عبدالصمد ازهر

۱ مارچ ۲۰۱۱

 

بخش هفتم

 

بخش هفتم نوشتۀ آقای مهرین به مصاحبۀ داؤد ملکیار با پاچا گل وفادار، اختصاص یافته است.

پاچاگل وفادار براستی هم به داؤد خان بسیار نزدیک بود و به پسر خواندۀ او شهرت داشت. این سخن پاچاگل که در تشکیل کابینه، نظر دکتور شرق نقش داشت، کدام ادعای غلط نبوده خواهد بود؛ بخاطری که دکتور شرق از قدیم الایام از نزدیکترین و مورد اعتماد ترین دوستان داؤدخان بود و تصور نمی ‌کنم این نقطه قابل خورده گیری بر داؤد خان یا دکتور شرق باشد.

در صورتی که در مصاحبۀ پاچاگل وفادار دستکاری صورت نگرفته باشد، نادرستی های شاخداری در آن دیده میشود که برای تبرئۀ خودش و بدنام سازی کسانی که پسان ازانها فاصله گرفته بود، ساخته شده‌ اند.

او رفتن خود را به وزارت داخله در اثر خواهش یکی از اقارب یکی از بندی ها وانمود می سازد. (گویا او همیشه به آنجا نمی رفت) وی میگوید:

"ممتاز پیلوت بسیار شکنجه دیده بود. خان محمد خان را هم دیدم، که بی حد جزا دیده بود. جزای بسیار سنگین دیده بود. به من قصۀ یک جنرال روسی را کرد، که او در چنین حالت چه کرده بود."

از چگونه گی تحقیق ممتاز پیلوت چیزی نمی دانم، اما از تحقیق میوندوال کاملاً و از خان محمد خان قسماً آگاهی دارم.

به این گفتار پاچاگل توجه نمایید:

"به دیدن میوندوال رفتم، حدود ساعت ۹ یا ۱۰ شب بود. رنگ و رویش فوق العاده خراب بود. سفید و رنگ پریده بود. قدیر، فیض محمد، محتاط، و عبدالاله، هم حاضر بودند. عبدالاله بسیار عصبانی شد که چرا اعتراف نمی کنید؟

من گفتم که چون هنوز هم متهم است، با او آرام رفتار کنید. میوندوال به زبان پشتو به من گفت که نزدیک بیا وقتی نزدیک او رفتم به من گفت، که دیگر طاقت و توان ندارم برایم وقت بدهید و بگذارید که هوا بگیرم.

من به هیأت تحقیق و پاچا سرباز قوماندان امنیه کابل گفتم که برایش وقت بدهید. در همین شب بود که بعداً کاغذ خواسته بود. و به اشتباه خود اعتراف کرده بود. بعداً شنیدم که گفتند خود کشی کرده است."

اگر خوب دقت کنید او خواسته است از برادر اندر و رقیب بعدیش که او هم در موقعیت پسرخوانده گی داؤد خان قرار گرفته بود، انتقام بگیرد. او خود را خیرخواه جا زده و عبدالاله را سر زبان ها می اندازد. در حالی که این داستان سر تا پا نادرست است. از حضور آن جمعیت در اتاق تحقیق تا اظهارات عبدالاله، تا وضع میوندوال و استمداد از وی و تا توصیۀ او به پاچا سرباز – که نه عضو هیأت تحقیق بود و نه گاهی به آنجاها سر میزد- ساخته و پرداختۀ جناب راوی است. هنوز در حافظه اش مانده که در شب اخیر بازجویی به دلیل خسته گی میوندوال، بنا به تقاضای خود او ادامۀ تحقیق به فردا موکول شده بود. اما فراموش کرده چه وقت، چه گونه و چرا خسته شده بود؟ از کی تقاضای پایان دادن به بازجویی آنشب را به عمل آورده بود؟ و کی و چرا تصمیم به موکول ساختن باز جویی تا فردا را گرفته بود؟ وی یقیناً نمی دانست این سخنان وی روزی منتشر خواهند شد و کسی نادرستی این حکایت را برملا خواهد کرد.

همان طوریکه قبلاً ذکر شده خسته گی مفرط میوندوال ناشی از فشاری بود که شهادت های تحریری و ثبت شده و بالخصوص شهادت آن افسر جوان احساساتی و غضب آلود، بر وی وارد کرده بود. ضربات حاد این شهادت، در جنب پیشینۀ بحران روانی شدید برخاسته از اتهام و دستگیری، سابقۀ مریضی، عملیات های جراحی و علالت ناشی از آن؛ او را در بحران عمیق فرو برده در پهلوی جسم نحیفش، روانش را نیز به چالش کشیده بود. تقاضای عقب اندازی بازجویی را از شخص خودم بعمل آورد و من به دو دلیل این تقاضا را پذیرفتم:

۱- به دلیل عادی انسانی و در ادامۀ پیش آمد احترام کارانه با وی.

۲ - با در نظرداشت این تجربه که تعویق بازجویی مرستیال منجر به اعترافات مفصل گردید، تصور میرفت میوندوال نیز که اعترافات ابتدائی را نوشته بود، احتمالاً به روز دیگر تفصیلات مهمی را ارائه خواهد داد.

داستان ساخته گی پاچاگل، این پسر خوانده داؤدخان و شخص بسیار نزدیک به او، به منظور نمایش فاصله میان او و جریاناتی که مورد سوال و کنجکاوی قرار گرفته اند، ترتیب گردیده است. وی خواسته است ادعا کند میخواست با میوندوال کمک کند، اما این امر باعث سوء ظن داؤدخان در موردش گردیده و احتمالاً این را هم افاده کرده خواهد بود که گویا برطرفی بعدیش از پُست وزارت نیز ناشی از همین بوده است.

گرچه عبدالاله کسی بود که پسانتر جایگاهش، در همدستی با وحید عبدالله، حیدر رسولی و قدیر، در موضع مخالفت با من و هر که در نظر شان احتمالاً ارتباط با چپ داشت شناخته شده بود، ولی نمی توانم بهتان و دروغ را علیه او هم نادیده بگیرم.

مطابق به نوشتۀ عبدالحمید محتاط، او و پاچاگل وفادار یکجا به وزارت داخله رفته بودند. وی از بازدید تحقیق میوندوال چنین گزارش میدهد:

"اتاق آخری که به آن داخل شدیم اتاقی بود که از میوندوال تحقیق صورت میگرفت. این اتاق نسبتا ً کلانتر بود و یک دیوان سه نفری در کنار دیوار قرار داشت و بالای میز اوراق پراگنده افتیده بود. در مقابل میز به فاصل دو متری یک میز کلان تحریر موجود بود و در روی میز مانند سایر اتاق ها تایپ ریکاردرها، کست ها و بسی وسایل دیگر. اما درین اتاق از وسایل شکنجه چیزی به نظر نمی خورد. میوندوال آرام روی چوکی نشسته بود و به صدای کسانی گوش میداد که علیه او شهادت داده بودند. در آنجا چند کست را شنید که آواز عبدالرزاق خان قوماندان عمومی اسبق هوائی، عبدالسلام خان ملکیار، عبدالجبار خان ملکیار و بسی جنرال های دیگر بود که یا در منزل میوندوال در کارته پروان و یا در هنگام تدفین جنازۀ یکی از اقارب ملکیار صورت گرفته بود. در تمام کست ها شکایت از سردار داؤد و شیوه پیشبرد نظام نوین جمهوری شنیده میشد گویا که سردار داؤد به افراد ناشایسته و بی کفایت اتکا نموده است، و شکایت بیشتر از یک گروپ چپگرایان وابسته به شوروی بود که کشور را از مسیر بیطرفی و آزادی و استقلال آن بسوی انحراف سوق میدهند شکایت از این بود که سردار داؤد در مسایل دولت داری با سایر شخصیت ها(ی) نخبه و با تجربه کشور مشوره نمیکند.

میوندوال تمامی کست ها را شنید و در پاسخ گفت که: "بلی چنین است" نصرالله پولیس که هیئت مستنطقین را رهبری میکرد گفت: "حال که شما تمام کست ها را شنیدید، لطفا َ شما خود در زمینه روشنی اندازید."

میوندوال گفت "شب ناوقت شده و من خیلی خسته ام. اگر بهتر باشد باقی تمام مسایل را فردا توضیح خواهم داد." در این اثنا مستنطقین پولیس یکی بسوی دیگر نگاه کردند و ساعت هم در حدود دو بجه نیمه شب بود، تحقیق را در همینجا خاتمه دادند و موضوع را به فردا موکول ساختند." (۱)

درین بخش نوشتۀ عبدالحمید محتاط، که نقاط نادرست و قابل بحثی هم در آن وجود دارند، کم از کم پیش آمد مؤدبانه توأم با عزت و احترام در برابر میوندوال صراحت کامل دارد.

اما جداً سوال برانگیز است که محتاط و پاچاگل وفادار یکجا به وزارت داخله آمده، به اتاق های تحقیق سر زده اند، ولی در ارتباط با میوندوال و مرستیال حکایت های متضادی به جا گذاشته اند. پاچاگل رفتن به اتاق تحقیق میوندوال را ساعت ۹ یا ۱۰ شب و محتاط رفتن هر دوی شان را به وزارت داخله در حدود ساعت ۱۲ شب اظهار میدارد. محتاط، بر خلاف وفادار، نه از موجودیت آن جمعیت در اتاق تحقیق، نه از پاچا سرباز، نه از تقاضای میوندوال از پاچاگل وفادار، نه از رنگ و روی خراب میوندوال و نه از عصبانیت عبدالاله چیزی گفته است. برعکس، محتاط از موجودیت و عصبانیت عبدالاله در اتاق تحقیق مرستیال می نویسد.(۲)

این سوال با جدیت مطرح میگردد که:

کی راست میگوید؟ وفادار یا محتاط ؟؟

بیایید با در حافظه داشتن حکایت وفادار از دیدن تحقیق میوندوال و اینکه گویا او سفارش کرده بود برای میوندوال وقت داده شود و پسانتر در همان شب، اعتراف و پسان انتحار کرده بود؛ پرسش و پاسخ پایین را با آن ارتباط دهیم:

"داؤود ملکیار: آیا چشم دید تان را به داؤود خان گفتید ؟

وفادار: "جریان تحقیق را همه روزه به اطلاع داؤودخان میرسانیدند. من چند روز بعد از رفتن به وزارت داخله (به منظور مشاهدۀ جریان تحقیق) نزد داؤود خان رفتم. جریان رابرایشان گفتم. و هم گفتم، انسانی که شکنجه شود، هرچه که (شکنجه گران) خواسته باشند، میگوید. داؤود خان از من پرسید که چه دلیل و ثبوت داری؟ من برایش گفتم، که وزارت داخله رفته بودم و جریان (مشاهدۀ خویش را) برایش گفتم. به من گفت که هر کس به کار دیگران مداخله نکند. من گفتم که فقط جریان را گفتم. ازین پس وعده میکنم که به وزارت داخله نروم." (کلمات میان گیمه ها از مهرین اند)

میگویند دروغگو حافظه ندارد – وفادار فراموش کرده که در سخنان پیشترش از اعتراف و خودکشی میوندوال در همان شب سخن گفته و پسانتر میگوید که چند روز بعد از آن جریان را به داؤدخان گفته است (حتماً به منظور جلوگیری از شکنجه) و داؤد خان برایش فهمانده است که در کار دگران مداخله نکند. این دیالوگ میان وفادار و داؤد دال برآن است که در موقع این دیالوگ میوندوال هنوز زنده بوده، تحقیق دوام داشته و دیده میشود که درین گفتگو از مرگ میوندوال هم هنوز سخنی در میان نبوده است. اگر پاچاگل در صدد تبرئۀ خود و نمایش حسن نیت نسبت به میوندوال بود، لازم بود حکایت ساخته گی خود را به تاریخی نسبت میداد که هنوز میوندوال زنده بود. نه اینکه به چند روز بعد از مرگ او.

اما تعجب بر انگیز است. در مصاحبۀ ثبت شدۀ سال ۱۹۹۸ وفادار که در شماره ۱۳۷ و ۱۳۸ کابل نات جدیداً منتشر شده است، وی حکایت رنگ و حالت خراب و شکنجۀ میوندوال را انکار و آنرا ساختۀ شخصی به نام "کوچی" میداند؛ که بعداً بر آن مرور خواهیم کرد.

اگر به خان محمد خان باز هم اشاره ای داشته باشم، گفتنی است که همانگونه که قبلاً نوشته ام، اعترافش بدون کدام خشونت و در پیش روی من صورت گرفته بود و بعد از آنهمه اعتراف مفصلی که نوشته بود، دلیلی برای خشونت باقی نمی ماند. بعد از اعتراف ابتدایی وقتی مطابق تقاضای خود مرستیال برایش وقت داده شد تا اعترافات تفصیلیش را در زندان بنویسد، قبل از آنکه به قصد انتقال به محبس از دفتر تحقیق خارج شود، یکی از اعضای کمیته مرکزی دوست و رفیق نزدیک پاچاگل، سر رسید. معلوم بود بعد از طی کردن چندین اتاق تحقیق به اینجا رسیده بود. وی به مجرد داخل شدن با عصبانیت سوال کرد مرستیال هنوز هم اعتراف نکرده؟ برایش گفته شد که اعتراف کرده است. پرسید اوراق اعترافش در کجا هستند؟ برایش گفته شد که وعده کرد ه است همه چیز را با خاطر جمع در محبس بنویسد. آن محترم این فیصله را قبول نکرد و با داد و فریاد، پیوسته اصرار داشت که من همین حالا بر سرش می نویسم. اورا با عذر و به سختی از اتاق بیرون کشیده ازش خواهش کردم بگذارد مرستیال مطابق وعده اش اعترافش را بنویسد. برایش گفتم مرستیالی که من می شناسم عزتش را دوست دارد چرا باید آن عزت پامال شود. ما عزتش را کردیم و مقامش را ارج گذاشتیم که در نتیجۀ آن حاضر به همکاری شد. اما با تأسف که همین عضو کمیته مرکزی نیز، که خود در صدد بی حرمتی به مرستیال بود، در داستان دگرگونه ای در جایی دگر ادعا کرده که او هم (مانند دوستش پاچاگل) صرفاً یکبار به وزارت داخله آمده و دیده است که مرستیال زیاد شکنجه شده بود.

این چه روزگاری است که هر کس با تغییر شرایط، خودش را تغییر میدهد؟! هرکس حتی آنهایی که بسیار پُر مدعا هم استند، با دروغ و روسیاهی، خودرا از گذشته فاصله میدهند. "زمانه ایست که هرکس به خود گرفتار است". زمانی رسیده که هر بی ایمان و حتی مدعی ایمان از خوب و بد سابق تبرا می جوید و بخاطر تبرئۀ خود حاضر است به ناجوانمردانه ترین اتهامات علیه رفقای سابق خود هم بپردازد. امروز پاچاگل بر آن رفقای آن زمانش – قدیر، فیض محمد، محتاط، عبدالاله، ضیاء و شرق می تازد و خود از آنها فاصله میگیرد. حق گفتن قابل ستایش، اما باراندازی دروغین بر دوش دگران و افترا، علاوه بران که جرم است، بزرگترین ناجوان مردی نیز است.

شاید راستش همین باشد که چنین اشخاص هوشیار اند و مغزهای شان بهتر کار میکند. این من و من مانندها اند که به راست گویی و یکرنگی دل خوش کرده، از اصول تنازع للبقای داروین که توافق با محیط زیست و تغییر رنگ بدن را مطابق با رنگ اطراف، چون بوقلمون، شرط ادامۀ زنده گی و بقای نسل دانسته است ؛ به دور مانده ایم.

به عقیدۀ من برای کسی که خواه با برخورد نقادانه با گذشته اش، خواه بنا بر خوف و هراس، از گذشته پشیمان است؛ بسیار شرافتمندانه است اعتراف کند که دیروز مرتکب اشتباه شده بود و امروز خود را "تصحیح" میکند، تا اینکه به دروغ و جعل کاری و یا باراندازی بر دگران متوسل گردد.

از پاچاگل بازهم نقل قول میشود:

"میگفتند که سیف الرحمن لست کمیتۀ مرکزی ما را نوشته و به پاکستان معرفی کرده است. (گزارش او) از نل بخاری خانه اش پیدا شده است.

اما (یکی از روزها) شخصی که در د افغانستان بانک کار میکرد، نزد من آمد و گفت که اگر مرا به خارج مقرر نکنید، حیات من در خطر است. او به من گفت، همان کار را کرده ام. پرسیدم کدام کار را؟

خلاصه گفت، که همان راپور را من تیار کرده و در خانۀ سیف الرحمن گذاشته بودم. برایم وعده شده بود که به خارج مقرر میشوم.

من او را نزد فیض محمد وزیر داخله بردم و از او جریان را پرسیدم.

فیض محمد به او گفت که مزاحم وزیر صاحب نشو، خودم کارت را اجرا میکنم".

تبصرۀ جناب د. ملکیار: وفادار به من گفت که اسم و معلومات بیشتر دربارۀ این شخص را برای من (ملکیار) میفرستد. همچنان افزود که بعضی گپ ها در تلفون گفته نمیشود."

این افسانه زیاد شبیه افسانۀ "ملک قریۀ گلکاری" عبدالقادر قاضی است (که جداگانه به مطالعه گرفته میشود). من در مورد درستی یا نادرستی سند ادعا شده، که محتوای آن مطابق ادعای وفادار با اظهارات دگران متفاوت نیز است، چیزی نمیدانم. اما این را میدانم که دروغ بودن و بی منطق بودن این حکایت کاملاً هویدا است. آن مامور بانک چه گونه میتوانست جرأت نماید چنان "راز خطرناک" را برای کسی، آنهم برای یک عضو کمیته مرکزی و پسرخواندۀ داؤد، افشا نماید؟ این آقای پاچاگل که بنا بر وفاداریش به داؤد خان خود را وفادار نامیده بود، چرا چنین موضوع مهم را به ولینعمتش - داؤدخان - نه گفته بود؟

عین افسانه یک بار در بخش سوم نوشتۀ آقای مهرین از زبان پاچاگل سرباز و درینجا در بخش هفتم نوشتۀ او از زبان پاچاگل وفادار نقل قول گردیده است. اگر موجودیت پیشوند "پاچا" در ذهن نویسنده موجب ایجاد تشوش گردیده از روی اشتباه یکبار از نام پاچا سرباز و بار دگر از نام پاچاگل وفادار روایت شده باشد؛ در آن صورت متن مصاحبه که ثبت شده گی باید باشد یکی میبود، که چنین نیست. همان یک مطلب با افاده های متفاوت از زبان پاچا سرباز و پاچاگل وفادار روایت شده است.

چرا باید آن مامور بانک کذایی (شاکی) برای اظهار شکایتش هرجا "پاچا" است، به آنجا شتافته باشد؟

چرا باید هر یک ازین "پاچا ها" به گونۀ همگون نزد وزیر داخله رفته باشند و چرا باید جواب همگون دریافت نموده باشند؟

چرا باید شاکی بعد از گرفتن یک جواب از وزیر داخله بازهم با پاچای دیگری نزد وزیر رفته باشد و با گرفتن عین جواب هیچ عکس العمل دگری نداشته باشد؟.

اگر مصاحبه ها واقعاً ثبت شده گی استند پس دو مصاحبه با دو نفر انجام داده شده است. متن های آن دو حکایت برای آن مفهوم واحد نیزدرین مصاحبه ها، متفاوت اند. به منظور مقایسه متنی را هم که در مصاحبۀ پاچا سرباز آمده است یکبار دگر نقل میکنم:

"شخصی از وطنداران فیض محمد وزیر داخله نزدم آمد و شکایت کنان نالید که در برابر خدمت خود پاداش وعده شده را دریافت نکرده است. به او از طرف فیض محمد وزیر داخله وظیفه سپرده شده بود که یک نامۀ جعلی را تهیه نموده و در جایی به منزل مولوی سیف الرحمن بگذارد که نشاندهندۀ رابطۀ او با دولت پاکستان برای خرابکاری باشد. شخص مذکور وظیفۀ محوله را انجام داده بود. (این همان "سندی" است که محمد حسن شرق صفحۀ ۱۲۰ "کرباس پوشان برهنه پای"، از آن یاد میکند.)

قوماندان امنیه پس از شنیدن آن سخنان، او را با خود نزد وزیر داخله برده است. وزیر با دیدن شخص مذکور، دست و پاچه شده، مجالی نمیدهد که او نیز لحظاتی در اطاق کار او بنشیند. به او می‌ گوید، که تو اینجا چه می کنی، حالا از ینجا برو. من ترا در یک وقت دیگر می بینم" (جملات میان گیمه ها از مهرین اند)

چنین اند دوستان عزیز، مدارک و اسناد موثق داؤد ملکیار و نصیر مهرین!

این را میگویند تتبع و تحقیق!

خوانندۀ ارجمند! آن متن بالا را با این متن دوم مقایسه نمایید بعد خود از مصاحبه کننده بپرسید که کدام پاچا راست میگوید – پاچا سرباز، یا پاچا وفادار؟ کدام یک از آنها آن شاکی را نزد وزیر داخله برده بود؟ آیا مصاحبه کننده تصور دارد که خواننده گان بدون به کارگیری تفکر منطقی شان هرچه به نام مصاحبه، مدرک و سند پیشکش شد، آنرا باید بپذیرند؟ این "استاد مهرین" از خواننده گان خود چه تصوری داشته است که چنین جعلیات را به مثابۀ "مدارک گره گشایانه" طرف استفاده قرار داده برای شان "تاریخ نگاری" کرده است؟

"اگر این معلم است و این مکتب حال طفلان خراب می‌ بینم"

گیرم که مصاحبه مربوط به یک نفر هم میبود باز هم برای یک محقق لازم بود بر راستی و معقولیت ادعا می اندیشید نه با همخوانی ادعا با هدفش.

خواننده جواب می طلبد:

این حکایت مربوط به کدام پاچا است؟ پاچاگل وفادار؟ پاچا سرباز؟ یا هر دو؟

کی راست می گوید؟ پاچا گل وفادار؟، پاچا سرباز؟، داؤد ملکیار؟، نصیر مهرین؟ همه؟ یا هیچکدام؟

برمیگردیم به مصاحبۀ پاچاگل وفادار. وی میگوید:

یک روز داؤود خان به من تلفون کرد که تشریف بیاورید. وقتی نزدش رفتم سه ورق کاغذ را به من داد که "بخوان. درین سه ورق نوشته شده بود که قتل میوندوال توسط پاچاگل وفادار صورت گرفته چون خودش در کودتای میوندوال شریک بوده. برای اینکه میوندوال نام او را افشأ نکند و این راز افشأ نشود، میوندوال را کشته است.

اگر من داؤود خان را نمی شناختم شاید مخالفین مثل همین حسن شرق، عبدالاله، قدیر و ضیأ گارد میخواستند مرا به سرنوشت میوندوال دچار کنند.

همین چند نفر نخواستند که جسد میوندوال به فامیلش داده شود. چند روز بعد داؤود خان گفت، که بالای جسد آنها کدام حق نداریم. همین اشخاص (نام برده شده در بالا) گفتند که ما سهواً (اجساد را) دفن کردیم".

اگر او راست گفته باشد که داؤد خان اورا با ورق کاغذ اطلاعیه ای مواجه ساخته بود که گویا میوندوال را او کشته بود؛ در آن صورت این حقیقت هویدا میگردد که داؤدخان تمام هم خودرا به کار برده وهمه حواسش متوجه آن بوده که حقیقت قضیه خودکشی میوندوال را دریابد. چنانچه حتی اگر سوء ظنی علیه پسر خوانده اش هم به میان می آمد آنرا جدی می گرفت. من به این عقیده ام که اگر داؤد درمی یافت که کسی اورا کشته است، از مجازات او خلاصی نداشت.

اگر این ادعای پاچاگل درست بوده باشد که داؤد خان گفته بود جسد میوندوال به فامیلش داده شود و متقابلاً برایش گفته بودند که سهواً بخاک سپرده شده است، داؤدخان میتوانست بازهم امر کند که جسد به فامیلش سپرده شود و علی الاقل مقبره اش به فامیلش نشان داده شود. پاچاگل به کدام منطق با تبرئۀ داؤدخان بار ملامتی را بر دوش دگران می اندازد؟

آقای داؤد ملکیار چرا پرسش های مذکور را طرح نکرد؟ آیا چنین نبود که با هدفی که به خاطر آن تحقیق میکرد، همخوانی نداشت؟

در مصاحبۀ وفادار از پخش دو آوازه به هدایت داؤدخان، یک بار از کودتای میوندوال و بار دوم از کودتای سردارولی، و همچنان از شنیدن شایعۀ کودتای نعیم خان به همکاری محمد عمر پسر داؤد خان سخن رفته است. در مصاحبۀ پاچا سرباز از عبدالولی یاد نشده بجای او از موسی شفیق نام گرفته شده است.

تذکر دوباره از این پخش سازمان یافتۀ آوازه ها و شایعات را بخاطری لازم دیدم که خواننده توجه فرماید و ببینید برای مقاصد شخصی و سیاسی چه گونه شایعه پراگنی تنظیم میشود و همانطوری که قبلاً به بحث گرفته بودم، باز هم مکرر میکنم که شایعه در بسیاری موارد حقیقت نمی داشته باشد و محقق و مورخ مجاز نیست بر شایعات اتکا نماید.

مخالفین سیاسی با استفاده از عین تکنیک، شایعاتی را پخش، و سپس اتهاماتی را بر مبنای شایعات علیه کسانی یا جریاناتی وارد میکنند که صرفاً مورد استفادۀ تبلیغات سیاسی قرار میگیرند اما مدرکی برای تاریخ نگاری شده نمی توانند. اما وای بر وقتی که تاریخ نگار خود شایعه پراگن باشد!

"هرچه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک"

جناب ضیاء مجید در رابطه به اظهارات پاچاگل وفاداردر بارۀ خودش چنین می نگارد:

". . . نصیر مهرین، قسمتی از مصاحبه وفادار را چنین نقل میکند: "اکثر اعضای کابینه (به استثنای من) و چند تن دیگر، باقی همه به سفارش شرق تعین شدند. در اوایل قدیرخان و عبدالالله با پرچمی ها بسیار نزدیک بودند، با فیض محمد، حسن شرق و ضیا مجید. اولین کسی که با حسن شرق مخالفت کرد، من بودم. اگر من داؤود خان را نمی شناختم. شاید مخالفین مثل حسن شرق، عبدالالله، قدیر و ضیا گارد میخواستند مرا به سرنوشت میوند وال دچار کنند." (بخش هفتم)

در رابطه با این "مصاحبه" دو موضوع را به بحث میگیرم. نخست این که مطابق "گفته" های پاچاگل وفادار، گویا من با حسن شرق، عبدالالله و قدیر در قتل میوندوال هم دست بوده ام و همین طور میخواستیم پاچاگل وفادار را نیز از میان برداریم . . ."

سپس آقای مجید بعد از توضیحاتی در رد اتهامات، چنین می نویسد:

". . . به اضافه ئی آن چه در بالا نوشتم، بالاخره به این تصمیم رسیدیم که با پاچاگل وفادار تماس بگیرم و از وی دوستانه گله مند شوم که چرا چنین حرف های نادرست را نسبت به من ظالمانه بیان کرده است پاچاگل وفادار در پاسخ این پرسش من، از انجام هم چون مصاحبه یی به طور کامل اظهار بی اطلاعی کرد و تأکید کرد که هیچ گونه معرفت و شناختی با داود ملکیار ندارد.

چند روز از این گفت و گوئی تیلفونی سپری شد فکر کردم شاید پاچاگل وفادار فراموش کرده باشد بهتر آن است که متن "مصاحبه" را فوتوکاپی کنم و برایش بفرستم پاچاگل وفادار پس از دریافت مراسله ئی پستی، با من تماس گرفت و افزود که این مصاحبه جعلی است و من آنرا انجام نداده ام. متعاقب این صحبت ها، وی زحمت سفر صدها کیلومتر را برخود هموار ساخت و به دیدار من آمد، دوشب مهمان من بود و در ضمن یادداشت زیر را به قلم خود نوشت:

ترجمه:

برای برادر گرامی ام ضیا مجید !

در تماس تیلفونی شما گله نمودید در یک مصاحبه با داود ملکیار از طرف من شما منحیث یک کمونست معرفی شده اید و هم در مورد زیاد نموده ام که ضیا مجید قصد کشتن من (پاچاگل وفادار) را داشت.

برادرگرامی: شما باور نمایید که من اول داود ملکیار را نمی شناسم و دوم اینکه من هیچگاهی شما را به حیث کمونست به کسی معرفی نکرده ام و این به شما معلوم است که در بین ما روابط همیشه دوستانه بوده و آرزو میکنم که در آینده هم باقی بماند و این تهمت که شما پلان مرگ من را داشتید بیجا و نادرست میدانم و شما هم به گفتار کسانیکه که در بین ما فاصله پیدا مینمایند اهمیت ندهید.

با احترام (۳)

مطابق نوشتۀ جناب ضیاء مجید، پاچاگل هم از شناخت داؤد ملکیار و هم از انجام مصاحبه انکار نموده اما در یادداشتی که پاچاگل وفادار نوشته است هر نوع اظهاری علیه ضیاء مجید را رد کرده ولی در مورد مصاحبه خاموشی اختیار نموده است.

درینجا این سوال پیش می آید که اگر مصاحبه ای صورت گرفته و مطابق ادعای وفادار، وی در ضدیت ضیاء مجید چیزی نگفته است، پس این سخنانی که علیه یکعده به شمول ضیاء مجید زده شده اند، از کجا آمده اند؟ یا وفادار از اظهار حقیقت انکار میکند و یا آن سخنان از زبان او ساخته شده اند. وفادار هنوز زنده است، حقیقت را باید روشن سازد.

آقای داؤد ملکیار در رد نوشتۀ آقای ضیاء مجید مبنی بر انکار وفادار از صورت پذیری مصاحبه اش با ملکیار، قسمت اول مصاحبۀ ثبت شدۀ سال ۱۹۹۸ اورا (که واضحاً مونتاژ شده و کنده گی های محسوسی دارد) در شماره ۱۳۷ فبروری ۲۰۱۱ کابل نات منتشر ساخته است. انتظار میرفت در شمارۀ بعدی، قسمت دوم همان مصاحبه یا کدام مصاحبۀ نو منتشر گردد، ولی به دلیل نامعلوم (؟) همان قسمت اول بار دگر مکرراً در شماره ۱۳۸ نیز انتشار یافته است.

درین مصاحبه بعد از یک دیالوگ در بارۀ گذشتۀ زنده گیش، وفادار بعد از آن که از عدم رضایت نعیم خان از مفکورۀ کودتا، به دلیل خطر افشا شدن آن، سخن گفته است، دفعتاً و بدون ارتباط، سخنانش در مورد شخصی به نام کوچی ادامه می یابد. نمایان است که قسمتی از سخنانش کشیده شده است. بدون آنکه سابقۀ صحبت در بارۀ کوچی شنیده شود، وی میگوید:

"من برای کوچی قصه کردم. جریان را مفصل برایش گفتم. او به میوندوال بسیار عقیده داشت. حالا برای شما که گفته که رنگ میوندوال زرد بود یا شکنجه شده بود این سخنان را کوچی از خود ساخته و من نه گفته ام. قصه خو دگه رقم بود . . ."

از لهجۀ وفادار هویدا است که قصه را ادامه میدهد. اما آن قصه کشیده شده و چیزی از آن شنیده نمی شود.

ملکیار میگوید:

"آیا برای شما گفت که حالم خراب است، به رئیس دولت جریان را اطلاع بدهید؟ (این سوال هم نشان میدهد که یک بخشی از صحبت برداشته شده است.)

وفادار: " نه نه! (با لهجۀ رد ادعا)، مرا نمی شناخت. من گفتم ۴۸ ساعت استراحت کند. فیض محمد ازین سخنم عصبی هم شد. مرا ازهر برایش معرفی کرد."

توجه فرمایید! در آغاز همین بخش آقای مهرین رنگ و حالت خراب میوندوال را مستقیماً از زبان پاچاگل نوشته است. اما درین پخش زندۀ همان مصاحبه مربوط به سال ۱۹۹۸، پاچاگل گفته است که آن حرف های او نیست و از طرف کوچی نامی ساخته شده. او رنگ زرد و شکنجه را ساخته و بافتۀ کوچی میداند. استیصال و استعانت میوندوال را هم رد میکند. آیا آن قسمت چاپ شده، سخنان مستقیم وفادار نبوده و با روایت از او از جانب کوچی گفته شده و از طرف ملکیار و مهرین، بدون ذکر نام کوچی، از نام وفادار منتشر گردیده است؟

دنبالۀ این موضوع گم است. سپس وفادار به خان محمد خان پرداخته است:

"خان محمد خواهش کرده بود که میخواهد وزیر سرحدات را ببیند. در وزارت داخله در موجودیت فیض محمد وزیر داخله او را دیدم. بی حد شکنجه دیده بود. پیرهن خودرا بالا کرد بیحد شکنجه دیده بود."

در پاسخ به این پرسش که "چوب زده بودند یا برق داده بودند؟ " میگوید:

"چوب خورده بود. او نظر خود در بارۀ پشتونستان برایم می گفت. خودش برایم گفت که براستی کودتا میکرد."

د. ملکیار: "همان حالتی که در وجود او دیدید در وجود میوندوال هم دیدید؟ رنگ زرد و ضعف و خرابی را دیدید؟ "

با وجود رد ادعا از جانب پاچاگل، باز هم مصاحبه کننده مکرراً تلاش دارد به شکلی از اشکال همان رنگ زرد، ضعف و خرابی حالت را بر زبان پاچاگل بنهد.

وفادار: "من شخصاً به این عقیده استم که اگر میوندوال را فرضاً یک بوکس یا یک چپات میزدی این نفر میمرد. بیخی زهیر بود بیچاره." (باز هم رد ادعا)

با در نظرداشت چگونه گی سوال و افاده ای که در جواب وجود دارد، باید در میان سوال و این جواب سخنان دگری زده شده باشند تا به این جمله رسیده باشد.

دیدارش را با مرستیال در دفتر وزیر داخله و به منظور شنیدن نظریات او در بارۀ پشتونستان، ذکر میکند. در گفتار وفادار در مورد محل دیدارش با مرستیال، با نوشتۀ آقای محتاط تفاوت کلی وجود دارد. محتاط از رفتن هر دوی شان به اتاق تحقیق مرستیال، گویا در زیر زمینی (؟) وزارت داخله و شدت عمل عبدالاله علیه او، نگاشته است. باز هم همان سوال مطرح است که:

کی راست میگوید؟ وفادار یا محتاط ؟ یا هیچ کدام؟

صحبت بعدی ملکیار نمایانگر آن است که باید به دنبال یک گفت و شنود حذف شده گی به میان آمده باشد. توجه کنید:

"ملکیار: من همین سوال را از صمد ازهر کردم خود صمد ازهر هم قصه میکند که مرستیال شکنجه شده، عبدالرزاق خان شکنجه شده، سیف الرحمن را خودش دیده بود که شده، شما اینک از خان محمد خان قصه کردید، عبدالرزاق خان خودش در مصاحبه خود گفته که شکنجه شده؛ دلیل ندارد که صمد ازهر میگوید که تنها میوندوال شکنجه نشده. دیگر کلگی شکنجه شدند آیا این امکان دارد که تنها میوندوال را عزت کردند و دگران را که آنها هم آدم های خورد نبودند تورن جنرال، دگرجنرال، سترجنرال، وکیل شورا، هر رقم آدم ده او قات بود، کل آنها را شکنجه کرده اند میوندوال را نکرده اند؟ امکان دارد شما ندیده باشید. یقین که شما راست میگویید شما نه دیدید در همان روز. اما وقتیکه زرد و زار دیده اید و خراب دیده اید و خودش گفت که وقت میخواهم حالتم خوب نیست امکان دارد همان ده روز که، هشت نُه روز، میوندوال به روز دهم یا یازدهم فوت کرد معلوم میشود شکنجه و عذابی دیده بود که چنان حالتی داشته."

درین جا ملکیار افترا میکند و برای طرف مصاحبه به دروغ میگوید که ازهر هم قصه میکند که مرستیال شکنجه شده است.

آقای ملکیار! ازهر در کجا گفته است که مرستیال شکنجه شده است؟ ازهر در گفتار و همچنان در نوشتارش از اعتراف بدون شکنجۀ مرستیال شهادت داده و نوشته است که بعد از چنان اعتراف با تفصیل، دلیلی برای شکنجۀ بعدی را هم نمی توان تصور کرد. این را هم افزوده است که اگر با یک احتمال بسیار ضعیف شکنجه ای صورت گرفته باشد، صاف و ساده یک عمل سادیستی به منظور ارضای مریضی روانی بوده می تواند نه برای حصول اعتراف.

ازهر در کجا گفته است که همه شکنجه شده اند؟ چرا دروغ میگویید؟ چرا اینقدر مخاطب تان را تلقین میکنید که بگوید بلی وقتی همه شکنجه شده اند پس میوندوال هم باید شده باشد؟ او که قبلاً اظهار داشته که رنگ و حالت خراب و شکنجۀ میوندوال ساختۀ کوچی بوده و خود وی چنان نه گفته است، باز چرا بر او می قبولانید که اورا زرد و زار و در حالت خراب دیده است. اگر وفادار از حالت زهیر (ضعیف) او یادآور شده یقیناً مقصودش ناتوانی جسمی او بوده تلاش نکنید مقصود گوینده را مطابق مرام تان ترجمانی کنید!

جواب مخاطب در مقابل تشریحات بالا، حتماً مایوس کننده بوده که وجود ندارد.

برای آقای ملکیار حرمت انسان، بر معیار رتبه و مقام جنرالی، وکالت شورا و مانند آن مطرح است. افادۀ وی در جملات بالا واضحاً به این معنی است که اگر انسان بی رتبه و مقامی شکنجه میگردید باکی و بازخواستی نداشت ولی این قشر بالای جامعه باید در امان و مورد حرمت قرار می داشتند. چنین است حرمت انسان و مقام والای انسانیت در نگاه آقای ملکیار !

صحبت وفادار مثل آنکه اصلاً سوالی در میان نبوده، میرود به دیدار داؤدخان و میوندوال.

وفادار میگوید که گویا دو روز پیش از گرفتاریش، میوندوال را داؤدخان بنا به تقاضایش از طریق نعیم خان به حضور پذیرفته بود و بنا بر این که نعیم به داؤد گفته بود که میوندوال مریض است و برای تداوی مطابۀ پاسپورت دارد، داؤد برای میوندوال گفته بود به وزارت خارجه هدایت میدهد تا برایش پاسپورت بدهند.

وفادار اضافه میکند که میوندوال شکایت کرده بود که گویا برایش دسیسه ساخته میشود. داؤد برایش گفته بود که من به کس اجازه نمی دهم برای کسی دسیسه بسازد. اگر چیزی نداشته باشید جای تشویش نیست.

سپس وفادار میگوید که داؤد هم از او (میوندوال) سوال کرده بود که چرا اتهامات مربوط به سی آی ای را در موقعش رد نکرده بود. میوندوال گفته بود به راستی من اشتباه کرده ام که این کار را نکرده ام.

درینجا باز چنین احساس می شود که در ادامه، یک بخش مصاحبه قطع گردیده است. به خاطری که بدون ارتباط با صحبت جاری، در صدای ملکیار چنین شنیده میشود:

"بسیار عجیب است نه؟! بعضی کس ها به این عقیده اند که امکان دارد قدیرخان با آدم های بسیار معتمد خود مرتکب این جرم شده باشد، بعضی کس ها میگویند صمد ازهر و گروه کمونیست ها رول داشتند به هدایت روس ها که همین شخصیت هایی که امکان دارد در آینده مانع پیشرفت اهداف شان شود آنها را ازبین ببرند. شما به چه عقیده استید؟ در شروع صحبت گفتید بعضی کس ها میگویند خودکشی است بعضی کس ها میگویند کشته شده. به نظر شما، حقیقت خو شما گفتید که معلوم نیست بالفرض و نظر به معلوماتی که شما دارید از دولت همان زمان، به نظر شما احتمال اینکه اخلاص مندان داؤد خان رقم قدیرخان و خویش های قدیرخان یا چند نفر صاحب منصبی که بسیار معتمدش بوده باشد و در محبس دهمزنگ قدیرخان و دوستانش تقریباً کاملاً تسلط داشت فکر میکنید توسط آنها از بین برده شده باشد و یا گروه کمونیست هایی که آنها مثل ببرک کارمل ویا سلسلۀ اِف بی آی دگرش که در تحقیقات رول داشته آنها امکان دارد این کار را کرده باشند؟ حدس شما چیست؟ شما بسیار وارد آدم استید، گمان شما چیست؟ "

ملکیار با آنکه میداند و تذکر هم میدهد که از نظر وفادار حقیقت خودکشی یا قتل معلوم نیست، باز هم در یکطرف داؤدخان و گروپش و در سوی دگر "کمونیست ها" را قرار داده، اصرار دارد که بالفرض اگر قضیه قتل باشد کدام یک از این دو گروپ مرتکب آن شده خواهد بود؟ انتظار طبیعی از پسرخواندۀ داؤد جز این نیست که بگوید کمونیست ها.

وفادار: "فرض کنیم اگر او کشته شده باشد، فرض کنیم قرار فرمودۀ شما، این باید از طرف کمونیست ها شده باشد. چرا که درین مسأله من هم یک کمی تکلیف دیده ام. دو ماه تیر شد، نه، ممکن کمتر بعد از وفات او، مرا داؤدخان خواست. پیش از آنکه داؤد خان بخواهد اسلم وطنجار که در گارد بود آمد و گفت من و تو و چند نفر دگر دستگیر می شویم. من گفتم خیر است که بندی شدیم، چی گپ است؟ گفت مسألۀ میوندوال است.

شب داؤد خان تلفون کرد و گفت وزیر صاحب سرحدات اگر تکلیف نمی شود یکبار تشریف بیاورید. ازین گپ او براستی بسیار در تشویش شدم. او قطعاً همراه من تشریفاتی گپ نمی زد. کسی که نمی بود همیش مرا بچیم خطاب میکرد. من برخاسته به خانه اش رفتم. سه ورق را به دستم داده گفت شما این را بخوانید من کمی کار دارم پس می آیم. درین ورق ها آمده بود که کشتن میوندوال را من کرده ام. در کودتای میوندوال من شامل بودم و بعد از کودتا، میوندوال رئیس جمهور ومن صدر اعظم می شدم. اما وقتیکه فهمیده ام که این توطئه کشف شد، من میوندوال را کشته ام برای آنکه همین راز افشا نشود. ثبوت آن هم این است که من همیشه در جیبم یک تفنگچه دارم.

درین وقت داؤدخان پس آمد و پرسید که اگر شما به جای من می بودید چه میکردید؟ من گفتم نظر به این سه ورق شما را میکشتم. اما اگر واقعیت را بنگریم شما زنده استید، من زنده استم، من از اول گفته بودم این وظیفه را قبول کرده نمی توانم شما بر من قبولاندید. خلاصه داؤدخان به این قانع شد که من این کار را نمیکردم. در لحظه ای که داؤدخان میگفت ببین بچیم آخر من هم انسان استم، پنسل از دستش افتاد. دست بردم آنرا بردارم، تفنگچه از جیبم افتاد. داؤدخان تفنگچه را و من پنسل را به همدگر دادیم. در آن اطلاعیه هم نوشته بود که من برای کشتن داؤدخان موظف شده ام و ثبوت آن همین است که همیشه نزدم تفنگچه میباشد. اطلاعیه را بسیار خوب برابر کرده بود که در وزارت داخله در پیش روی چند نفر به پاچا سرباز گفت که او را ببرید برای ۴۸ ساعت باید استراحت کند. این همان شب بود که او باید توسط وی کشته می شد. اگر داؤدخان مرا از خوردی نمی شناخت درین مسأله گیر افتاده بودم.

اگر مسألۀ کشتن او (میوندوال) باشد این را مردم ِ ساده طرح نکرده اند." (چون با عقل سلیم و نورمال نمی شود بر آن باور کرد)

ملکیار: "اگر کرده، مردمان بسیار هوشیار باید باشند"

وفادار: "من هم فکر میکنم به سویۀ بسیار بلند باید طرح شده باشد"

ملکیار: "یعنی به سویۀ قدیر و بندیخانه و اینکه کسی خفک کرده باشد نیست دگه؟!

وفادار: "دگه این خو مشکل است. آدم نمی تواند واقعیتش را بفهمد."

باز هم مثل اینکه قسمتی از مصاحبه برداشته شده است.

وفادار میگوید: "در مرحلۀ اول قدیر، عبدالاله، فیض محمد خو رسمی بود- پسان برایم معلوم شد - و دکتور شرق ارتباطات بسیار نزدیک با پرچم داشتند.

ملکیار: "به شمول قدیر خان؟

وفادار: "به شمول قدیر خان! ها! من با او نشسته ام بحث کرده ایم. حسن شرق، قدیر عبدالاله آدم های ملکی بودند قطعه نداشتند. نزد ما می آمدند. ما کباب می خریدیم و بحث میکردیم. بلی قدیر هم بود!" بعد از استفهام بیشتر پرسنده، وفادار باز هم بر نظرش تاکید میکند.

خوانندۀ محترم در سرتا پای این مصاحبه آنچه وضاحت دارد تلاش آقای ملکیار در جهت سمت دادن فرض، حدس و گمان به سوی قتل و انحراف توجه از همه کاره ها و مقامات و کارمندان مسلط بر همه جریانات و أمکنه بالخصوص محبس، به سوی ازهر و "کمونیستان" میباشد. اما وقتی از سویه های بسیار بالاتر از قدیر و بندیخانه سخن میزند لاجرم مقصد وی در آن صورت باید داؤدخان، یا کی جی بی و یا سی آی ای باشد.

آن قسمت های مصاحبه که با هدفش همسویی نداشتند از نشر آنها خوداری شده، مصاحبه مطابق میل مونتاژ گردیده است.

آقای ملکیار علاوه بر نشر مجدد مصاحبه وفادار در شماره ۱۳۸ کابل نات، شهادت ذیل را از زبان ضیاء ناصری منتشر ساخته است:

«دو و یا سه روز از توقیف و زندانی شدن مرحوم میوندوال با دیگر شخصیت های محترم گذشته بود، که تحقیقات آنها آغازشد. تحقیقات در اتاق های مختلف وزارت داخله تحت نظر هیأت های مختلف جریان داشت. درین شبی که من حکایت آن را می نمایم، نوکریوال بودم. نظر به ایجاب وظیفه از اتاق خود برآمده خواستم سری به دهلیزها بزنم. درین هنگام دوست و همکارم اسدالله، که اکثراً با من می بود، نیز با من روان شد. در دهلیز های وزارت صداهای چیغ ها از اتاق ها شنیده می شد. دوستم اسدالله که شخص بی قرار و کنجکاوی بود، گاهی از پشت کلکین به اصطلاح کله کشک می کرد و گاهی از دروازه های نیمه باز بعضی اتاقها، داخل آنها را مشاهد می کرد.این کار برای چندین دقیقه دوام کرد. بار آخری که این کار را تکرار کرد، بعد از مشاهدۀ داخل یک اتاق، بسرعت دور زده بطرف من آمد. من از او پرسیدم که چه دیدی؟ اسدالله جواب داد، که داخل اتاق جنرال جبار خان ملکیار را روی چوکی نشانده اند. دونفر هم دست هایش را محکم گرفته و صمد ازهر با مشت و سیلی به سر و رویش میزند.

ازین گفته اسدالله چند ثانیه نگذشته بود که همان دروازه باز شد و صمد ازهر با خشم و غضب از اتاق بیرون برآمده، مرا (ضیأ ناصری) صدا کرد و پرسید که تو اینجا چه می کنی ؟

در جوابش گفتم که من نوکریوال هستم.

با صدای بلند گفت که کدام پدر لعنت تو را نوکریوال تعیین کرده؟

صمد ازهر با همان خشونت ادامه داده گفت که میخواهید که همین حالا امر توقیف و حبس هر دوی تان را صادر کنم؟

بعد از چند دشنام رکیک امر کرد که: شاگرز! مرش، مرش. از وزارت خارج شوید و بخانه هایتان بروید.

فردای آن شب مرا نیز از خانه ام گرفته به زندان انداختند. » (۴)

ملکیار می نویسد که این سخنان را در حدود سی سال قبل از ناصری شنیده بود و در جنوری امسال بار دگر از او شنیده است. وی علاوه میکند که این حکایت با صحبت هایی که مرحوم جنرال عبدالجبار ملکیار، از جریان تحقیق داشت، مطابقت دارد.

آقای ضیاء ناصری برادر زادۀ مرحوم رحیم خان ناصری کسی است که در زمان شاهی، صرفاً غرض استفاده از بورس آلمان که مستحقینی از افسران پولیس اکادمی پاس کاندید آن بودند، طور فوق العاده از اردو تبدیل و در اکادمی پولیس موظف ساخته شده، بدون داشتن سابقۀ تحصیل در پولیس، به جای آن مستحقین به آلمان اعزام شد. در بارۀ شخصیت او، به خود اجازه نمی دهم چیزی بگویم. پیشنهاد میکنم از افسران دگر پولیس در بارۀ او بپرسید.

اما در بارۀ این شهادت:

آقای داؤد ملکیار! اگر شما به اینگونه شهود ضرورت دارید، حاضرم لیستی برای شما تقدیم نمایم. در کنار و مقابل محاکم ولایت کابل نیز شمار زیادی از شاهدان ناحق قرآن خور، نشسته اند و می توانید ازآنها نیز استفاده کنید!

آقای ناصری باز هم انصاف کرده که نگفته در اثنای بدرفتاری با میوندوال مرا دیده است. من نه تنها در تحقیقی جز تحقیق میوندوال عضویت نداشته ام، بلکه تصور میکنم ملکیارها را شاید حتی به چهره هم ندیده باشم.

من نه تنها ضیاء ناصری را بلکه هیچ کسی را هیچگاه زندانی نه ساخته ام. از زندانی شدن او از طریق دگری هم چیزی به یاد ندارم. او حتی نه گفته است که چند روز در کجا زندانی بود؟ آیا بازجویی یا پرس و پالی از او صورت گرفت؟ مطابق مقررات نظامی حبس های دسپلینی در خیمه های موقت گذشتانده میشوند نه در زندان یا توقیف خانه. اگر در ارتباط با کاکای محترم شان چند روزی برای بازپرس برده شده و بعداً آزاد شده باشد و آن را به آن حکایت ساخته گیش پیوند میدهد، واضح است که کار ناصواب انجام میدهد. اگر بنا به گشت و گذار بیجا یا کله کشک ها مجازات می شد، باید اسدالله همکارش نیز مجازات می گردید.

عم محترم آقای ضیاء ناصری، جناب محمد رحیم خان ناصری شخص نهایت محترمی بودند و در زمانی که عهده دار مقام قوماندانی عمومی ژاندارم و پولیس بودند، لطف خاصی نسبت به من داشتند. افسران دگر ژاندارم و پولیس نیز از ایشان خاطرات خوبی داشته اند. متأسفانه آن وضعی که پیش آمد و او و شمار زیادی از جنرالان و شخصیت های عمده و با تجربه در آن قربانی گردیدند، هم برای جامعه و هم بدون شک برای بازمانده گان شان درد آور بوده واکنش های شان قابل درک است. اگر آنها واقعاً بنا بر دلایلی که در ذهن داشتند در صدد کودتا بودند، یا نام شان به صورت نادرست در لیست کودتا چیان شامل گردیده بود، در هر حالت شرنگ تلخ آن در ذهن و دماغ باز مانده گان و دوستان شان باقی می ماند. اما باید واقع بین بود و نباید با اتهام زدن های غلط و بیجا نسبت به اشخاصی که هیچ نوع اراده یا عمل سوء در زمینه نداشته اند، توسل جسته شود.

آقای ملکیار که می نویسد این حکایت باصحبت هایی که مرحوم جنرال عبدالجبار ملکیار، از جریان تحقیق داشت، مطابقت دارد، من تا کنون چنین ادعایی را آشنا نیستم. در اظهاراتی که از طرف ملکیار و مهرین منتشر شده اند، چنین چیزی نخوانده ام. اما بعید نیست جناب ملکیار با استفاده از همین جعلیاتِ ضیاء ناصری که گویا سی سال قبل شنیده بود، اظهارات فرمایشی از کاکای مرحومش هم درست کرده باشد. من معتقدم که اگر داؤد ملکیار چنان دست آویزی می داشت آنرا حتماً علیه هدفش نشانه می گرفت.

ادامه دارد . . .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

۱ - عبدالحمید محتاط: مسئلۀ میوندوال،سایت انترنتی کابل نات شماره ۱۲۷ تاریخ ۱/ ۹ / ۲۰۱۰

۲ - از همان جا: "در گوشۀ دیگر اتاق سید عبدالاله وزیر مالیه ایستاده بود که دستانش در عقبش از غضب با هم گره خورده بود و پاهایش از هم فاصله داشت، همین را عربده میکرد: "او مرستیال بگو! چطور علیه نظام نوین جمهوری قیام میکردید؟ برقش بده! "

۳ - ضیاء مجید: "کارنامۀ دروغ و ابتذال، سایت انترنتی کابل نات، شماره ۱۳۶ تاریخ ۱۶ جنوری ۲۰۱۱

۴ - داؤد ملکیار: شاهد دیگر بر اعمال صمد ازهر حکایت محترم ضیأ ناصری؛ کابل نات شماره ۱۳۸ نیمۀ دوم فبروری ۲۰۱۱

 

 

 

بخش ششم

 

باز هم یک مصاحبۀ دیگر داؤد ملکیار! این بار "مصاحبۀ گره گشای" با صمد ازهر!

 

سال ها پیش، آقای داؤد ملکیار در تماس تلفونی با من با یک پیش آمدی که واقعاً نماینده گی از یک فرهنگ عالی میکرد، به مثابۀ یک انسان مهذب حالی داشت که در پی دریافت حقایق بوده به هیچ وجه در پی اتهام زنی خصمانه نیست و تقاضای همکاری نمود. من هم خالصانه هر آنچه در همان لحظات به یاد آوردم، برایش گفتم. ولی آنچه امروز روی کاغذ می آید، مصاحبۀ من نیست. فقط قسمت هایی از من اند با تحریفات؛ که مطالبی از آن به شیوۀ التقاطی بغرض سوء استفاده گرفته شده اند. این کار اگر از ملکیار است یا از مهرین، از هرکه است کار ناجوانمردانه و دسیسه آمیز است به هدف گمراه ساختن خواننده گان.

 

خوب است که من هنوز زنده ام و دروغ ها را افشاء کرده میتوانم، ولی آن عیسی نورزاد بیچاره دگر زنده نیست که راست را از دروغ بنمایاند.

 

تصور نمی کنم گفته باشم که فیض محمد، سیف الرحمن را لت و کوب میکرد. به خاطری که در حقیقت چنین نبود. من باید حقیقت را گفته باشم و آن چنین بود که چند نفر اعضای کمیته مرکزی در آن جا بودند. در ابتدا یک تن از اعضای کمیته مرکزی (غیر از قدیر و فیض محمد) با مشت و لگد به لت و کوب آغاز کرد. قدیر به کمک او شتافت و سپس از یکی از افسران حاضر خواست کار اورا پیش ببرد.

 

سیف الرحمن که خلاف انتظارش با فریادها و مشت و لگد های پیهم مواجه شده بود، حواسش را باخته بود و از وارخطایی و ترس، به مخالفت با رژیم و توطئۀ کودتا اعتراف نموده گفت تماس من با پاکستان نه به خاطر جاسوسی، بلکه در رابطه به فعالیت ضد رژیم و پلان کودتا بود.

وقتی شما صحبت کسی را بریده بریده مطابق میل تان جدا کنید، از یکطرف بجای حقایق، اکاذیب را به خورد خواننده می دهید و از سوی دگر ماهیت و وزنۀ مصاحبه را صدمه میزنید. این عمل صرفاً به نفع نویسندۀ بد نیت بوده میتواند. هم در مورد بالا، هم در ارتباط با خان محمد خان و عبدالرزاق خان و همچنان در پیوند با تحقیق میوندوال، سخنانم به گونه ای بی مزه و بی ارتباط ساخته شده اند که تمام کسانی که مرا می شناسند فهمیده میتوانند که من به آن سیاق صحبت کرده نمی توانم.

 

من به قدیر نه گفته ام که چون میوندوال یک شخصیت بزرگ است، شما باید یک هیأت بزرگ تعیین نمایید. بلکه گفته ام باید هیأت باصلاحیت تر از لحاظ دانش حقوقی و سیاسی تعیین نمایید. چون همانطوری که قبلاً نوشته ام، به صحت اتهام باور نداشتم، میخواستم پای خودم را از تحقیق بکشم. به همین هدف این پیشنهاد را بعمل آوردم. با تأسف که او باز هم انگشت انتخاب بر من گذاشت. تلاش کردم درین مورد از فیض محمد کمک بطلبم، ولی موفق نشدم اورا به تنهایی گیر آورم.

 

برای فهم درست مطالبی که در رابطه به تحقیق میوندوال در مصاحبه ام گفته ام، بخشی از آنچه را که در سال ۱۹۹۳ در جواب اتهامات نشر شده توسط مصطفی رسولی، نگاشته بودم تقدیم میدارم. قابل یادآوری است که مصطفی رسولی آن اتهام نامه را در "مجاهد ولس" منتشر ساخته و با افزودن دشنام های رکیک از کانال آزاد هامبورگ، که آقای حیدر اختر گردانندۀ آن پروگرام هنوز هم به آن خدمت بزرگش می بالد، به خوانش گرفته بود. جواب من اساساً برای تلویزیون تهیه گردید و آنرا از کانال آزاد شهر کاسل طی پروگرامی به نام "هنداره" به گرداننده گی خودم، منتشر ساختم. نه آنگونه که مدعیان آنرا برنامۀ توده ای های کاسل تبلیغ کرده اند. بعداً عین متنی را که واضحاً خطابیه و تلویزیونی بود در "مجاهد ولس" نیز به نشر رسانیدم. قسمت پایانی آن نوشته که در توضیح چگونه گی تحقیق میوندوال بود، چنین است:

 

". . . آقای میوندوال در آغاز دورۀ ریاست دولت آقای محمد داؤد متهم به سازمان دادن کودتا شدند. هیأت تحقیق را آقای عبدالقدیر قوماندان عمومی ژاندارم و پولیس تعیین کردند که یکی از آنها من بودم. وقتی اسناد و دلایل علیه آقای میوندوال را مطالبه کردم، آقای عبدالقدیر گفتند: تحقیق را آغاز کنید، اسناد و دلایل بعداً در اختیار شما قرار داده میشود.

من که از تکالیف صحی آقای میوندوال آگاهی داشتم، می ترسیدم کوچکترین آزرده گی شان منجر به کدام تکلیفی مثلاً حملۀ قلبی نشود. به همین علت به بقیه اعضای هیأت تحقیق هم توصیه کردم با ادب و با ملاحظه باشند و حتی با صدای بلند با ایشان صحبت نکنند.

من معتقد بودم که چون آقای میوندوال یک شخصیت شناخته شدۀ کشور استند، کشورهای دیگر جهان نیز موضوع را تعقیب و در جریان محاکمۀ شان علاقه مندان زیاد، منجمله ژورنالیستان خارجی، هم حضور خواهند یافت. لذا تحقیق باید چنان دموکراتیک، انسانی و مطابق موازین حقوقی بین المللی صورت گیرد که نه تنها جای انتقاد و انگشت گذاشتن وجود نداشته باشد، بلکه در محکمه مورد تمجید خود آقای میوندوال نیز قرار گیرد.

به همین مناسبت بود که وسیلۀ ثبت آواز (تیپ ریکاردر) آشکارا بالای میز گذاشته شد و به آقای میوندوال توضیح گردید که تمام صحبت ها ثبت میگردند. چون دلایلی در اختیار ما گذاشته نه شده بود، شب اول تحقیق را با صحبت های عام سیاسی گذشتاندیم. ایشان را با احترام کامل با ضمیر جمع (شما)، جناب صدراعظم صاحب مورد خطاب قرار میدادیم. برای آنکه مورد مواخذۀ مقامات واقع نشده باشیم، صرفاً در اواخر صحبت آن شب با احترام کامل از اتهامی که به ایشان نسبت داده شده بود یادآوری گردید، که آقای میوندوال آن را رد نمودند.

جریان ثبت شد و کدام تحقیق تحریری بعمل نیامد.

بعد از آن شب تا دو هفته از فراخوانی آقای میوندوال برای تحقیق خودداری ورزیدم، و در مقابل اصرار قوماندان عمومی ژاندارم و پولیس، مطالبۀ ادله میکردم. تا آنکه گفتند متهمین دیگر اعترافاتی کرده اند و حاضر اند علیه میوندوال شهادت دهند.

آقای میوندوال بعد از دو هفته بار دوم برای تحقیق آورده شدند. اعترافات ثبت شده را شنیدند ولی آنرا قبول نکردند و شهادت رویاروی را مطالبه نمودند.

یکی از متهمین را که قبلاً اعتراف نموده بود، به عنوان شاهد آوردند. این متهم یک افسر جوان بود، با احساسات و بر افروخته گی صحبت می نمود. تمام غیظ و غضب او متوجه آقای میوندوال بود. او با فریاد غضب آلود بر آقای میوندوال می تاخت و میگفت: تو همه لذایذ زنده گی را چشیده ای، سفارت ها، وزارت ها و صدارت را گذشتانده ای، هیچ آرمانی در دلت باقی نمانده، تو غم اولاد و فرزند نداری تا از دل ما بیایی. چرا مرا که تازه به زنده گی آغاز کرده ام و یک طفل سه ماهه دارم از راه کشیدی و بیچاره ام ساختی؟!

درین اثنا خواست بر آقای میوندوال حمله کند، من و یکی دیگر از مستنطقین که میان آن دو حایل بودیم، اورا محکم چسپیدیم و از اتاق بیرونش کردیم.

همۀ این جریان در تیپ ریکاردری که روبروی آقای میوندوال گذاشته شده بود ثبت گردیده است، و خداکند حوادث اخیر کشور این اسناد را از بین نبرده باشد.

با شنیدن حرف های افسر، آقای میوندوال در یک سکوت طولانی فرو رفتند. ما هم از ترس آنکه مبادا به حملۀ قلبی دچار شوند، همه ساکت ماندیم. تا آنکه خواهش کردند به تشناب رهنمائی شوند. تشناب در گوشۀ اتاق قرار داشت. آنقدر طولانی در تشناب ماندند که ما همه به تشویش دچار شدیم. بالآخره زمانی که یکی از مستنطقین خواست دق الباب کند، در همان لحظه در باز شد و آقای میوندوال از تشناب خارج شدند. به مجرد نشستن یک ورق کاغذ خواستند و در آن بصورت مختصر مسئولیت کودتا را بعهده گرفتند. کسانی که اعترافات را در جراید خوانده اند، به یاد خواهند داشت که اعتراف اول بدون سوال است و بعد از ان چند سوال تحریری بعمل آمده و در مقابل آن آقای میوندوال جواب شان را نوشته اند.

آقای میوندوال که درک کرده بودند بعد از قبول مسئولیت کودتا، سؤالات تحقیق دامنۀ طولانی خواهد داشت، رو به من نموده اظهار داشتند: خیلی احساس خسته گی میکنم. این جوانک غضب آلود اعصابم را بهم زد. خواهش میکنم اجازه دهید امشب استراحت کنم و فردا به سؤالات دیگرتان اگر داشتید پاسخ گویم من بلا فاصله قبول کردم، و مسئولین انتقال محبوسین ایشان را بار دیگر به محبس بردند.

فردای آن شب هنوز در منزلم خواب بودم که بیدارم کردند و گفتند قوماندان عمومی ژاندارم و پولیس آمده است. وقتی از منزل برامدم قوماندان مرا به موتر خود سوار نمود و در راه وزارت داخله برایم گفت که میوندوال خودکشی کرده است.

با شنیدن این فاجعه مغزم داغ شد. نمیدانستم چه بگویم؟

 

قدیر خان پرسید: چه کنیم؟

گفتم: اولتر از همه برویم محل واقعه و چگونگی خودکشی را ببینیم.

قدیرخان گفت: من رفته بودم، همه چیز را دیدم. با استفاده از کمربند کوت خواب و روجایی در کلکین کوچک اتاق خود را آویخته است.

من که نمیتوانستم اصرار ورزم که من هم حتماً آنجا را معاینه کنم، گفتم خوب خواهد بود یک هیأت طب عدلی مرکب از چندین طبیب بشمول اطبای خارجی، جسد و محل حادثه را معاینه و نظریه بدهند.

قدیر خان گفت: طب عدلی را فرستاده بودم، نظریۀ خودرا داده اند.

گفتم : بهتر بود ژورنالیستان، به شمول ژورنالیستان خارجی به آنجا برده می شدند.

قدیر خان چند فحشی نثار ژورنالیستان نمود و نظر مرا رد کرد.

بعد از آن بود که با سراسیمه گی در جراید "از اعتراف تا انتحار" را نشر کردند.

به جرأت میتوانم بگویم که مرگ آقای میوندوال، هم بحیث یک ضایعه برای کشور مایۀ تأثرم شد، و هم از لحاظ این که پلان کرده بودم یک تحقیق بی مثال دموکراتیک را عرضه کنم و تا پای جان از حقیقت نگذرم، اندوهگینم ساخت.

من همیشه به تقوی، وطن پرستی و راستکاری خود افتخار داشته ام، و این یگانه توشۀ زنده گی من است. همواره با سیاست زور، افراط و مداخلۀ اجانب مخالف بوده ام. بنا بر عدم توافق با سیاست داؤدخان و همکارانش بعد از یک سال مستعفی گردیدم، که تا پایان آن دوره بیکار ماندم.

هموطنان محترم!

با ذکر جریان فوق، این سؤال ایجاد میشود که: در حالی که آنجا رئیس دولت و صدراعظم، کابینه و کمیتۀ مرکزی داؤد خان وجود داشت، و من نه وزیر بودم نه عضو کمیته مرکزی، نه قوماندان و نه مدیر محبس؛ چرا چنین اتهامی به من نسبت داده میشود؟ قوماندان با صلاحیت و خودسر قدیرخان بود و مدیر محبس هم یازنه یا خسربرۀ او بود. با وجود اختلاف شدیدی که با قدیرخان داشتم، نمیخواهم او، یا مدیر محبس را که به نظر من انسان خوب بود، متهم بسازم. اما میخواهم وضاحت دهم که محبوسین سیاسی مستقیماً تحت نظر ایشان بودند و جُز ایشان یا گماشته گان شان کسی دیگری نمیتوانست حتی از احوال آنها اطلاعی داشته باشد.

 من تا کنون هم دقیقاً نمیدانم که آیا این حادثه واقعاً یک انتحار بود یا قتل. اما اگر جنایت قتل موضوع بحث باشد چرا سؤال متوجه رهبری رژیم و مهره های اساسی آن نمیگردد تا من، که عدم توافقم با سیاست رژیم به همگان معلوم بود؟! با تمام احترام و خاطرخواهیی که نسبت به آقای میوندوال بعمل آورده ام، شاید یگانه گناهم این باشد که امضای من هم در پای اوراق تحقیق وجود دارد و یگانه امضائی است که ساده و خوانا است.

جای تأسف عمیق است همان طوری که در داخل کشور در نتیجۀ نفاق، زنده گی و هست و بود مردم، آبادی ها و هزینه های فرهنگی برباد فنا رفته میروند، در خارج کشور هم به جای آنکه از حوادث عبرت گرفته شود و به حیث افغان در جهت ایجاد نظر همگانی برای نجات کشور و آبادی آن تلاش صورت گیرد، هنوز هم کسانی براورده ساختن منافع و خودخواهی های شان را در توهین و تحقیر دیگران و تخریش کرامت انسانی شان مضمر میدانند و به جای اتفاق در جهت افتراق، سعی می ورزند. چنین اشخاص تلاش مذبوحانه برای جعل کردن تاریخ به خرچ میدهند و بدون آنکه متوجه باشند طبل رسوایی خود را می کوبند.

این بود هموطنان محترم عر ایض این جانب خدمت شما!

یقین کامل دارم هموطنان محترم خداوند را حاضر و ناظر دانسته قضاوت بی طرفانه به عمل خواهند آورد.

خداوند یاور و ناصر هموطنان باد!" (۱)

در آن زمان، هنگام نوشتن متن بالا، اسنادی، و کم از کم اعترافات منتشر شده در جراید وقت، هم در دسترس نبود، و گذشت برهۀ نسبتاً طولانی زمانی موجب اشتباهات غیر مهم که بر ماهیت و چگونه گی قضیه اثری ندارند، هم در نوشتۀ بالا و هم در مصاحبه با ملکیار، صورت گرفته که درینجا به تصحیح آنها می پردازم:

فاصلۀ زمانی میان دیدار اول و دوم با میوندوال، دو هفته نه بلکه در حدود یک هفته بوده است؛

دیدار ما با میوندوال دو بار نه بلکه سه بار بوده (بشمول شب اول که تحقیقی در ارتباط قضیه به عمل نیامده بود) ؛

در شب آخر، اعترافات ثبت شدۀ دگران را نیز بعد از روبرو شدن با شاهد شنیده است؛

و در وسایل بکار گرفته شده برای خودکشی نیز اندک تفاوتی دیده میشود: اعلامیۀ دولت از پارچۀ نیلونی، کمربند، کوت خواب و نکتایی نام برده اند.

در اظهارات من در بارۀ خان محمد خان نیز در مصاحبۀ فوق الذکر، زیادی و کمی به وجود آورده اند، بهتر است آن جریان را به صورت کامل حکایت نمایم:

در اثنای عبورم در دهلیز، چشمم از ورای دروازۀ باز رأساً با چشم خان محمد خان مرستیال، که در آن اتاق زیر تحقیق قرار داشت، تصادف کرد. بنا بر سابقۀ شناسایی و احترامی که به شخصیت او داشتم، نتوانستم بدون سلام و احوالپرسی بگذرم. بعد از سلام و تعارفات نشستم و از احوالش جویا شدم. شکایت نمود. پرسیدم چه شده مگر با شما بد رفتاری بعمل آمده؟ با دستش به گوشۀ اتاق که در آن چند دانه خمچۀ خشکیده قرار داشت، اشاره نمود. رو به مستنطق نموده پرسیدم مرستیال صاحب رالت و کوب کرده اید؟

مستنطق گفت: قطعاً به مرستیال صاحب کسی آزاری نرسانیده، در اتاقی که معمولاً در شب های گذشته تحقیق میکردیم، امشب مصروف بود و این خمچه ها همین جابودند و به ما تعلق ندارند. در عین وقت رو به مرستیال نموده پرسید شما را کی و چه وقت لت کرده است؟

مرستیال گفت نه، هنوز که لت نکرده اند، مگر آن چوب ها برای چیست؟

گفتم مرستیال صاحب شما شخصیت بزرگ کشور ما استید. کسی به شما بی احترامی نخواهد کرد. شمارا همه به صفت یک جنرال ممتاز و قوماندان برجسته اردوی افغانستان می شناسند. شما به حیث یک شخص هوشیار، با تدبیر، مصمم و شجاع شهرت دارید.

به همین منوال حرف های زیادی در وصف شخصیت و مقام مرستیال در اردو و در جامعه اظهار داشتم که به یاد آوردن آن دشوار است. سپس با در نظرداشت روان مرستیال صاحب بسوی طرح مسأله رفتم. در ادامۀ صحبت تذکر دادم که:

شخصیت ها و قوماندان هایی چون شما در همه جا در دفاع از کشور و منافع آن قرار داشته و به همین منظور چه بسا فرماندهی جبهات رزمی را بر دوش می داشته باشند. اما نتیجه همیشه به نفع این قوماندانان نمی باشد. گاه اتفاق می افتد که شکست می خورند. در چنین حالتی این قوماندانان لشکر را گذاشته فرار نمی کنند. بلکه با همان شجاعتی که جنگیده اند، حقیقت تلخ شکست را پذیرفته، قطعۀ نظامی شان را به قوماندان دشمن تقدیم و شمشیر یا تفنگچۀ کمری شان را به علامت تسلیمی، به قوماندان دشمن تسلیم میکنند. من مطمئنم جناب شما هر تصمیمی که گرفته بودید، به فکر و تصور شما به خاطر بهبود وطن بوده و به خاطر آن تلاش ورزیده خواهید بود.اما نتوانستید به هدف برسید. شناختی که از شما دارم، شما از آن قوماندانانی استید که تلخی شکست را پذیرفته با شجاعت تمام همه چیز را بازگو میکنید.

مرستیال گفت ایکاش همه کس مثل شما فکر و برخورد میکرد. سپس با شکوه از ینکه داؤدخان خورد ضابطان و بچه گک های بی تجربه را دور خود جمع کرده، از خطر بربادی کشور سخن گفت. در ادامۀ این سخنان از ضرورت تغییر این اوضاع و تماس ها و اقداماتی که درین راستا به عمل آورده به تفصیل سخن گفت.

مستنطق تقاضا داشت مرستیال همه چیز را تحریری بنویسد. مرستیال به نوشتن آغاز نمود. ولی بعد از نوشتن چند سطر، با تردد از نوشتن توقف کرد و رو بمن نموده گفت: میترسم نام بیگناهی را به تصور آنکه با ما بوده، بنویسم و باعث گردن بسته گیم گردد. خواهش میکنم مرا چند روزی وقت و مهلت بدهید تا با تفکر و سنجش اقدامات و نام های آنهایی را که شریک راه و راز ما بودند به تفصیل بنویسم. برای مستنطق گفتم اعترافات شفاهی مرستیال صاحب ثبت شده و خود مرستیال صاحب هم از آن کسانی نیست که از حرف خود برگردد، برایش فرصت بدهید تا در زندان همه چیز را بنویسد. مرستیال تقاضای قلم و مقدار کافی کاغذ را نمود که در اختیارش قرار دادند.

در اثنایی که آمادۀ انتقال بسوی محبس بود و با ما خدا حافظی میکرد، یکی از اعضای کمیته مرکزی، از جمله کسانی که گاهی هم غیرحاضر نمی شدند، سر رسیده با تشدد در بارۀ اعتراف یا انکار مرستیال پرس و پال کرد و بعد از فهمیدن این که اعترافش را هنوز تحریری ننوشته است، به راه اندازی سر و صدا و تهدید مرستیال پرداخت. به سختی توانستم اورا بیرون اتاق برده از ارادۀ بدرفتاری منصرفش گردانم. برین نقطه در بخش بعدی هم تماسی دارم.

اما مرستیال در جریان یکی دو روزی که در زندان به نوشتن جریان قضیه پرداخته بود، اوراق زیادی را سیاه کرده لست طولانیی را از همراهان کودتایش روی کاغذ آورده بود. شمار اوراقی که او پُشت و رو نوشته بود دقیقاً بیادم نیست، اما ذهنم درین ارتباط همیشه بسوی تعداد کم یا بیش دوازده ورق میرود (برین شمار تاکید نمی ورزم، چون متیقن نیستم).

بدین گونه مرستیال بدون اذیت شدن اعتراف نمود. آنهم چه اعتراف مبسوطی! گرچه بعد از آن صحنه، مرستیال را نه دیده ام اما منطق سالم حکم میکند که پس از آنهمه اعترافات، دگر جایی و دلیلی برای اذیت شدن باقی نمی ماند. اگر بعد از آن، به احتمال بسیار ضعیف و دور از منطق گاهی مورد اذیت و شکنجه قرار گرفته باشد، بنا بر ناموجه بودن، صرفاً عمل سادیستی تواند بود نه یک عمل معمول استبدادی به خاطر حصول اعتراف.

ولی این سوال باقی است که مرستیال چرا به این گونه اعتراف دست زد؟

آیا همان صحبت من، بزرگ سازی و به اصطلاح تحریک رگ بلند پروازی و قهرمانیش سبب شد خود را در مقام قوماندان شکست خوردۀ جبهه احساس کرده، سند مفصل تسلیمیش را امضا نماید؟

آیا مواجه شدن قبلیش با برخی از اعترافات کسانی که در اثر اعتراف مولوی سیف الرحمن، دستگیر گردیده بودند، و تصور اینکه دولت از جزئیات قضیه آگاهی کامل دارد، نقشی داشته است؟

آیا از خشونت و بی آبی احتمالی هراسید؟

آیا با نشان دادن همکاری، امید ترحم و علی الاقل تخفیف مجازات را داشت؟

شاید تمام این احتمالات با تفاوت درجات، در اتخاذ چنین تصمیمی نقش داشته بوده باشد.

گمان من بیشتر به اینسو هم میرود که او تقاضای مهلت به بهانۀ دقت در بازنویسی ماجرا و نام ها را اصلاً بخاطر دفع الوقت و داشتن وقت کافی برای سنجش در تصمیم گیری – نوشتن یا انکار و مقاومت – بعمل آورده بود. احتمالاً بعد از سبک و سنگین کردن جوانب مختلف قضیه، بشمول اعترافات یکعده و از همه مهمتر ثبت اعتراف خودش که در اثر عوامل بالائی آناً به آن مبادرت ورزیده بود، اورا به این نتیجه رسانیده خواهد بود که چاره ای جز نوشتن اعتراف ندارد. آن اعترافات را احتمالاً به دلیلی به آن گسترده گی نوشته که ترس داشته مبادا کسی از آن جمله گرفتار و اعتراف کرده باشد ولی در لست او قلمداد نشده باشد. امری که باعث ایجاد شک در مورد راست گویی او گردد.

داؤد ملکیار در همین "مصاحبه گره گشایش" با من، این سوال را نیز طرح میکند:

"د. ملکیار: حاجی فقیر وکیل سابق جلال آباد در یک مصاحبه با جریده یی در پاکستان درین اواخر گفته که وقتی او را با سیف الرحمان وکیل شنوار در داخل وزارت داخله بردند، اولین سیلی به روی سیف الرحمان از طرف صمد ازهر زده شد. این همان روزی است که شما قبلاً گفتید که شاهد لت و کوب توسط قدیر و فیض محمد بودید. معلوم میشود که شما همه چیز را نمی گوئید. چگونه میشود به دیگر گفتار تان اعتماد کرد؟ و اینکه شما میگوئید در مورد میوندوال از لت و کوب شکنجه کار نگرفتید، قابل شک و تردید است.

صمد ازهر در حالی که عصبی و ناراحت شده میگوید: شما هم مثل فاروق تمیز سوال می کنید. و میخواهید مرا محکوم کنید."

این ادعای حاجی فقیر که گویا او با سیف الرحمن یکجا به وزارت داخله آورده شده بود، از بنیاد غلط است. زیرا سیف الرحمن در ابتدا تنها آورده شده بود و همراهی نداشت و حاجی فقیر و دیگران پسانتر در نتیجۀ اعترافات سیف الرحمن و مرستیال گرفتار گردیده بودند.

در مورد قدیر و فیض محمد قبلاً توضیحات ارائه گردیده است. اما در مورد ناراحت شدن خودم، ملکیار راست میگوید. این در مرحله ای واقع شد که صحبت ملکیار از آن حالت اولیی که قبلاً از آن تمجید نمودم، خارج شد و من نه با همین جمله، ولی با افادۀ بهتر ازین، متوجهش ساختم که همچون فاروق تمییز سوال نکند. فاروق تمییز باری زمانی که در هند سفیر بودم بعد از آنکه سید محمد گلابزوی سفیر افغانستان در مسکو تقاضای مصاحبه اش را با خشونت رد کرده بود، بمن تلفون زد و تقاضای مصاحبۀ تلفونی نمود، که فی المجلس در همان تماس اولی با او مصاحبه انجام دادم. سوالاتش معمولاً خارج از دایرۀ نزاکت و ادب ژورنالیستی بود و تلاش میکرد مرا عصبی بسازد. اما من تا به آخر خونسردیم را حفظ کرده به تمام سوالاتش پاسخ ارائه نمودم. در مراحل پیش از پایان مصاحبه برایش گفتم سخنان ته و بالا زیاد زدید، کاش جرأت میداشتید این مصاحبه را بصورت کامل پخش میکردید. او با کاکه گی وعده سپرد و چنان هم کرد. اما با یک تفاوت، که هنگام معرفی من برای شنونده گانِ رادیویش، با نیش زهرآگینش مرا بحیث قاتل میوندوال معرفی کرد.

 

در مورد مرگ میوندوال، من نگفته ام که "شما تنها ملامتی را بر پرچم نیندازید". گرچه کلماتم را عیناً به یاد ندارم اما افاده ام یقیناً این بوده که تلاش شما این است که ملامتی را بر پرچم بیندازید. این پیوند کلمۀ "تنها" قصدی و با سوء نیت صورت گرفته و جزئی از همان تصرفات، دست کاری ها و جعل کاری ها میباشد. ملکیار خواسته است با اضافه کردن همین کلمه، عنوان کند که گویا من افاده کرده ام که پرچم ملامت است، مگر درین ملامتی تنها نیست. این را میگویند لفاظی و بازی با کلمات!

 

"د. ملکیار: چگونه ممکن است شخصی که قصد خود کشی دارد، در آخرین شب زنده گی خود مطابق نامه یی که از او در اختیار ما قرار دارد و توسط عیسی نورزاد به خانم میوندوال داده شده بود، برعلاوۀ چند جوره پیراهن و تنبان، بالاپوش خواب و غیره، ویتامین، کتاب گاندی، پنجصد افغانی . . . خواسته بود، قصد خود کشی داشته باشد؟ خود کشی شخصی را که برای مدت طولانی آمادگی زندان را می گیرد، چگونه میتوان قبول کرد؟

ص. ازهر: من هم درین مورد شک دارم."

 

این نامه که در آن نُه بار کلمۀ "مکرر" و نُه بار امضا شده است، حالت بحران روانی میوندوال را نشان میدهد. برای او مسلم است که تحقیقات دوام میکند و شاید مدتی در زندان باقی بماند. به همین دلیل بعضی ضروریاتش را از فامیلش خواسته است. با توجه به تاریخ نامه (۸ میزان) معلوم است که نامه در روز اخیر، قبل از آنکه در شب آن روز برای بازجویی به وزارت داخله برده شود، نوشته شده است. این همان شب بازجوییی است که میوندوال با شاهد زندۀ احساساتی و عصبانی و با اعترافات ثبت شده مواجه گردیده بود – مواجهه ای که وی را در بحران کامل روانی برده بود. او که یکبار در تشناب خیلی دیر کرده بود بدون شک در آن خلوت در جستجوی یافتن راه و تصمیم گیری بود؛ که بعد از آن اعترافاتی را بصورت موجز نوشت. اما برای تصمیم گیری قدم های بعدی به وقت احتیاج داشت، که آنرا تقاضا نمود و برایش داده شد. احتمالا ً از اعترافش که تحت آن تهیج ناشی از دیدن و شنیدن شهادت ها بعمل آمده بود، بازگشت نموده نمی توانست، عاقبت کار را دانسته تصمیمش را اتخاد نموده خواهد بود.

 

کدام اظهاری اگر در مورد عبدالرزاق خان نموده ام، تفصیلش ازین قرار است: روزی هنگام عبورم از دهلیز دیدم دو تن از افراد پولیس، وی را به دروازۀ اتاق بازجویی رهنمایی میکنند. من که در آن نزدیکی در برابری او قرار گرفته بودم، با اشارۀ چشم و ابرو برایش ادای احترام کردم. این حرفش را که آهسته تلفظ کرد شنیدم: "ناجوان!؟"

 

او شخص محترم و از خویشاوندان و دوستان فامیل ما بود. خیلی دلم میخواست احوالش را بپرسم و کمکی برایش بکنم. مگر از یکطرف بالایی ها از ارتباط فامیلی ما اطلاع داشتند و فضا و اتموسفیر چنان گشته بود که هرکس از سایۀ خود می ترسید. هیچ کس مطمئن نبود که تا لحظۀ دگر در قطار متهمین قرار نداشته باشد. باری در یک حالت نسبتاً خودمانی، قدیر خان که معمولاً مرا رئیس صاحب و گاهی استاد هم خطاب میکرد، گفت:

 

استاد! خویش های تان هم علیه ما توطئه میکرد، – این عبدالرزاق خان رامیگویم.

 

گفتم: تازه که گرفتار نشده، در گروپ اول دستگیر شده است.

 

درین لحظه خواستم با استفاده از موقع نبضش را دریابم. در ادامۀ سخنانم افزودم:

 

فرصت نیافته ام تا یکبار می دیدمش.

 

قدیرخان با ظاهر دلسوزانه نسبت به من، گفت: "به شما مشوره میدهم از او دور باشید. گرچه شما را خوب می شناسم، ولی دهن کسان دگر را گرفته نمی توانیم".

 

به همین دلیل بود که حتی از نزدیک دیده نتوانستمش و گله اش برای دایم ماند.

 

داؤد ملکیار می نویسد:

 

"بر اساس اطلاعات ارایه شده از طرف صمد ازهر، اعضای هیأت تحقیق ازین افراد که نام شان را به خاطر دارد، تشکیل یافته بود:

 

صمد ازهر، فاروق یعقوبی، نصرالله عمرخیل، نبی قوماندان اکادمی پولیس، سید کاظم، نعیم ترافیک، حفیظ الله رئیس ترافیک، باقی سیاه، عبدالله همکار و همایون بها.

 

ازهر، این معلومات را نیز می افزاید، که در جریان تحقیق، سید عبدالاله، عبدالحمید محتاط، غوث الدین فایق، غلام حیدر رسولی، محمد حسن شرق، پاچا گل وفادار و برخی دیگر، برای دیدن صحنه های تحقیق و شنیدن صحبت ها میامدند. وی حسن شرق را که در آن روز ها به دیدن قدیر آمد ه بود، نیز دیده است، اما داخل اطاق او نشده بود."

 

در مورد لست هیأت تحقیق، نام هایی که ذکر شده نه تنها همۀ نام ها نیست، بلکه لست اصلی میتواند چندین برابر باشد. این نام ها دفعتاً در همان لحظۀ صحبت تلفونی به یادم آمدند. اگر نام عبدالله همکار را در آن زمره گفته باشم، اشتباه بوده او در تحقیق این قضیه عضویت کدام هیأت را نداشت. نسبت این اشتباه از جناب همکار معذرت میخواهم.

 

به توجه مصاحبه کننده می رسانم که اصلاً در سرشت من این خاصیت وجود ندارد که کسی را با پساوند یا القاب تحقیرآمیز نام ببرم. اگر از باقی نام گرفته باشم مطمئناً اورا باقی سیاه نه نامیده ام. علاوةً او به این لقب شناخته هم نمی شد.

 

من از شماری از اعضای کمیته مرکزی که برای دیدن و مداخله در تحقیق می آمدند نام برده ام. اما نگفته ام که محمد حسن شرق هم به اتاق های تحقیق می آمد. در اثر سوال مشخص ملکیار در بارۀ دکتور شرق، آنچه در مورد او گفته ام همان است که در جملۀ اخیر ملکیار ذکر شده است، نه بیشتر از آن.

مصاحبه کننده از زبان من چنین ادامه میدهد:

 

"ازهر در رابطه با مرگ محمد هاشم میوندوال، میگوید: اگر میوندوال کشته شده باشد، باید توسط کسانی کشته شده باشد، مانند بچه گک های خورد و کوچک که دور داؤود خان را گرفته بودند. از وجود اشخاصی مانند میوندوال، خان محمد خان مرستیال، جنرال ملکیار و جنرال ناصری و دیگران می ترسیدند، که روزی جای شان را نگیرند و ازین رقیب های آینده تشویش داشتند"

 

این سخنانم در پاسخ به اصراری بود که ملکیار مرگ میوندوال را خودکشی نه بلکه قتل میدانست و می پرسید که اورا کی کشته است؟ پاسخ من اکنون هم همان است که اگر با یک فرضیۀ نیم درصد میوندوال کشته شده باشد، قاتل یا قاتلین باید از کسانی بوده باشند که مقام های بالا را بدون داشتن استحقاق بدست آورده بودند و احتمالا ً از آن ترس داشتند که مبادا روزی داؤدخان بار دگر به آن "یاران ضعیف النفس"(2) رو آورد و این به اصطلاح ِ خان محمد خان، خوردضابطان و بچه گک ها، مقام های خودرا از دست دهند.

.

مصاحبۀ بعدیی که انتشار یافته است چند جملۀ مختصر است که از زبان دکتور شرق نقل گردیده است. صرف روی یک جملۀ آن نظری داشتم که قبلاً تقدیم شده است. آن جمله چنین است:

 

"در رابطه با مرگ میوندوال حسن شرق میگوید: اگر میوندوال خود کشی نکرده باشد، در آن صورت داؤود خان او را کشته. در غیر آن چنین چیزی بی بازخواست نمی ماند"

 

مصاحبه کننده آنقدر دکتور شرق را به ستوه آورده و از فحوای جمله فهمیده می شود که دکتور شرق این جمله را با عصبانیت تمام ادا کرده است. گرچه آقای مهرین چندین بار این استنباط کج خود را که گویا دکتور شرق داؤدخان را قاتل میداند، به تبلیغ گذاشته است، اما کور هم میداند که دلده شور است. هر انسان با منطقی معنی این گفتار را میداند. فهمیده شده میتواند که دکتور شرق بر خودکشی میوندوال اصرار ورزیده و مُبلِغ محترم آن بخش مصاحبه را قطع و با همان روش آشنای التقاطیش همان جمله ای را که به زعم خودش قابل استفاده دانسته شده، نقل کرده است.

 

معنی جملۀ دکتور شرق چه چیزی غیر ازین بوده میتواند که میوندوال خودکشی کرده است. داؤدخان کاملاً مطمئن بود که میوندوال خودکشی کرده ورنه مورد بازخواست او قرار میگرفت. اگر کسی به این باور ندارد، معنایش صاف و ساده اینست که گویا داؤد خان اورا کشته است.

 

من این توضیحات را بجای دکتور شرق، نه بخاطر دفاع از ایشان، بلکه بازهم فقط بخاطر برهنه ساختن شیوۀ "پژوهش" آقای مهرین، ارائه داشتم.

 

در ادامۀ توسل به "مصاحبه های گره گشا" نوبت میرسد به اظهارات آقای صدیق واحدی. بیایید اولاً نگاهی بیندازیم بر آنچه از نام او منتشر شده است:

 

"صدیق واحــدی: من یگانه پولیس تعلیم یافتۀ خارج بودم، که بعد از اطلاع از مرگ میوندوال به محبس دهمزنگ رفتم. وقتی داخل اطاق او شدم به من گفتند که او خود کشی کرده وخود را در چار پایی بوریایی غرغره کرده .

 

اولین چیزی که دیدم، جسد میوندوال بود، که به روی زمین افتاده بود. او در پهلوی یک چارپایی بوریایی قرارداشت. چارپایــی روی چــار پــای خـود قــرار داشت. ارتفاع چارپایی از روی زمین بیش از نیم متر نبود. فوری به این نتیجه رسیدم که این نا ممکن است و او کشته شده است. گفتم چطور ممکن است شخصی در پهلوی چارپایی با ارتفاع نیم متر که امکان آویزان شدن از آن نباشد، و وزن انسان بالای زمین باشد، غرغره شده میتواند؟ گفتم این ناممکن است.

 

د. ملکیار: این نظر تان را با صدای بلند گفتید و یا در دل تان گفتید؟

 

ص. واحــدی: به دیگران گفتم که در آنجا بودند.

 

د. ملکیار: آیا این نظریه را در راپور تان هم نوشتید؟

 

ص. واحدی: درست به یادم نیست. چون نوشتن این چیز ها کار آسانی نبود.

 

د. ملکیار: پس این عکس هایی که از کلکین گرفته شده بود. و در آن روی جایی سفید را بسته بودند، و در پائین آن از کمربند بالاپوش خواب حلقه ساخته شده بود، شما اطلاع دارید؟

 

ص. واحدی: من هیچ چیزی در کلکین ندیدم. و میوندوال دور از کلکین در پهلوی چار پایی بود.

 

د. ملکیار: ممکن است تبصرۀ شما در آن موقع، کسانی را متوجه حماقت شان ساخته باشد؟ و بعد از برآمدن شما این صحنه سازی از کلکین صور ت گرفته باشد؟ عکس های آن چند هفته بعد توسط قدیر به من نشان داده شد.

 

ص. واحدی: ممکن این طور شده باشد. از آن اطلاعی ندارم. بار اول است که از موضوع کلکین میشنوم.

 

واحدی اضافه میکند:

 

میوندوال یک شخصیت ملی بود. ممکن است توسط کمونیست ها کشته شده باشد.

اما نمیداند چگونه و بوسیلۀ کی؟"

 

تعجب برانگیز است آقای واحدی که بعد از اطلاع مرگ میوندوال بصفت سرمامور کابل به زندان دهمزنگ رفته است، همه دستگاه آنوقت را احمق وانمود میکند. آیا منطق یک طفل هم پذیرفته میتواند که ادعا کند کسی در یک چارپایی خوابیده به ارتفاع نیم متر خودرا آویخته است؟ چنین ادعای غیر قابل قبول را به افسران و کارمندان محبس نسبت دادن جفا با آنها و وارونه سازی واقعیت است.

 

او در مخالفت با کسانی که آنها را کمونیست میخواند، و با درک موضع و خواست مصاحبه کننده، میگوید "میوندوال یک شخصیت ملی بود. ممکن است توسط کمونیست ها کشته شده باشد". آیا این بدین معنی نیست که گویا "کمونیست ها" اورا به خاطری کشته اند که او یک شخصیت ملی بود؟ آیا این گونه استنتاج توسط یک پولیس جنایی پذیرفتنی بوده میتواند؟

 

از اساسات عمده در کار اُرگان های تطبیق قانون آن است که کارمندان آنها هنگام و در ارتباط با اجراء وظیفه، بیرون از معتقدات فکری و سیاسی و در کمال بیطرفی قرار داشته باشند. در غیر آن تطبیق عدالت مسخ میشود. پولیس تعلیم یافته یقیناً این اصول زرین را فراگرفته و نمی باید تحت فضای خاص سیاسی یا هراس از بازپرس در صدد باراندازی بر دگران براید.

 

آقای واحدی این را به یاد دارد که گویا گفته است (احتمالاً در دلش) که خودکشی در چارپایی ناممکن است؛ اما این را به یاد ندارد که این موضوع را در راپورش (محضر) نوشته است یا نه. آنهم به دلیلی که "نوشتن این چیزها کار آسان نبود".

 

توضیحات و افاده های صدیق واحدی نه از موضع یک پولیس تخصصی جنایی، شخص مسئول و جوابده؛ بلکه از موضع یک مشاهد غیر فنی ویا با تعبیر دقیقتر از موضع مُبَلغ ضد هدف تعیین شده تراوش نموده اند.

 

پس مسئولیت او به مثابۀ سرمامور پولیس کابل – مهمترین مقام مسئول امور جنایی در ولایت کابل چه شد؟ آیا محل واقعه را بررسی و رویداد واقعه را طی پروتوکولی ثبت کرده بود؟ آیا مطابق پروسیجر معمول نظریه اش را نوشته بود؟ آیا البوم عکس ها از محل واقعه را تهیه کرده بود؟ آیا کارمندان تخنیکیش آثار و علایم محل واقعه را برداشته برای تحلیل و ارزیابی برده بودند؟ آیا نتیجۀ دریافت های محل واقعه و معاینات تخنیکی را ارزیابی نموده بود؟ آیا نظریۀ طب عدلی را ضم دوسیه ساخته بود؟ طب عدلی چه نظریه ای بر مبنای کدام دلایل ارائه داشته بود؟ آیا اگر سوالی برایش ایجادشده بود بحیث شخص مسئول آنرا دنبال کرده بود؟

 

آقای صدیق واحدی که در مصاحبه، چنان افاده دارد که گویا او حتی دریافت های مشاهداتی و تخنیکی را هم نوشته نمی توانست، باید به این سوال پاسخ گوید که آیا کدام مقامی برایش هدایت داده بود که حتماً باید واقعه را خودکشی جلوه دهد؟

 

آقای ملکیار بازهم این پرسش های لازمی را نه پرسیده است – به خاطری که آنچه میخواست آنرا به دست آورده بود. این احتمال هم میرود که چنین سوال هایی را طرح کرده باشد ولی پاسخ ها به درد هدف مورد نظر نمی خوردند و آنها را کنار گذاشته است.

 

مطمئنم که همۀ اجراآت لازمه عملی گردیده و آقای واحدی نظریۀ متکی بر دریافت های مشاهداتی و تخنیکی را نوشته و امضا نموده بود. اما در موقع مصاحبه با خصلت فرصت طلبانه به اظهاراتی پرداخته است که بیشتر از همه حیثیت خودش را صدمه زده است. در پهلوی آقای صدیق واحدی انسان های تحصیل کرده، شریف و پاکی چون آقای عبدالرب آمر جنایی ولایت و آقای سید امیر آمر جنایی محل در ولایت کابل و آمر جنایی مرکزی در مرکز وزارت آقای سراج الدین - از متخصصین تخنیکی بی همتا و نهایت امانت کار-، در بر رسی محل واقعه اشتراک داشته اند. مطمئنم اگر آقای واحدی آنچنان که اظهار میدارد ترسیده باشد، آن انسان هایی که از آنها نام گرفتم از حقیقت گذشت کرده نمی توانستند و دریافت های خودرا بدون ترس نوشته اند.

 

آقای واحدی که مورد اعتماد زیاد قدیر خان قرار داشت و بعد از برکناری و استعفای من مدت درازی تا سقوط جمهوریت داؤد خان، آمر عمومی امنیت قوماندانی عمومی ژاندارم و پولیس بود، می توانست در صورت داشتن شبهه بر خودکشی میوندوال، آن موضوع را تحت بازرسی و بازپرسی قرار دهد. این امکان به دلیلی برایش زیاد میسر بود که از یکطرف مورد اعتماد و در مقام معاونیت قوماندان عمومی قرار داشت و از جانب دگر آنهایی که وی "کمونیست ها" خوانده است مورد غضب رژیم واقع و تصفیه شده بودند. چنین بهانه ای حتی برای خود رژیم بهترین وسیله بود برای سرکوب آنها.

 

حتی اگر اشتباه شکنجه و بد رفتاری هم نسبت به میوندوال نزد شان وجود می داشت، زمانی که همایون کاظم آمر عمومی استخبارات و شخص مورد اعتماد قدیر خان، با شیر علی ساتنمن و یکی دو نفر دگر از همکارانش به اتهام شکنجۀ جنرال میر احمدشاه، بنا بر امر رئیس دولت، تحت بازپرس و محاکمه قرار گرفته و به مجازات حبس طویل محکوم گردیدند؛ ایشان می توانستند با استفاده از فرصت صمد ازهر را نیز مطرح و تحت بازپرس قرار دهند. به احتمال قوی اگر دلیل کوچکی چه، که کوچکترین اشتباهی هم وجود می داشت، آن کار را میکردند.

 

آقای ملکیار ضمن صحبت با صدیق واحدی میگوید که عکس هایی از (به قول او صحنه سازی خودکشی در کلکین) چند هفته بعد توسط قدیر برایش نشان داده شده است. این سخن او، میرساند که قدیر کوشیده است اورا متقاعد سازد که میوندوال خودکشی کرده است و به احتمال قوی راپور طب عدلی را نیز از نظرش گذشتانده خواهد بود – راپوری که در مورد آن همۀ مدعیان سکوت کرده اند.

 

تصحیح ضروری:

با تقاضای پوزش از خواننده گان محترم، خواهشمندم در بخش چهارم این سلسله این مطلب را تصحیح فرمایند که گرفتاری صبغت الله مجددی نه درهنگام اولین مسافرت خروسچف و بولگانین به کابل بلکه در ۱۹۶۰ هنگام مسافرت نکیتا خروسچف واقع گردیده بود.

 

ادامه دارد . . .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- عبدالصمد ازهر: رد جعلیات، در نشریۀ "مجاهد ولس" چاپ ناروی، شماره مسلسل ۱۹۷ جدی ۱۳۷۲  قوس و

۲- میر عنایت الله سادات: افغانستان سرزمین حماسه و فاجعه، ۱۹۹۸ المان، صفحه ۱۳۵        

 

 

 



عبدالصمد ازهر

۱ فبروری ۲۰۱۱

 

بخش ۵

 

موضوع تمامی بخش های این نوشتار، مختص به قضیۀ خودکشی و مرگ میوندوال است. ما حوادث، جریانات و حقایق مربوط به همان برهۀ مشخص تاریخی را تحت مطالعه داریم. این نه یک دفاعیه از رژیم داؤد است، نه از اتحاد شوروی و نه از آنچه بعد از داؤد رخ داده است. من انتقادهای خودرا در مورد داؤد، اتحاد شوروی و حاکمیت های بعد از ۷ ثور ۱۳۵۷ داشته ام که در نوشته هایم انعکاس یافته اند. آنهایی که جریانات بعد از داؤد را با آن موضوع تحقیقات از میوندوال در هم می آمیزند و نابکاری های پساداؤد را دلیل بر اِعمال شکنجه در گذشته در برابر میوندوال می نمایانند، صرفاً در آب گل آلود ساختۀ شان ماهی میگیرند. جنایات و بدکرداری ها از جانب هرکسی که ارتکاب گردیده باشد، چه در دوره های ماقبل ۷ ثور ۱۳۵۷ و چه در دوره های بعد از آن، مستوجب تقبیح و محکومیت می باشند. اگر گروه های "مجاهد" و "طالب" و "روشنفکرانی" که در تائید آنها قرار گرفته بودند و یا هنوز هم قرار دارند، گذشتۀ خودرا باز نگری میکنند یا نمی کنند؛ اعضای سابق حزب وطن (سابقاً حزب دموکراتیک خلق افغانستان) خود شان امروز بیشتر از دگران، گذشتۀ حزب شان را، نقادانه بررسی و سیاست های نادرست و روش های خشن را محکوم میکنند. من درین نوشتار در دفاع از ح.د.خ.ا. در مرحلۀ اول جمهوری داؤدخان قرار داشته ام و معتقدم که در آن وقت آن همکاری در تائید اهداف اعلان شدۀ داؤد کار بجا و درست بود. در غیر آن، تاریخ این حزب را محکوم میکرد که با وجود اعلان یک برنامۀ مترقی و وعدۀ یک دموکراسی واقعی (در نفی دموکراسی قلابی ظاهرشاه – مطابق به بیانات اولی) از جانب داؤد، حزب از پشتیبانی او طفره میرفت و او را در مقابل نیروهای عقب گرا و ضد ترقی، تنها میگذاشت.

 

 

آقای مهرین در بخش پنجم "کودتای نام نهاد میوندوال"، بدست آمدن پاره ای از "مدارک و اسناد" را در ارتباط به مرگ میوندوال، قسماً نتیجۀ "پدیدآیی دگرگونی ها و سرنگونی ها در جبهۀ مشترک کسانیکه میوندوال و بقیه شخصیت ها را به بند کشیده بودند"، و قسماً نتیجۀ کوشش های گره گشایانۀ علاقه مندان موضوع خاصةً "مصاحبه های آقای داؤد ملکیار با چند تن از مسئولین امور وقت" دانسته و به این "مدارک و اسناد" میپردازد.

طوریکه خواهیم دید عده ای بر پایۀ ارتباط خانواده گی (چون عمه گی و پدری) با آقای داؤد ملکیار، بعضی بر اساس تفاوت های ایدئولوژیک (به معیار کشور ما – دشمنی ایدئولوژیک)، برخی به سبب احساس خوف از مورد اتهام قرار گرفتن به دلیل ژست و اندازی که داؤد ملکیار حین مصاحبه اختیار نموده بود، و شماری دگر متشکل از ابن الوقت های حرفه یی که در هر رژیم برای خود جایی دست و پا میکنند و به خاطر تبرئه خود از گذشته و اظهار حسن نیت و وفاداری به رژیم و اوضاع نو به اظهارات نادرست، اتهام زنی های ناروا و گردن بسته گی پرداخته اند. اما چون هیچ یک از این ادعاها پایه و اساسی ندارد در مباحث آتی پوچی، میان تهی بودن، تضاد و بی منطقی بودن آنها را به نظاره می نشینیم. وقتی با دقت به مطالعۀ این مصاحبه‌ های دست کاری شده بپردازید، متوجه می شوید آنانی که آنها را وسیله قرار داده از توطئۀ دیگران سخن میگویند، خود به توطئه چینی مبادرت می ورزند.

در مصاحبۀ محترمه سلطانه میوندوال که با آقای داؤد ملکیار انجام داده است، از نامۀ میوندوال یادآوری شده که به روز ۸ میزان توسط عیسی نورزاد مدیر محبس دهمزنگ در مورد خواستن بعضی اشیای مورد ضرورتش، به خانم میوندوال داده شده است. معلوم است این نامه قبل از آنکه برای آخرین بار به غرض بازجویی برده شود نگاشته شده است. درین نامه قراری که ملاحظه می شود، نُه بار کلمۀ "مکرر" و نُه بار امضای میوندوال دیده می شود. این امر، برعکس ادعای آقای مهرین در بخش های بعدی (*)، به وضاحت حالت بسیار بحرانی روانی میوندوال را شهادت میدهد.

من نمی خواهم در برابر اظهارات یک خانم درد دیده ستیزه کنم. هر آنچه خانم میوندوال گفته است میتواند واقعاً برداشت های خودش بوده باشد و یا احتمالا ناشی از تلقین دگران بوده باشد. اما در آن حالت متهیج روانی که بدون شک از مواجه شدن ناگهانی با خبر خودکشی میوندوال برایش عاید گشته بود، و در آن تاریکی که قبلاً خودش بیان نموده، دیدن لکه های جسد، با نوری که از چراغ دستی صدیق واحدی از پائین آن موتر می تابید، سوال برانگیز بوده میتواند. به تصور من برایش مشکل بوده که حتی لکه های میته یا لیورمورتیس را که در جسد هر مرده پدیدار میشوند، دیده توانسته باشد. تصور یا دریافت خانم میوندوال از نرمی گردن و دست میوندوال شاید دقیق نبوده باشد. چنانچه خودش هم گفته است که "کلکهایش چنگ مانند شده بود که باز میشد پس بسته میشد". به شخی رفتن کالبد یا صُمل میتی از ۲ یا ۶ ساعت تا ۲۴ ساعت دوام میکند و در قسمت های مختلف جسد همزمان واقع نمی گردد. بعد از آن اعضای مختلف به نوبت (نه همزمان) دوباره به نرمش میگرایند.

به منظور بهتر روشن ساختن این موضوع که بعد از مرگ در کالبد انسان چه تغییراتی حادث میشوند معلومات فشرده ای را از مبحث انسایکلوپیدیای مرگ ومردن (1)، گرفته شده از ویکی پیدیا، نقل میکنم:

"تغییرات عمده ای که بعد از مرگ در جسد رخ میدهند:

خون، آغاز به جا بجا شدن در نقاط نزدیک به زمین میکند. اگر جسد به پُشت خوابیده باشد معمولاً خون به قسمت های کفل ها و پشت جمع می شود. جلد رنگ معمول گلابیش را به نسبتی می بازد و کم رنگ میگردد که خون اکسیجن دار از عروق شعریه به اوردۀ کلان تجمع میکند. در دقایق تا ساعات بعد از مرگ بنا بر تجمع خون در بخش های پایانی جسم حادثۀ لیور مورتیس (2) رخ میدهد و آنچه لکه های میته خوانده میشوند، ایجاد میگردند. موقعیت خون هنوز ثبات ندارد و با تغیر چگونه گی افتاده گی جسد موقعیت تجمع خون نیز تغییر می یابد. بعد از مرور چند ساعتی موقعیتی که خون اختیار کرده، ثابت می ماند و بیشتر تغییر نمی کند. این حادثه (ثابت ماندن موقعیت خون تجمع کرده) در فاصلۀ ۸ تا ۱۲ ساعت اتفاق می افتد.

جلد، دگر در کنترول عضلات قرار نداشته در برابر قوۀ جاذبه زمین تسلیم میگردد و اشکال نوی به خود گرفته باعث برامده گی بیشتر استخوان های برجسته میگردد. جسد به سرد شدن میرود.

در اثنای مرگ عضلات در استرخای کامل میباشند. این حالت بنام سستی یا شُلی ابتدایی (۳) خوانده میشود. سپس عضلات سفت میشوند. دلیل آن شاید لخته گی پروتین عضلات یا تبادل ظرف های محتوی انرژی آ تی پی – آ دی تی (۴) باشد.

این حادثۀ سخت شدن یا شخی عضلات را صُمل میتی یا ریگور مورتیس (۴) می نامند و تمامی عضلات جسم را متأثر میگرداند. این عملیه از دو تا شش ساعت پس از مرگ شروع میشود و آغازش از چشم ها، گردن و فک ها میگردد. این توالی و به نوبت رفتن به صمل میتی، در اثر تفاوت مقدار لاکتیک اسید در عضلات مختلف می باشد که به درجات متفاوتِ گلوکوژن و تنوع انساج عضلاتی ارتباط میگیرد. در ظرف چهار تا شش ساعت دگر صمل میتی به عضلات دگر به شمول عضلات داخلی مثل قلب نیز سرایت میکند. در حالتی که هوا سرد باشد و یا متوفی قبل از مرگ به کار شاق فزیکی پرداخته باشد، عملیۀ صمل میتی سرعت می یابد. سرعت و آهسته گی صمل میتی نظر به سن، جنس، حالت فزیکی و ساختمان عضلی شخص متوفی متفاوت بوده میتواند.

بعداز ۲۴ تا ۴۸ ساعت، جسد دوباره از حالت شخی به حالت نرمی و شُلی ثانوی (۵)، تقریباً به عین ترتیبی که آغاز گردیده بود، باز میگردد. مدت زمانی که شخی جسد دوام میکند، بسته گی به عوامل متعدد بخصوص حرارت ماحول دارد. در بسیاری اطفال کوچک صمل میتی به علت کوچک بودن کتلۀ عضلات، به مشاهده نمی رسد. (همان گونه که آغاز صمل میتی در تمام بدن همزمان نمی باشد، به نرمی گراییدن دوبارۀ اعضا نیز همزمان نبوده در برخی اولتر و در برخی دیرتر به مشاهده میرسد. )

درین جریان جسد به سردی میرود تا آنکه با درجۀ حرارت محیط برابر میگردد. و این پدیدۀ تبرد جسد به نام الگور مورتیس (6) یاد میگردد.

یگان جسد جوان احتمال دارد به صمل میتی دچار نشوند. معتقدات سنتی در بریتانیا، فلپین و بعضی جاهای دگر، این نرم تنی را به قدرت های مهیب ماوراءالطبیعه نسبت میدهند.

این موضوع در بحث فوق الذکر صراحت دارد که تغییرات بعد از مرگ در کالبد و طول زمانی که آن تغییرات حادث میشوند، خاصةً شخی، با ساختمان عضلات، فعالیت قبل از مردن و هوا و محیطی که در آن قرار دارد، ارتباط دارند."

با مطالعۀ توضیحات علمی بالا، این عملیۀ به شخی رفتن کالبد و به نرمی رفتن دوباره و سرد شدن تا درجۀ برابر با حرارت محیط و همچنان به وجود آمدن لکه های میته، پروسۀ کاملا ً طبیعی است. البته لکه های میته با آثاری که از ضرب و شکنجه به وجود می آیند تفاوت دارند که درک این تفاوت با آن نوع مشاهدۀ خانم میوندوال (اگر واقعاً نموده باشد) در حالت وارخطایی و ناراحتی روانی با یک نظر سرسری و نبود روشنی کافی میسر نمی باشد. معمولاً طبیب عدلی درین مورد و همچنان در موارد درجۀ شخی و شلی، و گرمی و سردی کالبد نظر قاطع داده میتواند.

در مورد عملیۀ شنق یا غرغره نیز در ویکیپیدیا توضیحات مفصل وجود دارند. چند قسمت کوتاه را برای روشن ساختن موضوع نقل میکنم:

"غرغره عبارت از آویختن مرگبار شخصی به وسیلۀ بند یا طناب است. لغتنامۀ انگلیسی آکسفورد غرغره را کشتن کسی با آویختن از گردن تعریف کرده اضافه میکند که در سابق به صلیب کشیدن و به سیخ کشیدن را نیز که جسم در حالت آویزان قرار میگرفت، به همین نام یاد میکردند.

بنا بر فقدان اصطلاح دقیق تر، غرغره را برای نشان دادن نوعی از خود کشیی نیز به کار میبرند که در آن با بستن بند، طناب یا وسیلۀ مماثل در گردن و آویختن قسمی بدن (نیمه آویختن) یا تحمیل قسمی وزن بدن بالای آن بند، بی هوشی و سپس مرگ حادث میشود. این متود خودکشی بسیار زیاد در زندان ها و مؤسسات مشابه، که دسترسی به وسایل حلق آویزی کامل وجود ندارد، طرف استفاده قرار میگیرد. استعمال اصطلاح حلق آویزی به این مفهوم به ۱۳۰۰ میلادی برمیگردد.

حلق آویزی شایع ترین متود خود کشی به صورت عام است. وسایل لازم برای ارتکاب خودکشی با این متود تقریبا به سهولت در دسترس هر شخص میباشد در حالیکه دسترسی به سلاح گرم یا سموم به ساده گی میسر نیست. این طریقه هم ساده و هم موفق است. چون برای خودکشی تعلیق کامل ضرور نیست، به همین دلیل این متود در میان انتحار کننده گان خیلی رایج میباشد. در مقایسه با آویختن کامل، یک نوع دیگر آویختن با گره زدن گردن و انداختن وزن بدن برین گره (آویختن قسمی) برای افزودن فشار به منظور خفک شدن، نیز مورد استفاده قرار گرفته می تواند. در حالات ارتکاب خودکشی به طریقه نیمه آویختن بدن، معمولا ًشخص در حالتی که پاهایش با زمین در تماس بوده، به شکل ایستاده یا کشال یافت میگردد."

این مبحث به انواع حلق آویزی ها و عواملی که در آن منجر به مرگ میشود ادامه دارد که آناً طرف بحث ما نیستند. اما توضیحات کوتاه بالا در فهم موضوع مورد بحث ممد واقع شده میتوانند.

در مصاحبه با عیسی نورزاد واقعاً نقاط جالبی میتوان یافت. با عیسی دو بار در تاریخ های کاملاً متفاوت مصاحبه صورت گرفته است. درین گزارش مصاحبۀ اول گُم است. تا جایی که به یاد دارم، در آن مصاحبه که تلفونی بود عکس العمل بدی از طرف نورزاد نشان داده شده اظهار داشته بود که: "میوندوال یک جاسوس سی آی ای بود و خود را کشت" با این سخن مصاحبه قطع گردیده بود.

در مصاحبۀ دوم، عیسی نورزاد به یک آدم مطیع و مؤید سخنان داؤد ملکیار مبدل گشته است. میتوان دریافت که با او کار سیاسی زیاد صورت گرفته و یا به شکلی به او نمایش داده شده که مورد سوء ظن و احتمال توجیه اتهام قرار دارد و اورا برای یک مصاحبۀ فرمایشی آماده ساخته‌اند.

به این پرسش سوال برانگیز داؤد ملکیار توجه نمایید:

"شب پیشتر که شما برایش کالا بردید، خوش بود؟"

مقصود پرسنده از شب پیشتر کدام شب است؟ میوندوال به تاریخ ۸ میزان طی نامه ای از فامیلش تقاضای ارسال بعضی ضروریات را نموده و نورزاد به همان روز ۸ میزان کالای متذکره را از خانۀ میوندوال برایش برده بود. حتی اگر در شب همان روز، قبل یا بعد از تحقیق برایش سپرده شده باشد، باز هم "شب پیشتر" نمیشود. ازین "شب پیشتر" طوریکه در آینده خواهیم دید، در جایی که آقای مهرین استدلال هایی دارد مبنی براین که میوندوال کشته شده است، استفادۀ دگرگونه صورت گرفته است.

نورزاد اظهار میدارد که خود او شخصاً منظماً از سوراخ هایی که در دروازه ها ایجادکرده بود، محبوسین را مراقبت میکرد. او با این سخنش که در دهلیز تنها او میبود و کسی دیگر نمی بود، مسئولیت هر حادثه و هر پیش آمد را بر عهده می گیرد. پس هر آنچه می گذشت بدون اطلاع او بوده نمی توانست. تا جایی که اورا می شناختم آدم خوب و در اجرای وظیفه محتاط بود. تلاش میکرد اعتمادی که قدیر نورستانی بر او نموده بود، خدشه دار نشود. او نمیتوانست درین ارتباط بر کسی اعتماد کند. همکارانش کارهای شان را در رابطه با این گروه زندانیان تحت نظارت مستقیم او انجام میدادند. اما داؤد ملکیار فوراً مطلبی را به دهنش میگذارد و گویا به یادش می آورد که در دفعۀ پیش (مصاحبۀ قبلی) نورزاد گفته بود که "کسانی بطور مشکوک در محبس رفت و آمد داشتند "و نورزاد میگوید بلی یکی نبی عظیمی بود و سپس ستار و ضیاء گارد را نیز بران می افزاید. بعد بدون ارتباط با جمله، دفعتاً فقرۀ "همراه فیض محمد وزیر داخله می آمدند" در اخیر جمله اش اضافه شده است. به این دیالوگ توجه فرمایید و جملات داؤد ملکیار را با دقت ارزیابی کنید:

"د. ملکیار- دفعۀ پیش به من گفتید که کسانی بطور مشکوک در محبس رفت و آمد داشتند، آیا در آن مورد شما (با مقامات بلندتر) در تماس شدید؟ آیا به قدیرخان گفتید که پسانها کدام واقعه یی رخ ندهد. آنها کیها بودند؟

ع. نورزاد- یکی نبی عظیمی بود.

د. ملکیار- همین نبی عظیمی که پسانها لوی درستیز و قومندان گارنیزیون کابل وقت داکتر نجیب الله بود؟

ع. نورزاد- بلی. یکنفر دیگر بنام ستار و دیگرش قوماندان ضیا، قوماندان گارد.

همین ضیائی مشهور به گارد؟

بلی. من به قدیرخان گفتم که قوماندان ژاندارم را می گویم که اگر اینها به گپ من نکنند باز گلۀ تان نباشد. من در محبس نمی باشم. او همراه وزیر دفاع گپ زد و آمدن آنهارا قطع کرد. آنها همیشه (به محبس دهمزنگ) می آمدند. همرای فیض محمد وزیر داخله می آمدند."

داود ملکیار نمی پرسد که برای آنها کی اجازۀ دخول در محبس را میداد؟ آیا به مدیر محبس می گفتند که به کدام مقصد آمده اند؟ آیا نورزاد به مثابۀ مسئول درجه یک و شخصی که آنهمه اعتماد بر او شده بود، آن مهمانان نا خوانده را همراهی میکرد؟ یا شخص دیگری را توظیف می نمود آنها را همراهی نماید؟ این سه نفر را به خاطری گویا به یادش میدهد که به زعم ملکیار آنها پرچمی بوده اند (در حالیکه ایشان در آن وقت عضویت کدام سازمان حزبی را نداشتند) و نام فیض محمد نیز به همین دلیل برآن افزوده شده و یا به دهنش داده شده است. آیا وزیر داخله آنقدر بیکار بود که همیشه به محبس می آمد؟ بازدید از امور محبس در آن وقت کار مدیریت عمومی محابس در چوکات قوماندانی عمومی ژاندارم و پولیس بود. قوماندان عمومی خودش نیز مسئولیت مستقیم باخبری از محابس را داشت و درین زمان مشخص بنا بر اهمیت زندانیان، قدیر خان شخصاً نیز وارسی میکرد. احتمال اینکه گاهی وزیر داخله نیز برای دیدن محبس و با خبری از وضع آن به آنجا رفته باشد، رد نمی گردد. طبیعی است که در آن صورت مدیر محبس اورا در گشت و گذارش همراهی کرده خواهد بود تا اگر هدایتی میدهد آنرا در نظر بگیرد.

مصاحبه چنین ادامه می یابد:

" د. ملکیار- یعنی بعد از اینکه بندی ها را (پس از تحقیق از وزارت داخله) پس می آوردند، آنها چهار، صبح پنج صبح می آمدند ؟

ع. نورزاد- بلی هر وقت که دلشان میشد، میامدند.

د. ملکیار- پس، آیا امکان این احتمال میرود که یک وقت بعد از اینکه شما بندیها را داخل محبس ساخته اید و میوند وال صاحب را هم دیده اید، کسی در بین ساعات چهار تا هشت صبح داخل اطاق او شده و میوندوال را کشته باشد. آیا امکانش موجود است ؟

ع. نورزاد- والله امکانش بخاطری موجود است که انسان هیچ چیزی نیست. یک آدمی که افتاده باشد در یک اطاقی که دونفر یا چهار نفر داخل شوند یک نفر هیچ چیز کرده نمی تواند"

خوانندۀ محترم! بنا به گفتۀ معروف "اگر در خانه کس هست، یک حرف بس است". تصور میکنم به مجرد خواندن این دیالوگ به این حقیقت پی بردید که آقای ملکیار همان مطالبی که در دل دارد بر زبان نورزاد می نهد تا از آن زبان بشنود. ملکیار چرا نمی پرسد که پس در میان ساعات چهار و هشت صبح نظارت این محبوسین وجیبۀ کی بود؟ آیا طبق معمول در آنجا پهره داری وجود نمی داشت؟ آیا در ساعات استراحتِ خودش گماشتۀ طرف اعتماد برای ادامۀ نظارت نداشت؟ آیا محبس به صورت عام و این دهلیز و اتاق های زندانیان خیلی مهم سیاسی بطور اخص، چنان بدون محافظ گذاشته می شدند که هرکس بدانجا رفته میتوانست و حتی آدم هم کشته میتوانست؟ این محبس بود یا کاروانسرای؟ خاصةً این بخش که متهمان تازه وارد یک قضیۀ بسیار جدی و خطیر که طرف توجه شخص رئیس جمهور نیز بود، در آن قرار داشتند چه گونه میتوانست مورد بی توجهی قرار داشته باشد؟ معمولاً درهای اتاق های چنین زندانیان تجریدی و همچنان درهای دهلیز مربوطه نیز مقفول میباشند. باورم نمی آید نورزاد آنقدر سبکسر بوده باشد که چنین جواب های دور از منطق ارائه نماید. اگر واقعاً اوست که چنین گفته است پس همان طوریکه قبلاً گفتم با او کار صورت گرفته، ترسانیده شده و برای جواب های فرمایشی آماده ساخته شده و چنان حرف هایی از او کشیده شده که نا فهمیده خودش را محکوم میکنند. اگر مصاحبۀ اولش را بدون تصرف نشر کنند، بر صحت قول من باور میکنید.

داؤد ملکیار بر نام هایی چون ضیاء، عظیمی و ستار به خاطری تمرکز نموده است تا ارتباطی میان آن ‌ها و به ادعای ملکیا ر "قتل" میوندوال، به وجود آورد، ولی با تذکر این مطلب از جانب نورزاد که آمد و شد این اشخاص بنا بر امر وزیر دفاع قطع شده بود، رسیدن به هدف ملکیار باز هم به ناکامی مواجه میگردد.

مصاحبه ادامه دارد:

"د. ملکیار- شما در دفعه پیش، یاد کردید که شب آخر وضع میوند وال صاحب (پس از آوردن او از وزارت داخله به محبس) خراب بود، حالت تشنج و لرزش داشت. از درد شکایت میکرد و شما پرسانش کردید که آزار تان دادند؟ لت تان کردند او گفت که بلی. شما چه گفتید؟

(ببینید این ملکیار است که آن حالت را تمثیل میکند و از نورزاد انتظار تائید دارد)

ع. نورزاد- وقتیکه او را آوردند، همان (وقت) شب من از طرف اطاق موسی شفیق آمدم. دیدم که اورا نو آوردند. پرسان کردم که چطور هستین؟ گفت، که بسیار خراب. نالش میکرد . . گفتم که لت تان کردند. گفت، که هیچ پرسان نکو. وضعش خوب نبود"

د. ملکیار- در سر و رویشان زخم هم دیدید؟

ع. نورزاد- نی

د. ملکیار اما نالش میکردند؟ دفعۀ پیش این را هم گفتید که میوندوال صاحب سرپاهایشان ایستاده شده نمی توانستند، آیا او را برای راه رفتن کسی کمک کرد؟. (بازهم ملکیار یادش میدهد که چه باید بگوید)

ع. نورزاد. هان، هان. بلی"

مصاحبۀ اول نورزاد مصاحبه کننده را به هدفش نرسانیده با عصبیت و اتهامی نسبت به میوندوال، پایان یافته بود. با وجود زحمتی که کشیده بودند و اورا برای یک مصاحبۀ دوم آماده ساخته بودند، سخنان صریحی در تائید آنچه ملکیار به دهنش می گذارد، نمی زند. مثلاً در برابر این سوال نورزاد از میوندوال که "لت تان کردند؟ "جواب نورزاد از زبان میوندوال این بوده که "پرسان نکو". یا در مقابل پیش کردن این مطلب که گویا "سر پای شان ایستاده شده نمی توانستند" و آیا در چنین حالتی کمک می شدند؟ طبیعی بود که جواب باید بلی میبود. اما "نالش میکردند؟" هم جوابی نمی ‌گیرد.

اما حالت بد میوندوال نه به علت کدام بدرفتاری یا بی احترامی از جانب هیأت تحقیق بوده بلکه ناشی از بحران روانیی بود که برایش در آن شب، با مواجهه با واقعیت تلخ ادای شهادتِ توأم با عصبانیت و انزجار شاهد و شنیدن اعترافاتی چند، عاید گردیده بود که منجر به نوشتن اعترافش نیز شده بود. آن شهادت های حضوری و غیابی، واقعاً اورا در "وضع خراب" قرار داده بود. چنانچه ادامۀ تحقیق آن شب بنا بر همین دلیل که او خودش اظهار داشته بود که حالتش بنا بر اظهارات تند و تلخ شاهد، ناگوار است و مطالبۀ استراحت نموده بود، گسُسته بود. در بارۀ گفتار شاهد که باعث برهم خوردن وضع روانی میوندوال شده بود در بخش بعدی تفصیل بیشتری با نقل آنچه در سال ۱۹۹۳ نوشته بودم، به مطالعه رسانیده می ‌شود.

سوال بعدی مصاحبه کننده:

"د. ملکیار یکی از سوال هایی را مطرح می کنم که همیشه نزد خانمش موجود بود و پیش فامیلش موجود است. بعد از واقعۀ فوت میوندوال صاحب شما یگانه کسی بودید که هم در محبس بودید و هم در ولایت کابل. پرچمیهای که در آن وقت با پاچاگل سرباز و واحدی هیات تحقیق بودند و شکنجه میکردند، آیا در آن صحنۀ آخر نبودند و پای خود را کشیده بودند؟ و یا اینکه برای شان دیگر موضوعی نمانده بود کار خودرا کرده بودند"

باز هم داؤد ملکیار بدون آنکه موردی داشته باشد، پای پرچمی ها را پیش میکشد و به جای مصاحبه شونده، این اوست که به نورزاد تلقین میکند که پرچمی ها شکنجه میکردند و توقع تائید دارد. اما از نورزاد درین رابطه جوابی دیده نمی شود - یا جوابی نداده و یا جواب مطابق میل نبوده کشیده شده است.

سوال اصلی و محور همه کنجکاوی ها باید در بارۀ خودکشی میبود. به خاطری که مرگ در محبس اتفاق افتاده و اولتر از همه این مدیر محبس بود که ادعا داشت این یک عمل خود کشی بود. داؤد ملکیار به چه دلیلی چنین سوالی را مطرح نه ساخته است؟ چرا با او در همان گفت و شنود تصفیۀ حساب نکرده قوت منطق خود را در اعتقادش بر این که میوندوال به قتل رسیده است، به نورزاد نشان نداده است؟ چرا در بارۀ مسئولیت او در حفاظت جان میوندوال و یا نقش او در کشتنش، پرسش هایی به عمل نیامده اند؟ تصور من این است که در آن مورد اگر کدام پرسشی هم مطرح کرده باشد، پاسخ دریافت شده به مذاق آقای ملکیار برابر نبوده، هدف وی را نشانه نه گرفته خواهد بود.

سوال های اساسی دیگر که باید پرسیده می ‌شدند و با تمام اهمیت شان مطرح نشده اند عبارت اند از کنجکاوی در بارۀ مرستیال. حرف های زیادی بود که باید با عیسی در میان گذاشته می شد. در بارۀ چند روزی که مرستیال مصروف نوشتن اعترافاتش در درون سلولش بود، در بارۀ اینکه کسی آزارش داده بود یا نه، در بارۀ اینکه آیا ممکن بود در آن مرحله نامه ای به برادر زاده اش در درون زندان و یا به نذیر سراج در بیرون زندان بفرستد، دربارۀ این که آیا دروازۀ اتاق او و همچنان از میوندوال مقفول میبود یا نه، . . ؟؟؟

آقای داؤد ملکیار خلاف ادعای اولیش، در پی کشف حقایق نه بلکه در پی تشکیل دوسیه بر سبک جورج بوش و تونی بلیر در مورد عراق بوده است. این نه یک کاوش علمی است، نه یک کار ژورنالیستیک و نه حتی یک صورت دعوی برای محاکم. این فقط دیده درایی و تحمیل نقاط نظرش بر دیگران به طریقۀ خصمانه است. زشت‌ تر اینکه چنین گردآورده شده های بی بنیاد و جعلیاتِ ملکیار به عنوان «مدارک گره گشایانه»، از جانب آقای نصیر مهرین برای نگارش تاریخ به کار گرفته شده‌اند.

همان گونه که در ابتدا گفته ام باز هم تکرار میکنم که من با داؤد ملکیار و با تمام کسانی که به نحوی از انحا به سبب این واقعه آسیب دیده اند، احساس همدردی میکنم. من با محترمه پروین امینی دختر خان محمد خان مرستیال نیز که پیوسته مرا مورد فحش و استعمال الفاظ رکیک هم قرار میدهد، بیشتر احساس همدردی دارم به خاطری که او پدر مهربانش را از دست داده است؛ و خاصةً که آنقدر از شکنجۀ مرستیال تبلیغ کرده اند که اگر من هم بجای او می بودم احتمالا ًعکس العمل خشن تر نشان میدادم. صرف نظر ازین که توطئۀ کودتا صحت داشت یا دروغ بود، در هر دو حالت اگر شکنجه ای صورت گرفته باشد، مردود، قابل نکوهش و مستلزم نشان دادن عکس العمل میباشد. اما به هیچ وجه درست و منطقی نیست بر بنیاد اختلافات سیاسی به شکل مزورانه با بهتان و اتهام زنی ناروا هم واقعیت ها و حقایق تاریخی را واژگون سازند و هم جگرگوشه ها، وابسته گان و دوستان قربانیان حادثه را علیه کسانی که هیچ نوع تقصیر نداشته با صفای وجدان و باطن پاک با مراعات آخرین امکاناتِ پیش آمد نیک و انسانی عمل نموده اند، تحریک نمایند.

ادامه دارد . . .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

(*) مهرین در بخش هشتم نوشته اش چنین نگاشته است:

"میوندوال نیز "خوش" است که از زجر شکنجه های بیشتر وارهیده و کم و یا بیش زنده می ماند. آن احساس "خوشی" میوندوال را به رغم آیندۀ تاریک و نامعلوم، نخستین تماس با همسرش، مرهمی بر زخم ها و امیدی برای زیستن در زندان می شود. باید برایش گفته شده باشد که شما حالا می توانید ضروریات خویش را از خانه بخواهید. این پیام به او هم که بدون اجازۀ مقامات بالا میسر نبوده است، تا اندازه یی عملی می‌ شود.

میوندوال عصر روز ۸ میزان به همسرش نامه می نویسد. با آوردن ِ پیغام خانم سلطانه میوندوال و کتاب گاندی که شاید بخشی از آن را در ده روز پیش خوانده، آرامشی یافته است. میوندوال با طلب چند دست لباس، کتاب گاندی، و غیره ضروریات، در واقع برای خویش آمادگی ایام محبوسیت را میگیرد."

 

1- Encyclopedia of death and dying, reference: Iserson, Kenneth V. Death to Dust: What Happens to Dead Bodies?

2- 2nd edition. Tucson, AZ: Galen Press, 2001

3- Livormortis

4- Primary flaccidity

5- ATP-ADT

6- Rigormortis

7- Secondary laxity (flaccidity)

8- Algormortis

 

جناب ضیاء مجید طی نوشته ای تحت عنوان "کارنامه ئی دروغ و ابتذال" در شماره ۱۳۶ جنوری ۲۰۱۱ سایت کابل نات در رد نوشته های مهرین و ادعای نورزاد چنین نوشته است:

". . . حوزه ئی وظیفوی من، منحصر به گارد ریاست جمهوری بود که در محافظت از رئیس جمهور و تنظیم ساختار نظامی و نیروهای دفاعی گارد، در برابر خطر احتمالی، خلاصه میشد در حوزه ئی کار من که هم قوماندانی گارد و هم نظارت از کار ریاست دفتر جمهوری را در بر میگرفت، حجم کار به اندازه ای زیاد بود که فرصت "سر خاریدن" دست نمیداد و بارها اتفاق میافتاد که چندین روز سپری میشد و من موفق نمیشدم حتا حمام بگیرم. بنا بر آن نه از لحاظ پرنسیب های کاری به خود حق نمیدادم که در کار دیگران مداخله نمایم و نه وقت آن را داشتم که به محبس و یا جریان تحقیق زندانیان سرکشی نمایم. لذا این استناد نصیر مهرین را در مصاحبه ئی داود ملکیار با عیسی نورزاد که من به محبس رفت و آمد میکرده ام عاری از حقیقت میدانم و به کلی رد مینمایم از جانب هم، داود خان چون به وجود اختلاف میان پرچمی ها و مرحوم میوندوال آگاه بود، وظیفه نگهداری و حفاظت از میوند وال را پس از دستگیری وی به قدیر نورستانی – قوماندان عمومی ژندارم و پولیس وزارت داخله سپرد. در این وقت عیسی نورزاد، خسربره ئی قدیر نورستانی، آمر محبس کابل بود. گرچه شایعه هایی بر سر زبان ها انداخته شد که میوندوال از سوی پرچمی ها به قتل رسانیده شده تا بار مسوولیت قدیر نورستانی و عیسی نورزاد سبک تر گردد، ولی این شایعه ها به هیچ وجه نتوانستند قدیر نورستانی و عیسی نورزاد را از تیررس اشتباه و شک کسانی که در امر تحقیق و محاکمه ئی متهمان کودتا دخیل بودند برطرف سازد. زیرا قدیر نورستانی و عیسی نورزاد، هردو مسوولان مستقیم نگهداری و حفاظت از میوندوال بودند که در این حالت اگر موضوع خود کشی منتفی باشد، امکان به قتل رسیدن میوندوال از طرف پرچمی ها ضعیف به نظر میرسد چون عیسی نورزاد بنابر مکلفیت وظیفه و مسوولیت مستقیمی که در مواظبت از میوندوال داشته، به باور من یکی از مهره های کلیدی است که به چند و چون قضیه (خودکشی یا قتل میوند وال) که در محبس واقع شده آگاهی دارد اما از آن جا که خود ریگ در کفش دارد و نمی تواند و یا نمی خواهد حقیقت را آفتابی سازد، با ارائه ئی دروغ هایی چون کشاندن پای دیگران، آنچه را که واقع شده ا ست، مخدوش مینماید."

یادداشت این قلم: با حفظ احترامم به نویسنده، با این قسمت نوشتۀ شان که "داود خان چون به وجود اختلاف میان پرچمی ها و مرحوم میوندوال اگاه بود، وظیفه نگهداری و حفاظت از میوندوال را پس از دستگیری وی به قدیر نورستانی – قوماندان عمومی ژندارم و پولیس وزارت داخله سپرد. "موافق نبوده، آنرا تصور نویسنده می پندارم. احتمالاً داؤدخان از تفاوت نظرها اطلاع داشته ولی آن تفاوت نظرها یا اختلاف دیدگاه ها چنان هم نبوده که داؤد از آن ناحیه احساس ناراحتی کرده باشد. آنچه مسلم است قاعدتاً نگهداری و حفاظت از محبوسین وظیفۀ پولیس و مسئولین محبس بوده که قدیر خان در رأس آن قرار داشت و شاید بنا بر همین دلیل داؤدخان در مورد حفاظت میوندوال بر قدیر خان تأکید نموده خواهد بود. قابل تذکر است که برخلاف وضع امروز که محابس به وزارت عدلیه ارتباط دارند، در آن هنگام این مسئولیت از پولیس بود، و برخلاف امروز که وزیر داخله همه کاره و در رأس پولیس قرار دارد، در آن هنگام پُست قوماندان عمومی ژاندارم و پولیس وجود داشت که در ساحۀ مسئولیتش از استقلال زیادی برخوردار بود.

 

 

 

 



عبدالصمد ازهر

۱۶ جنوری ۲۰۱۱

 

قبل از پرداختن به این بخش یک مطلب مهم و اساسی را خدمت خوانندۀ محترم به عرض می‌رسانم: اکثریت تمام کسانی که در رابطه با مرگ میوندوال چیزی نوشته بودند، بدون آنکه دلیلی در اثبات قتل داشته باشند، در جنب محکوم ساختن داؤد، از موضع مخالفت ایدئولوژیک در خصومت با ح.د.خ.ا. بالاخص پرچم، اتهام قتل را متوجه من ساخته بودند؛ عده ای دیگر اپورتونیست هایی بودند که بعد از تغییر اوضاع در تلاش تبرئه ی شان از گذشته و یا برای وجهه یابی نزد نو به قدرت رسیده گان، به اتهام زنی ناجایز علیه من دست یازیدند. این امر برای خواننده همواره این سوالات را مطرح میکرد که صمد ازهر یک فرد بود آنهم در یک پُست غیر مهم - نه عضو کمیته مرکزی بود، نه وزیر بود، نه در کودتا سهم داشت، نه اختیار کدام تصمیم گیری داشت، نه بر محبس کدام تسلطی داشت و کسانی زیادی در بالا و پایانتر از او قرار داشتند؛ چرا باید ازهر را نشانه گرفت؟ آیا رئیس جمهو، کمیته مرکزی، ارگان های مسئول وزارت داخله خاصة ً قوماندان عمومی ژاندارم و پولیس، هم در آنجا بودند یا خیر؟ آیا مدیر و کارمندان محبس هم مسئولیت ها و مکلفیت هایی داشتند یا خیر؟ اگر جرمی واقع شده بود چرا طرف بازخواست قرار نگرفت؟ به همین دلایل آن برچسپ ها بر ازهر را هیچ خواننده ای پذیرفته نمی توانست. لذا آقای مهرین تلاش نوی به راه انداخته است تا این نقیصه را با شریک ساختن تمام دستگاه داؤد یکجا با پرچم و حتی اتحادشوروی، با تمثیل نوع خاصی از "تحقیق و پژوهش" تحت ادعای تاریخ نویسی، رفع نماید و برای مورد پذیرش گردانیدن این ابتکارش سعی بلیغ اما بی پایه به خرچ داده است.

بخش ۴

 

انگیزۀ توطئه:

 این نامی است که آقای مهرین برای این بخش نوشته اش انتخاب کرده است.

 

 آقای نصیر مهرین بعد از آنهمه پژوهش و تحقیق کذائی، به این نتیجه میرسد که کودتایی در کار نبوده و این یک توطئه از جانب دولت داؤد خان و شرکای آن دولت برای از میان برداشتن یکعده عناصر بوده است. وی انگیزه و علت اصلی این توطئه را در خصلت ذاتی استبدادی داؤد خان- الهام گرفته از نادرخان و برادرش هاشم خان دانسته، نتیجه می گیرد که به علت ترسی که در مورد رژیم ضعیف و نوپای ۲۶ سرطان داشته مانند نادرخان به سیاست ایجاد رعب و ترس متوسل شده است. اما آقای مهرین نمیتواند دلیل اساسی دست یازیدن به این نوشته اش را که دشمنی با پرچم است، از یاد ببرد و فوراً نام پرچم و همچنان اتحادشوروی را بران می افزاید.

 در حالیکه با برداشت نویسنده از خصوصیت های ذاتی رژیم های نادر خانی، هاشم خانی و داؤد خانی، کاملاً موافقم؛ همسویی پرچم را با آن خصوصیت ها و سیاست ها از بیخ و ریشه رد میکنم.

 نه تنها بخش پرچم، بلکه حزب دموکراتیک خلق افغانستان در مجموع و کافۀ روشنفکران روشن ضمیر ترقی پسند، از پروگرام های ترقی خواهانۀ داؤد خان، پشتیبانی میکردند. اما این به آن معنی بوده نه میتواند که این نیرو ها با آن خصوصیت های ذاتی و اجراآت استبدادی و ضد دموکراتیک داؤدخان، نیز همراه بودند.

 چنین موضعگیری ها در جهان سیاست، کاملاً عادی و مروج است. احزاب و سازمان های سیاسیی که تفاوت های نظری و عقیدتی نیز دارند، روی نقاطی که اتفاق یا نزدیکی نظر دارند، باهم می آیند، ائتلاف می کنند و در راه براورده ساختن مأمول مشترک شان، همکاری میکنند. این نوع ائتلاف ها یا همکاری هایی که بدون پروتوکول هم بوده میتوانند، به هیچ وجه به معنی قبول مسئولیت یکی ازان ها از اعمال و اجراآت آن دگر، یا بر دوش گرفتن تمام محاسن و معایب طرف دگر، نه میباشد.

 تائید و پشتیبانی پلان ها و اقدامات مفید و مترقی، وجیبۀ هر انسان شریف وطن دوست، ترقی خواه و تحول طلب است و به خاطر این امر به پروتوکول و قراردادی هم ضرورت نیست. صرفاً عناصر و نیروهای عقب گرای مذهبی افراطی که متأسفانه تا مرحلۀ "طالب" و "القاعده" نیز استحاله کردند، چپی های افراطی که پسانتر حتی به مواضع بنیادگرایان افراطی غلطیدند، و سیاست بازان وابسته با منافع بیگانه؛ با آن پروگرام انکشافی اقتصادی- اجتماعی در مخالفت قرار داشتند. همان ها بودند که در ضدیت با ترقی در خدمت دشمنان کشور قرار گرفته به انواع خصومت ورزی، به شمول حملات مسلحانه، توسل جستند.

 این بخش نوشتۀ آقای مهرین، مانند تمام بخش های دیگر به صورت عریان و نمایان یک بخشنامۀ تبلیغاتی – سیاسی است تا تاریخ.

 مکرر میکنم که در صدد برائت و دفاع از رژیم نیستم. اما چون در لابلای این نوشته ها بصورت عمدی نام پرچم و شخص خودم در جمع کسانی که دسیسه ساز یا توطئه گر قلمداد گردیده اند، پیچانیده میشود، مجبورم به بی پایه گی همه استدلال های نویسنده اشاره کنم.

 وی می نویسد:

 "هنگام سرکوب های دهۀ سی خورشیدی، همکاران صدراعظم، دارندۀ مراکز مستقل و شبه قدرت در کنار دربارسلطنتی نبودند. میر عبدالعزیز خان والی کابل، رسول جان رئیس ضبط احوالات و دیگران نارضایتی خویش را از اراکین دولت نمی توانستند چنان سازمان بدهند که دولت ناگزیر به اطاعت از آن شود. نارضایتی آن ها، در نهایت می توانست توطئه درباری راکمک نماید. در کنار آن، در آن هنگام نیاز به سرکوب نیاز خارج کشوری نداشت. به سخن دیگر از نیازهای رهبردی شوروی ناشی نمی شد. رئیس ضبط احوالات و وزارت داخله و بقیه مراکز امنیتی در اختیار دربار سلطنتی بود. در حالی که در دهۀ چهل خورشیدی و به ویژه پس از کودتای ۲۶ سرطان، شوروی، نه تنها دارندۀ چنان توان تأثیر گزاری بود؛ بلکه وابستگان از آن عقب گاه رهبردی شوروی نیز بهره مند بودند. در نتیجۀ همان توانمندی ها بود که کودتای ۲۶ سرطان را با همکاری و نقش محوری سردار داؤود خان به پیروزی رسانیده بودند. از جمله پرچمی ها در پهلوی چنان شبکه های تشکیلاتی و توان و قدرت، افسون مؤثری که بر سردار داشتند، در اختیار داشتن وزارت داخله، ممــد همه تصامیم سرکوبگرانه و مورد نیاز آن ها بود".

 نویسنده در سرکوب های دهۀ سی، همکاران صدراعظم- منجمله میر عبدالعزیز والی کابل و رسول جان رئیس ضبط احوالات (توجه کنید آن نازدانۀ خودرا با محبت رسول جان می خواند) را به این دلیل که گویا دارای مراکز مستقل و شبه قدرت در کنار دربار سلطنتی نبودند و ضبط احوالات و وزارت داخله و بقیه مراکز امنیتی، در اختیار دربار سلطنتی بود، تبرئه میکند. این نوع استدلال چیزی بیش از لفاظی در جهت تبرئۀ دوستان و همطریقان نویسنده نیست. چه نویسندۀ محترم خود بهتر میداند که وزارت داخله جزئی از کابینه بوده و هیچ ساحۀ امنیتی، به شمول ضبط احوالات (یا پسانتر مصئونیت ملی) که ریاستی بود در چوکات صدارت عظمی، نه در زمان شاهی مطلقه میتوانستند خارج صلاحیت صدراعظمان، آنهم آن سرداران کل اختیار، باشند؛ نه در دهۀ چهل (دهۀ دموکراسی) و نه در جمهوریت داؤدخان که بر هر دو مقام عالی دولتی – ریاست جمهوری و صدارت عظمی – تکیه زده بود. آیا والی کابل و رئیس مصئونیت ملی- این اخلاف میر عبدالعزیز و رسول جان- در زمان جمهوریت داؤدخان دارای مراکز مستقل و شبه قدرت در کنار داؤدخان بوده اند؟ واضح است که نه! رئیس ادارۀ امنیتی (مثلاً ضبط احوالات) وظیفه و مسئولیت داشت که اطلاعات را بعد از ارزیابی صحت و سقم آنها به شاه یا صدراعظم و یا هردو میرسانید. اگر کسی بنا بر اطلاعات غلط یا غیر موثق متضرر شده باشد، در درجۀ اول مسئولیت متوجه همین ارگان ها میگردد. اگر حق داریم آن مقامات بالای بالا را ملامت کنیم، این را هم باید بپرسیم که این مسئولین ادارات اطلاعاتی و امنیتی چرا ااطلاعات غیر مؤثق را به آن مقامات گزارش می دادند؟ همانگونه که قبلاً مورد بحث قرار گرفت، این خودِ همین مهره ها در چوکات اهرم استبداد بودند، که همانند وسایل کار، به مثابۀ ادامۀ دست های مستبدین دربار، اجراآت میکردند. برای آنکه من نیز ادعای غیر مدلل نه کرده باشم، همین قدر یادآور می شوم که کافی است در بارۀ چگونگی شهرت "رسول جان" در میان مردم تحقیق کنید.

 داؤدخان، برای هیچ ارگانی استقلال و صلاحیت قایل نبود و در امور کوچک مربوط به صلاحیت قانونی ادارات، مداخله میکرد. روایتی که مهرین از عبدالحمید مبارز در مورد مطالبۀ احضار مولوی نبی محمدی یا جنرال عبدالستار، نقل قول کرده، مؤید این حقیقت است. ببینید رئیس دولت به خود حق میداد که در خصوص احضار اشخاصی که در قضیه ای مشتبه فیه واقع میگردیدند، وبه غرض استجواب خواسته می شدند، دخالت نماید. وقتی آقای مبارز (والی لوگر) موضوع احضار مولوی نبی محمدی را با نظریۀ بی تقصیر بودن او، وسیلۀ قوماندان امنیه اش به داؤد خان میرساند، بنا به همین نقل قول "محمد داؤود در جواب اظهار تعجب می کند و می گوید قطعاً ازین که باید مولوی محمدی گرفتار شود، خبر ندارد" و امر رهایی میدهد (منظور نویسنده از رهایی، حتماً انصراف از دستگیری است بخاطری که مولوی هنوز دستگیر نشده بود). این حکایت ثابت می سازد که در امر گرفتاری هر شخصی حتی به منظور استجواب، شخصا ً دخیل بوده ورنه نمی گفت که "قطعاً ازین که باید مولوی محمدی گرفتار شود، خبر ندارد". باید بنا به شکایتی که برایش رسیده بود، از ادارات ذیدخل دلیل این احضار یا دستگیری را می پرسید و بعد از ان تصمیم میگرفت. رئیس دولت را نشاید که هر احضار امنیتی را هم شخصاً تصمیم بگیرد.

 کوتاه سخن اینکه تمام ادارات خاصة ً ادارات امنیتی فاقد صلاحیت بوده اند. لذا این ادعا که درین دوره ادارات استقلال داشتند یا "مراکز شبه قدرت" بودند، از بنیاد نادرست ا ست.

 در جملۀ دیگری در همین پاراگراف می نویسد:

 "در آن هنگام (مقصود نویسنده دهۀ سی است) نیاز به سرکوب نیاز خارج کشوری نداشت. به سخن دیگر از "نیازهای رهبردی شوروی ناشی نمی شد."

 این برداشت نویسنده عجیب و قابل مکث است. آیا این بدین معنی نیست که اگر آن سرکوب ها ناشی از نیازهای رهبردی کشورهای دیگر که مخالف جنبش های رهایی بخش بوده اند (مثلاً انگلیس که بادار و ولی نعمت خاندان سلطنتی دانسته می شد و خاصة ً در سالهای سی هنوز ادعای داشتن منافع حیاتی در حوزۀ امپراطوری سابق آسیاییش از تازه گی نیفتاده بود، و یا قدرت های مماثل آن) ناشی شده باشد، عمل جایز شمرده میشود؟ درین جای شکی نیست که قدرت های بزرگ و همچنان دولت های همجوار، دلچسپی های زود گذر و دراز مدت میداشته باشند که نه اتحاد شوروی، نه ایالات متحدۀ امریکا، نه انگلیس، فرانسه، المان، چین، ایران، پاکستان، کشورهای عربی و ترکیه استثنا شده میتوانند. احتمالاً خوشبینی ها و بدبینی هایی هم خواهند داشت. اینهمه به جایش؛ ولی این کشورها نمیتوانند توقع داشته باشند تمام مردم کشور دیگری دوستان شان باشند و نه در پی آن خواهند بود که هر که با ایشان نیست باید نابود شود. در حالات خاصی شاید دولتی بنا بر به اصطلاح ایجابات خاص حیاتی یا امنیتی (؟)، یا از طریق سازمان جاسوسیش، آنطوری که اسرائیل عمل میکند، به ترور یا اختطاف اشخاصی که برای شان خطرناک تصور میشوند بپردازد؛ یا با عملیات کوماندویی ویا یورش نظامی – آنگونه که اتحادشوروی در براندازی ژانوس کادار در مجارستان، دوپچک در چکوسلواکیه و از میان بردن حفیظ الله امین در افغانستان اقدام کرد؛ و آنچنان که امریکا علیه موریس بیشاپ صدراعظم انقلابی گرینادا و علیه جنرال نورییگا رئیس جمهور پانامه عمل نمود، که اولی را کُشت و دومی را به ذلیل ترین شکلی محاکمه و مدت هجده سال محبوس نمود و تازه اکنون با ختم دورۀ حبسش او را برای یک محاکمۀ دومی در چنگ فرانسه قرار داده است؛ و یا آنچنانکه علیه سلوادور النده در چیلی به راه اندازی کودتا و حمایت از رژیم خون آشام پنوچت پرداخت؛ دست به اقداماتی بزند. اما نه میوندوال و نه یارانش در چنان مقام و یا قدرتی قرار داشتند و نه گاهی چون کادار، دوپچک، امین، بیشاپ، نورییگا و النده به اصطلاح امنیت و سلامت سیستم یا "منافع حیاتی" کشوری را مورد تهدید قرار داده بودند که مستوجب از میان برداشتن شان میگردید. در صورتی که ضرورت جدی پیش می آمد، همان طوری که گفتم راه های دگری در اختیار این قدرت های بزرگ وجود دارند که میتوانند از انها استفاده کنند. در آنصورت چنان هم میکنند که امریکا برای از میان برداشتن جنرال ضیاء الحق و گروپ رهبری نظامیش – گروپی که بعد از ختم وظایف شان با سیاست بعدی امریکا سازگاری نداشت و بیشتر از آن به دردش نمی خورد- با قربان نمودن سفیرش در یک سانحۀ هوایی عمل نمود.

 اگر این فرضیۀ عام درست باشد که دربار و سردار، همواره کسانی را که از آنها احتمال خطر متصور بود از میان بر میداشتند، پس این حکم همانگونه که در حوادث دهه های سابق صدق میکرد در دهۀ چهل نیز صدق داشته و ارتباطی با روس، انگلیس و امریکا نداشت.

 در ارتباط به این اظهارعقیدۀ آقای مهرین که گویا از میان بردن مخالفین اتحاد شوروی مطرح بود، باید تذکر داد که اولاً میوندوال بمثابۀ یک دپلومات و شخصیت سیاسی، با درک واقعیت های جغرافیایی کشور در مخالفت با آن قرار نداشت و چنانچه دیده شد آقای مهرین نیز به همین نظر است. ثانیاً افسران بلند پایه ای که با میوندوال دستگیر شدند، نه تنها مخالفین شوروی نبودند، بلکه در جریان همکاری های نظامی شوروی و تماس های دایمی به شمول مسافرت ها، تداوی و استراحت ها در استراحتگاه های آن کشور، روابط بسیار نزدیک میان آنها ایجاد و دوستان بالقوه و حتی بالفعل شوروی بودند. یک عده از زمرۀ دستگیر شده گان کسانی بودند که در دورۀ صدارت داؤد خان در قضیۀ پشتونستان بسیار فعال بودند که ماما زرغون شاه و کوهات خان نمونه های بارز آن میباشند. با در نظرداشت موضع تائیدی دولت اتحاد شوروی در مورد پشتونستان، این اشخاص در راستای سیاست شوروی قرار داشته اند. پس برای شوروی دوستان شمرده می شدند نه دشمنان.

 تمام صدر اعظم های سابق کشور، با ادراک حساسیت موقعیت جیوپولتیک افغانستان، در مخالفت با اتحادشوروی قرار نداشتند. این هم واضح است که هیچکدام شان وابسته گیی نیز با آن کشور نداشتند. اگر قرار می بود هر صدراعظم غیر وابسته به شوروی از بین برده شود، باید چنان می شد که نشد.

 هرگاه، آن جوری که مهرین ابراز نظر نموده، قرار می بود غیر از اعضای ح.د.خ.ا. و یا نا موافقین آن دستگیر شوند، در آن صورت می بایست% ۹۹،۹۹ مردم به زندان می رفتند.

 باز هم تاکید میکنم که ح.د.خ.ا.، و بالأخص شاخۀ پرچم آن، با آنکه در کودتا سهم نداشت، بنا بر پیش کشیدن برنامۀ مترقی کاری از طرف داؤدخان، اورا تائید نمود و به خاطر توفیق آن برنامه با وی در همکاری قرار گرفت. اما پرچم توطئه گر و دسیسه کار نبود و به همین دلیل نه در کودتای داؤد و نه پسانتر در کودتای ضد داؤد سهمی داشته است.

پاراگراف دیگری از نوشتۀ مهرین را از نظر می‌گذرانیم:

 "تجمع عقده و کدورت محمد داؤود خان و نیاز پرچم را در نمونۀ پایان نیز می بینیم

 دوتن از قربانیان به نام های ماما زرغون شاه و کوهات خان، که مانند "مرستیال" از علاقمندان پیشین سردار داؤود خان بودند، همزمان با آن با افکار سیاسی و افراد حزبی خلقی – پرچمی مخالفت می نمودند . ماما زرغون شاه هنگام کودتای ۲۶ سرطان مدیر تدریسی اکادمی تخنیک بود. از همکاری هایی که با سیاست محمد داؤود زمان صدارت او در سرحدات شرق کشور نموده بود، همواره با مباهات یاد می نمود. از جمله وی همراه با کوهات خان، در توزیع رادیو ها در بین مردم قبایل سرحدی داخل قلمرو پاکستان، به منظور شنیدن برنامه های پشتو زحمات زیادی را متقبل شده بود. پس از استعفای داؤود خان، میانۀ خوبی با سردار عبدالولی داشت .چندی که از کودتای ۲۶ سرطان گذشت، او را به حیث قوماندان مکتب تخنیک که در واقع مکتب خورد ضابطان تخنیکی بود، گماردند. دلیل توقیف، شکنجه و اعدام آن ها مخالفت حزبی ها، و عقده هایی می تواند باشد که برای (داؤد) "از ناحیه دوستی ماما زرغون شاه با سردار ولی دست داده بود."

 از امکان بعید نیست که آن دو نفر با خلقی ها و پرچمی ها موافق نبوده باشند، اما هیچ موردی از تبارز این مخالفت و هیچ مدرکی درین بابت ارائه نشده است.

 در ارتباط مورد غضب قرار گرفتن ماما زرغون شاه و کوهات خان که براستی هم سابقۀ نزدیکی با داؤد خان داشتند، نویسنده خودش در اخیر پاراگراف مربوط به آنها، عقده هایی را میداند که برای سردار از ناحیۀ دوستی ماما زرغون شاه با سردار ولی دست داده بود. وی با تمام حواسش بر همین امر معتقد است. ولی نمیتواند پای حزبی ها (برای اولین بار از خلقی ها نیز نام میبرد) را در آن شامل نسازد. اما چرا این بارخلقی ها را بران افزوده است؟ به خاطری که نه در آن زمان بلکه پسانتر و عمدتاً بعد از ۷ ثور عده ای از افسران اکادمی تخنیک به جناح خلق پیوسته بودند و به مدارجی رسیدند و شناخته شدند. نویسنده تصور میکند که در آوان کودتای میوندوال نیز آنها خلقی بوده خواهند بود.

 با در نظرداشت توضیحاتی که در مورد روابط افسران دستگیر شده، منجمله ماما زرغون شاه و کوهات خان با اتحاد شوروی، در بالا نوشتم؛ خصومت آنها با شوروی و بالعکس بدبینی شوروی نسبت به آنها نیز منتفی میگردد. ح.د.خ.ا. و داؤد نیز که مطابق تشخیص مهرین در خط سیاست شوروی حرکت میکردند، منطقا ً باید مخالفتی با این افسران نداشته بوده باشند. اما مهرین که پی در پی به بدبینی ها و خصومت های خودساخته نسبت به اشخاص اشاره میکند، در هیچ جا نمیگوید علایم غضب یا بد رفتاری با این اشخاص کدام ها بوده اند. اگر دستگیری به اتهام توطئۀ کودتا را علامت بد بینی و غضب می شمرد، این کاری است که هر دولتی با کشف چنان جرمی انجام می دهد. اگر مرستیال را اجازه نداد که خودش خودرا وزیر دفاع تعیین کند، کاری است که اگر مهرین هم رئیس دولت می بود باید همین طور میکرد. ماما زرغون شاه را بر اساس نوشتۀ خود مهرین به مقام بالاتر قوماندانی مکتب تخنیک مقرر نموده بود، که دلالت بر خوشبینی میکند نه بدبینی.

 آقای مهرین خان محمد خان مرستیال را درینجا باز مطرح می‌سازد:

"مرستیال"، در حالی که هیچ گامی به سوی کودتا نبرداشته بود، یک روز پیش از توقیف خویش همراه با دگروال مهرعلی خان زلال، به سوی ارگ رفته بود. آن ها هر یک به یکی از دو دروازۀ ارگ "جمهوری" ایستاده شده بودند، تا در صورت عبور رئیس دولت، از یکی از آن دروازه ها، او را ببینند و مکنونات خویش را برایش بگویند.

 همزمان با این تلاش برای دیدار با رئیس دولت، گزارش های متعددی حاکی از آن است که "مرستیال" از ابراز مخالفت با پرچمی ها، هیچ نوع امتناعی نکرده بود. افزون بر آن، میانۀ حیدر رسولی با خان محمد خان از هنگامی خوب نبود که خان محمد خان سمت نایب الحکومه و قوماندان قوای نظامی مشرقی را داشت. محمد حسن شرق نیز وقتی از اخراج خان محمد خان از کفالت وزارت دفاع (۲۶ سرطان) طی مصاحبه یی یاد می کند، نشان دهندۀ آن است که دست یافتن چنان شخصیت ها برای ترکیب دولت نگرانی آفرین بوده است. مخالفت عاجل با گماردن خان محمد خان. مرستیال در سمت وزارت دفاع، از آن نیازی برخاسته بود که نیروهای نا مطمین نباید تکیه گاه سردار شوند."

 آقای مهرین قصدا ً آنقدر با کلمات بازی میکند که خواننده را سر در گم می نماید. مخالفت مرستیال با پرچمی ها زائیدۀ فکر و قلم مهرین است. همانطوریکه مکرر گفته ام آنهایی را که شما پسانها پرچمی دیدید، در زمانیکه با داؤد کودتا کرده بودند، پرچمی نبودند. صرف یک نفر در کودتا پرچمی بود (شهید فیض محمد). هم فیض محمد و هم آن افسران دیگری که در ارتش و پولیس در ارتباط به پرچم سازماندهی شده بودند، هویت سازمانی همۀ شان مخفی بود و جز شخص مسئول کسی نمیدانست آنها در سازمان سیاسیی تنظیم شده میباشند. در مورد شخص خودم احتمالاٌ با اطلاع ازین که دو برادرم کادرهای علنی حزب بودند، و یا با تصوراتی از محتوای تدریس و لکچرهای سابقم در اکادمی پولیس، که قدیر خان نیز یکی از شاگردانم بود، حدس و گمانی نزد مقامات وجود داشته خواهد بود. اما هیچگاهی احساس نکرده بودم کسی چنین شبهه ای داشته بوده است.

 وقتی با تغییر سیاست داؤد خان تصفیۀ چپ آغاز گردید، تمام افسرانی را که از پُست های با اهمیت دور کردند همانهایی بودند که امتحان فهم، پاکی و وطن دوستی داده بودند (معیارهایی که چپ عدالت خواه را شناسایی می بخشید)، نه بر اساس شناسایی شان بحیث پرچمی. این پسانها و بعد از ۷ ثور بود که این هویت ها خوش باورانه افشا گردیدند و این بار بعد از داؤد، نوبت حفیظ الله امین بود که آنهارا با شمار زیاد دیگر، به شکنجه گاه، زندان یا اعدام سوق دهد. خلاصه اینکه کسانی را که شما امروز به نام پرچمی می شناسید، در آن روزها ناشناخته بودند و لذا این حرف ها که مرستیال یا کسی دیگر از موجودیت پرچمی ها در دستگاه ناراضی بوده یا بر ضد آنها سخنانی گفته، ساخته و بافتۀ راویانی است که پسان چنین داستان هایی ساختند. اما این سخن درست است و من خودم از مرستیال شنیده ام که مخالفتش را با "همین بچه گک ها و خورد ضابط های دورادور داؤد خان"، به دلیل بی تجربه گی و احساساتی بودن شان، اظهار میکرد.

 مهرین از مخالفت حیدر رسولی با خان محمد خان یاد میکند و یا به جملاتی از دکتور شرق اشاره میکند، که هیچکدام شان با پرچم ارتباطی نداشته اند. اما در بارۀ چگونگی رفتن خان محمدخان به وزارت دفاع در روز اول کودتا و انکشافات بعدی بیایید از دکتور عصمت الله امینی برادر زاده و داماد مرستیال بخوانیم:

 “وقتی از طریق رادیوی کابل اعلان کودتای محمد داود را شنیدیم، همراه با مرستیال صاحب شهید به سرعت طرف خانۀ محمد داود خان رفتیم. مرستیال صاحب شهید داخل خانۀ داود خان شد. من بیرون دروازۀ خانۀ منتظر ماندم. بعداً مرستیال صاحب همراه با سه نفر از افراد استخباراتی محمد داود از خانه اش بیرون آمدند. عم شهیدم گفت، بچیم برویم به وزارت دفاع. امور وزارت دفاع را باید پیش ببرم. سردار صاحب امر کرد که وزارت دفاع بروم تا صاحب منصبان به شعبات خویش شروع به کار نمایند ما به وزرات دفاع رفتیم. مرستیال صاحب به دفتر وزرات رفت و من خارج آن دفتر ماندم. تقریباً نیم ساعت گذشته بود که جنرال عبدالکریم مستغنی که اطمینانی درجه یک داود بود رسید. قبل ازینکه بدفتر با مرستیال صاحب روبرو شود، یک صاحب منصب برایش گفت: جنرال صاحب وزیر دفاع جدید تقرر حاصل کرده است .

 فراموش نمی کنم که جنرال مستغنی برای آن صاحب منصب گفت: که او (مرستیال صاحب) خود را خودش وزیر ساخته است. پس از گفت و شنید هایی که آنجا شد، من بازهم طرف خانۀ داؤد خان رفتم تا موضوع را به اطلاع برسانم. درین وقت، سید حسن خان مرحوم که رئیس ارکان حرب وزارت دفاع بود، بحیث سکرتر در پهره دار خانۀ محمد داود وظیفه دار شده بود. اشخاصی که میخواستند داؤد خان را ببینند از سید حسن خان اجازۀ ملاقات میگرفتند. برای او موضوع و گپهای جنرال مستغنی را گفتم. سید حسن خان گفت که زود برو و به مرستیال صاحب بگو که سردار صاحب شما را به خانۀ خود خواسته است. من دوباره به وزرات دفاع رفتم. عم شهیدم تائید کردند که جنرال مستغنی برای معلومات استخباراتی و مانع شدن او در امور وزارت دفاع، آن جا آمده است. من گپ سید حسن خان را به ایشان گفتم. ما دفعۀ دیگر به سوی خانۀ داؤد خان رفتیم. مرستیال صاحب داخل خانۀ داود خان شد. اما پس از خارج شدن از خانۀ او برایم گفت که بخانۀ خویش برویم. زیرا داؤد خان برای مرستیال صاحب گفته بود که شما به خانۀ تان بروید هر وقت که شما را خواستم نزدم بیایید.”(۱)

 این حکایت آقای امینی، گویای این مطلب است که مرستیال از طرف داؤدخان به وزارت دفاع تعیین چه، که موقتاً هم گمارده نه شده بود. این امر که صرفاً نیم ساعت بعد از اشغال کرسی وزارت دفاع، مستغنی به آنجا میرسد و این اظهار مستغنی که مرستیال خودش خودرا وزیر ساخته است، مؤید این امر است. کسانی که مرستیال را از نزدیک می شناسند، می دانند که چنین کاری (اشغال خودسرانۀ کرسی) از کرکتر او بعید نبوده است.

 غوث الدین فایق آنقدر دروغ بافی ها کرده است که حرف راست اورا هم باید شک کرد، اما درین رابطه نوشته اش با نوشتۀ امینی شباهت هایی بهم میرساند. وی می نویسد:

 "بروز دوم انقلاب بخانۀ سردار محمد داؤد به هدایت کاری رفتم. مرحومی در صحن چمن منزلش با سیدحسن خان و خان محمد خان مرستیال و جنرال مستغنی در خلال صحبت بودند، من با دیدن اوشان مقرری یک سرپرست بوزارت دفاع بخاطرم رسید فکر کردم که جنرالان مذکور را ممکن به همین مناسبت خواسته باشد، من بحضور شان یاد آور شدم که برای سرپرستی وزارت دفاع کسی تعیین شده یا نه؟ رئیس جمهور گفتند یکی از شما برای باز کردن دروازه وزارت دفاع و رسیده گی به کارها بروید از کسی ذکر نام نکرد جنرال سید حسن گفت من میروم و مستغنی میخواست که برود. خان محمد خان مرستیال بصوب وزارت دفاع روان شد و مرا گفت بیا برویم. نزدیک دروازۀ خروجی منزل رئیس جمهور مرا خواست و گفت چند نفر رفقای خود را همرایت گرفته برو فکر خود را بگیر که خان محمد خان یک جنرال دست ماشور و ایدیالیست است، به کدام عمل دست نزند. مرستیال مرا گفت که سردار صاحب به شما چه گفت، من گفتم به من هدایت داد که شرایط انقلاب است، مرستیال یک جنرال قیمت دار اردو است در حصه سکوریتی و امنیت اش محتاط باشید "

 کمی پسانترمی نویسد: "دو ساعت بعد کسی برایم گفت که مستغنی صاحب بحیث لوی درستیز آمده چوکی خود را اشغال کرده چند لحظه بعد مرستیال مرا خواست که رئیس صاحب دولت به شما گپ میزند گوشی را بالا کردم گفت همراه مرستیال نزد من آئید، بعد با مرستیال نزد رئیس دولت رفتیم رئیس دولت خان محمد خان را گفت: فعلا ً شما بخانه خود بروید، من شما را میخواهم." (۲)

 با در نظرداشت اینکه فایق، درهر اقدام و مفکوره نقش برجسته ای برای خود می تراشد، با حفظ شک و تردید نسبت به حکایت او، مشابهت ها و نزدیکی هایی میان روایت او و روایت عصمت الله امینی به مشاهده میرسد. استنتاجی که از هردو روایت شده میتواند همین است که مرستیال به کرسی وزارت دفاع تعیین نگردیده بود.

 در نوشتۀ کاملا ً تازه ای که از محترم ضیاء مجید عضو کمیته مرکزی و قوماندان گارد ریاست جمهوری داؤد خان در سایت افغان آسمایی منتشر شده است، و پسانتر هم به آن خواهم پرداخت، درین ارتباط چنین آمده است:

 "در این جا میخواهم به دو موضوع دیگر اشاره کنم که از جانب آقای نصیر مهرین متکی بر روایت های نادرست دست دوم و سوم نقل شده و به تحلیل گرفته شده اند. آقای نصیر مهرین می نویسد: "خان محمد خان مشهور به مرستیال، وزارت دفاع را با زور اشغال نه نموده بود. شاهدان گواهی داده اند که مرستیال پس از شنیدن خبر کودتای ۲۶ سرطان، خود را به منزل سردار رسانید پس از کسب موافقت ضمنی او روانه ی وزارت دفاع شد". (بخش دوم)

 برای من فهم این موضوع خیلی دشوار است که آقای نصیر مهرین که دریافت حقیقت رویدادها را بدون سند و مدارک مشکل می داند، این ادعا را که خان محمد خان مرستیال وزارت دفاع را اشغال نه نموده و با موافقت قبلی داوود خان، روانه ی وزارت دفاع شده، بر اساس کدام "مدرک" و "سند" قابل باور و "گواهی" کدام "شاهدان" عینی ثبت تاریخ می نماید؟

 شب ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ من و گروه همکارم در قطعه ی انضباط مؤظف به گرفتاری سران مهم نظام سلطنتی بودیم. حوالی ساعت شش صبح، کار دستگیری و گرفتاری به انجام رسیده بود. من در طول شب از طریق دستگاه مخابره ی بی سیم، با داوود خان در تماس بودم و جریان گرفتاری ها را گزارش میدادم. اندکی پیش از ساعت شش صبح دستور رسید که نزد داوود خان بروم. با دریافت این خبر به خانه ی داوود خان یا مقر فرماندهی شتافتم. چند دقیقه از ساعت هفت صبح گذشته بود که هر دو با عده یی از سرگروپ ها راهی رادیو افغانستان شدیم.

 بعد از ایراد بیانیه ی کوتاه داوود خان، از طریق رادیو، که در آن رژیم سلطنتی "منسوخ" و استقرار نظام جمهوری اعلام گردید، دوباره به خانه برگشتیم. حدود یک ساعت و نیم، داوودخان با سرگروپ های عملیاتی کودتا که برای تبریکی می آمدند و یا با بیسیم اوضاع را گزارش می دادند، مصروف بود. کمی پس از ساعت ده صبح در حالی که حیدر رسولی نیز حاضر بود، داوود خان برایم گفت که اطلاع رسیده است که خان محمد خان مرستیال خود سرانه به وزارت دفاع رفته و چوکی وزارت را اشغال نموده است؛ بنابر آن فوری به وزارت دفاع رفته و خان محمد خان را با خود به این جا بیاورید. هنگام حرکت رسولی نیز با من همراه شد. در وزارت دفاع، رسولی چون لباس ملکی به تن داشت از من خواهش کرد تا امر "رهبر" را من به خان محمد خان ابلاغ نمایم. دفتر وزیر دفاع پر از جنرالان و کسانی بود که یا برای تبریکی نظام جدید آمده بودند و یا هم به بهانه ی گرفتن هدایت های کاری. من به میز "وزیر دفاع " نزدیک شدم و پس از ادای تعظیم عسکری، به خان محمد خان چنین تذکر دادم :"رهبر صاحب شما را احضار کرده است." خان محمد خان نگاهی به من انداخت و دستور داد که منتظر بمانم تا او به کارهایش برسد چند دقیقه دیگر انتظار کشیدم، باز هم پیش رفتم و ادای احترام کردم و گفتم :"شاید فراموش تان شده است، شما را رهبر صاحب احضار کرده است." این بار خان محمد خان به نرمی خواهش کرد که چند دقیقه ی دیگر هم منتظر بمانم تا او از کار هایش فارغ شود. هیچ یک از جنرالان و دیگران که در آنجا حضور داشتند، مرا جدی نه گرفتند؛ زیرا همه بر این تصور بودند که خان محمد خان، به امر شخص داوود خان به حیث وزیر دفاع منصوب گردیده است. بعد از سپری شدن چند دقیقه ی دیگر، برای بار سوم به میز کارش نزدیک شدم و با لحن جدی گفتم: "رهبر صاحب امر عاجل داده است که شما را با خود ببرم. لذا تمام کارهای خود را متوقف کنید و با من بروید. زیرا تعمیل امر رهبر از انجام کارهای شما مهم تر است." چنان به نظر میرسید که خان محمد خان دیگر متوجه پررویی حقیرانه و خطای خود شده بود. فوری از جایش برخاست و به دیگران گفت: "شما منتظر بمانید، من به زودی از حضور رهبر بر میگردم". داوود خان از خان محمد خان پرسید: "کی به شما گفته بود که به وزارت دفاع بروید؟ "خان محمد خان جواب داد: "رهبر صاحب، همین که اعلان نظام جمهوری را شنیدم، وظیفه ی خود دانستم که به وزرات دفاع رفته و وظیفه خود را اشغال نمایم. "داوود خان گفت: "خان محمد خان! آیا شما پیش از امروز از وقوع انقلاب خبر داشتید؟ آیا ما با شما کدام تماس قبلی داشتیم؟ شما باید بفهمید که در انقلاب بسیاری از جوانان زنده گی شان را کف دست شان گذاشتند و برای پیروزی انقلاب فدا کاری کردند. لطفاً به خانه ی خود تشریف ببرید. هرگاه نظام جمهوری به همکاری شما نیاز داشته باشد، شما را در جریان قرارخواهیم داد". این بود شرح قصه ی واقعی وزارت چند ساعته ی خان محمد خان مرستیال که به اندازه ی یک سر مو هم نه کم و نه زیاد ارایه گردید." (۳) به تصور من با تو ضیحات بالا از جانب شخصی که در تمام حوادث و جریانات آن وقت مستقیما دخیل بود، در بارۀ اشغال خودسرانۀ کرسی وزارت دفاع از جانب مرستیال شک و تردیدی باقی نمی ماند.

 مخالفت با او به خاطر باز نگه داشتن راه ارتقا به مقام وزارت دفاع، اگر احیاناً مطرح بوده باشد، برای حیدر رسولی بوده خواهد بود نه برای پرچمی ها. احتمالاً برای عده ای این ترس وجود داشته خواهد بود که مبادا روزی دوستان سابق سردار جای شان را بگیرند. عصمت الله امینی، همان طوری که در بالا خواندیم، مستغنی را شخص اطمینانی درجه یک داؤد می شناساند نه از پرچمی ها، که این ادعا را که گویا پرچمی ها به خاطر باز گذاشتن آن کرسی برای خود، با وزارت مرستیال در مخالفت قرار گرفته بودند، رد میکند. رفتن حیدر رسولی با قوماندان گارد جمهوری برای آوردن مرستیال از وزارت دفاع، نیز دلیل آن شده میتواند که حیدر رسولی به آن کرسی چشم دوخته بوده خواهد بود. چنانچه پسانتر به آن کرسی منسوب نیز گردید.

 مرستیال بعداً هم مخالفتش را با "همین بچه گک ها و خورد ضابط های دورادور داؤدخان" پنهان نه میکرد. این حقیقت را هم نباید فراموش کرد که داؤدخان از یاران سابقۀ بی وفایش، آزرده خاطر بود و این احساسش را در یکی از بیاناتش به صراحت اظهار نمود. این امر میتواند باعث تعیین نکردن مرستیال در پُست وزارت دفاع شده باشد.

 میرعنایت الله سادات در اثر خود بنام "افغانستان سرزمین حماسه و فاجعه" در ارتباط با دستگیر شده گان قضیۀ کودتا می نویسد:

 "اکثریت متهمان در گذشته از نزدیکان محمد داؤد خان محسوب می شدند. محمد داؤد خان نسبت به آن دوستان خود که طی ده سال سبکدوشی او، ارتباط خود را با موصوف قطع کرده و در صدد مدافعه از او نبرامده بودند، خشمگین بود. او حتی خشم خود را در بیانیۀ اعلام جمهوریت کنترول نتوانسته و از انها تلویحاً بنام رفقای ضعیف النفس یاد کرد." (۴)

 آقای مهرین در ادامه به نقل قول از مصطفی رسولی می نویسد:

 "میوندوال که هنگام شنیدن خبر کودتای سردار داؤودخان در عراق بود، از همان جا پیام تبریکیه نیز فرستاده بود. که از زبان شخص میوندوال گفته شده است که انتظار می کشید تا وظیفه یی در راستای همکاری با دولت به او سپرده شود. او به منظور ابراز حسن نیت، حتا در "خلال جلسۀ کمیته مرکزی دموکرات مترقی، اصل سلطنت و مشروطیت را از مرامنامۀ حزب بیرون کشید تا راه برگشت نظام پادشاهی را. بالوسیلۀ تائید اصل جمهوریت از طرف یک حزب سیاسی مسدود سازد "

نشان دادن حسن نیت از جانب میوندوال و مرستیال نسبت به داؤد، فرستادن پیام تبریکیه، ابراز آماده گی برای همکاری، تلاش برای ملاقات یا تماس؛ هیچکدام نه دلیل در تائید و نه در نفی پلان یا مفکورۀ کودتا شده میتواند. این تلاش ها می توانستند واقعاً بخاطر همکاری بوده باشند و هم میتوانستند به منظور اغفال به عمل آمده باشند. اما برداشتن اصل سلطنت و مشروطیت از مرامنامۀ حزب، در شرایطی که دیگر سلطنتی وجود نداشت، نه صرفاً عادی بود بلکه لازمی هم بود. انجام این کار نه به خاطر گل روی داؤد خان، بلکه در راستای اقتضای وضع نو بود.

مهرین در ادامه چنین می‌نویسد:

 "با آنهمه، تصور می شود که سردار بنا بر همان برداشت و ارزیابی یاد شده از فعالین سیاسی "دهۀ دموکراسی"، در نخستین روزها پس از بازگشت میوندوال از مسافرت، دارندۀ چنین تصمیمی نبوده و به او روی خوشی نشان نداده است. درین زمینه نباید فراموش نمود که میوندوال از دهۀ بیست و سی خورشیدی تا دهۀ پنجاه و زمان کودتای سرطان فعل و انفعالات سیاسی و دگراندیشی دیده و نسبت به دربار سلطنتی نیز به مواضع دیگری رسیده بود. میوندوال در هنگامی که سمت ریاست مطبوعات و مشاوریت شاه را داشت و هم در زمانی که ماموریت هایی چون سفارت افغانستان در امریکا و پاکستان را عهده دار بود؛ گنجینه یی از اطلاعات را با خود داشت. ممکن است آن اطلاعات اسباب نگرانی و دل نا آرامی داؤود و برادرش سردار محمد نعیم خان را فراهم نموده باشد. چنانکه بعد تر می بینیم، چند ساعت پس از دستگیری میوندوال، نیروهای امنیتی فقط در پی بدست آوردن نوشته های قلمی او بوده اند"

 خوانندۀ محترم تصور نکند که من در پی دفاع از داؤد خان استم. نه، چنین نیست. آنچه در پی آنم بیرون کشیدن چلوصاف بازی با کلمات و استدلال های بی پایه است. به پاراگراف بالا توجه کنید. آیا میوندوال در ان پُست ها چه نوع "گنجینه یی از اطلاعات" داشته بوده می توانست که سرداران برادر را نارام و نگران ساخته می توانست؟ آنهم تا حدی که باید اورا به خاطر آن "گنجینه" می کُشتند. اگر این "گنجینه" عبارت از اطلاعات ساحۀ کار سیاسی و دپلوماتیک بوده باشد، در آن صورت تمام صدر اعظمان و سفرای سابق و شاید شماری از وزرا نیز، باید سربریده می شدند.

 نیروهای امنیتی یقیناً طبق معمول در ارتباط به انجام وظایف شان در پی بدست آوردن اسناد به شمول اسناد نوشتاری یا قلمی در ارتباط با کودتا بوده اند. کجای این کار شک برانگیز است؟ کجای کار دلالت بر پالیدن "گنجینه های بهادار" دارد؟

 اگر تصور آقای مهرین درست میبود، در آن صورت داؤد خان و نعیم خان نه میتوانستند چنان "گنجینۀ بها دار" را بر نیروهای امنیتی اعتماد کنند و شخصاً باید به تلاشی خانه و تجسس برای یافتن اسناد، اقدام میکردند

 در ادامه، در رابطه به اینکه گویا داؤد خان نسبت به میوندوال نظر خوب نداشت، بازهم از رسولی نقل قول میکند:

 "میوندوال در دیداری که با داؤود خان داشت، جملاتی را می شنود، که نشان دهندۀ حتا ناخشنودی سردار از همان دیدار با او است. به روایتی، میوندوال گفته است: "من وقتی به کابل آمدم از رئیس دولت سردار داؤود خان وقت ملاقات گرفتم، زمانی به نزدش رفتم، داؤود خان بدون ارتباط موضوع به من گفت که بعضا ً انسان هایی نزد من می آیند که می خواهم رویشان را بخورم."

 این نوشته از یک طرف آن ادعاها را، به شمول ادعای خود میوندوال در ورق شماره ۱۳ در پاسخ به سؤال مورخ ۵ میزان هیأت تحقیق، که گویا داؤدخان برای میوندوال وعدۀ دادن کار مناسب را داده بود، رد میکند و از جانب دیگر باز هم خواننده را در قبول متن اظهارات داؤد خان در شک می اندازد. گرچه به استثنای یک بار، که قدیر خان مرا جهت تقدیم بعضی اوراقی (که به موضوع این نوشته ارتباطی نداشت) نزد داؤدخان فرستاده و از برخورد بسیار خشک و سکوت سردارانه اش انتباه خیلی منفی داشته ام، دیگر با او از نزدیک دیدار یا مصاحبت نداشته ام و بناءً در مورد کرکترش حکمی صادر کرده نمیتوانم؛ اما دربارۀ او آنقدر زیاد گفته اند، که نادیده همه با کرکتر او آشنا اند. از تصور بعید است او انسان غیر مهذب بوده باشد و چنین الفاظی را روبروی کسی که در برابرش نشسته است به کار برده باشد. غرور و بلند پروازی سرداریش نیز ایجاب نمی کرد به چنین سطح به اصطلاح بازاری و کوچه ای نزول کند.

 باز هم به شیوۀ استدلال آقای مهرین توجه نمائید:

 "پیش از آن، هنگام تدارک کودتایی که در ۲۶ سرطان به پیروزی رسید، میوندوال برای داؤود خان، به عنوان یک قربانی و ابزار اغفال دولت مطرح بوده است. پاچا سرباز گفته است که ۹ ماه پیش از کودتا، داؤود خان به ما د ستور داد که شایعۀ کودتایی را از طرف محمد هاشم میوندوال پخش نمایید، تا افکار دولت متوجه او شود. سه ماه پیش بازهم سردار گفت که این بار شایعه پخش نمایید که موسی شفیق کودتا می کند. این موارد نیز نشان می دهند که میوندوال در ذهن داؤود خان، به عنوان شخصی جای یافته بود که وجودش مضر است"

 تناقض در استدلال مهرین نمایان است: خودش از قول پاچا سرباز می نویسد که آن شایعات را غرض اغفال دولت پخش کردند، بعد نتیجه میگیرد که این موارد نشان میدهند که میوندوال در ذهن داؤود خان، به عنوان شخصی جای یافته بود که وجودش مضر است. ده در کجا و درخت ها در کجا؟! اگر این استنتاج مهرین از هدایت پخش آن شایعات، درست میبود، در آنصورت باید موسی شفیق در درجۀ اول به اعدام سوق میگردید، بخاطری که به علت قرارداد آب هلمند با ایران، بر او خیلی قهر بود.

 نوشتۀ آقای مهرین را دنبال میکنیم:

 " دگرجنرال غلام فاروق خان، که سالیان متمادی در زمان پادشاهی ظاهرخان، سمت "لوی درستیز" (رئیس ستاد ارتش) در وزارت دفاع را داشت و پس از کودتای ۲۶ سرطان، از طرف سردار به حیث رئیس دیوان حرب تعیین شد، گفته است که "متهمین هژده نفر بودند، رفقای انقلابی داؤود خان که درین دیوان عضو بودند، اصرار داشتند که همۀ اینها اعدام شوند. اما رهبر چندین بار امر غور و تجدید نظر داده و هدایت می داد که تا حد ممکن جزای اعدام تخفیف شود. در نتیجه برای بار دوم دوازده نفر و با تصمیم آخرین شش نفر به اعدام محکوم شدند و رهبر حکم اعدام را امضأ کرد"

 نویسنده نه مینویسد که این انقلابیون کی ها بودند و آیا آنها دران وقت اعضای ح.د.خ.ا. بوده اند؟؟

 در پاراگراف بعدی، انشا پردازی بدون استدلال در جهت اینکه گویا داؤدخان و پرچم با هم سرکوبگری ها را پیش برده اند و آن یاران با وفا که بعد از تصفیۀ پرچمی ها با او مانده بودند نیز در سرکوب و شکنجه سهم داشتند، به عمل آمده است. درین ارتباط اضافه میکند:

 "پس این درست نیست که شکنجه ها و توطئه ها بدون اطلاع و لزوم دید "رهبر" عملی شده است . پاره یی از تناقض گویی ها که با نیت برائت دهی داؤود خان سرهم بندی شده اند، حامل چنین نیت اند. آنها با تایید اقدام کودتای میوندوال؟! می کوشند، فقط پرچمی ها را به عنوان مقصرین نشان داده و سردار داؤود خان را به حیث شخص بی اطلاع از انگیزه ها ،جلوه دهند. چنین نیت و نگرشی در ارزیابی های سطحی و اشتباه آمیز و متناقض موضوع میوندوال در کتاب "سقوط افغانستان . . ." نوشتۀعبدالصمد غوث، معین وزارت خارجۀ اواخر زمامداری داؤود خان بیشتر وضاحت دارد."

 قبول دارم که صمد غوث خیلی زیاد متناقض سخن گفته است که در جایش به آن خواهم پرداخت. اما بهتر بود چنین قضاوتی را شخصی میکرد که خودش سرتا پا در تناقضات غرق نمی بود. درین شکی نیست که داؤد خان از همه چیز آگاه بود و اگر عمل خلافی سر میزد مورد بازخواست او قرار میگرفت. اگر خلاف رفتاری عمده به عمل آمده و طرف بازخواست قرار نه گرفته باشد در آن صورت یقیناً باید انگشت اتهام را به سوی او بمثابۀ زمامدار و مسئول حمایت از حقوق هموطنان متوجه ساخت.

 در ادامه باز هم تکرار مکررات نویسنده را می خوانیم، تا آنکه به این پاراگراف میرسیم:

 "برخی از نیروهای مخالف مشهور به "اخوانی ها" زودتر در معرض سرکوب قرار گرفتند. از آن جاییکه دارندۀ امکانات سازمانی بودند و سیاست غلط سردار داؤود زمینه های پشتیبانی پاکستان را نیز در اختیار آن ها گذاشت، چندی بعد توانستند، عملیات خویش را آغاز نمایند. نتیجه کنش ها و واکنش ها نیز آشکارا بود. سردار بیشتر در معرض حملاتی قرار گرفت که در جبین او وابستگی به شوروی را می دیدند"

 درینجا به دو موضوع بر میخوریم:

 - سرکوب اخوانی ها

 - دوستی و همکاری، یا وابسته گی به شوروی

 در مورد اخوانی ها قابل تذکر میدانم که هم ظاهرشاه و عموهایش و هم داؤد خان، از قدیم نسبت به خطری که از جانب بنیادگرایی مذهبی متصور بود به خوبی آگاهی داشتند و به ذرایع مختلف کنترول خود را بر مراکز بنیاد گرایی حفظ میکردند. سید سعدی افندی (نقیب گیلانی) و پسرانش را به دربار نزدیک ساخته بودند و حضرات مجددی و میاگل تگاب را درعین دلجویی سخت زیر نظر هم داشتند. قلعۀ جواد و مدرسۀ مستوفی (مستوفی نام قریه ایست در مقر غزنی که در ان مدرسه ای از طرف مجددی های قلعۀ جواد تأسیس گردیده بود) مراکزی بودند که همواره تشویش دربار را بر می انگیخت. دولت همیشه در تلاش بود در مقابل ملاهای وفادار به این مراکز بنیادگرایی، ملاهایی را به جانب خود جذب و نگه دارد. این تلاش های دولت هم در زمان صدارت هاشم خان و هم در زمان شاه محمود خان و سپس داؤد خان پیوسته دوام داشت. در دهۀ معروف به دهۀ دموکراسی نیز ازین امر غفلت صورت نه میگرفت. چنانچه تحصن چندین روزۀ ملاها در مسجد جامع پل خشتی در اعتراض بر کلمۀ "درود" بر لنین که در جریدۀ پرچم نشر گردیده بود، به امر مستقیم شاه و تحت نظر مستقیم سردار ولی، با به کار برد خشونت پایان داده شد و متحصنین در نیمه شب به موترها انداخته شده به ولایات شان برده شده تعهد عدم تکرار از نزد شان گرفته شد. همچنان در زمان صدارت داؤدخان، صبغة الله مجددی به اتهام توطئۀ حمله بر نیکیتا خروشچف و بولگانین رهبران شوروی، در اولین مسافرت رسمی شان به کابل، بازداشت و زندانی گردید. این گذشتۀ دلواپسی از بنیادگرایی که یقیناً درسی بوده که از سقوط شاه امان الله گرفته شده بود، نشان دهندۀ آن است که موضعگیری سلطنت و داؤد در برابر اخوانی ها مربوط به دوستی با شوروی نه بلکه بر بنیاد تجربۀ تاریخی و تحلیل و ارزیابی خطر متصوره از جانب بنیاد گرایی بوده است.

 اما در مورد مناسبات داؤد خان با اتحاد شوروی:

 بر همگان واضح است که داؤد خان وقتی به شوروی رو آورد که امریکا از دادن کمک های اقتصادی و نظامی به علت نه پیوستن افغانستان به پیمان های نظامی منطقوی (سنتو و سیتو) خودداری ورزید. این تصمیم بزرگ دوستی با شوروی و قبول کمک های آن بعد از تدویر و تائید لویه جرگه، اتخاذ گردید. طبیعی است با ادامۀ کمک ها، مناسبات دوستانه تر شده میرود. مناسبات افغانستان و شوروی کدام استثنا نبوده، روابط تمام دول بر همین اساس داد و گرفت استوار است. بعضی از کشورها میانِ هم، همکاری اقتصادی و سیاسی بیشتر و قویتر از دیگران دارند. در همین همجواری ما، در آن زمان ایران و پاکستان هر دو و همچنان ترکیه که در پکت های نظامی فوق الذکر شامل بودند، طرف حمایت و کمک امریکا قرار داشتند. هر کشوری مطابق منافع خویش، برای خود دوست و همکار انتخاب میکند. این درست است که چنین همکاری های ممتد، یک نوع وابسته گی به وجود می آورد. چنین وابسته گیی میان کشورهای اروپای غربی و امریکا نیز قویاً وجود دارد.

 یک نوع دیگر وابسته گی نیز وجود دارد: دو دولت پُرقدرت المان و جاپان بعد از تحمل شکست در جنگ جهانی دوم، تا کنون هم که بیشتر از شصت و پنج سال از ان وقت میگذرد، مجبور اند پایگاه های نظامی امریکا را در خاک های خود قبول داشته باشند. آخرین صدراعظم جاپان یوکیو هاتویاما (5) چند ماه قبل به همین علت مجبور گردید استعفا دهد که نتوانست وعده اش را به مردم جزیرۀ اوکینا وا، مبنی بر تخلیۀ پایگاه امریکایی از آن جزیره، عملی کند.

 بعضی اوقات وابسته گی صرفاً اقتصادی و از روی اجبار میباشد. ازین جمله اند وابسته گی افغانستان به حسن نیت پاکستان در ارتباط به راه ترانزیتش تا کراچی؛ وابسته گی یکعده کشورهای اروپایی به انرژی گاز وارداتی از روسیه - که برای ایجاد علی البدل هایی در تلاش اند؛ و وابسته گی خود روسیه به این صادراتش به غرب - که اکنون در تلاش گشودن بازار جدید برایش، دست به اعمار لولۀ گاز تا چین زده است.

 

ادامه دارد . . .

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

۱ - عصمت الله امینی: چنــد سخن در بارۀ محبوسیت و شهادت شهید خان محمد خان "مرستیال"، در بخش پیوست ها به کودتای نام نهاد میوندوال،
      کابل نات شماره ۱۱۸ تاریخ ۱۶.۰۴.۲۰۱۰

۲ - غوث الدین فایق: رازی را که نمی خواستم افشاء گردد، صفحات ۱۰۴ و ۱۰۵- از نشرات مرکز نشراتی فضل – پشاور

۳ - ضیاء مجید: توضیح چند نکته در مورد برخی ادعا ها در نوشتار «کودتای نام نهاد میوندوال» در سایت انترنتی افغان آسمایی، تاریخ ۰۴.۰۱.۲۰۱۱

۴ - میر عنایت الله سادات: "افغانستان سرزمین حماسه و فاجعه "صفحه ۱۳۵ چاپ سال ۱۹۹۸-

۵ - Yukio Hatoyama

 

 

 

 

 

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org