پنجشنبه، ۱۲ فبروری  ۲۰۰۹


احمدشاه قادری

 

در حدود چهل سال پیش از حالت رقت بار مردم و نا توانائی های دولت و بی خردی حکومت داران کشور سرگیجه شده بودم.

راهی را جستجو میکردم که بتوانم مردم و کشورم را ازین بی سرنوشتی در بدری و منجنیق غربت بیرون بکشم.

شب و روز در ژرفای اندیشهء همه جانبه به وضع مردم و جامعهء خود پرداخته، میکوشیدم تا طی ارزیابی و تحلیل های مؤثر راه حلهای مثبت و منطقی فرا راه مردم و میهن فراهم آید، که مرا مشکل مینمود.

از قضا روزی در پارکی گشت و گذار داشتم و بفکر همیشگی غرق بودم، دیدم دو جوانی بالای دراز چوکی چوبی باغی نشسته و گرم صحبت هستند. آنها روی همان موضوعی که من میاندیشیدم جر و بحث دارند. در مورد حالت کشور، سیاست دولت و حکومت صحبت میکنند و مانند من از همه ناملایمات درون جامعه و روزگار شاکی اند. گاهی قاضی، زمانی وزیر و وقتی پادشاه را مورد انتقاد قرار میدهند.

حیران شدم که این دو جوان در چنین یک حالت که جباران بی بند و بار و نوکران انگلیس بر اریکهء قدرت تکیه داده و عنان رهبری کشور را بدست دارند، هر آنکه بر خلاف شان حرفی بزند رهسپار زندان با غل و زنجیر میگردد اگر هم کمی مقاومت کند، سرش زده و مالش تاراج میشود.(من این مطلب را بار ها و بار ها در کتابهای مختلف و در اخیر خیلی ها واضح تر در کتاب "کرسی نشینان قلعهء ارگ و سر نشینان کشتی مرگ" نوشتهء عبدالصبور غفوری خوانده بودم)، ازین سردمداران میترسیدم، اما حیران شدم که چرا این دو جوان نه می ترسند و در این فضای آزاد و در ملا ی عام آزادانه صحبت میکنند.

به ایشان نزدیک شدم، اولاً ساکت شدند، من سلام کردم و محتاطانه با ایشان داخل صحبت شدم و پرسیدم، شما در مورد چیز های حرف میزدید که من هم پیرامون آن فکر میکنم و زجر میکشم. اما من میترسم و با کسی حرفی نمیزنم.

هر دو خندیدند و گفتند از چه میترسی؟

خبر نداری که درین اواخر حزبی تازه دست بکار شده، که دفاع و احقاق حقوق مردم غریب، تحت فشار و زحمتکش افغانستان در سر خط برنامه اش قرار دارد.

جر و بحث ما همه جانبه بود و مطول.

آنها بوضاحت ابراز داشتند که از طلب حق و بر ملا سازی حقیقت، نباید ترسید.

من که خودم در جستجوی راه حل و چاره یابی بودم، از ایشان خواهش کردم مرا هم کمک کنند تا بتوانم ارزش حزب و نقشش را در جامعه بفهمم تا درین راه متّحدانه با دیگران همکار شوم. چون کار متّحدانه و عمل همگانی نتیجه بهتر دارد.

از دیدن و آشنائی با این دو جوان جرات پیدا کرده بودم، آهسته آهسته همه جا سر سخن باز میکردم و در مورد بی عدالتی های زمام داران صحبت میکردم.

هر چند روزی با دو جوان که آشنا شده بودم، میدیدم، آنها مرا به مطالعهء رساله ها و کتب تشویق میکردند و برایم میآوردند که بخوانم.

کتب و رساله ها اکثراً چاپ ایران بودند. و از نشرات حزب تودهء ایران بود که من تا آنزمان آنرا نمیشناختم.

با مطالعهء این آثار، جرات ام روز بروز بیشتر و ترسم کمتر میشد.

روزی آنها دو نوشتهء را آورده بمن دادند و گفتند این ها برنامه و اساسنامهء حزب است.

این نوشته ها را چندین بار خواندم و با خود گفتم، ازین بهتر چه راهی و پروگرامی میتواند باشد.

خلاصه چه درد سر بدهم که من هم درخواست شمول به حزب را دادم و بعد گذشتاندن دوره آزمایشی که شش ماه بود، عضو اصلی حزب شدم یعنی حزبی شدم.

با همدیگر خوب دوست شدیم.

حزبی ها همهء شان خیلی باهم دوست بودند، همدیگر را رفیق میگفتیم و حزب ما حزب دموکراتیک خلق افغانستان نام داشت.

من بنام یک حزبی، برای ترویج خواسته های حزب آنقدر تپیدم و دویدم که اگر از آن زمان تا سقوط حزب، پیاده به سیاحت میپرداختم، دو بار دور دنیا را پیموده بودم.

حزب ما و اعضایش نزد روشن بین ها و روشنگران محبوب و تاریکدلان و حجر پسندان به ماهها در اثر تبلیغات دشمنان حزب که اکثراً از بیرون کشور رهبری میشدند، به نظر خوب نمیدیدند.

حزب روز تا روز در جامعه نفوذ میکرد و نفوسش هم بیشتر میشد و اعضایش رو به ازدیاد بود، تا جائیکه حتی حزبی شدن و حزبی بودن مُود شده بود. بعضی ها بدون آنکه بدانند چه میخواهند حزبی شده بودند.

اگر از تشریح تاریخ حزب بگذرم که وظیفهء من نیست، (تاریخ حزب را باید تاریخ دانی پژوهش علمی کرده نشر کند) باید بگویم که با دسیسهء، روزی حکومت و دولت را بر شانه حزب بار کردند.

حزب بقدرت رسید و ما شاهد بودیم که در گام اول چه چیز ها که بنام حزب نشد و چه کاری نبود که نو بدولت رسیده ها نکردند.

در گیر و دار من با جمع زیادی از رفقای مردم دوست و وطن پرست روانهء زندان شدم.

این مرحله اختناق و زجر و ستم و بگیر و بکش و بد نام سازی هم زود گذشت.

جنایات این دوره گرچه برای همه معلوم بود که قصدی و عمدی است، ولی رسوایی تمام بود که اعتبار حزب را در جامعه بسیار زیاد لطمه زد.

مرحلهء نوین آغاز شد و همه زندانی های سیاسی بدون تعلقات حزبی از زندانها رها شدند. مردم خوش بودند و ما هم دوباره به امید ترقی افغانستان عزیز کمر همت بستیم و آستین بر زدیم.

همه اعضای حزب که در گیرو دار اختلافات حزبی حیران و سر گردان بودند و نمیفهمیدند که چه سبب این بی اعتمادی و ضدیت ها شده، در صدد آن بودند تا راه حلی پیدا شود که همه باهم متّحدانه عمل کنند، اما مغرضین رها کننده نبودند که نبودند.

آنها مانند گدی های کوکی بدستور باداران شان در برهم زنی اتحاد حزبی ها به دسایس گونه دست یازیدند. که این کار تا همین لحظه هم ادامه دارد.

ما تا آندم دویدیم که حزب از قدرت رانده شد و افغانستان عزیز و زمامداری اش در اثر توافقات علنی و مخفی به دشمنان اصلی یعنی اشرار بی فرهنگ تسلیم داده شد. ما درین روز ها بعد ۱۷ سال از ورای صفحات اینترنتی تماشاگر فلم های مستندی از دوره تسلیم دهی هستیم.

ما خود دیدیم که حزب از هم پاشید و قدرت قصداً از دست ما گرفته شد. به اصطلاح پهلوانی در چال خود خویدیم و چُت شدیم.

هیچ کسی بفکر نجات کسی نشد و هر کسی راه فرار را پیش گرفت و به گفتهء عوام جان به چَت کردن پیشهء همه رفقا شد. 

بجز از یک نفر از رهبری همهء شان فرار کردند، حتی بعضی از ایشان گفتند که از اولها با این یا آن دسته از اشرار که در اواخر قدرت حزب و بعد از اعلان مصالحهء ملی بنام آزرده خاطران یاد میشدند، ارتباط داشته و با آنها همکار بوده اند.

رفقای که ارتباط با بالا ها داشتند، ذریعهء هواپیما های نظامی به جمهوری های سابق شوروی انتقال داده شدند که بعد ها از آنجا ها بطرف اروپا، ایالات متحدهء امریکا، استرالیا و یا کانادا رخت سفر بربستند و یا بعضاً تا هنوز در همان جا های اولی مسکن گزین شده اند.

آنهائی که کمی توان داشتند، توانستند تا هندوستان خود را برسانند.

رفقای بی بضاعت، نادار و بی واسطه مانند ماهها که اکثریت اعضای حزب را تشکیل میدهیم، بعضاً برای حفظ جان و ناموس خود و خانواده اش حتی در پشاور جایگاه دشمن اصلی فراری شدند.

اما، ما که کتلهء عظیمی از صفوف را تشکیل میدادیم، تا امروز در داخل کشور با کشیدن اینهمه نا ملایمات و حالات رقت بار باقی ماندیم.

حاصل انقلاب برای دارا ها همانطوری که شعار ما بود "خانه، نان، مسکن" داد، اما در خارج از کشور.

اما برای ما بیچاره ها، زجر، زلت، خواری، گرسنگی و بیخانگی چنان دامنگیر شد که در داخل وطن خود مهاجر و سرگردان شدیم.

گاهی به شمال یا غرب و گاهی به جنوب یا شرق وطن برای زنده ماندن کوچ و بار بالای شانه، روان و سرگردان شدیم.

خیلی ها برای نجات جان خود و فرزندان شان مجبور شدند تا به تعلقات مذهب، لسان، زبان و یا منطقه که اصلاً در حزب ما اثری از آن دیده نمیشد، روی آورند، ولو هم ظاهری بوده است.

راستش اینکه حالا هم سرگردان و نالان روانیم، ارتباطات قطعاً وجود ندارد چون اعتماد موجود نیست. و اکثریت اعضای حزب در وطن ضرب المثل مشهور "سرمهء آزموده را آزمودن خطاست" را زمزمه میکنند.

ما در حالت بدتر و خفقان آور تر از قبل در کوچه ها به امید نا معلومی سرگردان هستیم. آنانی که در بالا های حزب مقام داشتند و خوش نشینان مجالس حزب بودند، هر کدام برای فرو نشانی عطش مقام طلبی شان و یا خدا میداند که بازهم دستوری، حزبی ساخته و برای جلو گیری از جمع شدن اعضای آن حزب قهرمانان، د ست و پا دارند.

با هر گروهی سر سازگاری دارند، ولی از نام ح.د.خ.ا. (حزب وطن) و اکثریت اعضای آن ترس دارند.

تفاوت ما ها با قبل از قدرت حزب مان اینست که خانه، کار و همه چیز را از دست داده ایم و تعداد زیادی از ما ها به تکالیف گوناگون روانی و عصبی مبتلا شده ایم.

روزی در حالیکه سرگردان کار یابی بودم تا لقمه نانی برای اطفال گرسنه ام تهیه کرده بتوانم، از کوچهء میگذشتم، دیدم شتر قوی هیکلی افتیده، خُر میزند و بمشکل میتواند نفس بکشد که عبور از کوچه را تقریباً نا ممکن ساخته بود. وارخطا شدم. ترسیدم که این چه مصیبتی است که راه ما هم این طوری بند انداخته میشود. اما دلم بحال شتر بیچاره میسوخت که چرا چنین شده ؟

متوجه شدم که بالای شکم این جسم بزرگ، بقه گکی نشسته و در حالیکه چشمانش از حدقه چنان بر آمده که از صفحهء رویش بزرگتر مینماید، گریه دارد. و اشک میریزد و از شرم سرش را بالا نمیکند. چنان فغان و واویلا دارد که گوئی پدر یا مادرش مرده باشد.

از او پرسیدم،

چرا ؟

چه شده که گریه داری؟

گفت نزدیک است که شتر بیچاره بمیرد.

گفتم او میمیرد بتو چه ربط؟

گفت این گناه من است.

گفتم چرا؟

گفت، من با جمعی ازماران و اژدها و هیولای گوناگون رفیق و دوست بودم، این شتر را من بچنگ آنها انداختم. آنها هم از هر طرفش گزیدند و کندند تا شتر به این حال افتیده است از عمل خود خجالتم و پشیمان، میترسم نمیرد.

گفتم آرام شو من میروم تا بیطاری، مرحمی و یا داروئی پیدا کنم و بیاورم.

رفتم، اینطرف و آنطرف بالا و پایان را گشتم چیزی دستگیرم نشد. چون در شهر ما همه چیز در اثر همان معامله با ماران تاراج شده بود. ما را هم کسی تحویل نمیگرفت.

حیران اما غرق در چرت های عجیب و غریب بر گشتم تا اگر خودم کاری کرده بتوانم.

برگشتم؛ دیدم حالت شتر بیچاره هنوز هم بد تر شده.

از بقه که تا چندی قبل از کار کردگی اش پشیمان بود، گریان میکرد و به سر خود میزد خبری نبود.

نا چار ایستاده بودم، شتر بیچاره را دلداری میدادم.

صدای پا های مرا از آن حالت بدی که داشتم بیرون کشید. دیدم دو انسانی بالای سرم رسیدند و ایستادند، به آنها نگاه کردم.

هرچند کوشیدم نشناختم شان، رنگها زرد و چهره ها استخوانی بود، گوئی مرده ها در حرکت افتیده بودند.

گفتند ما هم گرد شهر به امید دارو و درمانی گشتیم اما نیافتیم.

نا گهان نگاه های ما با همدیگر متلاقی شدند.

آنها را شناختم،

آنها هم از رفقای چون من بودند که همه چیز را از ایشان گرفته اند.

ما در ناحیهء حزبی در پهره و گزمه با هم بودیم.

ایشان هم از حالت شتر ناآرام بودند و قبل از من در صدد پیدا کردن دوا و دارو شده بودند.

اما خیلی ناراحت مینمودند.

از ایشان پرسیدم شما هم بقه گکی را دیدید که بالای شتر نشسته و گریه داشت ؟

با عصبانیت گفتند بلی؛

پرسیدم چرا اینقدر عصبانی هستید؟

یکی از ایشان گفت:

بقه را خودت هم دیدی که چقدر از کارش پشیمان بود و گریه و واویلا داشت.

گفتم بلی،

گفتند، حالا که اینجا نیست.

پرسیدند،

میدانی کجاست؟

گفتم نه؛

گفتند در برگشت دیدیم که بقهء مکار شتر را فراموش کرده و باز با همان دستهء ماران و اژدها و هیولا های بد هیبت یکجا در رقص و پایکوبی است.

دیگری گفت:

بیایید تا دیر نشده برویم چند دیگر را هم پیدا کنیم تا این شتر بیچاره را متّحدانه برداریم و برای نجاتش جمعاً چاره جوئی نمائی.

هر سه غرض نیل به هدف در راه روان شدیم.

در بین راه یکی از رفقا گفت،

رفقا من به یک چیزی متوجه شدم،

گفتیم چه چیز بگو؛

گفت خوب دقت کنید،

حالت این شتر وطن عزیز ما را میماند و بقه آنهایی را که یکبار این شتر را به ورطه سقوط و حتی نابودی، با سپردنش بدست این همه تبه کاران رسانیدند. و حالا باز خود ها را در جمع ایشان به امید فردای نا معلوم میخواهند جمع و جور کنند.

افسوس که ما آنها را نشناخته، توقع بیشتر در راه خدمت بمردم از ایشان داشتیم. و هزاران حیف که از فردوسی نیاموخته بودیم که گفته بود:

 

درختی که تلخ است وی را سرشت

گـــرش بـر نشانی به باغ بهشت

ور از جـوی خــلــدش به هنگام آب 

به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب

سر انــــــجام گـــوهر به کار آورد

همـــان مــــیوهء تـلـخ بـار آورد

اگـر بـیـضـهء زاغ ظلـمت سـرشت

نـهـی زیـر طـائـوس بـاغ بـهشـت

بـه هنگـام آن بــیــضه پروردنش

ز انـجـیـر جـنـت دهــی ارزنــش

شـود عـاقـبـت بـیـضــهء زاغ

بـرد رنـج بـیـهوده طـائـوس باغ

 

از شنیدن شعر و مطلب آموزنده و نابش هر سه غرق در فکر بودیم که صدای رفیق ما، آرامش ما را شکست که میگفت:

رفقا، بیایید کاری کنیم تا همه باهم جمع شویم و آنهائیرا که تا هنوز با این ها در جمع ماران و اژدهای مخرب نیستند، متحد سازیم تا شتر را تداوی و راه اصلی را پیش گیریم.

 اولی گفت من از شما سئوالی دارم، گفته میتوانید که، آن بقه که گریه داشت و به سر سر خود میزد باز چرا در جمع ماران رفته پایکوبی دارد؟

 ما را خنده گرفت و هر دو به یک زمان و زبان گفتیم، این را که ندانی که چرا؟؟؟ کار ما مشکل میشود.

 

  

هامبورگ، جنوری ۲۰۰۹

 

 

توجه:

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org