نویسنده: ایرینا کورشونوف

ترجمۀ: زمان هوتک

 

با یاد شهدای گلگون کفن کشور عزیز ما افغانستان

 

قسمت شانزدهم

اما مرا خواب نمیبرد. من بعض، زمانی که هوا تاریک میباشد، پیش روی کلکین ایستاد هستم و هوای شب را به اتاق راه میدهم. در هوای ماه مارچ، بوی زمین و سبزه به مشام میرسد. در خزان آمدم و در بهار میروم.

 دهقانزن در گذشته است.

 موریس میگوید، «او، مرا دوباره به انسان مبدل ساخت.»

 و آیا من؟ چطور؟ آیا دراین نصف سال به یک انسان مبدل گردیده ام؟ زمانی که من دوباره بطرف خانه ام بروم چی قسم تغیر کرده ام؟

 موقعی که بار دیگر با فیلدمان، فامیلهای هاگیمان، فرانک، لیبیرخت و خانم بیولر، که یکی از اینها به ما خیانت کرد و ملامت می باشد و این دیگران پهلوی او قرار داشتند، مواجه شوم، عکس العمل من چی قسم خواهد باشد؟ زمانی که آنها ما را به جای دیگر میبُردند، اینها پهلوی شان ایستاد بودند و با آنها توافق داشتند. مهتاب میتابید و من توانستم چهرۀ او را ببینم. یکی از اینها صدا کرد، «روسپی پولیندی.»

 این شب وحشتناک.

 من درمورد این که، آنها خواهند آمد، ترس داشتم ولی در فکرش نبودم و باور هم نمیکردم. با وجوداینکه من میدانم که هر انسان پیر میشود و حتماً میمیرد. ولی تصور کرده نمیتوانستم که مثل دهقانزن پیر خواهم شد و خواهم مُرد.

بیست و پنج اکتوبر. یک روز خزانی، مرطوب و ابری. گادی ها لبلبو را در بین سرکها به فابریکۀ قندسازی شتاین برگین میبُردند. در فابریکۀ کنسروسازی شربت آماده میشد. یک بوی پوسیده گی شیرین مزه بالای شهر مستولی بود.

 دو شب میشد که من نزد یان نرفته بودم. ما خواستیم که یک دیگرخود را دیگر نبینیم. اما ما این را بعضاً میگفتیم، ولی چندان به آن پابند نبودیم. من کوشش کردم که بعد از ظهر درس فزیک را یاد بگیرم، اما نتوانستم. من درمورد یان فکر میکردم. او نمیتواند بیشتر ازاین در اتاقک باغ بماند. زمستان فرا رسیده است. هوا سرد شده است. او مجبور است نزد شتیفینس دراتاق نزدیک طویلۀ اسپه، جایی که در هر صورت او در آنجا رسمی زنده گی میکرد، برود.

 شتیفینس گفت، «این بچه، دراینجا از سرما هلاک خواهدشد، او مثل یک سگ پیر سُرفه میکند. ریگینهگک توخو به عیادت ما بیا. در بهار این کابوس ختم میگردد، آنوقت بالآخره شما خواهید توانست با هم یکجا به رقص بروید.»

 رقص کردن. دلم میخواست که با یان حد اقل یکبار درپیرهن سفید با فیته های آبی برقصم...

***

بعد از ظهرهمان روز تصمیم گرفتم که باید شب نزد او باشم. هوا به زودی تاریک گردید، من منتظر اینکه آیا آلارم خطر به صدا در می آید یا خیر؟ نماندم و به حیله و نیرنگ از بلاک برآمدم.

 دروازۀ اتاقک باغ بسته بود. من یکبار ــ متواتر ــ متواتر ــ یکبار که این شفر ما بود، دروازه را تق تق کردم.

 یان دروازه را باز کرد. من دیدم که او از خواب بیدار شده بود. او سُرفه میکرد و وضع صحی اش خراب به نظر می آمد.

 او پرسید، «ریگینه، تو چرا آمدی؟ ما خو این را دیگر نمیخواستیم.»

 بالای پیشانی اش قطره های عرق وجود داشت.

 من پرسیدم، «یان، تو مریض هستی؟»

 او گفت، «لطف، پس برگرد.»

 من جواب ندادم. ما روبروی همدیگر ایستاد بودیم. او تا هنوز مرا نبوسیده بود. در همین لحظه او آغوش خودرا باز کرد و مرا به خود نزدیک ساخت.

 او گفت، «آنها دیروز یک پولیندی ر، از یک ورکشاپ خط آهن، که من او را میشناختم، به دار آویختند. او یک معشوقۀ المانی که یک خانم شوهردار بود، داشت. این که آنها با او خانم المانی چی کردند، من دقیق نمیدانم. اما آنها پولیندی را در یک حویلی در درخت به دار زدند.»

 او سرخودرا بالای شانه ام گذاشت و گفت:

 «او را بالای یک موتر بارکشی، درحالی که در گردنش یک لوحه را آویخته بودند و در آن نوشته شده بود، که من آبروی یک المانی را لکه دار ساخته ام، ایستاد کرده بود و بعداً موتر را حرکت داده بودند و تمامی پولیندی های که در ورکشاپ کار میکردند، مجبور بودند بطرف او نگاه کنند.»

 یان شتابزده و آهسته صحبت میکرد. هر باری که نفس میگرفت، سُرفه میکرد.

 او گفت، «من میترسم. من فکر میکردم، که تاب این کار را آورده میتوانم، اما من نمیتوانم. من نمیخواهم بمیرم. این جنگ عنقریب ختم میگردد، درآنصورت ما میتوانیم بدون کدام خطر با هم یکجا باشیم.»

 او مرا بوسید و گفت، «من میدانم که ملامت هستم. من آغاز کردم. من ترا باید در آرامش میگذاشتم.»

 من گفتم، «نی، من هم شروع کردم. در آنزمان من خودم بودم که دوباره آمدم. من این را قسم دیگری نمیخواستم.»

 او گفت، «عزیزم، با وجود این همه، این بسیار خوب بود. شاید دیگران صرف بازی کنند، اما من و تو نی. ما یک خطر را قبول کرده ایم.»

 او دوباره مرا بوسید و من خواستم بروم. اما دیگر ناوقت شده بود.

 یان سر خود را بلند کرد و آهسته گفت، «یک کسی است.»

 من هیچ چیزی را نشنیده بودم. اما من اول متوجه شدم که آنها دروازه را تیله کردند. چهار مرد سیاه که پولیس نبودند، بلکه با لباس ملکی ملبس بودند. بلی، چهار هیکل سیاه با چهار کلاه سیاه، در زیر آن دایرۀ روشن نمایان گردیدند.

 دو تن از آنها بالای من حمله کردند و مرا محکم گرفتند.

 یکی از آنها گفت، «خو تو شلیته، یک پولیندی از یک سرباز المانی کرده خوبتر انجام داده میتواند؟»

 سپس من یک چیغس را که فریاد یان بود شنیدم. آن دو نفر دیگر یان را لت و کوب میدادند. او بالای زمین افتاده بود و آنها او را توسط لگد میزدند. از بینی یان خون جاری بود.

 یکی از آنهایی که مرا محکم گرفته بودند گفت، «بس کنید ورنه تابه دار زدن نمیرسد.»

 سپس آنها مرا از اتاقک بیرون تیله کردند و در بین باغها به سرک بردند. من درعقب خود قدمهای کشان، کشان یان را میشنیدم. او یکبار آه و ناله هم کشید.

 پیش روی دروازۀ باغها دوموترسیاه که مردم بلاک ما در پهلوی آن ایستاده بودند، پارک گردیده بود. شاید پولیس خفیه اول دروازۀ بلاک مارا زنگ زده باشند و یا دروازه را تق تق کرده باشند. به هر صورت باشنده گان بلاک را در مجموع آورده بودند. شاید به آنها برای نشان دادن ضرورت داشتند. من این را نمیدانم اما آنها همه حاضر بودند.

 یکی از آنها چیغ زد، «معشوقۀ پولیندی!»

 خاموشی مطلق حکم فرما بود. هیچ کس گپ نمیزد.

 پولیس خفیه مرا به پیش تیله کرد و بعداً این جمله را گفت.

یکی از آنها سوال کرد، «این مارتنس است؟»

 فیلدمان گفت، «بلی.» او همراه با خانم خود در قطار اول نزدیک لیزابتهاگیمان ایستاد بود.

 پولیس خفیه پرسید، «ما باید با این دختر چی بکنیم؟»

 هیچ کس جواب نداد.

 او گفت، «پس نخست ما میخواهیم این کار را انجام بدهیم.»

 او بالای موهایم حمله کرد، آنها را کند. من چیغ زدم، چنان درد میکرد. بعداً من یک قیچی را دیدم. من خواستم فریاد سر دهم، «نکنید.» اما صدایم خفه شده ماند و زمانی که بالآخره اوخود را کمی جدا ساخت، چوتی مرا در دست خود گرفت و سوال کرد، «کی می خواهد این را داشته باشد؟» و چوتی مرا پیش پای مردم پرتاب کرد. بعداً موهای باقیمانده مرا تا پوست سرم قیچی کرد.

 او گفت، «یک معشوقۀ یک پولیندی چنین موی میداشته باشد. حالا بروید، بروید.»

 آنها مرا به موتر بالا کردند و او دیگرش با یان رفته بود. من نه فهمیدم که آنها یان را چگونه انتقال دادند.

 حرکت در بین شهر صورت گرفت ـــ من دراین مورد اضافه تر هیچ چیزی نمیدانم. تازه در همین لحظاتی که موتر توقف کرد، دوباره خاطرات زنده گی ام آغاز گردید.

 پولیس خفیه گفت، «پائین شو.»

 ما پیش روی زندانی که در نزدیکی کلیسای جامع موقعیت داشت، ایستاد شدیم. من دراین تعمیر کلان سرخ رنگ با دیوارها و کلکینهای زیاد، بسیار پیش رفتم و دیدم که در آنجا از قبیل زندانیان جنایی، قاتلین، دزدان نشسته اند.

 حالا من هم به آنها تعلق گرفتم.

پولیسهای خفیه قبل ازاینکه بروند، برایم گفتند، «ما فردا تو را انتقال میدهیم.»

 نگهبان زندان که با یونیفورم ملبس بود و یک مرد مُسن بود که موها و آبروهای سفید داشت، مرا بطرف سلولم انتقال داد.

 او دروازۀ سلول را باز کرد. من تخت ر، کلکین پنجره کشیده ر، سطل را که در کنجک قرارداشت... نظاره کردم.

 نگهبان گفت، «حالا داخل برو.»

 من شنیدم که چه قسم یک صدای خسته از حنجره اش بیرون شد. من در واقعیت تمامی چیزهای را که شنیده بودم، آنها را به چشم سر دیدم و حقایق زیاد را دراین مورد بدست آوردم.

 نگهبان گفت، «دراز بکش، شاید خوابت ببرد.»

 او چشمان نصواری مایل به سیاه زیر آبروهای سفید داشت.

 او پرسید، «چند ساله هستی؟»

 من گفتم، «هفده ساله.»

 او سر خودرا تکان داد و آه کشید.

 او سوال کرد، «باید این چنین میشد؟»

 من سکوت اختیار کردم.

 او دوباره آه کشید.

 من پرسیدم، «من چی باید بکنم؟»

 او گفت، «عبادت بکن.»

***

زمانی که من درمورد همین شب برای گیرترود قصه میکردم، او سوال کرد، «و باز عبادت کردی؟»

 موریس سرزنش کنان برایش گفت، «آدم بعدا ًنمیپرسد.» و گیرترود عصبانی گردیده بود.

 «آدم سوال نمیکند، آدم سوال نمیکند. برای مردم با نزاکت، ما واقعاً چگونه معلوم میشویم، که آدم بعداً سوال نمیکند؟ چرا نمیکند، این مطلبی بسیار مهم است. بخاطری که، اگر او واقعاً عبادت کرده باشد، این خود یک دلیل برای برآمدن او از زندان میباشد. برای من نتیجه نداد. خلاصه اینکه، بگو تو عبادت کردی؟» من با اشارۀ سر گفتم، بلی.

 گیرترود گفت، «شاید تو چانس آورده باشی، ولی من نی. من چقدر عبادت کردم! اول، بالای برادرانم کدام حادثه نیآید.

 سپس، سه برادرم و یا دو برادرم از جبهه جنگ سلامت برکردند. در خاتمه اینکه حداقل والتر یک پای و یا یک دست خود را از دست بدهد خو زنده بر گردد. اما تمامی عبادتهایم مفت و بی نتیجه بود.»

 او به من و موریس لجوجانه نگاه میکرد.

 او ادامه داد، «بلی! این هم درست است که تمامی چیزها به موفقیت انجام نمییابد. سر انجام تنها من نیستم که به عبادت کردن پناه بردم. بلکه جمیع مادرن، خواهران و دوشیزه ها برای بچه های خود همزمان عبادت میکنند. در یک جای که بمب انفجار مینماید، پارچه هایش به هوا نمیرود. بنا براین آنها به کی اصابت کند؟ و یا به کی اصابت نکند؟ در صورتی که شما از من بپرسید، من نمیخواهم که کار خداوند را انجام دهم. من...»

 موریس در گپهایش مداخله کرد و گفت، «چنین حرفها را نزن.»

 گیرترود پرسید، «آیا این حرفها درست نیست؟»

 من اورا تا هنوز چنین عصبانی ندیده بودم. چهره اش مثل خرمن گندم ماه اگست از حرارت زیاد سرخ گردیده بود.

 موریس گفت، «نی، این حرفها درست نیست.»

گیرترود سوال کرد، «چرا درست نیست؟»

 موریس گفت، «بخاطری که تو میخواهی دستور بدهی.»

 «تو یک چیزی را تمنا و التماس کردی، موقعی که بدست نیاوردی، درعوض این که بگویی: (کاری که درست است، بکن.) عصبانی شده یی.»

 گیرترود گفت، «آخ!» و سرش را پیش کشید و حیرت زده خیره خیره بطرف موریس نگریست. «پس این درست است که تمامی بچه های ما کشته میشوند؟»

 موریس دستان خود را بالای او گذاشت. من خودرا دور دادم و دیدم که این وضع چقدر نوازش آمیز به نظر می آمد.

 او گفت، «عزیزم، این حالت برای شما وحشتناک است. اما برای برادرن تو، این حالت برای آنها چگونه میباشد، تو این را میدانی؟»

 چهرۀ گیرترود تا هنوز مثل سابق سرخ بود.

 او گفت، «موریس، تو چقدر انسان پرهیزگار و متدین هستی.»

 او تبسم کرد.

 «شاید. آخرمادرت برای ما هر شب سوره ها را میخواند.»

***

دراتاقشیروانی غروب شروع شد. من کلکین را میبندم و بالای بستر خود دراز میکشم. اما خوابم نمیبرد. من درمورد شبی چُرت میزنم که آنها مرا بُردند. چشمانم را میبندم و دوباره بالای تختخواب سلول زندان هستم، بوی بد از سطل که در کُنجکی گذاشته شده بود، به مشامم می آید، کمپلی که خراشه میکند و روشنی مهتاب را که بالای پلک چشمانم می اُفتد، احساس میکنم.

 نگهبان گفته بود، «عبادت بکُن.»

 بلی، من در آن شب عبادت کردم. اما فوراً نی چون عبادت کردن را عادت نداشتم. هنگامی که من خُرد بودم، مادرم عبادت کردن را برایم یاد داده بود. «خداوند مهربان! مرا متدین و پرهیزگار بساز که من به جنت بیایم.» و یا هم: «من خُردم و قلبم پاک است، باید در قلبم هیچ کس زنده گی نکند مگر تنها عیسی.» هرشب قبل ازاینکه بخوابم، مادرم پهلوی تختخوابم ایستاد میشد و دستانم را بالای سینه ام میگذاشت. اما بعد از احراز قدرت، پدرم با تمامی فامیلم از کلیسا کناره گیری کردند و سپس با عبادت کردن قطع رابطه نمودند.

 او گفت، «عبادت کردن به ما هیچ کمک نکرد. فقط رهبر بود که به ما کمک نمود.»

 من بعد از آن درس مذهب را در مکتب نگرفتم، همچنان دروس مذهبی را تائید نمیکردم. من این عمل خود را تأسف آور مییابم. درآنموقع یک چیزی برای خریدن هنوز هم وجود داشت و دوریس علاوه بر تحفه ها یک مراسم پذیرش آئین مسیحی و یک جوره لباس امتحان را بدست آورد. من مدت طولانی بخاطر این بی عدالتی دشنام میدادم، تا که مادرم متقابلاً برایم یک جوره لباس سیاه تافته یی همراه با تکه جالی در یخن و آستین هایش دوخت.

 دوریس گفت، «تو عیش کردی. تو لباس پذیرش آئین مسیحی را رایگان بدست آوردی.»

 نی، من همزمان درشب زندانی شدنم عبادت نکردم. من با مُشتهای خود به تختخواب میزدم، گریه میکردم و چیغ میزدم. من درمورد یان و پولیندیی از ورکشاپ خط آهن، در مورد خانمی از رودینگین که اگر به دل فیلدمان میبود، باید عاجل به دار زده میشد، فکر میکردم، که همۀ اینها همزمان به دار آویخته خواهند شدند. من نزد خودم مجسم میساختم که آنها همین لحظه با یان چگونه برخورد میکنند، یا شاید چیزهای دیگر رُخ داده باشد و آنها با من چی خواهند کرد. من چُرت میزدم که شاید در همین زندان پیر خواهم شد وازهم جدا خواهیم گردید و موقعی که من بیشتر گریه کرده نمیتوانستم و کاملاً آرامی میبود وازهیچ چیزی خبر نمیشدم، دستانم را بالای سینه ام میگذاشتم و عبادت میکردم. به من کمک کن خدای مهربان، به من کمک کن که ازاینجا بیرون شوم. به یان کمک کن. کاری بکن که آنها به ما رحم و دلسوزی کنند. کاری بکن که آنها به او ضرر نرسانند. کاری بکن که آنها اورا رها کنند. کاری بکن که آنها به من دلسوزی کنند. کاری بکن که او گریخته بتواند. کاری بکن که من گریخته بتوانم. کاری بکن که آنها به من هیچ ضرری نرسانند. خدای مهربان، به من کمک بکن، به یان کمک بکن. خدای مهربان، تو اینرا میتوانی. خدای مهربان، مرا نجات بده...

 من عبادت کردم و دعای من شنیده شد. اما من نمیدانم که آیا آدم اجازه دارد که اینرا چنین نامگذاری کند. آیا آدم میتواند بگوید، دعای من شنیده شده است و من نجات یافته ام. در حالی که این یک نجات وحشتناک است. هنگامی که بمبها بالای یک شهر پرتاب میشوند، هنگامی که چند صد نفر کشته میشوند و تنها من نجات یافته ام، اینرا میتوان نجات نام گذاشت؟

 من شام در بستر خود دراز کشیدم و دراین موارد می اندیشیدم و میخواستم بدانم که کی حق به جانب است گیرترود؟ یا موریس؟

 اما من نجات یافته ام.

 حملۀ آن شب بدون آماده گی قبلی صورت گرفته بود. هیچ آلارم خطر حملۀ هوایی صورت نگرفته بود. شاید بخاطری بوده باشد که بمبها از فاصلۀ بلند پرتاب میگردیدند یا اینکه سیستم آگاهی دهندۀ خطر از کار اُفتاده بود و کار نمیکرد. موقعی که بمباردمان صورت گرفت، شهر در خواب عمیق فرو رفته بود.

 بمبها بسیار به سرعت فرود آمدند. من شنیدم که آنها چگونه شیوس میکردند و همزمان نفهمیدم که این صداها چی معنی دارد. سپس بمبها کاملاً در نزدیکی ما یک صدای مدهشی را بوجود آورد. بمباردمان دوباره صدای مهیبی را تولید کرد و همزمان یک قسمت از چت پُشت سر تختخواب من شکست. من به کنج نزدیک دروازۀ سلول دویدم، بمبها دوباره صدای مدهشی را بوجود آوردند و نصف دیوار کلکین پائین اُفتاد. من شعله های آتش را دیدم. فریادها را شنیدم، دوباره شیوسها را شنیدم و بمبها بعد از اصابت صداهای مهیبی را تولید نمودند...

 درهمین لحظه نگهبان با موهای سفیدش پیش روی من ظاهر گردید.

 او گفت، «بیرون شو! بگریز!»

 من نمیتوانستم حرکت کنم.

 او بالایم فریاد کشید، بدو! او کمپل را از روی تختخواب گرفت و بالای سرم و شانه هایم انداخت، دستم را کش کرد و پشت سرخود مرا دواند. دور و بر مارا مخروبه پوشانیده بود، دیوارهای شکسته و دریک قسمت آتش سوزی شعله ور بود. او مرا یک زینه پائین آورد، دوباره در بین دهلیز به طرف حویلی بُرد. شعله های آتش، انسانه، دیوارهای چپه شده، فریاد وناله ه، دویدنه، افتادنها. در مقابل ما یک نفر مثل چوب درداده شده قرار گرفت. نگهبان و من بالای جاده به دویدن ادامه دادیم و به یک کنجک تاریک عقب کلیسای جامع شهر رسیدیم.

 او نفسک میزد و گفت، «تو اجازه نداری بطرف خانه ات بروی. یک جای دیگر برو و منتظر بمان.»

 او چوبک گوگرد را روشن کرد وبطور سطحی سوختاندن لالا موی باقیمانده مرا شروع کرد.

 او گفت، «این قسم. فعلاً موهایت آن چنان جلب توجه نمیکند. با وجود این، کمپل را دوباره به دورت بپیچان. بگریز!»

 من فکر میکنم، که من همچو یک سنگ ایستاده بودم.

 او برایم یک دکه داد.

 «آخر بدو!»

 سرانجام من حرکت کردم. همراه با کمپل بالای سرم به گریختن شروع کردم، همیشه مستقیم از کنار انسانه، آنهای که همچو من میدویدند. بعضی ها نیمه برهنه، مثلی که آنها از شعله های آتش و مخروبه ها گریخته باشند. من میدویدم و میدویدم. من فکر میکردم که بالای راهی که بطرف خانه ام میرود قرار دارم، میخواستم بر گردم، نمیدانستم به کج، کمی دم گرفتم و دوباره به دویدن ادامه دادم تا که قلعۀهینینگ به یادم آمد. قلعۀهینیگ در قریه گوتویگین، در هژده کیلومتری شهر شتاینبرگین موقعیت داشت.

 من این راه را اکثراً توسط بایسکل پیموده بودم. حالا من باید آنرا پای پیاده میرفتم. آنها ساعت مرا در زندان گرفته بودند، اما وقت از دو بجۀ شب نه گذشته بود. هژده کیلومتر. من این فاصله را باید تا صبح دم طی مینمودم.

 من تنها نبودم. هنوز زیاد مردم شهر را تخلیه میکردند، بعضی ها خودرا همچو من در کمپل پیچانیده بودند و از ترس بمباردمان بطرف خویشاوندان خود میشتافتند. هیچ کس بطرف من توجه نمیکرد و من چنان تیز میدویدم که تقریباً همه را پیش کردم. هنگامی که من بطرف دریایچاو دور خوردم، تنها بودم. من دوباره دویدن را شروع کردم، دم میگرفتم و دوباره دویدن را ادامه میدادم. فکر میکردم که شفقدم را خواهم دید. سرعت خود را بیشتر ساختم. هوا هنوز هم تاریک بود، موقعی که من به گوتویگین رسیدم، سه ساعت را دربر گرفته بود. من برای پیمودن این مسافه به وقت اضافی ضرورت نداشتم.

 من نمیدانم، که حین دویدن درمورد چی فکر میکردم، هنگامی که من قلعۀهینینگ، این حویلی تاریک، دیوارهای آنر، این حویلی احاطه شده را دیدم، برای اولین بار از مدتی که نگهبان مرا از سلول زندان بیرون کرد، برایم این احساس پیدا شد، که من این مسافه را موفقانه طی کرده ام و نجات یافته ام. قبل از این من صرف در حال دویدن بودم.

 دروازۀ حویلی هیچگاه باز نمیبود. من دستگیر دروازه را بطرف پائین فشاردادم. سگ پارس داد.

 من آهسته هارو! صدا کردم، او خاموش شد. او مرا میشناخت. من اکثراً به او نان میدادم.

 من بطرف کلکین اتاق خواب دهقانزن رفتم و آنرا تق تق کردم.

 او، خود را حرکت داد. من صدای قدمهای او را شنیدم. آنوقت تاریکی تقریباً رخت بربسته بود.

 من گفتم، «من ریگینه هستم.» و او دروازه را باز کرد و مرا داخل بُرد. ما در دهلیز خانه ایستاد شدیم، بالای شانه اش چوتی خاکی رنگش افتاده بود، چهره اش در روشنی شمع نامشخص بود.

 او مرا به اتاقشیروانی بُرد.

 او گفت، «ریگینه، بخواب.»

***

این حادثه پنج ماه قبل رخ داده بود. حالا دهقانزن درگذشته است. اما من زنده هستم. من بالای تختخواب خود دراز کشیده ام، نفس میکشم و میبینم که چه قسم هوا دارد پیش روی کلکینم روشن میشود. شاید یان هم در یک جای دراز کشیده باشد و نفس بکشد. او میشود بیدار باشد، برخاسته باشد، لباس پوشیده باشد، در حال خوردن باشد، در حال نوشیدن باشد و زمان، برای من و برای او تا که جنگ ختم گردد، در حال حرکت است.

 هنگامی که جنگ ختم گردد، من توسط بایسکل گیرترود بطرف خانۀ خود میروم. مادرم میشود گریه کند. من هم. اما مدت زیاد نی. من میخواهم بالآخره از این بیشتر گریه نکنم.

 من میدانم که میشود یک حادثه اتفاق به افتد.

 شاید یان بیاید.

 او پیش روی دروازه ایستاد خواهد شد، شانه های خود را یک کمی پیش خواهد کشید، با چشمان بشاش خود... خواهد گفت، «محبوب من.»

 من خواهم گفت، «یان

 او خواهد پرسید، «روزها بد گذشت؟»

 من خواهم گفت، «حالا همه چیز خوب است.»

 ما بین سرکها خواهیم رفت. فصل تابستان خواهد بود. من لباس سفید خود را به تن خواهم کرد.

 شتیفینس خواهد گفت، «شما بالآخره توانستید باهم یکجا برقصید.»

***

و اگر من دوباره یان را نبینم؟

 موریس گفت، «تو بسیار غمگین خواهی شد.» هنگامی که ما دریکی از شبها به دور میز نشسته بودیم، او گفت: «قندولک، تا تو دوباره خوشبخت شوی، بسیار غمگین میباشی.»

 من گفتم، «خوشبخت؟ بدون یان؟»

 موریس گفت، «تو تازه هفده ساله هستی. وقتی که من هفده ساله بودم، از نزدم یک دختر گریخت و من میخواستم خودرا در دریای رونی غرق نمایم. بعداً در آنج، در حالی که پسر خوردم همراه من میبود، ماهی گیری میکردم.»

گیرترود گفت، «تو بعداً تأسف خواهی خورد، موقعی که حساب کنی که چند بار عاشق شده یی.»

 او نشسته بود و واین توت زمینی خودرا مینوشید و من گفتم که او هیچ خبر ندارد که اگر من یان را دوباره نبینم، در آنصورت میشود که من...

 گیرترود گفت، «واضح بگو که در آنصورت میخواهی خودکشی کنی. این گپ تو برایم بسیار خنده آور به نظر می آید.»

 او حق به جانب بود. من نمیخواستم بمیرم. من میخواستم زنده بمانم، اما فقط همراه با یان. من مطمین بودم که تنها با یان.

 و در صورتی که من واقعاً او را دوباره هیچگاه نبینم؟

 پائین دروازه با هم خورد. گیرترود نزد همسایه ها رفت. او خانمی را آورد که میت ها را میشست. او به پدر مذهبی اطلاع داد. آنها و مردم از تمامی قریه های دور و بر عنقریب برای به خاکسپاری دهقانزن خواهند آمدند. یک قطار بسیار طویل از قلعۀ هینینگ تا حضیرۀ گوتویگین صف خواهد بست.

 من نمیتوانم با آنها باشم. اما زمانی که جنگ ختم گردد، من هم در بین قریه به حضیره میروم و دستۀ گل را بالای قبرش میگذارم.

 و در صورتی که من واقعاً یان را هیچگاه دوباره نبینم؟

 من دراتاقشیروانی قرار دارم و از شب گذشته حالت تغیر خورده است. درست مانند آنزمان، بعد از حملات هوایی و بمباردمان، هنگامی که من در خانۀ خود در پیش روی کلکین ایستاده بودم و متوجه شدم که من تا هنوز زنده استم. بلی، این دو شب باهم چنین شباهت دارند. من دیگر نمیترسم، من زنده استم، من به زنده گی کردن ادامه خواهم داد، زمانش خواهد رسید، آنروز فرا خواهد رسید، روزی که من منتظرش استم.

 یان گفته بود، «یادگار بجا ماندن.»

زمانی که جنگ ختم گردد، من میخواهم، (یادگار بجا ماندن) را آغاز نمایم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ــــــــــــ

ختم

زمان (هوتک) 08. 01. 14

 

قسمت پانزدهم

 من دربالا در اتاق شیروانی ام، پیش روی کلکین باز ایستاده هستم و هیچ چیزی را نمی بینم. یک شبِ مثل پختۀ سیاه، خاموشی و تاریکی. صرف بعضاً حیوانات میجنبند، صدای نا آشنا شنیده میشود، گویی که به آنها تعلق ندارد.

***

دهقانزن درگذشته است.

 او دیروز صبح هنوز هم زنده بود. حالا بالای تختخواب خود در لباس سیاه و دستمال سرسیاه که زیر دستان قات شده اش بیبل قرار دارد، آرامیده است. او مثل همیشه جدی و آرام به نظر می آید. چهره اش بلی، از مدتها مثلی که از سنگ ساخته شده باشد، به نظر می آمد.

 گیرترود و موریس در باغ بیل میزدند. من قبل از ظهرصدای قدمهای دهقان زن رادر پله های زینه شنیدم که بالا نزد من آمد. او خاموش نشسته بود، سرانجام گفت، «امروز برای غذای چاشت سوپ با کچالو جوش داده وجود دارد.» او دوباره خاموشی اختیار کرد و بعداً سوال خود را در میان گذاشت.

 من جواب خود را دادم و او گفت: «چهار فرزندم و قبر یکی از آنها دراینجا در قبرستان وجود ندارد.»

 من گفتم که آدم در جنگ قبلی، میت کشته شده گان را به خانه انتقال میداد، اما او در این مورد جواب نداد. او یک مدت کوتاه دیگر هم نشست، ایستاده شد و سپس رفت.

 گیرترود بعدتر سوپ را با کچالوی جوش داده برایم آورد.

 اوگفت، «نزد شما در شتاینبرگین دوباره بعضی جاها طعمۀ حریق گردیده اند. این بار ایستگاه خط آهن را غافل گیر کرده و فابریکۀ قندسازی نیز درگیر جنگ شده است.»

من پرسیدم، «و فابریکه کنسرو سازی؟»

 او گفت، «تیلتوی راجع به آن هیچ چیزی نه شنیده است. من فردا به آنجا میروم و آنرا میبینم.» او بطرف دروازه رفت و گفت «من خواهی نخواهی باید تلاش کنم که اگر بتوانم برای مادرم قطره چکان مرض قلبی را بدست بیاورم.»

 درهمین لحظه ما صدای موتور را شنیدیم. گیرترود گفت، «من فکر میکنم که یک موتر آمد.»

 ما درعقب پردۀ کلکین قرار گرفتیم و دیدیم که چه قسم یک موتر نظامی سرباز که چهارنفرعسکر در بین آن نشسته بودند در بین قریه در حال آمدن است.

 گیرترود آهسته گفت، «آنها چی میخواهند؟» او توسط پنجۀ دست خود بازوی مرا محکم گرفت و گفت: «تو باید خود را پنهان کنی. بدو به غله خانه.»

 من که از ترس ُسست و بی حال شده بودم، خود را حرکت داده نمیتوانستم، در پشت پردۀ کلکین ایستاده بودم و خیره خیره بطرف بیرون نگاه میکردم. این همان حالتی بود که من دربین هردقیقه، صبحانه حین بیدار شدن و شبانه قبل ازخوابیدن ازاو بیم داشتم. من اینرا هر لحظه فکر میکردم که یک کسی خیانت خواهد کرد، آنها خواهند آمدند و مرا همان قسمی که درآنزمان بُرده بودند، با خود خواهند بُرد.

 موتر پیش روی خانه ما نی، بلکه بطرف خانه کروزی دور خورد و توقف کرد. سربازان از داخل موتر پریدند. دو نفرشان بطرف خانه کروزی دویدند و دو نفر دیگرش که تفنگهای آماده به فیر دردست داشتند، پیش روی دروازه ایستاد شدند.

 گیرترود بازوی مرا رها کرد و زیر زبان گفت، «آنها بطرف ما نمی آیند.»

 من دوباره زیر زبان گفتم، «شاید آنها بازهم بیایند.»

 من میخواستم کاری را بکنم که گیرترود گفته بود، باید بطرف غله خانه میدویدم، خود را درآنجا پنهان میکردم. همزمان موریس نیز شروع به آماده گی این کار کرد. اما پاهای من ازحرکت باز مانده بودند، گویی که بین پاهایم و مغزم هیچ نوع ارتباط وجود ندارد.

 گیرترود آهسته گفت، «آنها دوباره پیدا شدند.»

 من درآستانۀ دروازۀ حویلی سربازان ملبس با یونیفورم را دیدم و فکر کردم: حالا آنها می آیند و مرا میبرند.

 سپس من صدای یک زن را شنیدم که چیغ میزد.

 «فریتس! فریتس! فریتس!» و مرد جوان را دیدم که در بین دو سرباز راه میرفت. آنها او را محکم گرفته بودند. او سرخودرا پائین انداخته بود و این خانم که فریاد میکشید خانمکروزی بود. او پُشت سر آنها میدوید.

 اوچیغ میزد، «فریتس!» و همیشه فقط میگفت: «فریتس

 گیرترود آهسته گفت، «او خدا! این خو فریتسکروزی است!»

 سربازان اورا در داخل موتر تیله کردند.

خانمکروزی خود را بالای او انداخت، خود را به او چسپانده بود و چیغ میزد. اوسرخودرا بلند کرد وبرای خانمکروزی چیزی گفت، سربازانِ دیگر، اورا به زور از او جدا کردند و خانمکروزی را به یک گوشه تیله کردند. من دیدم که او چه قسم لغزید، صدای موتور شنیده شد، موتر دوباره حرکت کرد و خانمکروزی فریاد و ناله سر داد. یک کسی آمد، او را بلند کرد و به خانه اش بُرد. دیگر بیشتر فریادها شنیده نمیشد، فقط هنوز هم صدای موتور که آهسته آهسته در فاصلۀ دور گُم میشد به گوش میرسید.

 گیرترود بالای چوکی نشست و گفت: «آنها رفتند، فریتسکروزی بیچاره...»

 او چشمان خودرا بست و توسط مشتها در شقیقه های خود زد.

 «این چنین دیوانگی. او خود را در خانه، جای که آنها او را اول در همانجا میپالند، مخفی ساخته بود و همزمان داگلمانشیپیر هم درهمسایگی اش میزیست.»

 من پرسیدم، «آنها با او چه خواهند کردند؟» و در مورد یان فکر میکردم، آنها او را هم بُردند، یان و من ر، هر کدام ما را توسط موتر جداگانه انتقال دادند. موتر سیاه که درآن یان قرار داشت...

 گیرترود گفت، «او خدا! یک سرباز فراری، آنها با یک سرباز فراری در حالی که جنگ در شرف ختم شدن است، چه خواهند کردند؟»

***

دراین شب دهقانزن دوباره بیبل را میخواند. بعداً دیدم که او در سورۀ سیزده هم قرار داشت.

او میخواند که:

 «من چقدر درمورد روح خود تشویش کنم و هر روز درمورد قلب خود بترسم؟» ما دور میز درحالی که خاموشی حکم فرما بود، نشسته بودیم. چشمان دهقانزن پندیده بود. او توسط انگشت بالای سطرها خواندن را با سکتگی و نا مطمینی، گویی که او به مشکل آنرا به یاد می آورد، ادامه میداد و کلمات را به رمز میخواند.

 او بعد از ظهر مدت طولانی گریه کرده بود.

 گیرترود گفت، «او برای بچه های ما هیچ اشک نریختاند. اولین بار است که برای فریتسکروزی از نزدش این کار صورت گرفت. درحالی که حتی ازاو بخاطری که خود را همیشه مثل مگس دوغ میساخت، خوشش هم نمی آمد. بلی، مادرم حالا تمامی غمهای خود را به یکباره گی عزا گرفت. به هرصورت، خوب شد که تمامی غمهای درونی اش خارج گردید.»

 دهقانزن میخواند، «چقدر دشمن راجع به من غوغا برپا کند؟ آخر ببین و قبول کن دعای مر، خالق من، خدای من.» و من درمورد بسیار انسانها فکر میکردم، آنهایی که همچو دهقانزن دراین لحظات به کمک التماس میکنند ـــ شاید فریتسکروزی، شاید هم یان. من فکر میکردم که چی میکردم اگر آنها فریتسکروزی را نی، بلکه مرا میبُردند. هنگامی که من در زندان به کمک شما نیازمند میبودم، آن لحظات بالایم چگونه میگذشت و فکر میکردم که زندان را مدت طولانی تحمل کرده نمیتوانم. دراین روزها و همه روزه همیشه گفته میشود که جنگ بطرف ختم شدن میرود، اما جنگ دوام دارد که دوام دارد و من دراینجا در قلعۀهینینگ نشسته ام تا آنها دوباره بیایند و مرا ببرند.

 من فکر میکردم که جنگ را هر گز بس نمیکنند، هیچگاه، هرگز. این چُرت زدنها و صدای دهقانزن: «چشمانم را روشن بساز که من حین مُردن به خواب نروم تا دشمنم نتواند خود را تعریف کند که من بردۀ او هستم...» چنان آزارم میداد، مثلی که ضربۀ چکش بالای سرم اصابت کند.

 من گریه را شروع کردم.

 «گریه میکردم که جنگ ختم نمیشود. جنگ خاتمه نمییابد. جنگ خاتمه نمییابد.»

 گیرترود گفت، «بیا یک چیزی بنوش.»

او در پیاله برایم چای نعنا ریخت. من پیاله را گرفتم و نوشیدم.

 دهقانزن گنگ و صامت شده بود. او نشسته بود و با بیبل باز در دستانش به عکسهای که بالای دیوار آویخته شده بودند، نگاه میکرد.

 سپس او بیبل را بالای میز گذاشت و به مشکل از جای خود بلند شد.

 او با یک صدای عجیب و نا آشنا همچون صدای ظروف حلبی گفت، «ما همیشه بقدر کافی یک چیزی برای خوردن داشتیم.» او چند قدم را بطرف دروازه برداشت، آه کشید و به زمین نشست.

 موریس میخواست به کمکش بشتابد، اما او دیگر به زمین افتاده بود.

 گیرترود چیغ زد، «مادر!»

 موریس پهلوی دهقانزن زانو زد. گوش خود را بالای سینه اش گذاشت، دستش را بلند کرد، دوباره آنرا آزاد گذاشت و چشمانش را با یک حرکت ملایم دست، بست.

 گیرترود تا هنوز در جای خود نشسته بود. موریس ایستاد شد و دستان خودرا بالای گیرترود گذاشت.

 او گفت، «عزیزم، این یک مرگ بی زحمت بود.»

 گیرترود به او یک نگاه غیر قابل فهم انداخت.

 موریس آهسته تکرار کرد، «یک مرگ بی زحمت.»

 گیرترود گفت، «این طور؟»

 او خودرا از موریس رها ساخت و بطرف مادر خود رفت. چند لحظه نزدیک او قرار گرفت، سپس خودرا بطرف موریس دور داد و گفت: «یک زنده گی بی زحمت هم خوب میبود.»

***

بعداً ما دهقانزن را به تخت خوابش انتقال دادیم. من بیبل را دیدم که او درسورۀ سیزدهم قرار داشت، آنرا بُردم و بالای سینه اش گذاشتم.

 دراین شب ما بخاطری که اوانتظار رستاخیز را میکشید، نزد او ماندیم.

 گیرترود چوکی ها را نزدیک تختخواب او تکیه داده بود. او در قسمت بالای سر مادرش، بعد موریس و بعداً من نشسته بودیم. بالای میزک یک شمع میسوخت.

 گیرترود گفت، «ما پنج دانه شمع که شاید تا صبحدم کفایت کند، داریم.»

 من تا همین لحظات دراین اتاق داخل نه شده بودم. دهقانزن همیشه بستر خواب خود را خودش مرتب میساخت. این اتاق با دو کلکین خورد و سفید گچ کاری شده که تخت خواب دونفره، یک الماری، میز آرایش و یک صندوق در بین آن گذاشته شده بودند، یک اتاق نادر بود. این حالت تا من در رایحه بدون این که ارادۀ تنفس دوباره را داشته باشم، طاقت کنم، یک مدتی را در بر گرفت. اتاق بوی خفه کننده و تند چوبهای پوسیده، لباسهای عرق پُر و ادرار را میداد. این قلعه دوصد سال قبل اعمار کردیده بود. من در بارۀ انسانهای، آنهای که همراه با اطفال زیادی که به دنیا می آورند، در بستر میخوابند و مرده های زیاد میدهند، فکر میکردم. شاید هر یکی از آنها یک چیزی از رایحه خودرا بجا بگذارند.

 ما به دور تختخواب دهقانزن خاموش نشسته بودیم.من دراین خاموشی به چهرۀ سنگ مانند او نگاه میکردم و برای اولین بار دیدم و فهمیدم که مُردن به معنی بیشتر زنده گی نکردن میباشد. من در مورد گیسوی عکس زمان عروسی و اینکه در آنزمان دهقانزن چقدر جوان بود، چه قسم میخندید و در مورد سالهای زیاد سپری شده از آنزمان تا این ساعت فکر میکردم. من درمورد زمان، زمانی که دهقانزن از سرگذشتاند و پیش روی من گذشت، سالهای من و زمان من، فکر میکردم. دهقانزن درگذشته بود، اما من جوان بودم، من زنده گی میکردم و اگر به دل من میبود، آمادۀ برخاستن و دویدن به جایی بودم، که درآنجا میتوانستم زنده گی را حس کنم.

 من در بین همین سکوت گفتم، «این جنگ بالآخره چه وقت ختم میگردد.» وگیرترود مثل یک طفل خُرد با صدای بلند و بدون ممانعت شروع به گریه کردن کرد.

 موریس سعی نکرد تا به او دلجویی و تسلی بدهد و گذاشت که گریه کند. او بعد از یک مدت گریه را دوباره بس کرد.

 شمع دوم هم تا اخیر سوخت. من خسته شده بودم، مرا خواب میبرد و دوباره بیدار میشدم. ما تمامی سه ساعت ضربات یازده بجه، دوازده بجه، یک بجه را از ساعت دیواری اتاق بسیارخوب شنیدیم.

 گیرترود گفت، «پنج ساعت دیگر. من شش بجه همسایه ها را می آورم.»

 او به آشپزخانه رفت و همراه با یک پطنوس دوباره بر گشت. او قهوه را آماده و نان را درست کرده بود. ما خوردیم و نوشیدیم.

 موریس گفت، «ما همیشه به قدر کافی یک چیزی برای خوردن داشتیم. این آخرین کلمات او بود.»

 او بالای سر دهقانزن رفت، به چهرۀ او نگاه کرد و گفت، «زمانی که من به اینجا آمدم از نفرت دیوانه شده بودم. کشورم از طرف المانی ها اشغال گردیده بود. برادرم کشته شده بود. من باید نزد زنم، پسرم و به سر کارم میرفتم. من به جز از خشم و نفرت درمورد هیچ چیزی دیگری فکر نمیکردم و هیچ چیزی دیگر را احساس نمیکردم. سپس دهقانزن در مقابلم ایستاد شد وبرایم گفت، (نام تو چیست؟ گفتم موریس.) او مرا با خود گرفت و من متعلق به او شدم. او برایم یک اتاق را نشان داد، بسترم را انداخت. انداختن بدین معنی که او خودش بسترم را مرتب کرد. او جایم را بالای میز تعین نمود و عین بشقابی که برای دیگران داده شده بود، برای من نیز داد و نفرتم ناپدید گردید. من بعدازآن در مقابل المانی ها نفرت نداشتم. من هنوز هم در برابر تمامی المانی ها نی، بلکه در مقابل آنهایی که واقعاً ملامت هستند، آنهایی که مسبب آغاز جنگ گردیدند، نفرت دارم.»

 تقریباً کلماتی مشابهِ که یان یک پولیندی و موریس یک فرانسوی میگفتند.

 موریس گفت، «عزیزم، تو یک مادر بسیار خوب داشتی، او یک انسان بود و مرا دوباره به یک انسان مبدل گردانید.» موریس روی خود را بطرف من کرد و گفت: «این را یان تو بنام چه یاد میکرد؟ یادگار را از خود بجا بمانید؟ بلی! این است همان بیان، چیزی که دهقانزن انجام داد. یادگار از خود بجا ماند.»

 گیرترود گفت، «اما این کار به او هیچ فایدۀ نرساند.»

موریس دوباره در جای خود نشست و گفت، «شاید رسانده باشد.»

 «ما چی میدانیم.»

 زمان سپری میگردید. گیرترود شمع جدیدرا روشن کرد. وقتی که ساعت سه بار صدا داد، او گفت، «بروید، بخوابید. من میخواهم همراه مادرم تنها بمانم.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

قسمت چهاردهم

 اواسط ماهمارچ. فعلا ً بالای جادۀ قریه بسیار زیاد فابریکه وجود دارد. فابریکۀ گاری های ارابه یی، آنها به اساس هدایت سال قبل از زمینهای زراعتی خارج ساخته میشدند. پاروپاشی، قلبه کردن، تخم پاشی ـــ دقیقاً مثلی اشعاری که ما در زمان طفولیت آموخته بودیم. ( دهقانان در ماه مارچ اسپها را محکم میکشند... )

   اما در قلعۀهینینگ دیگر اسپها وجود ندارند. تا هنوز فقط دواسپ بسیار پیرِ قلبه کردن باقیمانده است. مدت زیاد میشود که اسپهای خوب را گرفته اند.

وگیرترود میگوید، «شاید وقت مُرده باشند. بلی، تمامی چیزها خراب میشود، چرا اسپهای ما نشود.»

   موریس و او، سپیده دم پنج بجۀ صبح بیدار میشوند و تا تاریکی هوا کار مینمایند. من خوش داشتم، که دستمال سر را بسته کنم و حداقل در پاک کاری طویله و باغداری به آنها کمک نمایم. تقریباً از هرخانه مردم از ترس بمباردمان کوچ کشی کرده اند شاید به مشکل چشم کسی به من میخورد.

   اما گیرترود اینرا نمیخواهد.

   او میگوید، «ریگینه، تنها همین مانده که تو در اخیر گیر بیایی. بهتر است تو دربالا بمانی واز آنجا ما را نظاره کنی. به اتاق تو تا فعلاً هیچ پارچه اصابت نکرده است.»

   دربیرون بالای زمینهای زراعتی بمبها منفجر گردیده بود. آنها ناگهانی از پشت جنگل با پرواز پخش ظاهر میشدند. هچکس در مورد همچو حملات فکر نکرده بود، بعد از حملات آنها بالای هر زنده جان که حرکت میکرد، توسط ماشیندار فیر میکردند. زمانی که آنها تغیر مسیر کردند، ویتکاوپیر پهلوی اسپ خود افتاده بود.

   موقعی که گیرترود و موریس مجبور شدند وقتی از مزرعه بر گردند، گیرترود خشم آلود گفت، «حالا دیگر جنگ به گوتویگین رسید. ورنه ما خو در حومۀ شهر قرار داریم و حتی یک سرک هم نداریم.»

   موریس گفت، «هواپیماها به سرک ضرورت ندارند و موقعی که شما در گوتویگین به جز از چند پرواز پخش دیگر هیچ چیزی تخریب شده را مشاهده نمیکنید، پس شما باید راضی باشید.»

   همچنان موریس رنگ پریده و عصبانی بود. او حتی بالای سگش که به شانه هایش خیز میزد، چیغ زد و با وجود اینکه گیرترود تکراراً میگفت، «بیا بخو نی. گرسنگی خو در صلح مزه میدهد»، شب بسیار کم غذا خورد.

صلح! چه کلمۀ زیبا. آیا در حقیقت کلمۀ صلح وجود دارد؟ روسها در پیش روی شتیتین ایستاد هستند، امریکایی ها کولن را فتح کردند از لندن فراخوان المانی ها برای دست کشیدن از مقاومت و تسلیم شدن پخش میگردد. «مقاومت نکنید! بیرقهای سفید را به بیرون آویزان کنید! جنگ را باخته اید. از خونریزی بی جا بپرهیزید.»

   اما در برنامه های المان شعارهای ادامۀ مقاومت پخش میگردد. هیچ کلمۀ در مورد بیجاشده گان، بمباردمانه، تحلیل وضع در تمامی جبهات جنگ به زبان نمی آورند. فقط از شجاعت، دلاوری و مقاومت تا آخرین رمق زنده گی صحبت میشود و درمورد سلاحهای حیرت انگیز که به زودترین فرصت آماده خواهد شد، صحبت مینمایند.

   ما دیشب شعارذیل را دوباره شنیدیم:

«ما هر متر خاک خون آلود میهن خود رادوباره فتح خواهیم کرد...»

هانسفریتشی با یاوه سرایی های خود.

   گیرترود میگوید، «من صدایش را قطع میکنم» و رادیو را خاموش کرد. «آیا واقعاً یک کسی پیدا خواهد گردید که به این حرفها باور کند؟»

   من در مورد مادرم فکر میکنم. او حتماً به امواج رادیو گوش فرا داده است.

   درماه اکتوبر، وقتی که او از مادرکلانم پرستاری میکرد و من به دیدنش رفته بودم، ما یک جروبحث داشتیم. البته جروبحث آخری ما.

   در آنزمان من به او گفتم، «مادرک! تو باید بلآخره به این چیزها پی ببری...»

  اما او گوشهای خودرا بسته کرد.

   اوگفت، «اگراین حرفها درست با شد که ما چنین اشتباهات را مرتکب گردیده باشیم... نی این گپها درست نیست. چنین اشتباهات را آدم نمیتواند مرتکب شود اگر چنین غلطیها صورت گرفته باشد، پس آدم چه قسم میتواند ادامه بدهد؟»

***

اپارتمان مادرکلانم در شمال شهر موقعیت دارد. با وجود اینکه مادر و پدرم در آنجا بزرگ شده اند، اما مادرم آنرا «محلۀ بیسوادان» مینامد.

 هنگامی که من داخل اپارتمان شدم، مادرکلانم بالای کوچ استراحت بود. چهره اش در بین مخمل سرخ، دیگرهم لاغر و جدی تر به نظر می آمد.

   او گفت، «هرکس زیادتر در بستر افتاده باشد به همان اندازه بیشترمریض میشود، با پاها شروع میشود، با قلب بس میشود. شاید این چنین بهتر باشد. کی میداند، قریبالوقوع به ما چه اتفاق می افتد.»

   با افسرده گی مادرم گفت، «دیگر آرام باش.»

   من پرسیدم، «مگر شما را چه شده است؟»

   مادرم یک ورق کاغذ را ازجیب پیشبند خود بیرون کرد، آنرا قات کرد و بطرف من پرتاب نمود.

   بالایش توسط حروف درشت سرخ نوشته شده بود: خوکهای نازی.

   درزیر یک چوبۀ دار رسامی گردیده بود و بالای چوبۀ دار یک آدمک به دار آویخته شده بود.

   مادرم گفت، «حالا سرخها دوباره از سوراخهای خود بیرون می آیند. آنها در تمامی این مدت خواب بودند. موقعی که پدرت به آنها یک کلمۀ خوب را بکار میبرد، خوشحال میبودند.»

   مادرکلانم گفت، «واضحاً که آنها در مقابل شما از روی حسادت برخورد میکردند. خوب شد که پدرت این چیزها را زیاد در نظر نگرفت.»

   مادرم بالای شب نامه زیاد میپیچید.

   اوگفت، «شاید این کاری همان خانم شنایدر بوده باشد. او تا هنوز فرامو ش نکرده است.»

   من پرسیدم، «چی را؟»

   «این را که آنها سال ۱۹۳۳ شوهرش را ُبرده بودند.»

   خانمشنایدر چند خانه آنطرفتر زنده گی میکرد. هردو دخترش تقریباً همسن من بودند.

  من پرسیدم، «پس چرا؟ آنها چرا او را بردند؟»

   مادرم گفت، «بخاطری که او کمونست بود.»

   من پرسیدم، «او دوباره برگشت؟»

   مادرم شانه های خودرا بالا انداخت.

   مادرکلانم گفت، «نی، او در زندان درگذشت. در هر صورت او تکلیف شش داشت.»

   مادرم گفت، «طرف من این چنین سیل نکن. من خو ملامت نیستم. تو فکر میکنی که او مرا متأثر نساخته بود؟ این خانم... همراه او سابق من یکجا به مکتب میرفتم.»

   او شب نامه را دوباره در جیب خود گذاشت.

   «همین گپ، یگانه جرمش بود. او دشمن مردم بود. ما مجبور بودیم المان را سر از نو بسازیم.»

   من گفتم، «ما! چقدر تون خراب دارد. ما! از این کلمه دلم بیخی بد می شود.»

   مادرکلانم خودرا بلند کرد.

   «درمقابل مادرت گُستاخ و پُرروی مباش.»

   «اعمارکردن! ما! اگر ما جنگ را ببازیم و اگر آنهای که میخواهند المان را سر از نو بازسازی کنند، اگر آنها تو را ببرند، بخاطری که تو برای آنها دشمن مردم هستی، پس این یک جرم است، بلی؟»

   مادرم جواب نمیداد و من چیزهای را که از رادیو لندن شنیده بودم برای او قصه کردم.که در حقیقت با جنگ چه وقایع رُخ داده است. در مجموع در تسخیر کردن کشورهای خارجی چه وقایع رُخ داده است. از زندانهای سیاسی و اسیران جنگی...

   او گفت، «تو برنامه های رادیوی دشمنان را شنیده یی! من تورا تنها گذاشتم و تو خبرهای رادیوهای دشمنان را شنیدی. اصلاً تو این مسایل را از کجا میدانی... من این همه را بالایت منع کرده بودم.»

   من گفتم، «که تو دیگر مرا دراین مورد نمیتوانی بیشتر از این منع بسازی.»

   او چیغ زد، «آنها خو دروغ میگویند! آنها دروغ میگویند!»

   «واین دیگران ثابت ساختند که به ما دروغ میگفتند. کی حق به جانب است؟»

   او گفت، «رهبر چنین چیزی را نکرده است.»

   من پرسیدم، «خیر کجا شد تمامی یهودیهای که درالمان بودند؟ تا حالا بیاد دارم که چقدر آنها در شتاین برگین نزد ما زنده گی میکردند. دوبرین و کولپ و دینمارک و لیونیت هال و لینا کولپ و زالی لیونیت هال هم صنفی من بودند. پس این همۀ آنها کجا استند؟»

   او دستان خودرا بالای گوشهای خود گذاشت و انرا بست.

   «این درست نیست! این حقیقت ندارد!»

   من چیغ زدم، «چرا نی! تمامی جهان این را خبر دارد و میفهمد و تو گوشهای خود را میبندی!»

   او گفت، «یهودیها به المان بدبختی را آورده بودند.»

   من به گریه کردن شروع کردم.

   من گفتم، «مادرک! تو خو ابداً چنین نبودی...»

  هردوی ما گریه کردیم و او گفت، «اگر این صحیح باشد که ما چنین اشتباهاتی را مرتکب گردیده باشیم... در آنصورت آدم چطور می تواند ادامه بدهد؟ این حرفها نمیتواند حقیقت داشته باشد.»

   وقتی که من برای بار آخر بطرف مادرم نگاه کردم، او پهلوی میز نشسته بود و گوشهای خود را بسته بود.

***

گیرترود گفت، «با این همه او کاملاً یک زن خوش قلب است. او حقیقتاً هیچ کاری را برای رنجش کسی انجام نداده است.»

   «نی، مادرم نی. برخلاف آن. هنگامی که یک کسی در همسایگی به کمک ضرورت پیدا میکرد، او همیشه آمادۀ کمک بود. حتی اگر یک طفل یک یهودی در روی جاده هم میبود... احتمالاً او برایش یک چیزی برای خوردن میداد.»

   گیرترود به رسم تائید با اشارۀ سر گفت، «بلی، بلی! چنین انسانهای خوب وجود دارند. اما چتیات گفتن ساده لوحانه، این هم متأسفانه بد است. آیا آنها نمیتوانند این را یک کمی فکر کنند؟»

   موریس گفت، «عزیزم، همۀ مردم مثل تو زرنگ نیستند، این یک موضوع بسیار پیچیده میباشد. در بارۀ این مسایل ما باید یک مدت طولانی فکرکنیم.»

   گیرترود اورا از نظر گذراند و گفت: «ما؟ من همیشه ما میشنوم. تو دیگه نی. تو خو فرانسوی هستی.»

   موریس گفت، «همۀ م.»

   دیروز ظهر باز یک حمله هوایی بالای شتاین برگین صورت گرفت. مکتبپتری مورد اصابت بمبها قرار گرفت. این مکتب کاملاً در نزدیکی دوصدوپنجاه متری خانۀ مادر کلانم موقعیت دارد.

   آیا به مادرکلانم کدام حادثۀ رُخ داده است؟

   این تصورم که شاید من دوباره او را دیده نتوانم، مرا آزار نمیداد. من مادرکلانم را خوش نداشتم. من فقط به پدرکلانم همراه با کارگاه اش که بوی چوب میداد و برایم افسانه میگفت، اکثراً افسانه های خود ساخته، بیشتر دربارۀ هانزی گوش دراز، یک خرگوش سفید کلان، وابسته بودم.

پدرکلانم خرگوش دوست بود. در عقب حویلی از صندوقهای چوب و سیمهای شبکه طویله ها ساخته بود و خرگوشهای زیاد خاکی رنگ در داخل آن زنده گی میکردند. صرف هانزی گوش دراز، قهرمان قصۀ ما رنگ سفید داشت.

   پدرکلانم مدت زیاد میشود که درگذشته است.

   هنگامی که مادرکلانم در مورد یک چیزی عصبانی میشد، میگفت، «خوب شد که پدرت این را ندید.»

   و او همیشه عصبانیت میکرد.

 او پیش روی ام، در بالا پوش آبی تیره و کلاه آبی تیره بالای گیسوان چوتی شده اش مجسم است. اوقبل از ازدواجش نزد، یک قاضی محکمۀ محلی به حیث خدمه کار میکرد:

مادرکلانم میگفت که، «انسانهای بسیار با نزاکت و خیرخواه و قاضی با کلاه حجاب دار و بالاپوش آبی تیره...»

   به همین خاطر مادرکلانم هم، بالاپوشهای آبی تیره، یکی برای روز یکشنبه ودیگری برای تمامی روزه، میپوشد. او هر بار، پیش ازاینکه بالاپوش خود را در الماری لباس آویزان میکند، اول اورا در هوای آزاد میگذارد و برسش میکند، بعداً آنرا آویزان میکند. مادرکلانم لاغر، سختگیر و چنان صرفه جو است که حتی در نمک هم خسیسی مینماید.

   مادرم گفت، «او مجبور بود که چنین کند. پدرکلانت که در بدترین وقت مسؤولیت ما را بدوش داشت، با آنهم که روماتیزم داشت و صرف میتوانست چند ساعت محدود کار کند با وجود این، باید همه چیز منظم و طبق برنامه میبود.»

   منظم و طبق برنامه. این کلمه در هر دو جملۀ مادرکلانم بکار برده میشد.

   منظم و مرتب به نظر آمدن.

   یک اپارتمان منظم و مرتب.

   یک انسان منظم و مرتب.

   او درسالهای قحطی یک باغ را درحومۀ شهر به اجاره گرفته بود. بدین وسیله باغ «منظم و مرتب به نظر می آمد.» و «منظم و مرتب یک چیزی سود و منفعت داشت.» م، حتی من، مجبور بودیم هرروز در آن کار کنیم. علفهای هرزه را میکشیدیم، سنگچلها را جمع میکردیم، توت زمینی را میچیدیم، پیاز را از زمین بیرون میکردیم... باغ بسیار کلان بود، ما از حاصل همان باغ زنده گی میکردیم. زمانی که درسال ۱۹۳۵ پدرکلانم درگذشت و مادرکلانم تکلیف قلبی پیدا کرد، باید مادر و پدرم باغ را میپذیرفتند که این کار را نکردند.

   این یکی از حالات نادر بود که مادرم در مقابل مادرکلانم نافرمانی کرد.

   مادرم غالمغال کرد که، «نی، باز یک باغ نی.» شاید مادرکلانم در جوابش دلپسندترین کلمه خود را بکار برده باشد: کاسۀ کِبر سرنگون است.

   او، از زمان شروع جنگ این کلمه را به کرات استعمال میکرد، مطمیناً بعد از زندانی شدنم نیز تکرار کرده است.

   شاید مادرکلانم راست میگفت و حق به جانب بود.موقعی که ما باغ را در اختیار میداشتیم، من هر گز نزد شتیفینس نمیرفتم، با یان هم مواجه نمیشدم، دراینجا در اتاقشیروانی نشسته نمیبودم و مادرم مرا در کشته ها حساب نمیکرد.

***

کی محتملاً به ما خیانت کرده باشد؟

   شتیفینس نکرده. او در همین شب زندانی گردید.

   درحقیقت فقط فیلدمان میماند.

***

من هیچ وقت، برای هیچ کس، حتی برای دوریس هیچ چیزی را در مورد رابطه خود با یان قصه نکرده ام. با وجود اینکه من این کار را به علاقمندی خاص خود انجام میدادم. وقتی که روزها بین دو شب برایم پایان ناپذیر معلوم میشد و من این وضع را از ترس، خوشبختی و دو دلی به مشکل تحمل میکردم.

   این شبهای کوتاه. اصلاً من درمورد یان چی را میدانستم؟ من قدمهایش ر، چهره اش را و وجودش را میشناختم. من دردنیای خیالی یک یان را برای خود مجسم میساختم . اما آیا این کرکتر حقیقی یان بود؟

   یان، یانی را که من میشناسم، مهربان و لطیف است. اوتنفُر ندارد. اونمیخواهد انتقام بگیرد. او در زنده گی نمیگوید که، «المانی ها پدرم را کشته اند.» او میگوید، «این کار را یک دستۀ از قاتلین انجام داده اند و زمانی که این جنگ ختم گردد، آنوقت ما باید سر از نو زنده گی را آغاز کنیم. تو باید به آنهای که میخواهند دوباره همچو حوادث تکرار نگردد، کمک کنی.»

   من میپرسم، «اما چه قسم؟»

   «باید با مردم صحبت شود. چیزی را که ما میدانیم، به آنها توضیح داده شود.»

   من میگویم، «موقعی که من در مورد مادرم چُرت میزنم... آیا او این چیزها را درک خواهد کرد؟»

   «تو باید این چیزها را به او درست تشریح کنی، در آنصورت مادرت این همه چیزها را درست درک میکند. من و تو برخی مسایل را درست درک کردیم، ما مجبور هستیم این چیزها را به دیگران بفهمانیم، بدین وسیله آنها هم زیاد موضوعات را درک میکنند. این باید اثر و اساس ما شود. هر انسان باید اثرات خودرا بگذارد.»

   هرشب، ما در این مورد زیاد صحبت میکنیم. اما آیا آدم میتواند که با چنین جروبحثها انسانها را بشناسند؟

   ما در مورد این مسایل هم صحبت کردیم:

   «یان، تو بعد از ختم جنگ چی میکنی؟ تو به کشورت عزیمت میکنی؟»

   «من باید بطرف خانه ام بروم. بطرف کراکاو.»

   «ومن؟»

   «عزیزم، نمیدانم. من میخواهم تو را با خود ببرم. اما من نمیدانم که آیا این را اجازه خواهم داشت یا خیر؟ بعد از جنگ بسیار نفرت وجود میداشته باشد.»

   «ما چه باید بکنیم؟»

   «ریگینه، باید هیچ چیز را فراموش نکنیم.»

   «یان، من فراموشت نمیکنم. تو مرا فراموش میکنی؟»

   «من نمیخواهم که تو را فراموش کنم. اما زمان بعضی اوقات کارهای خنده آور میکند.»

   «تو چرا این گپ را گفتی؟»

   «بخاطری که میترسم، چیزی را که قول بدهم، شاید آنرا انجام داده نتوانم. ما یکدیگر خود را صرف درشب شناخته ایم...»

   من از جای خود برمیخیزم. میخواهم بروم، اما او مرا محکم میگیرد.

   «هنگامی که ما چنین باشیم، مثلی که همین حالا استیم، میشود ما هیچ چیز را فراموش نکنیم. در آنصورت یا تو نزد من خواهی آمد و یا من نزد تو خواهم آمد، پس ما خواهیم توانست با هم یکجا زنده گی کنیم.»

   «یان، چرا ما همین حالا با هم زنده گی نمیکنیم؟»

   «چرا نی، ما با هم زنده گی میکنیم. اما تنها نصف وقت. تنها شب زنده گی کردن، زنده گی نیست. زنده گی کردن عبارت است از با همدیگر یکجا کار کردن، یکجا غذا خوردن، دوستها داشتن، آببازی رفتن، سینما رفتن، مریض شدن، جنگ و جدال کردن و دوباره آشتی کردن. من با علاقمندی میخواهم با تو زنده گی کنم.»

   «یان، من هم میخواهم با تو زنده گی کنم.»

   اما وقت صرف برای عشق بازی ما کفایت میکند. یان، حق به جانب است، این کافی نیست.ولی بازهم این قدر است که من تمامی روزرا برای فرارسیدن شب انتظارمیکشم. زمانی که من نزد او میباشم، همه چیز برایم خوب میباشد.

   یان گفته بود، «یادگار را باید بجا گذاشت

   این جمله خوش موریس آمد.

   او میگوید، «من باید این جمله را به خاطر بسپارم. یادگار را باید بجا گذاشت. بعداً زمانی که من دوباره در فرانسه معلم مقرر گردیدم، میخواهم در مورد این جمله فکرکنم. پس این هم برای یان تو یک یادگار خواهد بود.»

   گیرترود میگوید، «من بازهم ضرب صفر شدم. من یادگار را صرف در مزرعه خواهم گذاشت. برای لوبیا.»

   موریس به علامت نی سر خود را تکان میدهد.

   او میگوید، «تو خودت یک یادگار هستی، عزیزم.» و گیرترود سرخ میگردد.

   و من؟ موقعی که من از اینجا بروم، کدام یادگار را میتوانم از خود بجا بگذارم؟

   موریس میگوید، «تو زیاد چیزهارا آموختی. توآموختی که چگونه این کار را انجام بدهی.»

   من نمیدانم که هنوز هم کیمیا برایم با اهمیت است یا خیر؟ من خوش دارم با انسانها سرو کار داشته باشم. چیزی را از آنها بیآموزم و چیزی را به آنها بیآموزانم. یاد گرفتن فورمولها و لغتهای خارجی چیزمهم نیستند. این را باید آدم بفهمد که چرا انسان ها چنین شوند، مثلی که آنها هستند.

   یان هم همین مطلب را گفته بود. من از او چیزهای زیاد نو را بدست آوردم. اما افسوس که وقت ما همیشه کم بود.

   واقیعت این است که من همیشه به علاقمندی میخواستم با دوریس در مورد یان قصه کنم. من به این صحبتها ضرورت داشتم. من میخواستم بعد از رخصتی مکتب در اتاقش روبری او بنشینم و برایش با صدای بلند بگویم که او یان نام دارد وما همدیگر را تقریباً هر شب ملاقات میکنیم و صدای خودرا بشنوم که نام اورا چه قسم ادأ میکنم.

  چند بار این قصه را شروع کردم.

   «دوریس، من...»

   اما من ادامه ندادم. من مطمین نبودم، که او واقعاً سابق چه فکر میکرد و حالا چه فکر میکند.

***

و آنگاه که پنجاهمین سالروز تولد پدرش بود، او گفت، «تو دعوت هستی. جای تو دریک میز با ولف میباشد.»

   ولف، بچۀ خالۀ دوریس را من از سابق از زمانی که او خُرد بود و رخصتی را نزد وایسکوپف پدر دوریس سپری میکرد، میشناختم. هنگامی که او بطرف کسی نگاه میکرد، ابروهای خودرا تقریباً تا پیازک موی سر بلند میبرد.فعلاً او تانکیست شده و شدیداً زخمی گردیده است. من نتوانستم که خواهش او را رد کنم. ولی من ترجیح میدادم که نزد یان بروم.

   دوریس گفت، «پیراهن سفیدت را بپوش. این یک جشن میباشد.»

   من از شروع احساس میکردم که من به این جشن تعلق ندارم. آقایان، تقریباً همه در یونیفورم نظامی و خانم ها با لباس دراز ماکسی در روشنی شمع نشسته بودند ـــ آنها از کجا این قدر زیاد شمع را بدست آورده اند؟ ـــ دو دختر با پیشبند های سفید، نوشابه را در پطنوسهای نقره یی سرویس میکردند.

خانموایسکوپف مرا پذیرایی کرد. من اورا خوب میشناسم و همچنان او را حین پخت و پز دیده بودم. اما امروز او در پیرهن مخملی سیاه تشریفاتی و شیوه جاه و جلالش بیگانه به نظر میخورد.

   او در داخل سالون میگوید، «من اینجا خواهرخواندۀ دوریس، ریگینه را می آورم. تا تعداد نسل جوان را بیشتر بسازم. ریگینه، این جنرالهوفمان است.»

   او همراه من از یک مهمان نزد مهمان دیگری که در یونیفورمهای نظامی و پیرهنهای شب میباشند، میرود.

   همچنان داکتروایسکوپف نیز یونیفورم نظامی بر تن کرده است. اما پدر من یک دریم بریدمن است و دوستم یک کارگر اجباری پولیندی میبا شد. آدم با یک جنرال به کدام شیوه صحبت میکند؟

   ولف، افسرنظامی ساقهای پای خودرا باهم میچسپاند: «آقای جنرال اگر اجازۀ شما باشد، من به یاد شما می آورم...»

  این اتفاق چنین به نظر می آید، مثلی که من در سینما باشم. من درمورد یوخنکروتسر، دهقانزن و والترهینینگ، درمورد این که دراین جنگ چند ملیون انسان کشته شده اند، فکر میکنم؟

   من در مورد یان و خود به فکر فرو میروم و میخواهم دوباره بر گردم.

   ولف میگوید، «ریگینهگک م، نام خدا بزرگ شده است!»

   من میگویم، «آقای افسر در صورتی که اجازۀ شما باشد، من این را به یاد شما می آورم که من حالا ده ساله نیستم.»

   او ابروهای خود را مثل سابق بالا میبرد، به من نظر می اندازد و خنده میکند. اوحین غذا خوردن به من درمورد اینکه در شش اش مرمی اصابت کرده بود، هفت ماه در شفاخانۀ نظامی بستری بود و تمامی حوادث دیگر را قصه مینماید.

   او میگوید، «من آرزو داشتم که دیگر جنگ برایم ختم شده باشد، اما من باید دوباره از شفاخانه مرخص شوم.»

   من میگویم، «شاید آقای جنرال برایت یک چاره سازی نماید.» و او دوباره خنده میکند و میگوید: «تو واقعاً بزرگ شده یی.»

   ما دور سفرۀ تزئین شده نشسته ایم و غذا میخوریم. سوپ، ماهی، کباب مرغ و چیزهای زیاد وجود دارد که من آنها را صرف از روی کتاب آشپزی مادرم میشناسم. آنها این چیزها را یکی به دیگری تعارف مینمایند، سرویس میکنند، میخورند و مینوشند، اما مرا همواره لجوج تر میسازند. من گرسنه هستم ولی به مشکل یک چیزی میخورم. من میخواهم نزد یان باشم. اینه، اینجا دور و بر میز دشمنان او و دشمنان من هستند. من میل ندارم که همراه آنها غذا صرف نمایم.

   وبعداً از زبان خانمی که روبروی من نشسته است، میشنوم که میگوید، «این چهره ها! مطلقاً چهره های حیوانی.»

   او در مورد روسهای که اسیران جنگی بودند، سخن میزند. من یک کمیت قابل ملاحظۀ آنها ر، قبل از ظهر یکی از روزه، در حومۀ شهر نه چندان دور از فابریکه، در وقت عزیمت شان از یک لاگر به لاگر دیگر، با لباسهای پاره پاره که لاغر و بی شیمه بودند، دیده بودم. همچنان من یک خانمی را دیدم که عقب آنها راه میرفت و آخرین پارچه نان خُشک را در جیبش داخل کرد. این خانم لاغر که به مادرکلانم شباهت داشت، اینرا درک کرده بود که کاری را که انجام میداد، چقدر برایش خطرناک بود.

   و این خانم که اینجا دور میز نشسته است، میگوید، «مطلقاً چهره های حیوان مانند

***

من نمیتوانم این کلمات را اضافه تحمل کنم.

   من میگویم، «آنها حیوان نیستند. آنها دقیقاً همچو ما انسان هستند.»

   بالایم حالتی آمد که حین نوشتن مقالۀ صنفی آمده بود.من باید حرفهای خودرا میزدم.

   ولف بازوی مرا محکم گرفت و خواست مرا کش کند. اما او بازوی مرا دوباره آزاد گذاشت. خاموشی حکم فرما گردید. من چهره ها ر، مثل حادثۀ که بعد ازداخل شدن سوزن دوک نخ ریسی در انگشت دورنروشین رُخ داده بود، با کارد و پنجه در دستها درهوا در حال تعلیق و بی حرکت دیدم.

   و سرانجام صدای داکتروایسکوپف: «ریگینه، من باید با این همه از تو خواهش کنم، که در خانۀ من روسها را با ما در یک ردیف قرار ندهید.»

   صحبتها دوباره آغاز میگردد، کارد و پنجه به جان مرغهای بریان شده بکار می افتند و می در پیاله ها ریختانده میشود.

   من میخواهم بر خیزم، اما ولف مانع میشود.

   او آهسته میگوید، «نی دیگه.»

   بعد از صرف غذا من بطرف دهلیز میروم. خانموایسکوپف مرا همراهی میکند.

   او با عصبانیت میپُرسد، «ریگینه، این کار باید میشد؟ در سن که خودت قرار داری، باید رفته رفته یاد بگیری که چه اجازه است و چه اجازه نیست که گفته شود.»

   من جواب نمیدهم.

   دوریس برایم میگوید، «من بدین باورم که تو دیوانه شده یی. پدرم نمیتوانست به شکلی دیگری عکس العمل نشان بدهد. انسان نمیتواند در مورد تمامی کسانی که اینجا آمده اند، در بارۀ همه شان شناخت داشته باشد...»

 مادرش با عصبانیت برایش میگوید، «دهنت را ببند.» من منتظر میمانم تا آنها مرا تنها بگذارند و بلآخره من بالاپوش خود را میگیرم و میروم.

   منظور دوریس از جملۀ (در مورد تمامی کسانی که اینجا آمده اند...) چی بوده باشد؟ آیا پدرش به تمامی مهمانان خود اعتماد نداشت؟ او در کدام وضع قرار دارد؟ آدم باید از او ترس داشته باشد؟ و یا او خودش ترس دارد؟

   آیا آدم اجازه داشت ـــ به دوریس، به پدرش، به مادرش اعتماد کند؟ من خوش بودم که دوریس در مورد رابطۀ من و یان هیچ چیزی را نمیفهمید.

***

زمانی که شتیفینس این قصه را شنید، او دشنا م میداد، «چنین کسانی وجود دارند که آنها از زبان خود برباد میشوند. در همه جا جاسوسها کشیک میدهند.صرف ضرورت است که برای این کار یک کسی باشد که توجه کند و گوشهای خود را بکار بیاندازد: ما باید در مورد این دخترک هوش خودرا بگیریم. او بعداً نزد فیلدمان میرود، ازاو در مورد این و آن ُپرس و پال مینماید و میشنود که من بسیار به علاقمندی شبانه به قدم زدن میروم...»

   من گفتم، «فیلدمان تا هنوز مرا ندیده است. من مواظب خود بوده ام.»

   اما این درست بود که همه جا جاسوسها نشسته بودند. درهمان زمان درشتاینبرگین یک زن که مالک یک مغازۀ شیرفروشی بود، قبل از ظهر هنگامی که مغازه مملو از مردم بود، خبر کشته شدن فرزند خود را دریافت کرد. او که اطلاعیه مرگ پسرش در دستش بود به مغازۀ خود دوید و فریاد زنان گفت، «او کشته شده است! او کشته شده است. این جنگ لعنتی. این هتلر لعنتی! او پسرم را به قتل رسانید!»

   یک تعداد زنان اورا از مغازه بیرون کردند و دروازه را پشت سرش بستند. آدم میشنید که او داد و فریاد میزد. بعد از ظهر او را دستگیر کردند و بردند.

   همچنان دوشیزه روزییوس که دیگر وجودش نیست.

   بعد از آنکه من و دوریس نزدش رفته بودیم، او دیگر ابداً (بنشینید) نمیگفت، بلکی سلام به هتلر میگفت، اما نه کاملاً واضح، بلکی مثلی سلم یا سیلم شنیده میشد که این خود معمول بود. اکثراً مردم حرفهای صدادار را با هم در آمیخته استعمال میکردند، قسمی که در صورتی زیاد بکار بردن چند کلمه به یک کلمه تبدیل میگردید.

   اما الزیماتفیلد میگفت، «او نمیخواهد سلام به هتلر بگوید. این را آدم کاملاً واضح ملاحظه کرده میتواند.»

   دوریس بدین باور بود که، «تو بالای او بخاطری قهرهستی که برایت پنج داده بود.» و الزیماتفیلد در جواب میگفت که:«حیرت آور است که تو چه قسم همیشه از او دفاع مینمایی.»

   و دوریس دهن خود را گرفت.

   دوباره یک ساعت درسی بیولوژی و دوباره موضوع نژاد شناسی.

   دوشیزه روزییوس میگفت، «این که میگویند نژاد شمالی برتری بخصوص را دارد، به هیچ وجه بنیاد علمی ندارد. انسانهای بسیار مهم و عمده همراه با تعلقات شرقی وجود دارند.»

 روز بعد او دیگر به مکتب نیآمد.

 درعوض دو پولیس خفیه ظاهر شدند، خودرا در مدیریت مکتب تنظیم کردند و مارا یکی بعد دیگری برای تحقیق میخواستند.

   دوریس پیش ازینکه به تحقیق برود، برایم گفت، «من در این مورد هیچ چیزی را نمیدانم، من در مورد دوست کشته شدۀ خود فکر میکردم.» من بعد از او در نوبت ایستاده بودم.

   هردو پولیس خفیه که مردان مُسن بودند، پدرانه به من نگاه میکردند. یکی از آنها لاغر و مریض به نظر می آمد، دومی اش کلوله و شکم کته بود، چهرۀ جسور و بی باک داشت و بیشتر به نانوا میماند.

  او دوستانه لبخند زد و پرسید، «شما ریگینهمارتینس هستید؟ پدر شما رفیق حزبی است؟»

   من گفتم، «بلی، از سال ۱۹۳۰

   او گفت، «ما همه چیزرا میدانیم و شما میتوانید به ما بگوید که روزییوس مشوره دهندۀ متعلمین در آخرین ساعات درسی بیولوژی در وابستگی به نژاد شمالی چه چیز های را توضیح داده بود.»

   من با اشاره سر گفتم، نی. بخاطری که من درهمین ساعت درسی لغتهای فرانسوی را می آموختم. من صرف چیزهای را که بعداً دیگران برایم قصه کردند، میدانم.

   مردچاق گفت، «متأسفم، خواهرخوانده شما دوریسوایسکوپف هم در این مورد چیزی نه شنیده است. شما درحقیقت در مضمون بیولوژی چند نمره گرفته اید؟»

   من گفتم، «دو.» و دستانم مثل همیشه زمانی که میترسیدم، خیس گردیده بود. از زیر قولهایم عرق سرازیر گردیده و بالاتنه مرا تر ساخته بود. چاقکش به علاقمندی چشمانش را به آن دوخته بود.

   لاغری اش گفت، «با گرفتن دو؟ با وجود این شما توجه نکرده اید؟»

  من گفتم، «همیشه توجه میکردم. اما در همین روز من واژه های فرانسوی خودر، چون روز قبل بعدازظهر، در بیمارستان نظامی مصروف خدمت بودم، فرا میگرفتم.»

   او گفت، «خوب این چنین، خدمت در شفاخانۀ نظامی؟ آیا روزییوس مشوره دهندۀ متعلمین در حقیقت کلمه (سلام به هتلر) را بکار میبُرد؟»

   من گفتم، «بلی.» و توانستم بروم.

***

   موریس تعجب زده گفت، «آنها به این جواب قانع شدند؟»

   گیرترود به این باور بود که، «این پولیسهای خفیه واقعاً انسانهای مهربان بودند.»

   من گفتم، «برای چی؟ آیا این قابل باور نیست که آدم واژه ها را در ساعت درسی بیولوژی آموخته باشد؟ از جانب دیگر آنها شهادت کافی از دیگران بدست داشتند و در هر صورتش روزییوس دوباره به مکتب نیآمد.»

   گیرترود گفت، «واضح، او همان دیوانه و احمق بوده، مثلی که تو همراه بامقالۀ صنفی ات و با گفتارت که (روسها هم انسان هستند.) بودی. به گمان اغلب که او اگر تا فعلاً زنده باشد، در کله کلۀ خود میزند.»

   این در مکتب آوازه شد که او مجازات گردیده است. او یک کتاب کیمیا را برایم به امانت داده بود و من از داکترمُولهوف آدرس جدید او را پرسیدم.

   او گفت، «من نمیدانم.»

   من پرسیدم، «میتوانم آدرس را از مدیریت مکتب بدست بیاورم؟»

   «اگر من به عوض شما باشم، این گپ را فراموش میکردم.»

   شتیفینس راست میگفت. جاسوسها درهرجای هستند. انسان باید در جهت مخالف قرار بگیرد تا بداند که جاسوسها وجود دارند.

***

آیا از من بی احتیاطی سر زده بود؟

   من در اتاقشیروانی نشسته ام و دوباره ترس را حس میکنم. ترس ام مثل یک غده یی که در وجودم رشد کند، بزرگ و بزرگتر میگردد.

   زمانی، آنها در ته کاوی درمورد یک دختر دهقان از رودینگین که او را با یک پولیندی گیر کرده بودند، صحبت میکردند.

   خانملیبریخت که خواهرش در رودینگین زنده گی میکند، قصه میکرد که، «آنها موهای او را قیچی کرده بودند، اورا بدون موی تمامی روز غل و زنجیر کرده بود، بعداً پولیس خفیه آمدند و اورا با خود بُردند.»

   خاموشی حکم فرما بود. در بین این سکوت صدای فیلدمان بلند شد: «آدم باید برخی روسپیها را به دار بزنند. در این مورد هیچگاه تردید نکنند. فوراً به دار بزنند.»

   من دراین شب به مشکل جرئت کردم که بیرون بروم. نزدیک به ده بجه وسی دقیقۀ شب آلارم خطرحملۀ هوایی زده شد. حوالی یازده بجه و چهل وپنج دقیقه رفع خطر اعلام گردید. من در حدود یک ساعت انتظار کشیدم تا هیچ صدا شنیده نشد. سپس آهسته با نوک پنجه بالای سرک راه رفتم. بعد از هر قدم چهار طرف خود را نظاره میکردم تا چیزی نباشد، هیچ سایه، هیچ شرشر. بالآخره هنگامی که من نزد یان رسیدم، تمامی وجودم میلرزید.

   من گفتم، «در بیرون هوا سرد است.»

   یان گفت، «تو نباید بیش از این بیایی. تو این را تحمل کرده نمیتوانی. تو به اندازۀ کافی هم نمیخوابی.»

   من گفتم، «بعد از ظهر میخوابم.»

   او مرا بالای کوچ خواباند، توسط کمپل مرا پیچاند و پهلویم نشست. من انگشتان اورا بالای روی خود احساس میکنم، توسط انگشتان خود شقیقه، بینی، رُخسار و گردنم را نوازش میدهد. پلتۀ چراغ تیلی با شعلۀ نامنظم خود میسوزد. چشمانش چنان بشاش هستند که من تنها چشمانش را میبینم.

   او آهسته میگوید، «عزیزم، مدت زیاد همه چیز بخوبی سپری گردید، آدم باید بس کند.»

***

گیرترود میگوید، «یان تو یک بچۀعاقل بود، تو باید حرفهای او را میشنیدی.»

   اما من باور دارم که او ابداً این کار را نمیخواست. ما درهمین شب خداحافظی کردیم. ما این را خداحافظی نامیدیم. بلی! تمامی کارهای را که یان میکرد، صرف یک معنی داشت، آن اینکه: دوباره بیا.

   موریس گفت، «بلی، بلی دخترک. دهن میتواند بسیار چیزها بگوید.»

   موریس تشوش دارد، بعضی از دوستانش که در خانه های همسایگان شان کار میکنند، تصمیم دارند که به انگلیسهای که به اوسنابروک رسیدند، فرار نمایند.

   موریس میگوید، «آنها دیوانه هستند، حالا در اخیر! اگر آنها را گیر کنند، آنها را به دار می آویزانند و ما دیگران باید به این خاطر جزأ ببینیم. چرا نزد انگلیسها میدوند؟ آنها بدون ازاین هم خود را به این جا میرسانند.»

   ازطرف غرب امریکایی ها و انگلیسه، ازطرف شرق روسها. تمامی چیزها درهم و برهم شده است. گیرترود میگوید که شتاینبرگین از فراریان و بی جا شده گان مملو گردیده است. آنها در مکاتب، سالونهای رقص و سینماها میخوابند. مسافرتهای متداوم با گادیها سرکهای عمومی را مسدود ساخته است، دهقانان که قریه جات و خانه های خود را در شرق از دست داده اند، یک کمی مال خودرا که بالای کراچی اسپها جا میشدند با خود انتقال داده اند. آنها از دست روسها از جبهۀ نزدیک فرار کرده اند. چیزهای وحشتناک قصه میشود، تمامی آنها از غارت، تجاوزات جنسی و تیرباران کردنها سخن میزنند.

موریس میگوید، «حالا آنها هیجانی شده اند.»

   «اما در روسیه چی اتفاق افتاده است؟»

   گیرترود میگوید، «از امریکایی ها هیچ کس فرار نمیکند.» وموریس به او سرتکان داده نگاه میکرد و عقیده داشت که آدم نمیتواند این دو برخورد را باهم مقایسه کند.

   «روسها در زادگاه خود میجنگیدند، نه برای جنگ! المانی ها برای اشغال حمله کردند، بعد عقب نشینی کردند. حالا از اثر پیشروی روسه، المانی ها قریه جات به آتش زده شدۀ خودرا میبینند و میشنوند که چه چیزهای نیست که رُخ نمیدهد. اگر من روس میبودم، کی میدانست که من چه کارهای را انجام میدادم.»

   او سکوت میکند و چای نعنا خود را شور میدهد.

   «نفرت، نفرت را بوجود می آورد. این جنگ مدت زیاد ختم نخواهد گردید. ولو فیرها هم وجود نداشته باشد، جنگ مدت زیاد دوام خواهد داشت. شما در مورد این حرفهای من فکر خواهید کرد.»

   دهقانان در گوتویگین نه فقط از روسها هراس دارند، بلکه از فراریان هم در هراس بسر میبرند. قصه میکنند که:

   «زمانیکه آنها به یک قریه می آیند، کارهای میکنند که گویی این تمامی چیزها به خود شان تعلق دارد.» و موریس دوباره سر خود را تکان میدهد و میگوید: «هر کس خورد، دیگران باید پولش را بپردازند.»

   اما کوچ کشی به گوتویگین ختم گردیده است. ما در حاشیه قرار داریم. سرکهای که بطرف دریای چاو دور خورده و در بین جنگلها و مزارع موقعت دارند، قیرریزی نه شده است.

   گیرترود عذر کنان میگوید، «او خدا او خدا! آیا ما هم باید بکوچیم؟»

   موریس میپرسد، «بکجا میخواهی بروی؟ در همین جا بمان و انتظار بکش.»

   «و روسها با ما چی خواهد کردند؟»

   موریس میپرسد، «آیا تو به آنها کدام ضرر رسانده یی؟»

   گیرترود میگوید، «موقعی که تمام جهان سرچپه شده باشد، فکرمیکنی که این مسأله بسیار مهم باشد.» موریس انگشتان خودرا در بین موهایش کش میکند، میگوید موهایت دوباره به رنگ باختن شروع کرده است.

   «من خو تا هنوز استم. من بالای شما مواظب میباشم.»

   گیرترود با عصبانیت دست او را از موهای خود پس میزند.

   او میگوید، «تو میتوانی بینی آنها را ببوسی. شاید این کارت مورد پسند آنها واقع گردد.»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 قسمت سیزدهم

 یان و من. من چشمانم را میبستم و از دیواره، تخت خواب، چوکی، کلکین و پردۀ اتاقشیروانی حواسم را دور میساختم. یان و من. دستانش. صداهای ما در صبحدم.

 «یان، یک کمی در مورد خود برایم قصه کن. تو تحت چه شرایطی بزرگ شده یی؟ در خانۀ شما وضع ازچه قرار بود؟»

 «زمانی که من یازده ساله بودم، ما بطرف کراکاو (1) کوچ کشی کردیم. درآنموقع پدرم پروفیسور شده بود. ما یک اپارتمان در یک بلاک کهنه ای گچ کاری شده، با بالکُن و با اتاقهای کلان در نزدیکی پارک داشتیم. . .»

 من سوال میکنم، «این چیزها در پولیند وجود داشت؟» و او خنده کرد.

 «کراکاو! تو فکر میکنی، آنجا گرگها بالای سرکها اینطرف و آنطرف میدوند؟ کراکاو، آنها کراکاو را اتن پولیند نامیده اند. ما یکی از قدیمی ترین پوهنتون اروپا را داریم و بازار خرید و فروش م، تو باید بازار خرید و فروش مارا ببینی، رینک گلونی ر، در آنجا نفست می ایستد. و کلیسای مارینه همراه با محراب فیت شتوس

 من با تعجب میپرسم، «این مربوط شما بود؟»

 او مرا دکه داد و گفت، «تو فکر میکنی که تمامی چیزهای مقبول به المانی ها تعلق دارند؟ محراب فیت شتوس به ما تعلق دارد، او را شما از ما کرفتید.»

 «من نی.»

 «من میدانم. ما نباید در این مورد بیشتر صحبت کنیم.»

 ام، ما همیشه در مورد جنگ، دوباره صحبت را شروع میکردیم.

 جنگ، جنگ.

 «یان، چرا ما همیشه در مورد جنگ جروبحث میکنیم؟»

 «بخاطری که جنگ زنده گی ما است. بدون جنگ من اینجا نمیبودم. بدون جنگ نمیشد که من و تو در این اتاقک باغ مینشستیم. بدون جنگ والدینم تا هنوز زنده میبودند. بدون جنگ پدرت در خانه میبود. تمامی چیزهای را که ما انجام میدهیم، بخاطریست که جنگ است.»

 من میگویم، «بدون جنگ شاید من به کراکاو یک مسافرت میکردم.»

 «تو در رینک گلونی دریک قهوه خانه نشسته میبودی و من به آنجا داخل میشدم و تورا میدیدم. نزد خود فکر میکردم، چه دختر زیبا. من پهلوی میزات ایستاد میشدم.

(ببخشید، اجازه است در میز شما بنشینم؟)»

 «در آنجا یک میز خالی است!»

 «اما شما اینجا نشسته اید.»

 «تو راستی اینکار را میکردی؟»

 «بلی، محبوب من. هر جای که تورا ملاقات میکردم. . .»

 من چشمانم را میبندم و خیال پلو را شروع مینمایم. من و یان. ما در بین جاده های کراکاو قدم میزنیم. او برایم بازار خرید و فروش ر، کلیسای مارینه ر، تالار تکه یی را نشان میدهد. ما ویترینها را نظاره میکنیم، ما بالای دراز چوکی مینشینیم، او دست مرا میگیرد و ما یکدیگر خود را میبوسیم. همه کارها بدون ترس.

 در حقیقت اتاقک باغ بود و ترس.

 در ختم سپتمبر فصل عمدۀ فابریکۀ کنسروسازی به پایان رسید. پولیندی ها باید از کُلبه های چوبی ( بارکها ) به جاهای دیگرکار تقسیمات میشدند.

 شتیفینس گفت، «یان، تو نزد من بمان. اینجا در اتاقک باغ. تو رسما ً نزد ما در نزدیکی طویله اسپها زنده گی کن. اما بعضیها شبانه سیبها را دزدی میکنند، این خوب است تا یک کسی در باغ باشد. بچه، فکرت را بگیر که فرار نکنی، من در مورد تو مسؤول و جوابگو استم.»

 تا فعلا ً هیچکس سبزیجات را نه دزدیده بود، او صرف میخواست به ما کمک کند.

 او گفت، «افسوس، این جنگ و شما چنین جوان هستید. کی میداند که دیگر چه چیزها به شما به وقوع میپیوندد. این خوکهای پدرلعنت، اینه، جوانی شما را از نزد تان میگیرند.»

 او برای کوچ کمپلها آورد و باوجود اینکه شبانه آتش دردادن اجازه نبود، چون دود آتش میشد که یان را افشا بسازد، یک بخاری کوچک را جابجا ساخت. او خودرا دراتاقک گرم و آسوده احساس کرد.

 شتیفینس گفت، «ریگینهگک، بصورت عموم این برایم صحیح است. من یک شرابی سابقه دار هستم، اما من شما را دوست دارم. مواظب خود باشید که شما را غافل گیر نه سازند.»

 او یک می گُسار دایمی بود، بعضا ًزیاد و بعضی اوقات کم مینوشید. شاید او هچ گاه نمیفهمید که چی میکند و احتمالا ًاو این کار را بیشتر بخاطر پسر خود میکرد، نه بخاطر ما. او گفت، «بچه ه، به شما هیچ اتفاق نمی افتد.» و برای ما کیک را بالای میز در اتاق میگذاشت.

 من تقریبا ً هر شب نزد یان بودم. تمامی کارها بخوشی سپری میگردید. طوری که گویی، یک کسی این هفته ها را به ما تحفه داده است.

 مادرم هم نتوانست به ما مزاحمت کند، او نزد مادرکلانم بخاطری که او را پرستاری کند، رفته بود. مادرکلانم مریض نه شده بود! بلکه او در آشپزخانه بالای پوست کچالو لیز خورده بود، چون در شفاخانه بستر خالی نبود، اورا گچ کاری کرده و دوباره به خانه اش فرستاده بودند.

 مادرم پیشنهاد کرد، «ریگینه، تو میتوانی نزد مادرکلانت بروی.»

 اما من در مقابل پیشنهادش مقاومت کردم و پرسیدم، «من باید کجا درس بخوانم؟ در سالون؟ هنگامی که شما با همدیگر درمورد این که در وقت صلح چه میپختید، صحبت میکنید؟» و مادرم به مقصد من پی برد. او این را بهتر شمرد که من در خانه بمانم و مراقب خانه باشم. مادرم رفت و من ماندم. زمانی که مادرم بعد از چهار هفته برگشت، آنها دیگر من و یان را برده بودند.

***

این حادثه بسیار ساده چنین اتفاق افتاد. من منتظر میبودم تا آلارم حملۀ هوایی میگذشت یا باورمند میشدم که دیگر آلارم صورت نمیگیرد. من از راه تراس به پیش روی باغ میرفتم و هنگامی که چهار طرف برایم مطمین معلوم میشد، بطرف باغ میدویدم.

 یان منتظر میبود. یان دروازه را باز میکرد. یان آن را دوباره میبست. «محبوب من، محبوب من.»

 چراغ تیلی میسوخت. عقب شیشه های کلکین پوشانیده میبود. محل سکونت ما.

 اما من همیشه میترسیدم.

***

یان پرسید، «ما میتوانیم قطع رابطه کنیم؟ از این بیشتر با هم ملاقات نکنیم؟ جنگ امکان ندارد که مدت زیاد دوام کند. اگر ما تا ختم جنگ از حوصله مندی و صبر کار بگیریم. . .»

 «این جنگ چه مدت دیگر دوام خواهد کرد؟»

 «سه ماه. چهار ماه. زیادترینش شش ماه. حتما ً که طولانی نمیباشد.»

 «و اگر مدت طولانی دوام کند؟»

 «جنگ مدت زیاد دوام نمیکند.»

 «ششماه؟ من این مدت را تحمل کرده نمیتوانم.»

 «و اگر من سرباز میبودم؟»

 «من سربازی تورا هم تحمل کرده نمیتوانستم.»

 «عزیزم، آدم چیزهای زیادرا تحمل کرده میتواند.»

 «تو این مدت را تحمل کرده میتوانستی؟»

 او مرا در آغوش گرفت و گفت:

 «امروز هنوز نی، شاید فردا.»

 من گفتم، «درست است. فردا.»

 هرشب ما این را میگفتیم، امروز نی. فردا.

 ماهمیشه تکرار میکردیم که فردا. تا اینکه این فردا فرا نرسید.

***

ما در اتاقک باغ هستیم و میترسیم.

 ما چیزی را میشنویم.

 «کدام چیزی بود؟»

 «نی، عزیزم. این فقط صدای شمال است.»

 اما یکی از روزها این صدای شمال نیست بلکه صدای قدمها است.

 دروازه باز میشود. آنها می آیند و ما را میگیرند.

 من میشنوم که آنها چه قسم یان را بالای زمین کش میکنند.

 آنها او را به کجا بُردند؟

 من چشمانم را باز میکنم و در اتاقشیروانی قرار دارم. تختخواب، چوکی، کلکین، پردۀ سفید نخی آن، دیوارهای آهکی شده و چت درز درز بالای سرم. من تک و تنها هستم. من فکر میکنم، که من نمیتوانم یان را دوباره ببینم.

***

من این را بیشتر تحمل کرده نمیتوانم. همیشه تصورات و تخیلات مشابه. من نمیخواهم زیادتر چُرت بزنم، از صبح تا شام در این مورد فکر کنم. من معماهای جدول لغتها را حل مینمایم، واژه های فرانسوی و انگلیسی را بیرون نویس میکنم، صفحات مکمل را ترجمه مینمایم و تلاش مینمایم تا اشعار را دوباره به خاطر بیاورم. من سابق بسیار اشعار را از یاد کرده بودم. اما به مشکل میتوانم یکی از آنها را به حافظۀ خود بیاورم، آنهم چند سطر آنرا. صرف دو قطعه شعر را تا فعلا ً مکمل بخاطر آورده ام.

 شعر اولی اش از نیکولاوس بود، من این شعر را آن زمانی که ما از کلیسا خارج میشدیم سال به سال از یاد میخواندیم:

***

 از بیرون، از جنگل، من اینجا آمده ام.

 من باید به شما بگویم که هر جا میلاد مسیح است.

 همه ج، بالای شاخه های درختان سروه.

 من میبینم که گروپهای طلایی رنگ قرار گرفته.

 و در آن بال، از دروازۀ آسمان.

 با چشمان بزرگ عیسی مسیح را میدیدم. . .

***

اخیرا ً، در روز تولد موریس، زمانی که ما واین توت زمینی مینوشیدیم، من شعر مذکور را به حیث تحفۀ گرانبها برایش خواندم. این یک موفقیت بسیار بزرگ بود.

 موریس گفت، «بسیار عالی! من این را باید همرایم به فرانسه ببرم. آیا رهبر شما این شعر را میشناسد؟ شاید او هم در زمان طفولیت خود آموخته باشد!»

 شعردومی که من بخاطر دارم، از ریلکی (2) است. در ماه های پیش از آمدن یان، من قسمی که دوریس آنرا نامیده، جنون ـــ ریلکی داشتم. اشعار ریلکی ر، جای که میبودم و میرفتم با خود زمزمه میکردم. اما من حالا تنها یکی از آن را در حافظه دارم:

***

 وشب و راننده گی دور، بخاطر یک دستۀ از لشکر

تمامی لشکر از پهلوی پارک گذشتند.

 اما او نگاه خودرا از پیانو بلند کرد

 وتا هنوز می نواخت و بطرف او نگاه میکرد،

***

 تقریبا ً، که آدم در یک آینه ببیند.

 چنین زیاد عمیق برای چهرۀ جوانی او

 و میفهمید، که چهرۀ جوانی اش چه ماتم دارد،

 در هر آواز، او، مقبول و دلبرنده میشود.

***

 ولی دفعتا ً چنین بود که گویی تمامی چیزها گم شده باشد.

 او پُر زحمت پیش پنجره گک ایستاده بود

 و تپیدن قلب خودرا آرام ساخت.

***

 نواختنش کم شد. از بیرون نسیم میوزید.

 وقسمی بیگانه بالای میز آینه گذاشته شده بود

 کلاه آهنی سیاه نظامی همراه با کاسۀ سر.

***

شایان توجه است، که این مستقیما ً همان شعر است. این شعر برایم بسیار خوش آیند است.

 من این شعر را با صدای بلند میخوانم و به من، این مردمان طبقۀ بالا همراه با پیانو شان هیچ ارتباط ندارد. در اصل پیانو چه معنی دارد؟ آنزمان که من میتوانستم در فرهنگ ببینم، بخاطری که تنها صدای مقبولش برایم کفایت میکرد، ندیدم.

این قافیه های عالی خدا حافظی. تپیدن. کاسۀ سر.

 من در مورد یان و خود فکر میکنم. بطرف ما هیچ نسیم تازه از کدام پارک نمیوزید. در اتاقک، چون گرم کردن بخاری اجازه نبود، هوا سرد بود و صدای یک چیزی به گوش ما رسیده بود، صدای قدمها بود، آنها به داخل باغ شتیفینس دزدکی آمده بودند. نی، خدا حافظی ما شاعرانه نبود. از بینی یان خون فواره میزد و او آه و ناله میکشید.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Krakau - 1

کرکاو، یکی از بزرگترین و قدیمی ترین شهر پولیند است.

Rainer Maria Rilke - 2

راینیر مارییا ریلکی، شاعر و نویسندۀ اطریشی، ۱۹۲۶ ــ ۱۸۷۵م.

 

 قسمت دوازدهم

 نمیدانم که روزها چرا چنین پایان ناپذیر هستند. پیش روی کلکین ایستاده ام و حالت قسمی است که بشنوم زمان قطره قطره همچوچکیدن آب به آهستگی و کاملا ً آهستگی سپری میگردد.

بعضا ً دهقانزن نزدم بالا به اتاق شیروانی ام می آید. او نفسک زنان و به مشکل پله های زینه را بالا میشود و بالای چوکی خاموش مینشیند.

بعد از یک مدت کوتاه، به سخن می آید و میگوید: «آنها امروز در هولس بودند.» ی: «برف دوباره میبارد. من این را توسط استخوانهای خود حس میکنم.» ی: «ویلیکلاینمان دوباره برگشته ولی دیگر پاها ندارد.»

من درجواب «بلی» و «نی» و«واقعا» میگویم و منتظر میباشم. من میدانستم که او بخاطری آمده تا سوال خودرا مطرح سازد.

بالآخره او میپرسد، «آخرین روز برایش خوش آیند بود؟»

من میگویم، «بلی، بسیار زیاد.» و این جواب من کافی است. او از این اضافه تر چیزی را نمیخواهد، بشنود. فقط میخواهد بار دیگر بشنود که برای پسرش والتر در این روز همه چیز مطابق میلش صورت گرفته بود. بعدا ً دوباره بالای چوکی مینشیند و خاموشی اختیار میکند. بعضی اوقات فکر میکردم که او به سنگ تبدیل شده است، که یک زمانی واقعا ً مجسمۀ سیاه او ساخته خواهد شد و زیرش نوشته خواهد شد:

«مادرغمگین و درد دیده»

 

در زیبا ترین اتاق که صرف در روزهای جشن مورد استفاده قرار میگرفت، یک قطعه عکسش آویخته شده است، عکس عروسی اش، به گیرترود دخترش زیاد شباهت دارد، فقط به مقایسه ای گیرترود لاغر و بسیار نفیس معلوم میشود. چند تار موی سرش بالای رخسارش افتاده است. درعکس او خندان و یک مرد مغرورمُسن پهلویش معلوم میشود.

هینینگپیر را من صرف از قصه های گیرترود دخترش میشناسم.

اومیگوید، «پدرم کودن نبود. او وضع اقتصادی خود را سرو سامان داده بود. هر روز، حتی در وقت حاصل برداری جراید میخواند. سال ۱۹۳۳، زمانی که نوبت هتلر رسید، پدرم گفته بود، جنگ شروع میشود. اما درقریۀ ما هیچ کس حرفهای اورا نشنید. اینها مثلی که همراه با حکومت گروپ دهقانان و مردم متنفذ که چتیات مطلق بود، سرگیچه شده بودند. اینها فکر میکردند که حالا هر ماده گاو ما پنج پستان پیدا میکند. به هر صورت او درگذشته است.»

هینینگپیر بعد از کشته شدن دومین پسرش ازاثر مریضی التهاب شش بسیار زود درگذشت.

گیرترود میگوید، «او در حقیقت در غم واندوه بسر میبرد. مرگ هاینریش و کارل را نتوانست تحمل کند. اما مادرم مجبوربود درد و اندوه چهار فرزند را تحمل کند، گرچه اوهم مدت زیاد تحمل کرده نخواهد توانست.»

او بطرف عکسهای برادران خود نگاه میکند.

اومیگوید، «خنده آور، من این را مسخره وخنده آور یافتم. این قدر زیاد ممانعتها وجود دارد. بطورمثال: بخاطر سیب دزدی کردن یا بخاطری برای همسایه خوک و بی عقل گفتن مجازات میشوند. اما چهار فرزند یک خانواده را کُشتن، این مجاز است. پوست کنده بگویم که دراین میان والترما از اثر اشتباه کشته شد. زیرا به این آخری ضرورت نبود، وقت کشته شدن او نبود، حتی برای حزب سه نفر کافی بودند. اما با والتر ما در اداره یک کسی مثل یک خرزنگی عمل کرد، بخاطری که به ارتش المان بسیار هینینگها داده شده بودند. فقط والتر کُشته شد و بخاطر کُشته شدن او هیچ کس مجازات نگردید.»

موریس میگوید، «اما این کار تخصص رهبر شما نیست. این کار امکان دارد در هرجای اتفاق بیافتد. عزیزم همین برخوردها به معنی جنگ میباشد، همچنان این را انسان نمیتواند درک کند.»

زمانی که من برای کمک در حاصل برداری در قلعۀهینینگ بودم، والتر رخصتی آمده بود. او به تاریخ دهم اگست آمد و به تاریخ بیست و پنج اگست میبایست دوباره بر میگشت. این فرزند آخری و جوان خانواده هینینگ بود. هنگامی که والتر نزدیک دهقانزن مینشست، صورت او کاملا ً نرم و لطیف میشد. او همیشه به والتر نظر می انداخت.

گیرترود گفت، «مادرم مثل گاو که گوسالۀ خود را مواظبت میکند، میباشد و به والتر میگفت، نزد مادرم بمان.»

اما او این کار را نمیکرد، در فصل حاصل برداری هرکس که میتوانست راه برود، بالای مزرعه خود میرفت. علاوتا ً او خوش داشت نزد من باشد.

گیرترود میگفت، «با وجود اینکه در قریه به قدر کافی دخترها وجود دارند، که منتظر آمدن یکی ازاینها در رخصتی هستند، امااو تنها تورا میخواهد و عقب تو مثل داکل (1) میدود.»

گیرترود در تابستان آنزمان، مرا خوش نداشت. او ازمن فاصله میگرفت و وقتی دید که برادرش پشت مرا گرفته، زیاد تلاش به خرچ داد تا برادرش را از این کار منصرف بسازد.

حالا او میگوید، «خوب، تو با «سلام به هتلر» زوردارت. من خو قبلا ًبخاطر موریس تشویش میکردم، که شاید تو قیل و قال کنی و حالا هم درمورد والتر. من یکبار به والتر گفتم، (پوزه ات را بخاطر او نه سوزان. او یک دختر احساساتی ب ــ د ــ ام است.) اما او نمیگذاشت که کسی در این مورد برایش چیزی بگوید. واضح است که او خواهی نخواهی نمیخواست در مورد سیاست همرایت جروبحث کند.»

طبعا ً گیرترود این را فهمیده بود که چه اتفاق افتاده است. همین حالا در اتاقشیروانی من قبل ازاینکه ما در این مورد صحبت کنیم، او همه چیز را میفهمید.

او گفت، «بلی، تو به والتر مهربان بودی. او بدون از این هم در زنده گی خود هیچ چیزی را ندیده بود. آن سه برادران دیگرم، حداقل به سن پختگی خود رسیده بودند. اما والتر نی.»

والتر نوزده ساله بود. گیرترود گفت، «یکی از انسانهای کتاب دوست.» او در شتاینبرگه به لیسه عالی رفته بود و بعدا ً می خواست ابیتور(2) کند.

او به من قصه کرده بود، که: «من بعدا ً میخواهم معلم شوم، معلم تاریخ و زمین شناسی.»

این جر و بحث ما دو روز بعد از ورودش به مکتب در تفریح قبل از ظهر صورت گرفته بود. ما زیر درختهای زیزفون نشسته بودیم و غذای چاشتانه میخوردیم. یک روز بسیار گرم که حتی آدم در سایه عرق میکرد، بود . ما ازساعت شش صبح جمع آوری بسته های گندم را شروع کردیم. بازوها و رانهای من از اثر تیغۀ خوشه های گندم زخمی شده بودند. همچنان خوشه های گندم خودرادر پیش بند و روپوش داخل کرده بودند. تمامی وجودم سوزش میکرد.

او سوال کرد، «تو تاریخ را دوست داری؟»

من گفتم، «همین لحظه نی.» اما موقعی که چهرۀ مأیوسانه او را دیدم، گفتم: «ما پیش از اینکه به اینجا بیاییم، جنگ ناپلیون را مورد بحث قرار داده بودیم.»

 او گفت، «قرون وسطی، من این دوره را خوبترین دوره یافتم. بطورمثال: شتاوفر.(3)»

گیرترود بالای مزرعه ایستاده بود و صدا کرد، «شما نمیخواهید کار را ادامه بدهید؟»

والتر گفت، «تو آرام بنشین. تو به کارکردن عادت نداری. فعلا ً من حاضر استم.»

اما من با وجود تقاضای او، بخاطری گیرترود کارکردن را ادامه دادم.

من شب تقریبا ً آفتاب زده شده بودم. بازوهایم سرخ و ورم کرده بودند. بعد از ظرف شویی میخواستم استراحت کنم.

هنگامی که دستان خود را خُشک میکردم، دیدم که والتر به آشپزخانه آمد.

او گفت، «من برای چند لحظه بیرون میروم.»

دهقانزن گفت، «ریگینه، تو هم همرایش برو. والتر، موقعی که همراه کسی صحبت میکند احساس خوشی میکند.»

والتر غُم غُم کرد، «اما مادر.» و گیرترود گفت: «همین جا بمانید، رعد و برق است.»

دهقانزن گفت، «امروز نمیبارد، من این را توسط استخوانهای خود حس میکنم.»

او مرا از نظر گذراند. صورتش زیر چادرسر سیاه رنگش، رنگ پریده و پیر معلوم میشد، بینی، دهن و زیر چشمانش چملکی عمیق پیدا کرده بود.

او گفت، «بروید.»

من با والتر دراین شب و شبهای دیگر به قدم زدن رفتیم. ما قدم زدن را در عین راه انجام می دادیم: به امتداد سرک قریه بین زمینهای زراعتی و حاشیۀجنگل، جای که کُنده های درخت گذاشته شده بودند. آنجا ما بالای تنه درخت مینشستیم و در مورد تمامی چیزهای که ممکن بود، صحبت میکردیم. ما در مورد شتاوفر، کتابهای گوناگون، از دوران کودکی و اینکه برای آینده چه چیز ها را پیش بینی کرده میتوانیم، صحبت میکردیم. این شبه، گرم و خاموشی حکم فرما بود. فقط شرشر درختان جنگل را یا گاه و بیگاه بمباردمان ر، که از جانب دشمن صورت میگرفت، میشنیدیم و ما چنان اکت میکردیم که هیچ چیزی دیگری اتفاق نه افتاده است، بلکه جرجرکه، جر جر میکنند.

والتر به یکباره گی درمورد جنگ شروع کرد:

او گفت، «دوزخ است، دوزخ. من میترسم، که دوباره به جنگ بروم. دلم میخواهد دریک مغاره خود را پنهان کنم. در هجوم آخری، نزدیک بود که ما...»

او موضوع را تغیر داد و به سرعت گفت: «کوه های آلپ، من میخواهم آنها را یکبار نه فقط در نقشۀ جهان، بلکه از نزدیک ببینم و بشناسم...»

من به علاقمندی قصه هایش را میشنیدم. من میتوانستم با او بسیار بخوبی و زیاد بهتر از سابقه ها همچو یوخنکروتسر درد دل کنم.او چیزفهم بود و نظریات بخصوص زیاد داشت، که این را از فامیل خود به ارث برده بود. شبانه همواره همراه او بعداز ختم کار در حاشیه جنگل مینشستم، جرجرکه، جرجر و بقه ها در جوی بُق بُق میکردند، ستاره های دنباله دار بطرف زمین راه میکشیدند. این همه چیزها بسیار دلپسند بودند. اما صرف او اجازه نداشت که به من نزدیک شود، اگر بعضا ً میل میکرد، من خود را عقب میکشیدم. او به نظرم دختر مانند(گلابی) می آمد. صورت گلابی، جلد گلابی، موهای طلایی مایل به سرخ، چشمان و مُژه های نصواری رنگ داشت. همچنان تمامی جاهایش، دستانش، پاهایش ظریف و نفیس بودند. شایان توجه است که یان به او شباهت زیاد داشت، باریک اندام بدون هیکل قوی، عینا ً مثل والتر، با یک تفاوت که یان گلابی رنگ نبود. من مجذوب یان گردیده بودم. من میخواستم یان را لمس کنم، جلدش را احساس کنم، این خواست درونی من بود. من همچو حالت را نزد والتر در جهت مخالفش یافتم و برایم خوش آیند نبود، بخصوص زمانی که او توسط ساقۀ علف مرا نوازش میداد.

یک شب او سوال کرد، «تو را چه شده است؟ من برایت نفرت انگیز استم؟»

«چرا؟»

من چنان اکت میکردم که گویا سوالش را نمیفهمم.

«چرا؟ چطور برایت این چنین سوال پیداشده است؟» او دستهای خودراکه بطرفم دراز کرده بود دوباره جمع کرد و گفت، «خوب. با شه.»

من گفتم، «آدم نباید فورا ً...»

او خنده کرد، «فورا؟ من کلمه ای فورا ً را مقبول یافتم. من خو مدت هشت روز دیگر نیز اینجا میباشم. کلمه ای فورا ً یک مفهوم نسبی است.»

او دوباره دستهای خود را دراز کرد و گفت، «ریگینه، علت این است که من ترا دوست دارم.»

نزد خود فکر کردم که اوه خدا نی.

او گفت: «ما بسیار کم وقت داریم.» و من گذاشتم که مرا ببوسد. همزمان چنین احساس برایم پیدا شد، مثلی که سوسک طلایی را مجبورا ً بخورم. اما والتر خوشبخت بود. او تقریبا ً رقصان بطرف خانه برگشت.

وقت کم. این کلمه را بار دوم شنیدم و بعدا ً این کلمه را یان هم به زبان آورد.

تمامی مرده، آنهایی که مرا میخواستند، وقت نداشتند و هر سه آنها کشته شده اند.

من درمورد هر سه آنها فکر میکنم و این فکرکردن درمورد آنها مثلی یک سوزن در وجودم فرو می رود.

یان نباید کشته شده باشد. من میخواهم او را دوباره پیدا کنم.

در صورتی که یان کشته شده باشد، من هم نمیخواهم بیشتر زنده گی کنم.

* * *

طبعا ً دراین حویلی همه میدانستند که بین من و والتر چه جریان داشت.

وقتی که گیرترود دراین مورد صحبت را آغاز مینماید، همواره سر خود را تکان میدهد و میگوید، «او خدا اوخد، این جوانی مرگ سخت عاشق شده بود! او میخواست هر چنگال را به علاقمندی زیاد گرم و طولانی ببوسد و تو عاشق او نشده بودی، این را من هم مشاهده کرده بودم. من فکر میکردم که تو دختر احساساتی او را بالای خود گرم میسازی. دلم میخواست که تورا بکُشم.»

من همزمان این را احساس میکردم که گیرترود تلاش میکند تا والتر را با فشار ازاین کار منصرف بسازد و او دراین مورد با مادر خود نیز مخفیانه مبارزه میکرد تا مادرش به والترهدایت بدهد.  

دهقانزن دراین مورد خود را مشوش نساخت. او هیچ چیز نمیگفت اما او همواره مرا زیر نظر خود گرفته بود، بطرفم سرخود را دور میداد و به من نگاه میکرد. شبانه خودش ظرفها را شستشو میکرد تا ما بتوانیم بیرون برویم.

او دوروز قبل از عزیمت والتر، هنگامی که ما برای خوردن نان شب نشسته بودیم گفت:

«والتر، فردا تا ناوقت بخواب، همراه ما به مزرعه نرو.»

والتر گفت، «باید گندم را پاک کنم.»

دهقانزن گفت، «ریگینه، توهم تا ناوقت بخواب، بنابراین برایتان یک روز بسیار خوب را میخواهم.»

گیرترود سوال کرد، «و کی ها باید گندم را به داخل غله خانه جابجا بسازند؟ تنها من و موریس؟ دونفره؟ چه قسم؟»

 اوحق بجانب بود. برای دو نفر این کار مشکل بود. باید حداقل سه نفر این کار را انجام میدادند: یک نفر باید توسط شاخی دسته های گندم را به موتر می انداخت، نفردومی باید بالای انبارغله دسته های گندم را میگرفت و پیش می انداخت و نفرسومی مجبور بود تا گندم پاک شده را درغله خانه انبار میکرد.

دهقانزن به بشقاب خود نگاه کرد و گفت:

«گندم میشود در بیرون بماند.»

هیچ دهقان بدون ضرورت همچو یک چیزی را نمیگوید، همه خاموشی اختیار کردند و این را پذیرفتند.

 من فردا تا هشت بجۀ صبح خوابیدم. زمانی که من آمدم، والتر در پائین بود. دهقانزن برای ما صبحانه را بالای میز آماده ساخته بود. در وسط میز یک بشقاب کلان که در آن پراته که توسط زردی تخم ضخیم گردیده و بوره بالایش پاش داده شده بود، گذاشته شده بود. چیزهای دیگر از قبیل گرم، خُشک و تازه نیز بالای میز چیده شده بودند. او پهلوی والتر نشست و در بشقابش یک پراته را بعد از دیگری میگذاشت ت، که والتر گفت، «فعلا ً بس است، ورنه من باید همین جا بمانم و خودرا در بستر بپیچانم و این را هضم کنم.»

او یک خریطه را از آشپزخانه آورد که در آن نان خشک، کیک، یک بوتل قهوه گذاشته شده بود و گفت، «خیر بروید، ضرور نیست که شما برای نان شب اینجا باشید.»

او تا دروازه حویلی با ما آمد و موقعی که ما حرکت کردیم از پشت سر مارا نظاره کرد. من ناگهان صدای اورا شنیدم، «ریگینه

من بر گشتم. او دست خودرا تکان داد و من دوباره حرکت کردم. او پیش روی دروازه، سیاه و پیر ایستاده بود. در چشمانش چیزی خوانده میشد، قسمی که من همچو نشانه را هیچگاه در چشمانش مشاهده نکرده بودم.

او آهسته گفت، «با او برخورد خوب بکن.»

من نمیدانم که آیا برخورد من با والترهینینگ خوب بود و یا خیر؟ خو من تلاش خود را کرده بودم. اما واقعیت این که من درآن لحظات در مورد یوخنکروتسر کشته شده فکر میکردم و درمورد این که او چه چیز های راجع به کشته شدن خود وبکارت ما گفته بود و در مورد ترس والتر و برادرانش و در مورد اینکه در جبهه جنگ چه انتظار او را میکشد. اما من بیشتر در مورد دهقانزن فکر میکردم.

والتر پرسید، «برایت خوش آیند بود؟»

ما در کنار آبهای ایستاده قرار داشتیم. فاصله تا آنجا تقریبا ً دو ساعت را دربر میگرفت، اول در بین زمینهای زرا عتی و بعدا ً در بین جنگل راه رفتیم. والتر در مورد قطب جنوب قصه میکرد. هوا گرم بود. زمانی که او قصه قطب جنوب را شروع کرد، من گفتم، کاشکی اهل الاسکا میبودم.

او گفت، «بدین وسیله هوا برایت کمی سرد میشد!» اما من درست نشنیدم. من همیشه در مورد کلمات دهقانزن فکر میکردم، که آیا من باید این کار را بکنم و اینکه باید این کار صورت بگیرد.

من حتی نمیفهمم که آیا والتر این کار را میخواست. اما موقعی که او مرا در آغوش خود گرفت، من مقاومت نشان ندادم. او بیشتر تلاش میکرد و من هیچ ممانعت نمیکردم، سرانجام این کار صورت گرفت.

او گفت، «ریگینه، من ترا دوست دارم. تو هم مرا دوست داری؟»

من با اشارۀ سر گفتم بلی. اما این موضوع بدون از این هم بی تفاوت بود. ولی زمانی که از من پرسید که، «برایت خوش آیند بود؟» من به گریه کردن شروع کردم.

او گفت، «غمگین مباش.» و مرا نوازش میداد. او به صحبت خود ادامه داد، و گفت، «من دوباره بر میگردم. من مواظب خود میباشم تا پس برگردم و آنوقت همه چیز خوبتر میشود. من ابیتور میکنم، بعدا ً تحصیل خودرا ادامه میدهم، ما با هم عروسی میکنیم و تمامی چیزها مقبول و نورمال میشود. دیگر گریه نکن.»

من چشمان خودرا بستم. او گلابی شده بود. این مرا تکان داد. من گفتم، دیگر این کار را نمیکنم، دیگر این کار را نمیکنم.

زمانی که ما به خانه آمدیم، دهقانزن مرا استفهامی ازنظر گذراند. من فهمیدم که چه قسم رویم، گردنم، حتی بازوهایم سُرخ گشته اند. دهقانزن کاری کرده بود که شاید در طول زنده گی خود به ندرت کرده باشد. او مرا به خود نزدیک ساخت و موهایم را نوازش داد.

روز بعد والتر حرکت کرد و دوباره به جبهه رفت.

ما در ماه سپتمبر خبر کشته شدن اورا بدست آوردیم.

 

آخرین فرزند عزیزمن، برادر خوب من، خسربرۀم، خواهرزادۀ م، کاکای م، سرباز والتر هینینگ، به دنبال سه برادر کشته شده ای خود رفتی. در غم و اندوه عمیق:

فرید هینینگ، زرفت، گیرترود هاپکی

به نماینده گی تمامی خویشاوندان هینینگ.

 

چندی بعد ازاین حادثه من با یان برخوردم. تاهمان روز هم، من در مورد والتر چُرت میزدم.

***

موقعی که دهقانزن نزد من در اتاقشیروانی ام نشسته است، میپرسد، «او درآخرین روز خوش و راضی بود؟» من میگویم، «بلی» و او به من چنان نگاه میکند، گویی که من یک قسمت از وجود والتر بوده باشم.

من بدین باورم، زمانی که من در ماهاکتوبر کلکین اتاق خواب او را تق تق کردم، او به همین خاطر مرا پذیرفت و به همین دلیل مرا در خانۀ خود پناه داد.

شاید والترهینینگ هم به آنهایی تعلق داشته باشد، که زنده گی مرا نجات داده اند.

اما تازه که این کار با یان صورت گرفت، برایم خوش آیند بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Dackel - 1

داکل، سگ المانی که پاهای کوتاه و تنۀ دراز دارد.

Abitur - 2

ابیتور، امتحان نهایی در لیسه های عالی المان.

Staufer - 3

شتاوفر، نام یکی از خاندان المانی که بین سالهای 1125 تا 1254م سلطنت کرده اند.

 

قسمت یازدهم

 

 اطلاعیه ۲۷ فبروری وزارت دفاع ـــ دیشب ما آنرا شنیدیم. یکی از آن اطلاعیه های که آنها هرروز برای ما ابلاغ مینمایند. واقعیت ه، تعبیرها و حرف های مفت، حقیقت ه، دروغه، تمامی یکی پشت دیگر. پاک و ساده شکست های خود ر، به مثابۀ پیروزی ها جلوه دادن، حقایق را تحریف مینمایند:

 در حومۀ پومیرن وسطی عساکر خود ما قرار دارند اما در حومۀ شهر بوبلیتس و روملس بورگ در یک حملۀ دفاعی سخت بر ضد هجوم اتحاد جماهر شوروی قرار دارند . . . در جبهه پروسن شرق و جبهه زاملاند بلشویکها یک حمله ای نیرومند کردند و به همین خاطر تلفات بسیار زیاد تنها در ناحیه شمال غرب کروتس بورگ را متقبل شدند. فرقه های م، روزها به اساس جنگ دست و گریبان از پیش روی آنها جلوگیری به عمل آوردند . . .

 بعد از آماده گی توپچی قشون اولی کانادایی حملات بزرگ خود را بین ندرراین و ماس از سر گرفتند . . .

 قوای احتیاط  ما بر ضد آنها حملۀ متقابل را شروع کردند و متحد باهم در خط دفاعی، مدافعه مینمایند . . .

 قوای توپچی ما در دیون کرشین تلاش حمله ای یک تانک دشمن را متلاشی ساختند . . .

 در پومرن یک گروپ رزمی ما بنام والونین تحت قوماندانی کاپیلی بطور نمونه از خود پایداری نشان داده و با عزم جنگ شورانگیز جنگیدند.

 موریس میگوید، «اینها این قدر میبرند که میمیرند.»

 مدتهاست که جنگ باخته شده است. با وجود این همیشه باید انسانهای زیاد در جبهۀ جنگ و دراثر بمباردمان شهرها کشته شوند. نزد دهقانان قریه م، از دریزدن کوچ کشی صورت گرفته است. وقتی که من از گیرترود اطلاعات را بدست می آورم، چیزهای را که آنها از حملات وحشتناک هوایی خبر میدهند، بمب های که بالای شتاین برگه پرتاب گردیده اند، به حساب نمیآید. در حدود دوصد هزار انسان در دریزدن کشته شده اند. دوصدهزار.  من این رقم را با صدای بلند تکرار میکنم. من این کلمه را گفته میتوانم. من به آنهای تعلق دارم که زنده استند. اما از دیروز به اینطرف ترسَم دوباره بیشتر گردیده است.

 گیرترود بعد از ظهر همراه با نان خشک، یک قوطی ورست و یک چاینک چای به اتاقم آمد. او چوکی را به تخت خوابم نزدیک ساخت و پطنوس را بالایش گذاشت. تمامی این کارها را به آهستگی و بدون سروصدا انجام داد.

 او آهسته گفت، «تومرت آمده است.»

 «او پائین نزد مادرم نشسته، غذا میخورد. بعد از صرف غذا به اتاق خود میرود. تا وقتی که او اینجا است، اجازه نداری زیاد حرکت کنی. هیچ نوع سرو صدا! تو درهمین جا در بسترت دراز بکش. در صورتی که خواسته باشی، میتوانی لگن (ظرف ادرار) را همرایت در اتاقت بگیری. او میخواهد تفنگ خود را بگیرد، فردا رنگ خود را دوباره گُم میکند.»

 او موهای مرا نوازش داد و گفت:

 «ضرورت نیست که ترس را بخود راه بدهی. او بالا نمی آید. اما خاموش و آرام باشی. من باید زود دوباره پائین بروم. الماری را پشت دروازه تیله کن.»

 او رفت. من صدای قدم هایش را شنیدم، همچنان صدای یک مرد را در زینۀ خانه نیز شنیدم.

 تومرت. ما این را محاسبه نکرده بودیم که او دوباره ظاهر خواهد شد. او مدیر مسؤول و صاحب امتیاز جریدۀ شتاین برگه بود. او به گوت ویگن برای شکار میرفت. او اضافه از دوازده سال درقلعۀهینینگ یک اتاق داشت. در زمان پیش از هتلر او دراینجا تقریبا ً عضو فامیل گردیده بود. بعدا ً اگر به دل هینینگ پیر میبود، به خاطر که تومرت یک کادر نازی شده بود، او را بیرون میکرد.

 دوریس او را بخاطر عنوان نشریه اش ( فاتح نهایی ) غسل تعمید داد، نشریه ای که تقریبا ً همیشه این کلمه را حاوی میبود. قبلا ً، پیش از اینکه با یان آشنا شوم، من نوشته های او را دوست داشتم، او تمامی چیز ها را واضح و روشن و ساده مینوشت که هرنوع دودلی برای انسان بی معنی معلوم میشد.

 مادرم از او تعریف میکرد، «نوشته های تومرت یک چیزی مبهم نیست. این را هر کس میداند. زمانی که آدم نوشته های او را بخواند، آنوقت میداند که چرا ما باید جنگ را ادامه بدهیم.»

 بعدا ً من درک کردم که او چقدر چیز های خطر ناک مینوشت.

 شتیفینس گفت، «تومرت مدت زیاد واقعیتها را تحریف میکرد و حقایق را وارونه جلوه میداد، تا که از سیاه، سفید و از سفید، سیاه میساخت. او یک شخص رنگین چهره ای حقیقی بود. من دقیقا ً از بسیار سابق با جراید ش آشنا استم. تومرت یکی ازسختترین وفاداران قیصر بود و به علاقمندی وافر میخواست که اُولن ویلهیلم  دوباره به قدرت برسد. اما او در سال ۱۹۳۳ به یکباره گی از موضع قبلی خود بر گشت و عضویت حزب نازی را حاصل کرد. اوچی ها نبود که در مورد سابقه ها در کاغذ های کثیف خود ننوشت، به مشکل میتوان باور کرد که این همان کس و همان چهره باشد.»

 تومرت، این تومرت آشنا! زمانی که من یکبار با او درکارحاصل برداری تابستانی معرفی و آشنا شدم. من او را یک شخص افسانوی دریافتم. من او را نزد خود کاملا ً قسمی دیگر تصور کرده بودم، بسیار مُسن و مرد قانونی. او سی و دو سال عمر داشت، لاغر، ضعیف، پُر رو، گستاخ و از خود راضی. هنگامی که او در برزوی سپورتی پیش روی حویلی دوش میکرد، از خود همچو یک مرد جوان حرکات نشان میداد.

 موقعی که او برای اولین بار مرا دید و همرایم صحبت کرد، از بین دندانهای خود اشپلاق زد.

 او صدا کرد، «اوه، این از کجا شد؟ چرا من اینرا نمیفهمیدم؟ ورنه من وقتتر می آمدم !»

 او بلافاصله اولین شب مرا بیرون برد، بالای دراز چوکی پیش روی حویلی نشستیم و همرایم قصه کرد. او استعداد قصه کردن چیز های بسیار جالب و دلچسپ را داشت، راجع به هیئت اعزامی به تیبت که او عضویت آنرا داشت، بخاطر ژورنالست بودنش و اینکه یک کوهنورد بسیار خوب بود. اما من قبل از همه می خواستم چیزهای را در مورد وظایفش بشنوم و پرسیدم که ـــ آدم چه قسم یک جریده را تاسیس میکند، کدام چیزها در آن گنجانیده شود که مورد پسند واقع گردد، آدم باید کدام کارها را انجام بدهد.

 او گفت، «دختر، تو از من چنان سوالها کردی که نزدیک است زخم معده شوم. در صورتی که تو میخواهی این چیزها را بفهمی، بیا نزد م، ژورنالیست شو. تو میتوانی همین حالا نزد من این کار را شروع کنی.»

 گیرترود در حالی که پهلوی تومرت ایستاده بود، گفت، «آقای تومرت، شما به مغز این دختر مزخرفات را زرق نکنید. نزد شما هرکس همیشه میتواند آغاز کند، این را ما دیگر میفهمیم.»

 او خنده کرد و من گفتم که خواهی نخواهی در رشتۀ کیمیا تحصیل میکنم.

 گیرترود روز بعد برایم گوشزد کرد که، «در مقابل تومرت محتاط باش. او پشت هر پیش بند را میگیرد.»

 من گفتم، «او خو در حدود بیست سال از من بزرگتر است!» اما شام او دراین مورد تلاش کرد. من به جوی پشت حویلی برای آوردن آب کالاشویی رفته بودم که او خود را دزدکی به من نزدیک ساخت. من از خود دفاع کردم و زمانی که او دست بردار نشد و راه را به رُخم بست، من سطل پُر از آب را بالایش چپه کردم.

 او سر تا پا ترگردید. او منظره ای خنده آور بخود گرفت و من هم خنده کردم.

 تومرت نمی خندید.

 او چیغ زد، «تو جادوگرک لعنتی.» و خود را دور داد و گُم شد.

 گیرترود درآنزمان شفته و مجذوب اینکار من گردیده بود. او میخندید و بالای پتهای خود میزد و میگفت، «این کار تو به او خوب میزیبید!» اما وقتی که ما چند هفته قبل، بالا در اتاق شیروانی ام دوباره در این مورد صحبت میکردیم، او برایم گفت، «کاری را که تو در حق تومرت کرده بودی، او آنرا فراموش نکرده و فراموش نخواهد کرد. بخاطر که او یک شخص خودخواه و مغرور میباشد. در اینجا یکبار یکی از همکاران جریده اش برایم گفت که او کسی را که خوشش نه آید از سر راه خود دور میسازد. خوب، خوشبختانه که آنها او را به برلین خواستند و او دیگر به اینجا نمی آید. او نوشته است که اگر بسیار زود هم بیاید بعد از بُرد جنگ خواهد آمد.»

***

من الماری را عقب دروازه قرار دادم و خودم در بستر افتادم. از ترس به مشکل جرئت میکردم که خود را دور بدهم. شاید از همین خاطر بود که وقتی من شب بخواب رفتم، این خواب وحشتناک را دیدم.

 من، یان را در خواب دیدم. ما در اتاقک باغ، بالای کوچ دراز کشیده بودیم. او خود را حرکت نمیداد. من تلاش میکردم که همرایش صحبت کنم اما او برایم هیچ جواب نمیداد. من خواستم برخیزم و بروم، من هم نتوانستم خود را تکان بدهم. ناگهان یک هیکل عظیم الجسه که یک سنگ کلان سیاه در دست داشت به طرف ما در حال آمدن بود. او نزدیک میشد، همیشه نزدیکتر . . .

 زمانی که من چیغ زدن را شروع کردم، نیمه بیدار شدم، شنیدم که چیغ میزنم، از تخت خواب پریدم، فریاد زنان بطرف دروازه دویدم، الماری را از عقب دروازه پس کردم . . .

 تازه من به هوش آمده بودم. من در پله های زینۀ خانه ایستاده بودم، که شعاع نور برق دستی به رویم اصابت کرد. تومرت.

 او چشمان خود را نیشگون گرفت و به من نظر انداخت. بعدا ً گفت، «اُوهو چی! ریگینۀ  پاکدامن و معصوم ما!»

 در پائین یک کسی دروازه را باز کرد. صدای قدمها. گیرترود از زینه ببه طرف بالا دویده آمد.

 او فریاد کشید، «از برای خدا! ریگینه

 من از پله های زینه لول خوردم. از عرق زیاد خیس شده بودم و چنان میلرزیدم که دندانهایم بهم میخوردند.

 تومرت گفت، «من فکر میکردم که تو کشته شده یی.»

 گیرترود به اتاق دوید، یک کمپل را آورد و او را بالای شانه هایم انداخت.

 او پرسید، «شما به ما خیانت میکنید؟»

 تومرت جواب نداد.

 گیرترود گفت، «آقای تومرت، مادرم چهار فرزند خود را از دست داده، این کافی است.»

 تومرت مرا از نظر گذراند و گفت، «قندولک م، معشوقه ای یک پولیندی.»

 گیرترود گفت، «با دقت بشنوید، در هر صورت شما خبر شدید، ما میتوانیم واضح با هم جر و بحث کنیم. بلی ! شما میتوانید بجایی بروید و اطلاع ما را بدهید. پس میشود خانۀ ما تلاشی شود و شاید هم آنها ما را به دار بزنند، حتی مادرم را هم و این برای او احتمالاً  بی تفاوت خواهد بود. اما برای من نی و جنگ عنقریب به پایان میرسد. شما این را مثل من دقیقا ً میدانید، شما احمق و دیوانه هم نیستید و این را که ما جنگ را می بازیم، هم میدانید.»

 تومرت گفت، «من دیگر نمیخواهم این گپ ها را بشنوم.»

 گیرترود گفت، «چرا نی، این را دیگر بشنوید و نتیجه اش را هم میدانید. جنگ عنقریب خاتمه مییابد و آنوقت برخی ها مورد بازپرس قرار خواهند گرفت. بعضی ها مثل شم، آنهم اگر فعلا ً به ما خیانت کنید . . .»

 تومرت، چیغ زد، «دهنت را ببند، ترود

 اما گیرترود به صحبت کردن ادامه داد و گفت:

 «در هر صورت یک کسی زنده خواهد ماند که برود و حکایت کند که تومرت در اینجا چه گُل های را به آب داده است.»

 گیرترود سکوت کرد و به چهرۀ او نظر انداخت. متقابلا ً تومرت نیز خاموشی اختیار کرد. گیرترود گفت، «خو این چنین و حالا شما توجه کنید، در صورتی که شما این صندوق را سر بسته بگذارید و سکوت اختیار کنید، در نتیجه من به شما قول میدهم که ما تمامی کلمات خوب ممکن را در مورد شما خواهیم گفت. در این صورت ما ابداً نخواهیم گفت که شما چه کارها را انجام داده اید، بلکه خواهیم گفت که تومرت بود که ریگینه را به اینجا انتقال داده بود. ما تمامی آنچه را خواهیم گفت که شما میخواهید. همچنان اینکه شما بر ضد هتلر قرار داشتید. شما هرنوع گفتاری را که میخواهید، من میتوانم آنرا برای شما تحریری بنویسم و تسلیم نمایم.»

 گیرترود نفسک زنان، بدون وقفه، سریع که هیچ وقت چنین تیز گپ نمیزد، صحبت میکرد.

 تومرت به خندیدن شروع کرد.

 او گفت، «این گپ ها شایان توجه است! یک معامله ای بسیار عالی! من، ترا ستایش میکنم. تو یک نمونه ای برجسته برای بقأ المانی ها به حساب میروی. بی، برایم همین مطلب را تحریری بنویس.»

 ما بطرف پائین رفتیم و تومرت برایم دیکته میکرد که چه چیزها را باید بنویسم.

اینکه او مرا در شب بمباردمان دریافت و به قلعۀ هینینگ انتقال داد و من بخاطر اینکه او مرا نجات داده است، عمیقاً سپاس گذارم.

 گیرترود گفت، «قلعۀ هینینگ نی، ریگینه بنویس که مرا به جای امن انتقال داد. آقای تومرت، کی میداند که به شما چه حادثه رُخ میدهد، در آن صورت یک کسی این نوشته را پیدا خواهد کرد و آدرس را بدست خواهد آورد. امکان ندارد که ما چنین بنویسیم . . .»

 تومرت این نوشته را داخل جیب خود گذاشت و گفت:

 «شما میدانید، این چقدر خنده آور است. من هیچگاه به شما خیانت نمیکردم. بخاطر که من پدرت را زیاد دوست داشتم و همواره به پیشگاه مادرت کلاه خود را از سرم به رسم تعظیم برداشته ام. به پیشگاه تو همچنان. اما آنچه مربوط میشود به این دخترک. بلی، اینکه من کی استم؟ وعده میدهم که من کاری نمیکنم که دستان خود را گنهکار بسازم.»

 گیرترود گفت، «در این صورت شما میتوانید این نوشته را در باطله دانی بیاندازید.»

 او با اشاره سر جواب رد داد و گفت:

 «تحفه، تحفه است. میشود این کاملا ً مفید واقع شود، این مطلب را خودت پیشنهاد کردی. ضمنا ً باید گفت که من این را هم دقیقا ً میدانم که تو با موریس چه رابطه داری، برو این راز را نیز با خود حفظ مینمایم. شاید اوهم در آینده از ما تشکری کند و ما بتوانیم او را در لیون یکجا ملاقات کنیم.»

 او پوزخند زد و گیرترود گفت: «آدم باید شما را در دهنت بزند.»

***

روز بعد، قبل از اینکه تومرت عزیمت کند، بالا نزدم به اتاق شیروانی آمد و گفت:

 «تو هیچ نوع ترس را بخود راه نده. تو برنده میشوی. موهای کوتاه راستی هم به تو بسیار خوب میزیبد. تو مثل ژان دارک (۱) معلوم میشوی. نمیخواهی ژورنالیست شوی؟ برای من این شغل از این بیشتر نمیزیبد. اما کی میداند که ما بسیار زیاد تاب آوردیم.»

***

زمانی که ما شب در مورد تومرت صحبت میکردیم، خشم و عصبانیت موریس کاملاً هویدا بود.

 او گفت، «اگر من همرایش مواجه میشدم، گلو اش را خفه میکردم و می کشتمش.»

 او دستان کره زده ای خود را باز کرد و انگشت خود را در فضا تکان داد.

 «به خدا سوگند، گلو اش را خفه میکردم و می کُشتمش. این خوک را! برخی ها همچو او ملامت استند. اینها بقدر کافی روشنفکر بودند و میدانستند که چه میکنند. اینها ما را کُشتند.»

 او به طرف عکسهای برادران گیرترود نگاه کرد و گفت:

 «مواظب باشید، این خوک زنده میماند.»

 یک مدتی نسبتا ً طولانی را دربر گرفت تا او دوباره آرامش خودرا حفظ کرد .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱ ــ ژان دارک ( ۱۴۳۱ ــ ۱۴۱۲م )، قهرمان آزادی فرانسه، دختر روستایی از شرق فرانسه، که اعتقاد راسخ داشت که خداوند او را مامور ساخته تا وطن خود را از شر دشمنان وطن نجات بدهد. بعد از اسیر شدن او را به جرم جادوگری و اتحاد با شیطان در خرمن آتش سوختاندند. ( ۱۴۳۱م )

  

قسمت دهم

 

ماه فبروری است. مدت چهار ماه میشود که من دیگر در قلعۀهینینگ زنده گی مینمایم. جنگ ادامه دارد. امریکایی ها و انگلیسها اراضی زیاد المان را تصرف میکنند. روسها برزلاو را محاصره کرده اند. از امواج رادیو شعار های مقاومت و تنفر وحشتناک در مقابل بلشویکها پخش میگردد.

از دیروز به این طرف دوباره برف باری شروع شده است، دانه های کلان برف همچو فینیک ازآسمان به زمین فرود می آید. آنها پیش روی کلکین من میچرخند. جاده ها هنوز خالی استند. فقط گروپهای مردهای کله شق صبحانه و چاشتانه اینطرف و آنطرف گشت و گذر میکنند. پیران و مردهای گوت ویگین و دوروبر آن که مستعد وظیفۀ جنگی نیستند، اینها به گفته گیرترود، «مبتلایان به مرض روماتیزم میباید وطن خود را دفاع کنند.» همچنان یک تعداد جوانان پانزده، شانزده ساله نیز همراه آنها استند. آنها کدام یونیفورم برتن ندارند، فقط یک بازوبند و تفنگ با خود حمل مینمایند. کمی بعدتر، راکتهای سرشانه یی ضد تانک نیز برای شان توزیع گردید. آنها که اکثریت شان ترشرو و خاموش استند، از جاده ها میگذرند و سرکها دوباره خالی از سکنه میشوند.

من در مورد زمستان سال گذشته فکر میکنم. شاخچه های درختان صنوبر و ناجو در پارک مردم شتاین برگه ازاثر بارش برف زیاد، بطرف پائین خمیده اند.ماهفت نفرهستیم: دوریس، ایله، گیزیله، هوتی برگ، هردو یوخن و من. یوخن شمید و یوخن کروتسر. تنها رولی فوس نیست، ورنه گروپ کورس رقص ما در مجموع تکمیل میبود.

کورس آموزش رقص. آیا من راستی هم کورس آموزش رقص داشتم؟ در اتاق نان خوری کروتسرشی، میز به یک گوشه تیله شده و قالین جمع گردیده است. یک، دو، سه ـــ یک، دو، سه. معلم رقص با صدای خود حساب میکند و یوخن کروتسر پایم را لغت میکند.

درآنزمان آموزش رسمی رقص دیگر وجود نداشت و از بین رفته بود. اما مادر یوخن کروتسر یک کورس شخصی را تشکیل داد. او یکبار نزد مادرم آمده بود، تا مرا به کورس دعوت کند.

او گفته بود، «جوانان در خزان به خدمت سربازی میروند. چقدر خوب خواهد شد که آنها این خوشی را داشته باشند.»

مادرم بسیار زیر تاثیرآمده بود. خانم داکترکروتسر، زن سرطبیب شفاخانه یوهانیتر! او گفت، «آقای شوهر شم، کیسۀ صفرای مرا عملیات کرده بود.»

آقای شوهر شما! این جملۀ مادرم برایم بسیار ناخوش آیند بود.

خانم کروتسر گفت، «واقعا؟ وضع شما دوباره بهتر شده است؟ ریگینه اجازه دارد دراین کورس باشد؟ یوخن این را بسیار به علاقمندی میخواهد.»

او، بطرفم، تقریبا ً خُشومانند لبخند زد. اگرچه ما درآنزمان اطلاع مفقودالاثرشدن پدرم را بدست آورده بودیم، ولی مادرم با اشارۀ سر توافق خود را ابراز کرد. 

زمانی که خانم کروتسر رفت، مادرم گفت، «نمیدانم که این کار از نظر پدرت صحیح میبود یا خیر؟ اما شاید اوهم میخواست که تو برای جوانی خود یک سرگرمی داشته باشی. پدرت همیشه به داکتر کروتسر احترام زیاد داشت.»

کورس آموزش رقص در قصر خانم کروتسر برگذار گردید. چهار آقا بچۀ ما که آنها همیشه پطلونهای کوتاه  ه، جی میپوشیدند، به عوض آن دریشی پوشیده بودند، موقعی که معلم کورس بالای ما برنامه ای دست بوسی را تمرین میکرد، آنها به نظر ما بسیار خنده آور می آمدند. بخاطری که تمرین دست بوسی هیچ گاه با موفقیت انجام نمیشد، ما مجبور بودیم بخندیم و این کار معلم کورس ما خانم شویگه را به یأس و ناامیدی کشانیده بود.

او چیغ میزد، «آقایان من! به این قسم شما هیچگاه دست بوسی را نخواهید آموخت.»

هوتی برگ میگفت، «وحشتناک! عنقریب ما به جبهه میرویم ولی بوسیدن دست را درست آموخته نتوانستیم.»

خانم شویگه او را با چشمان خود از نظر گذراند. شوهر اوهم در جبهه ای جنگ بود.

اما رقصهای فوکس تروت، تانگو و لنگ زام والسر را ما با وجود این همه آموخته بودیم، حتی یوخن کروتسر.

من در حقیقت به یوخن کروتسر کدام علاقمندی بخصوص نداشتم، بلکه بخاطری که او بسیار خوشنما بود و همه دختران خواستگارش بودند، من هم برایش تملق میکردم. وقتی که او میخواست در راه خانه رفتن مرا ببوسد، من او را آنطرف تیله کردم، بعد از آن او پهلویم خاموش راه میرفت. او پیش روی دروازۀ خانه ما دوباره تلاش کرد تا مرا ببوسد، من هم او را گذاشتم.

ولی این مطلب به کورس رقص تعلق داشت.

***

هنگامی که من در این مورد به گیرترود قصه میکردم، او گفت ، «اوه خد، اوه خد، این چنین قیل و قال و هیاهو.»

من از کلکین برف باری ناگهانی را نگاه کردم، در فکر فرو رفتم که این همه کارهای ما چقدر طفلانه بود.

اگر چه در زمستان موقعی که هوتی برگ و هردو یوخن در رخصتی وای نخت آمدند، دیگر این کارها طفلانه نبود. تازه رولی فوس دراولین وظیفۀ خود، در روز سالگرد هژده سالگی خود کشته شده بود.

این سه جوان دیگر، در مورد او صحبت نمیکردند، اما من این را احساس میکردم که آنها متداوم در مورد او فکرمیکردند. در اصل آنه، نه از جهت یونیفورمی که برتن داشتند، بلکی اخلاقاً تغیر کرده بودند. ما و آنها در سراشیبی پارک مردم با هم یخ مالک میزدیم. ما از سورتمه خود را انداختیم، مثل سابق توپکهای که از برف ساخته بودیم، در جاکتهای خود پنهان کردیم. اما حماقت آنها زیادتر گردیده بود، هم چنان در شیوه رفتار و کردار شان که هر لحظه به ما دست می انداختند، تغیر آمده بود.

خانم کروتسر قبل از این که رخصتی آنها ختم گردد، یک محفل را سر براه ساخت.

این محفل را خانم کروتسر ( محفل رقص خانگی ) نامید. مادرم پیرهن نو را از تکۀ پردۀ اتاق خواب برایم دوخت: از فوایلۀ سفید، قسمت بالایش تنگ، دامنش زیاد عریض، همراه با ریشمه های مخمل آبی بالای یخن برش شده و لبۀ دامن. مقبول ترین پیرهن به مقایسه یی پیرهنهای که من در زنده گی خود داشتم.

خانم کروتسر گفت، «ریگینه ، تو بسیار جذاب و دلبرنده به نظر می آیی.» او همزمان بطرف پسرش نگاه کرد.

او یک تعداد زیاد اشخاص را دعوت کرده بود، علاوتا ً همکاران شوهر خود ر، آنهای که مثل شوهرش از خدمت سربازی معاف گردیده بودند. بالای میزها گلها وشمعها گذاشته شده بود ند. یک دختر که کلاه بی لبۀ سفید برسر داشت، سوپ، کباب گوشت آهو و کمپوت آلوبالو را که اغلبا ً از مریضها تحفه گرفته شده بودند، سرویس میکرد. درسال 1943 قحطی که بعدا ً دامنگیر مردم گردید، وجود نداشت.

خانم کروتسر گفت، «یکبار چنین باشد، مثلی که در صلح و آرامش بسر میبرند.»

شوهرش بطرف پسرش نظر انداخت و گفت: «صلح و آرامش؟» در حالی که، او مجبور است دوباره بطرف روسیه برود.

بعد از صرف غذا رقص شروع گردید. یوخن کروتسر صرف بامن میرقصید.

زمانی که من گفتم، با گیزیله هم برقص، همو که در کورس رقص جورۀ رولی فوس بود، و گفتم که «بالای رولی این گپ هم بد نمیخورد.» ، یوخن گفت، «من نمیخواهم وقت خودرا تلف کنم.»

ما میرقصیدیم و مادرش تقریبا ً تمامی شب به طرف ما نگاه میکرد. من عین تغیر را در چهره ای خانم کروتسر، که این تغیر را بعدا ً در چهره ای دهقان زن، زمانی که مرا همراه با پسرش والتر دید، مشاهده کردم.

اما من در این شب در بارۀ تغیر چهره ای خانم کروتسر، که این چه معنی دارد، چیزی نه فهمیده بودم.

یوخن بسیار شتابزده و زیاد مینوشید و به من تلقین میکرد. روز قبل خاموشی سراپا وجودش را فرا گرفته بود. فعلا ً او بی ربط گپ میزد، چنان سریع کلمات را یکی پی دیگری بکار میبرد که استعمال کلمات بی معنی مطلقا ً معلوم میگردید و چیز های دیگر را به یاد ندارم.

موقعی که ما میان دو نفری که میرقصیدند، یک کمی خود را کنار کشیدیم، پدرش در حالی خود را به ما نزدیک ساخت که در یک دست یوخن پیک و در دست دیگرش بوتل واین بود.

پدرش گفت، «شب بسیار زیبا. ما در آینده های نزدیک چنین شبی که برپا شد، نخواهیم داشت.»

سپس او بوتل را از یوخن گرفت و گفت، «بچیم، امشب نی. باز در روسیه خود را نیشه کن ( مست بساز ). در این شب جای تأسف است.»

یوخن میخواست بوتل را پس بگیرد. اما پدرش با یک حرکت سریع و کوتاه موهایش را نوازش داد و یوخن دست خود را دوباره پائین کرد.

یوخن بعدا ً بسیار خاموش بود، در هنگامی رقص نیز چیزی نمیگفت و تقریبا ً هیچ حرف نمیزد. بدون گپ زدن رقص برایم خیلی خوش آیند بود. او سرخود را بالای شانه ام گذاشته بود که این هم برایم بسیار زیبا و دل پسند بود.

رقص آخری، یک رقص آهستۀ غلتان ( لانگ زام والثر ) بود:

( یکبار دیگر به رسم خدا حافظی دستان خود را برایم پیش کرد .

شب به خیر، شب به خیر، شب به خیر.

قصۀ که همین حالا ختم گردید، بسیار زیبا بود.

شب به خیر، شب به خیر، شب به خیر . . . )

من ناگهان متوجه شدم که چشمان یوخن اشک پُر گردیده است.

او با عصبانیت برایم گفت، «آرام باش! تو نمیدانی که ما باید دوباره به کجا برویم. در این جا این تیاتر احمقانه. شمعها! باشه، این ر، آنها با قلب پاک سازماندهی کرده اند.»

ما رقص را ختم کردیم و جشن نیز ختم گردید. ما در راه برگشت بطرف خانه، داخل پارک رفتیم. آنجا یوخن مرا بوسید. من خود را آرام گرفتم. بوسیدنش مورد پسند م واقع گردید. اما زمانی که او به سینه هایم دست زدن را شروع کرد، من خود را از نزدش به زور خلاص کردم.

او گفت، «ریگینه، حالا اجازه بده، دیگر این بازی را بس کن، تو به قدر کافی این بازی را انجام دادی!»

من گفتم، «من خو کدام بازی را انجام نداده ام!»

او دوباره مرا در آغوش خود گرفت.

او گفت، «بیا نزد من، بیا در آغوشم، در مورد هیچ چیز فکر نکن. بیا در آغوشم. من باید دوباره به جبهه بروم. ما وقت بسیار کم داریم.»

من، او را به عقب تیله کردم. گفتم، شاید او دیوانه شده باشد و او خود را چه فکر کرده که ناگهان بالایم چیغ بزند. او فریاد کشید، که او به جبهه میرود، برای مُردن و زمانی که او میخواهد خود را برای ما بکُشد، پس میباید پیش ازاینکه بمیرد، من حداقل یکبار با او همبستر شوم و این را به خود تلقین کنم که آیا بکارتم مهمتر از زنده گی او است.

او ایستاد شد و غُم غُم کرد. سرانجام تلاش کرد تا مرا بالای برف بخواباند. نیمۀ شب بود و هیچ کس در نزدیکی ما قرار نداشت. من چیغ میزدم اما هیچ کس فریاد مرا نمیشنید.

ناگهان او مرا رها کرد، برخاست و گریخت.

***

روز بعد دوریس پرسید، «او به این ساده گی ترا رها کرد؟ و تو باید تنها بطرف خانه میرفتی؟ این تمامی راه دور و دراز را؟ این قدر کاری خراب را انجام داده است!»

من گفتم، «بشنو! در تمامی کارهای او، این واقعا ً بدترین کاری نبود.»

من سوال کردم که آیا هوتی برگ هم از او این چیز را تقاضا کرده بود و دوریس گفت نی، اما او این کار را میکرد، حتما ً بخاطری که او هوتی را دوست دارد و تمامی چیزهای دیگر برایش بی تفاوت است.»

من گفتم، «اما تو ابدا ً این را نمیفهمی که آیا شما ازدواج خواهید کرد!» و من بعدا ً فهمیدم که این چقدر احمقانه بود که مادران ما بالای ما تحمیل می کردند.

«تو بکارتت را یکبار از دست میدهی. این چیزی را که تو داری، یک چیزی بسیار با ارزش و با اهمیت است. دختری ات را برای موقع درست برای مرد اصلی ات نگهدار.» مرد حقیقی. این کلمه، بسیار زیبا به نظر می آید. اما این مرد مستحق نزد مادران ما فقط شوهر قانونی بود و بس.

یوخن کروتسرمرد غیرمستحق بود. به همین خاطر من این کاررا نکردم. ام، موقعی که در موردش فکر میکنم، تأسف میخورم. والتر هینینگ هم مرد مستحق نبود. با وصف این خوشحالم که با او همبستر شده ام.

یان مستحق این کار بود و این بدین معنی نبود که آیا او نفر اولی بود یا خیر.

شش هفته بعد ازاین شب نشینی و برپایی جشن یوخن کروتسر کشته شد. مادرش نزد ما آمد و از کشته شدن او برایم اطلاع داد. او سرش را بالای شانه ام گذاشت و گریه کرد و من پیش وجدان خود احساس ناراحتی میکردم. هم بخاطری یوخن کشته شده و هم بخاطرمادرش که مقابلم قرار داشتند.

به همین خاطر این کار با والتر هینینگ اتفاق افتاد. اما برایم دلپسند نبود. من مدت طولانی نمیتوانستم در این مورد فکر کنم. هر باری که من در این مورد فکر میکردم،  دهانم خشک میشد.

من عهد کردم که این کار را دوباره تکرار نمیکنم. من این کار را دوباره نمیخواهم و این کار یک عمل نفرت انگیز است. دوباره تکرارش نمیکنم.

یان این همه را پاک کرد.

***

من و یان. هوا تاریک است. من در بین باغ میدوم. او پیش دروازه ایستاده است. او مرا به اتاقک کش میکند. شمع میسوزد. او این بار، مرا بوسید.

«مویا کوخانی

تازه شب دوم.

«مویا کوخانی. مویا کوخانی

و من این را میخواهم. من وا لتر هینینگ، یوخن کروتسر، مادرم، حرف ( پ ) و ترس را فراموش میکنم. من این را میخواهم، و یان هم این را میخواهد و تمامی چیزها خوب است.

«مویا کوخانی. مویا کوخانی.»

صورتش در روشنایی شمع نامعلوم است. فقط چشمانش را واضح میبینم.

«مویا کوخانی چه معنی دارد؟»

«عزیز من.»

بعدتر من درمورد والتر هینینگ به او قصه کردم.

یان میگوید، «تو دلسوزی و شفقت کرده ای. دلسوزی و شفقت چیزی خوبی است.»

«اما تو اولین کسی نیستی.»

او میگوید، «چرا نی، فعلا ً این من استم.»

«یان، من ترا دوست دارم.»

من این حرف را تا هنوز برای هیچ کس استعمال نکرده بودم. برای هیچ کس.

من ترا دوست دارم. در گفتار، کلمه ای بسیار زیباست.

در این شب باز آلارم حمله ای هوایی به صدا در آمد . من خواستم همان لحظه برگردم، آژیرها صداها سرداده بودند.

یان گفت، «تو درقدم اول بگریز.»

من پرسیدم، «و تو؟»

او گفت، «بگریز! زود!»

زمانی که من به خانه رسیدم، مادرم همراه با بکس خود در دهلیز ایستاده بود.

من گفتم، «قدم زدن رفته بودم. سردرد بودم.»

او دشنام داد، «تو احمق و دیوانه هستی! در این وقت که چنین زنگ خطر زده میشود.»

من گفتم، «من حق دارم که حداقل یکبار در هوای آزاد گردش کنم، بدون اینکه تو عصابت را خراب بسازی.» و من فکر کردم او شاید مرا از نظر بگذراند و مشکوک شود که کدام حادثه ای اتفاق افتاده است. اما او به حرفهای من باور کرد.

من بکس خود را گرفتم و همراه اش بطرف پائین دویدم.

آیا یان توانسته است که بگریزد؟

در ته کاوی یک سرچرخی برایم پیدا شد. یک ترس عاید حالم گردیده بود، همان ترسی که حین بمباردمان هوایی برایم رُخ میداد، تنها به یک شکل دیگرش. یک ترس ناآرام کننده، دلتنگ کننده و خورنده. من این ترس را دیگر در زنده گی از دست ندادم.

من چرا باید بالای یان عاشق شده باشم؟

گیرترود میگوید، «تو همیشه همین را می پرسی. این حادثه یگان بار رُخ میدهد. نه فقط برای تو.»

موریس میگوید، «بخاطری که او قسمی دیگر بود.»

من بدین باورم، که موریس حق به جانب است.

او یکبار گفته بود، «تو مثل یک پشک جوان، کور بودی.»

من به یک چیزی ضرورت داشتم، چیزی که چشمانم را باز میساخت. به یک انسان. به یک حادثه.

من دیگر آگاه شده بودم، بخاطرکشته شدن یوخن کروتسر، بخاطر دهقان زن همراه با پسران کشته شدۀ او و بخاطرمرگ ِ که هرآن نزدیکتر میشد.

المان باید زنده بماند و زمانی که ما مجبورا ً کشته شویم. بیرق ها بیشتر از مُرده ها استند.

آیا فتواهای فوق درست بودند؟

مُردن، این همیشه یک لفظ و کلمه بود. امروز این کلمه به حقیقت مبدل گردیده است.

آیا فتواهای فوق درست بودند؟

من این سوالها را آغاز کرده بودم. این پرسشها تا هنوز برایم روشن و واضح نشده بودند.

بطور مثال: المان، یک ملت بدون جای و مکان.

اما درعین وقت: المان به فرزندان ضرورت دارد. زن المانی، فرزندانت را به رهبرتحفه بده.

چرا؟ وقتی که برای آنها مکان کافی وجود ندارد، برای چه فرزندان زیاد؟ بخاطرتسخیرکردن جای و مکان نو؟ بخاطری اینکه آنها برای تسخیر مکان جدید بمیرند؟

تناقضات در گفتار، این تضادگویی را من نمیدانستم.

دوریس گفت، «نزد مردم، آنهای که یک جنگ را میبازند ، چنین کاررا انسان چیزی برای خوراک توپها مینامند. اما ما برنده میشویم، برای ما اینها(کشته های ما) قهرمانان استند.»

او همواره برخی ابرازنظرهای خودرا داشت. نفرسومی از کورس آموزش رقص م، هوتی برگ نیز کشته شده بود.

یک شب نا وقت، دوریس نزد ما آمد، مادرم در بستر استراحت بود. او در دروازه مثلی که تمامی راه را دویده باشد، بی شیمه ایستاده شد و گفت: «هوتی کشته شد.»

سپس نشست و گریه کرد و زمانی که من خواستم برایش تسلی بدهم، او گفت: «خاموش شو، تو چی را میفهمی؟ با تو خواهی نخواهی آدم نمیتواند درست درددل کند.»

اگر من، دوریس را دوباره ببینم؟ آنگاه ما میتوانیم سرانجام این کار را کنیم:

همراه همدیگر درد دل کردن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

قسمت نهم

 

زمانی که من اولین شب، نفسک زنان نزد یان رفتم، چون بسیار تیز دویده بودم، او برایم گفت، «نترس!»

من راه بین باغ را انتخاب کرده بودم. ما در منزل اول زنده گی میکردیم. پیش روی سالون ما یک بالکن کوچک همراه با چند پله زینه قرار داشت. مادرم اکثرا ً قبل از من به تختخواب خود میرفت. تقریبا ً بعد از نُه بجه شب و هیچ چیز را نمی شنید. فقط آژیر های خطر او را بیدار میساخت.

یان پیش روی اتاقک باغ منتظرم است. او مرا به داخل کش میکند و دروازه ای اتاقک را میبندد.

من میگویم، «باید همین لحظه دوباره برگردم.»

او میگوید، «تو خو تازه همین حالا آمدی.»

«و اگر آژیر خطر به صدا در آید؟»

«درآن صورت تو میتوانی زود بطرف خانه ات بدوی. پای پیاده. هوای تازه را تنفس کنی، تنفس کردن هوای تازه ممنوع نیست.»

«و تو؟ تو خو شبانه هیچ راه بیرون رفت نداری.»

«من یک سوراخ را در دیوار باغ بلد استم.»

در اتاقک یک شمع کوچک روشن است. یان کلکین را توسط خریطه پوشانده است، هوا سرد است. در اتاقک که فرش ندارد یک کوچ کهنه و پوسیده قرار دارد. من میخواهم دوباره برگردم.

یان میگوید، «م، درینجا مصون استیم».

«و شتیفینس»؟

«شتیفینس طرز دید خوب دارد».

 «تو اورا تا حال کم میشناسی».

یان به طرفم لبخند میزند، «با وجود این هم، من این را میفهمم».

ما روبری همدیگر مثل دو بیگانه ایستاده ایم، گپ میزنیم، فضا را میسنجیم، واقعیت ها را بررسی میکنیم. اما موقعی که یان بطرفم لبخند زد، ناگهان فضا تغییر خورد و یک دلگرمی برایم دست داد. شمع، نور کم فروغ خود را بالای خریطه می افکند.

کوچ، میز، اتاقک، همه برایم مثل محل اقامت ام به نظر آمد. من دیگر میل زیاد نداشتم که بر گردم.

بلی، اولین بازدید ما چنین بود.

یان میگوید، «بی، یک چوکی را به عقب میکشد و مرا به نشستن دعوت میکند. او در یک قسمت دیگر روبروی من مینشیند. دست های خود را بالای میز میگذارد و به من نگاه میکند.

او میگوید، «تو در روشنی شمع خیلی زیبا معلوم میشوی. من در وطن خود یک دختر را میشناختم که به تو بسیار شباهت داشت.»

من میپرسم، «او کجاست؟»

«من اطلاع ندارم، اما تو همین حالا نزدم استی.»

او دستان خود را بالای میز گذاشت و خود را به من نزدیک ساخت.

«از این که آمدی، خیلی متشکرم.»

من میگویم، «من این را نمی خواستم. راستش بگویم حالا هم نمیخواهم. من این کار را که درینجا استم بسیار وحشتناک و ترسناک فکر میکنم.»

او حرف (پ) را که بالای سینه اش بود نشان داد و گفت، «بخاطر این حرف؟»

من سرم را به رسم تائید تکان دادم.

من میگویم، «این کار ممنوع است. و این درست هم است. جنگ است. این طور چیزی باید نه شود. این حق کشی است. سربازان ما و پدرم. . .، اگر این را پدرم بفهمد. . .»

من گپ میزنم و گپ میزنم و احساس میکنم، که من دیگر بیشتر به این چیزها باور ندارم.

یان میگوید، «ریگینه خاموش شو، این جنگ، نه به خاطر که تو نزد من استی یک جنگ غیر عادلانه است.»

او انگشت خود را بالای دستم تماس میدهد.

او میگوید، «این اولین بار است که من با یک دختر المانی یکجا نشسته ام و من مدت چهار سال میشود که اینجا استم.»

من میپرسم، «چهار سال؟» و بخاطر اقامت مدت طولانی اش به وحشت می اُفتم.

او میگوید، «چهار سال، آنها چهار سال قبل، زمانی که من از سینما بر آمدم، مرا دستگیر کردند. من نتوانستم همراه مادرم خداحافظی کنم.»

من میگویم، «نی !»

او میگوید، «بلی، همینطور بود. مادرم درین مدت درگذشته است.»

او توسط انگشت خود، نوازش دادن دست مرا ادامه میدهد.

«حالا میخواهی بروی؟»

من ایستاد میشوم و هیچ جواب را نمیدانم.

او میگوید، «وقتی که میخواهی بروی، ما عاقل استیم. تو برو به طرف خانه ات و مرا شتیفینس دوباره به فابریکه روان میکند.»

من میگویم، «نی.»

او با چشمان بشاش خود به من نگاه میکند.

«این کاری خطرناک است.»

من میگویم، «برای تو هم. تو می ترسی؟»

او سر خود را به رسم تائید حرکت میدهد.

«اما این برای من بی تفاوت است.»

من میگویم، «برای من هم.»

او دست مرا کش کرد و روی خود را بالایش گذاشت. ما یک مدتی که دقیق در حافظه ام نیست، به همین قسم نشستیم.

او میگوید، «تو باید بروی. ساعت از یازدۀ شب گذشته است.»

من ایستاد میشوم.

او میپرسد، «فردا دوباره می آیی؟»

من با اشارهء سر میگویم، بلی.

او، مرا تا دروازه مشایعت میکند و روی ام را نوازش میدهد.

«شب بخیر، مویا کوخانی.»

«این چه معنی دارد؟»

«او میگوید، «این را فردا می آموزی.»

---

بعضی اوقات یان و خود را در عالم رویأ مجسم میسازم. او پیش روی من ایستاد میشود، آغوش خود را باز مینماید، و من او را حس میکنم، من چشمانش را میبینم، صدایش را میشنوم.

اما رویای من همیشه پایان وحشتناک دارد.

 

قسمت هشتم

 

گیرترود در شهر، در نزدیکی خط ریل با مادرم برخورده بود. مادرم میخواست از نزدش بگذرد، اما گیرترود اورا ایستاده کرده و برایش گفته بود: «شما خو مادر ریگینه استید. شما تابستان یکبار نزد او به خانۀ ما آمده بودید. صحت شما چطور است؟»

مادرم به گریه افتاده و نجواکنان گفته بود: «مگر شما نمیدانید که به ریگینه چه اتفاق افتاد؟» سپس او تمامی چیزها را به گیرترود قصه کرده، راجع به پولیندی، که او مرا گمراه کرده بود، که من بدون اینکه درک کنم که چه میکنم، به دام او اُفتاده بودم.

گیرترود میگوید، «اما هیچ کلمه خراب در موردت به زبان نیاورد. همیشه میگفت: او طفل بیچاره.»

مادرم، همان طوریکه در شهر تمامی به همین باور استند، که من از اثر حملۀ بزرگ هوایی زنده گی خود را از دست داده ام، مرا در کشته ها حساب میکند. او با صدای بلند گریه میکرد و میگفت، «برای ریگینه بهتر بود که مُرد. زمانی که من نزد خود تصور میکنم، میدانم که آنها در حق آن طفل بیچاره چه میکردند.»

دلم برای مادرم میسوزد. اول پدرم آن طور شد، بعدا ً من به این حال گرفتار شدم.

اما حتی مادرم باید نداند که من تا هنوز زنده استم.

***

من در مورد والدینم می اندیشم. پدر و مادرم هر دو شروع سال ۱۹۰۵ در جنگ قبلی، طوری که من در این جنگ بزرگ شدم، بزرگ شدند. پدرکلان مادری ام نجار و پدرکلان پدری ام گادی وان بودند. آنها در یک کوچه زنده گی میکردند و زمانی که طفل بودند، باهم یکجا به بازی میپرداختند.

وقتی که مادرم از گذشته ها قصه میکرد، هر بار میگفت، «در زنده گی کدام کسی دیگری را نداشتم. همیشه همراه پدرت دوست بودم.» سال ۱۹۲۷ آنها بخاطر من ازدواج کردند.

مادرم گفت، «ما واقعاً ً خیلی جوان بودیم. همچنان درآمد خیلی ناچیز داشتیم. چند مارک که عاید پدرت بود، تقریباً برای کرایه ی خانه کفایت میکرد.»

در آن موقع پدرم در یک مغازۀ اشیای آهنی به حیث محاسب کار میکرد و سال ۱۹۲۹ بحران شدید آغاز گردید و پدرم بیکار شد. والدینم درآنموقع هیچ چیز نداشتند. آنها به یک اتاق کوچک کوچ کشی کردند. کلکین اتاق بطرف زینۀ بلاک قرار گرفته بود. پدرم تمامی امکانات خود را بکار انداخت اما برای خود کار پیدا کرده نتوانست. همچنان برای مادرم نیز کار پیدا نشد.

مادرم میگفت، «در قدم اول من در خانۀ مردم پاک کاری میکردم. بلی تمامی کارها از بین رفته بودند. هیچ کس پول نداشت.»

او به تکرار این سرگذشت را برایم قصه میکرد. من عذر میکردم که مادر، «برایم از گذشته ها قصه کن.» وقتی که او از گذشته ها قصه میکرد، تقریبا ً همیشه همین کلمات را به زبان می آورد، که مساعدتی که از طرف دولت صورت میگرفت، صرف برای سه روز کفایت میکرد، وقتی که یک دانه شاه ماهی برای شان میماند، پدرم از ناامیدی آنرا به دیوار میزد، مادرم ادامه داد، «بالآخره تنگدستی و بیچاره گی ما به سرحد ی رسید که توان پرداخت کرایه یی همین اتاقک خورد را هم نداشتیم و مجبورا ً دوباره نزد والدین خود کوچ کشی کردیم. من نزد پدرومادر خود و پدرت نزد والدین خود زنده گی میکردیم. تو هنوز خورد بودی، این وضع که یک حالت طاقت فرسا بود درحدود سه سال دوام کرد.»

***

من هم تا هنوز آنرا به خاطر دارم که ما نزد والدین مادری خود بالای کوچی که میشد بحیث تختخواب نیز از آن استفاده کرد، میخوابیدیم. من سر خود را در جای میگذاشتم که پاهای مادرم قرار داشت. من مجبورا ً تمامی روز بخاطری که مادرکلانم از خراشیده شدن کوچ میترسید، خاموش مینشستم. تا هنوز صدای او در گوشم طنین انداز است: «یک خطک در الماری خورد.» او بالای زمین زانو میزد، دستمال پاک کاری را در دست میگرفت، با مواد جلا دهنده مرطوبش میساخت و موبلها را پاک کاری میکرد. بالشتکهای خاکی رنگ را اینطرف و آنطرف تغیر و تبدیل مینمود و زمانی که معلوم میگردید که من در الماری خورد ترک خط کشیده ام، برایم سیب نمیداد. از مادرکلانم میترسیدم. به همین خاطر من نمیخواستم پدرم نزد ما بیآید.

پدرم چند خانه آنطرف زنده گی میکرد. اما ما بخاطری که مادرکلان پدری ام برای ما اجازۀ داخل شدن را به خانۀ خود نمیداد، او را ملاقات کرده نمیتوانستیم.

مادرم میگفت، «مادر کلان پدری ات نمیخواست که پدرت همراه من ازدواج کند. او میخواست که پدرت باید همراه یک دختر پیسه دار عروسی کند. اما پدرت مرا انتخاب کرد و بعدا ً مجبور شد که دوباره نزد والدین خود زنده گی کند. من باور دارم که اگر تو تولد نمیشدی، او خود را غرغره میکرد. راستی هم زنده گی پدرت به پایان رسیده بود. لاغر مثل خط، هیچ نیرو و انرژی در استخونهایش نبود و هچگونه آرزومندی به آینده وجود نداشت. اما از طالع و بخت، بلی، رهبر آمد.»

من این جمله را که از بخت و طالع این رهبر به قدرت رسید، از زبان مادرم بسیار زیاد شنیده ام و این حرفهایش را در حافظه دارم که میگفت: «سپس این رهبر آمد و پدرت زا مان (1) شد، از سال ۱۹۳۰، اینقدر زیاد نفر وجود نداشتند که آنها چنین مدت طولانی زا مان باشند.

ریچارد بیوزنبرگ او را همراه خود بُرد و پدرت در همان شب گفت: (هیتلر، او یک چیزی برای ما میکند، او ما را از این بدبختی و بیکاری بیرون میکشد، او دوباره به زنده گی ما المانی ها ارزش حیاتی میدهد ). پدرت این همه حرفها را راست میگفت، تا سال ۱۹۳۳ یک دورۀ بد و وخیم بود، اما بعد از آن وضع رو به بهبودی گذاشت.»

وقتی که مادرم گذشته های خود را بخاطر می آورد، هر بار چهارطرف اتاق را نگاه میکرد. از یک مُوبل به مُوبل دیگر تا بلآخره چشمانش به عکس کلان رهبر که بالای میز گذاشته شده بود، دوخته میشد و تکرار میکرد: «بلی، رو به بهبودی، و این را کسی میتواند احساس کند که همچو ما روزهای بدی را دیده باشد.»

همزمان بعد از تصاحب قدرت در سال ۱۹۳۳، وقتی که پدرم به حیث رئس دفتر در فابریکه ی کنسروسازی مقرر گردید، ما این آپارتمان را بدست آورده بودیم. آپارتمان حاوی سالون، اتاق نان، اتاق خواب، اتاق طفل، آشپزخانه و تشناب بود. مُوبل آنرا پدرکلانم که نجار بود، آماده ساخته بود. او این کار را همراه مادرم در اول وعده گذاشته و چوبهای آن را مدت طولانی نگهداشته بود. بوفیته، صندوق، الماری کتاب، تمامی اینها سنگین وزن و رنگ نصواری تاریک داشتند. دروازه هایش منبت کاری شده که مادرم آن را «المانی عتیقه» مینامید. او میگوید: «هر کدام از این با کیفیت عالی، نه مثل مُوبلهای بی کیفیت فابریکه ها که برای اکثریت مردم میسازند، ساخته شده است.»

مادرم بخاطر آپارتمان و مُوبل خود بسیار مغرور شده بود.

یکبار زمانی که آفتاب بالای بوفیتهایش تابید، مادرم گفت، «این همه از برکت رهبر است و ما باید مدیون او باشیم و از او سپاسگذاری کنیم.»

پدرم نیز از این همه چیزها لذت میبرد. از همان اول برای ما این همه حرفه، کلمات هوایی و لاف زنی محسوب میگردید. به گونه ای مثال، موقعی که یک غذای لذیذ و خوب برای خوردن میداشتیم، سر خود را بسوی آسمان بلند میکردیم و آه میکشیدیم و میگفتیم : «بخاطر این همه ما از رهبرخود سپاسگذاریم!»

اما با وجود این پدرم از آن یک مسخره گی ساخته بود ـــ در اصل عین عقیدۀ مادرم را پدرم نیز داشت.

من هم. با این همه تاریخچۀ که مادرم در سر خود داشت! روزگار ما به خوبی سپری میگردید. یکی این که پدرم رئیس دفتر مقرر گردیده بود و دیگر این که من از برکت همین موضوع به مکتب عالی راه یافته بودم.

یان میگفت، «اما زمانی که شما جنگ را آغاز کردید، فکر نکرده بودید، که شما در مقابلش چه بهای را خواهید پرداخت؟»

«من نو، دوازده ساله شده بودم. من چی را باید فکر میکردم؟ والدینم میگفتند که آنها از روی حسادت که المان دوباره در سطح جهانی خود را نمایان ساخته بود، جنگ را بالای ما تحمیل کردند.»

موریس عین سوال را ازمن کرد.

«و زمانی که پدرت را سرباز ساخته بودند؟ زمانی که نامه را بدست آوردید و در آن نوشته شده بود که پدرت مفقودالاثر گردیده است؟»

موریس میگفت، «زنم سه روز متواتر گریه میکرد. او نمیخواست مرا از دست بدهد، او میگفت، در کدام جایی مخفی شو، آنها باید جنگ خود را به تنهایی به پیش ببرند.»

من اضافه تر چیزی نمیدانم. خو مادرم هم گریه میکرد.

موریس به این باور بود که، «شاید مادرم نمیخواهد اقرار کند که اشتباه کرده است. نه به من و نه به وجدان خود.»

یان بس نمیکرد و میگفت، «حالا تو بزرگ شده یی. تو فکر کردن را آموخته یی.»

فکرکردن آموختن؟ ریاضی، فرانسوی و انگلیسی، اینها را بلی. اما فکرکردن را تا هنوز نی. شاید این امکانات برای دوریس خوبتر مساعد باشد. در خانۀ آنه، به مقایسۀ خانۀ ما دیگر موضوعات جروبحث میشدند. اما آنهم در شرایطی که کلکینها و دروازه ها بسته میبودند و مردم همچو داکتر مُول هوف نظریات حقیقی خود را پنهان میکردند.

یان گفت، «نی، همه مردم نی!» او بخاطری که در یک کشور دیگر بزرگ شده است، نمیتواند این را بفهمد. «فکر کُن به ۲۰ جولای. طوریکه در یک سوء قصد، یک گروپ کلان شرکت داشتند، نه این که یک چند نفر گوشه نشین.»

این سوء قصد به جان هتلر را من به یاد دارم که از مردم شتاین برگه بخاطر نجات رهبر شان به جز از خوشحالی، سرور و جشن چیزی دیگری را ندیدم.

اما شاید آنها چنین تظاهر میکردند، بخاطر که ما هم چنین بودیم. شاید آنها از ما میترسیدند. من فعلاً عده ای زیادی را میشناسم، همچو داکتر مُول هوف، گیرترود، شتیفینس که قبلا ً آنها خود را و درک خود را معرفی نکرده بودند.

گیرترود میگوید، «مسلم است، من خو از زنده گی خود بیزار نیستم.»

شتیفینس هم گفته بود، «طبعا ً، من دهانم را میبندم و میگویم: احتیاط که دشمن همه حرفهای ما را میشنود.»

بعد از روز تولدم ما اکثرا ً در اتاقک باغ با هم یکجا می نشستیم. راستی، هر باری که من از شتیفینس سبزیجات میگرفتم، او میفهمید که بین من و یان چی میگذرد، او در اول سکوت اختیار کرده بود، اما با دید دوگانه از خوشی و تشویش . . . بلی، او رابطه ای ما را از آغاز درک کرده بود. او در این زمینه هیچ نوع ممانعت نمیکرد. در حضور داشت من راجع به هیتلر و همکاران نزدیکش، ناسزا گفته میشد ـــ آهسته، این حرفها نباید از این اتاقک بیرون سرایت کند.

شتیفینس همچو گیرترود میگفت، «من خو از زنده گی خود سیر نیامده ام. آنها میدانند که من یک سوسیال دموکرات سابقه دار استم. من از طرف آنها بعد از تصاحب قدرت اخطاریه را بدست آوردم و این برایم کافی بود. ضمنا ً پدر تو هم همدست شان بود.»

من پرسیدم، «پدر من؟ چرا پدر من؟ او دیگه نی!»

شتیفینس گفت، «معلوم است. زمانی که او زا مان بود. نازیستها و سرخ ها پیوسته بین خود زدوخورد داشتند، سال ۱۹۳۳ این کار ختم گردید و فقط نازیستها اجازه داشتند که کُتک کاری را ادامه بدهند. آنها سروصدا های بسیار زیاد را برای ترساندن دیگران براه انداختند.»

من دوباره چیغ زدم، «اما پدر من دیگه نی!»

شتیفینس گفت، «ریگینه گک، خود را عصبانی نساز. از این موضوع مدت زیاد گذشته است. پدرت خراب ترین شان نبود، حالا خاموش تر شده است. در آنزمان خواهی نخواهی او بالایم قهر بود. او موقعی که از طویله یک مرغ را دزدیده بود، من او را دستگیر کرده بودم. اینرا او نمیتوانست فراموش کند.»

پدرم، رئیس دفتر، کسی که بدون کلاه در سرک گشت و گذر نمیکرد، کسی که از خانه تا فابریکه بدون کلاه نمیرفت. پدرم همیشه برایم میگفت:

ریگینه، فراموش نکنی که ما مردم در خور توجه استیم.

یکبار پدرم یکنفر همکار منشی را بخاطر تنها یک تکت پُستی برطرف کرده بود.

کسی که یک دانه تکت پُستی را میدُزدد، میتواند زیادتر هم بدُزدد. دُزدی با چیزهای بی اهمیت و خُرد شروع میشود.

ریگینه، نزد اطفال (شمید ) نرو. این راه بیرون رفت برای تو نیست. شمید یکبار دزدی کرده بود.

ریگینه، تو توجه کن به کلماتی: شرف، افتخار و عزت، درستکار، راست گو، پاکدامن، باادب، جاه طلب، آبرو فروش ...

من گفتم، «پدرم مرغ را نه دزدیده بود.»

شتیفینس گفت، «اینکار یکبار اتفاق افتاده است. در آنزمان پدرت گرسنه بود. مادرت هم و تو همچنان. آدم مجبور میشود در همچو وضع یک چاره سازی بکند. افسوس! من باید به او مرغ را خودم میدادم. در آنصورت تو حد اقل در وجودت یکمی انرژی بدست می آوردی. اما من اطلاع نداشتم که موضوع از چه قرار است. ما همیشه برای خوردن به قدر کافی مواد داشتیم و من در آنزمان شکم کته بودم.»

او در حین قصه کردن پُشت سر مرا نوازش میداد و گفت:

«ریگینه گک، بگذار! این قصه های گذشته استند. باز پدر تو هم شکم کته شد و ما دوباره باهم جور آمدیم. آنها تمامی شان دوباره با من سازش کردند. آنها فکر میکردند که من دیگر سوسیال دموکرات نیستم. حد اقل ظاهرا ً چنین معلوم هم میشد. به همین خاطر من در اینجا چنین راحت و آسوده نشسته ام.»

شتیفینس پیک خود را از شراب لبریز ساخت و سر کشید. او دوباره نیشه شده بود.

او میگفت، «تعدادی از رفقای حزبی من قسمی دیگری بودند. نه بعضی خوکها همچو من. آنها فعلا ً یا در زندان سیاسی (ک، ث) نشسته اند و یا به قتل رسیده اند و پدر تو، این نازی سابقه دار، درصورتی که تا هنوز زنده باشد، نزد روسها اسیر گردیده است. شاید یکجا با گیونتر من و این یک کار بسیار خراب است. . .»

شب خواستم از مادرم بپرسم که آیا واقعا ً این حادثه اتفاق افتاده بود، آیا پدرم راستی مرغ را دزدیده بود و مردم را لت و کوب کرده بود. اما من این کار را نکردم. زمانی که من بطرف خانه آمدم، دیدم که او پیش میز نوشته در مقابل عکس پدرم ایستاده بود.

او گفت، «دهقان هیلی میخواهد کشتار کند و قوطی های کنسرو برای ورست ضرورت دارد. او در مقابل ده قوطی خالی کنسرو میخواست یکدانه مُرغابی برایم بدهد اما من فقط هفت قوطی دارم. شاید سه دانۀ دیگر را برایش پیدا کنم.»

او عکس پدرم را در دست خود گرفته بود و گریه میکرد. «مرغابی بریان شده! این دوست داشتنی ترین غذای پدرت بود.»

وقتی که مادرم یک چیزی بخصوص را برای خوردن تهیه میکرد، همیشه در مورد پدرم سخن میزد. من بدین باورم که خوردن و نوشیدن برای پدر و مادرم یک موضوع بسیار مهم بود.

مادر کلانم اغلبا ً دشنام میداد که، «شما تمامی پولهای تان را مصرف خوراک کردید.»

در مقابلش مادرم میگفت، «بس کُن، فرانک این را میخواهد. ما مدت زیاد را در محتاجی و سختی گذراندیم.»

مادرم به شکم کلان پدرم افتخار میکرد.

مادرم میگفت، «پدرت در مدت سه سال تقریبا ً ۹۰ فوند وزن گرفته است. ببینم که کی این کار را کرده میتواند!»

و بعدا ً، زمانی که پدرم سرباز شد و بعد از شش ماه رخصتی آمد، شکمش آب شده بود. من پدرم را به مشکل شناختم. او دیگه شکم کلان نداشت، کومه هایش کشال نبودند و چربی هایش آب شده بود.

من گفتم، «شما خیلی مقبول به نظر می آئید. مطلقا ً جوان. مثل عکس زمان عروسی تان.»

اما مادرم بخاطر شکم آب شده اش گریه میکرد.

***

من نزد خود مجسم میساختم که من و یان عروسی میکنیم. یک اتاق همراه با مُوبل روشن، الماری کتاب، یک فرش رنگه، بالای دیوارش منظره ای گل آفتاب پرست از فان گوگ (2) میداشته باشیم. ما طفل نمیداشته باشیم، هردوی ما تحصیل میکنیم. یان فاکولته حقوق و من فاکولته کیمیا را میخوانیم. شبانه بطرف خانه می آیم. آشپزی میکنیم، غذای لذیذ میپزیم. باهم نوش جان میکنیم. این دیگر برایم بسیار دلچسپ بود که با هم یکجا غذا میخوردیم. اما نه اینکه غذا برای ما همچو پدر و مادرم خیلی بااهمیت باشد. یان نباید زیاد وزن بگیرد و شکم کته شود. او باید همین قسمی که است، بماند. در مقابلم در کوچ بنشیند، شانه های خود را پیش بکشد، همراه من قصه ها کند، مواظب من باشد، مرا دوست داشته باشد و در اپارتمان خود بدون ترس زنده گی کنیم. چون در اتاقک باغ که بالای کوچ میبودیم، همیشه می ترسیدیم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Sturmabteilung, (Sa Mann ) - 1

شتورم ابتایلونگ، قطعۀ هجومی شبه پولیس از طرف حزب نازی هیتلر ایجاد گردیده بود و بعد از سال ۱۹۳۴م منحل گردید.

Gogh Vincent Van - 2

گوک فینسینت فان، هلندی، طراح و نقاش. عاشق نقاشی گل آفتاب پرست بود. ۱۸۹۰ ــ ۱۸۵۳م.

 

 

قسمت هفتم

 

من قبل از آشنایی با یان گفته بودم، «بعد از پیروزی» که دوریس این گفتۀ مرا خنده آور تلقی کرده و گفت:

«بعد از پیروزی! این جمله یک مفهوم احساساتی و شورانگیز را تداعی میکند.»

من گفتم، «موقعی که انسان به یک چیزی باور داشته باشد، باید آنرا حتما ً بگوید.» و دوریس در مورد این حرفهایم پوزخند زد.

او همیشه یک کمی طعنه آمیز و نیش دار دقیقاً مثل پدرش برخورد میکرد، او که یک اثر زخم در روی خود دارد، داکتر حیوانات است و یکی ازآنهای است که درجبهۀ جنگ برایش ضرورت نیست. اگرچه او درعین حال داکتر حیوانات گارنیزون شتاین برگه بود وگاهگاهی یونیفورم نظامی به تن میکرد.

دوریس میگفت، «آنها درحال حاضر به جز از چند سگ، دیگر اسبها ندارند.»

موقعی که روز تولد دوریس میبود، برایش کیک مقبول ترتیب میدادند، بخاطری که داکتر وایس کوپف (پدر دوریس) از نزد دهقانان آرد، تخم، و روغن بدست می آورد.

مادرم دشنام میداد و میگفت، «آدم باید این را اطلاع بدهد، این اکادمیک ه، همیشه به این فکر هستند که بهترین ها استند. اینها ناسیونال سوسیالیست های واقعی نیستند، اینها صرفا ً تظاهر مینمایند. وضع شان از سابق خوب بود. آنها ضرورت نداشتند که همچو ما مبارزه کنند.»

وقتی که من این مسایل را برای دوریس قصه میکردم او میخندید.

او میگفت، «مادرت همراه با ابهاماتش. پدرم عضو حزب، خزانه دار در اتحادیه داکتران ناسیونال سوسیالستها و افسر احتیاط میباشد. این چیزهای است که به آن ضرورت است. پس چطور او ناسیونال سوسیالیست نیست.»

من گفتم، «خوب ببین، که تو چه قسم گپ میزنی!»

سپس هر دوی ما خنده کردیم. من پُر حرفی او را جدی نمیگرفتم. من در آنزمان برای شنیدن سیگنالها گوش شنوا نداشتم. هنگامی که دوریس یکبار مرا به طرف دیگر برد، ابدا ً من چیزی را درک نکردم.

این در ماه جون، قبل از همکاری در حاصل برداری بود. این حادثه با دوشیزه روزی یوس اتفاق افتاد و موضوع از این قرار بود:

دوشیزه روزی یوس، لاغر اندام، لطیف، هنوز هم جوان اما همراه با موهای ماش وبرنج معاونۀ مکتب ما بود. او بیولوژی و کیمیا را درس میداد. او دارای نظریات بلند و عالی بود. چیزهای خُرد و بی اهمیت را جدی نمیگرفت و همواره آمادۀ کمک بود. هنگامی که یک چیزی به طبعش مناسب نمیبود، میتوانست بر افروخته شود. ساعات درسی او خسته کننده و دلگیر نبود. من میخواستم بخاطر او در رشتۀ کیمیا تحصیل کنم.

درنصف سال درسی درمضمون بیولوژی موضوع نژادشناسی شامل پروگرام درسی بود.

اما ما میفهمیدیم که دوشیزه روزی یوس این موضوع را خوش ندارد.

او در پیشگفتار گفت، «به عقیدۀ من در بیولوژی موضوعات بسیار دلچسپ وجود دارد. اما موضوع نژاد شناسی در پلان درسی گنجانیده شده است. بنا براین میشود در پیرامون آن صحبت کرد که نژادهای مختلف وجود دارد. نژادهای شرقی، غربی، دیناری و طبعا ً نژاد شمالی. بلی! این است مطلب اساسی در تمامی خانواده ای جانوران.»

ما خنده کردیم. اما واضح بود که این گونه صحبته، کفرآمیز به شمار میرفت. تقریبا ً چنین وانمود میشد که گویی پدر روحانی (کشیش) بالای منبر در مورد روح القدس مسخره بازی کند.

من برای دوریس گفتم، «چیزی را که او میخواهد بیان کند، نباید تا آن سرحدّ پیش برود.»

دوریس تا هنوز خنده میکرد.

او گفت، «خانوادۀ جانوران! این جمله را من زیبا دریافتم.»

الزی ماتفیلد سوال کرد، «خانوادۀ جانوران ـــ شما درحقیقت درمورد این جمله چه عقیده دارید؟»

دوشیزه روزی یوس به او نگاه کرده، تبسم کرد و گفت، «بسیار خوب که شما هم یکبار در مباحثه ای درسی سهم گرفتید.»

الزی ماتفیلد تازه سال قبل از برلین به مکتب ما سه پارچه آورده بود و نزد خویشاوندان خود زنده گی میکرد. تا فعلا ً او جلب توجه نکرده بود. او بازوهای خود را صلیب مانند میگرفت و در چوکی خود می نشست. دست خود را بلند نمیکرد. در تفریح در یک گوشه خاموش ایستاده میشد.

من و دوریس او را خوش نداشتیم.

دوریس گفت، «اگر تو از من میپرسی، من فکر میکنم که او مثل یک سوسک طلایی پردار، که خود را پیش از پرواز می پُنداند، خود را پُنداند. خدا میداند که با این اکتهای او ما چه چیزهای دیگری را مشاهده خواهیم کرد.»

درختم ساعت درسی بیولوژی، الزی ماتفیلد در پیش روی صنف بر آمد و سوال کرد: «شما واقعاً متوجه نه شده اید که روزی یوس، سلام به هیتلر نمیگوید؟»

الزی ماتفیلد حق به جانب بود. دوشیزه روزی یوس زمانی که داخل صنف میشد، البته دست خود را بلند میکرد، اما بعداً شیوه ی نارضایتی از او سر میزد و نق نق کرده میگفت: «بنشینید.» ما واقعاً در این مورد توجه نکرده بودیم. ما بسیار زیاد و اکثرا ً سلام به هیتلر میشنیدیم. هر جایی که آدم میرفت و یا ایستاد میشد سلام به هیتلر را میشنید. آدم به مشکل این را احساس میکرد که کی سلام به هتلر میگوید و کی نه میگوید.

الزی ماتفیلد گفت، «این باور ناشدنی است.» و من همرایش موافق بودم.

دوریس بعد از ختم ساعت درسی غالمغال کرد و گفت «شما خو دیوانه شده اید، از دوشیزه روزی یوس این حالت فقط از ساده گی سر زده است. او احمق نیست که این کاررا قصدی انجام داده باشد»

من گفتم، «من نمیدانم. . .»

دوریس بدین باور بود که، «شاید برای او این نام هم مقدس باشد. مثلی که یک کسی نام خدا ی خود را بدون ضرورت به زبان بیاورد یا هر دقیقه بگوید که این سوره چنین میباشد.»

من گفتم، «خو تو هم بعضا ً یاوه سرایی میکنی. فکر خود را بگیر که این حرفها را الزی ماتفیلد نشنود.»

ما درتفریح کلان در صحن مکتب خود ایستاد بودیم و ناشتای خود را میخوردیم. دوریس یک پارچه نان همراه با ورست جگر که آنرا ورست مریض مینامید، داشت ـــ و آنرا با من نصف کرد. او گفت: «بهتر از (ورست رابَری) ناسیونال سوسیالیست ه، چطور؟ «نتیجه این که، من چنین دریافتم که ما باید به او گوشزد کنیم»

من پرسیدم، «به کی؟، به روزی یوس؟»

دوریس گفت، «با وجود این همه، ما او را دوست داریم. حالا میخواهی او گیر بیاید؟ صرف ازساده لوحی؟ و بخاطری الزی ماتفیلد؟ ما همراه او صحبت میکنیم واگر او باز هم (بنشینید) گفت، این مسئولیت شخصی خودش خواهد بود.»

ما بعد از ظهر نزد او رفتیم. دوشیزه روزی یوس در نزدیکی پسته خانه، دریک خانۀ کهنۀ چوب بندی شده، که مبل بیدی مایر در آن قرار داشت، زنده گی میکرد.

او گفت، «این مُوبل از پدر کلان های من باقیمانده است. چای نوش جان میکنید؟»

دوریس گفت، «تشکر. ما زیاد وقت نداریم.»

او گفت، «چه گپ شده؟ میتوانم به نحوی به شما کمک کنم؟»

دوریس دوباره گفت، «تشکر. در اصل ما میخواهیم به شما یک مشوره بدهیم.»

او گفت، «خوب اینطور.» وقتی که روزی یوس شنید که قضیه از چه قرار است، در فکر فرو رفت و یکبار دیگر گفت، «خوب اینطور.» اضافه چیزی نگفت.

دوریس گفت، «بلی، پس ما دوباره میرویم.»

دوشیزه روزی یوس مارا تا دروازه مشایعت کرد.

او گفت، «تشکر که شما نزد من آمدید. این واقعاً یک همکاری بسیار زیاد بود. شما حق به جانب هستید. من حق ندارم که این قدر هوش پرک باشم.»

من در تمامی این مدت خاموش بودم.

موقعی که ما به طرف خانه می آمدیم، من چهار طرف خود را نگاه میکردم، میترسیدم که مبادا الزی ماتفیلد ما را دیده باشد.

من برای اولین بار پای خود را به طرف دیگر گذاشته بودم. این تغییر نظر برای من هم روشن نه شده بود. من دوباره از تغییر عقیده خود بر گشتم، به باور خود ادامه دادم، به چیزی که والدین من به آن باور داشتند، در کتابهای ما نوشته شده بود، ما آن را میسرائیدیم، از امواج رادیو میشنیدیم، در روزنامه ها میخواندیم وبرای ما ازطریق «ب دی ام» (1) موعظه میکردند.

یهودی ها سبب بد بختی ما استند.

المانی ها برتر از دیگران اند.

رهبرما همه چیز را میداند.

رهبر ما را براي فتح هدایت میکند.

تو هیچ چیز نیستی، مردم (ملت) تو همه چیز است.

يك ملت، یک دولت، یک رهبر.

من همقطاران خود را در یونیفورم (ب دی ام)، دامنهای آبی تیره، بالا تنۀ سفید، دستمال گردن سیاه میبینم، در اطراف بیرقها جابجا گردیده، دست را به رسم سلام به هتلر بلند میکنند.

ما میسرائیم، «بیرق ما در پیشاپیش ما در اهتزاز است.»

«بیرق م، بیرق عصر جدید است.

و بیرقها ما را برای ابد هدایت میدهند.

بلی، بیرقها بیشتر از کشته ها استند.»

***

موریس میپرسد، «تو واقعا ًبه آن چیزها عقیده داشتی؟»

من میگویم، «بلی. من دراین کار خوشبخت بودم. من این چیزها را مقبول یافته بودم، با هم تشریک مساعی داشتیم و متعلق به آن بودیم. زمانی که ما در مقابل بیرق ایستاد میشدیم و میسرودیم، این برایم یک چیزی همانند کلیس، باشکوه و یکراست مقدس بود. این اشعار. آزادی صرف به زنده گی ما تعلق دارد، بیرقها را در اهتزاز نگهدارید. . .»

گیرترود آه میکشد، «اوه خد، اوه خدا»

«آتشِِ را که شبانه در هوای آزاد روشن میکردند ـــ یک قسمتی از اشتراک کننده گان بودند. . .»

گیرترود میگوید، «بس کن دیگر.»

من میگویم، «اما حوادث همین قسم بود. شاید من در هر حالت به چیزی ضرورت داشتم که میتوانستم به آن باور کنم. من تا هنوز نمی فهمم که زیر کاسه، چه نیم کاسه ای وجود دارد.»

گیرترود میگوید، «یک سیب سرخ مقبول، اما داخلش گندیده.»

موریس میگوید، «تو خوش باش که همه چیز را پشت سر گذاشتی. تو مثل یک پشک جوان کور بودی. در ختم تو توانستی که بینا شوی.»

اما والدینم پشکهای جوان نبودند ولی با وجود این، کور بودند.

گیرترود میگوید، «اگر پدرت طالع و بخت داشته باشد و تا هنوز در اسارت باشد، چشمان او هم باز شده باشد. اکثریت کسانی آنقدر چشمان خود را میبندند، تا وقتی که برایشان خوش آیند باشد.»

***

والدین من این همه مسایل را خوش آیند حساب کرده بودند.

مادرم یکبار گفت، «خوب شد که این رهبر آمد و گرنه ما احتمالا ً از گرسنگی میمردیم.»

اما آ دم می تواند چنین کور شود؟

برای ما یگبار کلمه ای بازداشتگاه زندانیان سیاسی و اسیران جنگی را بیان میکنند.

مادرم گفت، «طبع، این هم یک ضرورت است که یهودی ها و کمونستها به جای فرستاده میشوند که درآنجا کارکردن را بیاموزند.»

او فقط باور میکرد و اضافه تر چیزی را نمیدانست، هیچ یکی از برنامه های خارجی را نمیشنید، مطالعۀ زیاد نداشت و هیچ کسی را نمیشناخت که به او حقیقت را بگوید. اما فهمیدن این که انسانها را دریک لاگر جابجا کردن ـــ این معلومات کافی نیست؟ این چنین چیزی را فهمیدن و قبول کردن. . .

آی، برای مادرم چیزهای از این هم بدتر مورد پسندش واقع میگردید؟

مادرم با خشونت برایم گفت، «خاموش شو.» وقتی که من تلاش کردم دراین مورد همرایش صحبت کنم، او صرف گفت، «رهبر میداند که چه بکند».

***

یان میگوید، «تو اجازه نداری که او را محکوم کنی. عنقریب تمامی مردم از حقیقت باخبر میشوند. پس تو باید به او کمک کنی.»

ما در اتاقک باغ، بالای کوچ نشسته ایم. هوا تاریک است. من چهره او را دیده نمیتوانم، فقط جلدش، موهایش، زخ بالای شانه اش را حس میکنم.

او میگوید، «محکوم کردن نی.»

سال 1939 بعد از هجوم بالای پولیند، افراد اس (2) پدر یان را به قتل رساندند. او پروفیسور جیولوجی در پوهنتون کراکاو بود. آنها او را از اپارتمانش، همراه با پروفسورها دیگر، وکلاء، داکتران، تاجران، انجینران بردند. به برخی تغییر مکان دادند، به بازداشتگاه های زندانیان سیاسی و اسیران جنگی برده شدند و بسیاری را تیر باران کردند.

یان میگوید، «آنها در حاشیه ای جنگل جابجا شدند. من در آنزمان نفهمیدم که چرا پدرم را بردند. او با سیاست سر و کار نداشت، فقط کتابهای علمی را مینوشت. او به شناخته ترین دانشمندان پولیند تعلق داشت. من بعدها درک کردم، که این خود یک دلیل برای کشتن او بود. برنامۀ آنها چنین بود که باید هوشیاری مارا قلع و قمع میکردند.

من میگویم، «محکوم کردن نی؟ اما والدین من هم ملامت استند. تمامی در مجموع ملامت استند.»

یان میگوید، «ملامت چه معنی دارد؟ پولیندی ها هم المانی ها را به قتل رسانیده اند. نفرت در مقابل نفرت و همیشه تکرار نفرت. یک جانب باید با این کلمه خدا حافظی کند. تو قصه ی تلک موش صحرایی را شنیده یی؟»

«بلی. اما والدین من اطفال نبودند.»

«بسیاری انسانها به رشد فکری و عقلانی خود نمیرسند، عقب بعضی ها این طرف و آن طرف میدوند و برخی به آنها بعضی وعده ها میدهند.»

من یان را نوازش میدهم.

«تو باید پدر روحانی شوی.»

او میگوید، «شاید. اما کشیش کاتولیک نی. درآن صورت من اجازه نمیداشته باشم که ریگینه را بیشتر از این دوست داشته باشم.»

این آخرین هفتۀ م، قبل از زندانی شدن یان بود. آیا او هنوز هم زنده است؟ آیا او برای همیشه بخشیده خواهد شد؟ من همیشه برایش دعا و آرزومندی میکنم.

من چشمانم را میبندم و در عالم رویأ صدای قدم هایش را میشنوم، که می آید، باهم یکجا میرویم و همه چیز را سر از نو آغاز مینمایم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Bund deutscher Mädel,(b d m) - 1

بُوند دوچیر میدل، به معنی تشکیلات دختران المان بین سنین 10 تا 18 سال در زمان نازیستهای المان.

Stutzstaffel (S S) - 2

شتوتس شتافل، یکی از سازمانهای شبه نظامی سالهای 1925 تا 1945 زمان نازیستها بود و در سال 1925م به عنوان گارد حفاظتی هیتلر تشکیل گردید.

 

 قسمت ششم

 

صحبت بین من و یان هم در شب حملۀ هوایی و هم در روز بعد در گلخانه، با چند جملۀ کوتاه به زودی سپری گردید. . .

گیرترود گفت، «چرا نی؟ چنین چیزی اتفاق می افتد!»

شب گذشته ما در این مورد جر و بحث کرده بودیم. دهقان زن در تخت خواب خود استراحت بود. گیرترود، موریس و من دور میز کلان نشسته بودیم و این توت زمینی را مینوشیدیم. شنبه ها ما همیشه به مقایسۀ روزهای عادی تا ناوقت بیدار میباشیم.

من گفتم، «اما در بین همه برای من چطور. من این را نفهمیدم. من خو این چنین نیستم.»

موریس گفت، «قندولک، این مزخرفات است، زمانی که همه همین قسم باشند، طبعا ً تو هم همین قسم هستی.»

گیرترود گفت، «در اولین نگاه عاشق شدن. این وجود دارد. اما برای من چنین اتفاق نه افتاده است. برای من این کار چنان آهسته بود، مثل یک گاو.»

موریس و من شروع به خنده کردیم. او پرسید : «چرا شما میخندید؟» این خو گپ خنده آور نیست.»

موریس گفت، «نی عزیزم، یک گاو حد اقل بسیار مقبول است، و شاید تو در این کار چنان عجله نکرده باشی که این دخترک کرده است.»

گیرترود عصبانی شد.

با جدیت برایش گفت، «خوب بشنو! تو چنین وانمود میسازی که او پُر حرارت بوده باشد.»

موریس دستان خود را بالای شانه های گیرترود گذاشت و بینی اش را بوسید. و برایش گفت، «حالا دیگر خاموش شو.» و گیرترود را در ناحیه گوشش نیز بوسید. گیرترود مثل همیشه، هنگامی که موریس او را نوازش میدهد، سرخ گشت.

گیرترود به تازه گی به من گفت، «ببین او چنین کارها میکند. وقتی که من در بارۀ شوهرم فکر میکنم، او چنین کارها را نمیکند. به هر صورت. . .»

موریس گفت، «تو چپ باش. من میخواهم همراه این دخترک گپ بزنم. بشنو، شما یک شاعر دارید. نام او توماس مان (1) است. او رومانها مینویسد. تو او را میشناسی؟»

من با اشارۀ سر گفتم نی.

موریس گفت، «طبعا ً نمیشناسی. این کار را رهبر شما نیز ممنوع کرده است. او فعلا ً در امریکا زنده گی میکند و هنگامی که جنگ ختم گردد، میشود کتابهای او را مطالعه کنی. او تفکرات زیاد راجع به (زمان) دارد. زمان بستگی دارد به این که چگونه به تیزی و یا به کندی سپری میگردد و در یکی از کتابهای خود، بنام (داستان یوسف) که چهار جلد میباشند، در مورد اجداد یعقوب و زنده گی صدها ساله آنها که به یک آرامش بزرگ بدون شتاب سپری کرده اند، حکایت میکند. سپس توماس مان در مورد (عجله) و (آرامش) حرفهای دارد. تقریبا ً این چنین : روح انسان فاصلۀ زمانی را میشناسد، روح فاصلۀ زمانی را برای یک عمل محاسبه میکند و بعدا ً روح سرعت را برایش تعیین میکند. درصورتی که روح انسان بداند که برایش وقت کم باقیمانده است ـــ پس او باید عجله کند. . .»

من صحبتش را قطع کردم و گفتم، «در این جا وقت کم چه معنی دارد. تا چه وقت؟ تا مُردن؟»

من متوجه بودم که موریس چگونه هیجانی گردیده بود. او گفت، «نی، طبعا ً نی. من بدین باورم که زمان برای یک چیزی معین. طبعا ً بعضی اوقات برای زنده گی هم.»

گیرترود با خشونت به او گفت، «چتیات! تو آدم بی توجه، ریگینه هنوز هم زنده است.» و من گفتم، «یان ـــ شاید او دیگر زنده نباشد، شاید به همین خاطر من نی بلکه او در این کار این قدر عجله داشت.»

من سر خود را بالای میز گذاشتم و به گریه کردن شروع کردم.

موریس گفت، «اما قندولک». و گیرترود به سرزنش کردن او شروع کرد.

«آخر تو چه کردی! روح، زمان و مُردن ـــ این چنین چتیات. این مفاهیم از کتابهای بی ارزش بدست می آید و از همین کتابها این چنین شد.»

او دستان خود را بالایم گذاشت، سرم را بلند کرد و توسط گوشۀ سر میزی چارخانۀ سرخ رنگ تقریبا آن طوری که گوساله ها را خشک مینمایند، رویم را پاک کرد. اگر چه من گریه میکردم، اما این را حس کردم. او غرید و گفت : «ریگینه، آرام باش، یان تو، او تا هنوز زنده است. این جنگ زیاد دوام نمیکند، آنوقت او دوباره می آید، یان تو، واضح است که او دوباره می آید.»

ما بعد از این هم مدت کوتاه با هم نشسته بودیم، اما با هم زیاد جر و بحث نکردیم.

***

وقت ندارم. این را یان هم گفته بود.

«ریگینه، شاید ما بسیار کم وقت داشته باشیم. . .»

دوازدهم سپتمبر، روز تولد من، موقعی که من بار دوم به باغ رفتم، او استاد شد و شتیفینس در اتاقک باغ بود. شتیفینس یک خریطه را باز کرد و یان توسط خاکروبه پیاز را در آن می انداخت.

شتیفینس گفت، «ریگینه، روز بخیر. آمدی. یان برایم گفت که تو آمده بودی.»

او در سبد دستی ام چند دانه پیاز انداخت و گفت، «یک دختر زیب، چطور، یان؟»

یان بطرفم لبخند زد و به رسم تائید سر خود را تکان داد.

شتیفینس پرسید، «چه میخواهی؟»

شما برایم چه میدهید، «لبلبو، زردک یا کرم سفید.»، گفتم

شتیفینس خنده کرد.

«یان، تو شنیدی؟ مثلی که او تنها باشد که چیزی میخواهد. من خو خیر مجبورم تمام چیزها را بدهم. اینها هر کرم را وقت محاسبه کرده اند.»

من گفتم، «شاید یک دانه مانده باشد. آخر امروز، روز تولد من است».

شتیفینس چیغ زد، خریطه را گذاشت و گفت، «نی، این طور! روز تولد ریگینه است. تو چند ساله شدی؟»

گفتم، «هفده ساله.»

«هفده ساله!» او برای خود یک چهره یی را اختیار کرد، گویی که نزدش کسی هفده ساله نه شده باشد : «هفده ساله، یان! تو چند ساله هستی؟»

یان گفت، «بیست و دو ساله».

شتیفینس گفت، «اگر وضع نا گوار نمیبود، شما می توانستید، بلی! امروز با هم یکجا به رقص بروید. به هر صورت، سرانجام میرسد، شاید در این مورد ما بیشتر فکر کنیم. اما شراب، آنرا همین حالا مینوشیم.»

او دروازه اتاق را باز کرد، وقتی من نزد او داخل رفتم، او توسط انگشتان خود ُرخسار مرا نیشگون گرفت و گفت، «هفده ساله!» من او را دیگر تنفر انگیز نمیدیدم.

اتاقک او دو قسمت داشت. در یک قسمت آن کارتن های سیب، ناک، زردک، کرم، لبلبو و پیاز را جابجا ساخته بود و در قسمت دیگر آن یک اتاقک خورد همراه با یک میز، یک چوکی، یک میز نوشته و یک کوچ کهنه قرار داشت.

شتیفینس گفت، «وقتی که من نخواهم زنم را ببینم، در این جا میخوابم.» و به طرف من چشمک زد. «به هر صورت شراب در این جا است!»

او یک بوتل شراب و پیک ها را از جعبۀ میز بیرون کرد و شراب را در پیک ها ریخت. او گفت، «لیکیور آلوبالو. چیزی که خانمها دوستش دارند. به سلامتی! و حالا به افتخار روز تولدت یک بوسه فراهم کن.»

او سر مرا در دستان خود گرفت و من او را گذاشتم. او گفت:

«خوب، این چنین. یک خر پیر هم به علف ضرورت دارد و حالا تو یان».

او مرا بطرف یان تیله کرد.

من گفتم، «نی، آقای شتیفینس و خود را از یان جدا ساختم.»

یان گفت، «او نمیخواهد.» شتیفینس گفت، «چرا نی؟ او خو یک بچۀ خوب است.»

من بطرف یان نگاه نکردم.

شتیفینس گفت، «دوشیزه، تو نباید این چنین باشی. ما همه انسان استیم. بچۀ من مفقودالاثر شده است. شاید او در اسارت روسها باشد. شاید در مورد او هم یک کسی از عاطفه کار بگیرد.»

یان گفت، «آقای شتیفینس، او واقعاً مهربان است.» و شتیفینس در شانۀ یان زد و به صدای بلند گفت : «زمانی که جنگ ختم گردید، شما یکجا به رقص بروید. به سلامتی!»

او یک کمی نیشه شده بود. او غالبا ً این چنین میشد. او بار دیگر در پیک ها ریخت و برای من یک احساس پیدا شد، گویی که این همه صحنه ها نمیتواند حقیقت داشته باشد. من با خود اندیشیدم که باید از اینجا بروم، دیگر اجازه نداری اینجا باشی. یک پولیندی و شتیفینس هم مست شده است. . .

اما من در آنجا ماندم. ما بدور میز نشسته بودیم و شتیفینس گفت : «دیدی که میشود، این یک تفریح است.» او همیشه در مورد پسر خود حرف میزد.

«پسرم همسن یان است. او به یان هم بسیار شباهت دارد. موقعی که یان نزدم آمد فکر کردم که این او است. اما گیونتر من نزد روسها اسیر است. او گفته بود که او نمیگذارد نزد روسها اسیر شود، این خر، از دست روسها نی، پیش از اینکه در اسارت روسها به افتد، خودکشی میکند. . .»

من گفتم، «پدر من هم، او هم این حرف را زده بود.»

شتیفینس بوتل شراب را بالای میز به ضربه زد. اگر یان بوتل را محکم نمیگرفت، از میز پائین می افتاد.

او گفت، «پدر تو؟ من او ر، از وقتی که بیکار و تقریبا ً لاغر و مُردنی بود میشناسم. او بعدها یک کمی وزن گرفت. کسی که زنده گی بالایش خوب گذشته باشد، خودکشی نمیکند. پسرم، گیونتر من هم شاید خودکشی نکرده باشد، او به دختر ها بسیار زیاد علاقمند است.»

من گفتم، «اما روسها. روسها در حق آنها چه کرده باشند. آنها خو. . . استند.»

یان حرف مرا قطع کرد و گفت، «نی، نی این قسمی که تو میگویی صحیح نیست ریگینه. روسهای خوب وجود دارند و روسهای بد، پولیندی های خوب و پولیندی های بد. . .»

شتیفینس به حرفهای یان اضافه کرد که، «المانی های خوب، المانی های بد و موقعی که جنگ ختم گردید ما تمامی بد ها را نزد شیطان روان میکنیم، اینها. . .»

او بالای دهن خود دست ماند.

اوغُم غُم کرده گفت، «من نیشه شده ام، در صورتی که من به همین قسم گپ زدن خود را ادامه بدهم و آنها بشنوند، مرا کله پر میکنند. ریگینه، مرا در گیر ندهی.»

او روی مرا نوازش داد، استاد شد و بطرف بیرون رفت. او یک پیک شراب را بعد از این هم نوشید. بوتل تقریباً خالی شده بود.

یان گفت، «او در مورد پسرش بسیار زیاد ترس و تشویش دارد، موقعی که او شراب می نوشد بعضاً این ترس و تشویش را فراموش میکند.»

متقابلاً من هم ایستاده شدم.

یان گفت، «شما صبر کنید ریگینه. من خو به شما تبریکی نه گفتم.»

او از میز بطرف من دور خورد و نزدم آ مد.

او گفت، «موفقیتهای زیاد.» و مرا بسیار سطحی بوسید، من بوسیدنش را به مشکل حس کردم.

من گفتم، «اما. . .»

او انگشت خود را بالای لبان من گذاشت و گفت، «خاموش! زیاد گپ نزن! امشب ده بجه، بلی؟ همین جا.»

من خود را دور دادم و از اتاقک رفتم. پیش دروازه سبد دستی ام قرار داشت. از کرم، زردک، لبلبو و پیاز پُر گردیده بود. شتیفینس هیچ جا دیده نمیشد.

***

وقتی که من به خانه رسیدم، مادرم پرسید، «این قدر مدت طولانی کجا بودی؟»

من گفتم، «شتیفینس مرا به افتخار روز تولدم به نوشیدن لیکیور دعوت کرد.»

مادرم پرسید، «آیا او به تو نزدیک شد.» من گفتم، «نی» و او واقعاً کدام کاری در حقم نکرده بود. او اکثراً در مورد پسر خود حرف میزد.

مادرم از سبد، کرم سفید را گرفت و به او خیره خیره نگریست. او گفت، «این است تحفه روز تولد تو. لیکیور همراه شتیفینس! بی، ما باهم حداقل یکجا قهوه بنوشیم.»

او در سالن میز را ترتیب داد، نزدیک بشقاب من یک قوطی را گذاشته بود. من قوطی را باز کردم و مدال که در بینش گذاشته شده بود، دیدم. پدرم این را در روز عروسی به مادرم تحفه داده بود.

من گفتم، «اما مادر جان، من این را نمیگیرم.»

او دوباره به گریه کردن شروع کرد.

او گفت، «این را از طرف پدرت و من قبول کن.»

در مدال عکسهای جوانی پدر و مادرم گذاشته شده بودند. کاملاً جوان، چنان جوان مثل من و یان.

***

اصلا من خواهر خوانده های خود، دوریس، ایله، گیزیله را دعوت کرده بودم. اما یکی از این ها هم بعد از حملۀ هوایی وقت نداشتند که بیایند. تمامی شان در خانۀ خود یا نزد خویشاوندان خود برای پاک کاری و مرتب ساختن دوباره، مشغول بودند. فقط دوریس وایس کوپف بخاطر یک سوال که آیا ما مقوای ضخیم اضافی برای پوشاندن کلکین های تخریب شده شان داریم یا نه؟ یک سر زد.

او گفت، «ما روز تولد تو را جبران میکنیم، کیک را هم میتوانیم بعداً بخوریم.»

در سالگردها کیک مطلب اساسی بود. در این روزها کمترین مواد خوراکی بدست می آمد. بعضی اوقات مغازه ها چیزهای که در کوپون میبود، هم نداشتند.

با وجود این هم مادرم یک کاری را میکرد. در روزهای جشن کیک می پخت. برای کیک عسل دار به جای بادام از جو ساییده شده و به جای بوره و روغن از شربت استفاده میکرد. او برای کیک میوه دار فقط از آرد، شیر کم روغن و سیب استفاده به عمل می آورد. مادرم یک کتاب نسخه های کیک پزی بنام (زن المانی در جنگ) داشت، بعدا ً او را برای خود نیز مورد استفاده قرار میداد.

زمانی که مادر کلانم این کتاب را میدید، دشنام میداد، «برای زن المانی، اینها برای فروش هیچ چیزی ندارند.» اما مادرم نمیخواست برخی کلمات را بشنود.

او میگفت، «در باره فرانس (پدر ریگینه) فکر کو. بعد از پیروزی همه چیز ما دو چند میشود و سه برابر می داشته باشیم. بسیار زیادتر از سابق.»

او نمیگفت، «بعد از ختم جنگ.» فقط همیشه میگفت، «بعد از پیروزی.» این برداشت را دقیقاً مثل من از پدرم گرفته بود. من هم سابق، پیش از آشنا شدن با یان، زمانی که میخواستم که ما این جنگ را ببریم «بعد از پیروزی» میگفتم.

گیرترود یکبار گفت، «این چه مفهوم را ارایه میکند، پیش از یان، بعد از یان. مثل این که میگویند پیش از میلاد، بعد از میلاد.»

موریس گفت، «دقیقا ً، این موضوع برای ریگینه هم عین چیز است. یک برگشت زمانی.»

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

Thomas Mann - 1

توماس مان، نویسندۀ المانی که زیاد ناول ها نوشته است، یکی از آنها رومان یوسف میباشد و او در سال 1929م جایزۀ نوبل را در ادبیات بدست آورد.

 

قسمت پنجم

 

امروز، روز یکشنبه است.

یکشنبه ها تمام کسانی که در حویلی هینینگ زنده گی میکنند، یک کمی زیاد تر میخوابند. یکشنبه ها برای صبحانه کیک وجود می داشته باشد. یکشنبه ها دهقان زن به کلیسای قریه همجوار میرود.

تا آنجا تقریباً دو کیلومتر فاصله است. من دهقان زن را از عقب، که مثل یک سنگ کلان سیاه به نظر می آید، نظاره میکنم. او که قوی هیکل و چهار شانه است، خود را بالای سرک کش میکند و بخاطری درد ستون فقرات خود، بسیار آهسته راه میرود.

اوپس از کشته شدن آخرین فرزندش با مردم بسیار کم حرف میزند، موقعی که او با یک کسی روبرو میشود، تنها با اشاره سر سلام میدهد و راه رفتن خود را ادامه میدهد.

بعد ازظهر نزدش کسی مهمان آمده است. گیرترود اتاق بسیار خوب را برای نوشیدن قهوه گرم کرده است. دهقان زن پهلوی میز کلان در آشپزخانه، جایی که همیشه مینشیند، نشست.

من دروازه را یک کمی بیشتر باز میکنم، به طرف پائین گوش میگیرم، صدا و خنده را میشنوم. من در مورد مادرم در فکر فرو میروم، مثلی که او در خانه بالای کوچ نشسته است و هون را میبافد. یا جاکت های مستعمل را دوباره به هون تبدیل میکند، هون را به دور یک چوب میپیچاند، آنها را مرطوب و دوباره خشک میسازد و از او دوباره هون بدست می آورد. من در عالم رویا حرکات او را از نظرم میگذرانم، رفتار او را که او چه قسم سر خود را پائین و بلند مینماید و خود را دور میدهد و به من نزدیک میسازد. من میخواهم نزدش بروم و دستش را بگیرم و برایش بگویم که من زنده استم و احساس کنم که او تا به حالا همانجا است، که همیشه در آنجا می نشست. به خاطر که آخر او مادرم است، اگر چه ما در وقتهای اخیر از همدیگر دور واقع شده ایم.

من فکر میکنم که اوحتی این را احساس هم نکرده است. او همراه با چُرت زدن های خود در مورد پدرم و بدست آوردن آذوقۀ روزمره بسیار مصروف بود. این جا یک آشنا که در باغ خود سیبهای افتاده به روی زمین دارد. آن جا یک قصاب که قورمه ورست بدون کارت تهیه مواد غذایی میفروشد و یک دهقان که گاه، گاه از نزدش شیر بدست می آورد. ما بعضاً از فابریکه قوطی های خالی کنسرو را بدست می آوردیم، با این قوطی های خالی آدم میتوانست برخی کارها را انجام بدهد:

قوطی های خالی را در مقابل لبلبو، یک قسمت از لبلبو در مقابل قرض شربت، شربت لبلبو در مقابل سگرت و سگرت در مقابل گوشت تبادله میگردید. مادرم مدت زیاد روز را به خاطر تبادله جنس به جنس در بین راه میگذراند.

من در مکتب با استواری به درسهای خود ادامه میدادم. هر چند جبهه جنگ به ما نزدیکتر میشد، امتحانات سالانه ما نیز نزدیک میگردید.

داکتر ُمول هوف میگفت، «هر کس وظیفه خود را در همان جا انجام بدهد، جای که قرار دارد و شما خانمها که در حال حاضر در اینجا استید، عاقبت هدف حرفوی شما چنین نیست که سر خدمه شوید.»

همزمان با این توضیح مختصر، او مسأله جمع آوری حاصلات را نیز در لفافه گوشزد کرد و گفت، که رخصتی تابستانی از پانزدهم جون تا اول سپتمبر دوام میکند. به خاطر که ما بعد از ظهر در شفاخانه نظامی خدمت میکردیم یا در ایستگاه خط آهن برای قطعات نظامی عبور کننده چای میدادیم، او تاکید کرد که باید به همه مسایل کاملاً همزمان رسیده گی صورت گیرد.

داکتر مُول هوف گفت، «شفاخانه نظامی؟، ایستگاه خط آهن؟ شما میتوانید به آن جا مادران خود را بفرستید. شما باید مکتب خود را به اتمام برسانید و داکتر شوید ویا به نظر من کنترول کننده خط آهن شوید. اگر چنین شوید، شما بیشتر به آلمان مفید واقع میشوید.»

او حتی زمانی که در صنفهای ابتدایی نگران صنف ما بود، انسان نسبتاً سنگدل بود. او بعداً به جبهه جنگ اعزام گردید، بعد از سه سال البته بدون دست راست دوباره برگشت و باز هم نگران صنف ما تعیین گردید. او زبانهای انگلیسی و آلمانی را درس میداد و ما او را بدتر از سابق یافتیم. اما همین او بود که زنده گی مرا نجات داد.

* * *

او اولین کسی بود که مرا از خطر نجات داد.

دومی اش یک نگهبان پیر زندان همراه با ابروهای پُرپشت سفید خود بود که مرا از خطر نجات داد. نام او را نمیدانم.

داکتر مُول هوف شاید در حدود سی سال عمر، حداقل ۱۸۵ سانتی متر قد و موهای تیره، چشمان تیره مایل به سیاه داشت و چهره اش گندمی به نظر میخورد و هیچ کس نمیدانست که چرا؟

خواهر خوانده ام دوریس وایس کوف گفت، «او منظر خوش نما دارد. اما افسوس که کرکترش نفرت انگیز است.»

* * *

پنجم اکتوبر. ما یک مقالۀ صنفی مینویسیم. سه موضوع را برای انتخاب گذاشته اند:

۱ – در وصف یک عکس: اعدام گروهی صلیبی ما تهیاز گریونی والد.

۲ - یک جمله از گویته (۱): «چیزی را که از اجداد خود به ارث بردی، او را کسب کن، که از تو شود».

۳ – یک نامه برای یک دوست در خارج کشور، در مورد مفهوم این جنگ.

من موضوع سوم را انتخاب کردم.

همچنان اگر مقالۀ صنفی در یازدهم سپتمبر، پیش از این که با یان آشنا شوم هم مورد بحث قرار میگرفت، من همین موضوع را انتخاب میکردم. نامه ای به یک خارجی. من این را که چرا آلمان به این جنگ متوصل گردید. برای سلامتی خود. برای سلامتی تمام انسانها و مردم جهان. بر ضد بلشویزم و صهیونیسم جهانی، در وجود یک نامه، در ده صفحه، مثل یک بیانیه گیوبل (۲) تشریح و توضیح میکردم.

اما این کار در یازدهم سپتمبر نه، بلکه در پنج اکتوبر یعنی بیست و سه روز بعد از معرفت با یان رخ داده است.

طبعا ً انتخاب این موضوع برایم یک دیوانگی مطلق بود. من این را فعلا ً بخوبی درک میکنم. به خاطر که من خودم احساس کردم، که این چه قسم است، که آنها بیایند و تو را دستگیر کنند، در یک موتر بیاندازند، به یک سلول زندان ببرند و دروازه را پشت سرت ببندند. با انتخاب این موضوع! برایم واضح بود که باید مواظب خود باشم. اما من این موضوع را انتخاب کردم و در موردش نوشتم.

یان گفت، «تو خواستی مثل فدائی ها سند ملامتی ات را بدهی. خوب میشود. بعضی اوقات آدم نمیتواند به شکل دیگری عمل کند.»

موریس میگوید، «تو بسیار جوان هستی خورد ترک.»

گیرترود میگوید، «تا این سرحدّ دیوانگی، با آنهم که من در مکتب دهاتی درس خوانده ام. ولی من هیچگاه این کار را نمیکردم. بعضی ها بعد از آموزش همیشه نادان تر میشوند.»

***

یک نامه به یک خارجی، در مورد مفهوم جنگ. من یک نامه را راجع به بی معنی بودن این جنگ و بی معنی بودن همه جنگها و بی معنی بودن کشته شدن و مُردن نوشتم. همچنان در مورد مفهوم زنده گی. در مورد دوستی بین انسانها و ملته، در مورد صلح و آرامش.

من نوشتم و نوشتم و مقالۀ خود را تسلیم دادم و رفع مسؤولیت وجدانی کردم. گویی که این بخاطر یان نوشته شده باشد. گیرترود حق به جانب است که میگوید، «تا این سرحدّ دیوانگی.» اما موقف گیرترود با من تفاوت میکند. او را هیچ بلا نمیزند. او میتواند موریس خود را در هر حالت دوست داشته باشد، مدت دو سال میشود، مثلی که این یک گپ عادی باشد.

شب، بعد از این که ما مقالۀ صنفی خود را نوشتیم، آلارم حملۀ هوایی زده شد. من در زیر زمینی نشسته بودم، پهلوی من بازهم پسر فیلدمان نشسته بود. ناگهان برای چند لحظه در مورد مفاهیم نوشته های خود و این که چه گلی را به آب داده ام، این که چگونه تعبیر خواهد گردید، به فکر فرو رفتم.

از ترسی که عاید حالم گردید، وضعیتم خراب گردید. چیزهای را که در مقالۀ خود نوشته بودم، از او چه برداشتهای صورت خواهد گرفت؟ تجزیه و متلاشی ساختن نیروی نظامی؟ تبلیغات به نفع دشمن؟ و به خاطری همین کاری که انجام داده ام، به چه سرنوشت مبتلا خواهم گردید؟ دارالتادیب (زندان با اعمال شاقه)؟ ک. ث؟ من در آنزمان از رادیو لندن شنیده بودم و میدانستم که دشمنان مردم چگونه انسان را گمراه میسازد.

من روز بعد جرئت نمیکردم که به مکتب بروم، اما با کمی تأخیر آهسته، آهسته به طرف مکتب رفتم و کمی ناوقت تر رسیدم.

ولی داکتر مُول هوف مثل همیشه رفتار کرد. ما ساعت اول، مضمون انگلیسی داشتیم. من نصف صفحه را ترجمه کردم و او گفت، «ریگینه، بسیار خوب. به همین قسم ادامه بدهید.»

من فکر کردم که او تا فعلا ً مقالۀ مرا مطالعه نکرده است.

بعد از ساعت درسی موقعی که میخواستم از پیش روی داکتر مُول هوف بگذرم، او مرا ایستاده کرد.

او گفت، «ریگینه، اگر وقت داشته باشید.» او منتظر ماند تا تمامی شاگردان صنف را ترک گفتند. سپس، پیش روی چوکی خود استاد شد، سر خود را به طرفم پیش کرد. من عرق پُر شدم، دستانم مرطوب و سرد گردید.

داکتر مُول هوف گفت، «برایم حادثۀ ناگوار اتفاق افتاده است. من دیروز مقاله ها را زودگذر مطالعه کردم و فعلا ً مقالۀ شما در بین آنها وجود ندارد.»

او مکث کرد، یک دانه خودکار را از جعبۀ میز گرفت، او را دوباره در جعبه گذاشت.

او گفت، «ورقه های شما شاید در بین روزنامه های که برای گرم کردن بخاری انداخته شده، تیر شده باشند. حالا چه کنیم؟»

من بطرفش نگاه میکردم و تا هنوز منظور او را نفهمیده بودم.

او پرسید، «شما چه فکر میکنید، میشود مقاله صنفی خود را دوباره بنویسید؟ طبعا ً شما مجبور نیستید. اما شما با این کار تان مشکل مرا حل میسازید. این مقاله ها میشود، بلی، از طرف وزارت مطالبه گردد و زمانی که یکی از این مقاله ها کمبود باشد. . .»

چهره اش بی روح بود و منتظر جواب من بود.

من گفتم، «بلی، مینویسم.»

او ادامه داد، «من به خاطر ندارم که شما کدام موضوع را انتخاب کرده بودید. اما آیا در مورد وصف عکسها نبود؟ شما چنین چیزی را بلی، بخوبی انجام داده میتوانید.»

من با اشاره سر گفتم، بلی.

او گفت، «بسیار خوب، پس من مشوره میدهم که ما امروز چاشت در اینجا میمانیم و شما مقالۀ صنفی را دوباره می نویسید. من تلاش میکنم که یک چیزی برای خوردن تهیه کنم. بلی، این ملامتی من است.»

او تبسم کرد و گفت، «شما ببینید، هر کس در زنده گی خود یکبار بدبیاری می داشته باشد. اما تا که به مرور زمان خود را جمع و جور بسازد. . .»

من دوباره با اشاره سر حرفهایش را تائید میکردم. به غیر از (بلی) من دیگر هیچ کلمه ای را از دهانم بیرون نه کشیدم. . .

او گفت، «ریگینه، درک من چنین است که شما خود را تغییر داده اید. پدر شما مفقودالاثر است، حقیقت ندارد؟ در روسیه؟ بلی، جنگ از ما و شما چیزهای زیاد مطالبه مینماید.»

من خاموش بودم.

او گفت، «اما فتح نهایی، بلی، نزدیک است.» ولی او به فتح نهایی باور نداشت، بلکه به ختم جنگ می اندیشید. او سیگنال ها میداد و فکر میکرد که من به آنهای تعلق دارم که همین شفرها را میشناختند و میفهمیدند.

او گفت، «پس ما زیاد وقت داریم و ما و شما میتوانیم یکبار در فضای آرام و مطمئن با هم درد دل کنیم.» او یک سگرت را در دهن خود جا داد، چوبک گوگرد را توسط چوب بازوی چوکی روشن کرد، سگرت خود را روشن کرد و حرکت کرد.

او گفت، «خوب، خوب تا بعد.»

* * *

من این همه بگو مگو را شب برای یان قصه کردم و او گفت که، «سند ملامتی را دادی.»

او گفت، «تو همزمان به یک چیزی دیگری نیز دست یافتی، آن اینکه داکتر مُول هوف فعلاً میداند که تو چگونه می اندیشی. در واقعیت شما دو نفر شدید. شاید این مفید و سودمند واقع شود. اما تو باید مواظب خود باشی، بسیار زیاد مواظب خود باشی. محبوب من! ما نمیخواهیم که شهید شویم.»

محبوب من. . .

من صدای او را میشنوم.

او میگوید، «محبوب من.» زمانی که او این جمله را به زبان خود آورد، برایم بسیار دلنشین بود.

آیا او کشته شده است؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Johann Wolfgang von Goethe - 1

گویته، آلمانی، شاعر، ادیب، نویسنده، نقاش، محقق، انسان شناس، فیلسوف و سیاست مدار، ۱۸۳۲ ــ ۱۷۴۷م.

Paul Joseph Geobbel - 2

گیو بل، آلمانی، یکی از سران حزب نازی، ۱۹۴۵ ــ ۱۸۹۷م.

 

 

قسمت چهارم

 

از صبح تا شام در اتاق شیروانی. همیشه دیوارهای سفید، تخت خواب سیاه زنگ زده، روی تختی چهارخانه، بخاری چوبی، میز با سر میزی گلدار، با گل های سرخ و آبی. این همه چیزها در حافظه ام حک شده است. هر درز دیوار، هر شکاف و درز در بین تخته های نصواری رنگ دهلیز، همچنان بوی که از پائین به بالا می آید. بوی کچالو سرخ کرده همراه چربی خوک. بوی سوپ نخود. بوی کیک و روزها پایانی ندارند. من میخواهم کلکین را باز کنم، سر خود را بیرون بکشم و فریاد سر دهم.

گیر ترود میگوید، «کوشش کن که زیاد دلتنگ نشوی، از این کرده یک چیزی بکن.»

 اما همراه کاره، کارهای را که او برای من میدهد، من بسیار زود آنها را انجام میدهم. اتو کاری، مرتب کردن لباس ه، رفو کردن جورابها ـــ ابداً این قدر جرابها در قلعۀ هینینگ وجود ندارد که من برای رفو گری وقت دارم. علاوه براین به رفو گری جورابها چندان علاقه هم ندارم.

 بد ترین حالت این است که من اجازه ندارم تا برق را روشن کنم. بعد از چهار بجۀ عصر، غروب شروع میشود، هوا تاریک میگردد و من هم نمیتوانم اضافه تر به مطالعۀ خود ادامه بدهم. با وجود این، تاریکی هوا بخاطر که من برای خواندن، کتاب کم دارم، تأثیر ندارد. بعضی اوقات، موقعی که گیرترود یکشنبه ها همراه بایسکل خود به قریه همجوار میرود، در برگشت با خود کتابها می آورد. دهقانان در حویلی زیاد کتاب ندارند و من تقریباً اکثر این کتابها را که در این ناحیه وجود دارند، حتی (جنتری های دهقانی آلمان) چندین سال پیش را میشناسم.

 چندی پیش گیرترود کتاب درامۀ شیلر (1) را با خود آورده بود، این کتاب نزد فامیل هاک، از جنگ قبلی به این طرف، زمانی که مردم از شهرها مثل امروز تمام امکانات را برای تبادله تخم و کچالو بکار میبستند، به روی سطح زمین افتاده بود.

 کتاب درامه شیلر در چرم سرخ و برش طلایی. از همان وقت من نوشته های دون کارلوس (2) را از یاد میکنم.

 هنگامی که گیرترود بستۀ کتابها را برایم به بالا آورد، پوزخند زد و گفت: «حداقل پنج فوند وزن دارد. امیدوارم برای یک مدت برایت کفایت کند. زمانی که من کتابها را با خود میگرفتم، هاک پیر فکر کرد که من مریض استم. او سوال کرد، (این ها برای چه؟) و من به او توضیح کردم، که من نمیتوانم بخوابم و به همین خاطر به کتابها ضرورت دارم. او گفت، (نی، گیرترودک، تو به یک مردک و یا حداقل به یک مصروفیت خوب ضرورت داری. به هر صورت، عنقریب بهار میشود و کار در مزرعه دوباره آغاز میگردد. مواظب خود باش، آنوقت همه چیز بهتر میشود).»

گیرترود میخندد و دستان خود را بالای میز میزند.

 «هاک پیر راست میگوید. در بهار تقریباً جنگ به پایان میرسد و ما بعد ازآن به کتاب ضرورت نداریم، چطور، دخترک؟»

هنگامی که گیرترود میخندد، صدایش در اتاق میپیچد و آدم مجبور میشود همراه اش حتی اگر انسان در حال گریه کردن هم باشد، بخندد. او سورین عریض و بازوهای چاق دارد و مانند یک مرد دهقان کار میکند. در تابستان پوستش از شدت گرمای آفتاب میسوزد، اما در زمستان موهایش دوباره تیره و تاریک میگردد و چهره سرخش روشن، لطیف و ظریف میشود. در زمستان گیرترود زیبا به نظر می آید، این زیبایی اش زیاد دوام نمیکند و فقط تا ماه اپریل دوام مینماید. اما این چیزها برای او کاملاً بی تفاوت است.

 گیرترود میگوید، «مطلب اساسی این است که کارها بخوبی انجام شود و علاوه براین، بلی، من خو یکی را دارم.»

 منظور او شوهرش است، زیرا او پنج سال قبل ازدواج کرده و شوهرش در این مدت شش بار به استراحت گاه رفته است.

او در مورد شوهر خود بسیاری اوقات گپ نمیزند، او میگوید، «هر گاه او دوباره برگردد، میشود من او را مدت زیاد با خود داشته باشم.» و نامه های او را بعضاً روز بعد موقعی که برایم صبحانه می آورد، سر بسته و باز ناشده در جیب پیش بند خود نزد من می آورد. او شبانه با موریس میخوابد، روابطش با او همچو زن و شوهر است. آنها باهم یکجا کار میکنند، موریس گوشت زیاد را بدست می آورد و موقعی که گیرترود عصبانی و خشمگین میشود، فریاد میکشد و میگوید: «تو آدم بی توجه و بی پروا!»

 موریس هم او را خوش دارد.

او یکبار برایم گفت، «او مثل یک گاو است.»

«یک گاو خوب گرم. اما تو اجازه نداری که این گپ را به او بگویی. به خاطر که او نمیداند که این یک تعریف و تمجید است.»

بعضی اوقات، زمانی که موریس برایم چوب می آورد، یک مدتی نزد من میماند. آنوقت ما با هم فرانسوی صحبت میکنیم. اما هنگامی که دیگران باشند ما این کار را نمیکنیم.

 موریس قبل از جنگ زبان آلمانی را آموخته بود. فعلاً او در صحبت تقریباً هیچ غلطی نمیکند.

او میگوید، «بخاطر کورس زبان آلمانی، من مدیون احسان رهبر شما میباشم. واقعاً میباید من در برابر این کار یک چیزی بپردازم.» او سی و شش سال عمر دارد، فقط چهار سال جوانتر از پدرم میباشد و یک زن و یک فرزند ده ساله در لیون دارد. او عکس آنها را در جیب بالای سینه خود گذاشته است.

 او یکبار برایم گفت، «من همیشه در مورد آنها تشویش دارم. اما من یک مرد استم. این بد است قندولک».

 گیرترود این موضوع را کاملاً درست فکر میکند.

 او میگوید، «زمانی که جنگ ختم گردد، او با جوراب های عرق پر خود به طرف خانه خود میدود، سرانجام او به آنها تعلق دارد. فعل، بلی، او مثل یک دهقان کار میکند. اما او دهقان نیست، او معلم است. تصورش را بکن، من و یک نفر معلم. شوهر من دهقان است، او به اینجا جور می آید.»

هنگامی که او بعضاً صبح وقتی نزدم در اتاقم می آید، موضوع صحبت ما همین چیزها میباشد. ما در مورد موریس و یان صحبت میکنیم و در بارۀ اینکه چطور بین من و یان این رابطه تأمین شود. اما اکثراً این صحبتها اتفاق نمی افتد. او میباید با موریس به چوب چینی برود و همرایش پاروپاشی و خرمن کوبی کند، موتر ها و کتاره ها را ترمیم نماید، انبار غله را از سر جابجا کند و حیوانات را پرستاری نماید. این درست نیست که گفته شود، که در زمستان کار وجود ندارد. برای دو نفر این کارها زیاد که زیاد است. من همواره آرزو دارم، که به عوض این که گفته های دون کارلوس را از یاد کنم، کاش به آنها زیاد کمک کرده بتوانم.

 گیرترود میگوید، «زمانی که جنگ ختم گردد! آنوقت تو دیگر به تحصیلت ادامه میدهی و بطرف ما دهقانان دیگر سیل نمیکنی.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 Johann Chrristoph Friedrich von Schiller - 1

شیلر، آلمانی، نویسنده، شاعر، نمایشنامه نویس و فیلسوف، ۱۸۰۵ ــ ۱۷۵۹ م.

 

قسمت سوم

 

فردا صبح من به مکتب نرفتم. ما تا ناوقت خوابیدیم، خود را شستیم، پاک کاری و مرتب کاری را آغاز کردیم. من مقوای کاغذی را در چوکاتهای کلکینها که شیشه های آنها شکسته بودند، میخ میزدم، که مادر کلانم هم رسید، او اول بالا پوش آبی تیرۀ خود را در کوتبند آویزان کرد. پیش بند را به کمر بست و سپس به اتاق نان داخل شد. دراتاق بالای شیشه های شکسته خاموش ایستاده بود.

او سرزنش آمیز مثل این که در این کار مادرم ملامت باشد گفت، «یک کنج کمد ظروف پریده است. خوب است که پدرت این را دیده نمیتواند.»

نزدیک بود خنده ام بگیرد. پدر کلانم خودش کمد ظروف را ساخته بود. اما ملاحظه او هم واضح بود که خنده آور به نظر می آمد.

ما از زبان مادرکلانم شنیدیم که، این حملۀ هوایی در شهر حدود پنجاه کشته بجا گذاشته است. پنجاه کشته، اضافه نی. که به مقایسۀ نواحی خساره مند همچو برلین، هانوور، مونشن که تلفات در آنجاها سنجیده شده است قابل مقایسه نیست. اما نزد ما. در شتاین برگه با سی هزار باشنده، که تا هنوز مورد حمله قرار نگرفته بود، این اولین کشته ها است.

من بایسکل خودرا گرفتم و بالای سرک به راه افتادم. در یکی از خانه های تخریب شده دو خواهری که هم صنفی من بودند، زنده گی میکردند. آنها زیر مخروبه ها شده بودند. قصاب پیر که از آغاز جنگ، قصابی خود را دوباره فعال ساخته بود، کشته شده بود و عروسش با نواسه اش نیز تلف گردیده بودند. موچی فورخ مان در خانه عقبی زنده گی میکرد، به آنجا سر زدم، او نیز در جمله ای کشته شده گان بود. این موچی بیچاره همیشه در آشپزخانه پیش روی کلکین بالای یک میز می نشست، او در مورد کارهای خود برایم قصه ها کرده بود، فعلاً او کشته شده بود.

پس از آن من پیش کلیسای جامع شهر شتاین برگین ایستاد شدم. این کلیس، که در جمله سبک معماری گوتیک محسوب میگردید، از خشتهای پخته آلمان شمالی ساخته شده بود. از این کلیسا انبوه خرابه در نتیجۀ بمباران بجا مانده بود. من تقریباً هر روز به آنجا میرفتم و حالا کلیسای جامع شهر ما که در اینجا قد برافراشته بود، دیگر وجود ندارد و آثار کمی از او دیده میشود.

یک مرد که پهلویم ایستاده بود، گفت، «این خوکها! سگ های لعنتی! وقتی که آدم یکی از این ها را گیر میکرد، من به روی اش با لگد میزدم.» به فکر من او حق به جانب بود.

بعد از ظهر من یان را دوباره ملاقات کردم.

***

مادرم بعد از ظهر برایم گفت، «تلاش کن اگر از نزد شتیفینس، سبزیجات بدست بیاوری. زردک یا لبلبو سرخ. به او قصه کن که امروز، روز تولد توست. شاید برایت کدام کرم سفید هم بدهد.»

من، با آنهم که باغ او در چند قدمی ما موقعیت داشت، ولی هیچ حوصله نداشتم که به آنجا بروم. من چشم دیدن شتیفینس پیر، سرخ چهره، و شکم کته را نداشتم. او همیشه خود را به من نزدیک میساخت. صورت مرا نوازش میداد، دستهای خود را بالای شانه هایم می انداخت و از وجودش بوی پیاز و شراب به مشام میرسید. در مقابل مادرم او این کارها را نمیکرد و او هم سبزیجات را بدست آورده نمیتوانست.

مادرم تقاضا کرد و گفت، «برو نی! شاید از نزدش یک چند دانه تخم هم بدست بیاوری.»

او راستی هم بعضی اوقات برایم تخم میداد. او همه چیز داشت، این مرد پیر نفرت انگیز، نه تنها باغ، بلکه یک دربند حویلی دهقانی، گاو ه، مرغ ها. . .

در آنزمان من در مورد او نفرت انگیز فکر میکردم. بعد اً وقتی که او دوست ما شد، از تنفر که در مقابلش داشتم، متأسّف بودم.

دوازدهم سپتمبر، روز تولد من، روز بعد از شب بمباران.

من صدا میکنم، «آقای شتیفینس!» و به امتداد گلخانه پیش میروم، «آقای شتیفینس

یک مرد از اتاق بیرون می آید. او جوان است. او یک جمپر آبی کار به تن دارد. طرف چپش یک حرف دوخته شده است. (پ) برای پولیندی ها. این نشان میداد، که تمام کارگران خارجی پولیندی میباید این حرف را در سینۀ خود داشته باشند تا فهمیده شود که با کی ها سرو کار داری.

او میگوید، «آقای شتیفینس در ظرف یک ساعت دوباره بر میگردد.» و من این صدا را شناختم. او با چشمان بشاش خود مرا از نظر گذشتاند. در باغ خاموشی حکم فرماست.

من میپرسم، «حال رفیقت که زخمی شده بود چطور است؟» و من نه میفهمم که چرا همراه این پولیندی قصه میکنم.

او میگوید، «آنها او را انتقال دادند.»

من میپرسم، «به کجا؟ به شفا خانه؟»

او میگوید، «به کدام جایی.» و شانه های خود را بالا می اندازد.

من میپرسم، «شما می توانید او را عیادت کنید؟»

او سر خود را پائین انداخته و علفهای هرزه را توسط پای خود اینطرف و آنطرف میزند و میگوید، «عیادت؟ من؟» سپس او دوباره به من نگاه میکند و تبسم مینماید.

«سپاسگزار که شما به او کمک کردید. زمانی که انسان به مخالف خود، چه به انسانهای با حرف (پ) و یا انسانهای بدون حرف (پ)، کمک مینماید، این یک کار خوب و پسندیده میباشد.

ما مدت کوتاه سکوت میکنیم.

من میپرسم، «چطور شما میتوانید به زبان آلمانی خوب حرف بزنید؟»

او میگوید، «من در سرحدّ آلمان که در آنجا پولیندی ها میتوانند آلمانی و آلمانی ها میتوانند به زبان پولیندی حرف بزنند، بزرگ شده ام.»

م، دوباره سکوت کردیم. در باغ، گلهای مینا شکوفه کرده است. روشنی و سایه بالای رهرو بازی میکند.

من میپرسم، «شما با وجود این که در آنطرف در بارک ها زنده گی مینمائید، چرا این جا کار میکنید.»

او میگوید، «رئیس فابریکه مرا در مقابل یک مرغ سوپی، تبادله کرده است.» او میخندد و میگوید، «اما من از این معامله خوشحالم، باغ به مقایسه ی فابریکه خوشم آمده است و آقای شتیفینس هم انسان مهربان است.»

من میپرسم، «او؟»

او میگوید، «بلی، بسیار زیاد مهربان است.» او با من احترامانه برخورد میکند و مرا (شما) خطاب مینماید.

او خود را خم کرد، از زمین زردک ها را بیرون کشید، چند گل مینا را برچید، بسته بندی کرد و برایم داد.

او میگوید، «من یان نام دارم و شما؟»

من میگویم، «ریگینه ما رتنس.»

او در فکر فرو رفت، «ریگینه؟ ریگینه. بلی، به همین نام یک دختر در وطن من نیز بود. ریگینه نام بسیار زیباست.»

او با چشمان بشاش خود به من نگاه میکند، تا من فقط چشمانش، نه رویش را ببینم.

ما در بین گلخانه ایستاده هستیم، آفتاب میتابد، من یک دسته زردک و گلهای مینا را در دست دارم، به طرف حرف (پ) که بالای جمپرش نوشته شده بود، می نگرم و میگویم، «یان؟ یان هم نام بسیار قشنگ است.»

عشق ما این چنین آغاز گردید. این اولین بگو مگوی ما بود. من در مورد این که همراه یک پولیندی که این کار ممنوع بود صحبت میکنم، زیاد نه اندیشیده بودم. من به صورت قطع نمی خواستم که با یک نفر پولیندی صحبت کنم.

او پرسید، «شما دوباره می آیید؟»

من گفتم، «یک ساعت بعد. زمانی که آقای شتیفینس می آید.»

اما من خواهی نخواهی دوباره، نزد یان، اگر چه واقعاً نمیفهمیدم که چرا نزد او، می آمدم. یان کاملاً قسمی دیگر بود، او با جوانان دیگر، با آنهایی که تا همین وقت خوشم آمده بودند، تفاوت داشت.

یکی از متلهای را که من و خواهر خوانده هایم بین خود خاطر نشان میساختیم عبارت بود از: «یک جوان آلمانی باید تسمه باشد مثل چرم، سخت باشد مثل فولاد و تیز باشد مثل سگ تازی.»

من و خواهر خوانده هایم در همین مورد متل ها میگفتیم. اما در دام افتادن، یک مطلبی دیگری میباشد. ما مرد ها را نزد خود چنین مجسم میساختیم که باید قوی هیکل و ورزشکار گونه باشند، صورت شان مثل مردهای که در تحت البحری و یا طیاره های جت جنگی پیلوتی مینمایند، اصلاح شده و روشن باشد.

یان قدش بلند بود اما به هیچ صورت ورزشکار نی، او همراه با شانه های آویزان و حرکات مکث کنندۀ خود بیشتر به کسی میماند که آن را بی قوه مینامند. تمام کرکتر و رفتارش با احتیاط بود و چنان به نظر می آمد که میترسد به چیزی اصابت نکند. نی. او هیچ وقت مثل یک قهرمان معلوم نمیشد. زیادتر به کسی میماند که اگر فایر را بشنود، خود را پنهان میسازد.

یک ترسو، بلی، همچو یک تیپ را داشت. چنین مردها را ما به همین نام یاد میکردیم.

یان وقتی که این حرفها را شنید، بسیار بعد خنده کرد. به یک حساب آدم نمیتواند بگوید که بسیار بعد، چون همیشه ما وقت کم داشتیم.

او گفت، «بالکل درست است، این من استم. من از سلاح میترسم. خوش هستم که من باید به جبهه نمیرفتم.»

این جر و بحث ما یک شب بالای ماشین گِل روبی در عقب کارخانۀ خشت پزی سابقه صورت گرفت. جایی که من آنرا به علاقمندی میخواستم و ما صرف یکبار به آنجا رفته بودیم. چون یکبار بیرون از اتاقک باغ در جای نشستن، که در آنجا آب چشمک میزند و بقه ها بُق بُق میکشند. . . خواست درونی ام بود. اما این بار من اشتباه کرده بودم. تابستان بکلی گذشته بود. بقه ها بُق بُق نمیکردند و در تاریکی، آب صرف سیاه به نظر می آمد.

یان گفت، «خوب است که من باید به جبهه نمیرفتم.» و من پرسیدم: «این حرف (پ) بالای جمپرت؟ این برایت خوش آیند است؟»

او سر خود را به رسم تائید تکان داد.

«حرف (پ) مرمی نیست. حرف (پ) مرا از حمایت قانون محروم ساخته، اما او مرا نمیکشد. زمانی که جنگ ختم شود، من میتوانم به زنده گی کردن خود ادامه بدهم.»

او دوباره خنده کرد و گفت: «من واقعاً ترسو و بزدل هستم.»

بُزدل؟ اگر نه خو او این قدر خطر را قبول کرده است. پولیندی ه، اگر اینها یک چیزی با دختران آلمانی میداشتند، آنها بدون این که محاکمه میشدند و پروسجر محاکماتی شان طی میگردید، به ک سی (۱) برده میشدند یا بسیار ساده به دار آویخته میشدند. این را یان هم میدانست.

این مطلب را تمامی پولیندی ها میدانستند. با وجود این همه او با من ملاقات میکرد.

گاهی او برایم میگفت، «ما بالای طناب سیمی ایستاده هستیم، بدون اینکه در پائین تور و جالی وجود داشته باشد.»

هر شب امکان داشت که او با خطر مرگ مواجه شود.

من گفتم، «یان، نی، تو ترسو و بُزدل نیستی.»

او مرا بوسید و گفت، «تو هم نیستی مویا کوخانی.»(۲) او ادامه داد و گفت، «پاک و پوست کنده که هر دوی ما می ترسیم.»

او مرا بوسید، او نزد من بود و در همان لحظات تمام چیزها برایم قسمی دیگر و بی تفاوت بودند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Konzentrationslager, (k, z) - ۱

کونسینتراتسیونس لاگر، به معنی زندان اسیران جنگی و زندانیان سیاسی زمان هیتلر میباشد.

Moja kochanie - ۲

مویا کوخانی، جملۀ پولیندی است، به معنی محبوب من، عزیز من.

 

 

قسمت دوم

 

دوازدهم سپتمبر، روز تولد من.

یک شب پیش، مادرم برایم گفت، «شب به خیر. تو فردا بخیر هفده ساله می شوی. امیدوارم آلارم حمله هوایی زده نشود. تو بکس خود را بسته یی؟»

اسباب پناه گاه زیرزمینی ما در نزدیکی محل نگهداری لباس، در دهلیز قرار داشت. اما او هر شب قبل از اینکه بخوابد، از من میپرسید: «تو بکس خودرا بسته یی؟»

این سوال و خر زدنش همواره مرا عصبانی میساخت. من پهلوی مادرم دراز میکشیدم و چُرت میزدم، که اگر پدرم به عوض محاسب، انجینر و یا کیمیا دان میبود، آنها نمیتوانستند او را به جبهه بفرستند. در آن صورت او را مثل داکتر هاگی مان، اقای فرانک و هر دو لیبیرخت در فابریکۀ کنسروسازی وظیفه میدادند و من میتوانستم به عوض اینکه در این تختخواب دونفره پهلوی مادرم دراز بکشم، دراتاق خود بخوابم. از زمانی که پدرم در روسیه مفقودالاثر گردیده بود، مادرم تحمل تنها خوابیدن را نداشت.

لحظه پس از دوازده بجۀ شب، آژیر های خطر به صدا درآمدند.

مادرم گفت، «ریگینه، برخیز.» و لحاف را از سرم دور انداخت. «آنها دوباره بطرف برلین حمله هوایی کردند.»

من گفتم، «در هر صورت به ما کدام حادثه اتفاق نمی افتد.»

مادرم گفت، «عجله کن ورنه فیلدمان به جانت خواهد آمد.»

من گفتم، «او هم به یک سرور ضرورت دارد.» چون در آنزمان فیلدمان برایم، بخصوص بخاطر مسؤول بودن پناهگاهای زیرزمینی یک انسان مسخره معلوم شده بود. وقتی که او در بین بلاک میدوید و چیغ میزد، «به زیرزمینی! به زیرزمینی!» در همچو وضعیت خواهی نخواهی هر کس خودش می آمد، کی جرئت میکند که در آپارتمان های ُپر، کاری را که دیگران میکنند، انجام ندهد. علاوتاً مرده، انجینران، کیمیا دانان و میخانیک ها میباید برای خاموش کردن آتش در حال آ ماده باش میبودند.

مادرم گفت، «بلی، این هم درست است. هنگامی که این آقایان مهم جنگ، در جبهات جنگ شرکت ندارند، باید حداقل در موارد این که فابریکه ها حریق نگردند، مواظبت کنند.»

فیلدمان صرف بخاطر کمر دردی خود از خدمت سربازی معاف گردیده بود. او می لنگید و به حیث کوریر دفتر کار میکرد، در ته کاوی بلاک زنده گی میکرد و مجبور بود تا به هر باشنده بلاک اول سلام بدهد. او همیشه از دور صدا میکرد، «سلام به هتلر!» دست خود را بلند میکرد، تا سطح یک نوکر خود را پائین می آورد و از دست فرمانبرداری زیاد همیشه خود را خم و چم میگرفت. اما هنگامی که آلارم حمله هوایی زده میشد، او خود را کاملاً تغییر قیافه میداد. صدای یک قوماندان را بخود میگرفت، بالای هریکی میغُرید و فریاد میکشید، بر ضد کسانی حتی در مقابل داکتر هاگی مان، که از مقررات تخطی میورزیدند، قرار میگرفت. او برای ما هم خنده آور بود و هم از او میترسیدیم. من تا اندازه مطمئن استم، که این او بود که مرا درگیر داده است. اما من این را هم به قدر کافی نمیدانم. شاید یک کسی دیگری، یکی از مهربان ترین های بلاک که یک روز قبل به من لبخند زده باشد و من در باره اش هیچ فکرنکنم که او در همچو مورد ملامت بوده، این کار را کرده باشد.

موقعی که ما در پله های زینۀ زیرزمینی به پائین میرفتیم، بمب دشمن در هوا صدای مدهش را بوجود آورد. اما چون شهر ما مورد حمله قرار نگرفته بود، من نترسیدم.

مادرم گفت، «برلینی های بیچاره، یا آنها امروز بطرف ماگدی بورگ حمله هوایی میکنند؟»

در پائین، فامیلهای هاگی مان، فرانک، فیلدمان، هر سه لیبیرخت، خانم بیوبله، خانم کونوسکی، خانم البریخت همراه با دوگانگی اش و خانم پیرکی شولس همه جمع شده بودند. آپارتمان خانم شولس بعد از کشته شدن نواسه اش که از خانه سرپرستی میکرد، چنان آلوده شده بود که از دروازه اش همیشه بوی بد به مشام میرسید.

من دیدم که آنها هر کدام در جای خود در ته کاوی نشسته اند، با هم با اشارۀ سر سلام علیکی کردیم و چند کلمه را با همدیگر رد و بدل نمودیم. ما همدیگر را از مدت طولانی میشناختیم، راجع به همدیگر معلومات داشتیم و به مناسبت روز تولد به همدیگر تبریکی میدادیم. مادرم یک جنتری اختصاصی را در آشپزخانه آویخته بود، بدین وسیله روز تولد هیچ کدام را فراموش نمیکرد. طبعاً به افتخار روز تولد هر کدام، که برایش تبریکی داده میشد، همۀ ما کف میزدیم .

درهمین وقت همه در مورد خانم پیرکی شولس خود را عصبانی میساختند، اما خانم های بلاک بازهم خرید او را میکردند و چاشتانه به نوبت برایش غذای گرم میبردند. به یک حساب این مردمان زیاد مهربان.

که یکی از این ها باید راپور مرا داده باشد.

***

زمانی که ما به چوکی های خود میرفتیم، فیلدمان آناً دستور میداد که، «پوز بند را بسته کنید!»

خانم البرخت دشنام میداد و میگفت، «تا کدام حادثه رخ ندهد، این واقعاً غیر ضروری است. آدم زیر این چیز به مشکل نفس کشیده میتواند .»

اما او هم همان کاری را میکرد، که دیگران انجام داده بودند.

مر، به خاطر که ما همراه با تکه های تر زیر دهن و زنخ و چشمان لوُق برآمده خنده آور به نظر می آمدیم، خنده میگرفت.

فیلدمان زیر پوز بند خود زیر لب میگفت، «چه گپ شده که میخندی؟» و من دوباره زیر لب میگفتم: «آقای فیلدمان، خنده کردن اجازه است. خنده کردن به صحت فایده دارد.» مادرم توسط آرنج خود مرا دکه داد و به اشارۀ سرهوشدار داد که این گپها را نزن.

در همین لحظه بمباردمان آغاز گردید.

در اول یک شیوس و صدای انفجار. یک کسی چیغ زد، «مین های هوایی!» سپس انفجار بمب صدای مدهش تولید کرد. من دیدم که یکی ازستون های ته کاوی چه قسم میلرزید. انفجار بمب دوباره صدا داد و از سقف ته کاوی پارچه های سفید گچکاری شده بالایم ریخت و یک درز سیاه به وجود آمد. از دیوارها گچ پائین ریختند، گروپ ها لرزیدند و خاموش گردیدند، سوراخ های بینی و چشمانم از گرد و خاک پُر گردیده بود.

ما همه چیغ میزدیم. مادرم بازوی مرا محکم گرفت. به طرف دست راستم پسر بزرگ فیلدمان، که مادرش سه سال قبل درگذشته بود، نشسته بود. او لکنت زبان داشت و یک بچۀ لاغر بود، که در حدود هشت سال عمر داشت و همچنان شرمندوک بود و مثل پدرش بطرف هیچ کس سیل نمیکرد. زن نو فیلدمان مواظب پسر بزرگ فیلدمان نبود، او دو طفل خورد خود را در آغوش گرفته بود و آنها را بالای زانوهای خود گذاشته بودند.

وقتی که بمب دوم شیوس کرد، پسرک دست خود را به طرف من دراز کرد. من دست خود را بالای او گذاشتم و او بطرف من خزید و خود را به من چسباند. قسمی که من، مادرم و او باهم یکجا چهارزانو و چسبیده نشسته بودیم. بمبها یکی بعدی دیگری شیوس میکردند و صداهای مهیبی تولید میکردند، سطح زمین میلرزید، ما فکر میکردیم که حالا سقف ته کاوی می افتد و همه ما از بین میرویم.

سپس حملات هوایی را بس کردند. تمام فضا را یک خاموشی مخوف و دلگیر کننده فراگرفته بود، تا وقتیکه دوباره آژیرها از صدا افتیدند و اطمینان بی خطری نمایان گردید.

فیلدمان برق دستی خود را روشن کرده بود.

 او چیغ میزد، «عجله کنید! فرانک و هاگی مان بالای سطح اتاق بمبهای آ تش زا را بپالید، دیگران در مجموع در بیــــرون آ تش را خاموش بسازید!»

ما به فضای آ زاد رفتیم. ولی بوی سوختگی، دود، خاکستر، گرد و خاک ما را اذیت میکرد و من خوشحال بودم که پوزبند بسته بودم.

بمبها به قسمتهای زیاد فابریک اصابت کرده بود. مدیریت تعمیرات، تعمیر ماشین و آلات، لاگر ـــ که ازهمین محل یک لوله سرخ آتش در شب زبانه کشیده بود، فقط به انبوه خرابه مبدل گردیده بودند.

همچنان محل بود و باش کارگران پولیندی طعمه حریق گردیده بود. پولیندی ها به صحن حویلی برآمده بودند، توسط کمپلها خود را پیچانده و بعضی شان فقط زیر پیراهنی بر تن داشتند. آنها برای خود زیرزمینی محافظتی نداشتند. وقتی که بمب به تعمیر شان اصابت کرده بود، آنها خواب بودند.

زخمی ها به روی زمین افتاده بودند. بازوی یکی از همین زخمی ه، که یک مرد پیر بود، جراحت عمیق برداشته بود. پهلوی او یک مرد جوان چهارزانو نشسته بود. او به بکسک کمکهای اولیه من نظر انداخت.

او گفت، «لطف، کمک کنید!»

من نمیدانستم که چه باید بکنم. این اولین واقعه بود که من یک زخمی را با خونریزی واقعی، آن هم یک پولیندی ر، یکی از انسانهای پائینی را به چشم سر میدیدم.

یهودیه، پولیندیه، روسه، این ها همه در کتگوری انسانهای پائینی محسوب میگردیدند. آ یا من واقعاً به این موضوع باور داشتم؟ من در مورد یان فکر میکنم، در مورد چشمانش، در مورد دستانش، درمورد صدایش، در مورد حرفهایش و در مورد چیزهای که او میگفت.

او یکبار گفت، «من نمیخواهم نفرت داشته باشم. درجهان بسیار زیاد نفرت وجود دارد. من نمیخواهم چنین کاری را انجام بدهم. من میخواهم که روحیه تنفر به حد اقل خود برسد.» اما در شب بمباران، وقتی که میباید من پولیندی زخمی را بانداژ میکردم، من دراین مورد فکر کردم، در مورد کلمه (انسان پائینی) و میخواستم دور بخورم و راه بیافتم.

پولیندی زخمی آه و ناله میکشید. صورتش خاک آ لود بود.

جمله «لطف، کمک کنید!» را دوستش تکرار میکرد.

او یک صدای عجیب و غریب داشت. صدای خشن، گرفته، زمخت و در ضمن ملایم. برایم مشکل است تا برایش به جز «ملایم» نام دیگری بیابم.

من بکسک کمکهای اولیه را باز کردم و لیزابت هاگی مان که پهلوی ام ایستاده بود، فریاد کشید: «تو نباید پولیندی را بنداژ کنی!»

او سه سال بزرگتر از من بود. ما سابق یکجا با هم بازی میکردیم. فعلاً او در دفتر کار میکند و همراه یک افسر نامزد شده است.

او دست خود را بطرف شعله های آتش دراز کرد. «این ها دراین مورد ملامت استند! از این کار دست بردار!»

او مسلسل چیغ میزد. چهره اش بد شکل به نظر می آمد.

او بآلایم حمله کرد، بازوانم را محکم گرفت و تلاش کرد تا مرا آنطرف ببرد و من غفلتاً میخواستم پولیندی زخمی را بانداژ کنم. خانم بیوهله در این زمینه به من همکاری کرد.

او گفت، «این مردم برای ما کار میکنند. طبعاً ما و شما باید در مورد شان مواظب باشیم.»

من تا هنوز بیاد دارم، که چه قسم بطرف خانم بیوهله با تعجب نگاه میکردم، که چطور در بین همه، تنها او حاضر به کمک در مورد بنداژ پولیندی زخمی گردید. چون شوهرش در سال (۱۹۴۰) به پولیند رفته بود تا مسولیت یکی از فابریکه های کنسرو سازی را به عهده بگیرد. یک وقت پدرم گفته بود، «آقای بیوهله، این سگ خورنده، او میخواست پولیندی ها را به حرکت بیا ورند.» خانمش قصه میکرد که او در یک خانۀ لوکس همراه با دو نوکر دختر زنده گی میکرد. خودش هم باید نزد او میرفت. اما چند روز قبل از عزیمتش، شوهرش از جانب پارتیزانهای پولیندی به قتل رسید و فعلاً او میخواست به یک پولیندی کمک کند. من این را نفهمیدم. اما بخاطر برخورد نادرست لیزابت هاگی مان، عمل خانم بیوهله برایم معقول و درست تلقی گردید. من نزدیک پولیندی نشستم، بازوی زخمی او را باز کردم، بالایش پخته گذاشتم و آنرا بسته بندی کردم. وقتی که من گوشت خون چکان و پارچه پارچۀ بازوی او را دیدم، وضعیتم بسیار خراب گردید. مرد زخمی چیغ میزد و از درد فریاد میکشید. هنگامی که من او را بنداژ میکردم، دوستش سر او را محکم گرفته بود. دوستش دوباره با صدای تعجب برانگیز خود گفت، «تشکر!»

من جواب ندادم. من تا هنوز نمیفهمیدم، که این صدای یان بود.

***

وقتی ما گرد آلود، خسته و با سوزش چشمها به آپارتمان خود برگشتیم، معلوم شد که چهار بجۀ صبح است. موهای من از اثر گرد و خاک و عرق با هم چسبیده بودند.

خانۀ ما تقریبآ سلامت مانده بود، اما شیشه های کلکین های اتاق نان، آشپزخانه و تشناب که بطرف فابریکه موقعیت داشتند وشیشه های الماری های داخل آپارتمان، گلاسه، ظروف و غیره همه از اثر فشار هوا شکسته و بکلی تخریب گردیده و شیته، منظره ه، گچ روی دیوارها همه پائین افتاده بودند.

مادرم در دروازۀ آپارتمان استاده شد و برای مدت کوتاه شیشه های شکسته را نظاره کرد. برای مادرم آپارتمانش همیشه عزیز بود. من فکر میکردم که او دفعتاً پاک کاری را آغاز خواهد کرد، اما او گفت، «من دیگر توان ندارم. ما همه چیز را تا فردا به حال خودش میگذاریم.»

سپس او مرا در آغوش گرفت، بوسید و گفت:

«تو خو! روز تولدت است. من به تو تبریک میگویم. امیدوارم پدرت در این سال دوباره بیاید.»

او در اخیر خفیف گریه کرد. او قبلاً به آسانی گریه نمیکرد. مادرم پس از دوران کودکی ام مدت زیاد میشد که مرا در آغوش خود نگرفته بود. چنین چیزی در بین ما معمول هم نبود. همچنان چنین موضوع بین مادر و مادر کلانم هم وجود نداشت. من اکثراً این چنین لطافت و مهربانی را برایم آرزو داشتم. اما حالا من این کار را ناگوار و ناخوش آیند دریافتم، بخصوص موقعی که سینه های کلان و کشال و شکم بزرگ مادرم را حین در آغوش گرفتن حس کردم.

من گفتم، «مادر جان، استراحت کن. من زود بر میگردم.»

من از دروازه اتاق میشنیدم که او چه قسم گریه میکرد. مادرم زمانی که لباس خود را عوض میکرد و خود را در بستر می انداخت تا اعصابش آرام شود، همین که کمپل را بالای خود کش میکرد، اگر خوش میبود و یا غمگین، فوراً خوابش میبرد.

من به اتاق خواب خود رفتم، اتاقم به طرف باغها قرار گرفته بود، کلکین را باز کردم. با وجود این که آدم نمیتوانست آتش را ببیند، اما بوی سوختگی به مشام میرسید.

این شب، یک شب بدون مهتاب و ستاره ه، یک شب کاملاً سیاه بود. فقط خطهای روشن را نفر مؤظف روشنی انداز بطرف آسمان دور و پیچ میداد.

روز تولد من. این بود روز تولد من. هفده ساله شدم. مین های هوایی، بمبها و ترس. من تا هنوز زنده استم، یک انسان را پانسمان کرده بودم، آتش را خاموش ساخته بودم. هنگامی که در این شب به طرف بیرون نگاه میکردم، یک احساس و عاطفه عجیب و غریب برایم پیدا شد. بیشتر از این هیچ نوع ترس، من زنده استم، میشود به زندگی کردن ادامه بدهم، بسیار روزه، یک روز بعد دیگری، زمان در حرکت است، حوادث رخ میدهد و من منتظرم. من در پیش روی کلکین ایستاده استم، نفس میکشم و زنده استم. با وجود این که همه چیز وحشتناک و ترسناک به نظر می آید، اما من خود را در این شب خوشبخت احساس میکنم.

بلی، قصه چنین بود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

قسمت یکم

 

یک اتاق با هشت متر مربع مساحت، بزرگتر نی. چهار دیوار سفید، یک کلکین، یک تخت خواب، یک میز، یک چوکی، یک بخاری چوبی . . .

نیمۀ شب، زمانی که من دروازۀ دهقان زن را تق تق کردم و پرسیدم که آ یا میتواند مرا پناه بدهد، او گفت: «برو بـه اتاق شیروانی

تا همین لحظه من او را سیاه پوش میشناختم: پیراهن سیاه، پیشبند سیاه، دستمال سر سیاه. هرگز چوتی زیر دستمال ســرش را فکر نکرده بودم. اما هنگامی که او در دهلیز خانه که شمع نیمه سوختۀ کم فروغ را در دست داشت، ظاهر گردید، پیراهـــــــــــــن خاکستری بر تن داشت و چوتی خاکی رنگ بالای شانۀ چپش اُفتاده بود.

حالا من جز این چوتی، دیگر هیچ چیز را نمیدیدم.

دهقان زن گفت «برو به اتاق شیروانی

*  *  *

من دستش را بالای شانۀ خود حس کردم. او مرا بطرف زینه تیله کرد، از پله های زینۀ باریک بالا رفتم، مرا به داخل اتاق تیلــه نمود. من، چون هژده کیلومتر مسافه را دوان دوان در سه ساعت پیموده بودم، خود را بالای تختخواب انداختم.

دهقان زن گفت: «ریگینه! بخواب» و لحاف را بالایم انداخت. از کلکین اولین روشنی صبحدم تابید. چوتی خاکی رنگـــــش پیش روی ام مجسم بود.

*  *  *

این حادثه در ماه اکتوبر اتفاق اُفتاده بود. از همان زمان تا کنون من در همین جا استم.

در اول فکر میکردم که، حبس شدن ر، جای نرفتن ر، ترسیدن ر، که دروازه باز خواهد شد، آنها عقب من خواهندآمدنـــد، بالایم حمله خواهند کردند و مرا با خود خواهند بُردند، تاب آورده نمیتوانم. موقعی که هوا تاریک میشد و من بدون روشنی در اتـاق میبودم، میخواستم خود را از کلکین پائین بیاندازم، فریاد سر دهم و یا با سر خود با دیوار بجنگم.

در ضمن میدانم که فقط یک راه وجود دارد: انتظار کشیدن.

*  *  *

چرا این همه حوادث رُخ داد؟

من در اتاق شیروانی قلعۀ هینینگ نشسته ام و در این مورد فکرمیکنم. من می اندیشم، می اندیشم و می اندیشم. من فکر میکنم و میترسم. پائین اتاقم سرک قریه میگذرد. من چوکی را به کلکین طوری نزدیک میساختم، که بدون این که کسی مرا از سرک کشف کرده بتواند، بیرون را دیده بتوانم. همچنان پردۀ کلکین که از تکۀ نخی سفید دوخته شده بود، کُمک میکرد تا کسی مرا از بیرون نبیند و قلعۀ هنینیگ هم در حاشیۀ قریه واقع شده و در مقابلش ساختمانهای دیگر وجود ندارد. اما من در اتاق خود همیشه برای فرار آماده نشسته ام، هر چند نمیدانم بکجا؟ من، بلی من.

یان یکبار گفت: «انسان باید آرامش خود را کاملاً حفظ کند. در آنصورت همه چیز بخوبی سپری میگردد، به یک شکلی».

موریس گفت، «قندولک بیاندیش، فعلاً تو وقت داری. کسی که می اندیشد، او می آموزد. موقعی که تو از این جا بروی باید آن وقت نشان بدهی، که تو چی را آموخته یی؟»

ام، آیا من از این جا باز هم بیرون خواهم شد؟ گاهگاهی به این باورم که در این جا همیشه خواهم ماند. برای همیش، فقط همین اتاق و من. در یک نگاه از کلکین، متوجه شدم که برف، سنگ فرشهای سرک را پوشانیده، تنها از اثر رفت و آمدِ موترهای پارو پاشی در زمینهای زراعتی، رهرو های خاکی رنگ و گل آلود به روی سرک باقیمانده است. در ماه جنوری، یگانه صداه، تنها صدای سُم اسپها و صدای ارابه های آهنی گاری ها استند.

من میدانم که این ها پیش میروند، هیچکس سر خود را بلند نمیکند. با وجود این، زمانی که من صدای یکی از موترها را میشنیدم، خود را به دیوار میچسپاندم و دستانم از ترس خیس عرق میشد.

آیا او خانم یا او پیر مرد هنگامی عبور در گادی خود، سایۀ مرا از پشت پرده دیده اند؟ آیا آنها اطلاع مرا میدهند؟ آیا آنها به من خیانت میکنند؟

آخر اطلاع دادن یک مکلفیت است.

اگر کسی این کار را انجام ندهد، مجازات میشود.

قبل از آنکه با یان آشنا شوم، این کار برایم همیشه درست معلوم میشد. اما شاید مردمِ قریۀ گوت ویگین قسم دیگری باشند. این قریه کوچک است. قریه یی که از شهر فاصله دارد، جنگلها و چمن زارها آنرا احاطه کرده و باشنده گان آن تمام وقت مصروف کار میباشند. چنانچه در رخصتی تابستانی در وقت حاصلبرداری وقتی میدیدم که آنها به کوچکترین مقررات و دساتیر پابند نیستند، حیران میماندم. آنها به عوض «سلام به هتلر» تنها «روزبخیر، صبح بخیر، شب بخیر» میگفتند و اسیران جنگی فرانسوی که نزدشان کار میکردند، میگذاشتند یکجا با آنها نان بخورند.

همچنان بالای موتر پاروپاشی یکی از آنها مینشست و آنها بدون نگهبان خانه ها را ترک میگویند، در حالی که این کار ممنوع است. اما تمامی مردهای این قریه به غیر از پیرمردها یا در جبهات جنگ استند، یا زخمی شده اند و یا هم کشته شده اند و بالآخره یک کسی باید این کارها را انجام بدهد.

موریس میگوید، «آنها نمیتوانند عقب هر کدام ما یکنفر محافظ توظیف نمایند، ضرورت هم نیست، ما فرار نمیکنیم، به کجا فرار کنیم، چون معلوم نیست که جنگ در کجا ختم میشود.»

مدت دوسال میشود که موریس در قلعۀ هینینگ بود و باش دارد، او بخاطری که اسیران جنگی و المانی ها اجازه ندارند زیر یک سقف بخوابند، در اتاق بالای طویله خانه زندگی میکند. اما موریس حرکاتی از خود نشان میدهد که فکر میکنی به المانی ها تعلق دارد. هر روز مامور گروپ بخاطر کنترول از این جا میگذرد، بایسکیل خود را مقابل دیوار سیلو میگذارد، در آشپزخانه نان خشک را با ورست نوش جان میکند و به کنترول خود ادامه میدهد. مطلب عمده برایش این است که موریس فرار نکرده است.

*  *  *

آیا من در تابستان واقعاً بخاطر مسایل فوق خود را آزار میدادم؟

من آنروز را بخاطر می آورم، هنگامی که ما خوشه های جوِ، که در اثر آفت طبیعی بالای زمین خمیده بودند و خود را از دهن ماشین دَرو پنهان کرده بودند و ما باید آنرا جمع آوری میکردیم. موریس با داس تابدار خود که من و گیرترود او را همراهی میکردیم به مزرعه میرود. خوشه های جو را که او درو میکرد، ما از صبح تا شام بسته بندی میکردیم. بعضاً زیر درختهای زیزفون مینشستیم. دهقان زن حین رفتن ما به مزرعه، نان و قهوه داد تا با خود ببریم، ما خسته و عرق پُر هستیم و تنها یک گیلاس وجود دارد.

موریس مینوشد، گیرترود مینوشد. او گیلاس را به من پیش میکند. من با اشارۀ سر نی میگویم.

گیرترود میپرسد، «تو تشنه نیستی؟»

من دوباره با اشاره سر نی میگویم.

او میگوید، «عجب.»

من سوال میکنم، «مادرت نمیتوانست که دوگلاس بدهد (بسته بندی کند)؟»

گیرترود میگوید، «او در فکرهای دیگر است.» و من خاموش استم.

گیرترود میگوید، «تو میتوانی این را اطلاع بدهی.»

او به من با نگاه غیردوستانه مینگرد، گرچه او بیست و شش سال عمر دارد و از من نُه سال بزرگتر است، اما من خود را خورد احساس میکنم و از من یک شوخی بی مزه سر زده است.

او بار دیگر قهوه مینوشد، گیلاس را به من میدهد و من هم مینوشم.

در آنموقع سه برادر او در جبهه جنگ کشته شده بودند و دهقان زن مثل مجسمۀ تراشیده شده یی، که در کلیسای ما قرار داشت، بی حرکت و دود کرده به نظر می آمد. من هم فقط بخاطر همین دهقان زن گیلاس را گرفتم و در آن قهوه نوشیدم. با وجود این من همراه موریس زمانی صحبت میکردم که ضروری میبود، در غیر آن موقعی که ما به دور میز مینشستیم، من قسمی حرکت میکردم که گویا او وجود ندارد.

این مسایل چه وقت به وقوع پیوسته بود؟ تازه شش ماه پیش. حالا آنها از زمان اولین صبح در اتاق شیروانی دوستان من استند.

*  *  *

اولین صبح، بعد از آن شب وحشتناک. من خواب بودم، دروازه باز شد، من بیدار شدم، تکان شدید خوردم، از بستر خواب پریدم.

گیرترود گفت، «چر، من استم.»

او در آستانۀ دروازه ایستاده بود، یک پطنوس را در دست داشت .

او پرسید، «آنها با تو چه کردند؟»

او پطنوس را بالای میز گذاشت، در پیاله برایم قهوه ریخت و بالای پارچه نان مسکه مالید.

او گفت، «نوش جان کن، این کُمک میکند.»

من گرسنه و ترسیده بودم، لقمه های نیمه جویده را قورت میکردم. گیرترود آنطرف میز ایستاده بود و مرا تقریباً طوری که به گوساله ها در وقت شیر آوردن میبیند، نظاره میکرد.

او گفت، «مادرم همه چیز را به من حکایت کرد. تو درین ج، در بالا بالکل مصؤن هستی.»

بعد تر موریس آمد و چوب را با خود آورد. از بخاری چوبی مدت زیاد استفاده صورت نگرفته بود. او بخاری را پاک کاری کرد، نل بخاری را با زانو خم و تنۀ بخاری بست و دوباره بخاری را جابجا ساخت. موریس خاموشانه کار میکرد، وقتی که آتش را روشن کرد، روی خودرا به طرف من دور داد.

او گفت، «حالا اتاق گرم میشود قندولک.»

قندولک. او از همین صبح مرا به این نام مینامد.

او گفت، «تو در این جا ترس را به خود راه نده. این روزها میگذرد. جنگ مدت زیاد دوام نمیکند.»

او به موهای قیچی شده و سوزانده شدۀ من نگاه کرد .

«موهایت هم دوباره میروید.»

من گفتم، «تشکر، موریس

من خجالت کشیدم.

*  *  *

نی، اینها به من خیانت نمیکنند، دهقان زن نمیکند، گیرترود نمیکند، موریس نمیکند. شبانه موقعی که دروازه ها قُفل میباشند و پرده ها کش میشوند، من پائین نزد آنها میروم و دور میز با هم مینشینیم. دهقان زن دستان خود را بالای زانو های خود قرار میدهد، خیره و خاموش به پنج قطعه عکس که در دیوار بالای کوچ آویزان است، مینگرد. شوهرش و چهار فرزندش. هیچ کدام شان دیگر زنده نیستند. شوهرش سال ۱۹۴۳ در گذشته است، فرزندانش یکی پس از دیگری در جبهه جنگ کشته شده اند - فرزند اولی اش همزمان با آغاز جنگ در پولیند، دومی اش در ستالینگراد، سومی اش در فرانسه، هنگامی که امریکایی ها و انگلیس ها آنجا را تسخیر کردند، چهارمی اش تازه در ماه سپتمبر در جبهه شرق، بلی، جوانترین فرزندش که والتر نام داشت و من هم اورا میشناختم.

*  *  *

دهقان زن مینشیند، به عکس ها نگاه میکند و همواره چشم خود را دوباره به عکسهای آنها میدوزد. او بعضاً کتاب مقدس ر، اغلباً سروده های روحانی آنرا با صدای بلند میخواند. من به این باور استم که او تنها با صدای بلند میتواند بخواند. «خدای من، به او خوبی بکن، او که به راه خدا ناشناسان نمیرود و در راه گنهکاران پای نمیگذارد . . . به تو، خالق من، باور دارم، خدای من. کمک کن به من در مقابل تمامی کسانی که مرا تعقیب میکنند و مرا نجات بده . . .» کلمات او در بین صحبت های گیرترود و موریس و من تراوش میکند. جنگ، جنگ، همیشه دوباره جنگ. ساعت هشت شب اطلاعیه وزارت دفاع در مورد شعار های مقاومت از برنامه رادیو المان پخش میگردد. و بعد تر خبرهای رادیو لندن از انگلستان به زبان المانی که من در تابستان از آن آگاهی نداشتم، به نشر میرسد. موریس رادیو را باصدای پخش روشن کرد و ما باید گوش های خودرا به بلندگُوی رادیو بچسپانیم. تنها دهقان زن در کلکین استاده است و به طرف بیرون گوش میگیرد تا دروازۀ حویلی باز نگردد، سگ ها غو غو میکنند، این سو و آن سو در دوش هستند، هنگامی که یک کسی بیاید ما باید رادیو را خاموش کنیم، حتی شنیدن برنامه های خبری رادیوی دشمن، مجازاتش اعدام است.

چنانچه برای بسیاری چیزها جزای اعدام تطبیق میشود. وقتی یک کسی نزد نانوا بگوید «چرا هتلر بالآخره این جنگ لعنتی خود را خاتمه نمیبخشد؟»، آنها اورا به دار می آویزند. شاید هم بخاطر کاری که من انجام داده ام و یا کسانی که همچو من خود را مخفی ساخته اند، اگر گیر بیایند، به اعدام محکوم خواهند شد.

موریس میگوید، «کشتن برای شما از کله پر کردن گل کرم هم اسانتر است.»

*  *  *

من در اتاق خود نشسته ام و آخرین هفتۀ ماه جنوری سال ۱۹۴۵ است. برف سرک های قریه را پوشانیده است، رادیو لندن میگوید، جنگ به آخر خود رسیده است. امریکایی ها آخن را تسخیر کردند، روسها بالای شلیزن هجوم بردند و من در بالا در اتاق خود نشسته ام و انتظار میکشم که بالآخره جنگ ختم شود و میدانم که ما بالآخره جنگ را باخته ایم.

من میخواهم که ما جنگ را ببازیم، هر چند من ترس از ختم آن دارم. از خود میپرسم، برنده ها با ما چگونه برخورد خواهند کرد؟ تمامی آنها در مقابل ما نفرت دارند. ما با آنها چیزی که در توان داشتیم کردیم و آنها میشود که از ما انتقام بگیرند. اما من تنها در صورتی که جنگ را ببازیم، میتوانم به سوی خانۀ خود برگردم، میتوانم خبر بگیرم که آیا یان هنوز هم زنده است و شاید هم بتوانم او را دوباره ببینم.

من آرزو دارم که ما جنگ را ببازیم. اما چهار ماه پیش ـــ اگر من چهارماه پیش این کلمه را جایی از زبان کسی میشنیدم، نزد پولیس میرفتم، میگفتم، یک خاین. کسی که ما ر، سربازان ر، وطن ر، رهبر را از عقب خنجر میزند و اطلاع او را میدادم. همان وقت هم نام من ریگینه مارتنس بود و موهای طلایی رنگ، چشمان خاکی رنگ، ۱۵۸ سانتی متر قد، اندام لاغر همراه با پتهای چاق داشتم. دقیقًاً همین قسمی که امروز هستم. گرچه شکل ظاهری من فعلاً آن قسم نیست. موهایم دوباره روئیده و گوشهایم را پوشانیده، اما با وجود این من یک کمی قسم دیگر به نظر میخورم. شاید بخاطری باشد که همه چیز، حتی تمامی زنده گی ام تغییر خورده است و اگر من حدسش را میزدم، در آنموقع که دوستی ما آغاز گردیده بود، به تاریخ دوازدهم سپتمبر ـــ احتمالاً من بطرف تختخواب خود میخزیدم و توسط لحاف خودرا میپوشانیدم و این کار صورت نمیگرفت، چون من به این حرف ها باور نداشتم. من میخندیدم، شانه های خود را بالا می انداختم. بخاطری که من هنوز هم ریگینه مارتنس سابقه بودم و من نمیتوانستم چنین تصور کنم، که من بالای یک کسی همچو یان عاشق شوم.

یان. من، نام او را نزد خود زمزمه میکنم و فکر میکنم که او باید نزد من از این دروازه بیاید و پیشم، جسم، شانه های خود را کمی پیش بکشد، همراه با موهای دورنگه و چشمان بشاش خود، ایستاد شود. اینجا بیاید، مرا ببیند و دستان خود را به طرفم دراز کند.

اما او هرگز نخواهد آمد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

توجه!

کاپی و نقل مطالب از «اصالت» صرف با ذکر منبع و نام «اصالت» مجاز است

کلیه ی حقوق بر اساس قوانین کپی رایت محفوظ و متعلق به «اصالت» می باشد

Copyright©2006Esalat

 

 

www.esalat.org