در راه خدمت به والدین بسته بود اما با دریغ و تاسف آنچه امید جان برای انجام بیشتر خوابهای طلایی که برای والدین میبند تبهکاران وطن نمیگذارند تا او بر ارزوهایش برسد در میدان بزکشی میان مسلمان نماهاکه یکی رابنام حکومت شر وفساد ودیگریرا بنام اجیر بیگانگان خطاب میکردند وهر کدام تحت نام اسلام هزاران مسلمان را بخاک و خون میکشانیدند پدر را از دست میدهد مینالد میگرید ولی کاری از دستش ساخته نیست بجز از صبر خدا چاره دیگر ندارد و منتظر زمان مینشیند حکومت عوض میشود جانشین مسلمان نماها مسلمانهای واقعی میشود ولی با چنان وحشت وبربریت زندگی نوین اغاز میگردد که میان مرگ و یافرار راهی دیگری نداردانهم فراری که کمتر از مرگ پر خطر نبود اوکه خیلی دلش میخواست در وطنش باشد هر روز بزیارت پدرش برود دعایی برسر مقبره اش بخواند رازو نیازی با خاک پدری همرازش داشته باشد ولی ادامه زندگی را در جال وحشتی طالبانی ناممکن میابد.

او نه از روی هوس بلکه مجبوریت ها اورا وادار میسازد تا بدیار غربت پا گذارد. شبها خواب نداشت بخودبا انکه تشکیل خانواده داده بود کمتر میاندیشد بشترافکارش راپدری از دست رفته اش و مادری ناتوانش که با رفتن پدر دیگرهم ناتوانتر گردیده بود بخود جلب مینمود در دلش با خود همیشه زمزمه میکرد تا انچه ارزوی خدمت برای پدرم داشتم ان مقدار را نیز بالای خدماتی که برای مادرم انجام میدهم میاندازم تا گور پدرم ارام بیگرد پدرم راکه نتوانسته بودم به خانه خدا بفرستم بعوض ان مادرم رادو مرتبه میفرستم و صدها ارزوی دیگر.

امید با خوابها و خیالهای طلایی در کشور هالند پناهنده میشود بازن و فرزند و مادر پیر و ناتوان انتریو های رنگانگ میدهند کمپ به کمپ میگردند روزها وماها سالها طول میکشد تا اینکه وزارت امور مهاجرین برای امید و خانواده اش اجازه اقامت را میدهند اما اجازه اقامت مادری درمانده و ناتوانش رد میگردد گرفتن اقامت به پول محال است انهم برای افغانها بخصوص پناهنده یی ناتوان چون امید که همه هستی و مستی را فروخته و متباقی هزینه سفر را با قرض ووام تهییه نموده گرفتن وکیل قوی هم در این کشور پول میخواهد.ولی باانهم از انچه در امکان دارد یا به اصطلاح(تلاش بندگی) دریغ نمیورزد با زبان نیم ونیم کله یی هلندی فریاد میکشد بار دوم از طریق وکلای دولتی برای مادری رنجورش تقاضا پناهنده گی مینماید از کبرسی سن مادرش میگوید از بیماری و ناتوانی ازتنهایی وبی کسی و بی سرپرستی. اما گوشی نمیابد تا این حرفها دراو راه بیابد سرانجام مادرش راحکومت هالند وادار به ترک خاک هالند میسازد همه حقوق و امتیازات ابتدایی اش را که عبارت از پول سه وقت غذا و بیمه صحی می باشد قطع مینماید

برای اینکه فردا مادرش را با دستان بسته در طیاره چون صدها افغان دیگر سوار کند بهتر است او به یکی از کشورهای دیگری اروپایی رفته تقاضای پناهنده گی کند در صورت قبولی اش بعد امید هم با خانواده در ان مملکت رفته کار کند و با هم زندگی کنند. چون پلک ها (مژگان) بالای چشمان گرانگی ندارد مادر هم بالای امید گرنگی نمیکند اما آنچه که امید را ناتوان و سراسیمه می کند مریضی مادرش بود که باید متواتر ادویه مصرف کند و سیستم بیمه ها هم در اینجا اجباری است توان پرداخت پول بیمه را می توانست که خود کمتر بخورد و پول غذایش را برای بیمه مادر بپردازد اما مشکل اینجاست کسی که اجازه اقامت ندارد او کارت هویت هم نداشته می باشد و بدون کارت هویت بیمه شدن در اینجا ناممکن است و محال.

امید را سرتا بپا تشویش می گیرد که چه کند سر به هر در میزند از هرکه دارد مشوره میگیرد خود را در منجلاب میابد همه راه ها ازپیش اش گم شده خواب ندارد در کشور راه برگشت ندارد میاندیشد ومیاندیشد. بدنبال ادرس میگردد از هرکه شرایط هر کشور را میپرسد تا اینکه بلاخره شرایط سویدن را بهتر میابد و مادررا به ادرس یکی از دوستانش به سویدن میفرستد. برای مادر کیس درست میکند تا در مسیر راه اماده شود و بعد از رفع خستگی در خانه دوستش مستقلانه برود و پناهندگی بدهد مادری ناتوان راهی سفر میشود در هنگام وداع اشک های پسرش را ناله وفریادی نواسه هایش که نمیخواستند از بی بی جانشان جدا گرددمیبند ولی چیزی نمیتواندانجام دهد مجبور است وناتوان خود اشک میرزد نفرت میفرستد به انانیکه شوهرش را از او گرفته اندنفرت میفرستد به انانیکه امیدش را به این فرار وادار کرده اند نفرت میفرستد به این جامعه که خانواده را از هم پاشاند و نفرت میفرستد بخود که چرا زنده است و این همه عذاب و شکنجه را میکشد. در میان نفرت ها راهی سفر به جهتی نامعلومی میگردد ایا چه خواهد شد اخرین روزهای زندگی را چگونه سپری خواهد کرد یاس و ناامیدی اش وقتی بیشتر اورا بخود پیچاند که موتر حرکت نمود و خود را برای اولین بار از پسرش دور میبند غم وغصه با دردهای که دارد دست بدست هم میدهند چنان روح وروانی ضعیف ونهیف اش رازیر بمباردمان گرفت که در مسافه بیست وچهار ساعتی که در سفر بود اماده مرگ میسازدش.

دوستی که برای گرفتنش از ایستگاه (استیشن)در سویدن میاید در میابد که او در طول این بیست وچهار ساعتی چه رنجهای بیکرانی که نکشیده و دارد نا امیدانه به عقب نگاه میکند در جستجوی پسرش است عروس و نواسه های خود را جستجو میکند هنوز هم باورش نمیایید که هزاران فرسنگ از خانواده خود دور شده که چه دور ساخته شده افسرده خاطر چشمانش خسته و ناامیدش امید را جستجو میکند میخواهد چیزی به او بگوید حرفی دلش را بیرون کند اما بهر سو نگاه میکند چشمانی تاریک شده اش امید را نمیابد وافکارش نمی پذیرد که چنان رخ داده باشد تا خانواده کو چکش چنان پاشان شود واورا امید در میدان نا امیدی رها کرده باشد چون فراموش نموده که دستهای پر قدرتی دیگری بود که اورا از اغوش امیدش میگیرد دستهای بالا تر از قدرت امیدی ناتوانش. او فراموش نموده بود که امید میگفت مادرم ایکاش به قیمت جانی من و یا یکی از اولادهایم میبود این اقامت تا من میپرداختم وسروری تورا از دست نمیدادم – فراموش نموده بود که امید شب از روز نمیشناخت درهای بسته را باز ودرهای باز را بسته نموده بهر کس وناکس التماس خواهش تا اشک ریختاند تا مادرش را ازاو نگیرند اما نبود گوشی شینوایی و چشمی بینایی که ببیند وبشوند تابر این خانواده چه می میگذرد.

مادری پژمرده خاطر که مهری سکوت بر لبایش زده شده بود راهی خانه یی مهماندارش میگردد. خانواده گرم مهماندار اورا با گرمی استقبال نموده - سکوت وخاموشی مادرراخستگی سفر تعبیر نموده برایش بستری گرم ونرم اماده میسازند.

امید هراسان چندین بار تیلفون زده او این یکشبانه روز را که مادر در سفر بود نخوابیده اشک میرزاند به خود لعنت میفرستد به زندگی خود و به این جامعه بربریت. کودکان وهمسرش که بار اول است شرین ترین عضو خانواده را از خود دور میبنند اشک های خود را کنار اشکهای امید ریختانده وبه تصلاح یکدیگر میپردازند.

لحظاتی بعد از رسیدن امید تیلفون میزند تا صدایی مادرش را بشوند ولی جواب میشوند که او در خواب است امید نمی خواهد تا مزاحم خواب مادر گردد ساعتی بعد زنگ میزند بازهم خواب است – مهماندار میگوید هروقت مادر بیدار شد من خودم بشما زنگ میزنم ارام باشید. امیدرا بستری ناارامی در خود میپچاند در میان سالون قدم میزند و انتظار تیلفون را میکشد تا باشد صدای مادری نازنین اش را بشنوند. کسانی دیگری که به او تیلفون میزند کوتاه میگرد که مبادا مادرم زنگ بزند تلیفون مصروف نماند ولی انتظار به نصفی از شب میرسد حالا دیگر جراات زنگ زدن را خود هم ندارد چون میترسد که شاید طرف مقابل خواب باشند مزاحم نشود ولی چشمانش را بتیلفون دوخته که کی وچگونه زنگ خواهد امد و صداهای پر مهر و محبت مادرش چه وقت در گوشهایش طنین خواهد انداخت. زمان میگذشت همه جا در سکوت شب رفته بود خاموشی در خانه و بیرون حکفرما بود تک تک ساعت هر لحظه چشمان امید را بسوی خود جلب میکرد و هرخیز ثانیه گرد را تعقیب میکرد دقیقه ها را میشمرد و ساعت برایش سال معلوم میشد ولی باانهم خواب بسراغش نمیامد با هر تک صدای ساعت دیواری گویی قطره یی خون از قلب اش بر بطنش میرزد تشویش و هراسانی اش بیشتر میشد به خدا رجوع میکرد صبر میخواست خودرا محکمه میکرد خودرا قناعت میداد ولی بازهم تشویش و هراسانی نمیگذاشتش -نارامی و دلهره گی میپچاندش و ناخوداگاه از جا میپرد وبه قدم زدن درسالون را اغاز میکرد تا اینکه زنگ تیلیفون به صدا درامده و بخود امده به عجله گفت بفرماید.

بلی:جانب مقابل دوستش از سویدن بود او خوشحالی نموده از او حال و احوال مادرش را پرسید اما جانب مقابل اورا به صبر و شکیبایی دعوت میکند بلند بلند حرف زدنهای امید باعث میگردد تا زن وکودکانش نیز از خواب بلند شده در پای تیلفون بیاییند وبدانند چه خبر است که ناگهان با فریادی بلند ی امید دانستند که خبری بدی است خانمش گوشی را میگیرد ادامه حرفهارا میشنود که مادری امید بخواب ابدیت رفته ودیگر هرگز بیدارنمیشود............................................

فریاد ناله وزجه که از این درد به امید جان وخانواده اش رسیده بود مکوت را میلرزاند عرش را بیدار میساخت که تیلفون بعدی انرا در حلقوم این خانواده خشک ساخت بازهم تیلفونی دوستش بود که گفت مادرت هیچ نوع سند ومدرک برای اثبات هویت خود ندارد اگر ما پولیس را درجریان بگذاریم شاید بجرم خلاف و.... مادر زندان بیافتیم خودت بیاو بر این مشکل راه وچاره یی پیدا کن، امید نا چاربود که در این وقت شب دوستانش را ازخواب بیدار کند وباهرکی راه وچاره یی جستجو نماید. تا اینکه بران شد تا موتر یکی از دوستانش که در جنگله یا(بام)صندوقچه یی برای وسایل سفربشکلی مخروطی دارد همین حالا بیگیرد وحرکت کندجنازه مادر را مخفی از سویدن در هالند رسانده چون قبلا مادرش در اینجا پناهنده بود رسمیت داشت بعد اینجا بگوید که مادرم وفات نموده اینکه کمکی برایش صورت بیگرد محال است اما همینکه کمتر جنجال اداری خواهد داشت این کار رامیکند. سفر را به تنهایی در دل جاده به فا صله هزاران کیکو متر اغاز میکند اشکهایش خشکیده و چشمانش از درد بیخوابی میسوزد ولی عزیز بودنی مادرش چنان بر همه وجودش ثایر گذار میباشد که هیچ یکی از اعضای بدن در این سفرطولانی اورا تنها نمیگذارند بدون توقف و رفع خستگی که بجز از لحظاتی کوتاهی انهم برای تیل گرفتن دیگر توقف نداشته فرداشام خودرا بر سر جسدی بی جان مادرش میرساند اورا دراغوش میگیرد اشک میرزد ناله میکند وکمری سفر دوباره میبندد، چشمانی مادرش که درهنگامی جاندادن بازمانده بود گویی انتظارپسرش را میکشید در هنگامیکه امید او را دراغوشش میفشرد جسدی بی جان اودرک نموده باشد که امید امد بخیال راحت چشمانش رامیبندد مادر را در صندوقچه بالای جنگله جابجا نموده با دعایی خیر و سلامت به سفر ادامه میدهد از کوها میگذرد درمیان جنگلها راه میپیماید شب راباز سحر میکند باخود تنها میگیرد سقف موتر را لمس میکند چون صورت مادرش در انسوی سقف خوابیده و به سفر ادامه میدهد. حرفهای دلش را به او بیان میکند نا گفته ها دوسه روزه را بازگو میکند ناله ها سر میدهد وراه میزند از خم وپیچ درها میگذرد اتوبانها را یکی پشتی دیگر میپماید موتر های که در مقابلش میایند یا از کنارش رد میشوند خاموشانه نگاه کرده در دل خود میگوید ایکاش از موتر پیاده شوم به این همه ادم ها بگویم ظالمانی قرن بیست ویک مادرم را از اغوشم بزور گرفته و بکام مرگ فرستاده اند ولی بی مدرکی مادرش صدایش را در حلقومش نمیگذاشت بیاید بازهم اشک میریختاند ومنزل میزد. مرگ را در تصور خود میاورد بلی مرگ انزنی را که در محضر عام در وسط چمن حضوری مرمی های اتشین  طالبانی بر سرش شلیک شده بود همه جهان انرا بپرده تلویزونها کشیدند اسمش را جنایت گذاشتند نقض حقوق بشر خواندند وثبت تاریخ ساختند ان مرگ را با مرگ امروز مادرش که نه از دست طآلبان عقب گرا بلکه از دست دامن پوشان و دریشی پوشانی نکتایی دار بکام مرگ فرستاده شده ولی نیست ژورنالیستی نیست فلمبرداری این جنایت را در کنار ان جنایت باهم بگذارد و به جهانیان افشا نماید که هردو دو رویی یک سکه اند انکه با مرمی میکشد اینکه با قلم هردو یک کار را انجام میدهند (قتل).

حوالی ظهر بود که امید ناتوان شده از بسکه ناله وفریاد نموده واشک ریخته بود زبان درکامش چسپیده بود از ترموز که خانم دوستش در موتر گذاشته بودپیاله یی چای مینوشد و لحظاتی بعد برای رفع ضرورت در یکی از پارکنگ های کنار اتوبان میاستد تا رفع خستکی نه بلکه رفع ضرورت نماید موتر را توقف میدهد در را میبندد وخودش در جستجوی محلی برای رفع ضرورت میگردد کمتر از پنج دقیقه نگذشته بود که برمیگردد که موتر غیب زمین گردیده بالا میدوود پاهین میدود هیچ کسی را نمیابد داد میزد کسی نیست تا صدایش را بشنود تلیفونی مو بایل (دستي) نیز در سیت موتر بود تا احوالی به پولیس بدهد دیوانه وار بسوی اتوبات را میافتد به هر موتر که از مقابل میگذرد ناله کنان فریاد میزند کمک می خواهد موتر میگوید – مادر میگوید – خدا میگوید. ولی هیچکسی بدادش نمیرسد.

نوامبر ۲۰۰۸

 

 

 

 

 توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با کسب مجوز کتبی از «اصالت» مجاز است!

کليه ی حقوق بر اساس قوانين کپی رايت  محفوظ و متعلق به «
اصالت» می باشد.

Copyright©2006 Esalat

 

www.esalat.org